نیازم به تو (5)

توی ماشین نشستم پارسا گفت : پروا با درسا حرف زدی یا نه ؟ با تعجب گفتم : چه حرفی ؟! پارسا : دیشبومی گم دیگه . - آهان ! دیشب بهش گفتم . پارسا : چیا بهش گفتی ؟! موذیانه خندیدم گفتم : بهش گفتم نمی دونی این مردها چه گرگاییَ ن ! مواظب خودت باش . یه تای ابروشوانداخت بالا گفت : که گرگن آره ؟! - بله با اجازه تون . پارسا : چی باعث شده شما زنها ما دسته های گل روگرگ به حساب بیاری ؟! - اگه یادت رفته ؛ همین جا لخت شم کمرموببینی یادت بیافته ! با دستش لباموگرفت فشارداد گفت : اینجا چرا عزیزم ؟ بذاررفتیم خونه لخت شو نشونم بده !! بهش چشم غره رفتم ... ازدیدن قیافه م زد زیرخنده . گفتم : فکرنکنی قضیۀ آبروریزی که پیش خاله کردی یادم رفته ها ؟! بعد زیرلب زمزمه کردم : سیرشدنم توکارش نیست ! صدای خنده ش بلندترشد . برگشت نگام کرد گفت : همینه که هست ، بهتره دعا کنی بدترنشم ، الانم به درسا سرزدی سریع بیا بریم خونه ! نالیدم : وای پارســــــا ... خداروشکرکه توشغلت دراختیارخودت نیست وگرنه هیچی ازم نمی موند ! بچه پرروبا خنده هاش کفرمودرآورده بود . پارسا : چیه عزیزم حالا پشیمونی ؟! - پشیمون که نه ! ولی ترجیح میدم برات یه زن دیگه بگیرم بلکه یه نفس راحت بکشم . با همون خندۀ حرص درآرگفت : به شرط اینکه غذامو تو بپزی وشبها هم توپیشم بخوابی و... - ببخشید اونوقت ایشون چیکارکنن ؟! پارسا : لباساموجمع کنه ! - خیلی روت زیاده . من ازاینجا برمی گردم خونۀ خاله ها گفته باشم . پارسا : نه دیگه ! اومدی ونسازی ، حالا من بعد ازمدتها تعطیلم می خوام ازوجود همسرم لذت ببرم اونوقت توداری ساز ناصورکوک می کنی ؟! - بمیرم ؛ دیشب که تونبودی هوارشدی سرم ! پارسا : دیشب هول هولکی شد، توأم استرس داشتی بد قلقی می کردی ! - بابا زنت دیگه تموم شد ، ولش کن ! جدی شد وگفت : پروا من اگه بدونم اذیت میشی به جون خودت قسم دیگه باهات کاری ندارم . نا خواسته سریع گفتم : نــــــــــه ... !!! با حیرت به صورتم خیره شد وبا نیشخند گفت : کارتو زود انجام بده بریم خونه مون. حالا ازخدا می خواستما ولی اگه می فهمید پررومی شد ! بالاخره به خونۀ درسا رسیدیم . گفتم : می خوای برای اینکه معطل نشی بروخونه ، من خودم میام . ابروهاشو بالا انداخت وگفت : من تا شبم اینجا بمونم خسته نمی شم پس بهتره دنبال یه نقشۀ بهترباشی ! ازبدجنسی ش خنده م گرفت . کوچه خلوت بود ؛ صورتمو بردم نزدیک گونه شوبوسیدم ؛ صورتشوبرگردوند گفت : اینورم ماچ کن ! دوباره بوسیدمش وبا گفتن زود برمی گردم ازماشین پیاده شدم . ***** درسا قبراق وسرحال بود وازاینطرف سالن به اونطرف می رفت . با دهان بازنگاش کردم . گفتم : توئم دیشب خوابت برده بود ؟!! با لبخند گفت : نخیرفکرکردی منم مثل توشیرین عقلم که شوهرموقال بذارم ؟! با افسوس گفتم : درسا خوش بحالت بهت حسودیم میشه ! سینی صبحونه شو گذاشتم روی میزآشپزخونه وفرزاد وصدا کردم.وارد آشپزخونه شد وبعد ازتشکرگفت : پروا خانم با کی اومدید ؟ براش چای ریختم گفتم : نه با پارسا اومدم . با تعجب گفت پس کجاست ؟ گفتم : بهش گفتم توی ماشین بشینه تا من برگردم. با شنیدن حرفم از جا پرید ودرحالیکه به سمت خروجی حرکت می کرد گفت : یعنی ما روقابل نمی دونه . ازخونه خارج شد. به درسا گفتم : خب چطوربود؟ اذیت که نشدی ؟ کش وقوسی به بدنش داد وگفت : اذیت که آره ؛ ولی زیاد طول نکشید ، الان دیگه چیزی حس نمی کنم . مشغول صحبت بودیم که صدای پارسا وفرزاد اومد. با درسا ازآشپزخونه خارج شدیم. پارسا درسا رودرآغوش گرفت وگفت : توحالت خوبه ؟ درسا نگاه موذیانه ای به من انداخت وگفت : پس فکرکردی همه مثل خانم جنابعالی سوسول تشریف دارن ؟! درگوشش گفتم : بعدا" خدمتت می رسم صبرکن ! پارسا دستشوانداخت دورشونۀ من وگفت : اتفاقا" پروا یه دونه ست هرچی هم که خودشولوس کنه من نازشومی کشم . درسا چشم غره ای به فرزاد رفت وگفت : آقا فرزاد یه ذره یاد بگیری بد نیستا ! فرزاد با چند قدم خودشو به درسا رسوند وگفت : مثل اینکه یادت رفت دیشب چقدرمنو تیغ زدیا ! همه زدیم زیرخنده وپارسا اشاره کرد بریم . ازجا برخاستیم وهمون جا باهاشون خداحافظی کردیم . به خونه که رسیدیم یکراست وارد اتاق خواب شدم . گفتم : وای پارسا ازخستگی روی پاهام نمی تونم بایستم . درنهایت حیرت گفت : برو بخواب ! با چشمهای ازحدقه دراومده گفتم : واقعا" می ذاری بخوابم ؟! سرشوتکون داد وگفت : آره عزیزم بروبخواب . روی تخت ولو شدم . اگه سرحرفش باشه ودیگه نخواد بهم نزدیک بشه چی ؟! اونوقت چیکارکنم ؟! داشتم ازاین فکرهای عجیب وغریب می کردم که خوابم برد ... بیدارشدم هوا تاریک شده بود زود ازتخت اومدم پایین . پارسا روی کاناپه خوابش برده بود .طفلی برای اینکه من راحت باشم نیومده بود توی اتاق . سریع دوش گرفتم وشام براش ماهی درست کردم . تیغ اصلیشودرآوردم وبازش کردم توی آرد وزردچوبه ونمک غلتوندم وتوی ماهی تابه تفلون گذاشتم وچند تا لیموروش چکوندم ، یه گوجه فرنگی وپیازحلقه کردم وهمه روکه چیدم روی ظرفو کاغذ فویل کشیدم وگذاشتم توی فر ... خیالم ازبابت شام راحت شد . موهاموبا سشؤارخشک کردم . هنوزخیالم ازبابتش راحت نشده بود . باید امتحانش می کردم. یه پیراهن کوتاه داشتم که بیشترشبیه لباس خواب بود . بالاتنه ش فقط دوتیکه پارچۀ سدری رنگ بود با دامن حریر راه راه شیری ویه کمربراق پهن که زیرسینه می خورد به تن کردم وموهامم رها کردم. ازاتاق خارج شدم . پارسا تواتاق کناری مشغول نمازخوندن بود . ازفرصت استفاده کردم ومیزوچیدم.ماهی روتوی دیس گذاشتم وگوجه ولیموهای حلقه شده رودورش چیدم ودوتا خیارشورکنارش برش زدم گذاشتم .قیافه ش که خیلی اشتها برانگیزشده بود . صداش کردم بیاد برای شام . خودم نشستم پشت میز تا اومد نشست سرشوبلند و یه کم براندازم کرد . فقط بالاتنه مومی دید . بشقاب شوبرداشتم براش کشیدم . هنوزبهم خیره بود کمی مکث کرد گفت : خانمی پس پارچ آب کو ؟ ازروی صندلی برخاستم . می دونستم برای اینکه حسابی دید بزنه ازجام بلندم کرد . چهارچشمی زل زده بود به سرتا پام . منم ازعمد با عشوه وغمزه راه می رفتم وپارچ روکه گذاشتم جلوش بیشترازحد معمول خم شدم . قاشقش بین زمین وهوا خشک شده بود . آب دهانشو قورت داد وتند تند غذاشوخورد . رفت دستهاشوبشوره مشغول شستن ظرفها شدم که یه دفعه دیدم بین زمین وهوا معلقم .. درهمون حال شیرآب روبست . ازخدا خواسته دستهاموانداختم دورگردنش . اول منو خوابوند روی تخت ایستاد تی شرت شودرآورد وخیمه زد روم . پامو انداختم روی پاش وبا دستهام سینه وبازوهاشونوازش می کردم . گونه موبوسید گفت : آماده باش که آقا گرگه می خواد یه لقمۀ چپ ت کنه. گفتم : پارسا خواهش می کنم جاییموکبود نکن ! پارسا : نه عزیزم نمی کنم ! - اینطوری قبول نیست قسم بخور . لباموبوسید گفت : به جون لبات قسم می خورم فقط جاهایی که دیده نشه روکبود کنم! دستهاموفروکردم لابلای موهاش وسرشوکشیدم