اشعار محسن احمد وندی؟
مسافر
وقتي كه از اعجازِ دستانِ تو دورم
آبستنِ اين لحظه هاي سوت و كورم
بي بهره ام از هر چه خورشيد و تلألؤ
گويي اتاقي تنگ و تاريك و نمورم
در خواب مي ديدم كه روزي بشكند دل
اما نه با دستانِ تو، سنگِ صبورم!
پيشت تمامِ بودنم جا مانده از من
با حجمي از نابوديِ خود، در عبورم
در خويشتن مدفون شدم، با من بگوييد
من زنده ام يا مرده يا زنده به گورم؟
زانو زدن در پيشِ چشمانت قشنگ است
اما بيا مردي كن و نشكن غرورم
در من عطش در تو زلال رود جاري است
تو ماهي و من تنگ بي آبِ بلورم
آتش گرفتم اي اثيري زن كجايي؟
من مردِ مأيوسِ رمان بوفِ كورم
گر من بسوزم هيچ باكي نيست بانو!
تو دور باش از هرمِ سوزانِ تنورم
شهريور ماه 1389
براي احسان عزيزم
او بود و يك سكوتِ پر از انحنا و پيچ
گفتم: چرا سكوت؟ با بغض گفت: هيچ!
گفتم كه عشق چيست؟ خنديد و مکث كرد
بعد از عبور چند ثانيه گفت: ساندويچ!!!
تير ماه 1389
در سکوتی تیره، در اعماق شب
ناگهان در باز شد، ترسید دل
با شکوه و هیبتش در قاب در
قامتش پیدا شد و لرزید دل
گیسوانش تاب خورد و پیچ خورد
باد با گیسوش در میثاق بود
با زبان بی زبان، در هر نگاه
داد می زد که به من مشتاق بود
آمد و آرام در پیشم نشست
حس گنگی در تن من تاب خورد
حلقه شد دستش به دور گردنم
من فرو رفتم، مرا مرداب خورد
بی خود از خویش و سراپا منفعل
بی صدا تسلیم دستانش شدم
باغ آغوشش مرا می خواند و من
با کمال میل مهمانش شدم
داغِ داغِ داغِ داغِ داغِ داغ
ذوب شد تن پوش هامان بی هدف
در میان تخت خوابی از حریر
غلت می خوردیم با هم، هر طرف
بطری وودکا، کنار پنجره
بی خیال و خالی از مشروب بود
مست بودم، مست بودم، مستِ مست
در دلم دریایی از آشوب بود
صورتش لغزید روی صورتم
از نفس هایش سراپا سوختم
در تنور بوسه های آتشین
بی تأمل، بی محابا، سوختم
ماه با حسرت میان آسمان
بر تن زیبا و تبدارش چکید
ناله ای برخاست از دردی قشنگ
اشک از چشمان بیمارش چکید
من میان آسمان ها پر زدم
اضطرابم را تماماً آب برد
دل تپیدن های من آرام شد
تیرگی های مرا مهتاب برد
رخوتی در خون من جریان گرفت
من سبک گشتم،تنم بی حال شد
قلب من گندیدگی را پس زد و
توی سینه مثل سیبی کال شد
تا به خود باز آمدم او رفته بود
من تهی گشتم،تهی از زندگی
دل شکست و آسمان آرام شد
در دلم مرد عادت طوفندگی
رفت و در من یک خلأ ایجاد شد
یک خلأ با عمق و پهنایی شگرف
رفت و ماندم در کنار پنجره
غرق در آشفته رویایی شگرف
***
آه! ای همبستر تنهای من
یک شب دیگر مرا آغوش باش
حرف هایی دارم ای زیبای من
دم فرو بند و کمی هم گوش باش
پشت این دیوارها جا مانده ام
با تمام، ناتمامی های خویش
مانده ام در تنگنای بی کسی
ناامید از قصه ی فردای خویش
ششم مهر ماه 1389
درياي مني مرا به طوفان بسپار
دستور بده،بگو به من، جان بسپار
بر دوش تو گر جنازه ام سنگين بود
تابوت مرا به باد و باران بسپار
پنجم مرداد ماه 1389
تو در منی،بیهوده از من می گریزی
