آسانسور 2
با احساس سردي رو صورتم چشمامو از هم باز كردم ..
.با باز كردن چشمام دوباره به پا به اين دنياي فاني گذاشتم .......
كمي گنگ بودم ...اولين چهره اي كه جلوم مثل خرمگس ظاهر شد..
خود عزرائيلش بود
دقيقا ..خود محسني كه با يه ليوان اب تو دستش جلوم نشسته بود ..
پشت سرشم نيما با همون چشماي توپ گلفشي..صبا و دو تا پرستار ديگه هم كمي اين طرف تر ...
و خود ولوم ....كه روي يكي از راحتياي اتاق استراحت پرستارا افتاده بودم ....
چقدر مهم بودمو و خودم نمي دونستم ....
صبا با يه ليوان اب قند بهمون نزديك شد و از دكتر خواست تا بلند شه كه بتونه بهم اب قند بده...
محسني صدام كرد..
محسني - صالحي ...؟
خوبي ؟..صدامو مي شنوي ...؟
صبا با قاشق... كمي اب قند به خوردم داد...
صبا- بهتره امروزو... مرخصي بگيري ..فكر كنم زياد حالت خوب نباشه ...
به مرواريد زنگ مي زنم ..بياد دنبالت ...
سرمو تكون دادم...و با صداي ارومي
- نه من حالم خوبه ....الان بهترم ميشم .
همه بهم نگاه مي كردن ....ولي من فقط چشمم به ليوان تو دست صبا بود كه هي با قاشق توشو هم مي زد ....چقدر تشنم بود ...
.بدون حرفي دست دراز كردم و ليوان اب قندو از دست صبا گرفتم و يه سره بدون مكث سر كشيدم ....
.از بالاي ليوان محسني رو ديدم كه از خوردنم به خنده افتاده
واقعا به این اب قند احتياج داشتم ..جوني دوباره بهم داد .....بذار اينم بخنده ...الكي خوشه ديگه .....
با پشت دست ..اب دهن دور دهنمو پاك كردم ..مقنمه امو كمي كشيدم جلو...
محسني- قبلا اينطوري مي شدي؟
سرمو تكون دادم
- نه
محسني -.بهتره يه معاينه بشي ...اينطوري خيال خودتم راحت مي شه
- نه چيزي نيست دكتر ...
صبا- چرا لج مي كني دختر.... شايد مريضيو... خودت نمي دوني
- اي بابا من هي مي گم چيزيم نيست... تو هم هي سعي كن يه عيب رو دختر مردم بذاري
صبا كه از حرفم خنده اش گرفته بود
از بقيه خواست كه اتاقو ترك كنن و برن به كارشون برسن ...
.تلفن نيما صداش در امد...
بهش نگاه كردم
نيما- بله مامان ...
نمي تونستم تحملش كنم...براي همين با حالت انزجار به بيرون رفتنش نگاه كردم
از اتاق خارج شد...
چشمم دوباره افتاد به محسني ...
محسني - خانوم فرحبخش اون دستگاه فشار بديد ...
صبا- بفرمايد..
همزمان صداي تلفن بخش در امد ..
صبا- ...الان ميام ../
صبا هم از اتاق خارج شد ...
استينتو بزن بالا..
- بله؟
محسني - تا حالا فشار نگرفتي ؟
- ...من كه چيزيم نيست
محسني - بزن بالا ...
استينو دادم بالا ......بهش نگاه نمي كردم ....
محسني - چرا انقدر فشارت پايينه ...
اروم با خودم ..عشقش كشيده عزرائيل جون
محسني –چيزي گفتي؟
سريع سرمو تكون دادم
- نه نه
چشماش كه رنگ شيطنت گرفته بود
محسني - چيزي خوردي ...؟
سرمو دوباره مثل بوقلمون تكون دادم
محسني - اصلا چيزي خوردي ...؟
كمي با خودم فكر كردم ...
.اصلا به اين چه كه هي داره سوال مي كنه ..
نكنه سوالاي شب اول قبر لو رفته كه اينا سوالاشونو عوض كردن ...
چه سوالاي اسوني ...
اي درد..دوباره يه اس ام اس خوندي ..همه چي رو بهم ربط دادي..شوخي شوخي با اين چيزا هم شوخي
ولي من كه هنوز زنده ام ..پس حرف حساب اين عزرائيل ننه مرده چيه ؟
محسني خنده اشو قورت داد:
داري فكر مي كني كه چي خوردي ؟
نه دارم فكر مي كنم كه ..عزرائيلم انقدر پرو ....
-نه دكتر ..من خوبم
سرشو با لبخندي كه معنيشو نمي فهميدم تكون داد
بهم نگاه كرد..استانيمو دادم پايين ...از جام بلند شدم و مقنعه امو رو سرم مرتب كردم
محسني به پشتي مبل تكيه داد و ارنجشو گذاشت روي دسته مبل و با پشت دست زير چونه اشو لمس كرد
محسني - تو كه از پس چندتا بيمار بر نمياي... چطور مي خواي .....
- من ...من
صبا- منا این اقا باهات كارت داره ....
به محسني كه در حال كنگاش افكارم بود نگاه كردم
دلمم نمياد ازش تشكر كنم ...
اما مجبوري
- خيلي ممنون دكتر
و زود سرمو مثل نمي دونم چي ...احتمالا خودتون بهتر مي دونيد مثل چي ....انداختم پايين و از اتاق زدم بيرون
فصل هفتم:
چشم خورد.به نيما كه منتظرم وايستاده بود ....دستامو كردم تو جيب روپوشم و به سرعت خودمو به انتهاي سالن رسوندم ...
نيما- منا ..منا
از پله ها سرازير شدم به سمت پايين... كه بين راه بازومو از پشت گرفت
نيما- چرا اينكارارو مي كني ؟ ..چرا مدام از دستم فرار مي كني ؟
حوصله اشو نداشتم
-ولم كن ....
نيما- تا جوابمو ندي ولت نمي كنم
- ولم كن... الان همكارا مي بينن... خوب نيست
به چشمام خيره شد...
اينم ياد گرفته بود چطور رامم كنه ....خاك تو سر نفهم بي خاصيت ايكبيري خودم كه اخلاقم تو دست همه امده
چشمامو باز و بسته كردم
- باشه باشه... اما اينجا نه ..
.بازومو از دستش در اوردم و قبل از اينكه كسي ما رو ببينه به طرف حياط راه افتادم ...
نيما با فاصله از پشت سرم مي يومد ....
روي نيمكتي كه زير درخت بيد مجنون (چه عاشقانه )بود نشستم ....نيما به طرفم امدو جلوم وايستاد ....
شروع كردم به بازي كردن با انگشتام
همونطور كه بازي مي كردم
چه خوب مي شد ادم يه 20 تا انگشتي داشت ...احتمالا كارا سريعتر انجام مي شد ...
من اگه 20 تا انگشت داشتم
دوتا
شو مي كردم تو سوراخ دماغ نيما ..دوتاي ديگه اشو هم تو دماغ محسني ....ولي
نه اگه سرما خورده باشن كه ديگه حالم نميشه دست كنم تو دماغشون..
اه اه حالم بهم خورد ...خندم گرفت و به افكارم خنديدم
نيما- خوب
الله اكبر ... باز شروع كرد ..همونطور كه سرم پايين بود
- چرا دست از سرم بر نمي داري ....
نيما- چي داري مي گي منا ...؟
(قصه خاله قزي .....يستردي؟ )
- نيما همه چي بين من و تو تموم شده ....
نيما- اون دكتر كي بود؟ ...مي شناختيش؟
با تعجب بهش نگاه كردم ....الان بحثمون چه ربطي به اون داشت ...
