ازدواج اجباری- قسمت آخر

بعد اینکه دکتر کلی توصیه کرد با یه تشکر زدم از اتاقش بیرون
بهار و دیدم که دارن با یک برانکارد میبرنش بخش
آهی کشیدم و به اون سمت حرکت کردم
به بهار نگاه کردم که چقدر ضعیف و شکننده شده بود دیگه ازون زیبایی خیره کنندش خبری نبود خیلی لاغر شده بود
چشمای سردش بسته بود
گوشیم زنگ خورد
نوشین بود جواب دادم
-بله؟
با کلافگی گفت
-کامران؟
-بله؟
-آرش روانیمون کرد از وقتی از خواب بیدار شده همش داره گریه میکنه به خدا دیگه کلافه شدیم نمیدونیم باید چیکار کنیم
-باشه الان میام
پوفی کرد و گفت
-زودتر
بدون خداحافظی گوشیو قطع کرد
روبه علی که کنارم راه میومد گفتم
-من میرم خونه نوشین میگه آرش خیلی بی تابی میکنه
سرشو تکون دادوگفت
-باشه برو
-بهوش اومد خبرم کنید
-باشه خداحافظ
باهاش دست دادم و راهی شدم
با سرعت به سمت خونه میرفتم
جلوی در ترمز کردم و از ماشین پیاده شدم
زنگ خونه رو فشار دادم و وارد شدم
نوشین آرش به بغل از خونه اومد بیرون
بچه رو به طرفم گرفت و با ناله گفت
-تورو خدا بگیرش روانیم کرد
آرش و بغلش کردمو رو بهش گفتم
-باران کو؟
-اونم یک گوشه بغ کرده و نشسته
پوفی کردمو گفتم
-امادش کن ببرمش پارک
سری تکون دادو رفت
با ارش رفتم داخل ساک لباساش گوشه ای گذاشته بود لباس سفیدی و از تو ساکش در اوردم و تنش کردم
انگشت شستش و تو دهنش کرده بود و میمکیدش
بغلش کردم که همون موقع نوشین و نازلی و باران اماده جلوم واستادن
یاعلی گفتم و از جام بلند شدم
-بریم
نوشین درارو قفل کرد و اومد صندلی جلو نشست
باران و نازلیم عقب نشستن
-خوب کجا بریم؟
باران-بریم شهربازی؟
با لبخند نگاش کردمو گفتم
-ای به چشم
ماشین و به حرکت در اوردم
یک ساعتی گذشت تا رسیدیم به مقصد
آرش بغل نوشین بود و دوشادوش هم راه میرفتیم
نازلی و بارانم جلومون تند تند میرفتن
جلوی هر وسیله بازی باران با هیجان میگفتم میخواد سوار شه
بالبخند واسه اون و نازلی و گاهیم نوشین بلیط میگرفتم
خودم یک گوشه میشتم و بهشون نگاه میکردم
آرشم بغلم وول میخورد
بچه ها همشون رفته بودن سوار ماشین بشن و بازی کنن
منم نشسته بودم و داشتم با آرش بازی میکردم
با احساس اینکه کسی نشست کنارم سرمو برگردوندم
دوتا دختر که خیلی وضع خرابی داشتن کنارم نشستن
صورتمو برگردوندم
ارش پیرهنمو توی دستش گرفته بود و اماده گریه کردن بودن
لبخندی روی لبم نشست
پسرم غیرتی شده بود دوس نداشت جز مامانش با کسی صحبت کنم
با یاد بهار گوشیم و در اوردم و به علی زنگ زدم
الان دو ساعتی بود که اومده بودیم شهربازی
-جانم؟
-سلام علی خوبی؟چی شد؟بهوش نیومد؟
-سلام هنوز نه گفتم که بهوش اومد خبرت مبکنم
اهی کشیدمو گفتم
-باشه
علی که متوجه سرو صدای پارک شده بود با کنجکاوی پرسید
=کجایی؟
-با نوشین و نازلی بچه هارو اوردیم شهربازی
-اهان خوش بگذره من برم دیگه کاری نداری؟
-قربونت داداش فعلا
دختری که کنارم نشسته بود با لبخند بهم گفت
-افتخار اشنایی میدین؟
با اخم گفتم
-نخیر بهتره بلند شید وگرنه بد میبینید
متوجه نوشین شدم که با کنجکاوی داشت میومد سمتمون
بهش چشمکی زدم که سریع قضیه رو گرفت
روبهش کردم و گفتم
-اومدی عزیزم؟بچه بهونت و میگرفت
نوشین بالبخند اومد ارش و ازم گرفت و گفت
-قربونت برم عزیزم
دست باران و گرفت و گفتم
-گرسنه نیستی عزیزم؟
-چرا عموجون خیلی گرسنه ام
-پس بریم واست یه چیزی بخرم
تو یکی از رسوران ها نشستیم و پیتزا سفارش دادیم
بعد تموم شدنش گوشیم زنگ خورد
با دستمال دور دهنم و پاک کردو جواب دادم
-جانم؟
-مژده بده داداش که بهوش اومد
با خوشحالی گفتم
-راست میگی؟
-راه به جون نوشین
-باشه من الان میام
نوشین-چی شد؟
-هیچی بهار بهوش اومده سریع بلند شید بریم
نازلی-خوب خدارو شکر مام میایم بیمارستان
-بچه هارو چیکار مینید
-خدا بزرگه بدو بریم
باهم بلند شدیم به سرعت به سمت بیمارستان حرکت میکردیم
وقتی رسیدیم بعد کلی حرف زدن با نگهبان بالاخره اجازه داد بچه هارو ببریم بالا
توی اتاق شلوغ بود همه دور بهار نشسته بودن و لبخند میزدن و باهاش حرف میزدن
با باز شدن در همه برگشتن طرف ما
نوشین با خوشحالی دوویید طرف بهار ولی من همونجا خشکم زد


