روزنوشت 12

جمعه ۲۵ دی ۱۳۸۸

نماز صبح رو توو صحن حرم امام حسین (ع) خوندم ... گیج بودم از شدت خوابالودگی ... گوشه ی صحن نشستم که دعای عالیة المضامین بخونم ولی نفهمیدم که چطوری خوابم برده بود ... یک ساعت بعدش از شدت سرما از خواب بیدار شدم ... چه خواب شیرینی بود ...

پا شدم که برم اطراف حرم رو ببینم .نقشه رو گرفتم دستم و گفتم اول از امام زمان شروع کنم . رفتم مقام صاحب الزمان (عج) که در نزدیکی رود فرات قرار دارد . هم کاروانی ها هم اونجا بودن ! روحانی کاروان گوشه ای ایستاده بود ٬ ازش خواستم راجب مقام امام زمان برام توضیح بده خیلی سرد نگاهم کرد و گفت اینا همش خرافاته !!! سندیت نداره ! با تعجب پرسیدم یعنی چی !!!!!!؟؟؟ گفت اینجا هم مثل مسجد جمکرانه ! هیچ سندیتی نداره و مردم الکی میرن جمع میشن اینجور جاها !!!!!!!! از شدت عصبانیت می خواستم جیغ بکشم !!! 

نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت و گفت شما برای مسجد جمکران سندی دیدی ؟ گفتم : اع ! خب مگه شما توو تاریخچه جمکران نخوندید که خود حضرت به حسن بن مثله جمکرانی دستور ساخت این مسجد رو دادن و ... که حرفم رو قط کرد و گفت : یکی یه خوابی دیده و یه مسجدی ساختن و امثال شما هم میرید اینطور جاها ! این کجاش یعنی جمکران سند داره ؟؟؟؟ انقدر عصبانی شدم که خودم حس میکردم از گوشام داره دود میاد بیرون !!! راهمو ازشون جدا کردم و خودم تنها رفتم اطراف رو ببینم .

رفتم داخل مقام صاحب الزمان (عج) دلم می خواست بشینم و زار بزنم ! خیلی شلوغ بود . باسختی دو رکعت نماز خوندم و اومدم بیرون!

راه افتادم به سمت تل زینبیه  ! تووی مسیرم چند تا کتاب فروشی خیلی بزرگ بود که کتب مرجع شیعه رو داشتن ! چقدر دلم میخواست می تونستم همه ی اون کتاب ها رو بگیرم !!!

به تل زینبیه  رسیدم ! خیلی شلوغ بود ! تعداد زیادی لبنانی برای زیارت داخل تل شده بودن . با کلی سختی بالاخره وارد شدم اما انقدر جمعیت زیاد بود که ترجیح دادم وقتم رو تلف نکنم و بیام بیرون و توو یه فرصت دیگه برم زیارت تل زینبیه ! ام پی تریم روشن بود و این سینه زنی رو گوش میدادم ... عجب جایی بود این تل زینبیه ! دلم برای برادرام در حد مرگ تنگ شد ! چی کشید حضرت زینب ...  

عکسهای بیشتری از تل زینبیه => +   +   +

راه افتادم به سمت خیمه گاه  ! پام به شدت درد گرفته بود و بیشتر مسیر رو لی لی کنان رفتم ! به حدی پام درد گرفته بود که وقتی کف پام مماس میشد به زمین می خواستم داد بزنم از درد !!!

صف تفتیش خیمه گاه خیلی طویل بود ... حدود ۲۰ دقیقه از وقتم توو صف تفتیش تلف شد !

خیمه گاه  اصلن اونطوری که تصور میکردم نبود ! خیلی فضای غریبی بود برام ! رفتم توو خیمه حضرت قاسم نشستم ! شال سرم رو باز کردم و یه تیکه از گوشش پاره کردم و محکم بستم به پام که بتونم راه برم !

عکس های بیشتری از خیمه گاه => خیمه حضرت زینب  ٬ خیمه حضرت قاسم  

از خیمه گاه خارج شدم ... رفتم به سمت کف العباس ... رسیدم به میدانی که مشهور است به میدان مشک ... مشکی که تووی میدون تعبیه شده خودش به اندازه یک روضه تمام و کمال است !

