رمان جرات یا حقیقت (4)
چشام گشاد شد...خیاطه؟!خب چی؟؟خیاطه چی؟؟اصلا چه خیاطی؟؟؟
ماهک گفت:
-مامان مشکل داره؟؟؟
ساغر سرشو تکون داد و مهسا هینِ بلندي کشید و منم با چشايِ گشاد بهش نگاه کردم..تازه
فهمیدم..همین خیاط و دیوونه اي که ظهر دیدم....
ماهک باز بیصبر پرسید:
-خب چه غلطی کرده زنیکه که اینطوري رنگت پریده؟؟؟
-از جلو کوچشون داشتم رد میشدم..اخه سوپرمارکت جلوِ کوچه ي اونا بزرگتر و باحال تره...منم رفتم یه
عالمه خوراکی خریدم..از سوپري که اومدم بیرون...مامانه جلوم سبز شد منو که دید انگار یه برقی توو
چشماش اومد و با امیدواري و خواهش و التماس ازم خواست به سوالاش جواب بدم...انقدر قسمم داد که
توو رودربایستی موندم....هی ازتو ازم سوال میپرسید....
و به من اشاره کرد...ماهک زد به پیشونیش و گفت:
-حتما توام با اشکاش خام شدیو جوابشو دادي!
ساغر سرشو زیر انداخت....مهسا حرصی جیغ مانند گفت:
-خیلی خري...
فرهاد گفت:
-میشه بگید چی شده؟؟
انگار هممون تازه فهمیدیم فرهاد هنوز اینجا وایساده...رنگ هر چهار نفرمون پرید...ماهک مثلِ همیشه
سریع یه داستان سرِهم کرد...توو این یه مورد استاد بود:
-ظهر رفتیم لباسِ خاله محیا رو از خیاط بگیریم...خیاطه خیلی از الی خوشش اومد...هی میگفت پسرِ من
فلانه و خیلی خوبه و اخرشم سربسته ادرسِ خونه خواست که الناز دروغ گفت من 12 سالمه و اینا و..... و
اینکه خواهرِ منه....الانم این خانوم رفته راستشو کف دست خانومه گذاشته...
نگران به ماها نگاهی انداخت و باز به فرهاد نگاه کرد و ادامه داد:
-فکر کنم پس فردا منتظرِ یه خواستگار باید باشیم...
فرهاد لبخندي زد و گفت:
-چه مشکل داري بود که از الناز خوشش اومدا....
مهسا باز زیرِ لب گفت:
-انگار خودش مشکل دار نیست هی چشاش هیز میگرده..... زیر و بمِ دخترا رو در میاره ،تازشم اخرسر
میره سراغِ اونا که بوقن...
حرفشو هم من شنیدم هم ماهک....هی لبمونو گاز گرفتیم که نزنیم زیرِ خنده...کلا مهسا وقتی از یکی
حرصی میشه خیلی حرفاش از رويِ حرص بانمک میشه....
مهسا رو به فرهاد گفت:
-واسه جشنِ تولد فردا خودت یه فکري بکن و یه همپايِ دیگه ببر میخوام این چند روز رو فقط با بچه
ها باشم...
فرهاد اولش راضی نمیشد و اصرار میکرد که نه باید بیاي اما بالاخره با هزار دنگ فنگ راضیش کردیم
و خیلی محترمانه ردش کردیم و همگی باهم سمت طبقه ي بالا رفتیم اما بچه ها در این بین اول به
طبقه ي خودمون رفتن و به مامان و الیاس سلام کردم و تعارفات مزاحم شدیم و اینا رو تیکه پاره کردن
و در اخر وقتی قشنگ توو خونه مستقر شدیم دیگه هوا تاریک شده بود....
ساغر که خونه داریش عالی بود مواد ماکارونی رو سریع اماده کرد و همگی کَف اشپزخونه نشسته بودیم
و ساعت 8 شب بود....ساغر وقتی لایه هايِ ماکارونی و موادشو قشنگ با هم در قابلمه مخلوط کرد زیرِ
گاز رو کم کرد و درِ قابلمرو گذاشت و اهسته کنارِ ما نشست....