نيما- خيلي هواتو داره
- احتمالا تو هم زياد هوا برت داشته .....
از جام بلند شدم كه برم
دستمو گرفت ....
صورتمو چرخوندم طرفش ..
- .نيما.... همه چي ..تكرار مي كنم ..همه چي ....تموم شده.....اوكي ؟
نيما- چرا ؟
با ناراحتي دستمو از بين دستاش در اوردم و با صدايي عصبي
-چرا ؟
پوزخندي زدم
- مارو باش رو ديوار كي يادگاري مي نوشتيم ....
با ارامش بهم نگاه مي كرد ...
- چون مامان عزيز تر از جونتون...عزيز دلتون.... ...
پشت تلفن چيزي برام نذاشت...نه گذاشت نه برداشت و هر چي از دهن مباركش در مي امد بهم گفت ...
مثل اينكه يادت رفته چه القاب و عناوين زيبايي به من نسبت داد....بازم بگم ؟
نيما- منا .....عزيزم ...چرا انقدر سخت مي گيري ...
دستشو رو هوا تكون داد
نيما- حالا اون يه چيزي از روي حس مادرانش بهت گفته ...
چشمامو تا اونجا يي كه خدا اجازه داده بود و مي تونستم باز كردم ...
- نه بابا نمرديمو حس مادريو رو هم درك كرديم ....
نيما واقعا برات متاسفم ...
ازش دور شدم ..سريع خودشو بهم رسوند
نيما- اگه من بهت قول بدم كه كه ديگه با هامون كاري نداشته باشه ....چي ؟
-ببين فكر كنم امروز چند هوايي شدي ..
.بعد با عصبانيت
- اصلا تو مي فهمي كه داري چي مي گي ...؟
با دستم پسش زدم ..
- برو ديگه نمي خوام ببينمت
تا صورتمو چرخوندم به طرف نماي اصلي ساختمون ..نگام به نگاهش افتاد...كه داشت از پشت پنجره ما رو ديد مي زد ...
خاك تو سرت.... مثلا دكتر اين مملكتي ....اينكارا يعني چي ؟يعني انقدر بيكاري ؟..استغفرالله
انوقت مي گن چرا امار بيكارا روز به روز داره زياد مي شه
شايدم جدي جدي عزرائيله...و مي خواد يه مهلت يه روزه بهم بده... و مدام مراقب اعمال ورفتارمه
نيما- همه حرفت همين بود...؟
زودي برگشتم طرف نيما ....
اين بد بخت داره درباره چي حرف مي زنه...
صوتي سفيد با موهاي كم پشت ...قدي نسبتا بلند و لاغر ....چيز جذابي نداشت كه منو به خودش جذب كنه
من از چي اين يارو خوشم امده بود ؟..كاش قلم پام پودر مي شد و اونروز سوار مترو نمي شدم ....
بايد اسم اين نوع اشنايي ها رو بذارم ....برخورد از نوع بد بخت كنش و درباره اش يه فيلم بسازم ....نفسمو دادم بيرون
- اره همش همين بود ....
نيما- باشه باشه اصلا هر چي تو بگي.... من همونو انجام مي دم ...
اي خدا ....من به اين گندگي هي بهش مي گم بابا نره... اون هي مي گه بابا بدوشش...
- نيما من ديگه نمي خوامت ...نمي خوامت .....از اولم آشنايي من و تو يه حماقت بود ....
ساكت شد و بهم خيره شد....احتمالا تونسته بود حرفامو اناليز كنه كه ديگه صداش در نمياد ...
مي خواستم چيز ديگه اي بگم
كه
گفتم كمتر زر بزنم تو زندگي موفق ترم ..چون يادم نمياد زبونم تو كل زندگيم
نقش خوب و درستي رو ايفا كرده باشه ..جز اينكه هميشه برام دردسر بود و كار
دستم مي داد
فصل هشتم :
با
عصابي بهم ريخته و بي حال وارد بخش شدم ....صالحي ..صداي تاجيك بود كه از
پشت سر بهم نزديك مي شد ....تاجيك- چرا زودتر درباره اقاي افشار نگفتيسعي
كردم يادم بياد افشار ديگه كدوم خريه ..كه تازه دوگوله جواب داد ..سرمو
خيلي فيلسوفانه حركت دادم و تو ژست دكتراي كار درست - اهان ...بله فهميدم
كي رو مي گيد -خانوم تا جيك.. من اصلا ايشونو نمي نشناختم ..خودشم كه نگفته
بود ...مثل الان كه نمي دونم كيه و چيكار است .....نمي دونستم كيه
....تاجيك-خيلي از دست تو شاكيه ..ميگه اصلا به دردش توجه نكردي ... گوشه ي
لبمو گاز گرفتم تا حرصمو يه جوري خالي كرده باشم تاجيك-هميشه همين طور
هستي...براي كارات جوابي نداري ...تاجيك- يادت باشه هنوز يه ساله ديگه داري
..كاري نكن كه با خاطرات بد اينجا رو ترك كني ...حالا نه اينكه تا الانش
غرق لذت و خوشي بودم...والاااااااااابه دماغ كوفته اش خيره شدم ... اين
تاجيك بدون مقنعه چه شكليه..يعني سرش به تنش مي ارزه...... با مقنعه كه
....تاجيك-..تو اولين فرصت مي ريو ازش معذرت مي خواي ...د بيا....حالا بيا
برو درستش كن... .كارم به كجاها كه نكشيده ....با اين قد و هيكلم بايد برم
به دست و پاي اقا بيفتم ...كه چي ؟كه منو ببخشه ....اخه خفت تا به كي
تاجيك-صالحي حداقل اين يكي كارو درست انجام بده ...سرمو چند بار ديگه تكون
دادم كه اراجيف بيهودش زود تموم بشه ....بعد از كلي دستور و ايراد گرفتن از
كارام بلاخره رضايت داد كه برم سر كارم ....صبا نبود .....روي صندلي نشستم
و با حالتي عصبي با خودكار شروع كردم به خط خطي كردن كاغذ روي ميز
.....امروز موسوي مرخص شد...سرمو اوردم بالا ...محسني ...بلند شدم و ازبين
پروند ها دنبال پرونده موسوي گشتم ....- نه هنوز مرخص نشدن .....و پرونده
رو به طرفش گرفتم ...بهش نگاه نمي كردم ..حوصله جرو بحث با این يكي رو
نداشتم ....محسني- بهتري ؟با این سوالش سرمو اوردم بالا- بله ممنون
...محسني- چرا مرخص نشده ....؟براي اينكه فضولا رو شناسايي كنن- تو پرونده
نوشته شده ....پرونده رو با پوزخند به طرفم گرفت .....از دستش گرفتم ....با
خنده:محسني- .خيلي ممنون ..فقط سرمو تكون دادمو پرونده رو گذاشتم سر جاش
....و نشستم و دوباره مشغول خط خطي كردن كاغذ شدم ...محسني داشت دور مي شد
كه يه لحظه مكث كرد و برگشت طرف من محسني- خانوم فرح بخش نيستن ...- نخير
....محسني- مريض اپانديسيه كجاست ؟- تقاضاي اتاق خصوصي كردن.... از بخش ما
بردنش ابروهاشو انداخت بالا ....محسني- كه این طور ..صبا بر گشت...صبا-دكتر
چيزي مي خواستيد؟محسني- نه ..خسته نباشيد ...صبا- ممنون شما هم خسته
نباشيد ...به رفتنش زير چشمي خيره شدم وقتي مطمئن شدم كه ديگه تو تير راس
نگام نيست چندتا خط ديگه رو كاغذ كشيدم صبا- كجا بودي ...دربه در دنبالت
بودم..- چي شده ؟صبا- فهميدم كيه- كي ؟صبا- بهزاد افشاردر امتداد خطهاي
كشيده شده رو ي كاغذ نوشتم بهزاد افشار ...به صبا نگاه نمي كردم - كيه؟صبا-
ما چطور نشناختيمش نوشتم محسني صبا- راستي تاجيك گفت بري پيشش........
