بیوگرافی دکتر علی شریعتی(به قول خودش شاندل)
نگاهي به زندگي دکتر علي شريعتي با بازخواني کتاب «طرحي از يک زندگي» نوشته پوران شريعت رضوي(همسردکتر)
در فاصله سال های تدریسش، سخنرانیهایی در دانشگاهای دیگر ایراد میكرد، از قبیل دانشگاه آریامهر (صنعتیشریف)، دانش سرای عالی سپاه، پلیتكنیكتهران و دانشكده نفت آبادان. مجموعه این فعالیتها سبب شد كه مسئولین دانشگاه درصدد برآیند تا ارتباط او را با دانشجویان قطع كنند و به كلاسهای وی كه در واقع به جلسات سیاسی-فرهنگی، بیشتر شباهت داشت، خاتمه دهند.سال شمار زندگی دکتر : ۱۳۱۲: تولد ۳ آذر ماه ۱۳۱۹: ورود به دبستان «ابن یمین» ۱۳۲۵: ورود به دبیرستان «فردوسی مشهد» ۱۳۲۷: عضویت در كانون نشر حقایق اسلامی ۱۳۲۹: ورود به دانش سرای مقدماتی مشهد ۱۳۳۱: اشتغال در اداره ی فرهنگ به عنوان آموزگار. شركت در تظاهرات خیابانی علیه حكومت موقت قوام السلطنه و دستگیری كوتاه. اتمام دوره دانش سرا. بنیانگذاری انجمن اسلامی دانش آموزان. ۱۳۳۲: عضویت در نهضت مقاومت ملی ۱۳۳۳: گرفتن دیپلم كامل ادبی ۱۳۳۵: ورود به دانشكده ادبیات مشهد و ترجمه كتاب ابوذر غفاری ۱۳۳۶: دستگیری به همراه ۱۶ نفر از اعضاء نهضت مقاومت ۱۳۳۷: فارقالتحصیلی از دانشكده ادبیات با رتبه اول ۱۳۳۸: اعزام به فرانسه با بورس دولتی ۱۳۴۰: همكاری با كنفدراسیون دانشجویان ایرانی، جبهه ملی، نشریه ایران آزاد ۱۳۴۲: اتمام تحصیلات و اخذ مدرك دكترا در رشته تاریخ و گذراندن كلاسهای جامعهشناسی ۱۳۴۳: بازگشت به ایران و دستگیری در مرز ۱۳۴۵: استادیاری تاریخ در دانشگاه مشهد ۱۳۴۷: آغاز سخنرانیها در حسینیه ارشاد ۱۳۵۱: تعطیلی حسینیه ارشاد و ممنوعیت سخنرانی ۱۳۵۲: دستگیری و ۱۸ ماه زندان انفرادی ۱۳۵۴: خانه نشینی و آغاز زندگی سخت در تهران و مشهد ۱۳۵۶: هجرت به اروپا و شهادت.
سال های كودكی و نوجوانی
دكتر در كاهك متولد شد. مادرش زنی روستایی و پدرش مردی اهل قلم و مذهبی بود. سال های كودكی را در كاهك گذراند. افراد خاصی در این دوران بر او تاثیر داشتند، از جمله: مادر، پدر، مادر بزرگ مادری و پدری و ملا زهرا (مكتب دار ده كاهك).
دكتر در سال ۱۳۱۹ -در سن هفت سالگی- در دبستان ابنیمین در مشهد، ثبت نام كرد اما به دلیل اوضاع سیاسی و تبعید رضاخان و اشغال كشور توسط متفقین، استاد (پدر دكتر)، خانواده را بار دیگر به كاهك فرستاد. دکتر پس از برقراری صلح نسبی در مشهد به ابنیمین برمیگردد. در اواخر دوره دبستان و اوائل دوره دبیرستان رفت و آمد او و خانواده به ده به دلیل مشغولیتهای استاد كم میشود. در این دوران تمام سرگرمی دکتر مطالعه و گذراندن اوقات خود در كتاب خانه پدر بود. دكتر در ۱۶ سالگی سیكل اول دبیرستان (كلاس نهم نظام قدیم) را به پایان رساند و وارد دانش سرای مقدماتی شد. او قصد داشت تحصیلاتش را ادامه دهد.
در سال ۳۱، اولین بازداشت او رخ داد و این اولین رویارویی او و نظام حكومتی بود. این بازداشت طولانی نبود ولی تاثیرات زیادی در زندگی آینده او گذاشت. در این زمان فصلی نو در زندگی او آغاز شد، فصلی كه به تدریج از او روشنفكری مسئول و حساس نسبت به سرنوشت ملتش ساخت.
آغاز كار آموزی
با گرفتن دیپلم از دانش سرای مقدماتی، دكتر در ادارهی فرهنگ استخدام شد. ضمن كار، در دبستان كاتبپور در كلاس های شبانه به تحصیل ادامه داد و دیپلم كامل ادبی گرفت. در همان ایام در كنكور حقوق نیز شركت كرد. دكتر به تحصیل در رشته فیزیك هم ابراز علاقه میكرد، اما مخالفت پدر، او را از پرداختن بدان بازداشت. دكتر در این مدت به نوشتن چهار جلد كتاب دوره ابتدایی پرداخت. این كتابها در سال ۳۵، توسط انتشارات و كتابفروشی باستان مشهد منتشر و چند بار تجدید چاپ شد و تا چند سال در مقطع ابتدایی آن زمان تدریس شد. در سال ۳۴، با باز شدن دانشگاه علوم و ادبیاتانسانی در مشهد، دكتر و چند نفر از دوستانشان برای ثبت نام در این دانشگاه اقدام كردند. ولی به دلیل شاغل بودن و كمبود جا تقاضای آنان رد شد. دكتر و دوستانشان همچنان به شركت در این كلاسها به صورت آزاد ادامه دادند. تا در آخر با ثبت نام آنان موافقت شد و توانستند در امتحانات آخر ترم شركت كنند. در این دوران دكتر به جز تدریس در دانشگاه طبع شعر نوی خود را میآزمود. هفته ای یك بار نیز در رادیو برنامه ادبی داشت و گهگاه مقالاتی نیز در روزنامه خراسان چاپ میكرد. در این دوران فعالیتهای او همچنان در نهضت مقاومت ادامه داشت ولی شكل ایدئولوژیك به خود نگرفته بود.
ازدواج
در تاریخ ۲۴ تیرماه سال ۴۷ با پوران شریعت رضوی، یكی از همكلاسیهایش ازداوج كرد. دكتر در این دوران روزها تدریس میكرد و شب ها را روی پایاننامهاش كار میكرد. زیرا میبایست سریعتر آن را به دانشكده تحویل میداد. موضوع تز او، ترجمه كتاب «در نقد و ادب» نوشته مندور (نویسنده مصری) بود. به هر حال دكتر سر موقع رسالهاش را تحویل داد و در موعد مقرر از آن دفاع كرد و مورد تایید اساتید دانشكده قرار گرفت. بعد از مدتی به او اطلاع داده شد بورس دولتی شامل حال او شده است. پس به دلیل شناخت نسبی با زبان فرانسه و توصیه اساتید به فرانسه برای ادامه تحصیل مهاجرت کرد.
