رمان دروغ شیرین قسمت 3
- چیه؟
مینا با چشم به دکتر مهرزاد اشاره کرد، اما قبل از زدن هیچ حرفی خود مهرزاد گفت:
- خانم زند اولین بارتون که میاین اتاق عمل؟
و با دست به قلب بیمار اشاره کرد.
با گیجی پرسیدم:
- بله؟
- پرسیدم اولین باره که میاین تو اتاق عمل که یه ربعه زل زدین به قلب این بیچاره؟
- معذرت میخوام، یه لحظه حواسم پرت شد.
- به به... دیگه بدتر. وقتی آمادگی ندارین چرا میاین سر عمل؟
حیف که نمی تونم وگرنه یه دونه میزدم تو فکش تا انقدر بلبل زبونی نکن... سرمو انداختم پایین و گفتم: معذرت میخوام
- بهتره برین بیرون، گویا حالتون خوب نیست.
هر چند که نمیخواستم آتو دستش بدم ولی حالم خوب نبود و ترجیح دادم برم بیرون. البته حق با مهرزاد بود و خیلی روبه راه نبودم. اگر کوچکترین اتفاقی برای مریض میوفتاد همه میریختن سرم.
*****************
از اتاق مریض اومدم بیرون. به ساعتم نگاه کردم. ۶ بود. حتما الان همه خونه ی عمه جمع شدن..... یعنی الان کاوه چیکار میکنه؟؟؟؟
لبخند تلخی زدم و رفتم توی استیشن نشستم. سرم خیلی درد میکنه. گوشیم زنگ خورد.... مامان بود. از اینکه صبح باهاش اونطوری حرف زدم ناراحت بودم.
-جانم مامان جان؟
-سلام مادر... خوبی؟
-آره... مامان بابت صبح معذرت میخوام. میخوام از دلتون در بیارم. شب شام درست نکنین مهمون من... میخوام ببرمتون یه جای خوب
-.........
-مامــــــــــــان؟؟؟؟ چی شد؟
مامان با من من گفت: آناهید جان.... راستش...
ساکت موند. خواستم چیزی بگم که صدای یکی از اونر خط اومد که گفت: زن داداش آماده شدی؟ ما دم در منتظریم
با شک پرسیم: صدای عمو بود؟
-آره عزیزم.
-مگه امشب مهمونی دعوت نیست؟ شمارو کجا میخواد ببره؟
-آناهیدم عمو اومده که...
تازه متوجه منظورش شدم. با شک پرسیدم: نکنه میخواد ببرتتون اونجا؟؟؟
مامان که انگار میخواست توجیه ام کنه سریع گفت:
گوش کن عزیزم. عموت حرف منطقی میزنه. اونم حرفش با من یکیه. میگه نباید از خودمون ضعف نشون بدیم. هر چی باشه عموت بهتر خواهرشو میشناسه و از قضیه ی شمام با خبره. خودت میدونی که چقدر دوست داره.
با عصبانیت گفتم: نمیخواد الکی منو توجیه کنید. تازه فهمیدم کیا دوستم دارن . وقتی شما که پدر و مادرمین پشتمو خالی میکنین از بقیه انتظاری نمیشه داشت. بهتون خوش بگذره.
گوشی و قطع کردم و سرمو بین دستام گرفتم. نمیتونستم تحمل کنم که خانواده ام اینجوری پشتمو خالی کردن. دلم از دستشون گرفت. اه.... سرم چقدر درد میکنه. بلند شدم و یه مسکن خوردم و سرمو گذاشتم رو میز. فکر کردن به مهمونی اعصابمو میریخت به هم .نباید بهش فکر کنم. خیلی وقته همه چی تموم شده.
تو عالم خودم بودم که صدایی گفت: نخواب یخ میزنی.
از صدای ناگهانی مهرزاد اینقدر ترسیدم که یهو از جام بلند شدم. طوری که صندلی از پشتم افتاد و صدای وحشتناکی ایجاد کرد. مهرزاد از حرکتم جا خورد و با تعجب نگاهم کرد. پرسید: حالت خوبه؟
اینقدر فشار عصبی روم بود که ناخودآگاه اشک تو چشام جمع شد و با عصبانیت گفتم: نه. خوب نیستم. چرا دست از سرم بر نمیداری؟؟؟خوشت میاد هر منو میبینی به پرو پام میپیچی؟ چی از جونم میخوای؟؟؟؟تو این خراب شده ام نمیتونم دو دقیقه تنها باشم؟؟؟به چه زبونی بگم که من از شوخیاتون خوشم نمیاد. دیگه با من شوخی نکن.
بدون اینکه منتظر عکس العملش بمونم رفتم تو اتاق رست. حتی جواب پری رو هم که صدام میکرد ندادم.
************
پری گفت: چیزی میخوای برات بیارم؟
با بی حوصلگی گفتم: نه... ممنون. ببخشید که امشب مزاحمتون شدم.
-ا...دیوونه. این حرفا چیه؟ نمیدونی مامانم چقدر خوشحاله که اینجایی. باور کن ما همیشه تنهاییم.
-مرسی...منم خوشحالم که اینجام. راستش یلد بچگیامون افتادم
پری خندید و گفت: آره... یادش بخیر. یا من خونتون بودم یا تو خونه ی ما. یادته اون شب....
صدای زنگ موبایلش مانع ادامه ی حرفش شد. با دیدن شماره لبخند زد. ببخشیدی گفت و جواب داد.
-سلام
-.......
-آره خوبم.
- .........
-چه خبر؟
- .....
-نه آناهید امشب اومده اینجا.
وقتی پری باهاش حرف میزد یه لبخند رو لباش بود.خوشحالم که پری خوشحاله.گوهری مرده محترمیه....بعد از اینکه پری ماجرای اونروز و براش تعریف کرد ازم عذر خواهی کرد. یاد خودم افتادم. برای اینکه راحت حرف بزنه از اتاق اومدم بیرون . خاله پروانه داشت تلویزیون نگاه میکرد. تا منو دید لبخند زد و گفت:
-پس پری کو؟
-داره با تلفن حرف میزنه.
