هدف برتر 11


برســـــــــام

فکر کنم یکی از سخت ترین روزای زندگیم رو گذرونده بودم ، داغون بودم ، له له اما نه از نظر جسمی ، از نظر روحی ... انگار چند ساعت روحم رو زیر مشت و لگد گرفته بودند .
ولی نه ؛ گرفته بود بهتر بود ، فرناز روحم رو آزار می داد ، اون روحم رو له کرده بود ... هر دفه دیدنش توی این لوکیشن و اون لوکیشن یه روز از عمرم کم می کرد ، بس که اذیت می شدم با دیدنش .
کسی که یه مدت تمام عشقم بود و زندگیم ، کسی که مایه آرامشم بود حالا مایه عذابم شده بود ... کاش کارم هیچوقت دیگه به این جاها نخوره که چشمم به سوهان روحم بیفته .
---------------
وقتی به دفتر مجله رسیدم ، یه راست رفتم پیش رضا ، سخت مشغول کار با کامپیوتر بود ، برای اینکه متوجه حال خرابم نشه ، یه لبخند مصنوعی زدم و بلند گفتم : سلام ، استاد !
رضا که از سرو صدای من جا خورده بود ، یه تکونی خورد و با اخم سرش رو آورد بالا ، تا چشمش به من افتاد ، اخماش باز شد ، لبخندی زد و گفت : به ! سلام بر دانشجوی خودم!
بیا بگو امروز چه کردی ؟!
رفتم داخل و روی نزدیک ترین صندلی به میز رضا نشستم ، از توی کیفم ، اون چند صفحه مصاحبه ای رو که نوشته بودم رو به همراه فلشم که فایل ضبط شده مصاحبه رو ریخته بودم روش

دادم بهش و گفتم : اینم پروژه ما ، خدمت شما، استاد !
رضا برگه ها رو ازم گرفت و شروع کرد به خوندنشون ... بعد از اینکه همه رو خوند ، لبخندی از روی رضایت زد و گفت : حقا که کشف خودمی ! عالی بود برسام ، به عنوان کار اولت حرف نداشت
می تونم از همین الان ورودت رو به جرگه خبرنگاران تبریک بگم !
از اینکه از پس پرژه م به خوبی بر اومده بودم خوشحال گفتم : پس من این جلسه آخرو نیام دیگه ! یه روز بیام فقط کارتم رو بگیرم !
رضا : نه دیگه ! این مرحله اول پروژه ت بود .
با تعجب گفتم : مگه این پروژه چند مرحله ایه ؟
رضا : دو مرحله ای ... کخ خدا رو شکر مرحله اولت رو عالی بودی ، ایشالا مرحله دومت رو هم عالی تر از این می گذرونی .
فقط خدا خدا می کردم ، دیگه این مرحله ربطی به اون لوکیشن های کذایی نداشته باشه ، از رضا پرسیدم : خوب توی این مرحله باید چکار کنم ؟
رضا کاغذهای مصاحبه م رو همراه با فلش گذاشت توی کیفش و گفت : مثل مرحله قبل ...
این رو که گفت پریدم وسط حرفش : یعنی باز با گلزار مصاحبه کنم ؟
رضا : نه ، مثل مرحله اولت فردا باید بری لوکیشن همون فیلم ، اما ایندفعه با کارگردان فیلم مصاحبه کنی ... بعد روی کاغذ چیزی نوشت و گرفت جلوی من : اینم نامه معرفیت به علاوه آدرس لوکیشنه .
دستم رو گذاشتم روی پیشونیم و نفسم رو با صدا دادم بیرون. لعنتی، اصلا دیگه دوست نداشتم پامو بذارم توی اون خراب شده! وقتی دیدم رضا هنوز دستش به سمت من درازه ناچار؛ نامه رو گرفتم و پرسیدم : مگه محل فیلمبرداریشون ، همونجا یی که سری پیش رفتم نیست ؟
رضا : نه ، فردا می خوان داخلی ها رو بگیرن ، یه آپارتمانه تو زعفرانیه ....مرحله اول فیلمبرداری داخل کوچه است روبروی همون آپارتمان، بعدش می رن داخل، هر وقت راحت تری برو ... کاملاً هماهنگ شده و مشکلی نیست.
این مرحله هم که ایشالا با موفقیت بگذرونی ایشالا خودم اصلا میام این کارت خبرنگاریت رو دو دستی نقدیمت می کنم
----------------
سر ساعت ده ، جلوی در آپارتمانی بودم که امروز قرار بود فیلمبرداری کنند ، همه عوامل تو کوچه بودن و باز طبق معمول جمعیت زیادی اونجا جمع شده بودن که نگهبانا هر طور که شده بود سعی می کردن از هجومشون به سمت محل فیلمبرداری جلوگیری کنن
با اعتماد به نفس برگه معرفی رضا رو تو دستم گرفتم و رفتم سمتشون ، یکی از نگهبانا که بهم نزدیک تر از بقیه بود اومد جلو و گفت با کسی کار دارین ؟ منم اسم کارگردان رو آوردمو برگه رو نشونش دادم، سرسری برگه رو خوند و ، بدون هیچ حرفی رفت کنار .
خواستم برم سراغ کارگردان که دیدم داره قسمتی رو که ضبط کرده ند از توی تلویزیون کوچیکی که روبروشه نگاه می کنه ، برای اینکه سرش خلوت بشه و بتونه با خیال راحت به سوالام جواب بده ، جلو تر نفرتم و همونجایی که بودم وایسادم .
چند دقیقه ای وایساده بودم که نگام توی یه نقطه از جمعیت میخکوب شد و وقتی به خودم اومدم دیدم یه جوری خودمو رسوندم به اون سمت ... این دو تا دختر چرا همه جا بودن؟ یعنی تا این حد عطش حرف زدن با گلزار رو داشتن؟
جدی جدی مثل اینکه این دو تا دختر اصفهانی بدجوری روی فرنازو کم کردند ... با اخم داشتم نگاهشون می کردم ، اما حواسشون به من نبود ، تا اینکه دختر چاقه نگاهش به من افتاد
بنده خدا هول کرده بود و همینجوری با آرنجش می زد تو پهلوی دوست لاغرش ، اما اون یکی هنوز حواسش به حرف زدن خودش بود ...
با دیدن این واکنشش مطمئن شدم موضوع پچ پچشون منم ! آخه بنده خدا بدجوری رنگش پریده بود .

