رمان چشمان سرد 2
ظهروقتی ازخواب بیدارشدم اول رفتم سراغ باباکه خیلی ازدیدنم جاخوردمثل اینکه مامان اینابهش نگفته بودن که من اومدم یه کم که توشوک موندبعدش منوتوآغوشش گرفت وصورتم روبوسید!
بامامان وطرلان میزناهارروچیدیم البته بگم که طرلان هنوزبه خاطرصبح باهام قهربودومنم که کاملااخلاقیاتش تودستم بودکادویی روکه ازقبل براش گرفته بودم بهش دادم وکلی هم ازش عذرخواهی کردم تاراضی شداماآخرش گفت
-خیلی تغییرکردی طنین!
منم که مونده بودم توچی تغییرکردم چیزی نگفتم وباناهارم مشغول شدم
هنوزچندتالقمه هم نخورده بودم که احساس کردم مامان چیزی میخوادبگه امامیترسه چون هرازگاهی منونگاه میکردوبادیدن اخمی که روصورتم بود(خوب چیکارکنم ازبس تواداره اخم کردم عادتم شده)حرفش رومیخورد!ازحرکاتش کلافه شده بودم واسه همین گفتم
-مامان چی میخواین بگین؟
مامان که شوکه شده بودازتیزبینی من گفت
- هــــــیچ-هـــیچی!
-بگومامانم!من که شمارومیشناسم درضمن من پلیسم واززیردست من نمیتونی دربری!
مامان که دیدراست میگم ومنتظردارم نگاش میکنم قاشقش روگذاشت رومیزیه نگاه به دوطرفش کردکه دیدهمه کنجکاودارن نگاش میکنن!
-خوب راستش میخواستم راجع به یه موضوعی باهات حرف بزنم!
بعدهم انگارازنگاه مستقیم من کلافه شده باشه برگشت سمت باباوگفت
-محمودخوانواده آقای نیازی روکه میشناسی همسایه بغلیمون امروزخانمش زنگ زد!داشت ازپسرش صحبت میکردمثل اینکه تازه ازکانادابرگشته اونجاپزشکی خونده منم چندباردیدمش چقدرکه این پسرآقاوباشخصیته!
من که هنوزازحرفای مامان سردرنیاورده بودم مثل این منگلاداشتم نگاش میکردم سرم روچرخونم تاببینم کسی حرفای مامان رواگه متوجه شده واسه من بگه که بااخم غلیظ بابا.چهره رنگ پریده طرلان مواجه شدم!توگیرودارتحلیل رفتاراینابودم که حرف مامان شوکه ام کرد
-من که عاشقش شدم اگه دامادمن بودازخوشحالی پردرمیاوردم!
من که تازه گرفته بودم موضوع چیه ازشوک دراومدم وبااخم وسط حرفش که هنوزداشت ازاون پسره تعریف میکردگفتم
-مامان حرفت رونپیچون!
مامان هم که فهمیدمن گرفتم چی شده باترس ونگاه به اخمی که حالاغلیظ ترشده بودادامه داد
-راستش امروزخانم نیازی مثل اینکه توروموقع اومدن توخونه دیده برای همین موقعی که خواب بودی زنگ زدوتوروواسه پسرش خواستگاری کردکه من هم قبول کردم شب بیان!
یعنی روبه انفجاربودم مامان بازخودسرواسه خودش تصمیم گرفته بودهمینطورکه بازورخودم روکنترل میکردم که صدام بالانره گفتم
- جواب من منفیه!زنگ بزنین بگیدنیام!
مامان که برخوردمنودیدباصدای بلندالبته بااعتمادبه نفسی که ازآرامش ظاهری من گرفته بودگفت
-یعنی چی که زنگ بزنم بگن نیان؟ماآبروداریم!بعدش هم دیگه بیست وهشت سالته بایدواسه زندگیت یه تصمیمی بگیری!نمیشه که همیشه مجردباشی!؟
یه نگاهی به باباکردکه حرفش روتاییدکنه اماچون حرکتی ندیدادامه داد
-کی بهترازپسرنیازی هم دکتره هم به خانواده مامیخوره هم اینکه فکرنمیکنم اینکه توقبلانامزدداشتی براشون مهم باشه!
یعنی عصبانی بودم بااین حرف آخرمامان دیگه منفجرشدم
- به کسی ربط نداره که من چندسالمه!زندگیم هم مال خودمه درضمن فکرنمیکنم اینکه من نامزدداشتم تقصیرمن بوده که حالاداری میکوبی توسرم
جوری اینوگفتم که مامان منظورم روگرفت وبازشرمنده شد
تااومدجوابم روبده باعصبانیت بلندشدم وباخشمی که سعی داشتم خاموشش کنم گفتم
-همین الان زنگ میزنین کنسلش میکنین وگرنه میدونین که چکارمیکنم!کاری نکنین که پیش همسایتون شرمنده شین!من که اینجازنگی نمیکنم فقط آبروی خودتون میره!