رفتي؟سرمو اوردم بالا- چرا بايد برم پيش گند دماغش ...؟صبا- براي معذرت صبا
براي چي؟ ...برا ي چي من بايد اين كار خفت بارو انجام بدم ...صبا- من
نگفتم كه... تاجيك گفت....نوشتم نيما ....سرمو انداختم پايين - باشه وقت
كردم يه سر بهش مي زنم ....به سه تا اسم نگاه كردم ....نيشم باز شد و اسم
محمد رو هم اضافه كردم .....صبا- اگه مي ري حالا برو كه سرت خلوته ....كنار
اسم بهزاد نوشتم رواني به خنده افتادم....صبا- اون يكي شخصيتاي برجسته
علميه ....پدرشم از اون كله گنده هاست نوشتم رواني مخ پول گنده صبا- تازه
يادم مياد چند باري هم تو تلويزيون ديدمش به محسني رسيدم ...جراح قصاب...با
يه قلب كه با تير سوراخ شده ....لبخندم پررنگتر شد ..چندتا قطره ديگه رو
هم بهش اضافه كردم صبا- اونم تو چي؟....... تو فيزيك ..اوه خداي من چه
افتخاريه كه امده تو بيمارستان ما- خدا براي ننه اش نگهش داره نيما....بي
عرضه ..بچه ننه..اخم كردم ...و رو اسمش يه ضربدر كشيدم و سريع از ذهنم پاكش
كردم ....صبا- هر وقت خواستي بري يه ندا به منم بده محمد....دهقان فداكار
...و يه شعله اتيش ...- كه چي ؟صبا- منا!- هوممم؟صبا- اصلا شنيدي داشتم چي
مي گفتم ....؟سرمو تكون دادم - اره اره ...- من برم بهش يه سري بزنم صبا-
الان؟- خودت گفتيصبا- اخه من كه....نذاشتم ادامه حرفشو بزنه ....به اسانسور
نگاه كردم..شمارها در حال كم و زياد شدن بودن .....مسيرمو تغيير دادم
....به راه پله رسيدم ..دستمو به نرده تيكه دادم ... سرمو كج كردم به پله
ها ي بالا سرم نگاه كردم ....- نمي خوام گرفتار نحسي بشم***هنوز يه ساعتي
به ظهر مونده بود به نفس زدن افتاده بودم....حالا برم تو... بگم چي
...؟سلام امدم معذرت بخوام بهزاد وق مي زنه كه ..انوقت برا چي ؟منم با صداي
كش دارو ظريفم مي گم....براي كم محلي به جناب فيلسوف ...اونم ميگه وظيفتو
انجام دادي حالا مي توني بري ...منم گوشه روپوشمو مي گيرم و كمي خم مي شم
...ممنون كه مرا عفو فرموديد..چه مسخره ....بذار برم ببينم دارويي چيزي به
نسخه اش اضافه شده يا نه ...به سوسن كه در حالا صحبت با يكي از همراهاي
مريض بود نگاه كردم ....در اتاق بهزادم بسته بود ..همراه مريض از سوسن جدا
شد ...لبخندي از روي شيطنت زدم ...به دو طرف راهرو نگاه كردم ..كسي نبود دو
قدم مونده بهش ..خوشگل خانوم / ابرو کمون / چشم عسلی / سوسن خانوم میخوام
بیام در خونتون حرف بزنم با باباتون بگم شدم عاشق دخترتون می خوام بشم من
دومادتون بابا می خوام بیام خواستگاری نگو نه نگو نمیشهو سرمو با خنده شروع
كردم به تكون دادن سوسن با خنده :- زهرمار الان يكي رد ميشه این همه و
یکیش ما بیاین بشیم سی ریش ما شبونه میام دم در خونه میدزدمت میبرمت زن
خونه بشی سر 2 سال راه میندازیم یه مخزن گنده جوجه کشی دامن کوتاه برام
میپوشی منم شلوار گل گلی و کشیحالا صداي خنده سوسونو واضح مي شنيدم دستامو
به طرفش دراز كردم - هالا نمه نمه بیا تو بغلم / سوسن خانوم آره تویی تاج
سرم آی نمه نمه بیا تو بغلم / سوسن خانوم آره تویی تاج سرم خوشکل خانوم /
ابرو کمون / چشم عسلی / سوسن خانومپرونده رو با خنده به طرف سرم گرفت ..جا
خالي دادم و با خنده:-سلام سرشو تكون داد و دستي به بينيش كشيد -خسته نباشي
سوسن جون ..سوسن- سلامت باشي..امروز افتاب از كدوم طرف دميده راه به راه
به ما سر مي زني ...- اين افتاب براي ما كه خيري نداشت ..-بيمار جديد در چه
حاله...؟سوسن- خوبه ....-دادو فرياد كه نمي كنه ....سوسن- هنوز كه نه
...-پس فقط مشكلش بخش ما بود ...سوسن- بخش شما كه هميشه مشكل
داره....-چيكاركنيم ..همه كه مثل شما خوش شانس نيستن ....سوسن پرونده اي
برداشت و به طرف اتاقش رفت...پريدم جلوشسوسن- اروم.. چته؟-مي ذاري من
برمسوسن- من مي خوام وضعيتشو چك كنمچشمكي زدم- بذار من برم سوسن- چيه
شيطون..نكنه چشمتو گرفته؟-نه بابا اين از دماغ فيل افتاده ...-فقط چندتا
سوال فيزيك داشتمسوسن چشمكي زد ..سوسن- فقط دانشمند كوچك مراقب باش .....با
قانون نيوتن ..فشارتو جابه جا نكنه ...چشمامو با حالت با نمكي چرخوندم -
نصيحتت تو گوشم مي مونه و پرونده رو از دستش كشيدم بيرون لبامو بهم
ماليدم..... دستمو گذاشتم رو دستگيره ..... و درو باز كردم فصل نهم:مرد
مسني كه كنار تختش ايستاده بود...به طرفم چرخيد بهزادم به محض ورود م....به
من نگاه كرد.......و قيافش در هم رفت ...بهزاد- شما تو همه بخشها حضور
فعال داريد ....-اوممممممممم ..خوب من تو اين بيمارستان كار مي كنم
....بقيه اشم فكر نمي كنم به شما ربطي داشته باشه كه من كجاي اين بيمارستان
كار مي كنم ...كارد مي زدم خونش در نمي امد ...شانس اورم تاجيك اينجا نبود
و گرنه خونه خراب بودم ...و خونم حلال ....پرونده رو باز كردم و مشغول
بررسي شدم ..-اميدوارم كه ديگه راضي شده باشيد....نفسشو داد بيرون ...و رو
به مرد كنار تختش ....بهزاد- من بايد تا كي اينجا باشم...؟مرد خواست جواب
بده كه -بايد دكتر يا حقي شما رو مرخص كنندوتاشون به من نگاه كردن
...خودكار توي يه دستم و پرونده توي يه دست ديگه ام ...دستامو از هم باز
كردم و شونه هامو انداختم بالا- قانونش همينه...مرد كه خنده اش گرفته بود
فقط بهم لبخندي زد و چيزي نگفت .....ولي بهزاد بشدت چشم غرشو بيشتر كرد
....مثلا مي خواد بگه چشم عسليم..چه فايده با يه من عسلم نميشه
خوردتت...باقالي اه گفتم باقالي... يادم باشه موقعه برگشت يكم برا خودم
بگير... بد هوس كردم ..بسوزه پدر اين هوس ...كه بلاي جونم شدهنگاهي سر سري
به پرونده كردم ...و با يه لبخندي مصنوعي :- خوب خداروشكر.... مشكلي هم
نيست ........كه زجر كشتون كنه پرونده رو اويزون تخت كردم ... خودكارو
گذاشتم تو جيب روپوشو .. و با يه لبخند عريض...- اميدوارم حالتون هرچه
زودتر خوب بشه....و بتونيد سريع اينجا رو ترك كنيد ...مي دونيد كه....
