رمان لالایی بیداری8


جوری راه می رفت که گاهی شک می کردم واقعاً حضور من و یادش هست یا نه؟ اما وقتی که مطمئن میشدم من و فراموش کرده برمی گشت و بهم نگاه میکرد تا مطمئن بشه بی مشکل دنبالش میرم.
بالاخره رسیدیم به دستشویی و من از ذوق بدون اینکه چیزی بگم تند رفتم سمت قسمت خانما.
آخیش داشتم تلف می شدما. دستهامو شستم و تو آینه به خودم نگاه کردم. رنگ و روم چند درجه تیره تر شده بود. تا قبلش صورتم زرد به نظر میومد. الان به رنگ واقعیش رسیده بود.
دستی به مانتوم کشیدم و رفتم بیرون.
آیدین جلوی دستشویی ایستاده بود و دست به جیب با پا به سنگ ریزه های زیر پاش ضربه می زد و شوتشون می کرد.
رفتم جلوش و تازه یادم افتاد که تشکر کنم.
من: مرسی.
سرش و بلند کرد و یه لبخند کج نصفه زد و گفت: خواهش می کنم همسایگی به همین دردا می خوره.
این و گفت و جلوتر از من راه افتاد و رفت. یکم مات تو جام موندم. این الان داشت مسخره می کرد؟ چرا حس می کردم تو صداش رگه های شیطنت بود؟ مگه این یُبسه بلده شیطون بشه؟
شونه ای بالا انداختم و دنبالش راه افتادم.
داشتیم بر می گشتیم پیش بچه ها که صدای جیغ آروم السا رو شنیدم. سریع برگشتم سمت صدا و از بین درختها چشمم خورد به السا که می دویید و می خندید و هر چند لحظه یه بار یه جیغ آروم هم می کشید، پشت سرشم پژمان داشت دنبالش می دویید.
وا اینا بازیشون گرفته بود؟ بچه بی تربیتا. حس فیلم هندی گرفته بودتشون.
اخمام رفت تو هم. من و اونجا به امون خدا بی کس ول کردن خودشون رفتن نامزد بازی.
پر حرص اومدم برم سمتشون و این هندی بازیها رو کوفتشون کنم که آستینم کشیده شد.
آیدین: ولشون کن بزار خوش باشن. فقط امروز و می تونن بی استرس با هم باشن.
برگشتم و بهش نگاه کردم. جوری حرف می زد انگار خیلی کامل و جامع در جریان کل دیدارهای این دوتاست و از همه ی استرسها و نگرانیهاشون خبر داره.
جوری به مسیر حرکتشون نگاه می کرد و لبخندی رو لبش بود که انگار داشت یه حس شیرینی از دیدنشون می گرفت.
نگاهش یه جورایی عجیب بود. اونقدر عجیب که باعث شد فکرم به کل از السا و پژمان و کوفت کردن عیششون منحرف بشه.
آیدین که راه افتاد منم بی حرف دنبالش رفتم.
بعد از خوردن میوه و تنقلات و جمع شدن همه ی بچه ها شیوا؟ شیما؟ آخر نفهمیدم اسم این دختره چی بود، هر چی که بود همون گفت: خوب از هر چی که بگذریم بحث کادوها از همه شیرین تره. بچه امون بیچاره صبح تا حالا دل تو دلش نیست برای کادوهاش.
دوباره همه خندیدن و من با یه قیافه ی جمع شده تو دلم گفتم: چقده شماها لوسید.
محمد: ولی قبل کادوها باید پسرمون کیکش و ببره. تولد بدون کیک که نمیشه.
چشمهام گرد شد. تولد؟ تولد کی؟ پس بگو این بدبختها اونقدرا هم لوس نیستن. حرفهاشون کنایه داشت که من نمی گرفتم.
چشم چرخوندم ببینم کی ذوق زده تر از همه است تا بفهمم تولد کیه. اما هر چی نگاه کردم دیدم السا و پژمان از همه ذوق زده ترن. خوب تولد اینا هم که نبود پس...
