رمان همه زن های من (جلد اول) 13

"قسمت نوزدهم :غوغای تاریکی " آترین پشت فرمان ماشینش نشسته بود و به وسط فرمان خیره شده بود .. درست نمی دانست چند ساعت است که به این حال مانده .. یک ساعت .. دوساعت .. سه ساعت ... تمام ظهر .. سرش را بلند کرد و به آسمان گرفته بعد ظهر خیره شد ... نزدیک غروب بود .. آهی که از نهادش بیرون آمد کاملا غیر ارادی و ناخواسته بود .. بیشتر از 5 ساعت بود که در ماشینش نشسته بود و به حرفهای پدرش فکر میکرد.. به قصه زندگی سعید .. جولیا .. به رازی که بین رومینا و پدرش بود .. و به آهو ، نفس سعید ..! امانتی که دست به دست چرخیده بود تا به او برسد .. چه امانتدار بدی بود .. همانطور که شوهر بدی بود .. یک شوهر اجباری .. یک امانتدار ناخواسته .. یک رابطه تحمیلی اما شاید حالا خواستنی ..! زندگیش مثل کلافی سردرگم درهم پیچیده بود ... کلافی که احساسات متناقضش را به طرز عجیبی پشت سرهم به نخ کشیده بود! دلش می خواست این کلاف .. این بند .. این نخ نامرئی را هر جور شده پاره کند ... بعد همه احساساتش مثل دانه ها تسبیحی که از هم پاشیده روی زمین پخش شود و او سر فرصت بنشیند و از میان این همه حس زیباترینش را انتخاب کند .. یک احساس زیبا برای خودش .. برای رومینا و برای آهو ...! و آب دهانش را به سختی فرو داد .. دهانش مثل زهر تلخ شده بود . چهره در هم کشید و استارت زد .. هنوز راه نیفتاده بود که ملودی آرام گوشی اش به صدا در آمد .. نگاهی از آینه به پشت سر انداخت و ماشین را به همان حالت کجی که ایستاده بود نگه داشت .. گوشی اش را از روی داشبرد برداشت و به شماره روزبه خیره شد و بعد انگار همه مغزش با هم به کار افتاده باشد با هیجانی بی سابقه دکمه برقراری ارتباط را فشرد و داد زد : بگو روزبه . صدای روزبه باتاخیری که برای آترین اندازه همه عمرش بود به گوش رسید : سلام. آترین عصبی و هیجان زده گفت: سلام .. خوش خبر باشی پسر .. پیداش کردی؟ روزبه مکث کرد و آترین با وحشت به خیابان خالی رو به رویش خیره شد .. صحنه خوابی که صبح دیده بود به طرز وحشتناکی جلوی چشمانش زنده شد .. با دنیایی ترس که به خوبی از لحنش پیدا بود نالید: روزبه .. چیزی شده؟ روزبه نفسش را در تلفن فوت کرد و گفت: نه .. راستش برای آهو زنگ نزدم .. یعنی برای اون هست ولی نه اون جوری که تو رو خوشحال کنه. آترین فرمان را محکم در دستش فشرد و عصبی تر از قبل تند گفت: یعنی چی؟ درست حرف بزن بفهمم چی میگی ! روزبه : امروز .. امروز ارشیا اومده بود دفتر .. آترین متعجب تکرار کرد : ارشیا؟ روزبه : آره . . آترین : چی کار داشت؟ روزبه : میخواست درباره تو و آهو بدونه! آترین پوزخندی زد و ناسزایی زیرلب حواله ارشیا کرد . روزبه ادامه داد: میخواست بدونه آهو چه رابطه ای با تو داره ؟ آترین خسته گفت: تو چی بهش گفتی؟ روزبه : چی میخواستی بگم ؟ سنگ قلابش کردم .. آترین برای تمام شدن بحث اوهومی کرد و گفت: خوب کاری کردی. روزبه: ولی اترین از من میشنوی این ارشیا بدجوری افتاده دنبال پیدا کردن این رابطه .. چی کار میخوای بکنی؟ آترین مکثی کرد ... نور آفتاب بدجوری چشمانش را می آزرد .. دستش را بلند کرد وسایه بان را پائین آورد و گفت : میدونم باهاش چی کار کنم .. دیگه کم کم وقتش که دمش رو بچینم. رزبه : یعنی میخوای چی کارکنی؟ آترین غرق در فکر آهسته جواب داد: اگه دوباره اون طرفها پیداش شد همه چی رو بهش بگو .. دیگه نمیخوام آهو رو پنهان کنم. *************. *****************. ***************************. ************************************. آترین ماشین را جلوی خانه پدرش پارک کرد و به ساعت گوشی اش خیره شد .. ساعت 8 و نیم بود .. همانطور که از پژویش پائین می آمد نگاهی به چراغهای طبقه سوم انداخت .. خانه مثل هر شب در خاموشی غوطه ور بود همانطور که چراغهای واحد دوم خاموش بود .. به طرف در رفت و در حالیکه کلید را در قفل می چرخاند یاد سعید افتاد که همیشه به شوخی به مادرش می گفت زن چراغ خونه است ... خدا خونه ما رو پر از چلچراغ کنه! در را باز کرد و به خانه خاموشش که حتی یک لامپ هم نداشت زل زد .... خسته پله ها را یکی یکی بالا رفت ... طبقه اول خاموش بود .. آهویی نبود ... بالاتر رفت .. طبقه دوم هم خاموش بود .. رومینایی نبود.. نه رومینا و نه آهو! کلیدش را در دست چرخاند و خواست وارد قفل کند که صدای آرام شقایق را از بالا شنید .. سر بلند کرد و به او که خودش را در پتویی پیچیده بود و بالای پله ها ایستاده بود خیره شد . شقایق لبخند زد و سلام کرد و اترین آنقدر خسته بود که حتی توان نداشت جوابش را بدهد . شقایق چند پله پایین آمد و صمیمانه گفت: چقدر دیر برگشتی .. آترین حرفی نزد و تنها به او خیره ماند ... شقایق جلوتر آمد و با چهره ای نگران نگاه اترین را دنبال کرد : چیزی شده ؟ اتفاقی افتاده براتون؟ آترین باز هم حرفی نزد و شقایق این بار وحشت زده پرسید : نکنه .. نکنه اون .. نکنه اون اومده بود سراغتون؟ آترین بالاخره سری تکان داد و با لحن خفه ای جواب داد: نه خیالتون راحت باشه .. چهره شقایق به ناگه به لبخند پهنی از هم باز شد .. به نرده راه پله تکیه داد و گفت: وای خدا روشکر .. یکهو فکر کردم اون منصور دیونه پیدام کرده .. آترین بی هوا پرسید: چرا اینقدر ازش می ترسی؟ شقایق سرش را بلند کرد .. قدش از آترین کوتا ه تر بود برای همین گردنش را بالا برد و نگاه خیره اش را مستقیم در چشمان آترین دوخت .. نگاهی آنقدر خیره و انقدر سوزان که آترین توان تحملش را درخود نمی دید . به جای شقایق او نگاهش را برداشت و در حالیکه با کلیدهایش به میله ضربه میزد آهسته گفت: حالتون بهتره؟ شقایق بعداز مکث کوتاهی گفت: ازم میترسی؟ آترین سریع سر بلند کرد و متعجب نگاهش کرد : چرا همچین فکری کردین؟ شقایق: رفتارت وحشت زده است .. چرا ؟ مگه من چی کارت کردم؟ آترین کلافه سر تکان داد : نه نه داری اشتباه میکنی؟ شقایق پتویی که دورش بود را بالا تر کشید و گفت: پس چیه ؟ اینقدر وحشتناک شده ریخت و قیافه ام که رغبت نمیکنی حتی نگاهم کنی؟ آترین کلیدش را کف دست فشار داد و نفسش را فوت کرد : من اصلا متوجه منظورتون نمیشم! شقایق خسته نالید : میشه بریم بالا ... من نمیتونم زیاد روی پا با یستم .. همه استخون هام درد میکنه . آترین نگاهی به در بسته واحد خودش انداخت و نگاه دیگری به شقایق ... مردد بود .. برود یا نه؟ برود یا نه؟ شقایق تزرع آمیز نالید : خواهش میکنم .. می خوام با یکی حرف بزنم .. به خدا دارم دق میکنم .. هیچکس نیست تا دردم رو بهش بگم .. آخه این چه زندگی سگی که من دارم !! بعد رویش را برگرداند و هق هق کنان از پله ها بالا رفت ... آترین بازهم کلیدش را محکم کف دست فشرد و نوک انگشت های پایش را در کفش جمع کرد .. برود یا نه؟ خسته بود .. دلش میخواست تن کوفته اش را با آب آرام کند و بیشتر از آن میخواست ذهن مغشوش و پر تلاطمش را با دو قرص خواب آور خاموش کند اما یکی به کمک او احتیاج داشت .. یک زن .. یک زن تنها و رنجور.. برود یا نه؟************************. *****************. فضای بیمارستان در خاموشی دلپذیری فرو رفته بود و همه بیماران و کارکنان را بعد از یک روز سخت و پر از رنج دعوت به آرامش میکرد . اما بیرون از آن ساختمان سفید رنگ خبری از خاموشی و سکون نبود .. آنجا باد نسبتا سردی می وزید که سعی داشت توده ابرهای متراکم را از روی هلال نورانی ماه کمی کنار بزد. آرسام نفسش را با آه بیرون داد و همانطور که دستانش را در جیب شلوار فرو می برد کمرش را صاف کرد و به آسمان ابری آن شب خیره شد. حس و حال غریبی داشت .. انگار این شب با همه شب های عمرش فرق داشت .. یک جور سنگینی در فضا موج میزد .. یک چیز شوم ... شاید یک خبر بد یا حادثه ای پیش بینی نشده ! باد دیگری وزید و اینبار صدای خش خش اعتراض آمیز در ختان به خواب رفته را در آورد ... آرسام از ساختمان بیمارستان فاصله گرفت و از دور به دیوارهای بلندش خیره شد ... نور چراغ های کم رنگ محوطه روی ساختمان سایه انداخته بود و سایه درختان پر هیبت روی دیوارها خودنمایی میکرد. همه چیز مثل سابق ... مثل هر شب .. اما یک چیزی درست در نمی آمد .. چیزی که آرسام نمی توانست بفهدمش! با نگاه گنگش دور و بر را گذراند .. انگار سالها از چهار روز پیش می گذشت و او مثل اصحاب کهف از خواب چندین هزار ساله بیدار شده و به فضای ناآشنا و غریبه پا گذاشته بود؟ همه چیز تغییر کرده بود .. این جا دیگر همان بیمارستان همیشگی نبود ...! این ساختمان .. این دیوار ها با گذشته فرق کرده بودند و آرسام نمی فهمید چرا و چطور؟! اما نه .. چیزی بیش تر از گذشت زمان بود ... گویی چیزی از میان رفته بود یا داشت می رفت! و او توان مقاومت در مقابلش را نداشت! چیزی مثل یک احساس امنیت ... یا شاید حس خوب خوشبخت بودن! ماهها بود که دیگر از چنین دست احساساتی نداشت.. تقریبا به در وردوی رسید .. جلوی نرده ها ی محافظ ایستاد و به خیابان نسبتا خالی خیره شد ... صدای بوق بوق یکنواختی از دور شنیده میشد و با گذشت هر ثانیه صدا نزدیکتر میشد. چند لحظه بعد ماشین گل زده ای از مقابلش رد شد و به دنبال آن چند ماشین دیگر در حالیکه بوق بوقشان کل فضای خاموش بیمارستان در دست گرفته بود عبور کردند. آه دیگری کشید .. مثل همیشه با دیدن ماشین عروس به یاد شبی افتاد که خودش عروس رویاهایش را به خانه می برد... به خانه دلبستگی هایش ... به رویای شیرین بودن هایش ! هنوز هم میخواست باشد .. با نازی .. با عروس رویاهای دیروزش ... با همخانه کابوسهای امروزش! اما ... نه نازی .. نه عروس رویاهایش و نه حتی این همخانه هیچکدام او را نمیخواستند ! مثل کسی که همه زندگیش را در بازی ناعادلانه ای باخته باشد تلو تلو خوران راه رفته را به سمت ساختمان بازگشت ... همه چیزش داشت از دست میرفت و حالا تنها پدری بیمار بروی تخت برایش مانده بود و خواهری نوجوان در حساس ترین سن و سال! کمی فکر کرد .. برادری داشت که خودش غرق مشکلاتش بود و فکر بودنش را باید از سر بیرون میبرد... و باز فکر و اینبار هیچ ! تمام شده بود .. هیچکس نبود .. واقعیت مثل پتک درسرش کوبیده شد .. اگر نازی میرفت هیچکس برایش نمی ماند ..! حالا که حقیقت اینطور عریان و زشت در مقابلش خودنمایی میکرد حالش به مراتب بدتر شده بود و سنگینی شب برایش غیر قابل تحمل می آمد. احساس روباهی را داشت که در تله ای گیر افتاده و تا رسیدن سگهای شکاری زمانی باقی نمانده و هر تلاشی برای رهایی بیفایده است. اما او خیال نداشت تا آمدن سگها صبر کند .. خیال نداشت تا لحظه آخر در سکوتی مرگ بار به انتظار معجزه ای بنشیند...! تنها راه نجاتش هجوم بردن بود ! و او همین را میخواست! میخواست به زندگی هجوم ببرد و آنچه را که می تواند و میخواهد از آن بگیرد. پدرش را ... نازی را .. عروس و همخانه اش را .. زندگیش را ... و بعد در کنار همه اینها کودکش را! دیگر به ساختمان رسیده بود . نفس عمیقی کشید و دستان یخ زده اش را بهم مالید .. همانطور که از پله ها بالا میرفت به افکارش اندیشید ... به موج خواستنی که در وجودش بیدار شده بود و او را وادار میکرد تا برای خواسته هایش تلاش کند .. بجنگد .. عرق بریزد ...! نیروی خارق العاده تا پنهانی ترین لایه های وجودش نفوذ کرد و بعد کم کم سر و کله آرامش همراه با امید پیدا میشد ... او هنوز زنده بود ... پس می بایست امیدوار باشد .. حتما نازی کوتاه می آمد و بعد دوباره درکنارش .. در خانه دلبستگی هایش ... نقش عروس رویاهایش را بازی میکرد و بعد او میشد بهترین مرد دنیا ... مهربان ترین شوهر و عاشق ترین پدر! با دست یخ زده اش در را هل داد و وارد ساختمان شد .. پرستاری از اتاق بیرون آمد و با دیدنش لبخند زد و گفت: شب آرومیه آقای دکتر. آرسام در جواب لبخندی زد و سر تکان داد. همراه پرستار به سمت استیشن پرستاری رفت.. هِد نِرس با دیدنش لبخند زنان جلو آمد و با رویی باز گفت: خسته نباشید دکتر .. بفرمایین قهوه؟ آرسام تکیه اش را به پیشخوان داد : ممنون .. مینو هم سریع یک فنجان را جلوی دستش گذاشت و گفت: چشماتون خیلی قرمز شده .. برین یکمی استراحت کنین . آرسام فنجان را برداشت و عطر تلخ قهوه را بلعید و آهسته گفت: عالیه .. مینو ذوق زده خندید و باقی پرستارها با چشم و ابرو به هم علامت دادند . آرسام همانطور که جرعه ای مینوشید گفت: خانم رحمتی ؟ مینو: بله؟ -گفتین چشمام خیلی قرمزه؟ مینو: بله واقعا به یک ساعت خواب احتیاج دارین . -خب پس .. من اگر برم یک ساعتی استراحت کنم ... مینو سریع دنباله حرفش را گرفت : خیالتون راحت دکتر .. حواسم به پدرتون هست ... لبخند آرسام طرح زیبایی به خود گرفت و بالحن گرمی گفت: یک دنیا ممنونم .. مابقی فنجانش را یک نفس سرکشید : دستتون درد نکنه .. عالی بود خانم رحمتی. مینو برای کنترل احساساتش ناخنهایش را محکم در کف دست فرو برد و به تکان دادن سر اکتفا کرد و تا وقتی که آرسام در پیچ راهرو از نظرش محو شد به همان حالت خشک ایستاد! *********************. **************. ***********************. ************. ********************. -تو رو خدا ... خواهش میکنم آترین .. التماست میکنم. آترین گیج و مبهوت به شقایق که به پایش افتاده بود خیره شده و از شدت گیجی حتی نمی توانست صدایی از حلقومش خارج کند! شقایق پایئن پایش زانو زده بود و زار میزد .. التماس میکرد ... آترین هنوز هم باورش نمیشد که چنین حرفهایی شنیده باشد! صدای گریه ترحم برانگیز شقایق تکانش داد ، به خودش آمد .. طبقه بالا بود .. باز هم تاریکی ... اینجا هم خبری از چراغ نبود .. انگار امشب شب تاریکی بود..! سیاهی حکمرانی میکرد ! صدای شقایق باز از میان حجم خفه کننده تاریکی به گوشش رسید : به خدا من هیچی ازت نمیخوام .. هیچی ... فقط سایه ات رو بنداز روی سرم .. نجاتم بده .. تنها کسی که میتونه کمکم کنه تویی! التماست میکنم ... تو رو به هه مقدسات عالم ... تو رو به همه مقدسات عالم آترین التماست میکنم کمکم کن ... اون مرد اگه دستش به من برسه منو میکشه .. این تنها راه نجاتم... آترین ... آترین .. به خاطر خدا ... و آترین با خود فکر میکرد که چطور سر از این همه تاریکی در آورده ... سرش را بلند کرد و با دیدن لامپی که روشن بود جا خورد! اینجا چراغ بود ... چراغی پر نور هم بود اما نور نداشت .. روشنی نداشت .. یا حداقل او نمی دید! صدای شقایق از اولین جمله پشت سرهم درسرش تکرار شد ... اولین جمله اش چه بود؟ آترین کمکم کن؟ نه! با من ازدواج کن؟ نه! سایه سرم شو؟ نه! اولین جمله وقتی پا به طبقه بالا گذاشته بود این بود ::: میدونی چرا این بلا سرم اومده؟ و در جواب منفی آترین شقایق زهر خنده ای زده و گفته بود: وقتی بهش گفتم طلاقم بده این بلا رو سرم آورد ... تو نمی دونی اون مرد چه حیونیه ... سه ساله تموم خونم رو تو شیشه کرد .. نذاشت مادر و پدرم رو ببینم ... انقدر نذاشت تا هر دوشون رو از دست دادم .. دلم به کارم خوش بود .. اونم که اونجوری ازم گرفت .. گفتم میشینم تو خونه یک مدت به آه دلش رفتار میکنم شاید دست از سرم برداره اما مگه میشد تو اون خونه زندگی کرد؟ خونه ای که هرشب یکی خمار و یکی نئشه پامیشه میاد دم درش ؟ جای زندگیه؟ نه تو بگو .. تو که مردی بگو .. تو که غیرت داری بگو .. مردی که دست هم پالگی هاش رو میگیره و میاره تو خونه ای که زن جوونش اونجاست مرد زندگیه؟ مردی که اصلا کَ کِشم نمی گزه اگه یکی نگاه چپ به ناموسش کنه مردیه که من باهاش زیر یک سقف بسازم؟ تو قضاوت کن .. تو بگو .. حقم بود بگم طلاقم بده یا نه؟ حقم بود خودمو از اونجا نجات بدم یانه؟ آترین فکری کرد و گفت: چرا ازش شکایت نمی کنی؟ کافیه بری کلانتری و بعد هم پرشک قانونی و طول درمان بگیری .. بعد براش یک پرونده ای میسازن که نتونه جُم بخوره... شقایق پوزخندی زد: مگه دفعه اولمه که دست روم بلند کرده؟ مگه روز اولی که این بلا به سرم اومده؟فکر کردی به همین راحتیاست؟ آترین: بالاخره که چی؟ آخرش میخوای چی کار کنی؟ شقایق سکوت کرد و با نگاهی که رنگی از وحشت و التماس را در خود داشت نالید: تو .. تو حاضری کمکم کنی؟ آترین: معلومه ... من هر کاری ازم بربیاد دریغ نمیکنم. شقایق مستاصل تکرار کرد: هر کاری؟ آترین محکم جواب داد: هرکاری! شقایق رویش را برگرداند ... دستهایش را مشت کرد و مردد گفت: حتی اگه بگم با من ازدواج کن؟ شقایق رویش را برگرداند ... دستهایش را مشت کرد و مردد گفت: حتی اگه بگم با من ازدواج کن؟ یادش آمد ... درست از اینجا بود که شوک زده به شقایق خیره شده بود و دیگر نتوانسته بود در مقابل حرفهایش عکس العملی نشان دهد . وقتی سکوتش طولانی شد شقایق رو برگرداند و با چشمانی خیس که دل آترین را میلرزاند به او چشم دوخت: فقط بذار اسمت تو شناسنامه ام باشه .. فقط بذار سایه ات روی سرم باشه .. تا یک آب خوش از گلوم پایین بره ... تا بعد از طلاقم از اون وحشی آدم ندیده بتونم یک نفس راحت بکشم ..... من هیچی ازت نمیخوام .. هیچی .. هر چی تو بخوای .. هر چی تو بگی ... من به هر چی تو بخوای راضی ام .. فقط فقط اسمتو بذار روم .. . التماست میکنم این تنها راه نجات منه! آترین هنوز هم نمی دانست باید چه بگوید ... آن لحظه به تنها چیزی که فکر میکرد این بود: نباید می آمد!!! حالا جواب برود یا نه را به خوبی می دانست ... نه! اما او آمده بود .. چرا؟ جواب این یکی را خیلی خوب می دانست .. درست به همان دلیلی آمده بود که آنشب وقتی ارشیا گفته بود آهو را می رساند، قبول کرده بود ! درست به همان دلیلی آمده بود که از آنشب تصمیم گرفته بود رفتارش را با آهو تغییر دهد! به همان دلیل هم نه! بخاطر رومینا! به خاطر رومینا هم نه! به خاطر خودش و میل شدیدی که در تقلید رفتار رومینا در خود احساس میکرد. تنها خصلتی که باعث میشد احساس کوچکی در برابر رومینا کند همین مهربانی و کمک رسانی اش بود ! آنشب هم تصمیم گرفته بود ادای رومینا را در آورد .. میخواست خودش را محک بزند و ببیند چند مرده حلاج است؟! میخواست ببیند چه حس وحالی دارد این محبت کردن های رومینا ! اما همانطورکه کلاغ متقلب راه رفتن خودش را از یاد برده بود او هم در میان کوران احساسات افسار گسیخته اش، خودش .. رومینا و همه آن چیز های خوب دیگری که داشت را از یاد برده بود ...! نه توانسته بود به آهو کمکی کند و آن حس زیبا را در بند بند وجودش درک کند که حتی از رومینا هم دور شده بود .. از کسی که یک زمانی فکر میکرد اولین و آخرین عشقش است! و حالا باز آمده بود تا به زن دیگری کمک کند .. چرا؟ او که امتحانش را پس داده بود..! او که خوب می دانست در این جور گزینش ها چه گندی بالا می آورد .. پس اینجا چکار میکرد ؟ چرا آمده بود؟ چرا به این التماسها گوش میکرد ؟ به خودش نهیب زد: فکر یک بار دیگه خر شدن رو از سرت بیرون کن .. هنوز گندی که زدی درست نشده ! شقایق هق هق کنان دستش را محکم گرفت ، و او احساس کرد برق 220 ولت به بدنش وصل شده ... ناگهانی عقب کشید اما نتوانست دستش را بیرون بکشد . شقایق با صورت خیس و آن کبودی های ترحم برانگیز نگاهش میکرد و او به خودش میگفت باید از اینجا بری آترین .. همین الان باید از اینجا بری. از اینجا بری. وقتی نازی از تاکسی پیاده شد ، باران می بارید و ماه پشت توده ابرهای سیاه اسیر شده بود ... جلوی پایش زیادی تاریک بود و راه رفتن با آن وضعیت برایش دشوار بود اما تصمیمش را گرفته بود و می بایست انجامش می داد. از مقابل نگهبانی که زیر سایه بان پناه گرفته بود عبور کرد و پا به ساختمان بیمارستان گذاشت، محوطه خالی بود و هیچ بنی بشری به چشم نمیخورد . با کمک تنه درختان خیس آهسته قدم برداشت .. باد سردی او را به لرز در اورد و قطره های ریز و سوزنی باران محکم به چهره اش خورد .. می دانست باران به زودی به مانتویش نفوذ میکند و بر روی شانه هایش لایه ای سرد و مرطوب به جا میگذارد اما توان سریعتر حرکت کردن را نداشت .. ماه آخر بود و خیلی سنگین شده بود. بالاخره ساختمان سفید بیمارستان از پشت چند شاخه نمایان شد ... سرعتی به پاهایش داد و از چند پله ورودی به سختی بالا رفت .. وقتی در را هل داد و وارد شد موج نور و گرمای مطبوعی همراه با بوی الکل به صورتش خورد ... سالن به طرز غریبی ساکت بود و خالی و صدای برخورد پاشنه های کفشش بلندترین صدای موجود در فضا بود ... عقربه های ساعت انتهای سالن روی 9 ایستاده بود و عکسش روی کف پوشها به صورت کج و معوجی خودنمایی میکرد . نازی با تکبر از مقابل ایستگاه پرستاری رد شد ... مینو با دیدنش بلافاصله از جا برخاست و لبخند زنان جلو آمد: سلام خانم محرابی ... شبتون بخیر. نازی قطره آبی که همان لحظه از روسری اش سر خورده و روی ابرویش افتاده بود را با انگشت کنار زد و در حالی که نفس بلندی میکشید مغرورانه سری تکان داد و گفت: دکتر هستن؟ مینو به سرعت بیرون آمد و جلوی نازی ایستاد : بله .. فقط خسته بودن رفتن پاویون استراحت کنن .. اجازه بدین صداشون میکنم. نازی با همه ضعفی که داشت محکم گفت: لازم نیست .. مینو زیر آنهمه تکبر و غرور احساس خورد شدن کرد ... این زن با خودش سرمای غریبی آورده بود که مینو را به لرز می انداخت و باعث میشد عقب نشینی کند. با لحنی که دیگر گرمای اولیه را نداشت گفت: هر جور خودتون صلاح میدونین ... نازی بی آنکه نگاهش کند کیفش را روی شانه جابه جا کرد و به سمت بخش مراقبت های ویژه راه افتاد .. اول میخواست پدر شوهرش را ببیند بعد آرسام را! درحالیکه سعی میکرد با آن وضعیت ، محکم و صاف راه برود مینو را پشت سرش جا گذاشت و در پیچ سالن ناپدید شد . اما برخلاف حرف مینو ، آرسام را درحالیکه پشت شیشه icu ایستاده بود پیدا کرد.آهسته جلو رفت و پشت سرش ایستاد .. پشت سر شوهری که زمانی عاشقانه دوستش می داشت اما روزها و شبها آمده بودند و با گذشت هر کدامشان کم کم فهمیده بود که تعریفی که او از عشق داشته چیزی نبود که حالا به دست آورده! از پشت به قامت مردانه آرسام خیره شد .. هنوز هم مثل روزهای اول دلش را می لرزاند اما دیگر محبتی نسبت به او در خود احساس نمیکرد ... درست نمی توانست بفهمد از کی و چرا؟! انگار کسی ذره ذره محبت و عشقی که زمانی در قلبش داشته را با سرنگ بیرون کشیده بود و او حالا به جایی رسیده بود که قلبش از هر حس و موج گرمی به آرسام خالی شده بود! خودش هم باورش نمیشد که چطور به اینجا رسیده است ... او که هیچ وقت از آرسام .. از شوهرش ... از پدر فرزندی که در بطن خود میپروراند بدی ندیده بود ... زشتی ندیده بود! تنها بدی آرسام کار زیادش بود ... دوری طولانی مدت روزانه و گه گاه شبانه اش ... فکری کرد .. میشد به عنوان یک دلیل رویش فکر کرد؟! آرسام بیشتر از آنکه شوهر او باشد طبیب امراض ملت بود! بیشتر از آنکه همدم شبانه اش باشد ، همصحبت انترن و بیمار و پرستار بود .. بد فکری نبود ! جای کار داشت ... اما خودش هم خوب می دانست همه چیز به اینجا ختم نمیشود! فقط حرف نبودن و بودن ، نبود ...! مشکل جای دیگری بود .. مشکل در دوست داشتنش بود .. شالوده مهر و محبتش از هم پاشیده بود ، اساس مهر ورزی اش تغییر ماهیت داده بود و هر کاری میکرد نمیتوانست آرسام را با این تغییر ناگهانی .. با یان تحول رنساس گونه