ماهک گفت:
-یعنی چی اخه؟؟چرا اصرار داشت اسمِ الناز ، پرند باشه؟؟؟
این سوالو صد بار از اون موقعی که ساغر واسه ما حرفاشونو تعریف کرده بود پرسیده بود....ساغر دستاشو
توو هوا تکون داد:
-من چه میدونم اخه...چقدر میپرسی....هی میگفت یعنی واقعا اسمش الناز؟؟؟اخر سر هم که گفتم
بهتون، بهش گفتم اگه باور ندارید برید از همسایه هاشون بپرسید...کوچه پشتیه شما هستن و 16 ساله
تو خونه ي اجر نمايِ مشکی زندگی میکنند...
بعد انگشتشو گاز گرفت وادامه داد:
-پلاکتونو بلد نبودم ...تنها هم خونه ي شومائه که اجر نماش مشکیه واسه همین دیگه همینو گفتم
دیگه...
ماهک پس گردنی نثارش کرد:
-خب نباید همینم میگفتی ابله...
با بالا گرفتنِ بحث بی حوصله به مهسا نگاه کردم و برايِ عوض کردنِ بحث بینِ ساغر و ماهک
پرسیدم:
-چطور شد با فرهاد اومدي؟؟؟
-اقا مثلِ همیشه خونمون تلپ بود واسه همین وقتی فهمید دارم میام خودشو وبالَم کرد...
ساغر سریع گفت:
-جابه جا گفتی...تو وبالش بودي...
مهسا-حناق
ماهک-بیخیال من گشنمه...اقا من ماکارونی زیاد پخته دوس ندارم...همینو بزنیم توو رگ؟
همه باهاش موافقت کردیم و وقتی ماکارونی رو خوردیم و با خنده و شوخی ظرف ها رو شستیم دوباره
دورِ هم نشستیم اما با تشرِ ساغر که گفت فردا باید مدرسه بریم ساعت 12 شب همونطور که دستامون
توو دست همدیگه بود خوابیدیم...
****
-جعفري؟!
سرمو از دفترم برداشتم و به خانومِ حیدرزاده که معلمِ عقده اي دیفرانسیِل بود خیره شدم و بی حال
گفتم:
-بله خانوم؟
برگه ي امتحانیمو در دستش تکون داد و گفت:
-بیا اینجا...
اَه تو ذاتت کنن...نمیشه خودت بیاي؟من خوابم میاد...همونطور که کفشمو رويِ موزاییکايِ کلاس
میکشیدم..بی حال سمت معلمِ عقده ایمون که طلبکار بهم نگاه میکرد رفتم و قدمايِ کشان کشانم رو
کنارِ میزِش متوقف کردم...با حرص به استینایی که طبقِ عادت تا ارنج بالا داده بودم و دست در جیبِ
مانتو بودم و خمار بهش نگاه میکردم ،خیره شد...تا مثلا مثلِ ادم وایسم..اما به رويِ خودم
نیوردم...حرصی برگه ي امتحانیمو رويِ میز کوبوند و گفت:
-این چه وضعشه؟؟؟
بینیم رو بالا کشیدم که چندشش شد...وااا چه پاستوریزه انگار کسی تا حالا جلوش این کار رو
نکرده....خمیازمو پشت لبايِ بستم قاییم کردم و به برگه ي کوبیده شده رويِ میز خیره شدم... 9...نمرم 9
شده بود...و من مطمئن بودم نمره الکی ازم کَم شده....یه تايِ ابرومو بالا انداختم و برگرو از رويِ میز
کشیدم و بدونِ توجه به نفسايِ اژدهایی معلم سمت میزِ سوگولیه خانوم معلم رفتم....سرونازِ
شمس....کسی که نمیدونم به چه دلیل اما این ادمِ عقده اي همیشه سرِ امتحانا کمکش میکنه...یعنی کَم
مونده خودکار رو از دستش بگیره به جايِ سروناز واسش بنویسه...برگه ي سروناز رو از دستش کشیدم و
گفتم:
-با اجازه...
لبخند زد....دخترِ خوبی بود...اما خب خنگیش حرص درار بود...برگه ها رو جلويِ خانوم رويِ میز
گذاشتم...میدونستم انتظارِ این کار رو نداره...