سریع بر گشتم و به آیدین که خیلی جدی به بچه ها نگاه می کرد خیر ه شدم.
نه بابا امکان نداره تولد اون باشه. انقدی که همه سر کادو و کیک دارن خودکشی می کنن و هیجان دارن این پسره یه درصدشم نداره. مگه میشه تولدش باشه و ذوق کادو نداشته باشه؟
صدای دسته جمعی بچه ها که میگفتن: کیک ... کیک .. کیک ...
باعث شد که از فکر کشف کردن اینکه تولد کیه دست بردارم. منتظر بودم که کیک و بیارن اما وقتی دیدم السا رفت و از توی وسایلمون ظرف کیک خونگی خودمون و در آورد دهنم باز موند.
یعنی کیک تولد کیکیه که من پختم؟ خاک تو سرم. بی اطلاع؟ پس بگو چرا دیشب السا داشت خفه ام می کرد برای کیک و با چه وسواسی گفته بود روش شکلات بریز و ....
السا کیک به دست رفت سمت آیدین.
ابروهام پرید بالا. یعنی چیزی هم پیدا میشه این بشر و هیجان زده بکنه. همه ی هیجانش یه لبخند بود رو لبش.
بچه ها دست می زدن و تولدت مبارک می خوندن و آیدین بی حرکت نشسته بود.
منم گیج تر از این بودم که دست بزنم.
پژمان رو کیک چند تا شمع گذاشت و روشنش کرد و السا کیک و برد جلوی آیدین.
خم شد و گفت: این کیک چند منظوره است. هم کیک تولدته هم یه جورایی کادوی آرام.
دهنم باز مونده بود. کادوی من؟ من روحمم خبر نداشت امروز تولده بعد کادو بدم؟
نگاه ها که همه چرخید سمت من به زور دهنم و بستم و یه لبخند زدم. آیدین یه لبخند زد و سری خم کرد به نشونه ی تشکر.
منم همون جوری با خم کردن سرم جوابش و دادم.
بچه ها با شوخی و خنده آیدین و مجبور کردن قبل فوت کردن شمع ها آرزو بکنه و بعد فوتشون کنه. اونم جدی یه دقیقه چشمهاش و بست و آرزو کرد و بعد شمع ها رو فوت کرد.
انقده از دست السا حرص خوردم که بهم نگفته بود تولد آیدینه که نگو.
تو دلم بد داشتم برای السا خط و نشون میکشیدم. لال مرده بود دیشب بهم بگه تولد آیدینه. که اگه گفتی بود من عمراً میومدم.
و اگه من نمیومدم السا هم نمیتونست بیاد. دختره ی خنگ حداقل بهم نگفت خودش یه کادو از طرف من براش می خردید که من این ریختی نخودی نیام و این جوری ضایع نشم بین جمع. حالا خوب شد کیک پخته بودم.
برای همون یه کیکم آیدین کلی تشکر کرد. دم غروب همه وسایلمون و جمع کردیم و بعد یه خداحافظی طولانی هر کی سوار ماشین خودش شد و راه افتادیم. تازه دم خونه پژمان یاد من افتاد و بابت اومدنم تشکر کرد.
خیلی دلم می خواست یه چیز کلفتی بارش می کردم که بفهمه اگه من مهمون بودم نباید مدام من و ول می کردن به امان خدا. نزدیک بود از فشار پایینی و ضعف و بعدشم از زور دستشویی بمیرم.
اما هر چی بود روز خوبی بود و خوش گذشت.
از کلاس بیرون اومدم. با منشی آموزشگاه خداحافظی کردم و کیف کجم و رو شونه صاف کردم و راه خونه رو در پیش گر فتم.
منتظر تاکسی بودم که موبایلم زنگ زد. گوشی و برداشتم. السا بود.
صدای نگران السا تو گوشی پیچید.