تطبیق دهد ! آرسام مرد دیروز زندگیش بود و او در حالا ... اکنون ... امروز داشت قدم میزد! نه میخواست و نه دوست داشت آرسام از دیروز به امروز بیاید .. چرایش را باز هم نمی دانست ! مثل همیشه بیشتر از آنکه درگیر عقل و منطقش باشد با احساساتش کلنجار میرفت .. همانطور که روزی از روی احساس آرسام را پذیرفته بود حالا با احساسی به بلوغ رسیده او را نمیخواست ! آرسام تکانی خورد ... گویی حضور کسی را حس کرده باشد به آرامی سرخم کرد و به پشت سرش چشم دوخت ، با دیدن نازی که پشت سرش ایستاده بود یکه ای خورد .. چرخید و ناباورانه به او خیره شد . نازی لبخند لرزانی زد و آهسته سلام کرد و آرسام اندیشید : چه شب اسرار آمیزی!!! یادش نمی آمد درست چند ماه و چند روز و چند ساعت است که از دیدن این آرامش خفته در یک حرکت لب محروم شده ! قدمی به سمتش برداشت و دست سرد نازی را میان دستان گرم خود گرفت و به آرامی فشرد : خوبی؟ نازی سرتکان داد: اهوم. -اینجا چی کار میکنی؟ نگاهش را به انگشتانی که میان دستان آرسام گیر افتاده بود ، دوخت .. گفتنش سخت بود ... اما تاکسی دم در .. سردی دستانش که آرسام هر کار میکرد مثل قلبش گرم نمیشد .. حتی این باران سرد و سوزنی و پنهان شدن ماه پشت ابرها .. همه و همه به او یاد آوری میکردند که باید در تصمیمش راسخ باشد . باید میگفت ... نه فقط بخاطر تاکسی که انتظارش را میکشید .. یا حتی قلبی که دیگر با عشقی گرم نمیشد ... باید میگفت بخاطر ماهی که بیشتر از این طاقت پنهان ماندن را نداشت و مردی که شیاد بیش از این نمی بایست با امروز و فردا کردن تصمیمش زجرش میداد! یکلحظه در تصمیمش مردد شد .. آرسام مرد خوبی بود .. شوهر مهربان ی بود .. ذهنش به کار افتاد و با سنگدلی توجیه کرد : آره اما نه واسه زندگی تو!!! صدای رعد و برقی که شنید دوباره او را به یاد ماه انداخت ... صبر آسمان هم داشت تمام میشد .. دیگر وقتی نبود .. یا امشب یا هیچ وقت! دیگر وقتی نبود یا امشب یا هیچ وقت ..! تصمیمش را گرفت، دستش را به آرامی از میان انگشتان گرم و مرطوب آرسام بیرون کشید ، دوباره لبخندی روی لبهایش کاشت و سعی کرد با لحن ملایمی با مرد دیروزش حرف بزند! در جواب ارسام که پرسید اینجا چی کار میکنی پاسخ داد: دارم میرم خونه مامان .. اومدم سر راه ازت خداحافظی کنم. نفهمید زیادی سنگدل است یا زیادی شجاع که اینطور به چشمهای شوهرش خیره شد و به زبان بی زبانی میگفت: میخوام ترکت کنم! به ثانیه هم نکشید که حالت چهره آرسام از آن نقاشی گرم و دوست داشتنی تغییر شکل داد! کم کم خطوط عدم اعتماد از چیزی که شنیده در ظاهرش نقش بست ! نازی لبهایش را خیس کرد و با همان لحن ملایم اما محکم ادامه داد: مامان اصرار داشت زودتر از اینها برم پیششون .. روزهای آخر باید حتما یکی کنارم باشه .. آژانس گرفتم .. الان دم در بیمارستانه .. وقتی رسیدم حتما بهت زنگ میزنم . اما آرسام هنوز در بهت جمله اول بود ...! نازی مکثی کرد و بلافاصله پی جمله اش را گرفت ، اصلا دلش نمیخواتس به آرسام وقتی برای فکر کردن یا عکس العمل بدهد: بچه که به دنیا اومد خبرت میکنم .. تا اون روز فکر میکنم به نفع هر دومون باشه که همدیگه رو نبینم ! باشه؟ آرسام به زحمت از میان لبهای رنگ پریده و به شدت خشکش نالید: الان نه! نازی چشمانش را به انتهای سالن دوخت .. رعد و برق یکبار دیگر غریده بود .. آسمان هر لحظه داشت خشمگین تر میشد .. و این یعنی مهلتش داشت تمام میشد .. شاید این اخطار آخر بود!!! کیفش را روی شانه جابه جا کرد و با لبخندی بی قواره جواب داد: مراقب خودت باش . سرش را پایئن انداخت و خواست در جهت مخالف حرکت کند که آرسام دستش را محکم کشید و تند گفت: الان نه .. امشب نه ...! نازی برگشت .. با لبخندی که از هر قهوه ای در دنیا تلخ تر بود و کلامی که بویش روی همه قهوه های دنیار ا سیاه میکرد گفت: باید فقط باهاش رو به رو بشی .. بعدش می بینی اونقدر ها هم که فکر میکردی سخت نبوده! آرسام مستاصل نالید: نازی .. امشب نه .. خواهش میکنم .. من .. من .. میخوام که .. یعنی منظورم اینکه .. -خواهش میکنم .. آرسام بذار مثل آدم بزرگها تمومش کنیم . -ولی من هنوز دوستت دارم! نازی اینبار شیرین خندید ، مکثی کرد .. سرش را بالا آورد و با نگاه مهربانی گفت: امشب برای یک لحظه احساس کردم که هنوزم دوستت دارم . آرسام تند لبهایش را خیس کردو عصبی گفت: پس بمون .. نرو! لبخند نازی عمیق تر شد ، نگاه خیره ای به آرسام دوخت .. بعد با آرامش موهای به هم ریخته ای که روی پیشانی اش ریخته بود را مرتب کرد و یقه پیراهنش را صاف کرد و دکمه نیمه باز پیراهنش را بست .. یک قدم عقب رفت ویک دل سیر به هم ســـــــــری که شبهای زیادی بود که با هم سرشان روی یک بالشت نرفته بود ،چشم دوخت. بعد سرش را پائین انداخت و به حلقه ای در انگشت دست چپ اش می درخشید خیره شد .. حلقه اش کدر شده بود .. باید خیلی وقت پیش از اینها به فکر جلا دادنش می افتاد .. اما دیر شده بود هم برای حلقه وهم برای قلب سرد شده اش ! آهی کشید و درحینی که سعی میکرد لبخندش بوی دوستی بدهد نگاه روشنی را به آرسام دوخت و با آخرین پرتوی مهری که از قلبش ساطع میشد گفت: تا ازت متنفر نشدم میخوام برم .. دلم نمیخواد وقتی به یادت می افتم وجودم پر از کینه بشه و هیچ راهی برای خالی کردن حرص دلم نباشه جز نفرین کردنت! آرسام خواست حرفی بزند که نازی سریع ادامه داد: قشنگ تمومش کن .. بذار آخرین خاطره ای که ازت دارم .. از مرد زندگیم دارم قشنگ باشه .. میخوام سالها بعد وقتی یاد امشب می افتم دلم برات تنگ بشه آرسام! آرسام حرفی نزد .. حتی پلک هم نزد .. نه توانش را داشت و نه از مغزش پیامی مخابره میشد ! درست مثل دیوارهای سرد سالن .. یا کف پوشهای براق که عکسشان را کج و کوله در خود منعکس میکردند .. یا همین صندلی های گوشه راهرو ماتش برده بود .. خاموش و خفه به یک نقطه خیره شده بود .. به نقطه پایان .. نازی رفته بود و بعد از اینهمه بودن حالا یک نقطه میگذاشت و میگفت پایان! درحال خودش بود که پرستاری به سمتش دوید اما او اصلا متوجه اش نشد .. لحظه ای بعد مینو و چند پرستار دیگر هم به همان سمت دویدند اما او همچنان با نگاهی تلخ و آشتی ناپذیر به سالن خالی از نازی . خالی از عروس رویاها .. خالی از شریک بودن ها خیره شده بود و از خود میپرسید : رفت؟ هنوز جوابی برای سوالش نیافته بود که جیغ عصبی مینو در سرش پیچید: دکتر محرابی؟ خواهش میکنم .. پدرتون!!!!! ***************************. *****************. *******************************. ********************. -من نمیتونم! شقایق تند گفت: چرا؟ مگه من ازت چی خواستم؟ و آترین مثل طوطی بی آنکه به مفهوم جمله اش فکر کند فقط تکرار کرد : من نمیتونم ! شقایق با پشت دست اشکهایش را محکم پاک کرد ، قدمی به جلو برداشت و سینه به سینه آترین ایستاد .. باصدایی لرزان که به زحمت سعی داشت از لرزشش بکاهد گفت: از چی میترسی؟ آترین وحشت زده به چشمهای شقایق خیره شد .. جراتش را نداشت بگوید از خودم ! برای همین سکوت کرده بود ... به جای او شقایق پاسخ داد : از رومینا؟ به خدا نمیذارم بفهمه .. اصلا مگه من چی خواستم ؟؟؟ هیچی !!! حتی خرجی هم نمیخوام .. خودم خرجمو در می آرم ... من فقط .. من فقط ازت یک اسم میخوام .. یک اسم از تو ، تو شناسنامه ام که به منصور بگه من دیگه مال اون نمیشم .. که دیگه هیچ وقت مال کسی نمیشم.. آترین باز گنگ زمزمه کرد : نمیتونم. و شقایق با حالت هیستریک وار به پیراهنش چنگ زد و جیغ زد: دِ آخه چرا؟ ... چرا؟؟ نگاهم کن .. با توام .. یک نگاه بهم بنداز .. اینجوری نه .. درست!!! درست نگام کن .. چه اشکالی دارم .. چه ایرادی دارم ؟؟.. از اون رومینا ساده و پپه بیشتر زنیت دارم .. تو چی میخوایی؟ چی میخوایی که من ندارم .. ها؟ چی میخوای لعنتی؟ آترین داغ شد .. گرگرفته بود .. انگار کوره ای درونش روشن شده بود و هر جمله ای که از دهان شقایق بیرون می آمد آتش این کوره شعله ور تر میشد ! شقایق دوباره نزدیکش شد ... چشمان مخمورش را به او دوخت و نفسش را محکم در صورتش فوت کرد و آهسته و نرم گفت: رومینا هیچ وقت نمی فهمه . دیگر طاقت نداشت .. داشت میسوخت .. شقایق آتش بود!!! قدم نامطمنی به عقب برداشت و شقایق پوزخند زد: بزدل! خواست یک قدم دیگر عقب نشینی کند امانیروی ناشناخته ای از دورن مانعش شد .. حسی گنگ که به او یاد آوری میکرد کیست: آترین محرابی!! نه هیچکس دیگر .. آترین محرابی نه کلاغ مقلدی که راه رفتن خودش را هم از یاد برده .. آترین محرابی شوهر زنی که دوستش داشت .. آترین محرابی امانت دار دختری که چهار روز بود گمش کرده بود .. آترین محرابی .. فقط همین !! شقایق با نوک پنجه جلو آمد و به چهره سرد و درهم آترین خیره شد .. چیزی در خطوط چهره آن مرد تغییر کرده بود .. چیزی که به او می فهماند تلاش هایی که برای راضی کردنش کشیده از الان به بعد بی ثمر است ! آب دهانش را فرو برد و سعی کرد ترحم او را یکبار دیگر برانگیزد ... شاید این تنها راه باقی مانده بود .. جلوتر آمد تا آترین به خوبی اشکهایش را ببیند : تو قول دادی کمکم کنی .. تو قول دادی کمکم کنی .. جا زدی؟ آره ؟باید می فهمیدم که تو هم نمی تونی کاری برام بکنی .. باید می فهمیدم مرگ تنها راه نجاتمه .. آستین هایش را با حرکت خشنی بالا زد و داد زد: نگام کن .. این کبودی ها رو نگاه کن .. هنوز هم هست .. روهمه بدنم .. میخوای ببینیشون؟ نه تو جراتش رو نداری .. . توی دلرحم وجودش رو نداری ... ممکنه حالت بد بشه .. ممکنه اشکت دربیاد .. آخه تو خیلی مهربونی .. هر کی ازت کمک بخواد ردش نمیکنی .. آخه تو مردی! یک مرد واقعی ... چرخی زد و هیستریک وار خندید ... -تف به ذات همتون .. همتون سرو ته یک کرباسین .. فقط جنستون بالا و پایئن داره .. من خر رو بگو که فکر میکردم تو با همه فرق داری .. خیال میکردم تو یک چیز دیگه ای .. اما نه تو هم یکی لنگه همون منصور بی همه چیزی .. فقط بردل تر .. اون بیشرف حداقل وجود داشت تو اونم نداری ... آترین آرواره هایش را روی هم سائید و گفت: من کمکت میکنم . شقایق برای یک لحظه بین عکس العملی که میخواست نشان دهد ماند ! مغزش بین خندیدن و گریستن .. بین نگریستن و پناه گرفتن در آغوش مردی که حاضر شده بود یاری اش کند ! واقعا نمی دانست باید چکار کند؟ هنوز در گیجی انتخاب رفتارش بود که آترین گفت: فردا میرم برات یک وکیل خوب پیدا میکنم .. با جعفری هم حرف میزنم برگردی سرکارت .. الان هم بهتره استراحت کنی ... گیجی قبل کم بود .. یکی دیگر هم رویش سوار شد .. شده بود گیجی به توان گیجی !!! مات آترین شد و فکر کرد : چرا نشد؟ آترین به سمت در رفت و قبل ازآنکه خارج شود برگشت و آهسته گفت: منم سعی میکنم هر چی شنیدم رو فراموش کنم .. و بعد تق! در بسته شد .. نمایش تمام شد و درنهایت کـــــــات ...! "قسمت بیستم: همه زن های من..!" در را پشت سرش بست و تکیه اش را به آن داد ...چهره مبهوت شقایق جلوی چشمانش رژه میرفت اما به طرز عجیبی احساس آرامش میکرد!از اینکه خودش بود ... از اینکه آترین محرابی بود نه هیچ کس دیگر ... از اینکه آترین محرابی وفا دار بود .. آترین محرابی امانت دار ... بی هیچ صفت دست و پا گیر زائد دیگری .. چه حال خوبی بود .. سبک ... آزاد ... لبخندی زد و گفت:عقل داشتنم خوب چیزیه!نفسش را آرام بیرون داد و اولین قدم را به سمت پله برداشت که راه پله پائین روشن شد ...!و لحظه ای بعد صدای بسته شدن در ورودی ...