اينجا جاي ادماي با شخصيتي مثل شما نيست ...و ممكن با حضور بيشترتون تو اين
مكان دولتي ..شخصيتتون به شدت بره زير سوال ..شما كه اينو نمي خوايد
....؟.ادم بره زير كاميون..البته دور از جون شما ها .. له بشه ولي بي شخصيت
نشه ...كه واقعا خيلي بده....خيلي بد ....و با يه لبخند كج و كوله بهش
خيره شدم نمي دونم چرا انقدر دوست داشتم لجشو در بيارم و بهش حالي كنم ..كه
جونم تو هيچي.....به طرف در رفتم چه لذتي داشت ... حرص خوردن كسي رو ببينم
كه ازش متنفر بودم و كلي تو دلم بالا و پايين بپرم براي چزوندنش بهزاد-
خانوم تاجيك.... يه چيزايي گفته بودنبرگشتم طرفشبهزاد- شما مطمئني براي چك
كردن وضعيت من امده بودي ....؟سرمو تكون دادم...بهزاد- چيزي يادتون
نرفته؟سرمو به راست و چپ حركت دادم ...بهزاد- خوب من يه كمكي به حافظه
ضعيفتون مي كنم ...احيانا بايد يادتون بياد ....البته اميدوارم بهزاد- فكر
كنم شما يه معذرت خواهي به من بدهكاريد...دستمو گرفتم طرف خودم -من؟ ..به
شما؟بهزادسرشو با تمسخر تكون داد.اروم به تختش نزديك شدم ..خنده اش گرفته
بود ...اول نگاهي به مرد كنار تختش كردم ...بعدم اروم سرمو حركت دادم به
طرف بهزاد نمي دونم چرااونجا به جاي اينكه بايد كلي حرص مي خوردم به شدت
خنده ام گرفته بود.... و سعي مي كردم كه اصلا بروزشم ندم و خيلي جدي برخورد
كنم كمي چشمامو به عادت هميشگي چرخوندم و لبامو تر كردم ...بله كاملا حق
با شماست -من واقعا معذرت مي خوام كه با فريادهاي كودكانم ...ارامش
بيمارستان و بيمارارو بهم زدم..معذرت مي خوام كه سعي داشتم وظايفمو انجام
بدم ...و اينكه معذرت مي خوام كه اينجا شخصيتا تو اولويت هستن ...و من به
اين قانون اصلا توجهي نكردم پيرمرد لبخندش بيشتر شده بود...و به بهزاد كه
در حال فوران بود خيره شد بهزاد-تو جز مسخره كردن و جوك گفتن ....كاريم تو
اين بيمارستان مي كني ....-فعلا كه مي بيني....خوشبختانه ..... نه و دور از
چشم مرد قايمكي چشمكي حوالش كردم كه كلي بسوزه - فعلا با اجازهو به طرف در
رفتمبهزاد- خانوم صالحي دستم رو دستگيره برگشتم طرفش با عشوه اي كاملا
ساختگي ..در جهت حرص دادن مجددش- جانمبه چشمام خيره شد ..منم بدتر از اون
بهش خيره شدم ..فكر كردي من از رو مي رم ...عمراااااااااااااااهنوز بهش
خيره بودم خواست چيزي بگه كه تو نطفه خفه خون گرفت و لال شد و روشو
برگردوند...تو دلم : خداروشكر.... لال از دنيا نري ولي فعلا لال موني
بگيري.... برات بهتره ...دست خودم نبود لبخندي زدمو و سرمو براي پيرمرد
تكون دادم و از اتاق خارج شدم ***سوسن بهم لبخند زد..سوسن - نبينم گرفته
باشي-بهم مياد حالم گرفته باشه؟سوسن – اوهوم... معلومم هست حسابي ابتو
چلونده كه جيكت در نميادبه چشاي شيطنت بار سوسن كمي خيره شدمنخير اينم مخش
تاب برداشته....سوسن – پرونده كجاست ؟-گذاشتمش پيش صاحب نانازش سرشو با
تاسف تكوني داد و رفت به سمت قفسه دارو ها و منم برگشتم پيش صبا ...فصل
دهم:نمي دونستم با كي لج كرده بودم كه حاضر شده بودم شيفت شبو هم بمونم
...بسته پفكو گذاشته بودم زير ميز و هر چند دقيقه يك بار .....دو سه تا
..قايمكي مي نداختم بالا ....با چشمام دو طرف سالونو ديد مي زدم كه تا جيك و
دارو دسته اش نيان...يه پفك ديگه رو برداشتم -اينا چرا يكيش انقدر
كوچيكه.... يكش انقدر دراز ..خنده ام گرفت و يكي از پفكاي دراز و
برداشتم.... هنوز نذاشته تو دهنم صداي زنگ تلفن در امد ...از لبام دورش
كردم و گوشي رو برداشتمبله.....بذاريد ببينم ...پشت سيستم نشستم و اسمو
تايپ كردم......نخير این بخش نيستن ........گفتم نه.....ای بابا مي گم نه
.....خدا ببخشه و گوشي رو گذاشتم سرجاش.... پفكو نصفشوكردم تو دهنم
...همونطور كه نصف ديگه اش بيرون بود برگشتم سر جام .....يه طرف لپم باد
كرده بود خوشمزه است؟با شنيدن صدا ....چشام گشاد شد...پفكو تو دهنم چرخوندم
و از وسط گازش زدم و با دستم بقيه اشو دادم تو خندق بلا ...و اب دهنمو
قورت دادم....و با ترس چرخيدم سمت صدا ....- ای درد بگيري.....يعني تو روحت
.... كه جونمو اوردي تو دهنم فاطمه كه با خنده بهم نزديك ميشد ...فاطمه -
سلام خانووووووووومفاطمه- مگه امشب شيفت داشتي؟نفسمو با خيال راحت دادم
بيرون - نه اينكه دلم برات تنگ شده بود ..گفتم قبل از مردنت بيام يه سري
بهت بزنم فاطمه سرشو با تاسف تكوني داد و گفت:فاطمه- تو ادم بشو نيستي
...فقط خنديدم و يه پفك ديگه گذاشتم تو دهنم فاطمه- مي دونستي فائزه هم
امشب شيفت داره با خوشحالي :- جون من سرشو با خنده تكون داد و رفت به سمت
اتاق كنار در.... قبل از اينكه بره تو:فاطمه- صبا كجاست ؟- رفته به مريض سر
بزنه.. الان مياد فاطمه – راستي شيطون.... مگه تاجيك نگفته بود حق خوردن
پفكو نداريد..شونه هامو انداختم بالا - برو بابا ....براي دل خوش خودش گفته
...ويكي ديگه انداختم بالافاطمه - از من گفتن... امد مچتو گرفت ...من كمكت
نمي كنما- چطور موقع خوردنش ..كمك مي كني ...بهم چشمكي زدفاطمه- بذار برم
لباسامو عوض كنم بيام...تا بهت چطوري بودنشو حالي كنم مي دونستم امشب شب
خوبي دارم با وجود فائزه ...بس كه اين دختر كر كر خنده بود ...با اين فكر
...سرعت خوردن پفكا رو بيشتر كردم ....تا فقط بسته بعدي رو با بچه ها سهيم
بشم ... (چقدر خسيس بودمو و خودم نمي دونستم )****به ساعت نگاه كردم
..عقربه ها قصد حركت كردن نداشتن ...رو كردم به سمت فائزه در حالي كه
چهارتايمون انقدر خنديده بوديم كه ناي حرف زدن نداشتيم - خوب داشتي مي گفتي
فائزه - اره مردشور قيافش...پاشده امده ..راست راست تو چشمام نگاه مي كنه و