دوران اروپا
عطش دكتر به دانستن و ضرورتهای تردید ناپذیری كه وی برای هر یك از شاخههای علوم انسانی قائل بود، وی را در انتخاب رشته مردد میكرد. ورود به فرانسه نه تنها این عطش را كم نكرد، بلكه بر آن افزود. ولی قبل از هر كاری باید جایی برای سكونت مییافت و زبان را به طور كامل میآموخت. به این ترتیب بعد از جست و جوی بسیار توانست اتاقی اجاره كند و در موسسه آموزش زبان فرانسه به خارجیان (آلیس) ثبت نام كند. پس روزها در آلیس زبان میخواند و شبها در اتاقش مطالعه می كرد و از دیدار با فارسیزبانان نیز خودداری می نمود. با این وجود تحصیل او در آلیس دیری نپایید. زیرا وی نمیتوانست خود را در چارچوب خاصی مقید كند، پس با یك كتاب فرانسه و یك دیكشنری فرانسه به فارسی به كنج اتاقش پناه میبرد. وی كتاب «نیایش» نوشته الكسیس كارل را ترجمه میكرد.
فرانسه در آن سالها كشور پرآشوبی بود. بحران الجزائر از سالها قبل آغاز شده بود. دولت خواهان تسلط بر الجزائر بود و روشنفكران خواهان پایان بخشیدن به آن. این بحران به دیگر كشورها نیز نفوذ كرده بود.
تحصیلات و اساتید
دكتر در آغاز تحصیلات، یعنی سال ۳۸، در دانشگاه سربن، بخش ادبیات و علوم انسانی ثبت نام كرد. وی به پیشنهاد دوستان و علاقه شخصی به قصد تحصیل در رشته جامعه شناسی به فرانسه رفت. ولی در آنجا متوجه شد كه فقط در ادامه رشته قبلیاش میتواند دكتراییش بگیرد. پس بعد از مشورت با اساتید، موضوع رسالهاش را كتاب «تاریخ فضائل بلخ»، اثری مذهبی، نوشته صفیالدین قرار داد.
بعد از این ساعتها روی رسالهاش كار میكرد. دامنه مطالعاتش بسیار گسترده بود. در واقع مطالعاتش گستردهتر از سطح دكترایش بود. ولی كارهای تحقیقاتی رسالهاش كار جنبی برایش محسوب می شد. درسها و تحقیقات اصلی دكتر، بیشتر در دو مركز علمی انجام می شد. یكی در كلژدوفرانس در زمینه جامعه شناسی و دیگر در مركز تتبعات عالی در زمینه جامعه شناسی مذهبی.
دكتر در اروپا، به جمع جوانان نهضت آزادی پیوست و در فعالیتهای سازمانهای دانشجویی ایران در اروپا شركت میكرد. در سالهای ۴۰-۴۱ در كنگرهها حضور فعال داشت. دكتر در این دوران در روزنامههای ایران آزاد، اندیشه جبهه در امریكا و نامهء پارسی حضور فعال داشت. ولی به تدریج با پیشه گرفتن سیاست صبر و انتظار از سوی رهبران جبهه، انتقادات دكتر از آنها شدت یافت و از آنان قطع امید كرد و از روزنامه استعفا داد. در سال ۴۱، دكتر با خواندن كتاب «دوزخیان روی زمین»، نوشته فرانس فانون با اندیشه های ایننویسنده انقلابی آشنا شد و در چند سخنرانی برای دانشجویان از مقدمه آن كه به قلم ژانپل سارتر بود، استفاده كرد.
دكتر در سال (۱۹۶۳) از رساله خود در دانشگاه دفاع كرد و با درجه دكترای تاریخ فارقالتحصیل شد. از این به بعد با دانشجویان در چای خانه دیدار میكرد و با آنان در مورد مسائل بحث و گفتگو میكرد. معمولا جلسات سیاسی هم در این محلها برگزار میشد. سال ۴۳ بعد از اتمام تحصیلات و قطع شدن منبع مالی از سوی دولت، دكتر علیرغم خواسته درونی و پیشنهادات دوستان از راه زمینی به ایران برگشت. وی با دانستن اوضاع سیاسی – فرهنگی ایران بعد از سال ۴۰ که به كسی چون او – با آن سابقه سیاسی – امكان تدریس در دانشگاهها را نخواهند داد و نیز علیرغم اصرار دوستان هم فكرش مبنی بر تمدید اقامت در فرانسه یا آمریكا، برای تداوم جریان مبارزه در خارج از كشور، تصمیم گرفت كه به ایران بازگردد. این بازگشت برای او، عمدتاً جهت كسب شناخت عینی از متن و اعماق جامعهء ایران و تودههای مردم بود، همچنین استخراج و تصفیه منابع فرهنگی، جهت تجدید ساختمان مذهب.
از بازگشت تا دانشگاه
دكترسال ۴۳ به ایران برگشت و در مرز دستگیر شد. حكم دستگیری از سوی ساواك بود و متعلق به ۲ سال پیش، ولی چون دكتر سال ۴۱ از ایران از طریق مرزهای هوایی خارج و به فرانسه رفته بود، حكم معلق مانده بود. پس اینك لازمالاجرا بود. پس بعد از بازداشت به زندان غزلقلعه در تهران منتقل شد. اوائل شهریور همان سال بعد از آزادی به مشهد برگشت. بعد از مدتی با درجه چهار آموزگاری دوباره به اداره فرهنگ بازگشت. تقاضایی هم برای دانشگاه تهران فرستاد. تا مدت ها تدریس كرد، تا بالاخره در سال ۴۴، بار دیگر، از طریق یك آگهی برای استادیاری رشته تاریخ در تهران درخواست داد. در سر راه تدریس او مشكلات و كارشكنیهای بسیاری بود. ولی در آخر به دلیل نیاز مبرم دانشگاه به استاد تاریخ، استادیاری او مورد قبول واقع شد و او در دانشگاه مشهد شروع به كار كرد. سالهای ۴۵-۴۸ سالهای نسبتاً آرامی برای خانوادهی او بود. دكتر بود و كلاسهای درسش و خانواده. تدریس در دانشكدهی ادبیات مشهد، نویسندگی و بقیه اوقات بودن با خانوادهاش تمام كارهای او محسوب میشد.