-بیا میوه بخور عزیزم.
کنارش روی مبل نشستم و برام چندتا میوه تو بشقاب گذاشت و داد دستم. منم شروع کردم به پوست کندن که گفت:
کی فکرشو میکرد تو و پری اینقدر بزرگ بشین؟
با لیخند نگاش کردم که ادامه داد:
بعد از فوت پدرش فکر نمیکردم بتونم از پس بزرگ کردنشون بر بیام. میدونم خیلی چیزا ازشون دریغ شده ولی پری همیشه قانع بوده.
دستم رو روی دستش گذاشتم و گفتم: شما هر کاری تونستین کردین . پری هم اینو میدونه. اون خیلی مهربونو دلسوزه
آهی کشید و گفت: راستش نمیدونم این دختر مهربونو دلسوز میتونه از پس انتخابای زندگیش بر بیاد...
منظورشو فهمیدم. برای همین گفتم:
این همه نگرانی طبیعیه... ولی نگران نباشین پری اینقدر فهمیده هست که راه اشتباه نره. اگه مشکلی سر تحقیق کردن دارین من به بابام میگم که کارارو انجام بده.
-مرسی عزیزم. برادرش هست. اگه قضیه جدی بشه حتما بهش میگم بیاد تهران. راستی از مامان اینا چه خبر؟
یاد مهمونی افتادم. به احتمال زیاد هنوز اونجان. حتما الان مامان نگرانه. از آخریت تماسی که باهام گرفتن گوشیمو خاموش کردم نباید بهش فکر کنم، تازه اعصابم یه ذره آروم شده. به خاله پروانه نگاه کردم که منتظر جوابم بود. لبخند زورکی زدم و گفتم:
خوبن...
پری از اتاق اومد بیرون. بعد از برداشتن میوه از تو بشقابم نشست. گفتم: بفرما میوه. تعارف نکن
-نه قربونت صرف شده.
به خاله پروانه میوه تعارف کردم. همونطور که میوه برمیداشت گفت:
من میرم شام درست کنم.
پری با خنده گفت: این کارا چیه پروانه خانوم. دو دقیقه اومدیم خودتونو ببینیم.
خاله پری خندید و رفت توی آشپزخونه.
رو به پری کردم و طوری که خاله پروانه نشنوه گفتم: چیه؟؟؟؟ شاد و شنگولی؟؟؟
-چرا شایعه پراکنی میکنی؟
-حتما یه چیزی دیدیم که میگم.
-شما نیازمند به استفاده از عینک هستین خانوم. حالا چرا یهو بلند شدی از اتاق رفتی بیرون؟
-نمیخواستم مزاحم حرفای عاشقونتون بشم...
با این حرف من تغییر حالت دادو با عصبانیت مصنوعی کوسن رو پرت کرد سمته منو گفت:
بی ادب...
و بلند شد و رفت سمت اتاقش.
به در که رسید گفت: چرا نشستی... بیا تو اتاق دیگه
با خنده گفتم: فکر کردم قهر کردی
******
با هم روی تخت نشستیم که پری محکم زد رو پام و گفت: خب ... دیگه چه خبر؟؟؟؟
-هیچی...
-من موندم تو چرا با مامان و بابات دعوات شده. اصلا دلیلت منتطقی نیست.
-پری خواهش شروع نکن.
-چیو شروع نکنم؟ تو باهاشون دعوا کردی چون از فقط از فامیلای بابات خوشت نمیاد؟؟؟؟ آخه این دلیل قابل قبوله؟ پاشو مثل بچه ی آدم بهشون زنگ بزن و بگو که اینجایی
-اگه نگران بودن زنگ میزدن.
با کلافگی کن: لعنت بر شیطون. فکر کردی با کی طرفی؟؟؟ دور از جونم خر؟؟؟ من که میدونم گوشیتو خاموش کردی،
-پری من موندم تو این همه فضولی رو از کی به ارث بردی؟ من از کجا میدونستم تو میری تو کیفم گوشیمو چک میکنی؟
پری که از تفره رفتن من کلافه شده بود گفت: ای بابا. تو یه جمله جواب منو بده اونوقت من دیگه باهات کاری ندارم. چرا باهاشون دعوات شده؟
نمیتونستم قضیه ی کاوه رو به پری بگم یعنی نمیخواستم که بگم...نمیتونستم بهش دروغ بگم. گیج شده بودم. پری با دست زد بهم و گفت:
خب؟؟؟؟؟ من منتظرم بگو
نمیدونستم چی بگم که بیخیال بشه برای همین گفتم:
ببین پری فامیلای بابای من پشت خانوادم حرف در آوردن. از این ناراحت شدم که با اینکه اونا این کارو کردن ولی بازم خونواده ی من کوتاه اومدن
-همین؟؟؟
-چیز کمیه؟
-مرده شورتو ببرن که انقدر آدم کینه ایی هستی
-پری بحث قشنگتر نیست بکنی؟
ـآره هست
-خب پس بحثو عوض کن.
-بگو چرا امروز با دکتر مهرزاد اونجوری برخورد کردی؟
-پری توام گیر دادی به درگیری های من با بقیه ها.
-عجبا.... میمیری مثل آدم و بدون درگیری جواب بدی؟
-هیچی اعصابم سر مامان اینا خورد بود وقتی امد بالا سرم یه جورایی هم شکه شدم هم اینکه ترسیدم. نمیدونم چرا ولی یهو پریدم بهش. هر چی دهنم بود بارش کردم. اصلا نذاشتم حرف بزنه.
-مرض داری اینجوری با دکتر مملکت حرف میزنی؟
-راستش یه کم پشیمونم. ولی خب خودش مقصر بود. تا اون باشه انقدر باهام شوخی نکنه.