بهم مي گه ..... خيلي دوست دارممحكم با دست كوبيدم رو رون پاش- مرگ من
؟فائزه - مرگ تو جيگر-هوي مرگ خودت.. يكي ديگه عاشقت شده ..اونوقت منو به
كشتن مي دييكي از پفكا رو برداشتم و چشمكي به بچه ها زدم ..اين صبا هم خوب
زير ابي مي ره ها ...فاطمه- چطور ؟- فكرشو كنيد روز ي چند بار این دكي جون
سراغشو از من مي گيره ...فائزه- بروووووووووووووو- هوي ...چشماتو اونطوري
وحشي نكن .. من مي ترسمهر سه تايي خنديدم- جدي مي گم ..هر بار كه از اينجا
رد مي شه ...هي مي گهصدامو مثل محسني بم كردم...- فرحبخش.... اخ ....منظورم
دوشيزه فرحبخش بود..... هستن؟ ...صبا ريسه رفته بود از خنده ...كه يهو
صداي زنگ تلفن چهارتامونو يه دور فيتيله پيچ كرد ....من نزديك به گوشي بودم
...برداشتمش- جونم سوسن جونسوسن- زنگ زدم اگه هرو كر داريد زودي تمومش
كنيد..كه داره يه راست مياد بخشتون - واي سريع سر جام سيخ نشستم و رو به
بچه ها طوري كه سوسن بشنوه- بچه ها اماده باشيد ..دختر ترشيدمون داره مياد
..صبا بسته پفكو برداشت ..فائزه هم پريد تو اتاق ..فاطمه هم به بهانه سر
زدن به مريضا از ما جدا شد -ای بابا گفتم دخترمون.... نگفتم ملك الموت كه
....هول كرديد
با عجله دور دهنمو با دست پاك كردمو و مقنعه امو تكون
دادم .... و كمي از موهامو كه ريخته بود بيرون و دادم تو ...صبا اروم امد
پيشم نشستو خودشو به ظاهر مشغول پرونده ای كرد ...چشمم خورد به ته سالن ..-
.واي واي بوي ترشي مياد ...دستمو گذاشتم رو شكم ...و حركتش دادم - جونم
مرگ شده.... هوس ترشي كرده ...فائزه كه تازه از اتاق امده بيرون با اين
حركت و حرفم نتونست خنده اشو قورت بده ...و با سرعت دوباره پريد تو اتاق
...يه دفعه در اسانسور باز شد منو صبا همزمان به در اسانسور نگاه كرديم
...- ای جان هوس جيگرم كرده بودما ...صبا با ديدن محسني سرشو گذاشت رو ميزو
و تا مي تونست خنديد ...با خنده و زير زبوني - كوفت.. رو اب بخندي
.....مگه اينم شيفت داره ؟-واي ويار شديد شدم مادر ......خواهر يكي به دادم
برسه ...نمي خوام ويار جيگر بشم..- اخه بچه ام قسي و القلب ميشه ...صبا
طاقتش تموم شد ... و همونطور كه سرش پايين بود ...رفت پيش فائزه توي اتاق -
ديدي ننه.... خاله هاتم ادم تشريف ندارن- مادرت هوس ميفته.... اينا ريسه
مي رن از خنده ....انقدر خنده امو قورت داده بودم كه صورتم قرمز شده بود
...هنوز دستم رو شكم بود و به ياد حرفام ....خنده هامو قورت مي دادم محسني -
خانوم فرحبخش نيستن ...؟تا اينو گفت با دست رو شكم و چشماي در امده از جام
پريدم...بد خنده ام گرفته بود...با خودم:"اينم ويار فرحبخش داره..."به
چشمام خيره شده بود ....مي دونستم يه كلام حرف بزنم از خنده تركيدم ..كه
همزمان تا جيكم امد ..."ای جان ....مادر خدا چقدر دوست داره .. ويار تو
ويار شد ..با اين ويارا....چي از اب در بيايي مادر "تاجيك- بقيه كجان
؟دوتاشون بهم خيره شدن...كه محسني متوجه دست رو شكمم شد ..به صورتم نگاه
كرد ...و با پوزخند :محسني- حالتون خوبه ؟تاجيك نگاهي به من وبعدم به شكم
كرد.. و بي توجه به سوال محسني تاجيك- - گفتم بقيه كجان ...؟ديگه نمي
تونستم خودمو كنترل كنم ...و بدون حرفي... سريع رفتم تو اتاق ...صبا و
فائزه كه ولو رفته بودن و تو اتاق غش كرده بودن از خنده ..تا منو ديدن ...
خندشون شدت گرفت ....كه منم بدتر از اون دوتا با ديدنشون به خنده افتادم و
به كل حضور محسني و تاجيكو فراموش كردم ..... ...تاجيك با فرياد - اينجا چه
خبره؟..سه تايي از جامون پريديم ...محسني هم اروم... پشت سر تاجيك .. وارد
اتاق شد ....سه تايمون به حالت شرم گونه ای سرمونو انداختيم پايين
..تاجيك- صداي خنده اتون كل بيمارستانو برداشته ...تاجيك- خانوم فرحبخش از
شما بعيده ...صبا نيم نگاهي به محسني انداخت و زود سرشو انداخت
پايين...تاجيك- خانوم كمالي شما چرا؟بعدم رو به منتاجيك- از تو ام كه
انتظاري نيست .....مطمئنم این دوتا رو هم تو خراب كردي با ناباروي سرمو
گرفتم بالا ...حالا این محسني بود كه به خنده افتاده بود ...تاجيك- ميشه
بگيد به چي مي خنديديد؟ .... بلكه ما هم بخنديم تاجيك- با تو ام صالحينمي
دونستم چي بايد بگم ....تا جيك با اخم و محسني هم با لبخندي كه بيشتر به
تمسخر شبيه بود ...بهم خيره شدن تاجيك- صالحي؟سريع به چشماش نگاه كردم كه
تو همين لحظه يكي از همراهاي مريض وارد اتاق شد...ببخشيدهمه برگشتيم طرفش
...- اوف .....خدا خيرت بده مرد..... نجاتم دادي فصل يازدهم:هنوز نفسم
سرجاش نيومده كه با صداي فرياد همراه بيمار..دوباره نفسم ته افتاد همراه
بيمار- اين چه بيمارستاني ...يه نفرم نيست كه به دادمون برسهتاجيك با اين
حرف همراه مريض كلي بهم ريخت ...و در حالي كه معلوم بود كلي بهش بر خورده
... سعي كرد جلوي بيمار و ما اقتدارشو حفظ كنهتاجيك- اقا اينجا بيمارستانه
.....صداتونو بياريد پايين ...سريع با اين حرف تاجيك ..با خودم فكر كردم كه
:".نمي گفتيم بيمارستان..هر عقب افتاده ذهني با ديدن سر وضعمون مي فهميد
كه بيمارستانه..اخه .چه لزومي به گفتن بود ."و پوزخندي رو لبام نشست ..كه
دور از چشم محسني نموند .....زودي لب پاينمو گاز گرفتم... كه ديگه سانس دوم
پوزخندمو نبينه ... همراه مريض كه نمي دونست چطور به اين تاجيك زبون نفهم
حالي كنه...كه اي بابا ...مريضم دار جون مي ده ....انقدر برا من كلاس نذار
... روشو بر گردوند... سمت محسني و استينشو كشيد همراه مريض-
برادرم..برادرم...از سرشب كه از اتاق عمل اوردنش ..مدام درد داشت ... هي به
