سفر به تونس - سوسة
تونس یه خوبی ای داره اون هم اینه که کشور کوچیکیه. فاصله شهرها زیاد نیست. خیلی آدم حس خوبی داره وقتی می فهمه مقصد بعدیش فقط دو ساعت از جایی که هست فاصله داره. آدم راحت و با انگیزه راه می افته. امان از این کشورهای بزرگ مثل برزیل. هر جا رو نگاه می کردی حداقل یه روز راه بود! اصلا چه معنی داره بعضی کشورها اندازه یه قاره اند! باید اونها هم به قطعات کوچیک مساوی تقسیم بشن. این جوری میشه همه جاشون رو هم دید. آدم حال نداره مثلا وقتی میره چین، همه جاش رو ببینه که! اما اگه بشه ده تا کشور همه رو میری می بینی تازه کلی هم حال می کنی!
دیگه یه مسیر دو سه ساعته حتی ارزش راه انداختن خط اتوبوس رو هم نداره. به همین خاطر بیشتر شهرهای تونس ترمینال مینی ون دارن. تقریبا به همه جای کشور میرن. یکی از اونها رو سوار شدیم. همسفرم سلطان خوابه. ده دقیقه نگذشته بود که فهمیدم دارم با خودم حرف می زنم! منظره بین راه چیز خیلی جدیدی برای ما ایرانیها نداشت. تقریبا همه جا از خاک قهوه ای پوشیده شده بود و جسته و گریخته هم روستاها و باغهای زیتون دیده می شد. البته یه کمی از بیابونهای ما پوشش گیاهی بیشتری داشت.
ترمینال مینی ون
شهر سوسه در جنوب شهر تونس قرار گرفته. این شهر هم ساحلیه. کلا شهرهای اصلی تونس در نزدیکی دریا هستند آخه هر چی از دریا دور بشیم بیشتر توی صحرای بی آب و علف فرو میریم. اون جایی که رزرو کرده بودیم هاستل نبود. هتل هم نبود. یه جورایی یه اقامتگاه خانوادگی به حساب می اومد. خود هسته اصلی شهر سوسه خیلی کوچیک بود. یه چیزی تو مایه های شهر کلاردشت. اما بیشتر اقامتگاهها در اطراف شهر بودند درست مثل ویلاهای کلاردشت. اگه اشتباه نکنم یه تاکسی گرفتیم تا ما رو به اقامتگاهمون که تقریبا 5 کیلومتری بیرون شهر بود برسونه. البته بعدا نیازی به تاکسی نشد چون فهمیدیم تمام نقاط بیرون شهر که تعدادشون هم کم نیست به وسیله خطوط مینی ون رانی پوشش داده شده.
ایستگاه مینی ون
تمام طول مسیر یه بلوار پهن بود و بیشتر اطراف اون رو ساختمونهای بزرگ و کوچیک و گاهی هتل های لوکس پر کرده بود. یه چیزی تو مایه های اطراف چالوس خودمون. بالاخره رسیدیم به یه کوچه که سرش یه هتل لوکس به نام کلئوپاترا بود. ته کوچه، انتهای یه بن بست، درست لب ساحل دریا، ساختمون ما قرار داشت. اولش که رفتیم داخل خیلی حس جالبی نداشتم. دو تا مرد روی صندلی دم در ورودی نشسته بودن. برخوردشون معمولی بود. توی لابی چند تا دختر خوش منظره روس نشسته بودند. شاید نباید جای بدی باشه به یمن حضور ایشون! راهروها تقریبا تاریک بود ولی اتاقها سنتی و نسبتا خوب بودند و از همه مهمتر اینکه یه بالکن بزرگ رو به دریا داشت.
هتل ما به نام Residence Maya
غروب آفتاب اون طوری که از بالکن اتاق دیده می شد
بعدها بیشتر با صاحبان اینجا آشنا شدیم. خانم و آقایی تقریبا میان سال. خانم محجبه بود و آقا هم معلوم بود دستی در مطالعه داره. هر دو شون انگلیسی رو خوب حرف می زدن. دیگه آخراش خیلی صمیمی شدیم و خداحافظی خیلی خیلی گرمی داشتیم. بگذریم، بعد از یه کم استراحت تصمیم گرفتیم بریم مرکز شهر تا ببینیم چه خبره. کنار خیابون اصلی ایستادیم. زیاد طول نکشید تا یه مینی ون ما رو سوار کنه. مرکز شهر توی ایستگاه پیاده شدیم. درست کنار دیوار یه قلعه بزرگ که معلوم بود قلعه قدیمی شهره. تقریبا تمام بافت قدیمی و سنتی شهر هم پشت دیوار همین دژ قایم شده بود.