دوران تدریس
ازسال ۴۵، دكتر به عنوان استادیار رشته تاریخ، در دانشكده مشهد، استخدام میشود. موضوعات اساسی تدریسش تاریخ ایران، تاریخ و تمدن اسلامی و تاریخ تمدنهای غیر اسلامی بود. از همان آغاز، روش تدریسش، برخوردش با مقررات متداول دانشكده و رفتارش با دانشجویان، او را از دیگران متمایز میكرد. بر خلاف رسم عموم اساتید از گفتن جزوه ثابت و از پیش تنظیم شده پرهیز میكرد. دكتر، مطالب درسی خود را كه قبلاً در ذهنش آماده كرده بود، بیان میكرد و شاگردانش سخنان او را ضبط میكردند. این نوارها به وسیله دانشجویان پیاده میشد و پس از تصحیح، به عنوان جزوه پخش میشد. از جمله، كتاب اسلامشناسی مشهد و كتاب تاریختمدن از همین جزوات هستند.
اغلب كلاس های او با بحث و گفتگو شروع میشد. پیش میآمد دانشجویان بعد از شنیدن پاسخهای او بیاختیار دست میزدند. با دانشجویان بسیار مانوس، صمیمی و دوست بود. اگر وقتی پیدا میكرد با آنها در تریا چای میخورد و بحث میكرد. این بحثها بیشتر بین دكتر و مخالفین اندیشههای او در میگرفت. كلاسهای او مملو از جمعیت بود. دانشجویان دیگر رشتهها درس خود را تعطیل میكردند و به كلاس او میآمدند. جمعیت كلاس آن قدر زیاد بود كه صندلیها كافی نبود و دانشجویان روی زمین و طاقچههای كلاس، مینشستند. در گردشهای علمی و تفریحی دانشجویان شركت میكرد. او با شوخیهایشان، مشكلات روحیشان و عشقهای پنهان میان دانشجویان آشنا بود. سال ۴۷، كتاب «كویر» را چاپ كرد. حساسیت، دقت و عشقی كه برای چاپ این كتاب به خرج داد، برای او، كه در امور دیگر بیتوجه و بینظم بود، نشانگر اهمیت این كتاب برای او بود. (كویر نوشتههای تنهایی اوست).
در فاصله سال های تدریسش، سخنرانیهایی در دانشگاهای دیگر ایراد میكرد، از قبیل دانشگاه آریامهر (صنعتیشریف)، دانش سرای عالی سپاه، پلیتكنیكتهران و دانشكده نفت آبادان. مجموعه این فعالیتها سبب شد كه مسئولین دانشگاه درصدد برآیند تا ارتباط او را با دانشجویان قطع كنند و به كلاسهای وی كه در واقع به جلسات سیاسی-فرهنگی، بیشتر شباهت داشت، خاتمه دهند. پس دكتر، با موافقت مسئولین دانشگاه، به بخش تحقیقات وزارت علوم در تهران، منتقل شد. به دلائل اداری دكتر به عنوان مامور به تهران اعزام شد و موضوعی برای تحقیق به او داده شد، تا روی آن كار كند. به هر حال عمر كوتاه تدریس دانشگاهی دكتر، به این شكل به پایان میرسد.
حسینیه ارشاد
این دوره از زندگی دكتر، بدون هیچ گفتگویی پربارترین و درعین حال پر دغدغهترین دوران حیات اوست. او در این دوران، با سخنرانیها و تدریس در دانشگاه، تحولی عظیم در جامعه به وجود آورد. این دوره از زندگی دكتر به دوران حسینیه ارشاد معروف است. حسینیه ارشاد در سال ۴۶، توسط عدهای از شخصیتهای ملی و مذهبی، بنیان گذاشته شده بود. هدف ارشاد طبق اساسنامهی آن عبارت بود از تحقیق، تبلیغ و تعلیم مبانی اسلام.
از بدو تاسیس حسینیه ارشاد در تهران، از شخصیتهایی چون آیتلله مطهری دعوت میشد تا با آنان همكاری كنند. بعد از مدتی از طریق استاد شریعتی (پدر دكتر) كه با ارشاد همكاری داشت، از دكتر دعوت شد تا با آنان همكاری داشته باشد. در سالهای اول همكاری دكتر با ارشاد، به علت اشتغال در دانشكده ادبیات مشهد، ایراد سخنرانیهای او مشروط به اجازه دانشكده بود، برای همین بیشتر سخنرانیها در شبجمعه انجام میشد، تا دكتر بتواند روز شنبه سر كلاس درس حاضر باشد. پس از چندی همفكر نبودن دكتر و بعضی از مبلغین، باعث بروز اختلافات جدی میان مبلغین و مسئولین ارشاد شد. در اوائل سال ۴۸، این اختلافات علنی شد و از هیئت امنا خواسته شد كه دكتر دیگر در ارشاد سخنرانی نكند. اما بعد از تشكیل جلسات و و نشستهایی، دكتر باز هم در حسینیه سخنرانی كرد. هدف دكتر از همكاری با ارشاد، تلاش برای پیش برد اهداف اسلامی بود. سخنرانیهای او، خود گواهی آشكار بر این نكته است. در سخنرانیها، مدیریت سیاسی كشور به شیوهای سمبلیك مورد تردید قرار میگرفت. در اواخر سال ۴۸، حسینیه ارشاد، كاروان حجی به مكه اعزام میكند تا در پوشش اعزام این كاروان به مكه، با دانشجویان مبارز مقیم در اروپا، ارتباط برقرار كنند.
دكتر با وجود ممنوعالخروج بودن، با تلاشهای بسیار، با كاروان همراه می شود. تا سال ۵۰دكتر همراه با كاروان حسینیه، سه سفر به مكه رفت كه نتیجه آن مجموعه سخنرانیهای میعاد با ابراهیم و مجموعه سخنرانیها تحت عنوان حج در مكه بود، كه بعدها به عنوان كتابی مستقل منتشر شد. پس از بازگشت از آخرین سفر در راه برگشت به مصر رفت، كه این سفر رهآورد زیادی داشت، از جمله كتاب آری این چنین بود برادر.