منم که این روزا خوب اتو داده بودم دست این دو تا جوجه! بعید نبود وایسن پشت سرم چرت و پرت بگن! نمی دونم تعداد ضربات دختره سه رقمی شد یانه ، اما بالاخره دوستش رضایت داد که به این حرکت جواب بده ، دستشو به پهلوش گرفت و با اخم گفت : چِدِس ؟ پهلوم پُکید ... مِگه زبون نداری که هی سقلمه می زِنی ؟
حالا بعد از سقلمه زدن ، نوبیت چشم و ابرو اومدن بود ، که خوشبختانه این رو زود گرفت و نگاهش اومد سمتم .
لاغره که معلوم بود بیشتر از چاقه جا خورده ، یه اخم عمیقی کرد ورو به من با کمال پررویی گفت : کاری داشتین ؟
منم پوزخندی زدم و سعی کردم یه چیزی بگم که خودم می دونستم ممکنه حقیقت نداشته باشه، اما اونا رو جز بده : گفتم : من نه ! ولی مثل اینکه شما خیلی از من خوشتون اومده که همه اش دنبال من راه می افتین، نکنه دارین تعقیبم می کنین؟ چه سوالیه! این که معلومه، هر جا من می رم شما هم هستین!
هر دو در جا سرخ شدن! آخه چه حالی داد گرفتن حال این دو تا دختر، نفس نفس می زدن و هی می خواستن در جواب من یه چیزی بگن اما نمی تونستن ؛ داشت از واکنشاشون خنده م می گرفت ! سریع ازشون دور شدم و رفتم پیش کارگردان که دیگه سرش خلوت شده بود .

  یــــــــــــــاس(دوستان از این به بعد به درخواست خیلی از بچه ها، کمتر از لهجه اصفهانی استفاده می کنم که خوندنش براتون سخت نباشه، در هر صورت همیشه حق با مشتریه!)
- پری دلم می خواد فقط یه بار دیگه به من بگی پاشو بریم لوکیشن! همین مونده بود یه پسر !! بهمون اَنگ بندالی بچسبونه!