-مهرزاد با همه شوخی میکنه ...حتی با مستخدم بیمارستان.
-خوب اشتباه می کنه.
-تو که به همه درگیری... راستش به نظرم دکتر مهرزاد تنها کسیه که آدم از شوخیاش ناراحت نمیشه. میدونی یه جووری شوخی میکنه. انگار بلده با هر کسی چه جوری حرف بزنه. وقتی که هست همه شادن. بیشتر بچه های بیمارستان باهاش صمیمین اما به کسی اجازه نمیده از زیر کار در بره. من خیلی از شخصیتش خوشم میاد.
-نه...باریکلا...خوشم اومد... اطلاعات زیادی ازش داری.
-عجبا... میذاری روشنت کنم؟
-چرا داری منو روشن میکنی؟
-چون وقتی خواست باهات شوخی کنه مثل جن زده ها برخورد نکنی.
خواستم جوابشو بدم که خاله پروانه صدامون کردو گفت که شام حاضره. با تعجب به هم نگاه کردیم و پری گفت:
چه زود؟؟؟!!!!!
رفتیم سر میز شام. خاله پروانه سوسیس بندری درست کرده بود.
پری با خنده گفت: میگم چقدر زود درست شد.
دستامو زدم بهم و گفتم: آخ جووون. من خیلی دوست دارم.
پری با صدای آروم و با خنده گفت: مامان بعد چند سال آناهید اومد اونوقت سوسیس بندری؟
برای اینکه احساس معذب بودن نکنن گفتم: چیه مگه؟؟؟ من خیلی هم دوست دارم
اومدم یه لقمه ازش بخورم ولی اینقدر تند بود که سرفه ام گرفت... اینقدر سرفه کردم اشک از چشام در اومد .
پری گفت: مامان میدونی که آناهید عادت به غذاهای تند نداره. چرا اینقدر تندش کردی.
خاله پری با شرمندگی گفت: من یادم نبود شما ها به فلفل زیاد عادت نداریم.
پری همونطور که میزد پشتم گفت: اشکال نداره دوبار بیای اینجا و بری عادت میکنی.
**********
پری با اصرار گفت:
ای بابا... تو چرا اینقدر ناز میکنی؟؟ بمون دیگه.
-پری جان یه هفته اس که اینجام. زشته. هر چیزی حدی داره...مامانت...
-الکی مامانو بهونه نکن. خودت میدونی چقدر خوشحاله که تو اینجایی.
-در دیزی بازه حیای گربه کدوم گوریه؟ تازه یه هفته اس خونه نرفتم از حال مامان و بابام بی خبرم.
-من که هر چی بگم تو حرف خودتو میزنی. ولی قول بده بازم بیای ولی ایندفعه باید یه ماه بمونیا،
-منظورت اینه که چتر و وا کنم مستقیم فرود بیان تو خونتون؟
-آفرین...تو همیشه باهوش بودی و من به خاطر همین بهت افتخار میکنم.
-مرسی که همیشه بهم قوت قلب میدی.
هر دو خندیدیم و رفتیم سمت در. با خاله پروانه خداحافظی کردم...
********************
کلید رو توی در چرخوندم. مامان با دیدن من سمتم اومد و گفت: سلام مادر... خوبی؟
-بله خوبم.
-نهار خوردی
-بله
-چرا اینطوری جوابم و میدی؟ باور کن اون شب نمی خواستیم بریم عموت...
-بهونه ی خوبیه.
-بهونه چیه؟؟؟ از بابات بپرس چقدر به عموت گغتم که تو راضی نیستی.
-حالا خوبه میدونستین و رفتین.
-ببین سر یه موضوع تموم شده چقدر داریم بحث میکنیم؟ اینارو ول کن. این چند روز چیکار کردی؟
-واقعا فکر کردین متوجه نشدم آمار لحظه به لحظه مو پری بهتون میداد. من خستم... شب شیفتم. میرم بخوایم.
مامان بدون حرفی از سر راهم رفت کنار. با اینکه خیلی دلم میخواست راجع به مهمونی از مامان سوال بپرسم ولی غرورم اجازه نمیداد....توی این یه هفته همه ش به مهمونی فکر کردم. خیلی دلم می خواست ببینمش.... دوست داشتم بدونم از زندگیش راضیه....خودم و که نمی تونم گول بزنم هنوزم دوستش دارم....از خودم بدم میاد که باز دارم بهش فکر می کنم...
مامان صدام کرد تا برم شاممو زودتر بخورم که با شکم گرسنه نرم سر کار...بابا هنوز نیومده بود. مامان هم سر میز ساکت بود، شاید میترسید حرفی بزنه و من باز از کوره در برم.
*******
وقتی رسیدم بخش آروم بود و پری و شیما هم طبق معمول در حال غیبت کردن بودن. پری تا من و دید گفت:
-بدو بیا که یه خبر دسته اول برات دارم.
-چی شده؟
-پری: نه دیگه اینجوری نمیشه... شنیدن خبر دسته اول خرج داره.
-خب نگو...
-پری: باشه حالا که اصرار می کنی میگم...بچه ها میگن امروز مهدیه همراه دکتر یزدانی اومد سر کار، مثل اینکه بالاخره تونست دلشو بدست بیاره.
-بچه ها گفتن؟؟پس هنوز خودت ندیدی.
-شیما:چه فرقی می کنه؟ مهم اینه انقدر براش عشوه اومد تا خرش کرد.
-پری: حالا طناز خودشو می کشه تا از مهدیه عقب نمونه، بیچاره مهرزاد.
مهرزاد.... از وقتی که اون حرفا رو بهش زدم اصلا طرفم نمی یاد. البته حق داره من نباید باهاش اونطوری حرف می زدم....با اینکه می دونم مقصرم اما غرورم اجازه نمی ده ازش عذر خواهی کنم. اصلا شاید اینطوری بهتر باشه....