این جمله روگفتم رفتم طرف اتاقم فقط آخرین لحظه صدای باباروشنیدم که مامان رومواخذه میکردکه
-بازتوخودسرتصمیم گرفتی؟
بااعصاب داغونی که داشتم یه قرص خواب آورخوردم وخوابیدم
عصروفتی بیدارشدم دیدم توخونه همه درتکاپوبودن!فهمیدم که مامان بالاخره کارخودشوکرده حتماباباروهم یه جوری راضی کرده که دیگه چیزی نمیگه باعصبانیت طرلان روصدازدم که فورااماباترس اومدتواتاقم فوری بهش گفتم
-مامان بالاخره کارخودش روکرد!نه؟
که اونم سرش روانداخت پایین دیگه داشتم آتیش میگرفتم
میخواستم برم دادوبیداد کنم که یه دفعه پشیمون شدم بایدیه کاری میکردم که دیگه مامان این فکرابه سرش نزنه به طرلان گفتم بره که باتعجب برگشت نگام کردانگاراونم توقع دادوبیدادداشت امامن فکرم چیزدیگه ای بود
آخرین لحظه پرسیدم ساعت چند؟که اونم گفت هشت!
فورازنگ زدم خونه فاطمه دخترخالم وبعدازکلی احوال پرسی وگله گی اون ازمن گفتم که شب میام خونشون وبه کسی نگه اونم که کلی خوشحال شده بودقبول کرد!
خوب اینم ازاین حالادیگه بایدمنتظربمونم!واسه اینکه مامان مشکوک نشه شروع کردم آماده شدن واسه خواستگاری امشب!مامان که فکرمیکردمن رام شدم به بابایه لبخندمعنی دارزدکه یعنی دیدی؟!
منم تودلم فقط یه پوزخندزدم که یعنی دیدنی هاروامشب میبینید!
یه ربع به هشت بودکه مامان وقتی ازقیافه من مطمئن شدرفت که منتظرمهموناش بشه منم بلافاصله لباسام روعوض کردم ویه مانتوی سرمه ای بایه لی تنگ پوشیدم وشالم روهم بایه روسری آبی بزرگ عوض کردم!
هم زمان که من آماده شدم زنگ خونمون هم به صداراومدرفتم دم دراتاقم وایسادم که صدای مامان اومد
-طنین بیادیگه مهمونااومدن مامان
بایدهنوزصبرمیکردم!صدای مامان بودکه به طرلان میگفت برودنبالش هم زمان هم خودش وبابارفتن توحیاط استقبال مهموناشون
آماده بودم که برم بیرون که طرلان دروبازکردووقتی قیافه منودیدباترس آب دهنش روقورت دادتااومدچیزی بگه ازکنارش ردشدم وبه سرعت رفتم توحیاط !
طرلان همین طورپشت سرهم صدام میکردکه منونگه داره صدای طرلان باعث شدهمه متوجه من بشن!
مامان بادیدن من تواون لباسانزدیک بودسکته کنه وطرلان هم که دیگه ساکت شده بودباحالتی زارگفت وای!فقط این میون بابابودکه داشت ریلکس نگام میکردانگارمیدونست اینکارمامان روبیجواب نمیزارم!
به چهره مهمونانگاه کردم یه خانم چادری که فهمیدم خانم نیازیه که البته اونم بادهن بازداشت نگام میکردیه آقای به نسبت مسن که داشت باتسبیح تودستش ذکرمیگفت.
هه ریاکارهمیشه به نظرم اینجورآدماریاکارن!
نگاهی به پشت سرشون وبه اون پسرجوونشون کردم پسری قدبلندولاغرطوری که کت وشلوارش توتنش زارمیزد!
هه ببین دامادافتخاری مامان روهمچین باخجالت سرش زوپایین انداخته بود!من آدم شناس خوبی بودم ازاون بچه ننه هابودازنگاهاش به مادرش کاملامشخص بود!
باپوزخندی روبه مامان گفتم
-خوب حالاکه جمعتون جمعه!فکرکنم دیگه حضورمن اینجالازم نیست خودتون ببریدوبدوزیدامابایدبگم که کسی اینجانمیمونه که تنش کنید!بااجازه
وفورابه سمت درحرکت کردم واصلابه جیغای مامان که صدام میزدوشماتتم میکردتوجه نکردم وبه سرعت باماشینم که ازقبل توکوچه گذاشته بودم رفتم به سمت خونه فاطمه!
تمام شبم باخرسندی ازکاری که کرده بودم وکنارفاطمه غالی گذشت آخه فاطمه همسن خودم بودوتنهاکسی بودتواقوام که منوتواون ماجرامقصرنمیدونست!منم هروقت میومدم شیرازفقط به اون سرمیزدم
ساعت حدودای یازده بودکه برگشتم خونه!وقتی رفتم داخل باچهره برافروخته مامان ونگاه کلافه باباوطرلان مواجه شدم حتماالان کلی مخ باباروخورده که تولوسش کردی!
تامنودیدبلندشدواومدطرفم امامن بهش اجازه ندادم که حرفی بزنه فوراگفتم
-گفته بودم دیگه کسی حق دخالت توزندگیم نداره !اینم درس عبرتی شدتایادتون بمونه!
هنوزحرفم تموم نشده بودکه باسیلی محکم باباروبه روشدم باچشمای قرمزازاشکی که میخواست بیرون بیادامامن بهش اجازه نمیدادم بهش نگاه کردم که گفت
-بامادرت درست حرف بزن!دیگه روت خیلی زیادشده هی من هیچی نمیگم توبزرگ وکوچیکی هم یادت رفته!ازحالاهم دیگه کسی کارت نداره به درک هربلایی دلت میخوادسرزندگیت بیار!
دیگه بیشتراونجاموندن جایزنبودباچهره ای برافروخته به مامان که انگارتوقع چنین حرکتی روازبابانداشت نگاه کردم وبه سمت اتاقم رفتم!هه چه تعطیلاتی شد!کاملاخستگی ازتنم دراومد!