خودش را خم کرد و به رومینا که خسته وبی رمق داشت پله ها را یکی یکی بالا می آمد چشم دوخت .. راه پله روشن شده بود ... رومینا می آمد ... زندگی .. آرامش ... همه چیز خوب بود اگر آهو هم پیدا میشد .. !احساس دلتنگی غریبی داشت ... خودش هم باورش نمیشد تا این حد دلتنگ رومینا شده باشد ... انگار صد سال بود که او را نداشت ...با شوق به سمت پله ها رفت تا خودش را به او برساند که در واحد شقایق باز شد و شقایق با چهره برافرخته و چشمان وق زده و سرخ بین چارچوب قرار گرفت ..نگاهش روی شقایق خشک شده بود و اما همه وجودش گوش شده بود و به صدای پای رومینا گوش داد که با گذشت هر ثانیه یک پله به آنها نزدیک تر میشد ...صدایی در سرش فریاد زد : این صحنه تکراریه!!!صدای پای رومینا بلندتر شد و آترین شمرد .. 5 پله دیگه .. 4 پله .. 3پله ....هنوز دو پله دیگر باقی مانده بود که شقایق با صدایی لرزان تقریبا فریاد زد: که سعی میکنی همه چی رو فراموش کنی؟ تو پیش خودت چی خیال کردی ؟ ها ؟ تو هنوز من رو نشناختی آترین محرابی .. کاری میکنم که امشب بشه کابوس هر شبت ... اشتباه کردی .. اشتباه ...با اینکه شقایق داد میزد اما همه وجود آترین در تب شنیدن صدای پایی بود که دیگر نمی آمد !فقط دو پله مانده بود ...!دو پله تا نور .. تا زندگی .. تا رومینا ... !نگاه مبهوتش هنوز روی شقایق بود ... شقایق پوزخندی زد و سرش را برای شخصی به نشانه سلام تکان داد و بعد با نگاهی برنده به آترین خیره شد و....در با صدای بدی بسته شد ..!دلش نمیخواست برگردد .. نه جراتش را داشت .. نه توانش را ...اما سنگینی نگاهی که از پشت حس میکرد وادارش کرد برگردد .. آرام گردنش را چرخاند و با دیدن رومینا که کنار در خشکش زده بود زهر خنده ای زد ...همان صدای قبلی دوباره فریاد زد: این صحنه زیادی تکراریه!آب دهانش را به زحمت فرو داد و پلکهایش را باحالتی عصبی روی هم فشار داد ... این راه پله ها نفرین شده بود ..!با صدای رومینا پلکهایش را باز کرد .-چند بار دیگه باید روی این پله ها شاهد اینجور صحنه ها باشم آترین؟آترین خواست حرفی بزند اما با همه تلاشش هیچ صدایی از حنجره اش خارج نشد ...یک چیزی اینبار با دفعه قبل فرق میکرد ... رومینا اینبار به روی خودش آورده بود ...! چرا؟چر اینبار به رو می آورد ؟چرا ان روز به رو نیاورد؟چرا امروز اینطور عذاب آور نگاهش میکرد ؟چرا آن روز در نگاهش این همه رنجش نبود؟چرا رومینای امروز رومینای دیروز نبود؟اصلا چرا اینقدر چرا چرا میکرد؟رومینا با نگاهی سراسر تحقیر .. رنجش و شاید اندکی افسوس به او خیره شده بود و میگفت : چند دفعه دیگه آترین؟آترین محکم دستش را به نرده محافظ گرفت و حس کرد تمام بدنش آتش گرفته ...و این یعنی آن روز هم دیده بود.. فهمیده بود .. یعنی کور نبود ... کر نبود ...یعنی ... یعنی ...یعنی بعدی دلهره و ترس را به جانش انداخت ... یعنی ...رومینا خودش یعنی ترسناک ذهن آترین را کامل کرد .درحالیکه به تلخ ترین شکل ممکن لبخند میزد نفس عمیقی کشید و گفت: فکر میکردم با سکوتم ... با حرف نزدنم .. با خفه خون گرفتنم به خودت می آیی؟ صدایش به شدت می لرزید ... آترین باز از خودش پرسید : یعنی ....و رومینا آرامتر از قبل زمزمه کرد : خیال میکردم اونقدر تو قلبت جا دارم که هیچ زن و دختری نتونه جامو اشغال کنه! پوزخندی زد و ادامه داد: خیال میکردم عشقی که بهت دارم اجازه جولان دادن هیچ حس دیگه ای رو به قلبت نمیده .. حتی اگر اون حس ،(مکثی کرد و نگاه خیره اش را مستقیم در چشمان شرمسار آترین دوخت: ) حس انسان دوستی به یک دختر بی پناه باشه ... !یعنی که در ذهنش بود به بدترین شکل ممکن کامل شد و آترین به جمله کامل شده خیره شد ...یعنی رومینا میدونه!!!احساس کرد " یعنی رومینا میدونه " ای که کامل شده بود محکم بر سرش فرود آمد ... دنیای تاریکی که حالا با آمدن رومینا روشن شده بود دوباره داشت در سیاهی فرو می رفت .." رومینا میدونه !! "2رومینا آه بلندی کشید و دنباله جمله اش را گرفت: وقتی پدرت بهم گفت ازت چی میخواد و تا من اجازه ندم هیچکاری نمیکنه تا چند روز فقط به زمین و زمان لعن و نفرین می فرستادم که این چه امتحانیه خدا! چرا من ؟ چرا زندگی من ؟ چرا عشق من؟ مرد من؟؟ همش خدا خدا میکردم که تو قبول نکنی و یک اتفاقی بیفته و بزنی زیرش اما یک روز که رفته بودم سرتمرین ، ارشادی گفت عصر میخواییم یک اجرای زنده تو یک پرورشگاه بریم و ازمون خواست خودمون رو اماده کنیم ... اعصاب رفتنش رو نداشتم اما حوصله خونه اومدن و فکر کردن به مصیبتی که قرار بود به سر زندگیم بیاد رو هم نداشتم .. دیدم برم بهتره .. لاقل عصرمیپره و شب هم اونقدر خسته میشم که زود کپه ام رو بذارم و یادم بره که تو .. قراره ... قراره (تلخ خندید و با چشمانی که از جوشش اشک میدرخشید به گوشه راهرو خیره شد) میبینی حتی هنوزم جراتش رو ندارم این لغت رو به زبون بیارم! اما اونروز عصر وقتی پامو گذاشتم تو اون خونه 2 طبقه با 30-40 تا بچه قد و نیم قد که همشون با چشمهای معصومشون زل زده بودن به ما بهمون میخندیدن یهو تکون خوردم و به خودم گفتم هی رومینا حواست هست داری چی کار میکنی؟باورت میشه تموم مدتی که اجرا داشتیم همه هوش و حواسم به اون چشمهای معصوم و لبخندهای بی ریایی بود که با دندونهای ریخته به ما زل زده بودن...شب که اومدم خونه به جای اینکه خسته باشم و خوابم بیاد داغون بودم .. له شده بودم .. زیر خواستن و نخواستنم له شده بودم .. زیر خوب بودن و نبودن! اونشب تاصبح بیدار موندم و زار زدم ... تا خود اذان صبح تو سجاده نشستم و خدا رو صدا زدم و ازش کمک خواستم .. یک طرف خودم بودم و دلم و تو و وحشت تقسیم کردنت با یک دختر دیگه !و طرف دیگه آهو بود و تنهاییش و بی پناهیش و خدایی که بهم میگفت باید بزرگ باشم .. خوب باشم .. باید یاد بگیرم بخشنده باشم مثل خودش .. مثل خودش که تو رو به من داد ..