2 ماهه شروع کرده نمره هامو الکی کم کردن...دلیلشم فقط به خاطرِ این بود که اصلا سرِ کلاسش
درس گوش نمیدم چون معتقدم اصلا بلد نیست درس بده...واسه همینم یا اصلا به درساش گوش نمیدم
یا اگه گوش بدم با سوالايِ پِی در پِیم گیجش میکنم و البته فوق العاده عصبانی...مهم نیست بلد
نیست...ولی اونقدر باید واسمون ارزِش قائل بشه که قبل از جلسه اي که باهامون داره درسی که میخواد
واسمون رو توضیح بده اول خودش یه مروري داشته باشه تا ابهامی واسش وجود نداشته باشه...هرچقدر
هم تلاش کردم عوضش کنم کادرِ مدرسه یه کلام حرفش بود..درس دادنش واسه ما ثابت شده که
خوبه...نمیدونم واسه اونا چطوري ثابت شده وقتی سرِ کلاساش نیستن....
برگه ي سروناز رو جلويِ خانوم کشوندم انگشت اشارمو زیرِ سوالِ اولِ سروناز گذاشتم و انگشت اشاره ي
دست چپم هم زیرِ سوالِ اولِ خودم گذاشتم...با هم حرکت میدادم بدونِ این که حرفی بزنم...تمامِ راه
حلا یکی بود...تا اخرِ سوالِ 10 همین کار رو کردم و در اخر فقط رويِ یه جوابِ اخر که بیست و پنج
صدم بارم داشت رو ننوشته بودم چند بار کوبوندم و پوزخند زدم ...دووم نیوردم تیکمو نمینداختم توو گلوم
میموند:
-معذرت میخوام خانوم ها ولی مثلِ اینکه به جز بلد نبودن تو حیطه ي کاریه درس دادن...صحیح کردنِ
برگه هم بلد نیستید...
نفسِ بچه هايِ کلاس حبس شد و ماهک با چشم اشاره میکرد که بیام بتمرگم سرِجام...ولی دوماه از
طرف دفتر به خاطرِ نمره هايِ کمِ دیفرانسلم سرزنش شدن واسم کافی بود..الان وقت شورِش بود...برگه
ها رو برداشتم و با تمسخر گفتم:
-یا من باید 19.75 بشم...یا سروناز باید نمرش 9 بشه....یا اینکه این دو تا برگه زیرِ دست خانومِ حسینی
بره و اون تصمیم بگیره که چی به چیه..اخه شنیدم یه مدت معلمِ دیفرانسیِل بودن و بلدن...
خانومِ حسینی مدیرِ مدرسه ي مجتمع مانند ما بود و فوق العاده هم من رو دوست داشت...چون همیشه
ي خدا پیشش پاچه خوار بودم تا موقعِ نیاز ازش سواستفاده کنم...بیشور بودم دیگه
خود عقده ایش فهمید چه غلطی کرده اما از موضعِ خودش پایین نیومد:
-توئه بچه داري از من ایراد میگیري و به بزرگترت بی احترامی میکنی؟؟خجالت نمیکشی؟؟بیرون!از
کلاس بیرون...
پوزخند زدم و همونطور که وسایلمو توو کیفم میریختم تا از کلاس بیرون برم با کینه گفتم:
-اخه به نظر میرسید باید یکی تو تصحیحِ برگه کمکتون میکرد...
پنج دقیقه به زنگ بود برگه ي سروناز رو بهش ندادم...چون میدونستم الان عقده اي خانوم میره دفتر و
شروع به شکایت نابه جا میکنه و میخواستم وقتی پام به دفتر باز شد همین دو تا برگرو جلو روشون
بزارم ببینم حرفی میمونه یا نه...
از کلاس که زدم بیرون زنگ خورد و اخرین کلاسِ مزخرف روزِ سه شنبمون تموم شد...
معلمِ عقده ایمون از کنارم سریع گذشت اما مکثی کرد کنارم و زیرِ لب گفت:
-دختره ي گستاخ...
عقده اي بود...فکر کنم چند سال هم بیشتر ازمون بزرگتر نبود..نمیدونم با چه پارتی بازي اومده بود توو
مدرسه ي بنامِ ما...
ماهک سریع شونمو گرفت و گفت:
-خاك برسرت...
ساغر-تو کَم داري الناز...اخه ادم با دبیرش بحث میکنه و تیکه میندازه؟؟؟
مهسا جانبمو گرفت:
-بابا چرا تنبیهش میکنین...اتفاقا خوب کاري کردي...خودتون شاهدین دو ماهه الکی به الی نمره کم
میده یا منفی میده یا وقتی میاد پايِ تخته ضایع اش میکنه...خب یه ادم چقدر تحمل داره مگه؟تازه الی
خیلی صبر به خرج داد که بعد دو ماه اعتراض کرد...