صدای پری منو به خودم آورد که گفت: کجایی دختر؟؟ خانم دواچی صدات میکنه.
-ها؟
-ها چیه؟ خانم دواچی کارت داره.
-آها...باشه.
بلند شدم برم که پری آروم گفت:
یه چیزیت شده ها....
برگشتم نگاش کردم که قیافه ی حق به جانب به خودش گرفت و گفت:
چیه؟؟؟بد نگاه میکنی؟؟؟ دروغ میگم؟
با خنده گفتم:پری تورو خدا شایعه درست نکن. من آبرومو دوست دارم.
منتظر جواب پری نشدم و رفتم.
جلوی میز خانم دواچی ایستاده بود.
تا منو دید گفت: برو اتاق ۶۱ وضعیتشو چک کن.
باشه ای گفتم رفتم سمت اتاق. اومدم برم تو که دکتر مهرزاد از اتاق اومد بیرون، خواستم سلام کنم ولی قبل از سلام من بی توجه از کنارم رد شد.
از حرکتش تعجب نکردم. خیلی وقت بود که باهام حرف نمیزد. خوشحال شدم که بهش سلام نکردم. نمیخواستم غرورمو خورد کنم. رفتم تو. به بیمار سلام کردم و مشغول کارم شدم...
مامان بعد از در زدن اومد تو اتاق و کنارم رو تخت نشست.یه ذره نگام کرد و گفت:
-نمی خوای این سکوت و تموم کنی؟
چیزی نگفتم، مامان ادامه داد: باور کن رفتن ما خیلی بهتر از نرفتنمون بود...حتی به نظر من تو هم باید میومدی تا همه ببینن که روبراهی. همین نیومدنت باعث شد تا عمه ت به همه بگه که تو از حسادتت نرفتی.
-برام مهم نیست عمه پشت سرم چی میگه ولی این برام مهم بود که شما و بابا که نزدیکترین کسام هستین به اون مهمونیه مسخره نرین.
-من درکت می کنم ولی بالاخره تا کی باید ازشون دوری کنیم؟ با نرفتن ما مشکلی حل میشه؟ زمان برمیگرده عقب؟
-نه چیزی عوض نمیشه ولی به همه ثابت میشد که من چقدر براتون اهمیت دارم...
دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و زدم زیر گریه، مامان بغلم کرد و در حالی که نوازشم می کرد گفت:
گریه نکن عزیزم.... اصلا ما اشتباه کردیم. از امروز به بعد تو هیچکدوم از مهمونیای خانواده ی پدریت شرکت نمی کنیم، خوبه؟ دیگه گریه نکن آناهیدم....هر چند اگر یه ذره به حرفام فکر کنی متوجه میشی که رفتنمون به اونجا به صلاحت بوده....
چقدر به آغوشش نیاز داشتم.یه ذره که آروم شدم از تو بغلش اومدم بیرون. مامان اشکامو پاک کرد و گفت: خب دیگه آشتی؟؟؟؟؟
بهش لبخندی زدم و اونم صورتمو بوسید.می خواست از جاش بلند شه که دستشو گرفتم....منتظر نگاهم کرد. تردید داشتم ولی بالاخره سوالی رو که تو این دو هفته ذهنمو درگیر کرده بود پرسیدم:
-مامان....می خواستم... می خواستم بدونم ....خب
-بگو عزیزم.
سرمو پایین انداختم و گفتم: کاوه حالش خوب بود؟ از... از زندگیش راضی بود؟
مامان دستامو فشرد و گفت: مطمئنی که می خوای بدونی؟
با سر آره ایی گفتم و بهش نگاه کردم.مامان گفت:
-از ظاهر قضیه پیدا بود که با هم زندگیه خوبی دارن...اونطور که مهری و عمه ت تعریف می کردن مثل اینکه همه چیز خوبه... البته ما خودمون زیاد با کاوه برخورد نداشتیم آخه سرش درد میکردو وسطای مهمونی رفت تو اتاقش.
نفس عمیقی کشید و ادامه داد: خب دیگه حالا پاشو بریم برات چایی گذاشتم.
بلند شدم و گفتم: باید زود تر راه بیوفتم.
-چرا؟
-ماشین خرابه دیگه. باید زود تر راه بیوفتم که دیر نرسم.
-حالا با خوردن یه چایی دیرت نمیشه. پاشو بیا،
******************
لباسمو عوض کردم و رفتم توی بخش. بعد از انجام کارام و رسیدگی به چند تا بیمار بیکار شدم و رفتم پشت میز استیشن نشستم. خانم دواچی هم اونجا بود. داشتیم با هم حرف میزدیم که دکتر مهرزاد اومد سمت میز استیشن و بدون نوجه به من به خانم دواچی سلام کرد و گفت: به به...خانوم دواچی... چه خوشگل شدین امروز
خانم دواچی خنده اش گرفت و گفت: مرسی، چشمات خوشگل میبینه...من دیگه پیر شدم عزیزم ولی از من زیباتر اینجا هست که بخوای ازش تعریف کنی.
خانوم دواچی با دست به من اشاره کرد ولی مهرزاد اصلا بهم نگاه نکرد. مهرزاد ادامه داد:
-شما در همه حال زیبایین.... خانوم دواچی پرونده ی مریض اتاق ۲۷۴ میشه بدین؟
خانوم دواچی پرونده رو به دستش داد و مهرزاد همین طور که به پرونده رو نگاه می کرد گفت:
میشه همراه من بیاید.
-خانوم دواچی: دکتر من باید برم پایین اگر ضروریه خانم زند باهاتون میاد.
-نه، زیاد عجله ندارم. مننظر می مونم تا کارتون تموم شه.
همون لحظه شیما رسید. دکتر مهرزاد با دیدنش گفت:
-ممنون شما برین به کارتون برسین من با خانوم اسکندری میرم.