نمای بیرونی بخشی از دژ
نمای دیگری از بیرون دژ
دلمون می خواست یه سیم کارت داشته باشیم. یه مغازه همون جا بود و عجیب این که انگلیسی بلد بود. توی تونس آدم بیچاره می شد تا یه انگلیسی زبان پیدا کنه. ازش پرسیدم تا ساعت چند اینجا بازه گفت تا نیمه شب. تعجب کردم گفتم توی تونس 6 غروب ملت غیبشون میزنه. گفت اینجا توریستیه نه یه شهر معمولی. راست می گفت. جنب و جوش کاملا زیاد بود. آدم احساس راحتی می کرد. خیلی حس خوبی داشتیم. یاد بازار بافت قدیمی تونس افتادم که ساعت هفت حتی سگهای ولگرد هم توشون دیده نمی شد. عجب سیم کارتی بود. هنوز بعد از گذشت نزدیک یک سال و نیم اپراتورش به من ایمیل می زنه و یه چیزهایی هم به فرانسوی می نویسه!
رفتیم به سمت دژ. دم دروازه ورودی پر از دستفروش بود. حضور این فروشنده ها به داخل هم امتداد پیدا می کرد و توی قسمتی تبدیل به یه بازار موقتی می شد. بازاری که تقریبا توش همه چی پیدا می شد. از لباس های بنجل چینی گرفته تا وسایل بنجل چینی! اگه حافظه ام درست یاری کنه داخل دژ یه قلعه کوچیک دیگه بود. معمولا این قلعه کوچیک تر، ارگ حکومتیه که محل زندگی و کار حاکم یا شاه بوده. فکر کنم ارگ رو تغییر کاربری داده بودن و تبدیل کرده بودنش به موزه. همسفر مثل همیشه مشغول برانداز کردن جنس ها بود و خیلی علاقه ای نداشت که با من همراه بشه. با هم برای دیدار در بیرون ارگ قرار گذاشتیم. با کمک "استاد" راهی نقطه ای در بیرون قلعه شدم که تا دژ شاید پیاده دو کیلومتر راه بود.
دروازه ورودی اصلی قلعه
به محض اینکه از ارگ و خیابون اصلی و توریستی شهر فاصله گرفتم، بافت شهر عوض شد و تبدیل به یه محیط کاملا معمولی و حتی فقیرانه شد که پشت دیوارهای مجلل و مدرن ساختمونهای توریستی پنهان شده بود. تو این خیابون مردم محلی زندگی می کردند که به نظر می رسید از صنعت توریسم این شهر بهره زیادی نبردند. چقدر تفاوت بود توی یه شهر کوچیک. تو خیابونهای اصلی شهر اروپایی ها می گشتن و توی ساحلهاش دخترهای نیمه عقده ای روس، پز هیکل و قدشون رو می دادن و توی خیابونهای فرعی حتی یه تار موی زنها پیدا نبود.
بلوار اصلی شهر در نزدیکی محل اقامت ما
رابطه خوبی با مرگ ندارم و اعتراف می کنم که ازش می ترسم ولی هر جا برم اگه بشه با دنیای مردگان ارتباطی برقرار کنم با کله میرم سراغش. جایی که داشتم می رفتم توی زبان انگلیسی یا فرانسوی (درست نمی دونم) بهش می گفتند Catacomb یه جورهایی میشه گور دخمه خودمون. در زمان ابرقدرتی امپراتوری روم که تونس هم جزئی از اون بوده، تونلهایی در زیر زمین می کندند و مردگان رو توی گورهایی که توی دیواره های تونل کنده شده بود قرار می دادند. یکی از این تونل ها که ظاهرا خیلی بزرگ و طولانی هم بوده توی بافت مسکونی شهر قرار گرفته بود. البته توریست ها فقط از یه بخش کوچیکش می تونستند بازدید کنند.
ساعت چهار و نیم بود که رسیدم اونجا. ساعت پنج هم بسته می شد. ساختمون ورودی کاملا معمولی بود و به یه اداره بیشتر شباهت داشت. یه مرد قد بلند تقریبا سیاه چهره اونجا بود. ازش بلیط گرفتم و راه رو با دست بهم نشون داد. به عربی دست و پا شکسته بهش گفتم که تنهام؟ گفت آره موقع خوبی اومدی بفرما! از در پشتی ساختمون که خارج شدم وارد یه حیاط کوچیک شدم. یه سنگ قبر بزرگ به سبک سنگ قبرهای مسیحی ها وسط باغچه بود با یه صلیب بالای اون. اون طرف حیاط یه سوراخ بود که در نرده ای فلزی داشت و با شیب زیادی به سمت پایین می رفت. محیط ورودی خیلی ساده و خوب بود. دو طرف پله ها نرده داشت و چند تا نقشه و تابلو اطلاعات هم رو دیوار نصب کرده بودند.