از من-از این پوچ سترون-می گریزی
با خاطراتی داغ و سوزان و شرربار
چون روزهای خوب و روشن می گریزی
الهام شعر تازه ای بر من، ولی حیف
در لحظه ی ناب سرودن می گریزی
جان کندن است این، شعر گفتن نیست بانو
بیهوده از ناقوس مردن می گریزی
من از کفن بودن محابایی ندارم
اما تو از آغوش بودن می گریزی
حق با تو است، این که تو هم مثل بقیه
از این سراسر درد و شیون می گریزی
ای پاک مطلق،خوب کاری می کنی که
از هرزه ای آلوده دامن می گریزی
بیست و چهارم شهریور ماه 1389
با من بمان، با من كه تنها ماندم اي شعر
با من كه در اين واژه ها جا ماندم اي شعر
«آ» گفتم و آغاز شعرم كه رقم خورد
در اولين حرف الفبا ماندم اي شعر
ديروز فكر و ذكر من وزن غزل بود
امروز در فقدان معنا ماندم اي شعر
رفتم ولي با ردپايي تلخ و كمرنگ
در انعكاس اين صداها ماندم اي شعر
در لابه لاي سطرهاي گنگ و مرموز
سربسته همچون يك معما ماندم اي شعر
چون قايقي متروك كه در گل نشسته
بي بهره از امواج دريا ماندم اي شعر
از كوچ پاييز پرستوها بريدم
با بال هاي خسته ام واماندم اي شعر
مي خواستم با من بماني، تا كه گفتم
با من بمان ؛ در واژه ي «با» ماندم اي شعر
دهم شهريور ماه 1389
چشمان جاده چشم به راه رفتن
رفتن، همیشه رفتن
رفتن سرشت توست
تردید تا به کی؟!
سفر سرنوشت توست.
پنجم مرداد ماه 1389
تا آمدم پرواز کنم
بال هایم را چیدند
و گفتند:
«آسمان سهم تو نیست!
به قفس قانع باش»
نهم شهریور ماه ۱۳۸۹
خنده ی روی لبت خاطره ساز است، بخند
چهره ات با نمک خنده چه ناز است، بخند
چشم من خیره به لبهای تو در اوج سجود
به خدا خنده ی تو روح نماز است، بخند
اَخم کردی و دلم از غم گنگی پُرشد
تا بخندی دل من هلهله ساز است، بخند
خنده هایت همگی عین حقیقت هستند
خنده های همگان عین مجاز است، بخند
من و تو غرق سکوتیم و سخن خاموش است
خنده آغازگرِ راز و نیاز است، بخند
شاعری با همه ی شاعری اش می گوید:
«قصه ی خنده ی تو دور و دراز است، بخند»
دی ماه 1388
|
این روزها که می گذرد در انتظار مرگ
من بی قرار مرگ و دلم بی قرار مرگ
راضی به مرگ خویشم و مرگم نمی رسد
حیران حیرتم من از این کار و بار و مرگ
تریاک عشق نیز علاجم نمی کند
باید کنار بیایم با زهرِ مارِ مرگ
دیگر گذشته از من و دل، مستیِّ زندگی
هر دو فتاده به کنجی، هر دو خمار مرگ
از دست ظلم های فراوان زندگی
باید پناه ببرم من به غار مرگ
شاعر نبوده ای که بفهمی چه می کشم
راهی نمانده برایم جز انتظار مرگ
دوم مرداد ماه 1389
کافه و بستنی و دود بلند سیگار
گریه و همهمه در تنگِ غروبی غمبار
فال حافظ؛ وَ تو که ناز برایم خواندی
با دلم راه میامد دلت آن روز انگار
شیطنت های تو و کودکی گمشده ام
زیر خرواری از این خاطرهای آوار
من و تو؛ پارک؛ خیابان؛ ماشین
یادت هست ای همه هستیِ این شاعرِ زار
آه! امشب همه ی خاطرها اینجایند
و فقط جای تو خالی است دراین شادی زار
هیجدهم اردیبهشت ماه 1389