وقتی مهرزاد رفت خانوم دواچی با تعجب به من نگاه کرد و گفت:
- وا ....این چرا همچین کرد؟ تو که اینجا بودی.
شونه ایی بالا انداختم و از جام بلند شدم و رفتم تو اتاق رست. از پنجره به آسمون ابری نگاه کردم..مثل اینکه اونم دلش مثل من گرفته بود. تو این یه هفته که از مهمونی ناگهانی کاوه گذشت فهمیدم تمام تلاشی که برای فراموش کردنش کرده بودم بی فایده بود.دنبال یه راه چاره بودم....راهی بتونم تمام فکرمو آزاد کنم... از تمام چیزایی که ذهنمو درگیر میکنه....خیلی عصبی شدم. با کوچک ترین موضوعی از کوره در میرم. وقتی یاد حرفایی که به مهرزاد زدم میفتم از خودم خجالت میکشم. وقتی میبنم رفتارم با خانوادم تغییر کرده از خودم بدم میاد. کاش هیچوقت باهات صمیمی نمیشدم کاوه...
صدای رعد و برق منو به خودم آورد. اشکمو پاک کردم. هنوز کارام مونده. باید برم...
*************
دم دمای صبح بود. از بیمارستان اومدم بیرون. بارون نم نم میبارید. چون جلوی بیمارستان تاکسی نبود مجبور شدم برم سمت خیابون اصلی. خیلی دوست داشتم تو این هوا زیر بارون قدم بزنم ولی بارون هر لحظه داشت شدید تر میشد. چند دقیقه ای منتظر ماشین ایستادم. اما ماشینی در کار نبود. تقریبا خیس شده بودم. خواستم برم زیر یه سایبون تا یه ذره شدت بارون کم بشه. ولی قبل از اینکه برم تو پیاده رو یه ماشین برام بوق زد. به امید اینکه تاکسی باشه برگشتم که مهرزادو دیدم. بغل پام نگه داشت و شیشه رو داد پایین و با قیافه ی جدی گفت:
-بفرمایید میرسونمتون.
-ممنون منتظر میمونم تا ماشین بیاد.
-ممکنه به این زودی ماشین گیرت نیاد....نترس قرار نیست باهات شوخی کنم.
سوار ماشین شدم و تشکر آرومی کردم که فکر نکنم اصلا شنیده باشه. ازش خجالت می کشیدم. چند بار خواستم ازش عذر خواهی کنم ولی نتونستم.ساکت بودم و به بیرون نگاه می کردم. چون لباسام خیس بود سردم شد و عطسه کردم.مهرزاد نیم نگاهی بهم کرد و بخاری ماشین و روشن کرد.
بعد از چند دقیقه گفت: قرار شد من حرفی نزنم...نمی خوای بگی از کدوم طرف باید برم؟
آدرس و بهش دادم. تمام مسیر هر دوتامون ساکت بودیم. وقتی رسیدیم ازش تشکر کردم.خواستم پیاده شم که گفت:
-من اگر سر کار سر به سر همه میذارم واسه ی اینه که دوست ندارم توی یه محیط بی روح و کسل کننده کار کنم...ترجیح می دم با همه راحت بر خورد کنم.حالا اگر با حرفایی که زدم ناراحتت کردم معذرت میخوام....دوست ندارم با همکارام چه مرد و چه زن مشکلی داشته باشم.
با شنیدن حرفاش بیشتر از رفتاری که باهاش داشتم پشیمون شدم.گفتم:
-این منم که باید معذرت بخوام...راستش این چند وقته حالم زیاد خوب نیست. اون روزم که اون حرفارو زدم از جای دیگه ایی عصبانی بودم.
مهرزاد لبخند شیطونی زد و گفت:
-البته من که به همین راحتی اون روز از یادم نمیره...
یه ذره فکر کرد و گفت:مگر اینکه منو به یه فنجون قهوه دعوت کنی
لبخندی زدم و گفتم:قبول.
-خب حالا دیگه برو خونتون که منم برم...خیلی خستم
ازش خداحافظی کردم و رفتم نوی خونه.
**************
بعد از رسیدگی به یکی از بیمارا رفتم تو station. جز خانوم یکتا کسی اونجا نبود.تا من و دید پرسید:
-خیلی درد داشت؟
-آره...فعلا که بهش مسکن زدم. به همراهش گفتم اگر دردش کم نشد صدامون کنه.
-ایشالله که کم میشه، یه چایی بهم میدی عزیزم؟؟؟
برای هر دوتامون چایی ریختم و نشستم. سر و کله ی پری هم پیدا شد و گفت:بدون من چایی می خورین؟
-خب بیا برای خودت چایی بریز.
پری می خواست برای خودش چایی بریزه که گوشیش زنگ خورد. با دیدن شماره لبخندی زد. گفتم:چایی خوردن ملقی شد.
پری رفت تو اتاق رست تا بتونه راحت صحبت کنه. خانم یکتا خندید و گفت: پریم از دست رفت.
تلفن زنگ خورد و خانم یکتا جواب داد.
-سلام دکتر
-.........
-مگه بیمارستانین؟
-.........
-باشه ...خدانگهدار.
تلفن و که قطع کرد. از جاش بلند شد و رفت سراغ قفسه ی پرونده ها و شروع کرد به گشتن. یکیشونو رو بیرون کشید و گفت:پیداش کردم.
تلفن دوباره زنگ خورد و خانم یکتا قبل از اینکه جواب بده گفت:میشه این پرونده رو برای دکتر مهرزاد ببری؟
-مگه اینجاست؟
-آره تو اتاقشه.
از جام بلند شدم و پرونده رو برداشتم. دیگه مثل قبل ازش بدم نمی یومد... بر عکس باهاش احساس راحتی می کردم....بعد از اون روز که منو رسوند دوباره مثل قبل باهام شوخی می کرد....کلا آدم مهربون و خوش برخوردی بود...قبل از اینکه برم تو اتاقش رفتم از تریا دو تا فنجون قهوه با کیک گرفتم.