جلو بوسیدمش گفتم : منکه هرچی بگم توکارخودتومی کنی ... وای یواشتر کمرم درد گرفت ، انقدرمنواینوراونور نکن سرم گیج رفت ! پارسا : جیگرحالِ کشتی به فتیله پیچه شه ! هنوز یک ربع نگذشته بود که صدای زنگ تلفن اومد . آه ازنهادم بلند شد . یه بوسۀ محکم ازلبم گرفت ودستشودرازکرد گوشی روبرداشت وشروع به صحبت کرد. ازبیمارستان بود ، گویا یه مورد اضطراری پیش اومده بود . گوشی روکه گذاشت نشست روی تخت وتی شرتشوبرداشت کرد توی تنش . مأیوسانه گفتم : کجا ؟! گفت :عزیزم یه مریض تصادفی آوردن سریع باید برم . غرزدم: آخه مگه غیرازتودیگه دکترتواون بیمارستان نیست که سراغ تواومدن ؟! برگشت روی پیشونی مو بوسید وگفت : عزیزدلم پیش میاد دیگه . توفقط همینطوری بخواب تا من برگردم. حسابی حالم گرفته شده بود با لجبازی گفتم : پارسا اگه بری تلافیشوسرت درمیارم ! با خنده گفت : من بیشترازتودلم می خواد عروسک ، ولی چاره چیه ؟ دوباره گونه مو بوسید وبه سرعت ازخونه خارج شد . داشتم دیوونه می شدم.تمام حس و حالم پرید ، تو دلم گفتم : می دونم چیکارت کنم آقای دکتـــــــــر !!! *********** ساعت حدود 10 صبح آقا تشریف آوردن . تیپ ش خیلی جالب بود. همیشه یا تی شرت می پوشید یا پیراهن آستین کوتاه وتنگ با شلوارجین ، بند کیف چرم باریکشم می نداخت روی دوشش . با اون تیپ اسپرت بیشترشبیه دانشجوی یه رشتۀ هنری بود تا یه جراح کارکشته ! توی آشپزخونه بودم که وارد شد . صورتش خیلی خسته بود ؛ یکراست اومد سراغم سریع خودموکشیدم کنار. با تعجب نگاه کرد وگفت : عزیزم من ازخستگی دارم ازپا میوفتم ، توالان باید منونازونوازش کنی تا سرحال بشم نه اینکه فرارکنی ! براش پشت چشم نازک کردم گفتم : شما تشریف ببرید استراحت کنید بعد ... به سرتا پام نگاه کرد گفت : چرا لباستوعوض کردی ؟! قهرنکرده باشی که بیچاره میشم !! اــــــــوف ... ! چه جونی داره این ! حالا خوبه ازخستگی روی پا بند نیستا ، بازمی خواد . با عشوه گفتم : نه عزیزدلم , آخه دلم می خواد سرحال باشی . با لبخند خوشگلی سرشوتکون داد وبه سمت اتاق خواب راه افتاد . با خودم گفتم : می دونم چیکارت کنم به من ضد حال می زنی آره ؟! یه حالی ازت بگیرم توتاریخ بنویسن ! حالا توتاریخ که نه ولی کلا" یادت نره !! چند ساعتی گذشت و پارسا تقریبا" بیهوش شده بود ... کتلت درست کردم و حسابی سرِگاز ناخنک زدم تا سیرشدم .مشغول شستن ظرفهای اضافه بودم که زنگ تلفن به صدا دراومد . بعد ازاینکه جواب دادم متوجه شدم ازامریکاست . زبانم بد نبود، انقدری که کارم راه بیفته سرم می شد . متوجه شدم شخصی که پشت خطه "پروفسوراستیو"استاد دانشگاهی بوده که پارسا تحصیل می کرده. بهش گفتم که پارسا تازه ازبیمارستان برگشته وخوابه ؛ اگه نیازهست بیدارش کنم . با تشکرگفت : یکساعت دیگه تماس می گیره ... پارسا درموردش زیاد باهام صحبت کرده بود ومی دونستم که منتظره پاسخ یکی از پرونده هاشه وضمنا" بسیاردقیق ووقت شناسه ، بنابراین چاره ای نداشتم وباید بیدارش می کردم ... به طرف اتاق رفتم وارد نشدم ازهمونجا به درزدم وصداش کردم . پتوروپیچیده بود دورخودش . شبیه ساندویچ پتوشده بوده ! متکای منوگرفته بود توی بغلش . بلندترصداش کردم گفتم پاشوجناب پروفسورتماس گرفتن. مثل فنرازجا پرید ومی خواست ازتخت بیاد پایین ، انقدرهول کرده بود حواسش نبود که پتودورش پیچیده یه دفعه با مخ اومد روزمین . قیافه ش آخرِ خنده شده بود. همونجورنشست کفِ زمین وشروع کرد به مالیدن سرش . منم به شدت داشتم بهش می خندیدم. با قیافۀ با مزه ای نگام کرد گفت : عوض کمک کردنته دیگه ؟!! با خنده گفتم : عزیزم پاشو یه چیزی بخوربرای ناهارکه بیدارنشدی . پروفسور بالتازارم گفت یکساعت دیگه که البته 20 دقیقه ش گذشته؛ تماس می گیره . ازروی زمین برخاست ، پتوروانداخت روی تخت وبا چشم غره به من که هنوزدرحال خنده بودم گذشت ؛ یه نیشگون محکم ازباسنم گرفت ویکراست پیچید توی حموم. حالا موقع اجرای نقشه بود .