کاش آغوش تو گورم می شد
تا از این درد خلاصی یابم
تا از این عشق، از این حس غریب
مثل یک مرد خلاصی یابم
کاش با بوسه به دستان تو؛ مرگ
بوسه بر هستی این تن میزد
کاش این آتش سوزنده ی من
بر دل ناز تو دامن می زد
در نهانگاه پر ازشهوت شب
خواستم بوسه دهم بر لب تو
خواستم آب شوم آب شوم
خواستم آ ب شوم در تب تو
حلقه شد دست تو بر گردن من
تو مرا گرم نوازش کردی
و مرا با همه هیبت خود
غرق در حس پرستش کردی
سهم من از تو فقط گریه و اشک
سهم تو از من عذابی مبهم
آه این قصه که تکراری شد
تو حوا گشته ای و من آدم
شوکران منی ای آب حیات
من شبی سرد، تو را می نوشم
چادر مشکی زیبای تو را
در ازای کفنم می پوشم
می چکم بر تن زیبای تو من
یک شبی ذوب تنت خواهم شد
آه، اگر زودتر از من مُردی
قول دادم، کفنت خواهم شد
تقدیم به سهیل عزیزم
خوشحال شدم، هنوز فریادی هست
دل بر سر قولی که به من دادی هست
تو زاده ی فصل پنجمینی، ای مرد
اثبات بکن هنوز فرهادی هست
اردیبهشت ماه 1389
چشمان تو را آینه ها قاب گرفتند
دستان تو را از غزل ناب گرفتند
نامردی این ثانیه ها در حق من،آه
رؤیای تو را از دل بی تاب گرفتند
جاده اصفهان-اردیبهشت ماه 1389
از دور دیدمش
در امتداد تابش مهتاب
مثل همیشه پریشان و مضطرب
با لحن تلخ و شکسته،
فریاد می زد:
خاتون من کجاست؟
آنگاه زنجره ها هم صدا به او گفتند:
«خاتون شعرهای تو را باد برده است»
اردیبهشت ماه 1389
تصوّر کن که تنهایی و تصویر درختانی
کنار جاده ای متروک، در یک روز بارانی
مسیر جاده در جریان مه، موهوم و ناپیدا
و تو از این همه گنگی شبیه گرگ ترسانی
و یک حسی که می خواند تو را آرام و حزن آلود
و تو می ترسی از رفتن، چرا؟! خود هم نمی دانی!
نه پای رفتنت مانده، نه راه تلخ برگشتن
دو راهی سخت جانکاه است و تو هم سخت حیرانی
و من هم، چون تو درگیر شک و تردید و تشویشم
تو درکم می کنی اینک و می دانم که می دانی:
«مرا راه گریزی نیست از چنگال این تقدیر
نمی دانم که خواهی ماند یا هرگز نمی مانی»
فروردین ماه 1389
بانو اجازه هست غزلی تازه سر کنم؟
تا عمق چشم های قشنگت سفر کنم؟
بانو اجازه هست که شعر لب تو را
روزی هزار دفعه نخوانده زِ بَر کنم؟
بانو اجازه هست که از عشقِ داغمان
فریاد سر دهم، همه را با خبر کنم؟
بانو! بگو که عاشقمی؛ جانِ من بگو!
تا آسمان زیر و زمین را زبر کنم
آغوش واکن و به من آن شور را بده
تا جان به کف نهاده، برایت خطر کنم
شرقی ترین الهه یِ آمالِ من تویی
از من نخواه تا زِ نگاهت حذر کنم
بهمن ماه 1388
دوباره یک پیامِ خالیِ افتاده بر گوشی
و یک حسِّ هوس آلودِ لبریز از هم آغوشی
دوباره مست از یک بطری وُدکا کنارمیز
فرار از مرگِ تدریجی، به مستیّ و به بیهوشی
بنان؛ مرغ سحر؛ با چند سیگار ونیستون لایت
و یک شاعر که می خواند در این غوغای خاموشی:
«خدایا خسته ام از زندگی_این دور بی حاصل_
فقط یک چیز می خواهم، فراموشی، فراموشی»
***
سکانس دو، هجوم گنگ سرگیجه و یک شاعر...