- آره خداییش ، منم نمی دونم چرا اون لحظه لال شده بودم! دوست داشتم بزنم تو دهنش ... چی فک کرده پیش خودش! پسره پرو!
- یکی دو هفته اس اینجا تلپ شدم ، دیگه بهتره برگردم، صدای مامانم خیلی گرفته، می دونم تنهایی بهش فشار می یاره.
- من دوست ندارم تو همینطوری برگردی ... دوست دارم حتما یه کاری با این گلزار بکنیم، باورت نمی شه حتی ذهنم تا اونجا هم رفته که تو بازیگر بشی یه فلیم با گلزار بازی کنه صد تا جای ایلیا بسوزه!
- بی خیال بابا من سپردمش به خدا! خدا یه کاری باهاش می کنه که هزار جاش بسوزه!
- بابا همون خدا هم می گه از تو حرکت از من برکت!
- می گی چی کار کنم؟
می خوای بری کلاس خبرنگاری ثبت نام کنی؟ به بهونه مصاحبه خودتو بهش نزدیک می کنی و حرفاتو می زنی، بگو به خاطر اون زندگیت تباه شده.
- صد سال این کار رو نمی کنم.
- یه کار دیگه هم می شه کرد!
از دیدن برق چشماش متعجب شدم و گفتم:
- چی کار؟
- بری خبرنگار بشی ، ترتیب یه مصاحبه خصوصی رو بدی و بری تو خونه گلزار ... هزار تا کار می شه اون تو کرد. پدرشو در بیار و بیا بیرون. دخترا هر کاری بخوان می تونن بکنن!
با چشمای گرد شده گفتم:
- گمشــــو! مگه من هرزه ام!
- نخیر ... همون قضیه تشنه بردن تا لب چشمه است!
- نترس بابا! گلزار اینقدر از این چیزا دور و برش دیده که اولا چشم و دلش سیره دوما از همون اول می فهمه هدفم چیه شوتم می کنه بیرون.
- اگه تو با سیاست باشی و بتونی درست عمل کنی هیچ اتفاقی نمی افته. یکی دوبار که بری خونه اش بار سوم چهارم همه چی اوکی می شه.
- من عمرا این کار رو نمی کنم.
- یاس! من اگه جای تو بودم تا جاهای بدتر از اینم می رفتم، باور کن! احمق تو الان حکم بیوه رو داری نمی خوام این چیزا رو یادت بیارما! اما مجبورم ... تو دیگه شرایط قبلت رو نداری ... به خاطر چی؟ به خاطر اینکه این آقا باعث شده شوهرت ...
رفتم وسط حرفش:
- ایلیا بچه بود به گلزار چه ربطی داره؟ ایلیا عاشق اون بود باید برم خر اونو بچسبم بگم تو زندگیمو خراب کردی؟
پری شونه ای بالا انداخت و گفت:
- در هر صورت من نمی ذارم به این زودی بری ، شروین یک ماه دیگه می یاد! من تو این یک ماهه چه خاکی بریزم تو سرم؟
- خوب توام بیا برگردیم.
دستی برای یه تاکسی بلند کرد و گفت:
- اگه می خواستم بیام از همون اول می یومدم ...
دوتایی نشستیم توی تاکسی و سکوت کردیم. واقعا نمی دونستم باید چی کار کنم؟! هم دلم برای مامانم می سوخت هم ذهنم اینقدر نسبت به شهرم منفی شده بود که حس می کردم از همون لحظه برگشت با ایلیا چشم تو چشم می شم. دلم نمی خواست برگردم. می خواستم برای همیشه از شهرم دور بشم، اما اصلا امکانش نبود. تاکسی که متوقف شد فهمیدم همه طول راه رو توی فکر بودم. پیاده شدیم و هر دو رفتیم داخل، پری همینطور که داخل اتاقش لباس عوض می کرد گفتک
- یاس! یه زنگ بزن به مامانت بگو حالا حالا ها من نمی ذارم برگردی. اگه اجازه هم ندادن بذار من خودم حرف می زنم باهاشون. اون یلدا اونجا چی کاره است؟ خونه نزدیک مامانت اجازه کردن که هی سر بزنه بهشون دیگه.
- یلدای بیچاره که دائم داره به مامان سر می زنه، جدیدا هم شده کمک دستش توی آرایشگاه، اما بالاخره که چی؟! من نزدیک دو هفته اس اینجام. دیگه باید کم کم برگردم.
از اتاق اومد بیرون و گفت:
- آخه اگه شروین بود و تو معذب بودی یه حرفی، اما وقتی اینجا هم تو راحت تری هم من، چرا باید خودتو توی معذورات قرار بدی؟
سرمو گرفتم بین دستام و گفتم:
- نمی دونم ...
نشست کنارم و گفت:
- پاشو، پاشو یه زنگ بزن به مامانت، منم می خوام باهاشون حرف بزنم ...
از جا بلند شدم و رفتم سر کیفم، دلم برای صدای مامانم تنگ شده بود، اون بنده خدا چه گناهی کرده بود؟ یکی دو روز بعد از جدایی از ایلیا اومدم تهران و تنهاش گذاشتم، درسته که هر بار باهاش حرف می زنم خودشو شاد نشون می ده اما من می دونم تو دلش چی می گذره! هر چی بیشتر توی کیفم رو می گشتم کمتر به نتیجه می رسیدم، سرعت دستم توی کیفم بیشتر شد. نبود که نبود! وای خدا جون بدبخت شدم، با ترس همه محتویات کیفم رو خالی کردم رو کاناپه و بیشتر گشتم، اما انگار از اول من گوشی نداشتم. پری با تعجب گفت:
- چته؟ چرا اینجوری می کنی؟ داری دنبال چی می گردی؟
بغض افتاده بود تو گلوم:
- گوشیم نیست پری! آب شده رفته تو زمین.
بلند شد اومد سمتم و گفتم:
- بذار ببینم! مگه می گه نباشه؟
اینبار نوبت اون بود که بگرده اما نبود! وقتی مطمئن شدیم توی کیف نیست، جیبای مانتو هامو گشتیم، داخل چمدونم، کل خونه رو، اما پیدا نشد که نشد! دیگه گریه ام گرفته بود، روی موبایلم پر از عکس و فیلم شخصی بود، عکسای من و یلدا، من و مامان، فیلم های رقص از شب تولد ایلیا! و یه بار که زد به سرم و یه لباس مسخره پوشیدم و شروع کردم به رقصیدن، رقص با عشوه! یلدا هم نامردی نکرد و با گوشیم فیلممو گرفت! حالا اگه اینا می افتاد دست یه نفر دیگه باید چه خاکی تو سرم می ریختم؟!!! داشتم از ترس سکته می کردم. از فکر اینکه فیلمم پخش بشه روی اینترنت و دست به دست بچرخه! آبرو برام نمی موند دیگه. پری اشک منو که دید دست به کمر وایساد و گفت:
- خوب به جا آبغوره گرفتن یه ذره مغزتو به کار بنداز و فکر کن! آخرین بار کجا گذاشتیش؟
- یادم نیست!
- ای بمیری با اون مخت! هر چی هم بهش زنگ می زنم نه صداش می یاد نه کسی جواب می ده!
- وای پری دست کسی بیفته بدبخت می شم!
- می خوای بریم کلانتری اعلام کنیم گم شده؟
- جعبه اش رو باید داشته باشم، جعبه اش اصفهانه!
- ای داد بیداد!
- حالا یه کم فک کن! شاید یادت بیاد ... بعدش هم نگران نباش کسی اگه دزدیده باشه با چیزای توش کاری نداری ... این کارا که فیلم کسیو پخش کنن و اینا خز شده! فقطط خود گوشیو باز می کنه و قطعاتش رو بر می داره که اونم فدای سرت. باید سیم کارتت رو بسوزونی فقط ...
بدون حرف فقط اشک می ریختم و پری هم سعی می کرد آرومم کنه. از شام هیچی نفهمیدم، خیلی نگران بودم بعدش هم پری با خیال راحت گرفت خوابید. من نشسته بودم جلوی تلویزیون و اصلا راه به حال خودم نمی بردم، همه اش به این فکر می کردم که نکنه فیلمم پخش بشه؟ نکنه مامان و علیرضا و یلدا ببینن و فک کنن از عمد ... اعصابم به هم ریخته بودم. سرم رو به پشتی کاناپه تکیه دادم و چشمامو بستم، کم کم چشمام سنگین شد و به خواب فرو رفتم.