خودش مي پيچيد ....يكي از اين پرستارا هم محض رضاي خدا بهش سر نزده
....الان امدم كمي جابه جاش كنم ..كه ديدم از جاي بخيه اش داره خون مي ره
محسني به محض شنيدن اخرين حرف ...همراه مرد به طرف اتاق مريض دويد ....من
هنوز سرجام وايستاده بودم ...صبا و فائزه سريع از كنارم رد شدن و رفتن
دنبال محسني تاجيك- صالحي ...امروز بهت گفتم بيايي پيشم كه نيومدي ..اينم
از كار الانت ...وقتي يه توبيخ بگيري و اسمتو بزنم رو برد مي فهمي كه از
اين به بعد ...چطور رفتار كني و بعد با عصبانيت:تاجيك- مگه تو مسئول مريضاي
اون اتاق تو نيستي ...؟دهنم خشك شده بود ...فقط تونستم سرمو تكون بدم
تاجيك- مسئولش تويي.... اونوقت بايد بچه ها به جاي تو برن...از دست خودم
خيلي عصباني شدم.... .سرشو تكون داد..و دستشو به طرف در گرفت تاجيك - زود
باش ..عجله كن .كمي هول كرده بودم ...انگار اولين بارم بود ..حتي نمي
دونستم بايد كدام اتاق برم ....فقط مي خواستم از زير نگاههاي اعصاب خرد كنه
تاجيك در برم ...بي هدف از اتاق خارج شدم و... به يه طرفي حركت كردم ..مثل
گيجا رفتار مي كردم ....با در امدن فائزه به همراه برادر مريض از در
اتاق.... فهميدم كه بايد كجا برم ....سرعت قدمها بيشتر كردم ...و خودمو به
اتاق رسوندم ...صبا و محسني بالا سرش بودن...محسني- اين چرا بخيه هاش باز
شده ....صبا كه كمي هول كرده بود...صبا- اصلا خونريزيش بند نمياد ...محسني -
تا اتاق عملم....... نميشه تكونش داد...محسني- بايد موقتا خون ريزيشو بند
بياريم ...تا برسونيمش به اتاق عمل ....صبا سرشو اورد بالا ...تا منو
ديدصبا- چرا اونجا ايستادي ...؟به دستاش اشاره كرد ..صبا- بيا اينجارو
بگير.... تا من برم بگم اتاق عملو اماده كنن...وقتي ديد حرفي نمي زنم و...
ايستادم .....صداشو بلند تر كرد صبا- حركت كن ديگه ...با دادش تلنگري خوردم
و زودي رفتم پيشش .... دستمو گذاشتم جاي دستش....تا محسني بتونه زخمو
ببنده و مانع از خونريزي بيشترش بشه ...بيمار از حال رفته بود ..و رنگ
صورتش درست شده بود مثل زرد چوبه ..به لباش نگاه كردم ..خشك خشك بودن هنوز
به لباش خيره بود كه با داد محسني سرمو چرخوندم طرفشمحسني- حواست كجاست؟
..درست نگهش دار...حسابي ترسيده بودم ...و تو اين گيرو واگير هم... مدام
يكي سرم داد مي زد...تو اون لحظه ها همش به اين فكر مي كردم ...چرا دارم
انقدر خنگ بازي در ميارم ....و دست و پا چلفتي هستم كه يه دفعه صداي دستگاه
در امد ...دستام شروع كرد به لرزيدن......چشمام به خط صاف و گوشام به بوق
ممتد.صداي دستگاه ...تحريك شدن ...و انگار از كار افتادن رنگم پريد
..محسني- .زود باش... دستگاه شوك بيار ..دچار ايست قلبي شده ...تمام دستام
خوني شده بود ......نمي تونستم از جام تكون بخورم محسني- مگه كري؟اشك تو
چشمام جمع شد... چونم لرزيد و دقيقتر به دستگاه خيره شدم محسني با
داد-صالحي؟با صداش از جام پريدم و به چشاش خيره شدم ...محسني- شوك بيار
الان از دست مي رهخداي من شوك..شوكو الان بايد از كجا بيارم ؟لبام مي خواست
از هم باز بشه و بپرسه چي هست اين شوك لعنتي ...مغزم بدجور هنگ كرده
بود....به مريض نگاه كردم و نا خواسته از دهنم پريد - اون مردهمحسني كه از
كارام و حرف ..حسابي عصباني شده بود...تختو دور زد و امد طرفم....هنوز
دستام رو زخم بود ...همش ذهنم داشت ازم سوالاي مسخره مي پرسيد" چرا اين امد
اينور"با فرياد:محسني- برو اونورولي از جام تكون نخوردم ...همش از خودم مي
پرسيدم... اخه اگه برم اونور.. پس زخمش چي ميشه ...محسني رفت پشتم ...سرمو
چرخوندم ..."اه دستگاه شوك... فهميدم اينه ...اين كه اينجاست..اينجاست
"محسني- گفتم برو اونورخواستم كمي جا به جا بشم كه چنان هلم دادكه دستام از
زخم جدا شد و افتادم رو زمين...با دو دست يقه پيرهنشو كشيد ..چنان كشيد كه
چندتا دكمه پيرهنش كنده شد...صبا وارد اتاق شد ...زودي نگاش بهم
افتاد...كه با صداي محسني سرشو چرخوند طرفشنمي دونست بياد طرف من يا بره
طرف بيمارمحسني- كجايي ؟...بدو بيا كمكم ....و صبا بدون معطلي ... رفت به
طرف تختهنوز صداي دستگاه تو گوشم بود ....صبا دستگاه اكسيژنو قطع كرد و
زودي تمام سيم و دستگاههايي كه به بيمار وصل بود ازش جدا كرد ..پيرهنشو
بيشتر باز كرد و زودي پدالهاي دستگاهاي به الكترو ژل اغشته كرد و داد دست
محسني ...با اولين شوك بيمار از جاش تكون خورد ...ولي هنوز دستگاه صداش قطع
نشده بود ...يه بار ديگه بهش شوك دادن شايد تمام اين اتفاقات به يه دقيقه
هم نكشيد ...ولي براي من قرني بود ...كه با سومين شوكي كه محسني وارد كرد
..صداي دستگاه برگشت به حالت اوليه ...برگشتن صدا دستگاه به حالت قبليش
...نفس حبس شده امو داد بيرون و بهم جون داد محسني- اتاق عمل اماده
است؟صبا- بلهمحسني- الان مي تونيم ببريمش ...فقط زود باش ...دوتا خدمه
همراه تاجيك وارد اتاق شدن ...تاجيك- دكتر هماهنگيا لازم انجام شده مي
تونيم حركتش بديم ..محسني به همراه صبا و دو خدمه مريضو با همون تختش از
اتاق خارج كردن تا زودتر به اتاق عمل برسوننش...اشكام در امد..دستامو اروم
اوردم بالا..و به خونايي كه بين انگشتا و ناخونام رفته بود خيره شدم
...ديگه كسي تو اتاق نبود ..."بي عرضه ..حتي نمي توني جون يه نفرو نجات بدي
......"به هق هق افتادم ...با ياد اوردي تنه اي كه محسني بهم زده بود ...و
با اين كارش بهم حالي كرد ه بود كه ...چقدر بي عرضه ام ... اشكم بيشتر شد و
دستام گذاشتم رو صورتم ...فائزه كه داشت از كنار در رد مي شد... با ديدن
من پريد تو اتاق فائزه- چي شده چرا گريه مي كني ؟فائزه- عزيزم چيزي نيست..