دوباره یک پیامِ خالیِ افتاده بر گوشی
شانزدهم بهمن ماه 1388
بر لبم باز نگاه تو غزل می کارد
شب شعر من و دل، حیف تو را کم دارد
نام زیبای تو را بردم و شب شیرین شد
این حوالی دو سه شب هست عسل می بارد
آنقَدَر بی تب و تابم که تنم می سوزد
وآنقدر بی سر و سامان که سرم می خارد
به تو دل دادم و یکباره دل از من بردی
کاش یک بار دلت، دل به دلم بسپارد
دست در دست منِ خسته نهی و از سر شوق
دست زیبای تو دستان مرا بفشارد
شاعرم کردی و این شعر هم ارزانی تو
بر لبم باز نگاه تو غزل می کارد
دی ماه 1388
با الهام از شعر دوستم که گفته بود:
کشتی بی مسافری بودم
وسط موج های تنهایی
تو مرا سمت خویش می خواندی
مثل فانوس های دریایی
چشم بر راه من نمان وببین
دل به دریای بی کران بستم
جز خدا هیچ کس کنارم نیست
کشتی بی مسافری هستم
و اینک شعر من:
گفته بودی که کشتی ای هستی
دل سپرده به هر چه دریاها
بی مسافر، اسیر چنته ی موج
رهسپاری به شهر رؤیاها
در تلاطم میان طوفان ها
جز خدا، هیچ کس کنارت نیست
ناخدایت خدایِ آبیِ عشق
ساحلی هم به انتظارت نیست
به خدا! ای الهه ی دریا
من هم اینجا غریب و تنهایم
خسته ام از مرارت ساحل
عاشق شور و حال دریایم
هرشب اینجا در این سواحل غم
شاعر شعرهای: ای کاشم
گفته بودی که کشتی ای هستی
خواستم تا «مسافرت»باشم
آذرماه 1388
بر شانه های خون گرفته ی افق های دور دست
ابرها
تابوت سرخی را
بر دوش می کشند
پیچیده در گستره ی این دشت شب زده
خشم و خروش رعد
بار دگر
ناقوس مرگ کدام کبوتر بی آشیانه را خواهند نواخت؟
سوم مرداد ماه 1389
یک بار دگر به من کمک کن ای عشق
تا رخت به صحرای جنون اندازم
با تیشه فرهاد که میراث من است
آوازه به کوه بیستون اندازم
۱۳۸۷
مطالب مشابه :
چند نمونه ابروباد که خودم زدم
هنرخوشنویسی - چند نمونه ابروباد که خودم زدم - آثار وشرح حال خوشنویسان ایران
من با تو ام عزیز
لمسی به قاب عکس تو آن زندگی شاد. در سایه های ابر. در نور ابروباد. در انزوای شرشر باران
مرتضی تاجدینی
مهارت ایشان در بوجود آوردن طرحها ونقوش بسیار زیبای ابروباد هر بیننده ای نیلوفری در قاب
گونههاى مختلف هنر معرق
و آذربایجان غربیاز رواج بیشتری برخوردار است و بیشتر بر روی جعبه و قاب ابروباد اجرا می
اشعار محسن احمد وندی؟
چشمان تو را آینه ها قاب گرفتند . دستان تو را از غزل ناب ابروباد. س.
معرق کاری
و آذربایجان غربیاز رواج بیشتری برخوردار است و بیشتر بر روی جعبه و قاب ابروباد اجرا می
منظره مینیاتوری مینیاتور Painting: Hosseini Yousef نقاشي: يوسف حسيني Water color 70*50 cm
در اين آثار، ابروباد مبانی تبانی ابتنا مبتنی غالب اغلب اغلبا غلب اکثر اکثری اکثریت قاب
برچسب :
قاب ابروباد