چنان از خواب پریدم که گردنم رگ به رگ شد. یادم افتاد گوشیمو کجا گذاشتم، اینقدر که بهش فکر کردم توی خواب دیدم که آخرین بار کجا گذاشتم. سر لوکیشن ، خسته شدم و نشسته لب جدول، یه تیکه وقتی پری دستم رو کشیدم و منو بلند کرد یادم رفت که گوشیمو کنارم لب جدول گذاشتم. حالا یادم افتاده بود که گوشی رو کجا گذاشتم، اما مطمئن نبودم که گوشیمو همونجا پیدا کنم. بدون اینکه پری رو صدا کنم لباس پوشیدم یه یادداشت برای پری گذاشتم و زدم از خونه بیرون، تصمیم داشتم خودمو برسونم اونجا، اوقش از مغازه دار های اطراف می پرسیدم. شاید کسی پیدا کرده باشه و به اونا داده باشه. از تاکسیکه پیاده شدم از مغازه اولی شروع به پرس و جو کردم، اما هر چی بیشتر پیش رفتم کمتر به نتیجه رسیدم. راهم رو کج کردم سمت لوکیشن، شاید می شد از عوامل سوال کنم. باید همه جا رو می گشتم، اگه اون فیلما و عکسا روش نبود اهمیتی نداشت، اما به خاطر آبروم نباید کوتاهی می کردم. محل لوکیشن قبلی خالی از جمعیت بود اما می دونستم که لوکیشن داخلی ، همونجا قرار داره. یه ساختمون سه طبقه که از شانس من درش باز بود. سرم رو انداختم زیر و رفتم تو، فوقش اگه کسی جلومو می گرفت هم درخواستم رو مطرح می کردم. توی حیاط حسابی شلوغ پلوغ بود و هر کسی مشغول یه کاری ... نمی دونستم از کی باید سوال بپرسم، داشتم دور خودم می چرخیدم که یهو کنار استخر چشمم افتاد به دو تا پسر که سرشون رو فرو کرده بودن داخل یه گوشی و داشتن هر هر میخندیدن، اول توجهی بهشون نکردم اما با تصور چیزی که دیدم دوباره و ناگهانی سرم رو چرخوندم به طرفشون. نگام زوم شد روی گوشی که دست پسره بود، قدم قدم بهشون نزدیک شدم، گوشی سونی اریکسون مدل p1 با یه آویز انگری برد. خود خودش بود! اما هنوز هم می ترسیدم یهو گوشی رو از دستشون بقاپم و ببینم اشتباه کردم. آروم دور زدم و پشت سرشون قرار گرفتم، حالا می تونستم اون چیزی که اونا می بینن رو ببینم. اینقدر غرق صفحه موبایل شده بودن که اصلا متوجه من نبودن. یه لحظه که یکیشون تکون خورد و خودم رو روی صفحه موبایل دیدم که دارم می رقصم خون به صورتم دوید و فشارم افتاد! وای خدایا! بدبخت شدم، اشک سرازیر شد، اصلاض فکر نمی کردم یه روزی فیلمم رو کسی ببینه. دیگه تعلل رو جایز ندونستم، رفتم به سمتشون و داد کشیدم:
- هی! فک نمی کنین سر کردن توی گوشی دیگرون اصلاً کار درستی نباشه؟
دوتایی سرشون رو آوردن بالا و با دیدن من وضوحاً رنگشون پرید. همه بدنم می لرزید. یکی از پسرا سریع گوشی رو چپوند تو جیبش و سعی کرد جدی باشه:
- چی می گی خانم؟!
صدام از بغض و گریه می لرزید. کاش می شد گریه نکنم، ولی دیدن اون صحنه که دو تا پسر دارن رقص منو با اون لباسای اسف بار می بینن واقعاً حالم رو بد کرده بود:
- اون گوشی منه که گذاشتی تو جیبت، دیروز تو همین خراب شده جا گذاشتمش ... یالا پسش بده وگرنه آبروت رو می برم.
اون یکی پسره پوزخندی زد و گفت:
- برو بابا خدا روزیتو جای دیگه حواله کنه! اصلاً تو کی هستی؟ به چه حقی اومدی تو؟
و به دنبال این حرف با صدای بلند نگهبانشون رو صدا زد، با هق هق گفتم:
- تو رو خدا مموری گوشیمو بده ، خودش رو بردار! آخه چطور راضی می شی با آبروی من بازی کنی؟
پسره بی توجه به من هنوز داشت نگهبان رو صدا می کرد. دوباره گفتم:
- تو رو خدا! بابا لعنتی، اگه اون گوشیو در بیاری من ثابت می کنم مال منه! همه لیست تماسش شماره های اعضای خونواده منه! عکسای توش عکسای منه!
دو تا پسرا شروع کردن به خندیدن و یکیشون با وقاحت گفت:
- اون روزی که با این وشع می رقصیدی و عکس می گرفتی باید فکر پخش شدنش رو هم می کردی، شرمنده ، اون گوشی گوشی منه، فیلم تو هم امروز به دستم رسیده...
دیگه به ضجه افتاده بودم، صدایی از پشت سرم بلند شد:
- چیزی شده خانم؟
تا چرخیدم برسام رو دیدم، نمی دونم چرا تو اون لحظه به چشم یه آشنا بهش نگاه کردم، یه ناجی! زار زدم و با انگشتم پسرا رو نشون دادم:
- اینا گوشی منو برداشتن، دیروز اینجا جا گذاشتمش، امروز اومدم دنبالش، دست این دو نفره، به خدا گوشی خودمه، توش پر از عکس و فیلم خونوادگیه! اینا می خوان آبرومو ببرن. تو رو قرآن گوشیمو بگیرین ازشون.
چند نفر دیگه هم دورمون جمع شده بودن و داشتن با تعجب نگامون می کردن. برسام با اخم دستش رو جلوی صورت من بالا آورد و گفت:
- تو آروم باش ، الان مشخص می شه.
آب دهنم رو قورت دادم و بهشون خیره شدم، همه امیدم به این بود که برسام حقمو بگیره. رفت طرفشون و گفت:
- می شه گوشی رو ببینم؟
پسره با خشم گفت:
- برو آقا ... گوشی خودمه این دختره توهم زده! چون فیلمش پخش شده و من داشتم به دوستم نشون می دادم آمپر چسبونده، وگرنه گوشی مال منه!
برسام با خونسردی گفت:
- خیلی خب! می شه گوشیتون رو ببینیم؟
پسره آب دهنش رو قورت داد و دوستش گفت:
- نخیر نمی شه، نخوایم گوشی رو به کسی نشون بدیم باید کیو ببینیم؟
یکی دیگه از پسرا جلو اومد و گفت:
- بالاخره این جریان پیش اومده و باید تکلیفش مشخص بشه، پس گوشی رو نشون بده.
پسره ناچاراً دست توی جیبش کرد و گوشی رو خارج کرد، اما گوشی خودش رو نه، نه گوشی منو. برسام خواست گوشی رو بگیره که داد کشیدم:
- هوی با خر طرفی؟! اون گوشی که گذاشتی تو جیب کتت رو در بیار ، نه اینو!
پسره با عصبانیت گفت:
- من همین یه گوشی رو دارم.
برسام چرخید به سمت من و با اعتماد به من گفت:
- گریه نکن! حرف بزن ... تو کدوم جیبش؟
با دست به جیب سمت چپ کتش اشاره کردم. برسام رفت سمت پسره و پسره یه قدم رفت عقب، چون افراد زیادی جمع شده بودن نه می تونست در بره نه می تونست کتمان کنه. برسام چنگ انداخت یقه کتش رو گرفت و کشیدش سمت خودش بعد هم دست کرد توی جیبش و گوشی منو کشید بیرون. نشونم داد و گفت:
- همینه؟
سرم رو به بالا و پایین تکون دادم یعنی آره. برسام سریع وارد شماره های گوشی شد و چند تا شماره برام خوند که من بگم شماره کیه، من اسم رو می گفتم و برسام تایید می کرد. به چند نفر دیگه هم نشون می داد تا ثابت بشه که راست می گم. بعد هم چند تا چیز دیگه رو چک کرد و گوشی رو گرفت سمت من، گوشی رو گرفتم با قدردانی نگاش کردم، چقدر دلم می خواست با مشت بکوبم تو صورت اون پسره . اما حیف که قدرتش رو نداشتم، قبل از اینکه بتونم چیزی بگم برسام رفت سمتش و با قدرت تموم مشتش رو کوبید پای چشم پسره، پسره پرت شد عقب و افتاد تو بغل دوستش، بعد هم با خشم گفت:
- بیشتر از این حقته! دزد ناموس!
یکی از پسرا سریع برسام رو گرفت و گفت:
- ولش کن، این آشغال از اول هم آدم درستی نبود، منتظر یه بهونه بودیم که بندازیمش بیرون. اینم بهونه اش!
برسام اومد سمت من و انگار که خیلی سال باشه منو بشناسه گفت:
- بریم.
همراه برسام راه افتادم. می خواستم هر چه زودتر از اونجا برم. یهو وسط راه برسام ایستاد و گفت:
- اِ ... وایسا من الان می یام.
قبل از اینکه بتونم چیزی بپرسم دوید سمت پسره که با چند نفر درگیر لفظی شده بود. دیدم که برسام گوشی پسره و دوستش رو گرفت و تند تند باهاشون یه کارایی کرد و بعد از اینکه کارش تموم شد گوشی ها رو پس داد و برگشت . حال خیلی بدی داشتم، اینقدر که اصلاً نمی فهمیدم الان باید از برسام تشکر کنم! رو به من گفت:
- بریم بیرون از اینجا ...
اتوماتیک وار راه افتادم به سمت در و رفتم بیرون، اصلا متوجه نبودم برسام دنبالم هست یا نه، مهم هم نبودف همه اش داشتم به این فکر می کردم که اگه گوشیمو پیدا نمی کردم چی می شد؟ اگه نمی تونستم پسش بگیرم چی؟ اگه فیلمم پخش می شد؟ حالم لحظه به لحظه داشت بدتر می شد ...