مطالب مشابه :


لینک ورود سریع به سایت پیام نور ( گلستان)

شاندرمن 1400 - شهر من ، شاندرمن - لینک ورود سریع به سایت پیام نور ( گلستان) - آخرین اخبار متنوع




گزارش 428 در سیستم گلستان ( reg.pnu.ac.ir ) فعال شد

دانشگاه پیام نور مرکز خاش - گزارش 428 در سیستم گلستان ( reg.pnu.ac.ir ) فعال شد - خبرنامه




آدرس سیستم گلستان دانشگاه هرمزگان

تقدیم به کسانی که همیشه هستند nistia87 - آدرس سیستم گلستان دانشگاه هرمزگان - پیامبر اکرم (ص




سیستم آبونمان و مشترکین

ict قره چشمه استان گلستان; سازمان سنجش آموزش




کار گروه تولید و اشتغال عشایر

تصاویری از عشایر خراسان رضوی در منطقه قشلاقی مراوه تپه استان گلستان. در این سیستم شترها




رمان گل عشق من و تو 14

محفل ادبی گلستان. چشمام و یستم خیلی خوابم میومد زودم خوابم برد ساعت و نگاه کردم




سفرنامه نروژ

همین امروز - سفرنامه نروژ - شاید فردای نباشد امروز را دریاب - همین امروز




jigging به زبان ساده

می باشد که به صورت تخصصی در این پست در باره آن توضیح دادیم یستم ماهیگیری گلستان بگیرو




طراحی مدل کاربردی ارزیابی متوازن عملکرد سیستم های نگهداری و تعمیرات

ماشین آلات و تجهیزات به عنوان دارای ی های فیزیکی س یستم نگهداری و تعمیرات ، یکی چای گلستان




رمان همه زن های من (جلد اول) 13

محفل ادبی گلستان. تنها ترین من نمیتونم زیاد روی پا با یستم همه استخون هام درد میکنه .




برچسب :