مادرم از فرهنگيان پيشکسوت و اين کار را تا زماني که اولين فرزند را باردار بود ادامه مي داد وقتي در زمان اشتغال مورد تشويق کتبي آن زمان سردار سپه قرار گرفته اند تحصيلات ابتدايي و همينطور دوره اول و دوره دوم متوسطه را در شهرستان رشت به انجام رساندم . در ابتدا براي دوران دبستان طبق توافقي که با يکي از مديره يک دبستان دخترانه و مرحومه مادرم انجام شده بود تا سال چهارم ابتدايي را من به طور مختلط در "دبيرستان سعادت" رشت گذراندم و بعد از آن از سال چهارم به بعد در "مدرسه قاآني" رشت به رياست شادروان چمني که از دبيران خوب رياضي زمان خودش بود ، دوره دبستان را ادامه دادم و دوره اول متوسطه را هم يکي دو سال در "دبيرستان قاآني" رشت بودم و بعد که اين دبيرستان منحل شد، سال دوم متوسطه را در "دبيرستان لقمان" رشت و بعد در "دبيرستان تربيت" رشت که به مديريت مرحوم غروي بود ادامه دادم. چون به اصطلاح سال ششم در "دبيرستان شاپور" رشت وجود داشت رشته هاي رياضي و طبيعي؛ اين بود که من آخرين سال دبيرستان را در "مدرسه شاپور" رشت گذراندم و در سال 1328 موفق به اخذ ديپلم طبيعي از اين دبيرستان شدم. • دليل انحلال دبيرستان شما چه بوده؟ - به علت مشکلات مالي که داشتند اين دبيرستان منحمل شد که مدرسه لقمان اجرا شده و آن مدرسه هم به خاطر مشکلاتي که داشت، ادامه پيدا نکرد با وجود اينکه جزء کانونهاي فرهنگي فعال بود ولي روي اين اصل نهايتا به دبيرستان تربيت رشت منتقل شديم يعني سال اول دبيرستان را در دبيرستان تربيت رشت منتقل شديم يعني سال اول دبيرستان را در دبيرستان تربيت رشت و تا کلاس دهم و يازدهم را در آنجا گذراندم و بعد کلاس دوازدهم که حالا شده پيش دانشگاهي کلاس دوازدهم را در دبيرستان شاهپور گذراندم چون تنها دبيرستاني بود که رشته آخر سال را دارا بود. • شرايط فرهنگي خانواده شما به چه صورت بوده است؟ آياهمه اعضاي خانواده مادري شما فرهنگي بوده اند؟ - ايشان ومرحوم خاله ام که افسرالدوله رصدي يا موحصصي بودند و خواهرشان هم سرو الدوله موحصص بود، شاعره بود ايشان تخلص شعري اش را مهکامه انتخاب کرده بود بنابراين به نام خانم "سرور مهکامه موحصص" شهرت داشتند و ايشان از دوستان مرحوم پروين اعتصامي بودند. خوب به خاطر دارم که در دوران کودکي هنوز کودک بودم که براي اولين بار به تهران آمده بوديم و خاله ام در همين تهران سکونت داشت به خاطر شغل شوهرشان که قاضي دادگستري بودند اين بود که ما به اصطلاح در مدتي که به تهران آمده بوديم و اولين بار به اتقاق مرحومه والدين؛ روزي بنا به دعوتي که از خاله ام شده بود ما نيز از فرصت استفاده کرديم و به منزل مرحومه پروين اعتصامي رفتيم و آنجا من يک خاطره خيلي مبهمي دارم از آن ديدار چون آن موقع تهران هم خيلي کوچک و خلوت بود و محلات مسکوني قديمي بيشتر در مناطق آب سردار و خيابان ري بود. مرحومه مادرم بعد از اينکه اولين فرزندش را که خواهر بزرگم را که باردار بودند از شغل فرهنگي کناره گيري مي کند و مرحومه خاله ام هم همينطور، ولي خاله ام بعد از مدتها دوباره وارد شغل فرهنگي مي شود و رياست "دبيرستان فروغ" رشت را ساليان دراز ادامه مي دهند تا زماني که پسرشان براي کنکور به تهران مي آيند يعني ايشان هم سال 1328 به تهران مي آيند. بنابراين من همانطور که عرض کردم در يک خانواده فرهنگي بزرگ شدم يکي از دايي هاي من دايي کوچک من که خيلي زود از دنيا رفتند ايشان استاد تاريخ دبيرستان نظام دانشکده افسري و دانشگاه جنگ بود و علاوه بر اين ايشان هم تخلصش را چون شاعر و مينياتورريست خيلي قابلي بودند در عين حالي که استاد بودند تخلص ديهيم را براي خود انتخاب کرده بود و مزارش هم مثل مرحومه مادرم و پدرم در امام زاده عبدالله به خاک سپرده شده اند و اين راجع به سوابق فرهنگي و خانوادگي من بود که خدمت شما عرض کردم. پدر و مادرم را زياد به خاطر ندارم ولي از پدر پدري ام؛ البته مادر و پدرم خويشاوند بودند و پسر عمه و دختر دايي بودند. از پدر بزرگم فقط اين را به خاطر دارم که خيلي ابتدا اينها در عين حال که فرهنگي بودند مذهبي هم بودند و خوب به خاطر دارم که پدر بزرگم ، پدر و عمويم را به اصطلاح در سنين نوجواني مستطيع مي کند و آن زمان اينها را به سفر حج مي برد و پدرم حافظ قرآن بود و خيلي به شعائر مذهبي هم ايشان و هم مرحومه مادرم بسيار پايبند بودند آن مراسمي که الان هم برپا مي شود پايبند بودند. • پدرتان چه شغلي داشت؟ -ايشان متاسفانه شغل دولتي نداشتند چون ملاک بودند وقتي موقعيتي که زمان رضا شاه اين املاک را مصادره مي کردند خوب تنها منبع درآمد پدرم از به اصطلاح زراعت و آن چيزهايي بود که در املاکش زرع و کشت مي شد و آن موقع بالاخره يک وضعي پيش آمد که اين بحران خاتمه پيدا کرد و ايشان هيچ وقت شاغل نبود و بر خلاف عمويم که پيش بيني کرده بود و بعد اين مسائل را يک مدت کوتاهي شغلي را پذيرفته بود ولي پدرم نه خيلي شاغل نبودند. ولي خوب خيلي علاقه مند بود که فرزندانش تحصيل کنند و خوب کما اينکه مشوق من اول مادرم بوده و بعد پدرم بوده و بهرحال به اصطلاح حمايت مالي را عهده دار بودند. شش فرزند بوديم چهار دختر و دو تا پسر من فرزند چهارم خانواده هستم يعني سه تا دختر قبل از من بودند و يک دختر بعد از من بودند و يک برادم