مقام دست چپ حضرت عباس ... یاد تمام روضه های روزهای تاسوعا ... همش تووی ذهنم داشتم معادله حل میکردم ! فاصله ی حرم حضرت عباس و نهر فرات و اینجا که کف العباس است ! و این سخت ترین معادله ای بود که عاجز بودم از حلش ! هر وقت می خواستم پارامتر های این معادله رو تووی ذهنم بچینم اشک نمیذاشت ! اصلا شاید بعضی معادله ها باید حل نشده بمانند ...

راه افتادم به سمت مقام دست راست  حضرت عباس ... کوچه ی تنگی بود ... بهتر است بگویم بازاری بود در کوچه ای تنگ ! اصلا اگر کسی دنبال کف العباس نمی گشت متوجه نمیشد آنجا کف العباس است !!!

کاملا متفاوت بود با محل قطع شدن دست چپ ! خیلی ها ساده عبور میکردند از کنارش بدون اینکه دقت کنند اینجا کجاست... این جایگاه قطع شدن دست راست حضرت خیلی غریب بود ! بیشتر از غربت خیلی سوزناک بود ! دلم سوخت ! انقدر که خودم بوی کباب شدنش را حس کردم ! میان بازار ! نه میشد بچسبی به دیوار و گریه کنی ! نه میشد جیغ بزنی ! نه میشد روضه گوش بدی ! نه میشد .... هیچ!

باید صاف گوشه ای می ایستادی و این دیوار راکه روزی جایگاه قطع شدن دست علمدار حسین بوده را خیره نگاه کنی !

از محل کف العباس (دست راست حضرت عباس ) تا هتل ما راه کمی بود ... رفتم هتل تا کمی استراحت کنم و بقیه نذورات را بردارم و ببرم تحویل بدهم !

یک سری از نذورات مربوط به حرم امام حسین می شد و یک سری دیگر برای حرم حضرت عباس بود ...

نذورات را برداشتم و راهی حرم امام حسین شدم ... حرم نسبت به روزهای قبل شلوغ بود !

دفتر نذورات را پیدا کردم ... مبلغ زیادی پول بود و مقداری طلا ! به مسئول مربوطه تحویل دادم . مشغول قبض نوشتن شد ... گفتم قبض نمی خواهم ! دعوتم کرد که بنشینم و صبر کنم !

نشستم ... چند تا بسته بندی کوچک خاک گذاشت جلوم بعدش هم قبض ها را داد ! گفت این خاک های تربت حرم است ! از روی مرقد مطهر جمع آوری اش میکنند ... نگاهم خیره شد روی خاک ها ... انگار قرمز میدیدمشون ! ... منقلب شدم... بعد پرسید همسرت کجاست !!! نمیدانم چرا تووی این سفر همه سراغ همسر نداشته ی من را میگرفتند !!!!

محو تماشای خاک ها بودم که یک قبض گذاشت جلو و گفت : خواهر ! با همسرت دو سه ساعت دیگه برید مهمانسرای امام حسین (ع) ٬ ناهار امروز مهمان حضرتید !!!

برق از چشمام پرید !!! با صدای بلندبه نشانه تعجب و البته سوال گفتم : جوووووووون ؟؟؟؟ (بعضی تکه کلام ها ناخودآگاه گاهی بیان می شوند )

ساعت ۱۰ صبح بود ! روی فیش مُهر حرم خورده بود ... خاک ها را برداشتم ... فیش غذا را هم گذاشتم لای قرآنم ... آمدم بیرون ... رفتم حرم حضرت عباس که نذورات آنجا را هم بدهم .

وارد دفتر نذورات شدم ... دفتر نذورات شلوغ بود ... نشستم و منتظر شدم تا نوبتم بشود ... چند تا النگوی طلا و مقدار زیادی پول باید میدادم ... با اینکه از طلا بدم می آید اما النگوها رو انداخته بودم تووی دستم تا گم نشوند ! نوبتم شد ... پولها را گذاشتم روی میز و النگوها رو از دستم در آوردم ! مسئول دفتر نذورات گریه اش گرفت ! نمیدانم چرا !