صبح باچهره ای داغون ازبیخوابی دیشب ازاتاقم اومدم بیرون!
اتفاقای دیشب باعث شده بودکه یادگذشتم بیوفتم وبیخواب بشم لعنتی
هرموقع خونه بودم مامان کاری میکردکه آرامشم سلب بشه ویاداون عوضی بیوفتم
دیشب هم که باکاری که باباکردکاملاحس تحقیراون سالابهم برگشته بودواحساس میکردم اگه اینجابمونم بازافسردگی میگیرم!
رفتم توآشپزخونه همشون داشتن صبحونه میخوردن هه همشون مثلابه خاطرمن امروزخونه ان!
اماهیچ کدوم بهم محل هم نمیزارن
زیرلب صبح بخیرگفتم وباخوردن یه کمی آب ازآشپزخونه اومدم بیرون
روی کاناپه جلوی تلویزیون نشستم ومشغول دیدن یه فیلم چرت شدم که فقط واسه این بودکه وقت تلف کنم
البته بیشترتوفکربودم که چطوری خونه روبپیچونم وبرم تهران دیگه نمیتونستم بیشترازاین اینجاروتحمل کنم!
همینطورکه توفکربودم زنگ دروزدن که به طبعش صدای طرلان بلندشدکه مامان! حسامه!
اه بازاین پسره پیداش شد!یعنی داغون بودم باشنیدن صدای اون دیگه حسابی آمپرچسبوندم!
نه که پسربدی باشه هانه!فقط زیادی راحت والبته به قول بقیه شوخ بودولی به نظرمن خیلی هم بیمزه بود!
حتماالان بازمیخواست بیادبه من گیربده!زیادی کنه بودبه هرچی گیرمیدادول کن نبودکه وقتی هم من اینجابودم چشماش ازشیطنت وفکری که داشت برق میزد
اینطورکه ازطرلان شنیده بودم مثل اینک ازسربه سرگذاشتن آدما جدی خیلی خوشش میومد!ومن هم که ماشاالله!...چی بگم والافقط خداکنه امروزگیرنده که نمیخوام طرلان روناراحت کنم!
امااین آرزوم زیادبدون جواب نموندچون تاداخل اومدبادیدن من بازچشاش درخشیدوفوری گفت
-به جناب.چی بود درجه ات؟ستوان بودی؟
نفسم روباصدابیرون دادم .چشمام رولحظه ای بستم وبعدکه بازکردم باخواهش چشمای طرلان روبروشدم
خودش میدونست الان عصبی ام بهش گفته بودم به نامزدت بگوکاری به کارمن نداشته باشه!خودت میدونی که من چه اخلاقی دارم نمیخوام کسی روناراحت کنم امادرمقابل مردانمیتونستم خودم روکنترل کنم!
خشمم روبازورفرودادم وچشمام روبیتفاوت وسردکردم کاری که توش ماهربودم وگفتم
-سلام !خوش اومدی!
اینقدرصدام سردبودکه حسام جاخوردویه لحظه بابهت نگام کرددست خودم نبوددرمقابل مرداصدام سردمیشد!
رفتم سرجام نشستم وبه بقیه برنامه ام توجه کردم!اماانگاربااین کارم شیطنتش روتحریک کرده باشم اونم اومدکنارم نشست وزل زدبه برنامه مزخرفی که داشت نشون میدادوهرازگاهی صداهایی به معنی اینکه چه برنامه مهیجیه ازروی تعجبی ساختگی ایجادمیکرد!
مطمئنم فهمیده که من اصلابه تلویزیون توجه ندارم وفقط به خاطراینکه ازدستش راحت شم دارم این مزخرفات رونگاه میکنم!
یه دفعه همچین باصدای بلندی گفت نه باباکه من برگشتم نگاش کردم همچین خودش رومتوجه تلویزیون نشون میدادوباحالت مسخره ای گوشش روبادست سمت تلویزیون گرفته بودودست رودهن طرلان بیچاره گذاشته بودتاحرف نزنه که کم مونده بودازخنده بترکم امافقط نگاهشون کردم !
این خصلت من بودخندیدن باصدای بلند؟؟؟نه؟محاله!
حتی ازطرلان هم شنیده بودم که حسام بهش گفته خواهرت باخنده قهره؟!
هه شایدواقعاهم قهرم!
حسام که نگاه منودیدلبخندگشادی زدکه تموم دندوناش مشخص شد بعدهم دست ازرودهن طرلان برداشت وچرخیدطرف من!
من هم که دیدم نمیشه ازدستش فرارکردتلویزیون روخاموش کردم وچرخیدم سمتش!باخودم گفتم که الحق به دردطرلان میخوره هردوعین هم شیطون وصدالبته کنه!
بلندگفت
-خوب چه خبرازدزدایی که اززیردستت دررفتن؟
بااخم نگاش کردم که گفت
-اه یادم نبودخانوماروکه واسه عملیات نمیبرن! اونافقط نقششون اینه که یاپشت میزبشینن یابه زنادست بندبزنن!ولی به نظرمن همون بهتره بشینن توخونه کاسه بشقاباشون روبسابن!
تمام این حرفارومیزدتامنوواردبحث کنه!امادریغ ازیه حرف که ازاین دهن خارج شه!