ورودی گور دخمه
به پایین پله ها رسیدم و کمی جلوتر رفتم تا جایی که دیگه خبری از نور بیرون نبود. همه چیز ناگهان عوض شد. هوا بوی خاک مرطوب می داد. تونل کم عرض بود طوری که دو تا دست هام رو نمی تونستم کامل باز کنم. تونل با نور زرد رنگ ضعیف روشن شده بود و عجیب اینکه نور لامپ ها می لرزید. نمی دونم عمدا این کار رو کرده بودن یا برق مشکل داشت ولی به هر حال نور پردازی طوری بود که محیط کاملا وهم آلود می شد. تونل مستقیم نبود و مدام می پیچید. در چپ و راست من گهگاه اتاق هایی دیده می شد که ورودی شون رو با نرده فلزی مسدود کرده بودند. توشون به قدری تاریک بود که هیچی دیده نمی شد. با فلاش دوربین از داخلشون عکس می گرفتم و بعد نگاه می کردم. هر آن انتظار داشتم توی یکی از این عکس ها روح "اسپارتاکوس" رو ببینم که زل زده تو لنز!
دیوار تونل با گل پوشونده شده بود و داخل دیوار به طور مرتب مستطیلهایی با رنگ خاکستری دیده می شد که از جنس سنگ یکپارچه بودند. هر کدوم از اینها یک گور بودند. این رو وقتی فهمیدم که دیدم یکی از مستطیلها رو باز کردند و جلوش رو با شیشه پوشونده اند. توش یه اسکلت بود که تقریبا نصفش پودر شده بود. خوب نگاهش کردم. قدش بلند نبود. شاید یه زن بوده. غصه ام گرفت. پیش خودم گفتم شاید این یارو یه زمانی واسه خودش برو و بیایی داشته. معشوق یا معشوقه یکی بوده. شاید از این دختر کش های جذاب بوده و مثل من جذابیت مردونه داشته! شاید مردها خودشون رو جر می دادن تا جواب سلامشون رو بده. حالا ببین چه شکلی شده.یاد این رباعی خیام افتادم:
این کوزه چو من عاشق زاری بوده است در بند سر زلف نگاری بوده است
این دسته که بر گردن او می بینی دستی است که بر گردن یاری بوده است
داخل تونل مقبره. اینجاها روشنایی بهتری داشت. اون سنگ های صاف که توی دیوار می بینید قبر هستند.
از این فکر که یه روز من هم پودر میشم و شاید مردم بیان استخونهام رو ببینند و باهاش عکس بندازن غصه ام گرفت. اما خوب که چی؟ آخرش همینه دیگه. مرگ که فقط مال همسایه نیست. تو این اندیشه های روحانی بودم (که اصلا گروه خونی من به این حرفها نمی خوره) که یه صدای کوچولویی اومد. قلبم افتاد تو نقاط نامربوط! احتمالا دوست پسر یا دوست دختر اسکلت مورد نظر بوده! تمرکزم یه کمی ریخت به هم. یه ذره خودمو آروم کردم و راه افتادم. هر چی جلوتر می رفتم فضا سنگین تر می شد. لامپ ها یکی در میون خاموش بودند. مونده بودم اگه برق قطع بشه چه خاکی تو سرم بکنم. مملکتشون هم که فعلا خر تو خره. کی اهمیت میده که یه ایرانی قاطی یه مشت اسکلت رومی گیر کرده!
اسکلت مورد نظر. بهتر از این نمی شد عکس گرفت. بازتاب نور تو شیشه و لامپی که وسط گور گذاشته بودند عکس رو خراب می کرد. تازه من هم خیلی اعصاب ور رفتن با دوربین رو تو اون شرایط نداشتم!
فضا سنگین شده بود. انگار داشتم توی ماست راه می رفتم. گیرنده های انرژی من یه کمی خوب کار می کنه. انرژی هایی رو اطراف خودم حس می کردم. حس می کردم "بعضی ها" دارن من رو نگاه می کنن. ناراحتی شون رو حس می کردم. بعضی ها انگار دوست نداشتن من اونجا باشم. طبیعیه من هم دوست ندارم یکی بیاد تو قبرم دور بزنه بعد بره تو وبلاگش دری وری بنویسه! حس می کردم دارن میگن "گمشو بیرون". بقیه حرفهاشون رو نمی فهمیدم چون رومی بلد نیستم ولی فکر کنم چیزهای بدی داشتم حواله ام می کردند! نمی دونم چرا یهو شروع کردم به دویدن به سمت بیرون و نمی دونم چرا وقتی شروع کردم به دویدن لرزش نورها هم بیشتر شد و از همه بدتر اینکه نمی دونم چرا به جای در ورودی رسیدم به یه بن بست؟!