السا: الو آرام ...
من: جانم السا کاری داری؟
السا: آرام تو از پژمان خبر داری؟
متعجب و متفکر صورتم و تو هم کشیدم که یادم بیاد آخرین باری که پژمان و دیدم کی بوده؟
من: نه من خبر ندارم. امروز صبح که داشتم از خونه بیرون میومدم ماشینش و دیدم که از سر کوچه پیچید و رفت تو خیابون. چه طور؟
السا نگران تر گفت: الان 2 ساعته دارم بهش زنگ می زنم اما خبری ازش نیست. نگران شدم.
بهت زده گوشیم و از گوشم فاصله دادم و نگاش کردم. این دختره دیگه داشت شورش و در میاورد.
دوباره موبایل و چسبوندم به گوشم و گفتم: فقط 2 ساعته که نیست. جای نگران شدن نداره. احتمالاً یه جائیه که نمیتونه جوابت و بده.
السا: هر جا باشه حداقل پیام میده میگه که کار داره.
من: آروم باش السا جان چیزی نیست شاید پیام داده و به تو نرسیده هنوز.
السا: نمیدونم نمیدونم دلم شور میزنه. نگرانشم.
من: نگران نباش گلم من دارم میام خونه میبینمت. فعلاً.
تماس و قطع کردم و برای تاکسی دست تکون دادم.
السا تو خونه مثل مرغ پر کنده بود. مدام تو اتاق راه می رفت و زیر لب با خودش حرف میزد. کمی هم دعا میکرد.
مدام گوشی تو دستش بود و تند تند زنگ میزد به گوشی خاموش پژمان.
السا: هیچ وقت گوشیش و خاموش نمیکنه فوقش بزاره رو سکوت اما خاموش نمیکنه میدونه نگران میشم.
چشمهام و که به خاطر دنبال کردن حرکت رفت و برگشتی السا دو دو میزد و بستم و با دست مالیدمشون تا آروم بگیرن.
من: السا خواهری بیا بشین به خدا چشمام درد گرفت بس که بهت نگاه کردم. تازه ساعت 10 بزار یه ساعت دیگه سر و کله اش پیدا میشه از نگرانی درت میاره.
سری تکون داد و گفت: نه نه نمیاد میترسم نیاد. باید جواب بده اگه جواب نده یعنی یه چیزیش شده.
عصبی دستی به پیشونیم کشیدم. کم کم استرسش داشت به منم سرایت می کرد.
زنگ خونه رو زدن. بی توجه به زنگ سعی می کردم السا رو آروم کنم که صدای مامان بلند شد.
مامان: آرام دخترم بیا آیدا جان کارت داره.
نگاهی به السا انداختم و با سر پرسیدم چی کار داره. اونم نگران و بی توجه به حضور آیدا سری به نشونه ی نمیدونم تکون داد.
از جام بلند شدم و از اتاق اومدم بیرون. با دیدن آیدا که جلوی در با بابا حال و احوال می کرد لبخندی زدم.
بابا: بیا تو دخترم غریبی نکن کسی نیست که. دم در خوب نیست. بیا تو چایی بخور.
آیدا خجالت زده گفت: نه ممنون دستتون درد نکنه مزاحم نمیشم همین جا خوبه.
بهش رسیدم و با لبخند سلام کردم.
من: سلام عزیزم خوبی؟ چرا نمیای تو؟
آیدا: سلام آرام جون نه ممنون همین جا خوبه. ببخشید این وقت شب مزاحمت شدما شرمنده. آخه فردا تولد دوستمه قرار بود آیدین کیک بخره زنگ زده گفته نمیرسه با پژمان و دوستاشون رفتن استخر دیر وقت بر میگردن نمیرسه بخره. تولدشم صبحه می ترسم نتونیم کیک پیدا کنیم. این شد که قرار شد خودم درست کنم ولی بلد نیستم. می خواستم خواهش کنم دستور پخت یه کیک خوب و بهم بدی.