طلا ها را وزن کرد و تمام اطلاعاتشان را روی فیش ها نوشت ... قبض ها را داد دستم و تشکر کردم که بیایم بیرون که صدایم زد ! خانم بیا لطفن بشین !

رفتم نشستم ... خاک های تربت هنوز تووی دستم بود و بویشان میکردم ...یک پوشه در آورد و یک کاغذ و رویش نوشت سه نفر ! و گذاشت تووی پوشه ! روی پوشه آرم حرم حضرت عباس چاپ شده بود !

پوشه را داد دستم و گفت فردا ظهر با همسر و فرزندت مهمان حضرت عباسید ! هنگ کرده بودم !

بابا من یک نفرم ! چرا اینها فکر می کردند من همسر و فرزند دارم !!!

خیره شده بودم به بنده خدا ! پوشه رو گرفته بود جلوی من ومن انگار توان نداشتم بگیرمش ! پرسید بیشتر از سه نفرید !؟ چند تا بچه داری ؟

آدم هنگ دیدید !؟ به خدا هنگ کرده بودم ! نمی تونستم جوابش رو بدم !!! دوباره پرسید چند تا بچه داری بگو براشون فیش غذا بدم !!!

همونطور که خاک ها رو بو میکردم پوشه رو از دستش گرفتم ... زیر لب خوندم :

تمام عمر یا ایها الناس / تپش های دلم می گوید عباس

...

ظهر نماز را در صحن حرم امام حسین (ع) خوندم و بعد رفتم مهمانسرای امام حسین (ع) ... مهمانسرای امام حسین  هم در مقابل مهمانسرای مجلل حرم امام رضا مثل یک آپارتمان کوچک و ساده بود ... اما چه صفایی داشت ! نمیدانم اسم غذا چه بود ! برنج بود که لوبیای سفید و چیزهایی شبیه رشته پلو قاطی اش بود به همراه زرد چوبه ! جای همه تان خالی خوشمزه بود !

از مهمانسرا آمدم بیرون ...درب خروجی مهمانسرادقیقا در زاویه ای قرار داشت که هنگام خارج شدن از لای بافت های کاشیکاری ِ صحن میشد گنبد را دید ... نمیدانستم چطوری باید تشکر کنم از میزبانی که این همه مرا مورد لطف خود قرار داده بود ... نه فقط من بلکه همسر و فرزند نداشته ام را ...

 

اگر زنده باشم ادامه خواهد داشت ...


مطالب مشابه :


روز نوشت 10

برای تک تک این نذورات با دقت قبض رسید نوشت که حدود ۱۰ دقیقه ای این نوشتن طول کشید !




اگر دنبال ثوابی بخون..خیرین گمنام..کمک به مومنان گرفتار

/واسطه ای امین برای جمع آوری کمک و نذورات خیرین گمنام ایران و یه پیرزن مریض قبض




روزنوشت 12

نذورات را برداشتم و راهی حرم امام حسین شدم مشغول قبض نوشتن شد گفتم قبض نمی خواهم !




مسجدحضرت زهرا در قم بانی ندارد

دارالاحسان حضرت فاطمه(س)خیرین گمنام - مسجدحضرت زهرا در قم بانی ندارد - /جمع آوری کمک و نذورات




وزارت نیرو: از محل "نذورات مردمی" نیروگاه نجف را می سازیم

قره داغ سسی - وزارت نیرو: از محل "نذورات مردمی" نیروگاه نجف را می سازیم - اخبار و رویداده ای




تعبیرخواب

دارالاحسان حضرت فاطمه(س)خیرین گمنام - تعبیرخواب - /واسطه ای امین برای جمع آوری کمک و نذورات




خاطره سفر

در همه مکانها برای پرداخت نذورات قبض می دادند.




وقتی عزرائیل هم دلش سوخت

چندین هزار سال است که تو مأمور قبض روح با تشکر از خیرین بزرگواری که نذورات خود را




استفتائات رهبری در خصوص وقف

آيا با پول موقوفات و نذورات امامزاده‌ها مى عنوان مسجد به قبض مسجد درآمده و




گوردو وارا ی بنگلا صاحب

.در ضمن در اطراف مثلا ضريح، صندوق هايي قرار داشت( شبيه صندوق هاي نذورات خودمون (قبض) صادر




برچسب :