در سالهای ۴۹-۵۰، دكتر بسیار پر كار بود. او میكوشید، ارشاد را از یك موسسه مذهبی به یك دانشگاه تبدیل كند. از سال ۵۰، شب و روزش را وقف این كار میكند، در حالی كه در این ایام در وزارت علوم هم مشغول بود. به مرور زمان، حضور دكتر در ارشاد، باعث رفتن برخی از اعضا شد، كه باعث به وجود آمدن جوی یكدستتر و همفكرتر شد. با رفتن این افراد، پیشنهادهای جدید دكتر، قابل اجرا شد. دانشجویان دختر و پسر، مذهبی و غیر مذهبی و از هر تیپی در كلاسهای دكتر شركت میكردند. در ارشاد، كمیتهیی مسئول ساماندهی جلسات و سخنرانیها شد. به دكتر امكان داده شد كه به كمیتههای نقاشی و تحقیقات نیز بپردازد. انتقادات پیرامون مقالات دكتر و استفاده از متون اهل تسنن در تدوین تاریخ اسلام و همچنین حضور زنان در جلسات، گذاشتن جلسات درسی برای دانشجویان دختر و مبلمان سالن و از این قبیل مسائل بود. این انتقادات از سویی و تهدیدهای ساواك از سوی دیگر هر روز او را بیحوصله تر میكرد و رنجش میداد. دیگر حوصله معاشرت با كسی را نداشت. در این زمان به غیر از درگیریهای فكری، درگیریهای شغلی هم داشت. عملاً حكم تدریس او در دانشكده لغو شده بود و او كارمند وزارت علوم محسوب میشد. وزارت علوم هم، یك كار مشخص تحقیقاتی به او داده بود تا در خانه انجام دهد. از اواخر سال۵۰ تا۵۱، كار ارشاد سرعت غریبی پیدا كرده بود. دكتر در این دوران به فعال شدن بخشهای هنری حساسیت خاصی نشان میداد. دانشجویان هنر دوست را تشویق میكرد تا نمایشنامه ابوذر را كه در دانشكده مشهد اجرا شده بود، بار دیگر اجرا كنند. بالاخره نمایش ابوذر در سال ۵۱، درست یكی دوماه قبل از تعطیلی حسینیه، در زیر زمین ارشاد برگزار شد. این نمایش باعث ترس ساواك شد، تا حدی كه در زمان اجرای نمایش بعد به نام «سربداران» در ارشاد، حسینیه برای همیشه بسته و تعطیل شد، درست در تاریخ ۱۹/۸/۵۱.
آخرین زندان
از آبان ماه ۵۱ تا تیر ماه ۵۲، دكتر به زندگی مخفی روی آورد. ساواك به دنبال او بود. از تعطیلی به بعد، متن سخنرانیهای دكتر با اسم مستعار به چاپ میرسید. در تیر ماه ۵۲، دكتر در نیمه شب به خانهاش مراجعه كرد. بعد از جمعآوری لوازم شخصیش و وداع با خانواده و چهار فرزندش دو روز بعد به شهربانی مراجعه كرد و خودش را معرفی كرد. بعد از آن روز به مدت ۱۸ ماه به انفرادی رفت. شكنجههای او بیشتر روانی بود تا جسمی. در اوائل ملاقات در اتاقی خصوصی انجام میشد و بیشتر مواقع فردی ناظر بر این ملاقات ها بود. دكتر اجازه استفاده از سیگار را داشت ولی كتاب نه!! بعد از مدتی هم حكم بازنشستگی از وزارت فرهنگ به دستش رسید. در تمام مدت ساواك سعی میكرد دكتر را جلوی دوربین بیاورد و با او مصاحبه كند. ولی موفق نشد. دكتر در این مدت بسیار صبور بود و از صلابت و سلامت جسم نیز برخوردار. او با نیروی ایمان بالایی كه داشت، توانست روزهای سخت را در آن سلول تنگ و تاریك تحمل كند. در این مدت خیلی از چهره های جهانی خواستار آزادی دكتر از زندان شدند. به هر حال دكتر بعد از ۱۸ ماه انفرادی در شب عید سال۵۴، به خانه برگشت و عید را در كنار خانواده جشن گرفت. بعد از آزادی یك سره تحت كنترل و نظارت ساواك بود. در واقع در پایان سال ۵۳، كه آزادی دكتر در آن رخ داد، پایان مهم ترین فصل زندگی اجتماعی-سیاسی وی و آغاز فصلی نو در زندگی او بود. در تهران دكتر مكرر به سازمان امنیت احضار میشد، یا به در منزل اومیرفتند و با به هم زدن آرامش زندگیش قصد گرفتن همكاری از او را داشتند. با این همه، او به كار فكری خود ادامه میداد. به طور كلی، مطالبی برای نشریات دانشجویی خارج از كشور مینوشت. در همان دوران بود كه كتابهایی برای كودكان نظیر كدو تنبل، نوشت.
در دوران خانهنشینی (دو سال آخر زندگی) فرصت یافت تا بیشتر به فرزندانش برسد. در اواخر، بر شركت فرزندانش در جلسات تاكید میكرد. بر روی فراگیری زبان خارجی اصرار زیادی میورزید. در سال۵۵، با هم فكری دوستانش قرار شد، فرزند بزرگش، احسان، را برای ادامه تحصیل به اروپا بفرستد. بعد از رفتن فرزندش، خود نیز بر آن شد كه نزد او برود و در آنجا به فعالیتها ادامه دهد. راههای زیادی برای خروج دكتر از مرزها وجود داشت. تدریس در دانشگاه الجزایر، خروج مخفی و گذرنامه با اسم مستعار و …
بعد از مدتی با كوشش فراوان، همسرش با ضمانت نامه توانست پاسپورت را بگیرد. در شناسنامه اسم دكتر، علی مزینانی بود، در حالی كه تمام مدارك موجود در ساواك به نام علی شریعتی یا علی شریعتی مزینانی ثبت شده بود. چند روز بعد برای بلژیك بلیط گرفت. چون كشوری بود كه نیاز به ویزا نداشت. از خانواده خداحافظی كرد و قرار به ملاقت دوباره آنها در لندن شد. در روز حركت بسیار نگران بود. سر را به زیر میانداخت تا كسی او را نشناسد. اگر كسی او را میشناخت، مانع خروج او میشدند. و به هر ترتیبی بود از كشور خارج شد. دكتر نامهای به احسان از بلژیك نوشت و برنامه سفرش را به او در اطلاع داد و خواست پیرامون اخذ ویزا ازامریكا تحقیق كند.
ساواك در تهران از طریق نامهیی كه دكتر برای پدرش فرستاده بود، متوجه خروج او از كشور شده بود و دنبال رد او بود. دكتر بعد از مدتی به لندن، نزد یكی از اقوام همسرش رفت و در خانه او اقامت كرد. بدین ترتیب كسی از اقامت دوهفتهیی او در لندن با خبر نشد. پس از یك هفته، دكتر تصمیم گرفت با ماشینی كه خریده بود از طریق دریا به فرانسه برود. در فرانسه به دلیل جوابهای گنگ و نامفهوم دكتر، که می خواست محل اقامتش لو نرود، اداره مهاجرت به او مشكوك میشود. ولی به دلیل اصرارهای دكتر حرف او را مبنی بر اقامت در لندن در نزد یكی از اقوام قبول میكند. این خطر هم رد میشود. بعد از این ماجرا، دكتر در روز ۲۸ خرداد، متوجه میشود كه از خروج همسرش و فرزند كوچكش در ایران جلوگیری شده. بسیار خسته و ناباورانه به فرودگاه لندن میرود و دو فرزند دیگرش، سوسن و سارا را به خانه میآورد. دكتر در آن شب اعتراف میكند كه جلوگیری از خروج پوران و دخترش مونا میتواند او را به وطن بازگرداند، او می گوید كه فصلی نو در زندگیش آغاز شده است. در آن شب، دكتر به گفته دخترانش بسیار ناآرام بود و عصبی … شب را همه در خانه میگذرانند و فردا صبح زمانی كه نسرین، خواهر علی فكوهی، مهماندار دكتر، برای باز كردن در خانه به طبقه پایین میآید، با جسد به پشت افتاده دكتر در آستانه در اتاقش روبهرو میشود. بینیاش به نحوی غیر عادی سیاه شده بود و نبضش از كار افتاده بود. چند ساعت بعد، از سفارت با فكوهی تماس میگیرند و خواستار جسد میشوند، در حالی كه هنوز هیچ كس از مرگ دكتر با خبر نشده بود.