-راستی اصلابهتون اسلحه هم میدن؟فکرنمیکنم!مطمئنا چنین کاری به ضررجونشون تموم میشه آخه خانومامعمولاموقع تیراندازی چشماشون رومیبندن!آخرش هم اگه خطانزن ازاینکه یه آدم روکشتن آبغوره میگیرن!راستی تاحالاچندبارآبغوره گرفتی؟
فوری گفتم
-هیچوقت
-دیدی گفتم بهتون اسلحه نمیدن؟!
یعنی دیگه آمپرم داشت میرفت روهزار!
اسلحه ام روکه همه جاهمرام بودرودرآوردم وانداخنمش رومیز!که باترس الکی یه هه گفت وپریدعقب!بعدکمی زل زدن بهش بالبخنداومدنشست سرجاشوگفت
-هه هه هه ترسیدم فکرکردم واقعیه؟!
دیگه داغون بودم ازدستش. طرلان هم که نمیدونم چراخفه خون گرفته بودواینوازم دورنمیکردبااخم بهش زل زدم که صدای حسام بلندشد
-آخی رفتی بزرگترت روبیاری؟باباخوب نمیخواداینکاراروبکنی که یه دهن بگواینوواسه اینکه کم نیارم ازاسباب بازی فروشی خریدم!
من که دیدم این بشرکم نمیاره اسلحه روبرداشتم روش نشونه گرفتم وگفتم میخوای نشونت بدم الکیه یاواقعی؟
مثل اینکه یه کم ترسیدچون دنبال جمله میگشت که بهم جواب بده اماطرلان که باحرکت من ترسیده بوددادزد
-طنین بگیراونوراون اسلحه رو!این چه کاراحمقانه ایه که میکنی؟
باعصبانیتیکه حالازیادشده بودگفتم
-من که کاری به این ندارم خودش شروع کرد.
همچین رواین تاکیدکردم که طرلان خونش جوش اومد
-این؟این چه طرزحرف زدنه مثل آدم حرف بزن
-من مثل آدم حرف بزنم؟تومثل آدم حرف بزن!به این نامزدت هم بگو اینقدربه من گیرنده که حالش رومیگیرم اساسی
-خره کی باشی؟
-خوشم باشه!چه مودب شدی!ازکی یادگرفتی؟ایناروکه ...
هنوزحرفم رونزده بودم که یه سیلی دیگه جای اون دیشبی نشست اماسبک تر!
نگاه به روبه روم کردم که مامانم رودیدم!
نه مثل اینکه دیگه نمیتونم فورابه سمت اتاقم رفتم وساکم روبرداشتم هه انگارمیدونستم که بیشترازیه روزاینجا نیستم که ساکم روبازنکرده بودم مابقیه وسایلم روهم داخل کیف دستیم ریختم وبه سرعت به سمت حیاط رفتم که مامان گفت کجا؟
-قبرستون
ایندفعه دیگه بابارودیدم گفتم الان بازیه سیلی دیگه نوش جان میکنم اماوقتی دیدم خبری نیست چرخیدم برم که دستم کشیده شد!
-پات روازاینجابیرون بزاری میکشمت
-هه میخواین اینجابمونم که چب؟که بشم سوهان روح؟
-غلط کردی!خودم ادبت میکنم.دختره خیره سر!به چه حقی باحسام وخواهرت اینجوری حرف میزنی!
نه دیگه همه چی داشت سرمن میشکست.صدام روکه ازروبغض دورگه شده بود بلندکردم ودرحالی که سعی میکردم بغضم نشکنه گفتم
-هه جناب رستگار!مهندس مملکت !نمیخوادمنوادب کنی!اول بروببین چی شده که من اینجوری شدم؟به خودت وخانواده ات نگاه کن بعدازمن ایرادبگیر!منوبگوکه مثل خوشحالابعدازشش ماه اومدم اینجا اون ازدیروزکه مامان میخوادمنوببنده به ریش یه پسره که هرچیزی ازش میباره جزباشخصیتی فقط به خاطرچی؟به خاطراینکه قبلانامزدداشتم به احتمال زیادرودستتون میمونم!اونم نامزدی که من اصلاراضی نبودم وبه اصرارخودش اتفاق افتاد!خودت هم که انگاربدت نمیومدبله دیگه!تاتنورداغه بچسبون!اینم ازامروزکه به خاطرطرلان باید دوباره سیلی بخورم!اشکالی نداره به خاطرطرلان بیشترازایناکشیدم مامان که تمام زندگیش شده طرلان شماهم که گرچه به قول خودتون مایه ی افتخارتونم اماطرلان روبیشتردوست داریدچون خونگرمه وخوش زبونه!همه فامیل همینطورن.همه میگن طرلان حتی اون بی همه چیزهم بعداینکه تواون وضعیت دیدمش به جای اینکه شرمنده باشه درجواب دادوبیدادام میزنه توصورتمو میگه خفه شوفکرکردی عاشقت بودم که اومدم باهات ازدواج کردم نه به خاطراینکه به طرلان نزدیک شم باتوازدواج کردم چون توسهل الوصول تربودی!چون طرلان هزارتابهترازمن خواستارداره!واسه همین به تونزدیک شدم!
دیگه داشتم دیوونه میشدم حرفایی روکه یه عمرمخفی کرده بودم به زبون آورده بودم به همشون نگاه کردم حسابی شوکه شده بودن فکرش روهم نمیکردن!