در زدم و بعد از اینکه مهرزاد اجازه ی ورود داد رفتم تو. این بارم مثل دفعه ی قبل سرش پایین بود و داشت به پرونده ی زیر دستش نگاه می کرد...
-سلام.
سرشو بلند کرد و با دیدم لبخندی زد و گفت: سلام... از این طرفا؟؟؟
سینی و رو میز گذاشتم و گفتم: براتون قهوه آوردم، بهتون قولش و داده بودم.
یه ذره نگام کرد و گفت: دختر تو چقدر خسیسی.... با قهوه ی بیمارستان می خوای از دلم در بیاری؟
-مگه قهوه ی بیمارستان چشه؟
پرونده رو گذاشتم رو میز و قهوه ی خودمو برداشتم و یه قلپ ازش خوردم و گفتم:به نظر من که خیلی م خوبه.
سینی رو برداشتم و گفتم :
اصلا هر دو تاشو خودم می خورم...
همینطور که می رفتم سمت در یه قلپ دیگه خوردم و گفتم: وای خدا جون....چقدر خوش طعمه....بهترین قهوه ایه که تا حالا خوردم.
مهرزاد در حالی که می خندید گفت:بیا بابا... دلمو آب کردی...
برگشتم و دوباره سینی و رو میز گذاشتم.مهرزاد قهوه شو برداشت و گفت:
-تو اگر دختر کور و کچلم داشته باشی با تعریفات براش شوهر پیدا می کنی.
-اولا قهوه به این خوشمزگی نیاز به تعریف نداره....بعدشم به قیافه ی من میاد دخترم کور و کچل باشه؟
-قهوه ش خوشمزه ست....ممنون. ولی تو بیمارستان قبول نیست.
-خب من معمولا شیفته شبم و شما هم روزا میاین سر کار...واسه ی همین وقتای آزادمون با هم یکی نیست که من بتونم دعوتتون کنم.
موبایلم زنگ خورد. پری بود:
-پری:کجایی؟
-پیش دکتر مهرزادم...الان میام
-پری:تو رو خدا زودتر بیا...مردم از بی همزبونی...
-روتو برو، شرط می بندم تا همین دو دقیقه پیش مشغول حرف زدن بودی
-پری:گیر نده ...زود بیا.
-خیلی خب...اومدم.
گوشی رو قطع کردم و گفتم:
-من دیگه باید برم، امیدوارم دیگه از دستم ناراحت نباشین...
مهرزاد گفت: نه ناراحت نیستم...اما می خوام ازت دعوت کنم با من بیای به یه نمایشگاه نقاشی...البته اگر دوست داری
یه ذره فکر کردم و گفتم: باشه...چه روزیه؟من باید مرخصی بگیرم.
-پس فردا چطوره؟
-خوبه...
در و باز کردم و گفتم :فعلا خداحافظ
-بابت قهوه ممنون....خیلی چسبید.
خواهش می کنم ی گفتم و اومدم بیرون....
*******************
آخرین دکمه پالتومو بستم و خودمو توی آینه نگاه کردم. با اینکه آرایش ملایمی کردم اما قیافم تغییر کرد چون توی بیمارستان معمولا آرایش نمیکنم. نمیدونم چرا ولی استرس دارم. اولین باریه که مهرزاد رو خارج از بیمارستان ملاقات میکنم. فقط دعا میکنم چیزی نگه یا نگم که دعوا بشه...
هنوز نمیدونم کارم درسته یا نه اما احساس بدی هم ندارم. به ساعتم نگاه کردم الاناست که پیداش بشه. چون مهرزاد قرار بود بیاد دم خونه دنبالم منم تصمیم گرفتم زود تر برم دم در... دلم میخواد امروز زود تر تموم شه.
نفس عمیق کشیدم . برای آخرین بار به تصویر خودم تو آینه نگاه کردم و از اتاق رفتم بیرون. داشتم میرفتم سمت در که صدای بابارو از آشپزخونه شنیدم که گفت: چه عجب...از اتاق اومدی بیرون. و از آشپزخونه اومد بیرون تا منو دید با تعجب گفت: کجا داری میری؟؟؟ مگه الان از سر کار نیومدی؟؟؟
-نه...امروز مرخصی گرفتم. شما کی اومدین؟
-یه نیم ساعتی میشه. حالا کجا میری؟
-با یکی از دکترای بیمارستان میرم نمایشگاه نقاشی.
-از کی تا حالا دکترا به هنر علاقه پیدا کردن؟
با دلخوری ساختگی گفتم: بابا...؟؟؟ خودت میدونی من عاشق نقاشیم.
-میدونم بابا... برو بهت خوش بگذره. شب زود تر بیا تا یه کم ما هم تورو ببینیم.
چشمی گفتم ، کفش پوشیدم و رفتم دم در.
چند دقیقه ای ایستادم که ماشین مهرزاد سر کوچه وایستاد. رفتم سمت ماشین که مهرزاد پیاده شد در حالی که سلام داد و در ماشینو برام باز کرد .
ماشین رو روشن کرد...
توی ماشین معذب بودم. نمیدونستم چی بگم برای همینم ساکت موندم تا خودش یه چیزی بگه. چند دقیقه ای ساکت موندیم که گفت:
حالا این همه راهو داریم میریم به نقاشی علاقه داری؟
-آره... قبل از اینکه تصمیم بگیرم که پزشک بشم میخواستم هنر بخونم.
-پس پزشکی انتخاب دومت بود!!!
-آره. شما چی؟ چی شد که به نقاشی علاقه پیدا کردین؟
مهرزاد لبخند با مزه ایی زد و گفت:راستش من علاقه ای به نقاشی ندارم. فقط برای اینکه دوستم دعوتم کرده بود دارم میرم.
-اشکالی نداره...مهم اینه که دارین میرین کارشو ببینین.