پس از انتقال جسد به پزشكی قانونی، بدون انجام كالبد شكافی و علت مرگ را ظاهراً انسداد شرائین و نرسیدن خون به قلب اعلام كردند. و بالاخره در كنار مزار حضرت زینب آرام گرفت!…
وصیت نامه
وصیت نامه دکتر علی شریعتی از ویکینبشته Jump to: گشتن, search ... به هر حال پس از بر طرف شدن موانع خروج از کشور به قصد حج خود را آماده کرد و به عنوان يک مسلمان وصيت خود را نوشت. زمستان سال 1348 « امروز دوشنبه سيزدهم بهمن ماه پس از يک هفته رنج بيهوده و ديدار چهره هاي بيهوده تر شخصيتهاي مدرج، گذرنامه را گرفتم و براي چهارشنبه جا رزرو کردم که گفتند چهار بعد از ظهر در فرودگاه حاضر شويد که هشت بعد از ظهر احتمال پرواز هست (نشانه¬اي از تحميل مدرنيزم قرن بيستم بر گروهي که به قرن بوق تعلق دارند).
گر چه هنوز تا مرز احتمالات ارضي و سماوي فراوان است اما به حکم ظاهر امور، عازم سفرم و به حکم شرع، در اين سفر بايد وصيت کنم.
وصيت يک معلم که از هيجده سالگي تا امروز که در سي و پنج سالگي است، جز تعليم کاري نکرده و جز رنج چيزي نيندوخته است چه خواهد بود؟ جز اين که همه قرضهايم را از اشخاص و از بانکها با نهايت سخاوت و بي دريغي، تماما واگذار ميکنم به همسرم که از حقوقم (اگر پس از فوت قطع نکردند) و حقوقش و فروش کتاب¬هايم و نوشته¬هايم و آن چه دارم و ندارم بپردازد؛ که چون خود مي¬داند، صورت ريزَش ضرورتي ندارد.
همه اميدم به "احسان" است در درجه اول، و به دو دخترم در درجه دوم. و اين که اين دو را در درجه دوم آوردم، نه به خاطر دختر بودن آن¬ها و امل بودن من است ــ به خاطر آن است که در شرايط کنوني جامعه ما، دختر شانس آدم حسابي شدنش بسيار کم است، که دو راه بيشتر ندارد و به تعبير درست؛ دو بيراهه:
يکي؛ همچون کلاغ ِ شوم در خانه ماندن و به قار قار کردن¬هاي زشت و نفرت بار، احمقانه زيستن که يعني زن نجيب متدين. و يا تمام شخصيت انساني و ايده¬آل و معنويش در ماتحتش جمع شدن، و تمام ارزش¬هاي متعاليش در اسافل اعضايش خلاصه شدن و عروسکي براي بازي ابله¬ها و يا کالايي براي کسبه مدرن و خلاصه دستگاهي براي مصرف کالاهاي سرمايه¬داري فرنگ شدن که يعني زن روشنفکر متجدد. و اين هر دو يکي است. گرچه دو وجهه متناقض ِ هم، اما وقتي از انسان بودن خارج شود، ديگر چه فرقي دارد که يک جغد باشد يا يک چُغوک ، يک آفتابه شود يا يک کاغذ مستراح؟ مستراح شرقي گردد يا مستراح فرنگي؟ و آنگاه در برابر اين تنها دو بيراهه¬اي که پيش پاي دختران است سرنوشت دختراني که از پدر محرومند تا چه حد مي¬تواند معجزآسا و زمانه شکن باشد؟ و کودکي تنها، در اين تند موج ِ اين سيل کثيفي که چنين پر قدرت به سراشيب باتلاق فرو مي¬رود تا کجا مي¬تواند بر خلاف جريان شنا کند و مسيري ديگر را برگزيند؟
1. به لهجه خراساني يعني گنجشک
گر چه اميدوار هستم؛ که گاه در روح¬هاي خارق¬العاده چنين اعجازي سر زده است. پروين اعتصامي از همين دبيرستان¬هاي دخترانه بيرون آمده، و مهندس بازرگان از همين دانشگاه¬ها و دکتر سحابي از ميان همين فرنگ رفته¬ها و مصدق از ميان همين "دوله" ها و "سلطنه" هاي "صلصال کالفخار من حماء مسنون"، و "اينشتين" از همين نژاد پليد و "شوايتزر" از همين اروپاي قسي آدمخوار و "لومومبا" از همين نژاد برده و "مهراوه" پاک از همين نجس¬هاي هند و پدرم از همين مدرسه¬هاي آخوند ريزو ... به هر حال "آدم" از لجن و "ابراهيم" از "آزر" بت تراش و "محمد" از خاندان بتخانه دار ، به دل من اميد مي¬دهند که حساب¬هاي علمي مغز را ناديده انگارد و به سر نوشت کودکانم در اين لجنزار بت پرستي و بت تراشي که همه پرده دار بت خانه مي¬پرورد اميدوار باشم.
دوست مي¬داشتم که "احسان" متفکر، معنوي، پراحساس، متواضع، مغرور و مستقل بار آيد. خيلي مي¬ترسم از پوکي و پوچي موج نوي¬ها و ارزان فروشي و حرص و نوکر مآبي اين خواجه تاشان نسل جوان معاصر؛ و عقده¬ها و حسد¬ها و باد و بروت¬ها ي بيخودي ِ اين روشنفکران سياسي. که تا نيمه¬هاي شب منزل رفقا يا پشت ميز آبجو فروشي¬ها، از کساني که به هر حال کاري مي¬کنند بد مي¬گويند و آنها را با فيدل کاسترو مائوتسه تونگ و چه گوارا مي¬سنجند و طبعا محکوم مي¬کنند، و پس از هفت هشت ساعت در گوشي¬هاي انقلابي و کارتند[؟] و عقده گشايي¬هاي سياسي با دلي پر از رضايت از خوب تحليل کردن ِ قضاياي اجتماعي که قرن حاضر با آن در گير است و طرح درستِ مسايل ــ آنچنان که به عقل هيچکس ديگر نمي¬رسد ــ به منزل برمي¬گردند و با حالتي شبيه به چه گوارا و در قالبي شبيه لنين زير کرسي مي¬خوابند.