به طرلان نگاه کردم به چهره اش دقیق شدم چشمانی آبی که ازمامان ارث برده بودباموهای بلوندوکمی فرودماغی قلمی صورتی سفیدوگردولبهای صورتی والبته کمی قلوه ای گونه های برجسته!باخودم گفتم حق هم دارن کی این چهره دل نشین روول میکنه به من نگاه میکنه من دختری باچشمان سیاه به رنگ شب که به قول بهنازوقتی برق جدیت توش میشینه آدم احساس خطرمیکنه!موها مشکی ولخت که تاقبل ازاون ماجراازبیحالتیش مینالیدم اماالان اهمیتی نداشت!صورتی سفید وگردلبهای کوچک وگونه های برجسته شایدتنها شباهت من وطرلان گونه های برجستمون بود!
به افکارخودم پوزخندی زدم وادامه دادم
-نمیدونستین نه؟یعنی ازنگاهاش به طرلان هم که اون موقع فقط هفده سالش بودهم متوجه نشده بودین؟معلومه نبایدبدونین!اصلاچی درموردمن میدونین؟میدونین درجه سرگردی گرفتم میدونین من...اه اصلاچرادارم ایناروبه شمامیگم شمایی که وجودم روهم نمیتونین تحمل کنین دیگه واسه چی برای اینابهم افتخارکنین؟
دیگه ادامه ندادم وبه سرعت وبیتوجه به اوناسوارماشین شدم وبه سمت تهران حرکت کردم داغون بودم!آتشی که توقلبم روشن شده بودداشت منومیسوزوند!.....
طرلان
اصلاهیچ کدوممون متوجه رفتن طنین نشدیم فقط آخرین لحظه صداس تیکاف های ماشینش ماروبه خودمون آورد!ناراحتی ازسروروی هممون میبارید
خدای من طنین چه دردی کشیده!به حسام نگاه کردم که فقط یه سری ازروی تاسقف تکون دادمیدونستم تاسفش برای طنینه!اونم باورش نمیشد
یه چیزایی ازنامزدطنین میدونست امااینودیگه فکرش رونمیکردهیچ کدوم فکرش رونمیکردیم
به بابانگاه کردم که ازناراحتی صورتش تیره شده بودمامان هم که گریه میکردوخودش رونفرین میکرد ومیگفت بچه ام رونابودکردم!احساسش روداغون کردم!خدایاخودت کمکش کن!
همه باحالتی زاررفتیم تو!تاشب هیچکس حرفی نمیزدهمه منتظربودن تایه خبری ازطنین بشه!حتی جرات هم نمیکردیم که بهش زنگ بزنیم!
ساعت حدودایازده بودکه صدای گوشی من بلندشد
به سرعت به طرفش دویدم همه هم منوبانگاهشون دنبال میکردن!طنین بود!خیلی خوشحال شدم خوبه حداقل این عادتش روهنوزداره وگرنه بااون عصبانیتش هرکس دیگه بوددیگه محال بودبهمون خبربده!اس ام اس زده بودکه
:من رسیدم تهران!
همین دیگه هیچی ننوشته بودبه بقیه نگاه کردم که منتظربودن بهشون بگم که چی شده که خوشحالیم جاش روبه تعجب داده!
آره تعجب کرده بودم باورم نمیشدکه طنین بره تهران فکرمیکردم رفته پیش دوستاش!
یعنی اینقدرعصبانی بوده که دیگه نمیتونست اینجاروتحمل کنه!روبه بقیه گفتم
-طنین تهرانه!
مامان که تازه گریه اش متوقف شده بودبااین حرف من آه سوزناکی کشیدودوباره اشکاش جاری شدباباهم سرش روانداخت پایین!
فقط حسام گفت خداروشکرکه سالمه!
-مامان مامان!من اومدم!
به سمت آشپزخونه رفتم مامان رودیدم که داره اشکاش روپاک میکنه
مطمئن بودم بازهم به خاطرطنین گریه کرده!
سه روزبودکه گذشته بوداماطنین اصلاتماسی بامانگرفته بودتماسای ماروهم یاجواب نمیدادیاریجکت میکرد!
-مامانم بازکه توداری گریه میکنی!باورکن طنین حالش خوبه!دیروززنگ زدم ازبهنازسراغش روگرفتم!
-میدونم عزیزم!اماازاین که اینقدردرحقش ظلم شده ناراحتم!من مثلامادرم امامتوجه ناراحتی جگرگوشه ام نشدم!
دوباره شروع به گریه کرد!سری تکون دادم وازآشپزخونه اومدم بیرون!هی!
ظهرباباکه اومدناهارخوردیم!مامان مشغول ذکرگفتن شدباباهم روزنامه خوندن!
منم که حوصلم سررفته بودرفتم سراغ تلویزیون!ازاون روزهمه یه جورایی توخودشون رفته بودن!داشتم شبکه هاروبالاپایین میکردم که یادشبکه ارتش افتادم رمزش روواردکردم وورودروزدم! برنامه ای توجه ام روجلب کرددرموردارتش بود!داشتن یه چیزایی درموردارتش سایبری میگفتن
یه دفعه یادطنین افتادم اون هم آی تی میخونداگه الان پلیس نبودحتماآدم موفقی تواین زمینه میشدهمینطورکه توفکربودم باباگفت
- طرلان صداش روبلندکن!