-حالا یه سوال...چرا با اینکه به هنر علاقه داشتی اومدی سراغ پزشکی؟؟؟
باز همون سوال تکراری....به رو به روم خیره شدم و گفتم:
-یه آدمی بود که نظرم و راجع به همه چیز عوض کرد...حتی هنر.
-الان از رشته ت راضی ایی؟؟پشیمون نیستی که هنر نخوندی؟؟
-اگر پشیمون باشمم فایده ایی نداره...بگذریم، شما چرا پزشکی رو انتخاب کردین؟
مهرزاد یه ذره فکر کرد و گفت:
-والا من تا جایی که یادم میاد بیشتر افراد خانوادمون جد اندر جد پزشک بودن...
خنده ی کوتاهی کرد و گفت: میدونی مدل سلام کردن عمو هام به هم چه شکلیه؟
با خنده سری تکون دادم و گفتم: چه جوری؟
(-سلام دکتر
-سلام دکتر
-چه می کنی دکتر؟
-می گذره دکتر)
هر دوتامون زدیم زیر خنده....در حالی که می خندیدم پرسیدم:
-اصلا کسی تو خانوادتون هست که پزشکی نخونده باشه؟
-آره،هستن ولی کمه....فکر کنم همین جاست.
ماشین و پارک کرد و پیاده شدیم.نمایشگاه تقریبا شلوغ بود.مهرزاد با نگاهی به دور و برش گفت:
-چقدر شلوغه
همینطور داشتیم به اطراف نگاه میکردیم که صدایی از پشت گفت:
بالاخره اومدی جناب دکتر؟ دیگه داشتم مطمئن میشدم که دکترا علاقه ایی به هنر ندارن.
مهرزاد با لبخند برگشت و گفت:
دیگه یه دوست خل و چل بیشتر ندارم. گفتم بیام دلت نشکنه،
با هم دست دادن. پسر که متوجه من شده بود گفت:
نمیخوای معرفی کنی؟
-خانم زند، همکارم.
با تردید به منو مهرزاد نگاه کرد که مهرزاد دوباره گفت:
-فقط همکاریم
پسر خندید و گفت:خوشبختم خانم زند.منم باربد آریانفرم...خوشحالم که امروز اومدین اینجا.
دستشو رو شونه ی مهرزاد گذاشت و گفت:
مزاحمتون نمیشم برین از آثار بی نظیر من لذت ببرین. من بازم بهت سر میزنم.
ازش جدا شدیم. داشتیم به تابلو ها نگاه میکردیم . هر چی من با علاقه نگاه میکردم از قیافه ی مهرزاد معلوم بود که هیچی از تابلو ها نمیفهمه. بیشتر به نوشته های زیر تابلو توجه میکرد. وقتی دید دارم نگاش میکنم خندید و گفت:
اونطوری نگام نکن ....من تقصیری ندارم ولی باور کن نمیتونم درک کنم.
براش چند تا از چیزایی که بلد بودم توضیح دادم . رفتیم سمت تابلوی بعدی. مهرزاد ازم خواست تا براش توضیح بدم. منم شروع کردم راجع به سبک نقاشی براش توضیح میدادم که یه بهش نگاه کردم، دیدم اصلا به تابلو نگاه نمیکنه. خط نگاهشو دنبال کردم که متوجه یه گروه دختر شدم که داشتن با خنده به مهرزاد نگاه میکردن . وقتی دوباره به مهرزاد نگاه کردم دیدم داره با خنده بهشون نگاه میکنه . از کارش خنده ام گرفته بود. یادم افتاد که چقدر سر هیراد به من می گفت چشم چرون...برای تلافی گفتم:
فهمیدین؟
بدون اینکه دست و پاشو گم کنه گفت:
مگه با توضیح های شما میشه چیزی رو نفهمید؟؟؟
-خب سبک این(به یکی از تابلو ها اشاره کردم) چی میشه؟؟
-خب.....این میشه... نوک زبونمه ها.... ای بابا... اسمش چی بود؟؟؟... چی چی ایسم؟؟؟
-باز دم خودم گرم که موقع چشم چرونی به یه نفر نگاه میکنم نه یه گروه.
خندیدم و به راهم ادامه دادم و رفتم سراغ تابلوی بعد.
مهرزاد هم سریع خودشو بهم رسوند. قبل از اینکه چیزی بگه باربد اومد کنارمونو گفت:
چطوره؟
مهرزاد در حالی که از کار تعریف میکرد همه ی اون چیزایی که بهش یاد داده بودم به باربد گفت. وقتی حرفش تموم شد به من چشمک زد.
باربد با تعجب گفت: فکر نمیکردم اینقدر اطلاعات داشته باشی.
مهرزاد گفت: همه چی رو که نباید بدونی.
باربد که انگار چیزی یادش اومده بود گفت: آها... اومدم بهت بگم که چند تا از بچه های دبیرستان اومدن ایران و اینجان. میخوان ببیننت.
قبل از اینکه مهرزاد چیزی بگه گفتم:
-میشه من نیام؟
-آره...اگر دوست نداری نیا ولی زیاد از اینجا دور نشو که گمت نکنم.من زود بر میگردم.
با رفتن مهرزاد به تماشا کردن ادامه دادم. چند تا از تابلو هارو رد کردم. برای اینکه از مهرزاد دور نشم با چشم دنبالش گشتم... ولی از چیزی که دیدم خشکم زد. باورم نمیشد. اون اینجا چی کار میکنه؟ وقتی مهری اینجاست حتما کاوه هم هست. خواستم دنبالش بگردم که خودش پیداش شد. رفت سمت مهری و دستشو گذاشت پشتش....قلبم از چیزی که میدیدم تیر کشید....سرمو انداختم پایین....نباید بهشون نگاه کنم، نمی خوام منو ببینن. سریع راهمو کج کردم، اما صدای مهری رو شنیدم که از پشت صدام کرد. بدون توجه به راهم ادامه دادم. اما دست بردار نبود. با کشیده شدن بازوم از حرکت ایستادم. بغضمو قورت دادم و برگشتم. مهری با هیجان گفت: چرا جوابمو نمیدی ؟؟؟ اینهمه صدات کردم.