و نيز مي¬ترسم از اين فضلاي افواه¬الرجالي شود:
از روي مجلات ماهيانه، اگزيستانسياليست و مارکسيست و غيره شود.
و از روي اخبار خارجي راديو و روزنامه، مفسر سياسي،
و از روي فيلم¬هاي دوبله شده به فارسي، امروزي و اروپايي،
و از روي مقالات و عکس¬هاي خبري مجلات هفتگي و نيز ديدن توريست¬هاي فرنگي که از خيابان¬هاي شهر مي¬گذرند، نيهيليست و هيپي و آنارشيست،
و يا [ از روي] نشخوار حرف¬هاي بيست سال پيش حوزه¬هاي کارگري حزب توده، ماترياليست و سوسياليست چپ،
و از روي کتاب¬هاي طرح نو ، "اسلام و ازدواج" ، "اسلام و اجتماع"، "اسلام و جماع"، اسلام و فلان و بهمان ... اسلام شناس،
و از روي مرده ريگ انجمن پرورش افکار بيست ساله، روشنفکر مخالف خرافات،
و از روي کتاب چه مي¬دانم، در باب کشور¬هاي در حال عقب رفتن، متخصص کشور¬هاي در حال رشد،
و از روي ترجمه هاي غلط و بي¬معني از شعر و ادب و موزيک و تئاتر و هنر امروز، صاحبنظر ِ وراج ِ لفاظِ ضد بشرِ هذيان گوي ِ مريض ِ هروئين گراي ِ خنگ، که يعني: ناقد و شاعر نوپرداز و ...
خلاصه من به او "چه شدن" را تحميل نمي¬کنم. او آزاد است. او خود بايد خود را انتخاب کند. من يک اگزيستانسياليست هستم. البته اگزيستانسياليستم ويژه خودم؛ نه تکرار و تقليد و ترجمه. که از اين سه تا ي منفور هميشه بيزارم. به همان اندازه که از آن دو تاي ديگر؛ تقي زاده و تاريخ، از نصيحت نيز هم، از هيچکس هيچوقت نپذيرفته¬ام. و به هيچکس، هيچوقت نصيحت نکرده¬ام. هر رشته¬اي را بخواهد مي¬تواند انتخاب کند. اما در انتخاب آن، ارزش فکري و معنوي بايد ملاک انتخاب باشد، نه بازار داشتن و گران خريدنش. من مي¬دانستم که به جاي کار در فلسفه و جامعه شناسي و تاريخ، اگر آرايش مي¬خواندم يا بانکداري و يا گاوداري و حتا جامعه شناسي به درد بخور، آنچنانکه جامعه شناسان نوظهور ما برانند که فلان ده يا موسسه يا پروژه را اتود مي¬کنند و تصادفا به همان نتايج علمي مي¬رسند که صاحبکار سفارش داده، امروز وصيتنامه¬ام، به جاي يک انشاء ادبي، شده بود صورتي مبسوط از سهام و املاک و منازل و مغازه¬ها و شرکت¬ها و دم و دستگاه¬ها که تکليفش را بايد معلوم مي¬کردم و مثل حال، به جاي اقلام، الفاظ رديف نمي¬کردم.
اما بيرون از همه حرف¬هاي ديگر اگر ملاک را لذت جستن تعيين کنيم، مگر لذت انديشيدن، لذت يک سخن خلاقه، يک شعر هيجان آور، لذت زيبايي¬هاي احساس و فهم و مگر ارزش برخي کلمه¬ها از لذت موجودي حساب جاري يا لذت فلان قباله محضري کمتر است؟
چه موش آدمياني که فقط از بازي با سکه در عمر لذت مي¬برند! و چه گاوانسان¬هايي که فقط از آخورآباد و زير سايه درخت چاق مي¬شوند. من اگر خودم بودم و خودم، فلسفه مي¬خواندم و هنر. تنها اين دو است که دنيا براي من دارد. خوراکم فلسفه، و شرابم هنر، و ديگر بس. اما من از آغاز متأهل بودم، ناچار بايد براي خانواده¬ام کار مي¬کردم و براي زندگي آنها زندگي مي¬کردم. ناچار جامعه شناسي مذهبي و جامعه شناسي جامعه مسلمانان که به استطاعت اندکم شايد براي مردمم کاري کرده باشم، براي خانواده گرسنه و تشنه و محتاج و بي کسم، کوزه آبي آورده باشم.
او آزاد است که خود را انتخاب کند و يا مردم را، اما هرگز نه چيز ديگري را، که جز اين دو هيچ چيز در اين جهان به انتخاب کردن نمي¬ارزد، پليد است، پليد.
فرزندم! تو مي¬تواني هر گونه "بودن" را که بخواهي باشي، انتخاب کني. اما آزادي انتخاب تو در چارچوب حدود انسان بودن محصور است. با هر انتخابي بايد انسان بودن نيز همراه باشد و گرنه ديگر از آزادي و انتخاب سخن گفتن بي معني است، که اين کلمات ويژه خداست و انسان و ديگر هيچکس، هيچ چيز.
انسان يعني چه؟ انسان موجودي است که آگاهي دارد ( به خود و جهان) و مي¬آفريند (خود را و جهان را) و تعصب مي¬ورزد و مي¬پرستد و انتظار مي¬کشد و هميشه جوياي مطلق است؛ جوياي مطلق. اين خيلي معني دارد. رفاه، خوشبختي، موفقيت¬هاي روزمره زندگي و خيلي چيز¬هاي ديگر به آن صدمه مي¬زند. اگر اين صفات را جزء ذات آدمي بدانيم، چه وحشتناک است که مي¬بينيم در اين زندگي مصرفي و اين تمدن رقابت و حرص و برخورداري، همه دارد پايمال مي¬شود. انسان در زير بار سنگين موفقيت¬هايش دارد مسخ مي¬شود، علم امروز انسان را دارد به يک حيوان قدرتمند بدل مي¬کند. تو هر چه مي¬خواهي باشي باش اما ... آدم باش.
2. مقصود او در اينجا از خانواده اجتماع است و مقصود از تأهل، تعهد به مردم.