بهار
با باز شدن در نگاهم به اون سمت چرخید
اول چیزی که تو چشمم اومد کامران بود
دلم براش خیلی تنگ شده بود تو چشمای هم خیره شده بودیم که با دوییدن نوشین به طرف خودم چشم از کامران برداشتم
نوشین صورتمو بوسیدو کلی اظهار خوشحالی کرد در جوابش فقط تونستم بهش لبخند بی جونی بزنم
با صدای گریه بچه به سرعت به سمتش برگشتم طوری که گردنم داغون شد
آرش کوچولوی من بود که حالا داشت تو بغل باباش دست و پا میزد
با لبخند دستمو تا جایی که میتونستم باز کردم
کامران بچه رو اورد کنارم
ولی نداد بغلش کنم
با تعجب بهش نگاه کردم که گفت
-عزیزم تو حالت خوب نیست بهتره استراحت کنی
با صدای ارومی که به زور تونستم بگم وخودمم به زور شنیدم گفتم
-پس بیارش پایین ببینمش
وقتی صورت آرش جلوی دیدم قرار رفت
قطه اشکی از گوشه چشمم ریخت پایین که صدای اعتراض همه بلند شد
کامران گفت-اااا قرار نبود گریه کنی ها وگرنه میبرمش
با ناراحتی بهش نگاه کردم
صدام گرفته بود گلوم حسابی میسوخت
-چرا اینقدره ضعیف شده
دست کوچولوش و تو دستم گرفتم و بهش بوسه زدم
دست از مکیدن دستش برداشت بهم نگاه کرد بعد چند دقیقه زد زیر گریه و دستاش و به سمتم دراز کرد
تو بغل کامران ووا میخورد و اروم نمیشد
با کمک خاله روی تخت جابه جا شدم
کامران کنارم نشست و ارش و تو اغوش خودم و خودش گذاشت
اروم با جوجوم حرف میزدم
دلم براش یه ذره شده بود
معلوم نبود تو این مدت چی کشیده بود
وقتی سرمو بلند کردم متوجه شدم جز ما سه نفر کسه دیگه ای تو اتاق نیست
با تعجب به کامران نگاه کردم که با لبخند گفت
-اینقدر حواست پرت بود اونا رفتن بیرون تا ما راحت باشیم
بعدم خم شدو پیشونیم و بوسیدبا لذت چشمام و بستم
اروم گفت
ی
سرمو برگردوندم تا از نوشین و نازلی تشکر کنم
ولی هیچکس تو اتاق نبود
با تعجب به کامران نگاه کردم و گفتم
-پس بقیه کجا رفتن؟
لبخندی زد و گفت
-میخواستن ما راحت باشیم بعدشم خانوم خانوما شما سرتون خیلی شلوغ بود نفهمیدید
-بچه رو ببر اینجا محیطش الودس مریض میشه
-باشهفپس من میفرستمش با باران بره خونه نوشین
-باران اومده؟
-اره ولی هرچی گفتم نیومد تو اتاق تو راهرو نشست
-چرا؟
-نمیدونم
از روی تخت بلند شدو بچه رو که حالا چشماش بسته بود تو اغوشش جابه جا کرد
-چیزی نمیخوای بخرم؟
-نه
-پس من این و بدم برمیگردم البته وقت ملاقات گذشته من تو سالنم کارم داشتی
-توم برو خونه
اخم دلنشینی کرد و گفت
-دیگه چی؟
-اخه خسته میشی؟
-دیگه نشنوم،برمیگردم
از اتاق رفت بیرون
درد داشتم ولی به روی خودم نیاوردم
چشمام و از روی درد بستم و بهم فشار دادم
کم کم چشمام بسته شد
صبح با تکون دستم از خواب بیدار شدم
پرستاری بالای سرم و بود و داشت سرمم و در میاورد و یکی دیگه رو وصل میکرد
با دیدن چشمای باز من گفت
-صبحت بخیر خانومی؟خوب خوابیدی؟
لبخند بی جونی زدم و گفتم
-اوهوم،میخوام برم دستشویی
-اوکی عزیزم
واسم ویلچر اورد و با کمک کامران که چشاش از بی خوابی سرخ شده بود من و نشوندن روش
اولین باری بود که میرفتم دستشویی و اینقدر حال میداد
قرار بود تا چند روز دیگه مرخص بشم
از بیمارستان خسته شده بودم میخواستم زودتر برم خونه و دوباره زندگیم و از سر بگیرم