 

 

برســــــــــــام

از لوكيشن كه اومديم بيروندیگه دلیلی نداشت که کنارش بایستم، اما درست هم نمی دیدم که همینطور سرم رو زیر بندازم و برم. اومدم ازش بپرسم با چی می خواد بره خونه، و اگه وسیله نداشت براش تاکسی بگیرم که دیدم راهشو کشیده و داره می ره. یه تای ابروم خواه ناخواه بالا رفت و زمزمه کردم:
- تشکر هم بلد نیست! دختره پر توقع! حقش بود می ذاشتم ...
نفسم رو بیرون دادم و توی مسیر مخالف اون راه افتادم که برگردم
وسطای کوچه بودم که بی اراده چرخیدم به سمتش ، می خواستم ببینم رفته یا نه!
با تعجب دیدم كنار خيابون روي جدول نشسته بود و سرش رو بين دو دستش گرفته حالش انگار خیلی بد بود! زیر لب زمزمه کردم:
- دختره لجباز! خوب وقتی حالت بده چرا سرتو می اندازی زیر می ری؟
با سرعت رفتم كنارش ، صدامو صاف كردم و پرسيدم : حالتون خوبه ؟
صداي هق هق گريه ش قطع شد ، سرش رو آورد بالا و گفت : آره خوبم .
نگاهم به چشماي سرخش افتاد معلوم بود هنوز از اتفاقی که افتاده ناراحته ، گفتم : ولي چشماتون كه يه چيز ديگه مي گه .
خوبه بر نگشت بگه چشمام هر چیزی که می گه بگه، به تو چه؟!!! واقعا هم به من چه! اما دلم براش سوخت، دیگه این مورد دست خودم نبود. کاملاً مشخص بود تو حال خودش نیست، چون داشت گیج و منگ نگام می کرد. دلم می خواست برگردم با دو تا مشت اساسی فک پسره رو جا به جا کنم! نگاه کن دختر مردم رو به چه روزی انداخته! بدون اینکه ازش چیزی بپرسم، رفتم جلوي خيابون و يه دربست گرفتم ، برگشتم سمت دختره ، ديگه گريه نمي كرد ، مشغول تماشاي خيابون بود ، ماشيني رو كه روبروش وايساده بود نشونش دادم و گفتم : شما سوار اين ماشين ميشي مي ري خونتون ، كرايه رو هم حساب كردم .
بي تفاوت به ماشين نگاهي كرد و گفت : نیازی به دربست نیست، منحالم خوبه ، هر وقت خواستم خودم مي رم خونه .
از دست اين دختر ! اما می دونستم که حالش خوب نیست و می دونستم که نباید جلوش کم بیارم.
چنگي تو موهام زدم و خیلی جدی گفتم : ببين خانم ، حال شما خوب نيست ، هرلحظه هم ممكنه اون پسراي مزاحم سر برسن ، پس همين الان سوار شين ...فکر نمی کنم الان وقت خوبی برای لجبازی باشه!
به دنبال این حرف در عقب ماشين رو باز كردم ، با اخم نگاش کردم دختره كه ديد شوخي ندارم ، زودي اومد سوار شد و در رو بست. نه اون چیزی گفت، نه من! ماشین که راه افتاد باز زیر لب غر زدم:
- خواهش می کنم!
این دختر تشکر بلد نبود، شونه ای بالا انداختم و زیر لب گفتم:
- به درک!
خودمم پياده به سمت خيابون اصلي رفتم ، سوار تاكسي كه شدم تازه يادم افتاد واسه چي اومده بودم اينجا ! قرار بود براي تكميل گزارشم ، يه چند تا سوال كه رضا بهم گفته بود از كارگردان بپرسم كه قضيه موبايل دختره پيش اومد ... اصلا حوصله اينكه اين راهو برگردم نداشتم ، گوشیمو برداشتم و شماره رضا رو گرفتم تا ازش
تا ازش بپرسم لوكيشن فردا كجاست برم اين چند تا سوال رو هم از كارگردان بپرسم و كارت خبرنگاريم رو بگيرم ، راحت بشم از سر هر چی گلزار و فرناز و دخترای عشق و گلزار و این دردسراست! بعد از بوق دوم جواب داد :
سلام بر خبرنگار بعد از اين ! چه خبر؟ تكميل شد گزار شت؟
- سلام بر استاد بعد از اين ! نه بابا نتونستم ازش بپرسم .
رضا: چرا؟ نكنه نذاشتن بري تو؟
خنديدم و گفتم : آخه كي جرات داره نامه معرفي تورو ببينه و راهم نده ؟ ... يه مشكلي پيش اومده بود كه نشد ، كه بعدا برات مي گم ، برا همينم الان بهت زنگ زدم كه تا اونجابي آمار لوكشين فرداشون رو دربياري تا برم و گزارشم رو تكميل كنم .
رضا: خوب موقعي زنگ زدي ، چون داشتم مي رفتم بيرون ، حتما آمارشو در ميارم شب كه اومدم خونه بهت مي گم .
--------------------------------
توي پارك ملت ، روي يكي از نيمكتها نشسته بودم و منتظر رسيدنیه زمان مناسب بودم که برم سر وقت کارگردان، حوصله ام حسابی سر رفته بود و از اون همه شلوغی سر درد گرفته بودم، یه لحظه اومدم گردنم رو تکون بدم تا از خشک شدنش جلوگیری کنم ولی چشمم افتاد تو چشمای فرناز! دقیقا! داشت از روبروم رد می شد ...باز حس کردم همه رگ و پی بدنم کشیده می شه! اومدم خونسرديم رو حفظ كنم ، ديدم نمي تونم ، به سختي با لحنتندی گفتم : تو مگه درس و دانشگاه نداري كه توي همه لوكشينا ول مي چرخي ؟