اگر پياده هم شده است سفر کن. در ماندن، مي¬پوسي. هجرت کلمه بزرگي در تاريخ "شدن" انسان¬ها و تمدن¬ها است. اروپا را ببين. اما وقتي ايران را ديده باشي، وگرنه کور رفته¬اي، کر باز گشته¬اي. افريقا مصراع دوم بيتي است که مصراع اولش اروپا است. در اروپا مثل غالب شرقي¬ها بين رستوران و خانه و کتابخانه محبوس ممان. اين مثلث بدي است. اين زندان سه گوش همه فرنگ رفته¬هاي ماست. از آن اکثريتي که وقتي از اين زندان روزنه¬اي به بيرون مي¬گشايند و پا به درون اروپا مي¬گذارند، سر از فاضلاب شهر بيرون مي¬آورند حرفي نمي¬زنم که حيف از حرف زدن است. اين¬ها غالبا پيرزنان و پير مردان خارجي دوش و دختران خارجي گز فرنگي را با متن راستين اروپا عوضي گرفته¬اند. چقدر آدم¬هايي را ديده¬ام که بيست سال در فرانسه زندگي کرده¬اند و با يک فرانسوي آشنا نشده¬اند. فلان آمريکايي که به تهران مي¬آيد و از طرف مموش¬هاي شمال شهر و خانواده¬هاي قرتي ِ لوس ِاشرافي ِکثيفِ عنتر ِفرنگي احاطه مي¬شود، تا چه حد جو خانواده ايراني و روح جاده [ساده؟] شرقي و هزاران پيوند نامرئي و ظريف انساني خاص قوم را لمس کرده¬است؟
اگر به اروپا رفتي اولين کارت اين باشد که در خانواده¬اي اتاق بگيري که به خارجي¬ها اتاق اجاره نمي¬دهند. در محله¬اي که خارجي¬ها سکونت ندارند. از اين حاشيه مصنوعي ِبيمغز ِآلوده دور باش. با همه چيز درآميز و با هيچ چيز آميخته مشو. در انزوا پاک ماندن نه سخت است و نه با ارزش. "کن مع الناس و لا تکن مع الناس" واقعا سخن پيغمبرانه است.
واقعيت، خوبي، و زيبايي؛ در اين دنيا جز اين سه، هيچ چيز ديگر به جستجو نمي¬ارزد.. نخستين، با انديشيدن، علم. دومين، با اخلاق، مذهب. و سومين، با هنر، عشق.
[عشق] مي¬تواند تو را از اين هر سه محروم کند. يک احساساتي لوس سطحي هذيان گوي خنگ. چيزي شبيه "جواد فاضل"، يا متين¬ترَش؛ "نظام وفا"، يا لطيف تـَرَش؛ "لامارتين"، يا احمق تـَرَش؛ "دشتي"، يا کثيف تـَرَش؛"بليتيس"! و نيز مي¬تواند تو را از زندان تنگ زيستن، به اين هر سه دنياي بزرگ پنجره¬اي بگشايد و شايد هم دري ... و من نخستينش را تجربه کرده¬ام و اين است که آن را "دوست داشتن" نام کرده¬ام. که هم، همچون علم و بهتر از علم آگاهي مي¬بخشد و هم همچون اخلاق، روح را به خوب بودن مي¬کشاند و خوب شدن. و هم زيبايي و زيبايي¬ها (که کشف مي¬کند،که مي¬آفريند) چقدر در اين دنيا بهشت¬ها و بهشتي¬ها نهفته است. اما نگاه¬ها و دل¬ها همه دوزخي است. همه برزخي است که نمي¬بيند و نمي¬شناسد. کورند و کرند. چه آوازهاي ملکوتي که در سکوت عظيم اين زمين هست و نمي¬شنوند. همه جيغ و داد و غرغرو نق نق و قيل و قال و وراجي و چرت و پرت و بافندگي و محاوره.
واي، که چقدر اين دنياي خالي و نفرت بار براي فهميدن و حس کردن سرمايه دار است! لبريز است! چقدر مايه¬هاي خدايي که در اين سرزمين ابليس نهفته¬است! زندگي کردن وقتي معني مي¬يابد که فن استخراج اين معادن
3. با مردم باش و با مردم مباش
ناپيدا را بياموزي و تو مي¬داني که چقدر اين حرف با حرف¬هاي "ژيد" به "ناتانائل"ش شبيه است، با آن متناقض است! تنها نعمتي که براي تو در مسير اين راهي که عمر نام دارد آرزو مي¬کنم، تصادف با يکي دو روح فوق¬العاده است، با يکي دو دل بزرگ، با يکي دو فهم عظيم و خوب و زيبا است. چرا نمي¬گويم بيشتر؟ بيشتر نيست. " يکي" بيشترين عدد ممکن است. "دو" را براي وزن کلام آوردم و، نيست. گرچه من به اعجاز حادثه¬اي، اين کلام موزون را در واقعيت ِ ناموزون زندگيم، به حقيقت، داشتم."برخوردم" (به هر دو معني کلمه.
"کوير" را براي لمس کردن روحي که به ميراث گرفته¬ام و به ميراثت مي¬دهم بخوان و آن دستخط پشت عکسم را که در پاسخ خبر تولدت فرستادم براي تنها و تنها "نصيحت" که در زندگي مرتکب شده¬ام حفظ کن( به هر دو معني کلمه)
اما تو "سوسن" ساده مهربان ِاحساساتي ِزيباشناس ِ منظم ِدقيق و تو "سارا"ي رندِ عميق ِ عصيانگرِ مستقل. براي شما هيچ توصيه¬اي ندارم. در برابر اين تند بادي که بر آينده پيش ساخته شما مي¬وزد، کلمات که تنها امکاناتي است که اکنون در اختيار دارم چه کاري مي¬توانند کرد؟ اگر بتوانيد در اين طوفان کاري کنيد، تنها به نيروي اعجاز گري است که از اعماق روح شما سر زند، جوش کند و اراده¬اي شود مسلح به آگاهي¬اي مسلط بر همه چيز و نقاد هر چه پيش مي¬آورند و دور افکننده هر لقمه¬اي که مي¬سازند. چه سخت و چه شکوهمند است که آدمي طباخ غذاهاي خويش باشد. مردم همه نشخوار کنندگانند و همه خورندگان آنچه برايشان پخته¬اند. دعواي امروز بر سر اين است که لقمه کدام طباخي را بخورند . هيچکس به فکر لقمه ساختن نيست. آنچه مي¬خورند غذاهايي است که ديگران هضم کرده¬اند. و چه مهوع!