صدايِ خانومِ نیازي معروف به پیازي ناظمِ مدرسه از پشت بلندگو بلند شد:
-خانومِ النازِ جعفري دفتر بیاد...
دو بار دیگه این جمله ي کذایی رو تکرار کرد...ساغر لبشو گزید و گفت:
-اشهدتو بخون...
ماهک با خنده ایت الکرسی زمزمه کرد و در همون حال فوت کرد بهمو گفت:
-تا نصفه حفظم همین نصفه ایشالا از کادرِ مدرسه حفظت کنه...
هر چهار نفر زدیم زیرِ خنده...کولمو رويِ دو تا شونه هام ثابت کردم و دستمو به بند هاش گرفتم و
بسمت دفتر رفتم...از پله ها که پایین اومدم...اولین اتاقِ راهرويِ باریک سمت راست رو به پله ها و کنارِ
اب سردکن با رنگ طلایی رويِ قابِ مشکی نوشته دفتر....
به درِ بازِ دفتر تقه اي زدم که نگاه همه ي معلم ها که در حالِ جمع کردنِ وسایل بودن به من
افتاد....خانومِ حسینی از پشت میزِش بیرون اومد و با هیکلِ چاق و فربش به من اخمی کرد و گفت
بشینم....خانومِ نیازي هم پیاز داغ زیاد کرد و با حرص گفت:
-تو خجالت نمیکشی؟؟به معلمت بی احترامی میکنی؟؟؟
بی خیالِ اونها کیفمو از شونه هام جدا کردم و رويِ پام گذاشتم و زیپِ جلو رو باز کردم و دو تا برگه ها
رو در اوردم و رو به خانومِ نیازي که همچنان داشت برام صغري کبري میچید و ادعا میکرد بی فرهنگمو
و نمره انضباطمو از 10 بالا تر نمیده خیره شدم و برگه ها رو با ارامش سمت خانومِ حسینی گرفتم و با
لبخند به اخمش نگاه کردم و گفتم:
-خانومِ حسینی شما دبیرِ دیفرانسیِل بودید یه زمانی و الانم مطمئنا دیفرانسیِلتون فوله...
نیازي که از بی توجهی بهش و قطع کردنِ حرفش عصبانی شده بود پرید وسط حرف و گفت:
-خب که چی؟؟؟پاشو از معلمت معذرت خواهی کن به جايِ این بلغور کردنا...
دو تا برگرو کنار هم رو برويِ چشمِ خانومِ حسینی گذاشتم و بازم بیتوجه به نیازي گفتم:
-شما ببینید برگه ي من تفاوت بارمش چقدر میشه با برگه ي نمره ي بیست کلاسمون...من الان دو
ماهه این ناعدالتی و الکی کم شدنا و الکی منفی گرفتنا رو دارم تحمل میکنم اما دیگه صبرم حدي
داره...من اگه مقصر بودم الان خونسرد نَشسته بودم و مطمئنا از ترسِ کارم گریه اي میکردم اما وقتی
مقصر نیستم دلیلی نمیبینم بخوام از چیزي بترسم...شما باید اول همه ي موضوع رو بدونید بعد با شخصِ
خاطی که من باشم برخورد بکنین...
این جمله ي اخر رو رو به نیازي گفتم...که اخم کرد...خانومِ حسینی که به دقت داشت برگرو صحیح
میکرد سرشو تکون داد و متفکر گفت:
-برو خونه من فردا به این موضوع رسیدگی میکنم...
لبخندي زدم و خسته نباشیدي به کلِ دفتر که با کنجکاوي به بحث ما گوش میکردن گفتم و از مدرسه
بیرون زدم و سه کله پوك جلويِ درِ بزرگ و سبز رنگ مدرسه منتظرم بودن:
-چقدر نذر و نیاز کردید حالا؟؟
ماهک با هول و ولا گفت:
-چی شد؟؟؟
-هیچی قرار شد فردا رسیدگی کنه..راه بیفتید...