هر چی جلوتر می رفتم مقبره تاریک تر می شد
البته خودم مقصر بودم باید چند قدم جلوتر می پیچیدم سمت راست. بالاخره اومدم بیرون. کلا این رومی ها خیلی آدمهای بی خودی هستن بیخود نبود هشتصد سال باهاشون جنگ داشتیم! یه نفس عمیق کشیدم و صبر کردم ضربان قلبم بیاد پایین. ضایع بود نفس زنان برم پیش مسئول فروش بلیط. از مسئول خداحافظی کردم که صدام کرد. (تموم سخنان ما به زبون به شدت دست و پا شکسته عربی بود - البته عربی من اصلا دست و پا نداره که بخواد شکسته هم بشه! دست آموزش و پرورش درد نکنه. نه انگلیسی یادمون دادن نه عربی)
گفتا: کجایی هستی؟
گفتم: ایران
گفتا: خوش اومدی. شیعه هستی؟
گفتم: (یه کمی مکث کردم. اون موقع تازه بحث جهاد تو سوریه راه افتاده بود!) بله
گفتا: دارم تلویزیون می بینم. داره برنامه آشپزی پخش می کنه. غذای ایرانی آموزش میده!
گفتم: چه عالی!
گفتا: از قیافت معلومه مثل سگ ترسیدی!!!
گفتم: راستش آره. تو خودت تنهایی تا حالا اون تو رفتی؟
گفتا: صد بار. همیشه اولش حمد و سوره می خونم بعدش میرم داخل.
گفتم: مگه می ترسی؟
گفتا: اگه حمد و سوره نخونم آره! عکس گرفتی؟
گفتم: نه خیلی حس خوبی نداشتم زود اومدم بیرون.
گفتا: الان آخره وقته من هم بیکارم. بیا با هم برگردیم اونجا. عکس هم بنداز.
گفتم: ممنون باشه.
بعدش رفت در ورودی رو بست قفل کتابی بزرگش رو هم انداخت!!! دیگه چرا قفلش رو می ندازی؟ مسئول نامش رو هم بهم گفت ولی یادم رفت. از من قد بلندتر و نسبتا درشت بود. یه کمی قوز داشت. قیافه اش من رو یاد "ایگور" خدمتکار "ارباب داک" توی کارتون "قلعه هزار اردک" می انداخت. چشمهاش هم یه کمی خون افتاده بود. نگران جذابیت های مردونه ام بودم! هر چند من هم تقریبا قدم بلنده و خیلی هم جمع و جور نیستم ولی در مقابل اون یارو ظریف بودم! (دیگه تا ته قضیه رو خودتون بگیرید دیگه!) مشت هام و آرنج هام کاملا آماده بودند. مدت زمان زیادی رزمی کار می کردم و امیدوار بودم که اینجا به کارم بیاد. ای خدا خودم رو سپردم به تو!
رفتیم تا رسیدیم به دخمه. وارد که شدیم در نرده ای ورودی رو بست و قفل اون رو هم انداخت! تمام!!! دیگه نگران جذابیتها نبودم. اون رو به باد رفته می دونستم! تمام خبرهایی رو که توی سایت های خبری خونده بودم اومد جلوی چشم "نفرات زیادی از همه جای دنیا به ویژه یه سری از کشورهای عربی میان سوریه برای جهاد و شیعه ها هم یکی از هدفهای اصلی شونن" یا همون روز توی خبرها خونده بودم که چیزی نزدیک 2000 دختر تونسی برای "جهاد نکاح" رفتن سوریه! ته دلم گفتم نکنه این هم می خواد "جهاد" کنه. حالا "جهاد نکاحش" رو میشه یه کاری کرد! ولی اگه هدفش اون یکی جهاد باشه که هیچی دیگه! تموم این فکرها تو کمتر از یک دهم ثانیه از مغزم عبور کرد.