آن هم کي ها مي¬سازند؟! رهبران روشنفکر ِزنان ِامروز ِاجتماع ما! آن¬ها که مدل نوين زن بودن شده¬اند! "هفده دي¬اي ها"! آزادزنان! اين تنها صفتي است که آن¬ها موصوفات راستين آنند؛ آزاد از ... عفت کلام اجازه نمي¬دهد. اين چادر هاي سياه را، نه فرهنگ و تمدن جديد، و نه رشد فکري، و نه شخصيت يافتن واقعي، و نه آشنايي با روح و بينش و مدنيت اروپا، بلکه آجان و قيچي از سر اينان برداشت، بر اندام اينان دريد، و آنگاه نتيجه اين شد که همان "شاباجي خانم" شد که بود، منتها به جاي حنا بستن، گلمو مي¬زند و به جاي خانه نشستن و غيبت کردن، شب
4. مقصود دکتر احتمالا اين کلمات باشد: "پوران عزيزم اين عکس را که چند لحظه پس از شنيدن خبر تولد احسان در يک کافه برداشته¬ام به رسم يادگار به تو تقديم مي کنم آثار پيري و "بابا" شدن به همين زودي در چهره ام نمايان است آن را به يادگار نگه دار تا بيست سال ديگر اين خط شعر را که از زبان فردوسي به تو مي نويسم بخواند و بداند که ميراث اجدادي خويش را که جز کتاب و فقر و آزادگي نيست چگونه بايد حفظ کند و او نيز جز رنج و علم و شرف در حيات خويش چيزي نيندوزد
چنين گفت مر جفت را نره شير
که فرزند ما گر نباشد دلير
ببريم از او مهر و پيوند پاک
پدرش آب دريا و مادرش خاک
1338 پاريس علي شريعتي
آن هم کي ها مي¬سازند؟! رهبران روشنفکر ِزنان ِامروز ِاجتماع ما! آن¬ها که مدل نوين زن بودن شده¬اند! "هفده دي¬اي ها"! آزادزنان! اين تنها صفتي است که آن¬ها موصوفات راستين آنند؛ آزاد از ... عفت کلام اجازه نمي¬دهد. اين چادر هاي سياه را، نه فرهنگ و تمدن جديد، و نه رشد فکري، و نه شخصيت يافتن واقعي، و نه آشنايي با روح و بينش و مدنيت اروپا، بلکه آجان و قيچي از سر اينان برداشت، بر اندام اينان دريد، و آنگاه نتيجه اين شد که همان "شاباجي خانم" شد که بود، منتها به جاي حنا بستن، گلمو مي¬زند و به جاي خانه نشستن و غيبت کردن، شب نشيني مي¬کند و پاسور مي¬زند. يک "ملا باجي" اگر ناگهان تنبانش را در آورد و يا به زور درآوردند چه تغييراتي در نگاه و احساس و تفکر و شخصيتش رخ خواهد داد؟
اما مسأله به همين سادگي¬ها نيست. "زن روز" آمار داده¬است که از 1956 تا 66 (ده سال) موسسات آرايش و مصرف لوازم آرايش در تهران پانصد برابر شده است. و اين تنها منحني تصاعدي مصرف در دنيا و در تاريخ اقتصاد است و نيز تنها علت غايي همه اين تجدد بازي ها و مبارزه با خرافات و آزاد شدن نيمي از اندام اجتماع که تا کنون فلج بود و زنداني بود و از اين حرف¬ها ... اما اين¬ها باز يک فضيلت را دارايند. يعني يک امتياز بر رقباي املشان. .... چه گرفتاري عجيبي در قضاوت ميان اين دو صفِ متجانس ِمتخاصم پيدا کرده¬ام. هر وقت آن "ملاباجي گشنيز خانم¬ها" را مي¬بينم مي¬گويم؛ باز هم آن¬ها. و هر وقت آن "جيگي جيگي ننه خانم¬ها" را مي¬بينم، مي¬گويم باز هم همين¬ها.
و اما تو همسرم. چه سفارشي مي¬توانم به تو داشت؟ تو که با از دست دادن من هيچکسي را در زندگي کردن از دست نداده¬اي. نه در زندگي، در زندگي کردن. به خصوص بدان گونه که مرا مي¬شناسي و بدان صفات که مرا مي¬خواني. نبودن من خلائي در ميان داشتن¬هاي تو پديد نمي¬آورد. و با اين حال که چنان تصويري از روح من در ذهن خود رسم کرده¬اي وفاي محکم و دوستي استوار و خدشه ناپذيرت به اين چنين مني، نشانه روح پر از صداقت و پاکي و انسانيت توست.
به هر حال اگر در شناختن صفات اخلاقي و خصايل شخصيت انساني من اشتباه کرده باشي در اين اصل هر دو هم عقيده¬ايم که: اگر من هم انسان خوبي بوده¬ام همسر خوبي نبوده¬ام. و من به هر حال آن قدر خوب هستم که بدي¬هاي خويش را اعتراف کنم و آنقدر قدرت دارم که ضعف¬هايم را کتمان نکنم و در شايستگيم همين بس که خداوند با دادن تو آنچه را به من نداده است جبران کرده است و اين است که اکنون در حالي که همچون يک محتضر وصيت مي¬کنم ، احساس محتضر ندارم. که با بودن تو، مي¬دانم که نبودن ِمن، هيچ کمبودي را در زندگي کودکانم پديد نمي¬آورد و تنها احساسي که دارم همان است که در اين شعر توللي آمده¬است که:
برو اي مرد، برو چون سگ
مطالب مشابه :
نقل و انتقالات
جواد محمد مهدي مهدوي-حسام بخششي-فرهاد ظريف-رضا مومني مقدم بيوگرافي بازيكنان و
لاريجاني نه!!!
لاريجاني مايل بود«محمد جواد ظريف»كه در آن ضمن شرح بيوگرافي سعيد جليلي محمد هاشمي نيز
بیوگرافی شهاب حسینی
فيلم يک مثلث عاشقانه بود با حضور محمد علي سپانلو ناشناس (احمد ظريفرفتار بيوگرافي
واليبال قهرماني نوجوانان جهان؛
شهاب احمدي، فرامرز ظريف، ميلاد عبادي پور، محمد فلاح، جواد حسين آبادي، محمد بيوگرافي
بیوگرافی دکتر علی شریعتی(به قول خودش شاندل)
بيوگرافي . بیوگرافی دکتر علی شریعتی(به قول خودش شاندل) نگاهي به زندگي دکتر علي شريعتي با
اثبات وجود مبارک صاحب الزمان عجل الله تعالي فرجه الشريف در قرآن
علال از قول ظريف ابونصر پس از ذکر بيوگرافي حضرت عسگري الغايب، محمد جواد
آشنایی با فرقه علوی
3 ـ 3 ـ محمد جواد اتصال ظريف روح روحانى در محضر الهى بواسطه شناخت اشخاص بيوگرافي
چگونه لباس خود را ست كنيم مخصوص خانومها و آقايون . افراد چاق و لاغر چه لباسيو بايد بپوشن . افراد بلن
5- كفش بدون پاشنه و ظريف بپوشيد. چکونه یک جواد خیابانی شویم بيوگرافي و عكس محمد رضا
برچسب :
بيوگرافي محمد جواد ظريف