لبخند از روی اجبار زدم و گفتم: سرو صدا زیاده متوجه نشدم...تو اینجا چی کار می کنی؟؟؟تا جایی که یادم میاد از نقاشی متنفر بودی.
صدای کاوه رو از پشت سرم شنیدم که مهری رو صدا میکرد. تا به ما رسید گفت: کجا یهو غیبت...
با دیدن من حرف تو دهنش ماسید.
کاوه به من خیره شد که مهری بهش چشم غره ای رفت و گفت:
کاوه منو علاقه مند به نقاشی کرد.
نگاهی پر از نفرت به هر دوشون انداختم و گفتم: میدونم... پسر عمه ی من تجربه ی عجیبی تو تاثیر گذاری داره.
کاوه چیزی نگفت و سرشو انداخت پایین. ولی انگار مهری پر رو تر از این حرفا بود. با کنایه گفت:
چرا اینقدر لاغر شدی عزیزم؟؟؟
با پوزخند گفتم: مطمئن باش هیچ دلیلی به جز تناسب اندام ندارم.
مهری بازوی کاوه رو گرفت و گفت: تنهایی اومدی؟؟؟ اگه تنهایی بیا پیش ما.
اومدم جوابشو بدم اما مهرزاد که حالا کنارم ایستاده بود همینطور که به مهری و کاوه نگاه میکرد گفت:
معذرت میخوام بابت تاخیرم.
با دیدن مهرزاد یه لحظه فکری به ذهنم زد. دیدن دست مهری دور بازوی کاوه و حس حسادت شدیدم اونو تحریک کرد که باعث شد بدون فکر کردن به عواقبش با اشاره به مهرزاد بگم: نه عزیزم با دوست پسرم اومدم.
روی نگاه کردن به مهرزاد و نداشتم...اصلا نمی تونم باور کنم که من این حرفو زدم ولی تو اون لحظه فقط دلم می خواست بزنم تو پر اون دوتا و غرور نابود شده ی خودمو ارضا کنم...فضای سنگینی درست شده و همه ساکت بودن...مهری که انگاری حسابی حالش گرفته شده بود گفت:
-حالا نمیخوای دوست پسرتو معرفی کنی؟
با ترس به مهرزاد نگاه کردم که داشت با خونسردی و لبخند همیشگیش بهم نگاه میکرد. اصلا نمیتونستم بفهمم به چی فکر میکنه. آرامشش باعث شد به حرف بیام.
-دکتر ...
وای...بدبخت شدم. من حتی اسم کوچیک مهرزادو نمیدونستم. مونده بودم چی بگم که خود مهرزاد گفت:
-چی شد عزیزم؟
و رو به مهری گفت:
-آرتام مهرزاد هستم.
مهری و کاوه با حالت گنگ به ما نگاه میکردن. منم دست کمی از اونها نداشتم. از اینکه مهرزاد اینجوری همراهیم کرده بود و ضایم نکرد خیلی خوشحال شدم. تصمیم گرفتم تا میتونم تلافی کنم.مهرزاد رو به من کرد و گفت:
نمیخوای دوستاتو به من معرفی کنی؟
ذوق خاصی داشتم. با هیجان گفتم:
این مهری از دوستای قدیمیه. ایشونم کاوه پسر عممه.
کاوه نگاه بدی به مهرزاد انداخت و با لحن غیر دوستانه ایی در حالی که بهش دست می داد گفت:
خوشبختم.
مهری به مهرزاد گفت:
-فکر کنم شما یه تبریک به ما بدهکارین...آخه من و کاوه تازه ازدواج کردیم.
و با لبخند بدجنسی به من خیره شد...بغض بدی راه گلوم و بسته بود. سعی کردم قورتش بدم.به مهرزاد گفتم:
-خیله خب. ما دیگه بریم
مهرزاد نگاهم کرد.فکر کنم فهمید که حالم زیاد خوب نیست.بازوشو جلو آورد و گفت: بریم... از آشناییتون خوشحال شدم.بابت ازدواجتونم تبریک میگم...خدا نگه دار.
منم کم نیاوردم و دستم دور بازوی مهرزاد انداختم و خداحافظی کردم.وقتی از اونجا بیرون امدیم بازو شو ول کردم.مهرزای در ماشین و برام باز کرد. تا نشستم تو ماشین بغضی که داشتم شکست و نتونستم جلوی اشکام و بگیرم.اونم که دید خیلی حالم بده چیزی نگفت و حرکت کرد...همین طور بی صدا گریه می کردم که متوجه جعبه ی دستمال کاغذی شدم که جلوم گرفته بود.دستمال و گرفتم و زیر لب تشکر کردم....حالا که تنها شده بودیم روی
مطالب مشابه :
رمان دروغ شیرین 3
مهرزاد با نگاهی به دور و برش عمل ها میشه دور از چشم طناز دو کلمه با دکتر مهرزاد خوش و بش
رمان دروغ شیرین
خیلی خوش با عجله دست به کار شدیم و سعی کردیم به وضعیت نرمال برش دکتر مهرزاد
رمان دروغ شیرین قسمت 4
کلمه با دکتر مهرزاد خوش و بره دور و برش -وقتی خود دکتر مهرزاد دکتر مهرزاد و دیدم
رمان دروغ شیرین قسمت 3
مینا با چشم به دکتر مهرزاد اشاره کرد، اما قبل بهتون خوش مهرزاد با نگاهی به دور و برش
رمان دروغ شیرین
خیلی خوش با عجله دست به کار شدیم و سعی کردیم به وضعیت نرمال برش دکتر مهرزاد
برچسب :
دکتر مهرزاد خوش برش