حالش خوب ميشه...زير بازومو گرفت تا بلندم كنهفائزه-....ديدي كه محسني بالا
سرش بود ..همه چيز مرتبه ...نمي دونم چرا گريه ام بند نمي امد ...شايد به
خاطر داد و فرياداي محسني بود ..شايدم دست و پا چلفتي بودن خودمتا بلندم
كرد بهش تنه زدم و به سرعت از اتاق خارج شدم ...تا حالا چنين گندي بالا
نيورده بودم......دلم مي خواست زودي مي رفتم خونه ....بايدم مي رفتم .خيلي
بهم ريخته بودم ....خداروشكر تاجيك اون دور و اطراف نبود ..به اتاق استراحت
برگشتمو رو پوشمو در كوتاهترين زمان در اوردم و زودي پالتومو پوشيدم
....بدون توجه به سر و صورتم از بيمارستان خارج شدم ...صداي هق هقم بند نمي
امد ...هوا خيلي سرد بود ...اما اشكايي كه رو صورتم جاري مي شد ..صورتمو
براي مدت كوتاهي گرم مي كرد ....از مقابل نگهباني رد شدم..دست كردم تو كيفم
تا سوئيچو در بيارم تازه يادم افتاد...اي دل غافل ...ماشيني كه در كار
نيست شدت گريه ام بيشتر شد ....سرمو چرخوندم تا بتونم يه اژانس تو اون موقع
شب پيدا كنم ...اما چيزي پيدا نمي كردم ...بد بختي ...با گريه هام و سرماي
هوا اب بينيمم راه افتاده بود .....دستمو اوردم بالا و با پشت دست زير
بينيمو كشيدم كه باز چشمم خورد به نوك انگشتاي خونيم ...- لعنتي لعنتي
...دستمال كاغذيي.... از كيفم در اوردم و در حال راه رفتن افتادم به جون
دستام..- چرا پاك نميشن ...از جلوي در سفيدي كه شيشه هاش اينه اي بود رد
شدم...مكثي كردمو برگشتم به عقب ... و به صورتم خيره شدمرو پيشونيم و گونه
هام اثر خون بود ...داشتم بالا مي اوردم ...با دستمال كاغذي محكم شروع كردم
به پاك كردن خوناي روي صورتم ...انقدر حالم بد شده بود كه همش احساس تهوع
داشتم و سعي مي كردم با سرفه بالا بيارم ...ولي فايده اي نداشت ...دست
راستمو به ديوار تكيه دادم و دست چپمو گذاشتم رو شكمم و خم شدم ...چندتا
نفس عميق كشيدم ..گوشيم زنگ خورد ...به زور و به سختي گوشي رو از توي كيفم
در اوردم صبا بود ...چشمامو بستم و باز كردم و رد تماس زدمو دوباره گوشي رو
انداختم توي كيفم ... اروم رومو برگردوندم طرف در تا ببينم اثري از خون رو
صورتم مونده يا نه ...با نا اميدي دستمو بردم بالا و رو پيشونيم كشيدم
..تمام صورتم قرمز شده بود ...مدام صحنه هاي چند دقيقه قبل جلوي چشمم مي
امد...همونطور كه خم شده بودم به راه افتادم ...هواي ازاد و سرد بيرونم نمي
خواست كمكي به حال داغونم كنه"اخه چطور تونسته بودم انقدر گيج بازي در
بيارم .... "از جلوي در هر مغازه يا خونه اي كه رد مي شدم تصويرمو مي ديدم
...هنوز تو خيابون اصلي بودم و از بيمارستان زياد دور نشده بودم ....گوشيم
زنگ خورد ..اهميتي ندادم ...دلم مي خواست زودتر به خونه برسم و يه دوش اب
گرم بگيرم و سبك بشم ...چند قدم راه نرفته بودم كه هجوم چيزي رو به گلوم
احساس كردم و سريع دويدم طرف جوي اب ....در حالت نشسته... دستمو تكيه دادم
به درخت كنار جوي ....و هر چي تو معده ام بود وبالا اوردم ....وقتي مطمئن
شدم كه روده موده اي براي خودم نذاشتم... با پشت دست دهنمو پاك كردم و
همونجا به درخت تكيه دادم و روي زمين نشستم كه كمي حالم جا بياد ...چشمامو
بستم ...و سعي كردم فكر كنم كه :چرا يكم تو كنكور جون نكندم كه حداقل پزشكي
يه چلغوز ابادي قبول بشم ....سرمو كج كردم به طرف راست.. هنوز چشمام بسته
بود...-چرا براي فرار از حرف فاميل و خانواده اين رشته رو انتخاب كردم
...كاش يه سال ديگه مي نشستمو و عين بچه ادم درس مي خوندم ...به جهنم كه مي
شد سه سال من به درد اين كار نمي خورم ....به ياد دختر خاله ام افتادم كه
مهندسي عمران قبول شده بود ..يه سال از من كوچيكتر بود ...و همون سال اولي
كه شر كت كرد.... قبول شد ..ولي من سال دوم قبول شدم ....با اينكه پدر و
مادرم مستقيم چيزي بهم نمي گفتن ولي با اون نگاهها و طرز حرف زدناشون مي
فهميدم كه چقدر دلشون مي خواد دخترشون يه رشته تو دهن پر كن قبول بشه
...دختر برزگه جناب صالحي چرا بايد پرستار مي شد .؟...كه نتونه با افتخار
جلوي دوست و اشنا بگه دختر منم دانشگاه مي ره ....و قراره پرستار بشه يادمه
وقتي با خوشحالي دنبال كد قبوليم گشتم ..پدرم حتي يه تبريك خشك و خالي هم
بهم نگفت ....ياد مهدي ..برادرم افتادم كه قبل از قبول شدنم ...شده بود
خوره جونمو هي مي گفت دانشگاه دانشگاه ....(خدا از اين برادرا نازل نكنه
)بعد از قبوليم ...كه .همش بهم مي گفت ..- اوه خدا جون...حتي نمي خوام يادم
بياد كه چي بهم مي گفت ....اشكم در امد ....- من اين رشته رو نمي خوام چرا
كسي نمي خواد بفهمه كه پرستاري هم يه شغله...و براي قبول شدنش چقدر جون
كندم ..چرا هر كي مي فهمه من پرستارم ...هرچي كه مي خواد بهم نسبت مي ده
...اون اوايل كه طرحمو شروع كرده بودم ....يه روز تو بيمارستان كه مشغول
اماده كردن دارو ها براي بيمارا بودم .....يكي از همراهاي مريضا امد
پيشمببخشيد- بلهمريض ما بايد بره دستشوييبا اين حرف دهنم باز موندو سعي
كردم اروم باشم - خوب اگه مي تونه راه بره ببريدش دستشويي ....و اگرم نمي
تونه كه لگن هست...همراه با تعجب: يعني ما بايد اينكارو كنيم ؟با ياد اوري
اونروز ....گريه ام شدت گرفت.... اگه صبا نبود و به يارو حالي نمي كرد كه
اين وظيفه ما نيست و اگه حال بيمارتون ... خيلي بده... كه به تنهايي نمي
تونيد و بايد كسي ديگه اي هم كمكتون كنه ... خدمه بيمارستان هستن كه مي
تونيد از اونا كمك بگيريد حتما خودم طرفو 7 باره كشته بودمش يا روزي كه حال
يكي از مريضا خيلي بد شده بود ....و ما چيزي كم نذاشته بوديم و سر اشتباه
يكي از پزشكاي تازه كار ...به خاطر تجويز داروي اشتباه ....اين بلا سرش
امده بود ..خانواده اش افتادن به جونم ....كه من حواسم نبوده و داروي