انگارباباهم یادطنین افتاده بودصدای تلویزیون روبلندکردم که یکی ازقرماندهان ارتش داشت صحبت میکرد
-امروزباتوکل به خداوبه پاس اززحمات دانشمندان جوانمان اینجاجمع شده ایم تاشاهدهنرنمایی وتولدارتش سایبری جمهوری اسلامی باشیم
همینطورکه به تلویزیون نگاه میکردم متوجه نگاه دقیق بقیه هم شدم!اول یه سری کلیپ ازارتش وساختمونانشوندادن بعدهم یه گروه رژه رفتن!دوباره همون مرده شروع کردبه صحبت کردن
-حال معرفی اعضای برترارتش سایبری!وازهرکدوم استدعادارم تابر روی صحنه حاضرشده ودرجه خودشون رودریافت کنن!
بعداسمی چندتاازسران روخوند
-وهم اکنون یکی دیگرازسران ارتش سایبری سرگردطنین رستگارکه هم اکنون درجه سرهنگی رادریافت میکنن تشریف بیارن درجایگاه!
باشنیدن اسم طنین نفس توسینه هممون حبس شده بود!اون مردشروع به گفتن اطلاعاتی درموردطنین کرد
-سرکارخانم طنین رستگاردارنده مدرک دکترادرزمیته آی تی واطلاعات.بادرجه سرگردی دروزارت اطلاعات
اصلاباورمون نمیشد!به شدت به تلویزیون خیره شده بودیم که بادیدن طنین درجایگاه حدسمون به یقین تبدیل شدکه این تشابه اسمی نبوه اون که اون بالاوایساده طنین خودمونه!باورنکردنی بود!باصدای بابابه خودم اومدم
-طرلان!طنین کی مدرک دکتراش روگرفته؟
همه ایناروباحالت شوکی میگفت که هنوزدرگیرش بود
-نمیدونم بابا!
آره واقعانمیدونستم طنین بعدازگرفتن لیسانسش واسه اینکه هم ازاینجادورباشه هم شلوغی کارمجبورش کنه به اون ماجرافکرنکنه واردنیروی انتظامی شدوفوراهم رفت تهران!حالادکتراووزارت اطلاعات؟واسه هممون باورنکردنی بود!
به چهره ی طنین داخل تلویزیون دقیق شدم!به شماره شبکه تلویزیون نگاه کردم
آره همون شبکه ایه که رمزداشت ورمزش روخود طنین زدوفقط بهمون تذکردادکه خودمون سه تانگاهش کنیم چون به کارش ربط داره!ونمیخوادبراش دردسردرست شه آخه اینطورکه میگفت فقط خانواده های وزارت اطلاعات میتونستن این شبکه روببین!که اونم باید رمزورودرومیزدی!
باورم نمیشه پس طنین جزوزارت اطلاعات بوده!چرااون موقع توجه نکردم!
انگارطنین حق داشت ماواقعانسبت بهش بیتوجه بودیم!انگارمامان هم داشت به همین فکرمیکردچون گفت
-مثل اینکه طنین حق داشت ماحتی ازش اطلاع نداریم که مدرکش چیه؟طوری که بایدتوتلویزیون بشنویم که دخترمون مدرک دکترا داره!
همین طورتوفکربودم که گوشیم زنگ خورد!طنین بود
-الوسلام طرلان کجایی؟
-سلام طنین!
انگارمتوجه صدای متعجبم شدچون گفت
-الان دارین شبکه ارتش رومیبینین؟
-آره!
-طرلان جان من به کسی چیزی نگینا!معذرت میخوام که اینومیگم به حسام هم نگوباشه خواهری!
همچین قشنگ گفت خواهری که دلم نیومدباهاش بحث کنم که مگه حسام غریبه است!حتمانبایدکسی چیزی بدونه که این شبکه رمزداشت دیگه!
-باشه آبجی جونم مطمئن باش!درضمن تبریک میگم جناب سرهنگ!باباسرهنگیت توحلقم!
-گمشواحمق!خوب دیگه کاری نداری هنوزبرنامه تمون نشده منم بایداونجاحضورداشته باشم فقط خواستم زودزنگ بزنم که شمایه وقت چیزی نگین به کسی!
-باشه عزیزم!
-به مامان ایناسلام برسون فعلاخداحافظ!
-باشه قربونت خداحافظ!
تاقطع کردم فوری مامان گفت
-طنین بود؟
-آره
-چی میگفت؟
-گفت که ازاین موضوع به کسی چیزی نگیم فقط بین خودمون سه تابمونه!خطرناکه اگه اسمش لوبره!
بعدباخنده روبه مامان گفتم
-مامان جون دارم به شمامیگما نه که به خاطرشوهرپیداکردن براش جونش روبه خطربندازیا!
-خوبه خوبه!من کی ازاین کاراکردم؟مثلامیخوای بگی من دهنم چفت وبست نداره؟من جونم هم واسه بچه هام میدم نمیام که جونشون روبه خطربندازم!
-حالاازمن گفتن بود!
تامامان خواست چیزی بگه باباگفت
- ازماچیزی نپرسید؟
نگاهی بهش کردم وگفتم
-فقط گفت سلام مامان باباروبرسون!
بابالبخندی زدوگفت
-بازم خداروشکرکه دخترم فقط ازمادلگیرمیشه کینه به دل نمیگیره!
بعدهم اخم کردادامه داد
-دستم بشکنه چطوردلم اومدبزنم توصورتش!
طنین
صدای فرمانده میومدکه داشت ادامه اسامی ارتش رومیخوند!
هه چقدردلم میخواست خودم به بابابگم امابااون اتفاقی که اون روزافتاداصلااجازه ندادن درست ببینمشون چه برسه به اینکه ازبه قول خودم افتخاراتم بگم!