جای خون تو رگهام آدرنالین خالص بود. تمام عضلاتم آماده انفجار بودن. اگه بهم دست می زد تمام استخونهاش رو خرد می کردم البته اگه زورم بهش می رسید. اولش دنبالش نرفتم. اون چند متر جلوتر رفت و دید که من نمیام برگشت به من نگاه کرد. داشت سوره حمد رو می خوند. یه لحظه بهش خیره شدم. گفتم که گیرنده های انرژی من خوب کار می کنند. اعتقاد رو توی چشمهای خون گرفته اش دیدم. هیچ وقت تو عمرم انقدر از خودم خجالت نکشیده بودم. قلبم آروم شد. دنبالش راه افتادم. با همون عربی دست و پا شکسته همه چیز رو برام توضیح داد. دو تا اسکلت رو هم که ندیده بودم نشونم داد. تازه بهش گفتم میشه توی این سوراخ سنبه های تاریک هم بریم که گفت آماده نیست. می ترسم که مدیریت بهم گیر بده اگه بفهمن.
برگشتیم بیرون. نشستیم یه گپی با هم زدیم. ازش پرسیدم چرا در رو قفل کردی؟ جوابش هم خوب کاملا منطقی بود: هر کسی بود همین کار رو می کرد. وقت کاری تموم شده نمی خواستم کسی بیاد تو و به چیزی دست بزنه. اون وقت من چی فکر می کردم! وقتی اومدم بیرون دیگه هوا داشت کم کم گرگ و میش می شد. از همون مسیری که اومده بودم برنگشتم. دلم می خواست کوچه های دیگه رو ببینم. ساختمونهاش مثل ساختمونهای تهران زمخت و سیمانی بودند. هیچ جذابیتی نداشتن. همسفر رو توی قلعه پیدا کردم. برگشتیم هتل و یه مقدار هم کنار دریا پرسه زدیم. شب قبل از خواب به این فکر می کردم که عجب روز پرهیجانی بود. اگه جفت پا از آبشار نیاگارا می پریدم پایین انقدر استرس نداشتم!
نوشیدنی نعناع و لیمو یا به قول اسپانیایی ها "موخیتو". مردم شمال آفریقا سلطان نعناع خوری هستند. این بهترین موخیتویی بود که تو عمرم خوردم.
دو سه روزی که تو سوسه بودیم برنامه این بود که روزها بریم دیدنی هایی رو که توی شهرهای نزدیک بود ببینیم و بعد از ظهر هم بریم لب دریا. غروبها بعضی از محلی ها می اومدند برای ماهیگیری. هوا چون داشت خنک می شد زیاد از توریستهای اروپایی خبری نبود غیر از شرق اروپایی ها که کمی پوست کلفت ترند. دو تا شهر دیدنی نزدیک ما بود یکی القیروان و دیگری "ال جم" El-Jem . به زودی در موردشون خواهم نوشت.
محلی ها در حال ماهیگیری. نمی دونم لب ساحل ماهی به درد بخوری هم گیر میاد یا نه؟
مطالب مشابه :
سفر به تونس - مقدمات سفر
سفر به تونس یکی اینکه نوشتن برای خودم یه یادآوریه و تبدیل میشه به دفترچه خاطرات
سفر به تونس - سوسة
فرسنگ - سفر به تونس - سوسة - یادداشت هایی از ایران گردی و جهانگردی (خاطرات یک مسافر) سفر
سفر به تونس - قیروان - شهر مقدس
سفر به تونس خاطرات سفر ( شیما و علی) جریان نو (مرضیه) گردشگری (نیما) ایران شناخت (صدرا)
سفر به تونس - حومه تونس - قسمت دوم: سیدی بو سعید
فرسنگ - سفر به تونس - حومه تونس - قسمت دوم: سیدی بو سعید خیم (خاطرات یک مسافر) سفر
سفر به تونس - حومه تونس - قسمت یکم: کارتاژ زادگاه هانیبال
فرسنگ - سفر به تونس - حومه تونس - قسمت یکم: کارتاژ زادگاه هانیبال خیم (خاطرات یک مسافر) سفر
سفر به تونس - ال جم (El-Djem) - آوردگاه گلادیاتورها
در انتهای جنوبی هم دومین شهر بزرگ تونس به نام صفاقس یا به قول فرانسوی خاطرات سفر ( شیما و
خاطرات سفر به دور اروپا (2012) –روز سوم - بارسلون - قسمت دوم- لارامبلا
خاطرات سفر خاطرات سفر به دور اروپا (2012) –روز سوم (تونس، مراکش و )
خاطرات سفر مشهد
خاطرات سفر باباي پرهام بايد با يكي از همكاراش براي ماموريت كاري به مشهد قبرس، تونس
سوق مدینه جمیرا
علمی، نمونه سوال و خاطراتی از سفر به به تونس. از آن به خاطرات اعزام من به
برچسب :
خاطرات سفر به تونس