فرناز برگشت سمتم می دونستم که تصمیم داره بی توجه به من راهشو بکشه و بره، اما آدمی هم نبود که حرفی رو بی جواب بذاره! ، با اخم گفت : اينش به خودم مربوطه ، هروقت بخوام درس مي خونم ، هر وقتم دوست داشته باشم ميام توي اين لوكيشنا ول .... مي چرخم ،
ول روکشدار گفت تا حرص منو در بياره . هنوز همه سعیم این بود که خونسرديموجلوی این دختره خودخواه حفظ کنم، تنها چیزی که فرناز ازش می ترسید این بود باباش بفهمه داره چه غلطی می کنه. می دونستم که بد رقم از باباش حساب می بره، برای همین هم گوشيم رو دراوردم و گفتم : خوبه ، حالا كه زنگ زدم به بابات ، مي فهمي كه چي به كي مربوطه .
باشنيدن اسم باباش ، رنگش پريد ، اخماش از هم باز شد و با ترديد پرسيد : تو اين كارو نمي كني ، مي كني؟
در حاليكه شماره مي گرفتم ، گفتم : ببين فرناز ، دو بار اينجاها ديدمت ، ولي چيزي به خونواده ت نگفتم ، اما تو داري از اعتمادشون به خودت سو استفاده مي كني ،علاوه بر اون خیلی هم گنده تر از دهنت حرف می زنی،بيشتر از اين نمي تونم ساكت بمونم .
فرناز كه كم كم به التماس افتاده بود گفت : اين كارو نكن برسام!
پوزخندي زدم و گوشي رو گذاشتم در گوشم . با اين كارم ، فرناز بدجوري از كوره در رفت و شروع كرد به جيغ و داد كردن : بهت مي گم قطعش كن كثافت .
با يه حركت از جا بلند شدم و ازش فاصله گرفتم، چرا فقط من عصبی بشم، حرص دادن فرناز برام لذت بخش بود. همین که ازش دور شدم، شروع كرد به فحش دادن : پسره ي بي همه چيز بي خانواده ، تو اگه پدر مادر داشتي اين غلطو نمي كردي ...
يه لحظه از حرفايي كه مي زد ، خشكم زد ، اين كار چه ربطي به خونواده م داشت؟ این فرناز بود؟!!! چقدر عوض شده بود، هر چیز رو که می تونستم تحمل کنم توهین به خونواده ام رو نمی تونستم. یه لحظه روانی شدم، گوشيمو قطع كردم و رفتم سمتش فقط دستم رو مشت کرده بودم که کتکش نزنم! با عصبانيت گفتم : خفه شو !
اما باز شروع كرد به فحش دادن ،از رو نمی رفت! هر چی بیشتر می گذشت بیشتر ا زخودم برای این انتخاب افتضاحم متاسف می شدم! آمپرم چسبید و دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم، يه سيلي محكم زدم تو صورتش تا ساكت بشه .
ساکت شد ، چند لحظه هیچ چیزی بهم نگفت ، دستش رو گذاشت روی صورتش ، حسابی شوکه شده بود، من اما اصلا از کاری که کرده بودم پشیمون نبودم، حقش بود، بازم می زدم اگه زر بیجا می زد. یه نگاه به دور وبرش انداخت و یه دفعه شروع کرد به جیغ و داد :
- آی مردم کمک ، این آقا ناموس حالیش نمی شه ...
واقعا از حرکتش جا خوردم! چقدر بی آبرو بود این دختر، اومدم برم طرفش و یه جوری خفه اش کنم که کسی محکم کوبید توی تخته سینه ام. ، با تعجب نگاش کردم، شناختمش، همونی بود که دیروز گوشی اون دختره رو برداشته بود ... اومدم جوابش رو بدم که دیدم یکی دیگه هم کنار فرناز ایستاده و داره ازش سوال می کنه جریان چیه؟! فرناز هم اشک تمساح می ریخت و هر چی دوست داشت به من نسبت می داد، اون پسره رو هم شناختم، دوست همین بود که مثل حیوون به من حمله کرده بود خنده م گرفت ، چه کسایی ادعای دفاع از ناموس داشتند !
فرناز گریه کنون ، همینجور که می لرزید به پسره می گفت : روم نمی شه بگم .
عجب فیلمی بود این فرناز! دوباره اختیار از دستم خارج شد و اومدم برم سمتش که پسرا دو نفری ریختن سرم ، می دونستم دلیل دخالتشون به خاطر اتفاقای دیروزه ، به خاطر اینکه از کار بی کارش کرده بودم ، نه فرناز ، خیلی سعی کردم از زیر دست و پاشون بیام بیرون ، یه مشت خوابوندم زیر چشم پسره ، اما دوست نامردش اومد سمتم و یه مشت محکم خوابوند تو صورتم ، تعادلم رو از دست دادم ، واقعا غافلگیر شده بودم، اگه چند لحظه فرصت پیدا می کردم تا خودم رو جمع کنم اونوقت پدرشون رو در می اوردم. اومد مشت دوم رو بزنه که صدای آشنایی اونارو منصرف کرد ،فکر کردم فرنازه ، اما خبری ازش نبود .... تو شلوغی بازم فرار کرده بود ، دختر اصفهانیه بود که خودشو رسونده بود به دعوا ، نفس زنان می گفت : ولش کنین کثافتا ، من که دیدم واسه چی ریختین سر این بنده خدا ، اگه شما ناموس حالیتن بود ، دیروز عین دو تا میمون با چشمای گشاد فیلمای گوشیم رو دید نمی زدین .
از این سرو صدا جمعیت هم داشتند کم کم میومدند سمتمون ببینن چه خبره که اون دو تا از ترسشون در رفتند . گوشه لبم بدجور می سخت و وقتی دست زدم نوک انگشتم خونی شد، لعنتی! دختره وایساده بود و داشت با ترس نگام می کرد. بی اراده بهش لبخند زدم، بابت تشکر ، انتظار نداشتم اونجا وایسه حالم رو بپرسه، می دونستم حالا باز مثل دیروز غیب می شه، پس خودم سرم رو زیر انداختم و رفتم سمت دستشویی تا صورت خونیم رو بشورم، حس کردم یه نفر دنبالمه، تا برگشتم دیدم دختر اصفهانیه داره دنبالم میاد .
با تعجب گفتم : اتفاقی افتاده؟
دختره که دست و پاشو گم کرده بود ، به خودش مسلط شد و با من و من گفت : خوبین؟
از اون دختر سرتق احوالپرسی یه کم بعدی بود، خنده ام گرفت که لبم سوخت و صورتم در هم شد، زمزمه کردم:
- خوبم ...
یه قدم اومد نزدیک تر و گفت:
- راستش ...می خواستم ... بابت دیروز ازتون تشکر کنم ، آخه دیروز انقدر حالم بد بود که یادم رفت ازتون تشکر کنم .
اینم تو این وسط وقت گیر آورده بودا! نه به دیروزش نه به امروزش که اینقدر مهربون شده! گفتم خواهش می کنم و راهم رو گرفتم برم که باز اومد دنبالم ... حتما مسیرمون یکی بود .
بی توجه بهش رفتم دستشویی و چند بار شستم صورتم رو ، اما زخم لبم خوب نمی شد و همینجور داشت خون میومد ، بی خیالش شدم و اومدم بیرون ، اونم هنوز وایساده بود ... رفتم پیشش و گفتم : مشکلی پیش اومده ؟
اونم با من و من یه نگاه به صورتم انداخت و گفت : می خواستم ببینم حالتون خوبه یا نه .... بعد یه نگاه به لبم انداخت و ادامه داد : لبتون پاره شده .
خندیدم و گفتم : مهم نیست ... جوش می خوره .
گفت : خوب حداقل یه گازی ، پنبه ای یا چسبی بزنین تا جلوی خون ریزی رو بگیره .
گفتم مهم نیست ، الان که چیزی همرام نیست ، می رم خونه درستش می کنم ... داشتم راه می افتادم که صدام کرد : آقا برسام .
با تعجب برگشتم سمتش ، این دختره اسم من رو از کجا می دونست ؟! ... گفتم بله ؟
از توی کیفش یه پنبه دراورد و گفت : ولی من دارم ، میشه بیاید نزدیک تر ؟
رفتم جلو تر نمی دونستم می خواد چی کار کنه! یه نگاهی به دور و بر انداخت و گفت:
- اینجا خیلی شلوغه، می شه بیاین اون کنار؟
دنبالش راه افتادم و ایستادم کنار دیوار، روی پنجه پا بلند شد تا دستش به صورتم برسه ، بدون اینکه به چشمام نگاه کنه با پنبه خون لبم رو پاک کرد. تموم مدت زل زده بودم بهش، صورت بامزه ای داشت! پوست سفید، صورت گرد، چشم های گرد سیاه ، با لبای گوشتی که گوشه هایش چال داشت و بامزه ترش می کرد. من به اون زل زده بودم و اون به زخم لب من، جالب بود که حتی نمی دونستم اسمش چیه! کارش تموم شد، یه چسب زخم داد بهم و گفت : این رو بزنین دیگه خونریزی قطع می شه .
چسب رو گرفتم و زبونم بی اختیار پرسید:
- اسم شما چیه؟
با تعجب نگاشو دوخت توی چشمام و گفت:
- برای چی؟
- خوب ... خوب واسه اینکه ...
نذاشت به من من کردنم ادامه بدم، حقیقتا هم نمی دونستم باید چی بگم! گفت:
- یاس!
چه اسم جالبی! سرم رو تکون دادم و گفتم:
- یاس خانوم ... نه خانوم یاس ... اه! چرا نمی شه؟
خنده اش گرفت و سرش رو برگردوند، منم خندیدم و گفتم:
- در هر صورت ممنونم! کمکتون رو فراموش نمی کنم ... یر به یر شدیم دیگه ...
فقط سرش رو تکون داد ، دیدم داره این پا اون پا می کنه یه چیزی می خواست بگه انگار، کمی صبر کردم تا بگه اما وقتی به حرف نیومد، نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- من دیگه باید برم، شما هم اگه اینجا کار ندارین بهتره برین شاید اون پسرا براتون مزاحمت درست کنن ...
قبل از اینکه وقت که چیزی بگه گفتم:
- خداحافظ ...
هنوز ازش دور نشده بودم که صدام کرد:
- آقا برسام ...
   