هنوزم وقتی یادم به اون روزمیوفته عصبی میشم!یعنی کم مونده بودتصادف کنم بااون سرعتی که میومدم!یه سره هم تاتهران بدون استراحت رانندگی کردم وحرصم روسرپدال گازدرآوردم!
نمیدونم!ولی فکرکنم فعلادیگه بهشون سرنزنم!چون واقعاازشون دلگیرم مخصوصاکه مجبورشدم چیزی روکه این همه سال ازش فرارکرده بودم به زبون بیارم اونم جلوی حسام!
بعدازمراسم بلافاصله رفتم اداره تایه نگاهی به پرونده های زیردستم بندازم والبته درموردپرونده ای که سرهنگ گفته بودباهاش صحبت کنم!
داشتم وارد اداره میشدم که صدای بهنازاومد
-افرادخبردار!احترام بگذارید!
بعدش هم صدای پای هماهنگ بچه هابلندشدکه باعث شدمن که ازصدای بهنازتعجب کرده بودم بااین حرکت بچه هادهنم بازبمونه!
-اینجاچه خبره؟؟؟
صدای سرهنگ بودکه ازسروصدای بهنازازاتاقش بیرون اومده بود!تامنودیدفورااحترام گذاشت که دیگه کم مونده بودفکم بخوره زمین!
-قربان این چکاریه؟خواهش میکنم چرااینجوری میکنیدبچه ها؟
داشتم همینطورمثل این مشنگابهشون نگاه میکردم که سرهنگ گفت
-جناب سرهنگ فرمان آزادنمیدین؟الان میافتما!
-هان!آزاد!
ازحرفی که زدم شرمم شدچطورمن به سرهنگ گفتم آزاد؟فوراسرم روانداختم پایین وهمین طورکه زیرچشمی به سرهنگ نگاه میکردم گفتم
-وای شرمنده!آخه چرااینجوری میکنیدشما؟دارم دیوونه میشم خواهش میکنم یکی به من توضیح بده!
بهنازهمین طورکه بایه دسته گل جلومیومدگفت
-سرهنگ رستگاربهمون نگفته بودین که جزءسران اصلی ارتش سایبری هستید؟
-چی؟
ایندفعه سرهنگ گفت
-به خاطراین کارحقتون هست که تنبیه بشیداماازاونجایی که دیگه مافوقتون نیستم نمیتونم دستورتنبیه بهتون بدم!
-قربان این چه حرفیه؟من اینجاهنوزهمون سرگردم!باورکنین اینجوری معذب میشم!
-نه دیگه!ازاین به بعدکسی حق نداره به شمابگه سرگردشماسرهنگید!
-قربان؟
-اعتراض هم نباشه!این یه دستوره!
-پس فقط خواهشاشما بامن اینجوری رفتارنکنین!وهمون مافوق من بمونید!
تاخواست اعتراض کنه مثل خودش گفتم
-اعتراض هم نباشه!این یه دستوره!
تااینوگفتم زدزیرخنده وگفت
- باشه جناب سرهنگ!قبول!
بعدهم من فورابهش احترام گذاشتم اونم که ازحرکت جاخورده بوداومداعتراض کنه که یه نگاه پرمعنابهش کردم که لبخندزدوهیچی نگفت!
بهنازگفت
-خوب جناب سرهنگ!به خاطراین موفقیتتون بایدشیرینی بدین!وازاونجایی که ما همه امروزبه نیابت ازسلامتی صبحونه نخوردیم پس ناهارمهمون شماییم!اعتراض هم نباشه
من که دیدم بهنازهمین طورداره برای خودش میبره ومیدوزه!گفتم
-سروان محمدی!فکرنمیکنم شمااجازه داشته باشیدبه من دستوربدید!همین الان برین سرکارتون!
-نامرد!خوب اززیرش درمیری
-سروان!میری یاتنبیه لازم داری؟
بهنازفورااحترام گذاشت وهمین طورکه غرغرمیکردرفت طرف اتاقش!همین طورکه نگاهش میکردم باصدای بلندبهش گفتم
-سروان محمدی!
بهنازکه جاخورده بودبرگشت طرفم باترس ازاین که میخوام تنبیهش کنم نگام کرد
منم تموم جدیتم روریختم توچشام که ترسش بیشترشد
-همین الان میری به نزدیک ترین رستوران به تعدادبچه هاغذاسفارش میدی وبعدپول همه رومیای ازم میگیری میری میپردازی!
تادیدم نیشش بازشد!بهش گفتم
-درضمن خودت میری هیچ کس دیگه روحق نداری باخودت ببری! وگرنه هم تووهم اون روتنبیه میکنم!حق هم نداری ماشین های ستادروببری باآژانس میری ومیای!
بهنازبیچاره که ازاین حرکتم شوکه شده بوداخمی کردوگفت بله قربان بعدهم زیرلبی چیزی گفت که من میدونم یه فحش نثارروح عمه گرانقدرم کرد!
منم بهش لبخندی زدم ورفتم تواتاقم!
تواتاقم داشتم یه پرونده رو میخوندم که جدیداکاراش تموم شده بودومیخواستم گزارشش روبرای سرهنگ احمدی بفرستم!که همون لحظه دراتاقم روزدن وبازاین موجودعجیب الخلقه(حشمتی)واردشد
-ق..قربان سرهنگ احمدی میخوان شماروببینن!گفتن بریدتواتاقشون
-باشه برو!
چه عجب ایندفعه کمترنظاره گرحرکات گوهربارش بودم!