هست که ايشان از سال 1341 در آمريکا هستند و آنجا مقيم هستند و ايشان البته همين رشته مهندسي ساختمان را خوانده بوده و الان که بازنشسته شده مقيم آنجاست. خواهرانم ، خواهر بزرگم که آموزگار بودند در سن خيلي کم بر اثر بيماري فوت شده و در مهر ماه 1361، سه تا خواهر ديگرم در قيد حيات هستند و يکي ليسانس پرستاري بوده که دوره کارشناسي پرستاري را در فرانسه گذرانده بود، هر چند که انگليسي خوانده بود ولي به اصرار ما چون ايشان پرستار فارغ التحصيل آموزشکده پرستاري شمس پهلوي بوده و آن موقع رياست شيروخورشيد سرخ با مرحوم "دکتر مودب نفيسي" بود و ايشان خيلي اصرار داشت که خواهرم اين فرصت را از دست ندهد و دوره مراقبتهاي پرستاري را در فرانسه بگذراند و اين کار را کرد و خواهر سوم من فرهنگي بود که الان کسالت دارد و آموزگار بود ، فارغ التحصيل دانشسرا و خواهر کوچکم هم باز به اصطلاح فرهنگي نبود ولي کارمند بانک بودند و بازنشسته شدند. • خاطره اي از دوران کودکي داريد؟ - خاطره که زندگي خاطره است، منتها من تا آنجا که يادم مي آيد بيشتر خاطرات خوشي داشته ام. در دوران کودکي و در آن زمان ما درس خواندن را وظيفه خودمان مي دانستيم يعني اجباري نبود براي درس خواندن و خودمان محيط را طوري مي ديديم که درس بخوانيم و بهر حال اين را يک چيز لازم مي دانستيم؛ بنابراين تکليفي نبود که حتما بگويند که درس بخوان يا درس نخوان و خوب البته مشوق بودند والدين مشوق بودند. من البته به زبان فرانسه علاقه مند بودم چون آن موقع هم در دوره اول و دوم متوسطه تنها زباني که تدريس مي شد سواي درس عربي ، فرانسوي بود، چون آن موقع هنوز درس زبان انگليسي خيلي هنوز جا نيافتاده بود در آموزش مدارس بعدها زبان انگليسي شد زبان اول و من در همان اصل هم به زبان فرانسه که هم پدرم آشنا بودند تسلط داشتند و گاهي اوقات هم صحبت مي کردند من علاقه مند شدم . وقتي در دوران مدرسه طوري بود که معلم زبان فرانسه من مرحومه "نوع نواز" خودش مجله اي را در آن موقع يک مجله اي چاپ هندوستان بود به نام شيپور که عکسهای رنگي خيلي جالبي داشت و ايشان کلاس را مي سپرد به دست من و بعد هم سوال مي کرد و اگر آنها نمي دانستند من را وادار مي کرد که به اصطلاح او را تنبيه کنم و من با جسه کوچکم يک کسي را که از من بزرگتر بود بايد تنبيه مي کردم به خاطر اينکه آنها نمي توانستند لغت فرانسه را درست تلفظ کند و اين خاطره اي بود که من داشتم. پدرم زبان فرانسه را مسلط بود و متاسفانه تمام کتابهاي را که ايشان داشتند زير آوار ماند و خانه قديمي آنها بود و خانه متروکه بود و ما هم توجه نداشتيم و اين باعث شد که کتابها از بين برود و چون تمام دروس آنها به زبان فرنسه بود و مثل مدرسه "رازي" که الان هست و يا مدرسه" ژاندراک" که ميسونهاي مذهبي اداره مي کردند به زبان فرانسوي تدريس مي شد و تمام کتابهاي تاريخ و جغرافي آنها به زبان فرانسوي بود و تحصيلات پدرم ، تحصيلات قديمي بود و در مدرسه "حقيقت" لاهيجان درس مي خواند. • نوع آموزش و شيوه برگزاري کلاسها در آن زمان چگونه بود؟ - مي دانيد شما که گيلان يکي از استانهاي پيشرفته بوده از هر لحاظ که فکر مي کنيد مي توانم به جرات بگويم که استان گيلان خيلي خيلي از لحاظ فرهنگي پيشرفته تر از ساير استانهاي آن زمان بود. همجواري با "بندر انزلي" و يا "بندر پهلوي سابق" در موقع يک پل ارتباطي بوده براي رفتن به اروپا؛ من حتي يادم هست شادروان مرحوم "پروفسور حکيم" استاد تشريح دانشکده پزشکي دانشگاه علوم پزشکي تهران که واقعا از اساتيد نيک و سالم و نيک دانشکده بود. او تعريف مي کرد زماني که مي خواستند برود به فرانسه براي گرفتن تحصيل طب، مي گفت که من وقتي آمدم معني آسفالت را نمي دانستم فقط در استان گيلان بوده که من ديدم که اين را من از خودم نقل نمي کنم از استادم که به ما ارادت داشت من هم شيفته اخلاق و حسن خلقش بودم و ايشان تعريف مي کرد که دکتر حکيم مي گفتند اولين جايي که آسفالت ديده استان گيلان بوده زماني که مي خواستند بروند فرهنگ براي تحصيل طب اين بود که بهر حال ولي کلاسهاي درسي به جرات خوب بود و من به جرات بگويم که دبيرستان رشت بهترين دبيران را داشته که بعد هم در تهران جزء اساتيد بنام شدند من فرض کنيد که افتخار شاگردي آقاي "دکتر محمود بهزاد" را دارم. • خاطره اي از ايشان داريد ؟ - بله، اتفاقا خاطره اي دارم از همکلاسهايمان ، آقاي دکتر محمود بهزاد که بعدا دکتراي داروسازي را گرفتند، آن موقع ليسانس طبيعي بودند، يعني ليسانس علوم طبيعي را داشتند و به ما درس مي دادند خوب يادم هست ايشان به يکي از همکلاسيهاي ما که عصباني شده بود ازدستش، صندلي را بلند کرد که بزند، اين خاطره را من دارم. شايد خودش هم الان بگويد و گاهي اوقات هم مقالاتي در روزنامه اطلاعات مي نويسد راجع به راز طول عمر، به هر حال اين کار را من از ايشان ديدم و شخصي هم که مورد عتاب دکتر بهزاد قرار گرفته بود از پزشکان خيلي خوب مملکت است که خون شناسان خوب کشور هستند که در آمريکا سکونت دارد و اگر اجازه بدهيد من اسم ايشان را نبرم و در سال اول دبيرستان بودم. • از دوران تحصيل متوسطه خاطره اي داريد؟ - من طب خواندم و اصلا فلسفه اين که چرا من طب خوانده ام اين بود که من به طبيعت و رمز و راز آن خيلي علاقه مند بودم خيلي در دوران تحصيلم وقتي که دانش آموز بودم، يک حيات خيلي بزرگي در رشت داشتيم که اين حيات در فصل بارندگي گاهي اوقات يک قورباغه هايي ديده مي شد، من علاقه مند بودم و اين قورباغه ها را مي گرفتم و با تيغ صورت تراشي اينها را تشريح مي کردم و آن موقع 18، 19 سال داشتم و آن موقع مشکلاتي که در کار تشريح داشتم نمي توانستم ببرم و به معلم طبيعي مان نشان بدهم . يک آقايي بودند به نام "نجفي" که يادشان بخير انشاءالله که در قيد حيات باشند ايشان؛ من يک سوالي از ايشان کرده بودم چون يک مشکلي داشتم در تشريح قورباغه و من نمي دانستم واقعا و آمدم به ايشان شفاها گفتم و ايشان هم با کمال صداقت و شهامت گفتند من نمي دانم. بعد که من سال اول دانشکده وارد شدم چون جزء دروس دانشکده، تشريح حيوانات هم هست يعني بيولوژي حيواني و گياهي را داريم. بهر حال آن جا فهميدم که آن چيزي که من ديده بودم و آن دبير محترم چون نديده بودند که من چه چيزي را مشاهده کرده ام، معلوم شد تورينه اي بوده از تخم هاي قورباغه و اين تخمدان قورباغه ماده بود و تورينه خيلي جالبي بود، رنگهاي زرد رنگ و جالب که براي من مبهم بود و من در سالهاي اول طب بودم که پي بردم که آن تورينه اي است و بعد که قورباغه هاي زيادي را در طول ساليان آن موقع براي تست حاملگي استفاده مي کرديم. زماني که من دستيار دانشکده شده بودم در آزمايشگاه "بيمارستان هزار تخت خوابي پهلوي" که حالا مجتمع "بيمارستان امام خميني" ناميده مي شود، من دوره دستياري را که آنجا مي گذراندم. آنجا با قورباغه و با اين آزموني که براي تشخيص حاملگي آن موقع انجام مي شد بر روي قورباغه هاي متعدد و به نام "تست بوفو" ناميده مي شد و يک نوع قورباغه خاصي هم هست بر خلاف وزق که پاهاي بلندي دارد و مي جهد اين قورباغه آرامي است و چون آن حالت را ندارد پرش خيلي بلندي ندارد و اين آزمون را روي آن انجام مي داد، حالا شايد لازم نباشد ولي بد نيست بهر حال چون جزء تاريخ شده است. حالا که تستهاي خيلي راحت انجام مي دهند که حتي نوارهايي هست در منزل خود خانمهايي که مشکوک به بارداري هستند مي توانند انجام دهند، ولي آن موقع بسيار مشکل بود، به اين صورت که ادرار زن مشکوک به بارداري بايد تزريق مي کردند به چند قورباغه متعدد و بعد اين قورباغه را يک مدت بگذارند بماند؛ البته گاهي اوقات اين ادرارها ،مواد سمي قاطي آنها بوده و باعث مرگ قورباغه مي شد و بنابراين آزمايش را روي چند قورباغه انجام مي داديم، بعد از مدتي که اين تزريق انجام مي شد بوسيله پيپتهاي شيشه اي و پيپتهاي پاستور به کلواک (مجراي دفعي) وارد مي کرديم و خودش مکيده مي شد به ادرارش و ادرار اين قورباغه را زير ميکروسکوپ مي ديديم. اگر زن باردار باشد به دليل اينکه هورمونهاي خاصي ترشح مي شود در دوران بارداري،اگر ادرار آن هورمون بود که تحريک مي کرد و اسپرماتوژنز را در قورباغه و باعث مي شد که بتوان اسپرم هاي قورباغه را در زيرميدان ميکروسکوپي ببيند و بعد مسجل مي شد که خانم حامله است . بهر حال بعد از گذراندن دوران دستياري البته تستهاي ديگري در موارد مشکوک روي موشهاي آزمايشگاهي به اسم آزمون آشهايم - زوندک و بعدش ديگه يکي از تستهايي که خيلي گران بود و در موارد خاصي انجام مي شد، تست"فريدمن" بود که روي خرگوش ماده نابالغ انجام مي شد که البته آزمايشهايي که روي قورباغه ها صورت مي گيرد منجر به مرگ آنها مي شد. يک آقايي هم بودند که ايشان کارشان اين بود که پرورش قورباغه بدهد که ايشان کارمند آزمايشگاه بيمارستان زنان بود و ايشان کارشان اصلا روي قورباغه ها را پرورش بدهند و دانه اي يک تومان و 15 ريال به آزمايشگاه مي فروخت و آن موقع هم البته پول ارزش داشت. بعد آزمايش فريدمن آزمايش خيلي دشواري بود، براي اينکه شما بايد خرگوش ماده را که اصلا جدا است از خرگوشهاي نر و هيچ گونه تماس هم با آنها نداشته است، اين را بگيريد و در وريد حاشيه اي گوشش تزريق کنند ده سي سي از ادرار زن مشکوک به بارداري را و بعد از يک هفته شما بايد اين خرگوش را کالبد شکافي کنيد و بعد ببينيد که وضع تخمدانها به چه صورت بوده است. در بيمارستان هزار تخت خوابي در مرکز آزمايشگاه آن که مرحوم" دکتر احمد آژير" استاد ما و رياست اين بيمارستان را دارا بود؛ ما اين کار را مي کرديم و در موارد خيلي خيلي نادر ، و بيماران خاصي براي اين تست بودند و تست قورباغه 24 بعدش جواب مي داد و خرگوش يک هفته طول مي کشيد. • در دوره دانشجويي چه فعاليتهايي داشته ايد؟ - همانطور که گفتم، دبيران ما فوق العاده بودند آقاي يحيي آذرنوش دبير رياضي ، مرحوم مستشاري دبير شيمي، آقاي نجفي دبير طبيعي، دکتر محمود بهزاد سالهاي اول متوسطه که معلم طبيعي بودند و يک به اصطلاح نيم سال اول دبيرستان بودند. آقاي چمني دبير رياضي بودند در دوران اول متوسطه؛ فوق العاده مرد عجيبي بودند و ايشان ضرب چند عددي را خيلي سريع در حافظه اش انجام مي داد و بعد مي نوشت در هر حال دبيران فوق العاده اي داشتم ما و دبيراني بودند که وقتي آمدند تهران جزء اساتيد بنام و آموزشکده هم که زده بودند، کاملا موفق بودند و روي آنها حساب مي شد و يکي از خاطرات خوبي که دارم از يک شخص است به نام" پروفسور حسن زاده "که من يک موقع ايشان به اصطلاح با من رياضي کار مي کرد در دوران دبيرستان براي کمک بعدها فهميدم که ايشان استاد رياضي "دانشگاه سوربون" پاريس شد. من خودم شاگرد زياد بخوان نبودم و حافظه بدي براي يادگيري نداشتم و مي توانم بگويم که موفقيت در کنکور فقط در اتکاء به نفس بوده، يعني من چون به اصطلاح يک نوجوان وقتي تازه به تهران مي آيد. البته بايد بگويم که تنها نبودم اينجا جا دارد که از شادروان مرحوم پدرم که قدردانشان باشم که امروز مصاف است با روز در گذشتشان، پنجم اسفند سال 61 بود و بهر حال ايشان با من بودند و ايشان آدمي بود خيلي خوشش مي آمد که جاهاي ديدني را ببيند و خود من هم بي نصيب نماندم در اين مساله و خوب بهر حال روي همان اصل من فرصت درس خواندن نداشتم چون درس را در خرداد ماه تمام کرديم و يک مدت هم که استراحت هست. يک موقعيتي پيش آمد که اين هم خالي از لطف نيست که بگويم، يک خواهر يک سال از من بزرگتر که گفتم آموزگار بود و البته يکي از صفاتي که به اصطلاح در ما و بقيه گذاشته شده و يا ما کسب کرديم از پدرمان درستکاري و صداقت بوده و وجدان کاري و روي اين اصل هم من به اصطلاح هيچ وقت از وظيفه اي که به من محول شده بوده کوتاهي نکردم. در دوران خدمت دانشياري ،من نبايد بگويم ،بايد همکاران و شاگردان من بگويند؛ در هر حال من در تابستان همان سال يک خانمي بود همکلاس هم شيره ام ، ايشان آمده بود و خواهرم خوب يک سال ازمن بزرگتر بودند و آن خانم هم يک سال از من بالاتر بودند و ايشان آمده بود و در کنکور شرکت کرده بودند، پذيرفته نشده بود؛ آن هم آمده بود طب بخواند و اتفاقا آمده بود منزل ما براي ديدن خواهرم. من از ايشان يک جزوه اي که با خودشان داشت از ايشان گرفتم و بررسي کردم حالا شانس است و يا چيز ديگر من چون به علوم طبيعي علاقه مند بودم، اين جزوه خيلي براي من جالب آمد، چون راجع به تشريح قلب بود و به اصطلاح خوب جزوه کنکور بود. من اين جزوه را رونويسي کردم و همانطور که گفتم، من حافظه نوشتاري ام بد نيست يعني چيزي که مي نويسم در خاطرم مي ماند و اين جزوه را نوشتم و خلاصه آمديم تهران و در کنکور شرکت کرديم و ديدم که يک سوالي که در کنکور آمده، همين است و سوال آن موقع گزينه اي نبود، تشريحي بود. من هر چيز يادم بود نوشتم و اتفاقا اولين سالي هم بود که در کنکور دانشکده پزشکي زبان خارجي را هم گذاشته بودند. سوالات هم خوب يادم هست، که( آيا خانمها در امور اجتماعي شرکت کنند و يا بايد خانه دار باشند؟) من بهر حال يک چيزي نوشتم که بهر حال قابل قبول شد ولي سوال تشريحي سال قبل خيلي به من کمک کرد. براي قدرداني زماني که آن مرحوم که اين خانم، همسرشان بود؛ روزهاي آخر عمرشان را مي گذراندند و من به عيادت ايشان رفته بودم، گفتم: من مديون شما هستم خانم. گفت: چطور؟ گفتم من قبولي ام را مديون شما هستم و به او به صراحت گفتم ،چون جزوه اي را که شما به من داده بوديد باعث شد که من در کنکور قبول شوم. يعني همان سالي که از دبيرستان فارغ التحصيل شدم در کنکور دانشکده هم پذيرفته شدم. با اين ابتکار که گفتم که من جزء پنج نفر اول کلاس بودم و پهلوي خودم حساب مي کردم و گفتم که آن موقع دانشکده اسما 250 نفر مي خواست، ولي رسما اين تعداد نبود يعني يک تعدادي ردي داشت و يک تعدد از جاهاي ديگري آمدند يعني 215 نفر مي گرفتند و من پيش خودم حساب کردم که ما چند تا استاد داريم و روي اين اصل گفتم که من به طور قطع بايد جزء 250 نفر باشم و شد. سال 1328 بود و خوب وارد دانشکده شديم و اتفاقا مصادف با يک سلسله نابسامانيها و بي نظمي هايي که يک عده به وجود آورده بودند، يعني در سال 1328 دانشجويان چپ گرد، کمبود تخت هاي بيمارستاني را براي اعتصاب بهانه کردند و کلاسها را به تعطيلي کشاندند.در سال اول بوديم و تمام کلاسها تعطيل شد و ما هم چاره نداشتيم و کاري ازدست من برنمي آمد. خوب يادم هست که مرحوم پدرم رفت پيش رييس دانشکده ، مرحوم "جهانشاه صالح" و گفت که آقا اين چه وضعي پسرم آمده اين جا و من تمام زندگي ام را به اصطلاح منتقل کردم به تهران، در آن زمان همه اعضاي خانواده من به تهران آمدند، چون خواهرانم در همان سال در کنکور" آموزشکده پرستاري شمس پهلوي" که مربوط به شيرو خورشيد سرخ مي شد. چون دو تا دانشکده پرستاري داشتيم، يکي "دانشکده پرستاري اشرف پهلوي" و يکي هم "شمس پهلوي" و مديره آموزشکده پرستاري اشرف پهلوي يک خانم در واقع بيمارستان هزار تخت خوابي خانم انگليسي بود به نام "ميس وات" خيلي سخت گير بودند و مديره آموزشکده پرستاري شمس پهلوي هم يک خانم سوئيسي بودند که يکي دوبار دعوت کرده بوديم آمده بودند خانه ما براي صرف چاي. منظورم اين است که آنها هم چون قبول شده بودند، ديگه موردي نداشت در رشت باشند، حتي آن خواهرم که فرهنگي بود، ايشان هم ناچارا از رشت که آموزگار بود خودش را به تهران منتقل کرد. بهر حال پدرم رفتند پيش دکتر جهانشاه صالح، آقاي دکتر صالح گفتند که نمي دانيد که ما چقدر در روز بابت اين نعشهايي که آماده کرده ايم براي تشريح، پرداخت مي کنيم و من خوب يادم هست که يک" قلي" داشتم که خودش هم آنقدر با اين اجساد ور رفته بود خودش هم شبيه آنها شده بود. |
|
|
آزمايشگاه بيمارستان پهلوي در حضور اولين رييس دانشکده علوم پزشکي به هنگام بازديد از آزمايشگاه بيمارستان پهلوي در سال 1337.