یــــــــــــــــــاس


خودمم نمی دونستم چی می خوام بهش بگم! اینقدر که پری رفته بود روی مخ من زده بود به سرم که از برسام استفاده کنم! حالا که کارش رو جبران کرده بودم، ازش تشکر هم کرده بودم، پس می تونستم درخواستم رو مطرح کنم! خدایی دست هر چی خبیث بود رو از پشت بسته بودم! متوجه شدم که برسام داره این پا اون پا می کنه گویا عجله داشت! حرفم رو مزه مزه کردم و گفتم:
- آقا برسام، من باید سر یه جریانی با شما حرف بزنم.
قیافه اش دیدنی شد! با تعجب گفت:
- با من؟! در مورد چی؟
- راستش می خوام یه کمکی به من بکنین، این کار فقط از عهده شما بر می یاد!
اَی چه سخت بود درخواست کمک کردن از یه پسر! اما چاره ای نبود، تصمیم داشتم حالا که تهرانم حداقل یه کار مفید انجام بدم! برسام با کنجکاوی نگام کرد و گفت:
- اوکی مشکلی نیست! فقط الان اصلا وقت ندارم. باید برم سراغ کارگردان. یه روز دیگه ...
سریع گفتم:
- باشه، هر وقت که می تونین ...
چند لحظه چشماشو بست و شقیقه اش رو فشار داد ... داشت فکر می کرد که یه وقت به من بده . انگار رئیس جمهوره ! کم مونده بود پشیمون بشم که گفت:
- فردا می تونم بیام ... مشکلی نیست ... فقط بگین کجا؟
حالا که زمانش رو اون گفت جاش رو من باید می گفتم، سریع گفتم:
- کافی شاپ فنجون توی خیابون ...
سرش رو تکون داد و گفت:
- بلد نیستم ولی پیداش می کنم.
بعد هم بدون اینکه منتظر بشه من حرفی بزنم، سریع خداحافظی کرد و رفت. چند لحظه به مسیر رفتنش خیره شدم که دستی سر شونه ام خورد، از جا پریدم و به پری نگاه کردم:
- چی شد؟
- هیچی ... برای فردا قرار گذاشتیم، تو همون کافی شاپه که سر خیابونتونه!
- بابا دمت گولی! بالاخره یه کار مفیدی کردیا!
- گمشو، فکر کردی راحت بود؟ پدرم در اومد! حالا پیش خودش صد تا فکر می کنه.
- چه فکری؟!
- مجبورم براش جریان ایلیا رو بگم وگرنه فکر می کنه من جدی جدی عشق گلزارم.
- خب بگو ... تو که دیگه قرار نیست اینو ببینی، یه غریبه اس دیگه! براش بگو و بعد هم بگو به این علت می خوام برم دیدن گلزار ...
- نمی دونم! نمی دونم کارم درسته یا نه !
- کارت خیلی هم درسته به نظر من تو باید همون کاری رو بکنی که بهت گفتم!
- باشــــه! پا می شم می رم جلوی این پسره برای گلزار عشوه می ریزم.
- وا! کی گفت جلوی اون برو؟
- خوب این که نمی یاد منو تنها بفرسته تو خونه گلزار! اصلاً معلوم نیست قبول کنه!
- اگه قبول کرد راضیش کن خودت تنها بری ...
زدم از پارک بیرون و گفتم:
- ول کن پری! حوصله داریا! من فقط می خوام برم بهش بگم به خاطر اون یه همچین بلایی سر زندگی من اومد ، که من حکم بیوه رو پیدا کردم چون شوهرم عاشق اون بود! اصلا هم نمی دونم این حرفا چه دردی از من دوا می کنه، یا چه فرقی تو زندگی ایلیا به وجود می یاره ، یا به حال گلزار چه فرقی می کنه وقتی اینا رو بشنوه! اما حداقل تهران اومدنم یه نتیجه ای داده دیگه ...
- من که می گم اگه نمی خوای حالشو بگیری اصلا نرو ...
برای تاکسی دست بلند کردم و در حالی که سوار می شدم گفتم:
- هدف من با تو فرق داره!
نشست کنارم و گفت:
- خوب هدفامون می تونن یکی بشن ...
بهش پوزخندی زدم و رومو برگردوندم. اون به چی فکر می کرد و من به چی!
===============
دیگه پوست روی لبم نمونده بود، رسماً همه رو جویده بودم! داشتم به خودم بد و بیراه می گفتم که چرا زود اومدم! باید یه جایی کمین می گرفتم وقتی برسام می یومد بعد من می یومدم تو، نه عین دختر های جلبک زودتر بیام بشینم اینجا منتظر! همین الان فکر کن چه فکرا که در موردم نکرده، داشتم کم کم با خودم کنار می یومدم بلند بشم برم بیرون که در باز شد و اومد تو ، چه خوش تیپ شده بود! یه پلیور آبی نفتی پوشیده بود با شلوار کتون مشکی ، سوئی شرت مشکی رنگی هم روی دستش انداخته بود. با چشم دور تا دور کافی شاپ رو نگاه کرد و به محض دیدنم سری به نشونه آشنایی تکون داد و اومد سمتم، بدون اینکه از جا بلند بشم سلام کردم، نشست روبروم و سوئی شرتشو انداخت پشت صندلیش و گفت:
- سلام ... دیر که نکردم؟
نگاهی به ساعتم کردم و گفتم:
- دو سه دقیقه!
- خوب دو سه دقیقه زیاد مهم نیست ...
بچه پرو! گارسون رو صدا کرد و رو به من گفت:
- چیزی سفارش ندادین؟
- نه چند باری اومد سفارش بگیره ، ولی من گفتم منتظر کسی هستم ...
اوهومی گفت و منو رو از دست گارسون گرفت. خون خونمو می خورد. کاش حداقل یه چیزی سفارش داده بودم. خیلی جلوش خودمو ضایع کردم. یه قهوه ترک سفارش داد و منو رو گرفت به طرف من. با غیظ منو رو گرفتم بستم گذاشتم کنار و موکا سفارش دادم. گارسون سری تکون داد و رفت. برسام نگاهی به ساعتش کرد و گفت:
- اول بابت دیروز عذر می خوام که نتونستم بمونم ...
پس معذرت خواهی و اداب و این جور چیزا رو هم بلد بود! اگه می خواست! ناراحتیم از یادم رفت و گفتم:
- خواهش می کنم، من بد وقتی می خواستم مزاحم بشم ...
اینبار نوبت اون بود که بگه:
- خواهش می کنم!
بعدش هم زل زد به من یعنی بنال! یه کم با ناخنام بازی کردم و من من کنون گفتم:
- راستش ... خب ...
برسام هیچی نمی گفت و در سکوت خیره شده بود به من تا دست از تته پته بردارم و حرفمو بزنم. دلمو زدم به دریا و گفتم:
- شما خبرنگاری دیگه ... درسته؟
دست راستش رو توی موهاش فرو کرد و گفت:
- با اجازه تون ...
- خب من می خواستم با استفاده از اختیاراتتون یه کاری برام بکنین ... یعنی یه لطف ... راستش فقط از شما می تونم چنین چیزی رو بخوام.
با تعجب نگام کرد و من بقیه حرفم رو زدم:
- می خواستم ببینم می تونین با بازیگرا مصاحبه خصوصی داشته باشین، مثلاً تو خونه شون؟
همون لحظه گارسون سفارش ها رو آورد و چید روی میز، فنجون قهوه اش رو کشید جلوش و در حالی که دستاشو دورش حلقه می کرد گفت:
- یعنی چی؟ مصاحبه خصوصی؟
- آره دیگه، ندیدین تو مجله ها می نویسن که رفتن خونه فلان بازیگر و با کل اعضای خونواده شون مصاحبه کردن؟ نمی دونم شما بهش چی می گین! شاید یه اسم تخصصی داشته باشه که من بلد نیستم.
- نه ... نه ... می فهمم چی می گین. اما نمی دونم برای چی باید همچین کاری رو بکنم؟!
- آهان از اون لحاظ ... راستش من می خوام با یکی از این بازیگرا حرف بزنم و یه سری چیزا رو براش توضیح بدم تا شاید به خودش بیاد ... شاید اون یه تکونی بخوره و جلوی ماجراهای بدتر رو بگیره ... شاید هم نه! نمی دونم ... خودم حسابی گیج شدم ...
- منو هم گیج کردین! با کی می خواین حرف بزنین؟ در مورد چی؟
نفسم رو فوت کردم و گفتم:
- با محمد رضا گلزار!
ابروهاش بالا پرید، چند لحظه نگام کرد، یه دفعه نگاه ازم گرفت و زیر لب چیزی گفت شبیه:
- بازم گلزار!
بینمون سکوت حاکم شده بود. من دیگه جرئت نداشتم حرفی بزنم. اون باید یه چیزی می گفت ... شروع کردم به هم زدن موکام. بعد از چند دقیقه گفت:
- می تونم یه سوال ازتون بپرسم؟
سریع گفتم:
- بفرمایید!
- چرا دخترا اینقدر عشق بازیگرا رو دارن؟ و بیشتر از همه گلزار!
با تعجب نگاش کردم. این چه فکری کرده بود پیش خودش؟ که من به خاطر عشق به گلزار می خوام باهاش حرف بزنم یا دائم توی لوکیشن هاش پلاس می شم؟ همینو کم داشتم! هر چند که حق داشت اینطور فکر کنه، رفتار من چیزی رو هم جز این نشون نمی داد! نمی دونم چرا خنده ام گرفته بود ... برسام از خنده من بد برداشت کرد و گفت:
- حرف مسخره ای زدم؟
خنده ام رو قورت دادم و گفتم:
- نه!
کمی از موکام رو خوردم و ادامه دادم:
- در مورد کل دخترا نمی تونم نظری بدم، اما در مورد من اینطور نیست! بیشتر از این چیزی نمی تونم بگم ... می تونین این ملاقات رو ترتیب بدین؟
برسام که از حرف من لجش گرفته بود گفت:
- ترتیب هم که بدم فقط خودم و گلزار توی اون ملاقات می تونیم حضور داشته باشیم ، حضور شخص سوم ممکن نیست!
اینبار نوبت من بود که لجم بگیره! آی دلم می خواست با دماغ برم تو صورتش! پسره پرو! پروی فوضول! فوضول خر! خر عوضی! باز داشت خنده ام می گرفت جلوی خودم رو گرفتم و گفتم:
- خوب می دونین که اگه بخواین می تونین!
یه جرعه از قهوه اش رو خورد و گفت:
- اون که صد در صد! اما باید بدونم دلیلش چیه! همینطوری که نمی تونم


مطالب مشابه :


رمان هدف برتر(8)

رمان ♥ - رمان هدف برتر(8) - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان رمان هدف برتر(8)




هدف برتر | 20

بی رمان - هدف برتر | 20 - رمانها و ترانه های ایرانی | خارجی __بخش دانلود__9 10- دانلود رمان |




هدف برتر 11

رمان ♥ - هدف برتر 11 - رمان+رمان ایرانی+رمان عشقولانه+رمان عاشقانه+رمانی ها+عاشقان رمان+رمان




اطلاعیه رمان هدف برتر

رمان هدف برتر توسط هما پوراصفهانی هم ادامه داده نمیشه. هنوز معلوم نیست. دانلود آهنگ




هدف برتر 16

رمان ♥ - هدف برتر 16 - رمان+رمان ایرانی+رمان عشقولانه+رمان عاشقانه+رمانی ها دانلود آهنگ




11هدف برتر

رمان رمان ♥ - 11هدف برتر - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان 41-رمان هدف برتر.




16هدف برتر

رمان رمان ♥ - 16هدف برتر - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان 41-رمان هدف برتر.




برچسب :