ازجام بلند شدم وبه سمت اتاق سرهنگ رفتم درحالی که داشتم به این فکرمیکردم که چکارم میتونه داشته باشه!
بعدازاجازه گرفتن وارداتاقش شدم که گفت
-سرهنگ اینجاخواستمت که درموردماموریتی که قبلادرموردش حرف زده بودیم بگم!ازاونجایی که شماالان یکی ازسران ارتش هستیدبایدبگم که ازاینکه این ماموریت مهم روبه شمامیسپارم خیلی بیشترخوشحالم وازموفقیتش مطمئنم!خوب برم سرتوضیحاتی که من بایدبهت بگم اینکه شماتااتمام این ماموریت ازاینجامنتقل میشیدبه ستادمرکزی که ماموریت رورهبری میکنه وتحت نظرداره!ویه چیزی دیگه اینکه ماموریت روسرهنگ امینی رهبری میکنه که باتوهم درجه است!اماازت میخوام که همین طورکه اینجامتواضع وفروتنی اونجاهم همینطورباشی!
ازحرفای سرهنگ تعجب کردم چراداشت نصیحت میکرد؟
-قربان چراداریدایناروبهم میگید؟
-ببین سرهنگ اینارومیگم چون میخوام مشکلی پیش نیادوایناهمش به خاطراینه که میخوام باسرهنگ امینی خوب برخوردکنی وهمه ایناهم به خاطررفتارای اونه که خودت بهترباهاش آشنامیشی!فقط بهم قول بده سرهنگ که حرفام روگوش میدی؟!
بااینکه شوکه شدم ودرست نفهمیدم که سرهنگ چی میگه امابهش قول دادم!این سرهنگ امینی مگه چطورشخصیتی داره که سرهنگ احمدی میگه ممکنه مشکل پیش بیاد؟
-ببین سرهنگ من بهت اطمینان کردم ازالان هم برووسایلت روآماده کن تابایکی ازبچه هابفرستمت ستاد مرکزی!حکم انتقالت هم آماده است درضمن بایدبگم که اونجاکسی جزسهنگ درمورداینکه جزءارتش سایبری هستی نمیدونه!پس شایسته یه فرمانده برخوردکن !اونجاهم که رفتی بگوباسرهنگ امینی کاردارم تاراهنماییت کنن!
ازحرفای سرهنگ گیج شدم وهمون طورکه توفکربودم وسایلم روجمع کردم وبعدازخداحافظی بابچه هاوسرهنگ والبته دیدن اشکای بهنازومسخره بازیاش که میگفت
-نروعشقم!خدامن تازه یه سرهنگ پیداکرده بودم تاخودم روبندازم بهش!توچراداری ازم میگیریش؟
ازاداره خارج شدم وبه سمت ستادمرکزی رفتم
خوب اینم ستادمرکزی برم ببینم چی درانتظارمه!
-سلام ببخشیدمن باسرهنگ امینی کاردارم
دختره که داشتم ازش سوال میپرسیدم یه نگاه بدبهم کردوبابداخلاقی گفت
-چکارشون داری؟
ازلحن حرف زدنش به شدت بدم اومدوحالش روبه موقع میگیرم دختره نچسب!
-کارم به خودشون مربوطه!بگیدرستگارهستم میفهمن!
-سرهنگ وقت واسه هرکس وهرکاربیخودی ندارن بایدبفهمم چکارشون داری!
هه عجب زبون نفهمیه!شایدمن نخوام بگم چکارش دارم!حالاهمچین بدهم نگاه میکنه انگارمن رقیب عشقیشم!
-خیلی خوب!پس حالاکه اینقدراصرارداری فقط میتونم بهت بگم من سرهنگ رستگارم!پس فورابامافوقت تماس بگیر!
دختره که به شدت شوکه شده بود بلندشدواحترام گذاشت بعدهم فورابایه نفرتماس گرفت وگفت
-جناب سرگرد!گفته بودین وقتی سرهنگ رستگارتشریف اوردن خبرتون کنم ایشون الان اینجان!....بله!چشم....بله حتتما!
تلفن روقظع کردوبالکنت زبون گفت
-ال الان سرگردمیان خدمتون!ب بفرماییدبنشینید!
-ممنون درضمن
روکردم بهش وباخشکی گفتم
-ازاین به بعدبایه ارباب رجوع بهتربرخوردکن!فرقی هم نمیکنه که مافوقت باشه یایه آدم عادی!ایندفعه ازت میگذرم دفعه دیگه ای وجودنداره بلافاصله تنبیه میشی!فهمیدی؟
باترس بهم نگاه کردوگفت
-بله قربان!
یه کم بهش نگاه کردم وسرم روبرگردوندم ومتوجه کسی شدم که ازروبه رومیومد.
مطالب مشابه :
رمان چشمان سرد 12
♥ رمــــان رمان رمــــان ♥ - رمان چشمان سرد 12 - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو بیا
رمان چشمان سرد 10
رمان چشمان سرد 10 -آریا تو اینجوری فقط داری خودت رو اذیت میکنی؟بیا بروخونه یه کم استراحت کن -
رمان چشمان سرد 2
♥ رمــــان رمان رمــــان ♥ - رمان چشمان سرد 2 - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو بیا
رمان چشمان سرد 14 (قسمت آخر)
♥ رمــــان رمان رمــــان ♥ - رمان چشمان سرد 14 (قسمت آخر) - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو بیا
برچسب :
رمان چشمان سرد