|
تقريبا سياه چهره بود و هر شب مي آمدند و روي اين نعشها را مي پوشاند با چيزهايي نمناک براي اينکه خشک نشود و بعد خلاصه به يک صورتي قضيه به خوبي و خوشي تمام شد و دروس ادامه پيدا کرد. • اساتيدي که داشته ايد چه کساني بوده اند؟ - اساتيد دوره دانشکده من خوشبختانه بايد بگويم که در دوره ما شانس آورديم چون يک رفورمي پيدا شد به اين معنا که از سال 28 بعضي از دروس دانشکده که دو سال تدريس مي شد به يک سال کاهش پيدا مي کرد و اين درس را اساتيد موظف شدند که در يک سال بدهند، غير از تشريح که در دو سال بود، نيم سال اول و دوم. بطوري که در سال ششم ما کلا درس نداشتم ،يعني درس تئوري نداشتم، همه بيمارستاني بود. مساله ديگري که ما داشتيم در دانشکده اين بود که يکي از اساتيدي که ما داشتيم در دانشکده فعاليتهاي سياسي داشت، شادروان" دکتر منوچهر اقبال" بودند. ايشان زمان مرحوم "دکتر مصدق" از انجام فعاليتهاي سياسي محروم شده بود. • به چه دليل محروم شدند؟ - ايشان پيش از انقلاب سمتهاي زيادي داشت و آخرين سمت ايشان رييس هيات مديره شرکت ملي نفت ايران بود، سمتهاي زيادي داشت. من جمله، استادي دانشکده و واقعا استاد مسلم بيماريهاي عفوني بود و ما اين شانس را داشتيم که از محضرايشان استفاده کنيم و من به ايشان اعتقاد دارم. به دليل اينکه ايشان استادي بودند که شهامت اين را داشت که بگويد که من نمي دانم به دانشجو؛ يعني من يک سوال از ايشان کردم و سول مربوط به همان رشته ايشان بود راجع به يک نوع نفس تنگي بود که دانشيار ايشان آقاي "دکتر مژده اي" در کتابش نوشته بود؛ ولي توضيح نداده بود؛ يعني خودش هم گذرا نوشته بود. من اين سوال را مطرح کردم در زماني که به اصطلاح ويزيت مي کرديم بر بالين بيمار در بيمارستان هزار تخت خوابي، يک روز سرد زمستاني هم بود و ما آن موقع کار آموز بخش عفوني بوديم، سال چهارم پزشکي سوال کردم از ايشان که اين معنايش چيست؟ ايشان با کمال شهامت به من گفت من نمي دانم. بعد از مدتي گذشت من يک روز به اصطلاح ديدم که ويزيت يک اتاق تمام شده و من رفتم اتاق بعدي زودتر از استاد، بالاي سر بيمار ايستادم و ديدم که ايشان مستقيم آمد به سمت من و گفت : شما ؟- من يک دفعه جا خوردم- و گفتم جايي خطايي مرتکب شدم که مستوجب برخورد هستم؟ گفت شما از من اين سوال را کرده بوديد، اين معنايش اين است؛ يعني آن موقع من ياد گرفتم که به اصطلاح بايد يک استاد شهامت اين را داشته باشد که بگويد که من نمي توانم و لو اينکه استاد تاپ باشد. استاد بيماري عفوني که مي گفتند که بيمار تيفوئيدي را از دور تشخيص مي دهد که بيمار دچار تب حصبه است، چون به خود آن آقا هم از کارگربخشش مي گفت که يک بيماري خاص نادري بود در آن زمان که اسب و درشکه در تهران بود و اين بيماري مشترک است بين انسان و دام و از اسب منتقل مي شود به اسم بيماري مش مشه و يا مورو، مي گفت که اين کارگر بخش که نظافت مي کند او مي تواند بيماري را خوب تشخيص دهد؛ يعني بهتر از خودش بهر حال اين اساتيد، واقعا نمونه بودند. من الان به جرات مي توانم بگويم که به اصطلاح الان ما متاسفانه شايد نداشته باشيم؛ يعني واقعا خبره بودند و الان اساتيد خيلي خوب و با شعورند، ولي آن اساتيدي که بودند شايد به نظرم نباشند. کلاسهاي ايشان محشر بود و آمفي تاتر که کلاس ايشان بود، هميشه پر بود و به قدري خوب درس مي داد که آدم کيف مي کرد. مرد خوش پوش ، شيک پوش ، زيبا ، آذربايجاني بودند و ايشان استاد راهنماي تز دکتراي من بودند که خيلي خيلي من از ايشان ممنونم، واقعا ايشان همه آن کتابهاي مرجع و آخرين مجلاتش که لازم بود براي تزم را خوب و براي اينکه به نفع اکمل بنويسم ايشان دريغ نداشت؛ يعني هم در سر کلاس و هم در مطب ايشان که مي رفتم، براي گرفتن مراجع مورد استفاده ايشان کوتاهي نداشتند. اساتيد ديگري هم داشتيم از اساتيد واقعا با سواد دانشکده بودند و من معتقدم استاد بايد که خوش برخورد باشد و هم از تحقير دانشجو بپرهيزد؛ چون خودم اين تيپي نبودم که کسي را تحقير کنم. يک خاطره اي دارم ، البته خدا رحمت کند ايشان را استاد خيلي با سواد خوب بود و طب اطفال درس مي داد و يادم هست که ايشان خيلي سخت گير بودند براي گرفتن شرح حال از بيماران خواندن در جمع و بعد متلک مي انداخت در حالي که به نظر من زيبنده نيست و ايشان خوب استاد بودند و تحصيل کرده فرانسه بودند و ايشان انترن دانشگاه پاريس بود که خودش يک موقعيت خيلي شاخصي است براي يک پزشک که انترن دانشگاه پاريس باشد. کنکور انترن خيلي چيز ساده اي نيست . ايشان مثلا من يک شرح حالي نوشته بودم و خيلي هم زحمت کشيده بودم روي آن و خوب انتظار نداشتم که يک دختر بچه اي بود که بيمار قلبي داشت و يک صداي غير عادي در قلب داشت محورهاي مختلفي را مطرح مي کند آدم، که خوب بايستي که به صورت فهرست وار بيماريهاي ذکر کنيد و يکي از آن بيماريها هم که آن صداي خاص را ايجاد مي کرد، وجود رابطه بين دو تا بطن قلب است، چون ما يک بيماري داريم که بطن بين دو تا دهليز قلب يک منفذي است که باز مي ماند که خون سياه رگي و سرخ رگي با هم ديگر مخلوط مي شود و بيمار دچار سيانور مي شود. چون بهر حال در جريان تکامل جنيني ،اين قلب همان سيري را طي مي کند عنوان کردم و جوابي که از استاد شنيدم چي بود، گفت آقاي رصدي نکنه داري چاخان مي کني (همينطورجلوي جمع)، خوب من هم يک شاگردي محجوب، چيزي نگفتم و فقط تنها چيزي که گفتم، گفتم که نه استاد من اين را از کتاب مرحوم حبيبي، استاد