بالاخره چند روزم تموم شد و از بیمارستان مرخص شدم
در خونه که رسیدیم بچه ها با یک مردی که احتمالا قصاب بود واستاده بودن اون یاروم یک گوسفند تپل دستش بود
با کامران از روی خونش رد شدیم ورفتیم داخل
خاله با آرش داخل بود با شوق آرش و از بغلش گرفتم و بوسیدمش
بعد دو سه هفته بالاخره بغلش کردم
-الهی مامان قربونت بره قند عسلم
بهم نگاه کرد و مانتوم و مشتای کوچولوش فشار داد و خودش و بهم چسبوند
تو اغوشم فشارش دادم بوسیدمش
با کمک کامران رفتم بالا تا لباسامو عوض کنم
فعلا نباید میرفتم حمام
از خودم حالم بهم میخورد احساس میکردم نجسم
آرش و روی تخت گذاشتم و لباسایی که کامران بهم داد و به کمک خودش پوشیدم
اونم لباساش و پوشید
روی تخت دراز کشیدم و آرش و تو بغلم گرفتم
-فدات بشم ،چرا اینقدره ضعیف شدی ،مامان و میبخشی کوچولوی من؟قول میدم دیگه هیچوقت تو رو از خودم جدا نکنم
دهنش و باز کرد و بهم نگاه کرد
پسر کوچولوی من گرسنش با عشق بهش شیر دادم اونم خورد
کامران رفته بود پایین پیش بقیه
وقتی آرش خوابید اهسته از پله ها رفتم پایین
همه داشتن باهم حرف میزدن با رفتن من پیششون ساکت شدم
با شک بهشون نگاه کردم که کامران گفت
-چرا اومدی پایین؟
اهسته جواب دادم
-از بس خوابیده بودم حالم بهم میخوره از خوابیدن
خودشو کشید کنار و بهم اشاره کرد کنارش بشینم
رفتم و کنارش نشستم
دستش و انداخت دورم
به باران نگاه کردم که کنار بابا نشسته بود و با مظلومیت بهم نگاه میکرد
بهش لبخند زدم و اشاره کردم بیاد پیشم
با خوشحالی دویید طرفم
روی پام نشوندمش و گفتم
-خوشگل من چطوره؟
-خوبم ابجی ،تو حالت خوب شد؟
-اره خوشگلم خوب شدم
-یعنی دی


مطالب مشابه :


قسمت آخر رمان عملیات عاشقانه

رمان ♥ - قسمت آخر رمان عملیات عاشقانه رمان عملیات مشترک. قسمت آخر رمان عملیات عاشقانه .




رمان زندگی غیر مشترک - قسمت 1

رمان زندگی غیر مشترک - قسمت 1 رمان عملیات رمان آراس ( قسمت آخر )




روزای بارونی قسمت آخر

رمان عملیات مشترک. روزای بارونی قسمت آخر. تاريخ : پنجشنبه ۱۳۹۲/۰۷/۰۴ | 13:53 | نويسنده :




رمان وام ازدواج5 - قسمت اخر

قسمت اخر - رمان+رمان ایرانی+رمان عشقولانه+رمان عاشقانه+رمانی ها+عاشقان رمان عملیات مشترک.




ازدواج اجباری- قسمت آخر

رمان عملیات مشترک. ازدواج اجباری- قسمت آخر. تاريخ : جمعه ۱۳۹۲/۰۲/۰۶ | 10:15 | نويسنده :




زمستان داغ قسمت12(قسمت آخر)

رمان عملیات مشترک. زمستان داغ قسمت12(قسمت آخر) تاريخ : جمعه ۱۳۹۲/۰۵/۰۴ | 10:54 | نويسنده :




رمان بورسیــــــــــــــه/قسمـت آخــــــــــــــر

قسمـت آخــــــــــــــر رمان عملیات مشترک. رمان قلب مشترک مورد نظر




بغض کهنه11 قسمت آخر

بغض کهنه11 قسمت آخر - رمان+رمان ایرانی+رمان رمان عملیات مشترک. رمان قلب مشترک مورد




برچسب :