با بچه ها شروع به قدم زدن کردیم...مهسا با خنده گفت:
-من که میدونستم برگه ي سروناز رو نشون میدي واسه همین نذر اینا نکردم اما این دو تا کله پوك
داشتن دعوا میکردن که دایناسور از کجا پیدا کنن تا سرشو بِبرنو قربونیش کنن...
با این حرف زدیم زیرِ خنده..ساغر با حرص گفت:
-ببند نیشتو...ارواحِ شکمت نگرانت بودیم خیکی
تا وقتی به خونه رسیدیم با هم سر و کله زدیم و کلی خندیدیم و وعده ي اخراجِ حیدرزادرو الکی به
خودمون میدادیم...ولی میدونستیم وسط سال دیگه معلم عوض نمیکنن...
وقتی لباسامونو عوض کردیم درِ خونه زده شد...در رو باز کردم و مامانو دیدم که سریع داخل اومد و
برخلاف ارامشِ همیشگیش گفت:
-واي الناز بیا پایین من تا حالا تو این موقعیت قرار نگرفتم...
حالا هر چهارنفرمون با چشمايِ گشاد شده به مامانم که برايِ اولین بار به هول و ولا افتاده بود خیره
شده بودیم...ماهک زودتر به خودش اومد:
-چی شده خاله؟
مامانم با تعجب و رنگ و رویی زرد و دستایی که از استرس تند تند تکون میداد گفت:
-یه خانومه اومد خونه ...همسایه بود ...خانومِ بزرگوار میشناسمش اما دورادور...خیاطه...توو کارِشَم حرف
نداره...الان یه ساعتی میشه هی سوزنش گیر کرده که میخوام با دخترت حرف بزنم واسه امرِ خیره...من
تا حالا خواستگار اونم دو سه تا از پشت تلفن رد کردم..این یه مدل رو تا حالا تجربه نکردم..دارم از
استرس میمیرم...
مهسا چشماش گشاد شد و هیچی نگفت...ساغر تته پته کنان گفت:
-ب...بزُ..بزُرگ..وا...وا ... وار ؟؟؟؟
مامان سرشو تکون داد و اصلا به لحنِ عجیبِ ساغر توجهی نکرد....
ماهک با بهت گفت:
-سقِ سیاهمو حال میکنی؟!
با اینکه جملَش را با تعجب و حیرت بیان کرده بود اما هر چهار نفرمون که از موضوعِ داستانِ الکی که
واسه فرهاد سرِهم کرده بود ، با خبر بودیم لبخند زدیم!
مونده بودم چی کار کنم!نگاهی به مامان انداختم!اصلا امیدي بِهِش نبود!ماهک اشاره کرد:
-خب برو...شاید اون امرِ خیري که هممون فکر میکنیم نیست!اخه کی میاد واسه یه تخته کم دار
خواستگاري؟!
مامان مبهوت به سخنانِ بی سر و ته ماهک گوش میکرد اخر سر دووم نیورد و گفت:
-الناز تختش کم نیست ماهک جان!به دخترم اینطوري نگو!
دلم غنج رفت!خدایا چقدر بعضی از مامان ها ساده افریده شده اند!
با زور و اصرارِ بچه ها به سمت پله ها هل داده شدم!پر از تردید پله ها رو اهسته پشت سر میگذاشتم
مامان بالا موند و با حیرت به من که از پله ها پایین میرفتم خیره شد...نگاه خیره هر چهار نفرشونو رويِ
خودم میدیدم....گفتم که...مامانم کلا نازك و ظریفه...همیشه اولین باري که یه اتفاق میفته دست و پاشو
خجالت نمیکشی با » مثلِ بچه ها گم میکنه وگرنه الان باید مثلِ یه مامانِ معقول پیشم میومد و میگفت
یه تیشرت سفید و شلوارِ ورزشیه سفید با خط نازك ابی فیروزه اي مارك پوما داري میري جلوِ
ولی خب مامانِ ما این مدلی بود دیگه... «؟؟؟؟ خانومه
در رو باز کردم و به مهمونمون که تنها رويِ مبل نشسته بود نگاه کردم...زنی ریزه میزه...میانسال..با
موهایی بهه رنگ بلوطی که از گوشه و کنار روسریش بیرون زده بود و با استرس دستانش را در هم
میپیچید نگاه کردم....صورتی که تنها ارایشش یه رژ لب و مداد تويِ چشم بود و روسریه ساتنِ مشکی
ساده و مانتويِ خاکستريِ خوشدوخت و شلوارِ مشکی....شیک و خوشپوش تنها کلماتی بودن که میشد در
مورد ظاهرش گفت...