واقعا خوب پاتولوژي دانشکده ،چون رييس دانشکده پزشکي پروفسور"اوبرلاين" گفته بود همه استادها يک طرف، دکتر حبيبي يک طرف و البته ايشان در جواني فوت شده بود و خوب بهر حال خيلي خيلي باسواد بود و از اساتيد خوب دانشکده بود که ما افتخار شاگردي ايشان را نداشتيم چون آن موقع به رحمت ايزدي رفته بود. بهر حال منظورم اين است که استاد بايستي که رعايت اصول اخلاقي را بکند و خيلي توهين آميز با دانشجويان رفتار نکند چون واقعا باعث مي شود که الان من بعد از گذشت اين همه سال اين دو تا استاد را با هم مقايسه مي کنم، آن چي گفت، من نمي دانم، بهر حال بهتر اين بود که بهتر از اين آدم رفتار مي کرد و اين هم خيلي به نفع استاد است، چون هجو گويي جالب نيست. يادم هست که يکي از هم دوره اي هاي ما که الان آمريکا است از او پرسيده بود که عوامل تشکيل دهنده آب نخاع چيست، گفته بود سيلندر، و خوب اشتباه کرده بود،(عذر مي خواهم) البته، اين عين جمله اي بود که خودشان گفته بودند، گفته بود پسرم توي آب نخاع ادرار کرده اند، چون سيلندر جزء عوامل مشکله است که برخي بيماريهاي کليوي در ادرار ديده شود. من در سال 1334 تز دکترا را همانطور که عرض کردم با برنامه هاي "دکتر علي وکيلي"(شادروان) با درجه بسيار خوب گذراندم و عنوان تزم بود "بررسي طرق مختلف درمان بيماريهاي عفوني". بهر حال بعد از اين جريان ما خودمان داوطلبانه خودمان را براي اينکه اين که زودتر خدمت نظام را انجام بدهيم، خودمان را به نظام وظيفه معرفي کرديم که اين حتي پرونده ها را خودمان از دبيرخانه دانشکده در خيابان انقلاب يا "شاه رضاي" سابق، خيابان سوم اسفند، اداره نظام وظيفه در آنجا بوديم، بعد قرعه کشي شد و من خدمت اوليه ام را در بيمارستان 502 ارتش در همين خيابان تخت جمشيد، چهار راه بهار انجام دادم. يک سر تيپ خوبي داشتيم ما، بسيار مرد خوبي بود، سر تيپ "دکتر فخرايي" و ما دوره آموزشي چند ماهه اول صبحها در اينجا و آموزش نظامي را هم در پادگان باغ شاه انجام مي داديم. بعد از پايان دوره آموزشي ، افسر شديم با درجه ستوان دومي پزشک، به محل خدمتمان که اول سپاه 6 شمال خاور بود و بعد منتقل شديم به مشهد و شانس آورديم چون در تربيت حيدريه با کمترين امکانات در آن زمان در سال 1335 بود. خوشبختانه در بيمارستان لشکر8 خراسان من در بخش داخلي که رياست آن را سرگرد "دکتر طباطبائي" عهده دار بود، خدمت کردم. بعد از مدتي يکي از پزشکان بومي مشهد اظهار تمايل کرد که منتقل شود به مشهد و براي من هم فرقي نمي کرد محل خدمت کجا باشد، اين بود که باقي خدمتم را به عنوان رييس بهداري منطقه ايل خي بجنورد، رفتم تا پايان دوره ام که در خردادماه 36 به پايان رسيد من در آنجا به خدمت اشتغال داشتم. کار زيادي نداشت چون يک گروهان بود و بيمار زيادي نداشتم، چون که منطقه ايل خي است براي پرورش اسب که سربازاني که بودند تعدادشان خيلي نبود ولي از لحاظ جا و آب و هوا يک منطقه خيلي خرم و خوبي بود که من بودم و يک پزشک يار که کارهاي مقدماتي را انجام مي داد. بهر حال خدمت نظام را در خرداد ماه به انجام رساندم و به تهران آمدم و اتفاقا اين همزمان شد با انتخاب دستياري يعني بخشهاي مختلف دانشکده، درخواست داشتن دستيار را آگهي کرده بودند براي پذيرش، البته آن زمان دستيار دو تيپ بودند، يک عده دستيار آزاد بود يعني من نوعي مي آمدم دربخش به صورت آزاد کار آموزي مي دادم و يک عده هم دستيار ثابت بودند که از طريق کنکور گرفته مي شد، يعني يک امتحان کتبي مي داديم و اگر قبول مي شديم که دستيار آن بخش مي شديم؛ من البته علاقه ام بيشتر به جراحي بود ولي بهر حال سر از آزمايشگاه باليني در آوردم. • چي شد که سر از آزمايشگاه باليني در آورديد؟ - براي اينکه خدا رحمت کند مرحوم" دکتر ميراول" آگهي کرده بود و به من هم گفته بود برو و اسم بنويس، من نمي دانم به چه دليلي روزي که امتحان داشتيم ايشان منصرف شد و من هم چون مي خواستم زودتر تکليفم روشن شود، قبلا هم رفته بودم آزمايشگاه ، آزمايشگاه دکتر آژير ، ايشان آگهي داده بود من هم ديگه اصلا ديگه آنقدر ، کش و قوس پيدا کرده بود اين مساله دستياري ما، چون از تير ماه تا شهريور ماه کشيده شده بود و من منصرف شده بودم وقتي رفتم براي اينکه در "درمانگاه سازمان شاهنشاهي تامين خدمات اجتماعي" که يک سازمان به اصطلاح يک سازمان عام المنفع بوده و در تمام نقاط ايران چنين درمانگاهي داشت من حتي رفتم و با من مصاحبه شد و مشخص شد که بروم به شيراز، درمانگاه را اداره کنيم. من اتفاقا ديگه تمام کارهايم تمام شده بود و ظهرش رفتم که در دانشکده بگويم و اتفاقا فردي که داوطلب شده بود که شرکت کند هم دوره من بودند، آمدم سمت راهروي طويل دانشکده که قدم بزنم با دوستم که مي خواست امتحان بدهد که همين مرحوم" دکتر آژير" و مرحوم"دکتر پويا" که ممتحنين بودند، آمدند خلاصه به من و آن آقا گفتند بياييد و امتحان بدهيد، من اصلا هيچ آمادگي نداشتم براي امتحان، رفتم آنجا و در جلسه شرکت کرديم من قبول شدم با نمره 14 و آن آقا پايين 10 گرفته بود. در نتيجه ما را به عنوان فرد قبول شده؛ من بعد آمدم و با پدرم مشورت کردم و گفتش که حالا مساله پول نيست تو در دانشکده بمان و پيش خودم هم هستي ، ما هم پذيرفتم و شديم دستيار دانشکده پزشکي، در رشته آزمايشگاه باليني که آنجا گفتم که چه کارهايي که مي کرديم، در خاتمه بعد از گذشت دو سال، دوران تخصصي آن موقع دو سال بود و براي غير پزشک در رشته آزمايشگاه باليني