با شنیدن حرفهاش گوشام تیز شد.
سری تکون دادم و آروم بدون اینکه بابا اینا صدام و بشنون گفتم: آره عزیزم بیا بشین برات بنویسم. ببینم داداشت اینا چه ساعتی رفتن استخر؟
آیدا: نه اگه میشه همینجا منتظر میمونم برام بنویسی. حدود شیش اینا بود فکر کنم.
چشمهام و تو کاسه گردوندم و پر حرص نفسی کشیدم. ببین تروخدا پسره رفته با دوستاش استخر بعد السای بدبخت از نگرانی ماها رو کچل کرد.
رفتم تو اتاق و تند دستور پخت کیک و نوشتم و رو به السای نگران گفتم: بگیر بشین پژمان با آیدین و دوستاش رفتن استخر.
مثل جن زده ها تو جاش ایستاد و میخ شد به من. بهت زده گفت: کجا رفتن؟ تو از کجا میدونی؟
همون جوری که میرفتم سمت در گفتم: آیدا گفته بشین سر جات و آروم بگیر.
السا: نه اگه رفته بود به من میگفت من باور نمیکنم.
چشمهام و بستم و بی حوصله نفسی کشیدم. رفتم سمت در. دستور پخت و به آیدا دادم و گفتم: بگیر عزیزم اگه مشکل یا سوالی هم داشتی بی رودربایسی ازم بپرس. باشه؟
لبخندی زد و خوشحال گفت: باشه مرسی دستت درد نکنه.
تند خداحافظی کرد و رفت. در و بستم و برگشتم تو اتاق. تا ساعت 11 یه جورایی السا رو آروم نگه داشتم اما ساعت از 11 که گذشت دوباره شروع کرد به بال بال زدن.
السا: نه اگه استخر بودن تا حالا تموم میشد و بهم زنگ می زد. اینا استخر نیستن یه چیزی شده.
ساعت 12 به زور خوابوندمش. مگه می خوابید. کلی گریه کرد آخرم بین هق هقش از خستگی تقریباً بیهوش شد.
خودمم نگران بودم. السا حق داشت پژمان آدمی نبود که بی خبر جایی بزاره بره.
با اینکه به السا دلداری داده بودم اما خودم نمیتونستم آروم باشم. بی هدف پشت کامپیوتر نشسته بودم و به مُنیتور نگاه می کردم. فکرم مشغول بود و تمرکزی نداشتم. برگشتم و نگاهی به السای خوابیده انداختم. خواهر طفلی من انگار تو خوابم گریه می کرد. صدای ناله های خفیفش میومد.
هیچ وقت فکر نمی کردم اوج دوست داشتنشون تا این حد باشه. از این السا با اون کودک درون فعالش این همه مهر بعید بود. محبت پژمان و میشد دید اما السا علاقه اش به نظرم کمتر میومد شاید هم اونقدر بین رفتارهای جوانانه اش گم شده بود که کمتر به چشم میومد.
صدای ویبرهی موبایلم باعث شد السا تکونی بخوره. سریع گوشی و برداشتم تا بیدار نشه. شماره نا آشنا بود و این موقع شب ....
احتمالاً مزاحمِ. جوابش و ندادم. اما وقتی بار دوم ویبرهی گوشیم بلند شد با اخم های تو هم گوشی و برداشتم. مزاحما دیگه وقت و بی وقت نمی شناسن بی تربیتا.
با صدای آروم اما جدی و عصبانی گفتم: بله؟
صدایی نیومد.
عصبانی تر در حالی که به شدت سعی می کردم صدام و پایین نگه دارم تا السا بیدار نشه گفتم: مریضی دیگه دست خودت که نیست یه کرمهایی هست میوفته تو وجود آدم ول نمیکنه البته بستگی داره به ...
-: الو آرام خانم؟
سریع دهنم و جمع کردم و لبم و گاز گرفتم. وای من و میشناسه. خوب شد ادامه ندادم و قضیهی کرمه رو به خانواده و تربیت خانوادگیش نکشوندم.