اشتباه دادم ..و قتي برادر بيمار بهم پريد تا جونمو يه جا بگيره.... تو
راهروي بيمارستان با صداي بلند داد مي زد ...و بهم مي گفت استفراغ جمع كن
...به هق هق افتادم ....- نه من ديگه اين كارو دوست ندارم ..مي خوام برگردم
خونه امون ....مي خوام برم شيراز ..از اين شهر بدم مياد ...دوتا دستمو
بردم بالا و همزمان رو صورتم كشيدم..تا اشكامو پاك كنم ....به سختي از جام
بلند شدم ....به طرف خيابون رفتم ....مي خواستم براي اولين ماشيني كه مياد
دست بلند كنم ..و يه راست برم خونه ....خيلي خنده دار بود...توي خيابون به
اون بزرگي پرنده هم پر نمي زد... چه برسه به ماشين ..براي چي وايستاده بودم
...خودمم نمي دونستم 15 دقيقه اي سرپا وايستادم ولي دريغ از يه مورچه كه
از كنارم رد بشه ...نفسمو دادم بيرون و با ناراحتي به راه افتادم ...10 قدم
برنداشته بودم كه صداي بوق ماشيني از پشت سرم امد ...در حال راه رفتن سرمو
چرخوندم به عقب ...داشت براي من بوق مي زد ...مدل ماشينش بالا بود..حتما
مزاحمه ...سرمو برگردوندم و راهمو ادامه دادم ...چندتا بوق ديگه زد ...و
چراغ داد ....دوباره به عقب نگاه كردم نور چراغاي ماشين نمي ذاشت ببينم كي
پشت فرمونه ...چقدر پيله هم است ...اين بدبختم حتما امشب نتونسته ..يه چيز
خوب گير بياره كه افتاده به جونم ....بي توجه به بوق زدن مجددش ...مي
خواستم برم اونطرف خيابون كه حركت كرد و امد كنام وايستاد..شيشه هاي ماشين
دودي بودن و من نمي تونستم داخلو ببينم ...به شيشه خيره شدم ...به ياد چند
روز پيش افتادم ..كه داشتم يه فيلم هند ي مي ديدم....پسر عاشق براي اينكه
گلو به دست دختر مورد علاقه اش بده ..با ماشين رو بازش با سرعت به طرف دختر
رفت و توي يه حركت كاملا فضايي و خالي بندانه هندي ...ماشينو كوبيد به يه
سكو و ..ماشين كله معلق زد ..و دقيقا ماشين رفت بالا سر دختر...نه اينكه
دختر هم خيلي شجاع بود ..ككشم نگزيد كه چي ؟كه الان اين ماشين بالا سرم
چيكار مي كنه؟ ..اصلا از كجا امده ؟..چرا امده ؟..و از همه بدتر الان مياد
پايينو و لهم مي كنهتازه جونم مرگ شده ذوق مرگ هم شده بود ....از قضا همون
موقعه ماشين چرخيد و پسر تو همون كله معلق زدن .دست دراز كرد و گلو گذاشت
تو دستاي دختره ....يعني منم كه نديد بديد ..دهنم كش رفته بود از اين همه
خالي بندي اونروز چقدر خنديدم و غش و ضعف رفته بودم با ديدن اين فيلم هندي
..از اون روز بود كه با خودم عهد بستم هر كي اين كار با هام بكنه منم بهش
بگم بله...خنده ام گرفت ...و براي لحظه اي ناراحتيمو فراموش كردم ...با
خودم"اگه تو هم بالا سرم كله معلق بزني جوابم اره است "بعد از چند ثانيه
شيشه دودي پايين رفت ...درست مثل اين فيلم هنديا ..."خدا كنه پسرش خوشگل
باشه .."انقدر ناراحت بودم كه يه لحظه هم با خودم فكر نمي كردم...اين كيه
...چرا وايستادم تا ببينم اين يارو كيه ....تا اينكه صورتش نمايان شد - اه
اينكه .......فصل دوازدهم :"اين اينجا چيكار مي كنه "سرمو تكون دادم-
سلامسلام.... اين موقع شب ..تنها ..اينجا چيكار مي كنيد؟به خيابون نگاهي
انداختم- مي خواستم برم خونه ....ولي يه ماشينم پيدا نكردمتا الان
بيمارستان بوديد ؟فقط سرمو تكون دادمخم شد به طرف در ....و درو برام باز
كردبفرماييد بالا مي رسونمتون نمي دونستم چي بگم ..چي بايد مي گفتم ..بايد
از خدامم مي بود...به در باز شده نگاه كردم ...بيايد بالا ..هوا سردهدرو
باز كردم و سوار شدم ...بهم لبخند زد سرمو گرفتم پايين و دستامو زير كيفم
قايم كردم خيلي وقته تو اين بيمارستان كار مي كنيد ....؟سرمو اوردم بالا و
بهش كه به رو به رو خيره بود نگاه كردم ...دوباره سرمو گرفتم پايين
-نزديكههه. ..نه..نه دقيق دقيقش ميشه 1 سالو 2 ماه فقط سرشو تكون
داد...سرمو چرخوندم به طرف پنجره بفرماييد با تعجب رومو از پنجره گرفتم و
بهش خيره شدمجعبه دستمال كاغذي رو گرفته بود جلوم لبخندي زد :رو
پيشونيتون... يكم خونه زود دستمو گذاشتم رو پيشونيم ...و سعي كردم با دستم
پاكش كنم ...جعبه رو تو دستش كمي تكون داد...:برداريد "واي الان ميگه عجب
پرستار حال بهم زني .....خدايا خودت تا رسيدن به خونه ...بهم رحم كن كه از
خجالت اب نشم "لب پايينموگاز گرفتمو با خجالت دستمالو كشيدم بيرون و يه
تشكر زير زبوني كردم ....به سر ميدون رسيديماز كدوم طرف بايد برم؟- شما تا
ميدون بعدي بريد... بقيه اشو خودم مي رماين موقع شب فكر نمي كنم ماشين
گيرتون بياد ...تا منزل مي رسونمتونانقدر خجالت كشيده بودم كه كلي گرمم شده
بود...شما فقط ادرسو بديد-اخهبا لبخند :بگيد "وقتي ديدم داره انقدر
اصرارمي كنه ....دلم نيومد دلشو بشكنم ...خودش مي خواد ديگه ... به من چه
اصلا "- شما بريد.... راهو بهتون نشون مي دم هر دو ساكت شديم ..نفسمو دادم
بيرون - شما چرا .. تا اين موقع شب تو بيمارستان مونديد ؟به طرفم
برگشت..دنده رو عوض كرد خودتون كه اخلاقشو ديديد....- اهان بله ...با خودم
"كاملا واقفم .... دقيقا مثل سگ پاچه مي گيره "و با اين فكر به پاچه هاي
شلوار اتو كرده اش خيره شدم ...- شما پدرشون هستيد؟نه من دايشم ابروهامو
انداختم بالا- چه
مطالب مشابه :
ساخت و پرواز موشك در 30 دقيقه Construction and missiles in flight 30 minutes
چطور پشت کامپیوتر درست اسب كاغذي آزمایش جالب فشار
آسانسور 2
جواب داد سرمو خيلي فيلسوفانه حركت دادم و تو ژست دكتراي كار درست كاغذي محكم شروع و
رمان همخونه - 4
دلش براي غذا درست كردن به ناگهان چشمش به كاغذي افتاد كه يلدا از طرز لباس پوشيدن
رمان بازی تمومه قسمت1
ميكردم به درست كردن چشمم به كاغذى روى ميز افتاد طرز تهيه يك كيك را
برچسب :
طرز درست كردن موشک كاغذي