سه سال بود. به طور کلي بايد اين راهم خدمتتان بگويم که من در 25شهريور سال 36 شدم دستيار ثابت آزمايشگاه بيمارستان هزار تخت خوابي و در آبان ماه 1338 يعني درست دو سال بعدش شانس آوردم که پست خالي شد و آن موقع پست خالي مي شد اعلام مي کردند براي رييس درمانگاهي- که حالا معادلش استادياري است- و من شرکت کردم و در امتحان اوليه و نظري و شدم "رييس درمانگاه آزمايشگاه بيمارستان روزبه". من در همان سال آنجا آزمايشگاه را راه انداختم، يک آزمايشگاه چون ساختمانش هم نو شده بود و قبلا يک وضع خاصي داشت، چون بيمارستان رواني بود و در آن متوقع که ما کارآموزي مي کرديم سال پنجم، بيماران غل و زنجيري را من به معناي واقعي آنجا ديدم. چون آن موقع دواهاي آرام بخش نبود آنها را در غرفه هايي به غل و زنجير بسته بودند و واقعا هم اسباب تاسف بود و چاره نداشتند و بيماراني هم با شوکهاي انسوليني درمان مي کردند و تا اين حد و بعد آنها را از کما بيرون مي کردند. من بيمارستان مدرني ساختم ،آن موقع اصلا پرستار نبود بعد پرستارهاي کار آزموده و تحصيل کرده اي آوردند و ما هم آزمايشگاه را راه انداختم و تکنسين گرفتم و کارها را راه انداختم و يک هياتي آمده بودند از فرانسه، به نام "هيات فني" که مال اداره همکاريهاي فني دولت فرانسه متعلق به وزارت امور خارجه، اينها در رشته هاي مختلف آمده بودند و زماني که "دوگل" رييس جمهور فقيد فرانسه اين سياستي داشت که گسترش دهند فرهنگ فرانسوي را در کشورهاي در حال پيشرفت و اين هيات آمده بودند ايران. يک روزهم من که در آن زمان به انتقال خون علاقه داشتم و يک روز تصادفا رفتم به "انستيتوي سرطان" و ديدم که راجع به انتقال خون صحبت مي کنند و نا گفته نماند که من در اين دوران هم به عنوان عضو هيات تحريريه مجله دارو ودرمان انتشارات شرکت عبيدي، من به عنوان عضو هيات تحريريه اش مشغول بودم و مقاله مي دادم و سالي 70 تا80 تا در آنجا مقاله ترجمه مي کردم و من رفتم و ديدم يک جايي هست براي خون و چون يک مقاله هم راجع به خون ترجمه کرده بودم ،گوش کردم و يک سوالي کردم به فرانسه، معلوم شد که ايشان "مدير انتقال خون مرکز ملي انتقال خون پاريس" است. وقتي اشتياق من را ديد اسم من را ياد داشت کرد و بعد از مدتي براي من از اين طريق بورسي را دولت فرانسه تعيين کرده بود که من بروم فرانسه و در همان مرکز هم کار آموزي کنم که در سال 1960 من رفتم آنجا، به مدت يک سال تحصيلي در مرکز ملي انتقال خون پاريس کار کردم و گواهي نامه گرفتم و از کنار همان گواهي نامه به من علاوه بر پروانه آزمايشگاهي که به من داده بودند، يک آزمايشگاه انتقال خون هم که فکر مي کنم به معدود افرادي وزارت بهداشت داده باشد که من دارم . البته در هيچ جا استفاده نکردم، چون هيچ گاه بدنبال منافع مادي نبودم؛ بودند اساتيدي از اين طريق واقعا پولهاي عجيب و غريبي در مي آوردند، در حالي که آن موقع مي دانيد که خون خريد و فروش مي شد و خيلي افتضاح و من دو مورد از همين بيماري مالارياي ناشي از انتقال بوده گزارش کردم در بيماراني که نياز به خونهاي اين گونه داشتند. بار دوم در سال 1966 – 67 باز به من بورس دادند و اين بورس را خود دانشگاه داد و من رفتم در مرکز ناحيه انتقال پاريس که به اصطلاح در مرکز تحقيقاتي آنها مشغول به کار بودم، من مسئول کشت لنفوسيت شدم و حتي يک کار تحقيقاتي را صورت داديم آنجا و يک کار تحقيقاتي ديگري مي خواست انجام شود آنجا و ديگر من مدت ماموريم تمام شده بود و به ايران مراجعه کردم و در همان سال هم من يک ياد نامه اي را تهيه کردم و اين يک کار تحقيقاتي بوده که مطالعه کنم خون هاي هموليتيک ومقايسه آن با سيروز کبدي. آخرين بارم باز بورس فرصت مطالعاتي به فرانسه به من دادند، در سال 1978-79 يعني درست در بهبهه انقلاب بود و من رفتم و برگشتم و خانم و بچه ها را برگرداندم، چون ديدم واقعا اينجا مشکل است و البته مي خواستم لغو کنم بورس را، ولي خوب ديدم که اينجا هم اوضاع آرام نيست اين بود که همسر و دو فرزندم را آنجا بردم و در بيمارستان "سن لويي" تحت نظر "پرفسورژان برنار آموزشهاي سيتولوژي سلولهاي خوني و آزمايشگاهي را از لحاظ آزمايشگاهي و باليني آنجا گذراندم و يک گواهينامه اي را به ما دادند که به اصطلاح در ارتقاء مقام من به استادي موثر بود. • در چه سالي ازدواج کرديد؟ من در سال 1354 ازدواج کردم و در سن 45 سالگي و دو تا پسر دارم و يک دختر که الان پيش دانشگاهي هستند و پسرانم اتومکانيک خوانده اند و کار آزاد دارند. دوره دانشياري البته بين دانشياري و استادي من خيلي فاصله افتاد يکي به خاطر اين بود که مدير گروه آن وقت با تمام وقت شدن ما موافقت نمي کرد و يکي از مزاياي تمام وقت بودن اين بود که زودتر رسيدگي مي کردند به پرونده افراد براي ارتقاء به مقام، اين بود که با وجود اين که هم دوره اي هاي من خيلي زودتر از من، چون در دپارتمانهايي بودند که تمام وقت استخدام شده بودند به مقام استادي زودتر رسيدند. البته اين راهم من بگويم که من به ظاهر نيمه وقت بودم ولي براي اين که من ساعت دو بعد ازظهر در بيمارستان امير اعلم، موقعي که متصدي بودم، داشتم مي رفتم و رييس دانشکده آن موقع آمد به رييس مرکزمان گفت که نگاه کن که دکتر رصدي تمام وقت هستند، گفتند که نه نيمه وقت است يعني در اين مدت وقت براي من مساله نبود. • بعد از دوره دانشياري چه کرديد؟ در زمان دانشياري به من به اصطلاح چون راجع به روشي کار مي کردم که کشت لنفوسيت ها را اولين بار من آمدم و معرفي کردم در دانشکده در يکي از همايش هاي در کنگره نفرولوژي دانشکده پزشکي، معرفي کردم و چون معاون رييس دانشکده آن موقع به من ماموريت داده بودند که هفته اي سه روز در بخش ايمنولوژي دانشکده پزشکي تحت نظر آقاي "دکتر ميردامادي" با "دکتر سيروس اوسنلو"، "دکتر محمد عابدين زاده" جراح همکاري کنم. اين حرفي بود که من خوب يادم هست از ايشان و تعجب مي کنم که رييس دانشکده که بايد يک آدم خيلي منطقي باشد، گفته بود که من با انتقال خون موافقم ولي با انتقال عضو موافق نيستم، بهر حال من بعد متصدي آزمايشگاه امير اعلم که شدم و در حقيقت وقتم آن قدر فشرده بود که نتوانستم ادامه دهم؛ بنابراين معذرت خواستم از آن همکاري و صرفا به آزمايشگاه بيمارستان امير علم پرداختم . حدود يک سال آزمايشگاه "بيمارستان بهرامي" را که به محل سکونتم نزديکتر بود را انتخاب کردم و از آن زمان تا زمان بازنشتگي متصدي آزمايشگاه يمارستان بهرامي بودم و در همين زمان هم من ريزيدنت هاي ثابت گرفتم براي تعليم و تخصص دادن، که مي توانم با شهامت بگويم که تا آنجايي که مي توانستم آنچه را که مي دانستم را در طبق اخلاص مي گذاشتم و از هيچ چيز فرو گذار نبودم. افتخار مي کنم چون الان يکي از آنها رييس آزمايشگاه تحقيقات رفرانس وزارت بهداشت است که در مرکزيت ايران و خاورميانه را دارد و آقاي" دکتر محمد عباسي" هستند که ايشان سرور ما هستند. • از جمله هم دوره اي هاي شما چه کساني بوده اند؟ دکتر برال هم دوره اي شما بودند؟ - نخير، آقاي دکتر برال از من خيلي جلوتر بودند و ايشان در همان سالي که من وارد دانشکده شدم، ايشان فارغ التحصيل شدند ،آقاي "دکتر نفيسي" از اساتيد خوب دانشکده هستند و ايشان باز 4 تا 5 سال از من جلوتر بودند ،"دکتر سيد نصرالله سيار" که ايشان خون شناسي خيلي خوب هستند و متولد 1304 هستند و "دکتر کاظم آملي" که موقعي که من دستيار بودم ايشان رييس درمانگاه بيمارستان رازي شده بودند و همه اينها در آن زمان آزمايشگاه چي بودند و بهر حال من به اصطلاح افتخار همکاري با اين آقايان را در بيمارستان هزار تخت خوابي هم با دکتر سيار و هم با دکتر نفيسي داشته ام. • ازجمله مراکز مهمي که تاسيس کرده ايد؟ - مرکزي که پايه گذاري کرده ام آزمايشگاه جديد التاسيس بيمارستان روزبه بود آزمايشگاه بيمارستان بهرامي بود، چون آزمايشگاه قديمي بود و من سال 1349 بيمارستان بهرامي رفتم، بعد در سال 1351 آزمايشگاه جديد را که راه اندازي کرديم توسط" فرح ديبا" افتتاح شد، چون مادرشان در اصل لاهيجاني بود و يک نسبت دوري هم با ما داشت و دختر عمه يا دختر دائي ، دختر خاله مادرم مي شدند که ايشان منتها شوهر آذري کرده بودند. من تمام کارهايي که انجام داده ام کارهاي تحقيقاتي است، من يک چيز هايي براي من روشن مي شود، من وقتي ميکروسکوپ را نگاه مي کنم خيلي فکر مي کنم روي آن و يک موقع يادم هست که گفتم وقتي شايد در يک ورقه امتحاني هم نوشتم که پلاساتوسيت ها از لنفوسيت ها مشتق مي شوند و اين آن موقع به نظر آنها خيلي عجيب و غريب بود، نمره بد دادند به من در فرانسه، بعدا چند سال بعد که لنفوسيت ها ماهيتشان مشخص شدند بعد معلوم شد که از لنفوسيت ها مشتق مي شوند. ملاحظه مي کنيد يعني من در زمره کار يک حالت الهام بخشي باشد و براي من روشن مي شود مسائلي که براي بعضي ها خيلي پوشيده است؛ البته نمي خواهم بگويم که من موجود غير عادي هستم کما اينکه من از زماني که به سفر مکه رفته بودم به اصطلاح آن موقع که زمان که مو و ناخن را کوتاه مي کنند من پرسيدم چرا بايد اين طور باشد ؟چرا؟ و آن موقع براي من روشن شد چون در مکاني بودم که مي شد که اين را دريافت کرد. خوب من فکر کردم و ديدم که بين سعي و صفا و مروه دو تا کوه بود و آن مادر بيچاره و مستاصل فرزندي که دارد از تشنگي مي ميرد مي آيد گاهي اوقات تند مي کند و توانش را دارد و هروله مي کند. بهر حال چون مستاصل بود و آخر سر وقتي مي آيد اينجا چه کار مي کند يا ناخن هايش را با دندان مي کند و يا موهايش را چنگ مي زند و مي کند، و اين فلسفه تقسيط و من به خيلي هاي گفتم چون با ما بودند و يک آقاي آيت الله نامي بودند که از ايشان پرسيدم و گفتند که قابل تامل است و از خيلي ها پرسيدم و به من هيچ کس جواب درستي نداد و هيچ کس هم نمي داند و گاهي اوقات هم بعضي چيزها برايم روشن مي شود و من در سال 1351 بود که به عنوان پزشک کاروان رفتم و سال 1353 باز همينطور براي حج تمتع و بعد يک سفر با خانم و پسرهايم سال 1364 و بالاخره يک بار هم چند سال پيش به اتفاق دو تا خواهرانم حج عمره رفتم. |
مطالب مشابه :
جراحی بینی
میان مردم باب شده ، اما در صورتی که این جراحی با همراهی و مشاوره یک جراح و پزشک متبحر و با
آنچه که هرمتقاضی جراحی پلاستیک بینی بایدبداند:
پرداخت بلكه بهترين بيني نوعي است هاي گوشتي دست جراح در جمع کردن نوک بيني رشت) انجمن
انجمن جراحان پلاستيك: ايران، مركز جراحي بيني دنيا
در دنيا را دارد و بهترين جراحان جراح پلاستيك مي گويد بيني من كمي افتادگي
پرويز رصدي
ابتدايي و همينطور دوره اول و دوره دوم متوسطه را در شهرستان رشت رشت بهترين جراح همکاري
آداب و باید و نبابد های شب زفاف ( حتما بخونید )
در این حالت حتما باید با جراح زنان داشته باشد.بهترين فرصت بيني هواي گيلان و رشت ;
شب زفاف
در این حالت حتما باید با جراح تو این تاریخ دوباره اومدم رشت : پيش بيني هواي گيلان و رشت ;
برچسب :
بهترين جراح بيني رشت