تک سرفه ای کردم و گفتم: شما؟
صدای نفس بلندش از اون سمت خط میومد.
یهو یه حس نگرانی شدید تو وجودم پر شد.
نگران و مضطرب گفتم: الو... الو چرا حرف نمیزنی؟ شما کی هستید؟
نمیدونم چرا حس می کردم اون ور خط هر کی که هست اونم نگرانه، دودله برای حرف زدن.
گوشهام و تیز کرده بودم تا هر صدایی که از اون سمت خط بلند میشه رو بشنوم. صدای یه زن که ظاهراً از بلندگو کسی و صدا میزد به گوشم رسید. یه دکتر... داشت یه دکتر و پیج میکرد.
دهنم از ترس و وحشت باز شده بود. قبل از اینکه سکته کنم صدا گفت: آرام خانم من آیدینم.
اولین جمله ای که به ذهنم رسید و گفتم: پژمان خوبه؟
اونقدر کلافه و نگران بود که با وجود این همه مسافت از پشت گوشی هم از نفسهاش میشد فهمید و خود به خود این نگرانی و بهم منتقل کرده بود.
آیدین: نگران نباشید چیز جدی نیست.
نفسم بند اومد. پس چیزی بوده.
آیدین: راستش با چند نفر درگیر شدیم پژمان و زدن، آوردمش بیمارستان. می خواستم به باباش زنگ بزنم خبر بدم ولی گفتم بی خودی نگران میشن قلبشونم مشکل داره دور از جون یه چیزیشون میشه. پژمان نگران السا خانم بود مدام اسرار میکرد که حتماً بهش خبر بدم که حالش خوبه منتها نتونستم به ایشون زنگ بزنم ترسیدم نگران بشن و هول کنن برای همین به شما زنگ زدم که یواش یواش بهش بگ...
مضطرب از جام پریدم حرفش و قطع کردم و نگران گفتم: کدوم بیمارستان هستید؟ من الان میام اونجا.
اونقدر عصبی بودم که نمیدونستم دارم چی کار می کنم. دور خودم میچرخیدم و دنبال لباسهام می گشتم.
باید می رفتم، باید با چشمهای خودم میدیدم که پژمان خوبه. پژمان نه فقط یه شوهر خواهر بلکه مثل برادر و دوست بود برام. بهترین سالهای بچگیم و باهاش هم بازی بودم. دلم داشت از تو حلقم میزد بیرون.صدای بلند آیدین سر جام میخکوبم کرد. آیدین: آرام خانم نیازی به اومدنتون نیست. آرام خانم... اصلاً به حرفهام گوش میدید؟ میدونید ساعت چنده؟ چه جوری می خواید بیاید؟ آرام خانم... آرام خانم... آرام... نفهمیدم چند بار صدام کرد و من نشنیدم. فقط آرام بلند و عصبی آخری و فهمیدم که همونم شوکه ام کرد انگار از خواب بیدارم کرده بود. نفسهام تند و عمیق شده بود. آروم گفتم: باید بیام، باید با چشمهای خودم ببینم پژمان حالش خوبه. میدونی السا چه حالی داشت؟ از عصر تا حالا مثل مرغ سر کنده بال بال میزد (صدام بغض دار شد) اونقدر گریه کرد تا خوابید. حتی وقتی فهمید رفتین استخر هم باورش نشد. بازم نگران بود دیر که کردین و خبری ازتون نشد مطمئن شد که یه اتفاقی افتاده. اگه نصفه شب بیدار بشه و سراغ پژمان و بگیره من چی بگم؟ اگه بگه خبری ازش شده یا نه؟ من چی بگم؟ بگم رفته بیمارستان؟ بگم نمیدونم چشه؟ من باید بیام باید با چشمهای خودم ببینم تا بتونم مطمئنش کنم که پژمان حالش خوبه و چیزیش نیست. میفهمی؟؟؟ اونم آروم شده بود. آیدین: آره میفهمم. حق هم داری. حداقل این موقع شب تنها نیا. چه جوری می خوای بیای؟ لبم و با زبون تر کردم و چشمهام و گردوندم. صدای تلویزیون از بیرون میومد. خوشحال لبخندی زدم. هیچ وقت از بی خوابی های بابا تا این حد خوشحال نشده بودم. خوشحال گفتم: با بابا میام. اسم و آدرس بیمارستان و گرفتم و تلفن و قطع کردم. سریع لباس پوشیدم. بابا معمولا شبها زود می خوابید نصفه شب گشنش میشد بیدار میشد یه چیزی می خورد یه تلویزیونی نگاه می کرد و دوباره می خوابید تا ساعت 5-6 صبح. لباس پوشیده آماده از اتاق زدم بیرون و آروم رفتم سمت بابا که جلوی تلویزیون نشسته بود. نمی خواستم بترسونمش اما بابا با دیدن من که حاضر و آماده به حرکتم اخمی کرد و کمی خودش و کشید جلو گفت: کجا؟ چرا لباس پوشیدی؟ آروم رفتم کنارش و رو زانوهام نشستم. نمیخواستم هول کنه اما فکر کنم رنگم خیلی پریده بود که خودش زودتر پرسید: چی شده؟ آروم گفتم: بابا پژمان بیمارستانه... تو جاش نیم خیز شد و نگران گفت: چی؟ چرا؟ من: نمیدونم ظاهراً با چند نفر درگیر شدن. به باباش اینا نگفتن یعنی کسی خبر ندار... سریع از جاش بلند شد و رفت تو اتاقش به دو دقیقه نکشید که لباس بیرون به تن از اتاق خارج شد. بابا: کدوم بیمارستانه؟ دنبالش راه افتادم و همون جور که اسم و آدرس بیمارستان و میگفتم از خونه زدیم بیرون. دم در منتظر موندم تا بابا 405 مشکیش و از تو پارکینگ در بیاره. سوار شدیم و حرکت کردیم. تا خود بیمارستان سعی کردم نفسهام و آروم کنم. ماشین و که پارک کرد بالاخره تونستم به خودم مسلط بشم و بشم همون آرام خونسرد با یه اخم ریز رو پیشونی. چند قدم عقب تر از بابا راه میرفتم. گذاشتم خودش بره از پذیرش سراغ پژمان و بگیره. اتاقش و که پرسید دنبالش رفتم. پیچیدیم تو یه راهرو از دور آیدین رو دیدم که از رو به رو میومد. به ما که رسید سلام کرد و با بابا دست داد. نگاهی بهم انداخت که فکر کنم منظورش این بود که حالا اومدنتون واجب بود؟ رو به بابا گفت: ببخشید آقای شمس که این وقت شب زابه راهتون کردم. نتونستم به آقای شهبازی زنگ بزنم. بابا دستی رو شونه اش گذاشت و گفت: نه پسرم خوب شد خبر دادی. حالا پژمان کجاست؟ حالش چه طوره؟ اصلاً چی شده؟ پژمان آدم دعوایی نیست. آیدین مسیر و نشون داد و همراهمون راه اومد و تو همون حالت گفت: پژمان حالش خوبه. راستش مجبور شدیم دعوا کنیم. از استخر که بیرون اومدیم دو نفر رو دیدم که دارن با ماشین پژمان کشتی میگیرن. دزد بودن میخواستن ماشین و بدزدن ماها رو که دیدن و فهمیدن صاحب ماشینیم خواستن در برن که پژمان یقهی یکیشون و گرفت و دعوا شروع شد یکی دو نفر دیگه هم اومدن کمکشون و اون وسط یکیشون چاقو در آورد و نفهمیدم کی زد به پژمان. بابا وحشت زده گفت: یا ابولفضل چاقو خورده؟ همچین لب پایینم و گاز گرفتم که بی حس شد. خدای من پژمان چاقو خورده بود. آیدین نگاهی به من و بابا انداخت و گفت: نگران نباشید چاقو خورد به بازوش و بریدش6 تا بخیه خورده. حالش خوبه ولی گفتن برای اطمینان باید امشب و اینجا بمونه تا فردا عصر. اخمهام کشیده شد تو هم. بابا با اشاره ی دست آیدین سریع رفت سمت اتاق پژمان ولی من ایستاده بودم. حرفهای این پسر مشکوک بود. مگه میشد پژمان چیزیش نشده باشه و بخوان 24 ساعت نگهش دارن؟ آیدین بی توجه به من داشت وارد اتاق میشد که چنگ زدم به آستینش رو کشیدم. متعجب برگشت و نگام کرد. با اخم غلیظی گفتم: واقعاً پژمان چیزیش نیست؟ دستش... نگاه عمیقی بهم کرد و خونسرد گفت: نخیر، دستش آش و لاش شده اونقدر خون از دست داد که رنگش سفید شده بود. به خاطر همینم گفتن باید 24 ساعت تحت نظر باشه تا دچار شک نشه. نفس صدا داری کشیدم. دستم از رو آستینش سُر خورد و افتاد کنارم. سرم رو پایین انداختم. به السا چی بگم؟ آیدین: خودش که میگه حالم خوبه تنها نگرانیش السا خانم بود. بهش آرام بخش تزریق کردن برای همین نمی تونست درست صحبت کنه وگرنه خودش زنگ میزد به السا خانم و حرف میزد. شاید اگه تحت تاثیر آرام بخش نبود و حواسش سر جاش بود من نمی تونستم بهتون بگم که چه اتفاقی افتاده. درست تا قبل از اینکه بخوابه سعی می کرد ازم قول بگیره که قضیه دعوا و بیمارستان و بهتون نگم. نگاش کردم. چقدر ممنونش بودم که ماها رو اسکول نکرده بود و راستش و گفته بود. بیچاره پژمان رنگش حسابی پریده بود و لبهاشم سفید شده بود. رو صورت همیشه خندونش اخم بود. پیدا بود تو خوابم درد و حس میکنه. دستش باندپیچی شده بود. خواب خواب بود و متوجه ی حضور ما نمیشد. یکم پیشش بودیم و وقتی مطمئن شدیم همه ی ماجرا همونیه که آیدین بهمون گفته خیالمون کمی راحت تر شد. بابا می خواست شب رو پیش پژمان بمونه اما آیدین با اصرار ازش خواست بره چون اون محاله پژمان و تو بیمارستان تنها بزاره. تو ماشین که نشستیم بابا فقط یک کلمه گفت: خدا بهش رحم کرد. میدونستم بابا چقدر از دعوا و مخصوصاً دعوا های توی خیابون بدش میاد. تموم مدت برگشت تو فکر این بودم که چه جوری به السا بگم که پزمان چش شده. به خونه که رسیدیم بی جون تر از اون بودم که بخوام فکر کنم. لباسهام و کنده نکنده از تخت بالا رفتم و تا سرم و رو بالشت گذاشتم خوابم برد...



مطالب مشابه :


رمان تاوان بوسه های تو

رمان اسیر شدگان عشق. از همونجا دستی برای شیفته تکون و از صفحه موبایل به




رماان عشق فلفلی 10

رمان اسیر شدگان عشق. ها نگاه میکردم .برای همشون متناسب بودند رو بگم که موبایل




رمان سمفونی مرگ پست 17

رمان اسیر عشق. رمان تمنا برای نفس رمان اسیر شدگان عشق. رمان ربه




رمان لالایی بیداری8

رمان اسیر شدگان عشق. بچه امون بیچاره صبح تا حالا دل تو دلش نیست برای دوباره موبایل و




شروع از پایان قسمت1

رمان اسیر عشق. رمان تمنا برای نفس رمان اسیر شدگان عشق. رمان ربه




برچسب :