نگاهی به اطراف انداختم...الیاس هنوز مدرسه بود...سه شنبه ها ساعت سه خونه میرسید و هنوز ساعت 1
بود...نگاه دیگري به خانومِ بزرگوار انداختم...به لیوانِ ابِ بینِ دستانش خیره شده بود و در فکر فارغ از
وجود من در اتاق بود...
اهسته قدمهايِ بزرگی برداشتم و رويِ مبلِ روبرويِ او نشستم...تکانی خورد و به من نگاه کرد و از حالت
گنگی در اومد و نگاهش باز رنگ غم گرفت...به رسمِ ادب اول سلام کردم:
-سلام
-سلام عزیزم.خوبی؟؟؟مامانت از دستم ناراحت شد که رفت؟
-مرسی.شما خوبین؟
جوابِ سوالِ دومش با خودم کلنجار رفتم اما اخر سر تصمیم گرفتم راستشو بگم حالا چه کارِ خوبی بکنم
چه کارِ بدي....
-اوم...راستش اولین تجربه ي مامانم در این زمینه و به این شکل بود واسه همین کمی هول کرده و به
رسمِ عادتی که داره تا یه ساعت این هول بودن رو به همراه خودش داره...
اوهو...مرده ي لفظ قلمم...جايِ ماهک خالی که بهم بگه اَنانی....
لبخندي زد و گفت:
-پس مامانت بهت گفت
انگار اونم دوست نداشت حاشیه بره...پس منم رك گفتم:
-احساس نمیکنید خیلی حرکت پر اعتماد به نفسی میزنید؟؟؟
خندید...منظورمو کامل گرفت و گفت:
-میخوام باهات درد و دل کنم، اجازه هست؟
مرکزِ مشاورس؟؟؟نفسِ عمیقی کشیدم:
-بفرمایید...
دل نازکم دیگه....چه میشه کرد...
-میدونی چرا اصرار دارم فقط تو؟؟؟
مهلت جواب دادن بهم رو نداد و سریع ادامه ي حرفشو گرفت:
-خیلی شبیهشی...شبیه پرند...اما پرند سرکش تر بود...عصبی تر بود...وارد جزئیات نمیدونم باید بشم یا
نه...نمیگم چطور پرند از دست رفت...فقط میخوام بگم که با از دست رفتنِ پرند پسرم به اون شکل
افتاد...دکترا میگن باید با حقیقت کنار بیاد..اما کنار نمیاد...چون بدترین صحنه ي عمرش رو توو بهترین
لحظه ي زندگیش دید....و این باعث رشد اولیه ي بیماریش شد...بی اعتمادي....امیرعلی عوض
شد....دیگه اون پسري نبود که ما میشناختیمش.... خودشو به نفهمیدن زد...خودشو به دیوونگی زد...تا
اینکه واقعا این تلقین بهش باور شد که پرند هنوز هست...سه ساله پرند رو از دست داده و سه ساله که
این وضعیت گریبان گیرشه...پرند رفت!پرند بیچاره نیست!اما...امیر به این باور هنوز نرسیده....
مطالب مشابه :
دانلود رمان قصه ی عشق من نوشته شده توسط مریم حسینی
برای دانلود رمان قصه ی عشق من نوشته شده توسط مریم حسینی روی لینک زیر کلیک کنید . دانلود با
دانلود رمان قصه ی عشق من
رمان قصه ی عشق من از خانم مریم حسینی. خلاصه داستان : برچسبها: دانلود رمان قصه ی عشق من
اشک عشق (2) قسمت 6
رمان قصه ی عشق من. رمان گل مریم من. رمان آخردنیاپیش دانلود آهنگ
رمان جرات یا حقیقت (4)
وسایل بودن به من افتاد .خانومِ حسینی از پشت میزِش رمان قصه عشق رمان مریم
قسمت 18 رمان نفس نفرین شده عشق
قسمت 18 رمان نفس نفرین شده عشق رمان قصه عشق رمان من ؟ عشق ؟
با من مهربون باش قسمت1
رمان قصه ی عشق من. رمان گل مریم من. رمان آخردنیاپیش دانلود آهنگ
برچسب :
دانلود رمان قصه عشق من مریم حسینی