دارم برات آقای هلو ! شیرجه زدم تواتاق خواب یه پیراهن مشکیه کوتاه پدردرآر داشتم ! کشیدم توی تنم . پشتش کامل بازبود وفقط چند تا بند داشت و بالاتنۀ جلوشم با یه بند به پشت گردن گره می خورد . نشستم جلوی آینه . رژلب قرمزآتشی مو برداشتم کشیدم روی لبام.رژگونۀ کالباسیمم زدم ویه سایۀ آبی مات . خیلی به رنگ چشمهام میومد ... خودموتوآینه وارسی کردم ، همه چیزخوب بود . به درحموم چند ضربه زدم . صدای آب قطع شد ومتعاقبش پارسا گفت : بله ؟ گفتم : زود باش . چند دقیقه دیگه تماس می گیره من دیگه روم نمی شه بگم نیستیا! به سرعت رفتم توی سالن دمر؛ ولوشدم روی کاناپه ، پاهاموروی هوا تاب می دادم . با سوهان شروع کردم با ناخنهام وررفتن ازحموم دراومد ؛ تمام حواسم بهش بود ولی خودمومشغول نشون دادم ... یکراست اومد توی سالن ؛ اول حواسش نبود ، یه دفعه چشمش افتاد بهم . چشمهاش ازبالا به پایین درحرکت بود . با نازنگاش کردم ؛ زبونموکشیدم روی لبام . همونطورکه خیره شده بود بهم گفت : جـــــــــــــون ... یک قدم به سمتم برداشت همون موقع صدای زنگ تلفن بلند شد . عجب این پروفسور وقت شناس بود ! با سوهان به تلفن اشاره کردم . قیافه ش دیدنی شده بود . همونطورکه به من زل زده بود رفت سراغ تلفن وشروع کرد به حرف زدن . وقتی دید نمی تونه ، پشتشوکرد بهم. حالا وقتش بود . عرق گیررکابی با شلوارک کوتاه تنش کرده بود. بدم نمی یومد به بهونۀ نقشه مم که شده یه کم باهاش لاس بزنم ! ... ازروی کاناپه بلند شدم رفتم پشتش ایستادم ؛ آهسته دستامو حلقه کردم دورکمرش ، خودموسفت بهش چسبوندم ... دستامواززیرعرق گیرش بردم تو، شکم وسینه شو ملایم شروع به نوازش کردم ، تمرکزشوازدست داده بود . لباموگذاشتم روی اون قسمت ازکتفش که برهنه بود . حرارت بدنش داشت می زد بالا... دوتا نیش گازگرفتم که دیگه شروع کرد به پرت وپلا گفتن . وقتی دیدم داره کم کم پروفسورومی پیچونه ازش به سختی دل کندم ... به سرعت رفتم توی اتاق خواب ودروازتوقفل کردم . به پنج مین نرسیده، دستگیرۀ درپایین رفت . انگارازقفل شدن درتعجب کرده بود چون بعد ازمکث کوتاهی گفت : پروا خانم دروچرا قفل کردی ؟ روی تخت ولو شده بودم با صدای بلند گفتم : آقا پارسا خوابم میاد ! پارسا : که خوابت میاد ؟ پس برام نقشه کشیدی دیگه ؟! - نقشه چیه عزیزم ؟ ! مگه تومنودیشب توخماری گذاشتی حرفی زدم ؟ پارسا : مورد من اضطراری بود . - مورد منم الان اضطراریه ! پارسا: موردت چیه اونوقت ؟ - گفتم که خوابم میاد ! پارسا : پروا بگیرمت گریه تودرمیارما ! هرچی بیشترطولش بدی به ضررته ! - عزیزم توتا حالا هرچی خشونت به خرج دادی که من اعتراضی نکردم ! پارسا : تو بالاخره نمی خوای شام بخوری دیگه ؟ - خوب شد یادم انداختی ! شامت روی گازِ ؛ گرسنه نخوابی یه وقت !! صداش اومد که ادامو در آورد "گرسنه نخوابی یه وقت" سعی کردم صدای خنده مونشنوه ! دیگه هرچی صبرکردم صداش نیومد مثل اینکه دیگه خسته شده بود ... یکساعتی گذشته بود ، حسابی تشنه م شده بود ازطرفی هم جرأت نمی کردم برم بیرون ، وقتهای دیگه پدرمودرمیاورد وای بحال الان که برام خط ونشونم کشیده بود !! با خودم گفتم الان دیگه یا خوابیده یا احتمالا" رفته بیرون ... دیدم تشنگی امونموبریده ازروی تخت اومدم پایین . آروم دستگیره روکشیدم پایین ولای دروباز کردم. چشم گردوندم توی راهروکه نبود . به خودم نگاه کردم، کاش حداقل لباسموعوض کرده بودم .اینطوری اگه می دید که دوباره آمپرش می زد بالا ! ولی فعلا" که نبود . پاورچین پاورچین به سمت سالن رفتم ولی نبود سریع یه لیوان آب خوردم وبرگشتم سمت اتاق خواب که یه دفعه خوردم به یه سد !! جیغ خفه ای کشیدم با تشرگفتم : دلم ریخت ، نمی تونی یه چیزی بگی یه دفعه مثل چنارسبزمی شی جلوی آدم ؟!! یه تای ابروشوداد بالا به سرتا پام ازاون نگاهای وحشتناک کرد ... خیزبرداشتم فرارکنم که با یه دست بازوموگرفت کشید به سمت خودش وبا اون یکی دستشم بازوی دیگه موگرفت . عرق گیرشودرآورده بود ولی شلوارک پاش بود . نالیدم : وای پارسا داری بازوهامومی شکنی . هولم داد عقب وخودشم باهام اومد جلو، ازپشت تکیه موداد به دیوارخودشوقفل کرد بهم . داشتم لِه می شدم . چشمهاش خمارِخمارشده بود . لبامومحکم گازگرفت ، سرشوبرد عقب با صدای بم گفت : یادت که نرفته بهت چی گفتم ؟ داشتم تقلا می کردم گفتم : چی گفتی مگه ؟ یادم نمیاد ! منومحکم بین خودشودیوارگیرانداخته بود نفس نفس زنان گفت : گفتم که گیرت بیارم به ضررته ! فکرکردم دیدم من هرچی بگم این کارخودشومی کنه منم که بدم نمیومد ؛ پس چرا من لذت شوهرمونبرم ؟ شاید اگه باهاش راه بیام یه کم نرمش نشون بده ! پای چپموبردم بالا انداختم دورکمرش . اولش جا خورد ولی وقتی دستاموانداختم دورگردنش از حالت کما بیرون اومد . با دست راست رونموگرفت توی دستش به شدت فشارداد . ناله م بلند شد ، صدام که درمیومد بدترمی کرد.حمله کرده بود به زیرگلوم ودرهمون حال دستشوبرد پشت گردنم گرۀ بندِ یقۀ لباسموبازکرد . گفتم : پارسا کمرم درد گرفت دیوارسرده ... با یه خیزمثل بچه توی بغلش گرفت و همونطورکه می بوسید برد توی اتاق خواب افتادیم روی تختخواب . لباسموهمچنین ازتنم کشید بیرون ردش روی بدنموسوزوند . اصلا"هیچی حالیش نبود . حرف نمی زدم سنگین تربودم . مقصرخودم بودم که اینطوری تحریکش کرده بودم ، مثلا" می خواستم ادبش کنم ولی انگاربرعکس شد ... بلایی سرم آورد که باید توتاریخ بنویسن !!! ******* ازحموم دراومدم . هوا تاریک شده بود . فکرکنم بیشترازدوساعت خوابیدم . ازبسکه پارسا به قول خودش فتیله پیچم کرد ؛ تمام بدنم درمی کرد ... حوله لباسیه کوتاه و یاسی رنگم وتنم کرددم ، کلاهشوانداختم روی سرم وبا همون مشغول خشک کردن موهام شدم , زیرلب آوازی رو زمزمه می کردم ... به سالن رفتم پارسا مشغول صحبت با تلفن بود , ازلابلای حرفهاش فهمیدم داره با فربد حرف میزنه. با چند قدم فاصله روبروش ایستاده بودم وهمچنان موهاموخشک می کردم . بعد ازخداحافظی گوشی روگذاشت . گفتم : کی بود ؟ تکیه داد به پشتی مبل گفت : فربد بود . گفتم : چیکارداشت حالا ؟ موشکافانه وبا حالت خاصی نگام کرد گفت : رامبد برگشته ... به اندازۀ چند ثانیه مکث کردم , بعد به کارم ادامه دادم وبا قیافه گفتم : ایشششششش به ما چه خب ؟! حتما" مژده گونی هم می خواد ! دستاشوبازکرد به طرفم ، ازخدا خواسته رفتم توی بغلش نشستم که گفت : فقط برای این نبود دراصل بخاطر یه کاردیگه زنگ زده بود . با کنجکاوی گفتم : بخاطرچی ؟! دست کشید روی موهای خیسم گفت : می خواست بدونه صلاح هست بچه داربشه یا نه ؟ با خنده گفتم : اوه که اینطور؟ حالا توچی گفتی ؟ یقۀ حوله م کمی بازشده بود ، با دستش زد کنار صورتشو برد توی یقه م گفت : گفتم فعلا" زوده ... اووووووووم چه عطری داره لاکردار !! قلقلکم اومد خودموجمع کردم گفتم : پارسا نکن . خوبه حالا دوساعت نگذشته ها !!! درازکشید روی مبل منم خوابوند روی خودش ودرهمون حین گفت : آخه مگه میشه ازاین لیموها دل کند ؟! ... در حال بازی کردن با زنجیرش گفتم : پارسا می خوام فردا ازآرایشگاه وقت بگیرم . داشت دستشومی کشید روی رونم گفت : جیگرطلام توکه تازه برای عروسی درسا رفتی ! با مِن ومِن گفتم : نه اینباربخاطرموهام می خوام برم . توی صورتم دقیق شد : موهاتو چیکارکنی ؟ گفتم : موهامومی خوام کوتاه کنم . یه دفعه ازجا پرید : چیکارمی خوای کنی ؟ درست نشنیدم ؟! ازبغلش اومدم پایین ... بلند شد اومد طرفم ، گفت : پروا اگه دست به موهات بزنی , به جون خودت که می خوام دنیا نباشه موهاتو از ته می تراشم ، شوخی هم ندارم ! گفتم : بابا خسته شدم آخه ! ازدست توروزی سه باردارم میرم حموم ؛ هنوزموهام خشک نشده بازحموم واجب میشم. سختمه خب !! هرقدمی که من عقب می رفتم اون جلومیومد . گفت : که خسته شدی آره ؟! الان خستگیتودرمیارم ! وای خدا بازقیافه ش یه جوری شد !!! چرخیدم که برم ازپشت کلاه حوله موگرفت ، مثل آب خوردن ازتنم دراومد . بی شرف وقتی توی بغلش بودم بندشوبازکرده بوده !!! جلوی حموم رسیدم ،دریک لحظه دروبازکردم تا می خواستم ببندم با یه دست نذاشت چند قدم رفتم عقب اومد تو ... نالیدم : وای نه پارسا ... نــــــــــــــه ... درحموموپشت سرش بست . . . چند ماه گذشت ؛هوا سرد وگزنده بود . حالا دیگه واقعا"تغییرکرده بودم . با شنیدن صدای اذان سرسجاده بودم . موقع انتخاب لباس ، دنبال لباسهای سنگین وپوشیده گشتم . اگه قبلا" ازترس پارسا اهمیت می دادم حالا دیگه خودم دلم نمی خواست بدنمودرمعرض دیدِ دیگران قراربدم . وقتی با پارسا برای خرید لباس می رفتیم ازوسواسی که به خرج می دادم لبخند رضایت میزد . تمام دنیام شده بود پارسا . نا خواسته علایق خودشوبهم تزریق کرده بودم.همونی شده بودم که اون دوست داشت. ازوجود همدیگه لذت می بردیم . عاشقانه دوستم داشت ومنم می پرستیدمش. امروزتعطیل بودم و تصمیم داشتم یه سربه خونۀ پویا بزنم.. دلم برای بچۀ پویا لک زده بود. هیچ وقت اونروزیکه به دنیا اومد روفراموش نمی کنم . بیمارستان غلغله بود وقتی دکترساغرگفت که حال مادرکمی مشکوکه ؛ فریادِ پویا به هوا برخاست " اول زن مونجات بدید " ساغروبه اتاق عمل بردن پویا مثل مرغ سرکنده ازاینطرف به اونطرف می رفت ، پارسا اون ساعت عمل داشت ولی من به هرضرب وزوری بود یه تایم خالی گیرآوردم به اتاق عمل رفتم وبلافاصله بچه به دنیا اومد خانم دکتر که ازدوستانم بود با خنده گفت: پروا انگاربچه منتظرعمه ش بود ! تا پاتوگذاشتی داخل اتاق عمل ایشونم تشریف آوردن !.. با پاهای لرزون رفتم جلووبه اون موجود کوچولوچشم دوختم . یه فرشتۀ واقعی . یه دخترسفید مثل برف . روبه شهلا گفتم : سالمه ؟ با لبخند سری تکون داد وگفت : تا حالا بچه به این زیبایی ندیدم... ساغربیهوش بود ازاتاق به سرعت خارج شدم ورفتم توسالن. با دیدن من همه ریختن جلو، با لبخند به پویا خیره شدم ... خشکش زده بود اومد جلوبا صدای لرزون گفت : ساغرحالش خوبه ؟! به جای جواب یکبارپلک زدم ، نفس راحتی کشید وگفت : بچه چی ؟ گفتم : یه دخترشبیه فرشته ... توچشم به هم زدن بین زمین وهوا بودم . پویا بغلم کرده بود می چرخوند وبا صدای بلنئد می خندید . شادیش همه روبه وجد آورده بود. وقتی گذاشتم زمین سرم گیج می رفت ! گفتم : نمی خوای عروسکتوببینی ومتعاقبش دستشوگرفتم بردم اتاق نوزادان. بچه روبردم دادم دستش...اول به من نگاه کرد بعد سرشوگردوند به سمت کوچولوش . مثل یه شیء قیمتی آروم وبا احتیاط گرفت توی بغلش .چشمهاش پرشد سرشوآورد پایین وصورتشوچسبوند به صورت بچه وچشمهاشو بست . چند دقیقه به همین حالت بود ، خلوتشوبه هم نزدم . بالاخره صورتشوآورد بالا خنده وگریه ش قاطی شده بود وهمونطوری گفت : پس چرا خوابه ؟! چطوری بیدارش کنم؟! - برای چی بیدارش کنی حالا ؟ پویا : می خوام ببینم چشمهاش چه رنگیه ؟ - پویا اذیتش نکن بذاربخوابه . پویا : راست میگی خسته س ! هرچی باشه ازیه دنیای دیگه اومده ، کم راه که نیومده ! هردوزدیم زیرخنده گفتم : بدش به من ، کوپن ت تموم شد . دستشوعقب کشید گفت: چی چیوبده من ؟ می خوام بهش شیربدم !!! با خنده بچه روازش گرفتم : این دیگه کارتونیست . پویا : خب پس بذاربخوابم پیشش ! - شما فعلا"اجازه نداری بخوابی پیشش . پویا : پیش مامانش چطور ؟! - نخیرپیش مامانشم فعلا" نمی تونید بخوابید . پویا : تا کِی نمی تونم ؟! - پویـــــا ... پویا : حداقل بگواسمش چیه ؟! خب بابا چرا می زنی ؟! من برم شیرینی بگیرم چشمهاشوبازکرد خبرم کن. همونطورایستاده به بچه ش زل زده بود وبدون اینکه ازجاش تکون بخوره همه ش می گفت : خب من دیگه برم ! دیدم اینطوری نمی شه ازپشت هولش دادم به سمت دروگفتم اِههههه ... برودیگه ، حالا ببین می تونی یه کارکنی اخراجم کنن ! بالاخره به سختی ازبچه ش دل کند ... ساغرکم کم به هوش اومد وبچه رودادیم بغلش اولین باربهش شیرداد. توی دلم یه جوری شد ... پویا به همۀ پرستارها وپرسنلهای بخش شیرینی چشمگیری داد وقبل ازاینکه به دیدن ساغربیاد ترتیبی دادم که اتاقو خلوت کنن ، همه روبیرون کردن وپویا وارد شد یکراست اومد سراغ ساغر، نشست روی لبۀ تخت دستشوکشید روی موهای ساغر، خم شد پیشونیشوبوسید گفت : خسته نباشی عزیزدلم ، دستت درد . نکنه ببین چی برام آوردی ! ساغرسرخ وسفید شد گفت : پویا تودوستش داری ؟! پویا با چشمهای گرد شده گفت : دوستش دارم ؟؟؟؟!!!!! می میرم براش ، مگه میشه بچۀ تورودوست نداشت ؟! البته مامان بچه رودوتا بیشتردوست دارم . هرسه زدیم زیرخنده ؛ بچه رودادم بغل ساغرگفتم : بروبغل مامانی وقت شیرته . پویا گفت : وقت شیرِ باباش کِ یه ؟! پویا همینطورسربه سرساغرمی ذاشت وما روبه خنده می نداخت. بالاخره خانم کوچولورضایت دادن چشمهاشونوبازکردن . خدای من چشمهای درشت آبی تیله ای . به محض بازکردن چشمهاش به پویا زل زد بدون اینکه پلک بزنه . پویا داشت دیوونه می شد، یه دفعه بچه روازبغل ساغرگرفت چسبوند به سینه ش .ناخوداگاه بغض کردم... با صدای بازشدن درنگاهها به اون سمت چرخید پارسا با لبخند وارد شد وسبد گلی که همراه آورده بود به دست پویا داد وگفت : به به تبریک عرض می کنم انشالله زیرسایۀ پدرومادرش بزرگ بشه ، بعد هردوهمدیگرودرآغوش گرفتن که پارسا گفت : بدین ببینم این کوچولورو... پویا بچه روداد به پارسا ... پارسا بچه روبا احتیاط گرفت توی بغلش پشت دستشوبوسید وگفت : چقدرقشنگه . رفتم جلواززبون بچه گفتم : عمو پالشا ببین شقد خوشدلم ؟! پارسا زد زیرخنده گفت : مگه عمه ش زشته که این زشت بشه ؟ پویا داشت به ساغرکمپوت آناناس می داد بخوره . پارسا بچه روداد دست من . گرفتم توی بغلم روبروم ایستاد گفتم: تودختردوست داری یا پسر؟! با لبخند قشنگی گفت: دردرجۀ اول سالم باشه بعدشم ، دخترکوچولوهام که عشق باباهاشونن ... بعد نگاه خوشگلشوبهم دوخت و گفت : ببین چقدرمامان شدن بهت میاد ؟! توکِی برای من نی نی میاری ؟! یه دفعه پویا کنارمون سبزشد گفت : داداش اون دیگه دست خودته ! کافیه دست بکارشی ، استارتشوبزنی حله !!! به شدت قرمزشدم ولبهاموگازگرفتم . برای اولین بارازپویا خجالت کشیدم ! ولی این پارسای بی شرف انگاربدش نیومده بود چون با سرخوشی می خندید ! پویا اسم دخترشو"ملودی" گذاشت . ما توی فامیل بچه کوچیک نداشتیم . ملودی شد چشم وچراغ فامیل ... جای ساحل خیلی خالی بود .اون بعد ازازدواج با شوهرش به تایوان رفت ... ****** با شنیدن صدای پارسا ازفکروخیال خارج شدم . پروا خانمی حواست کجاست ؟ سریع رفتم جلوگفتم: چی شده عزیزم ؟ پیراهنشوگرفت به سمتم گفت : یکی دیگه بهم بده . - مگه این چه شه ؟ تازه اطوکردمش . نکنه لک روشه . پارسا : نه بخاطراین نیست . یه کم تنگ شده ! - وای پارسا چرا چاق شدی ؟! پارسا : عزیزم بهم ساختی دیگه ! - بی تربیت ! پارسا : جدی میگم ! من یا خودتومی خورم یا دست پختتو , هرکدومم ازاون یکی خوشمزه ترین ! یه کم نزدیکترشد که زود گفتم : خواهشا" فیل ت یاد هندوستان نکنه که دیرت میشه. پارسا : جیگراین حرفو به فیله بزن که گوش نمی ده واسه خودش پا میشه ... درحالی که دکمه های پیراهنی که بهش داده بودمو توی تنش می بستم برای اینکه حرفوعوض کنم گفتم : آقا پارسا مواظب باش شکم درنیاریا ! من ازمرد شکم گنده متنفرم ! دستشوکشید روی شکمش گفت : شکم یعنی چی عزیزم ؟ جَنَم !!! - چه ربطی داره ؟ پارسا : شکم مرد مثل جَنَمه !!! گفتم : اِیـــــــــــــــــــی ! دستتواونجوری نزن به شکمت ! حالا خوبه شکم نداری وگرنه چیکارمی کردی !! حسابی داشت تفریح می کرد وازحرص خوردن من با لذت لذت می خنذید ! - زود باش دیرت نشه ، من میرم یه سرخونۀ پویا . پارسا : بخاطرملودی میری ؟ - وای پارسا خیلی شیرین شده یه روزنمی بینمش انگاریه چیزی گم کردم . دستهاشودورکمرم انداخت گفت : منویه روزنبینی چطوری میشی ؟! خودموبراش لوس کردم گفتم : اونوقت می میرم. توی آغوشش فشرد روی موهاموبوسید گفت : خدا نکنه عروسکم . نگاهی به شلوارچرمم انداخت گفت : بازم ؟؟؟!! بدم نیومد کمی اذیتش کنم ، با خنده گفتم : چیکارکنم مگه دست منه ؟ قیافه ش خیلی خنده دارشده بود گفت : من هفت روزنمی تونم صبرکنما گفته باشم ! درحالیکه سراغ پولیورش می رفت با خودش غرمی زد : اَه ... اینم شد زندگی آخه ! من نمی دونم تا سرتوبرمی گردونی یک ماه می گذره ! اصلا" یک ماه چیه ؟ چرخید طرف من گفت : جون پارسا توکه سرمنوکلاه نمی ذاری ؟! به زورجلوی خنده مو گرفتم گفتم : وا زده به سرت انگارا ! پارسا : جدی میگم توکه تازه اون یکی جمعه بودی ! - خب که چی ؟! پارسا : جدیدا" تایمش شده دوهفته ای دیگه ! - عزیزم چی باعث شده توفکرکنی که من دوباره عذردارم ؟ پارسا : علتش این شلوارچرمه که پوشیدی؟!! - آخه اینکه اون نیست ! چهره ش ازهم باز شد گفت : آخ جـــــــــونم . امشب برات دارم عشق من ! خنده م گرفته بود . با گفتن خداحافظ ازدرخارج شد ... ***** ملودی سینۀ ساغروچسبیده بودو دولپی داشت شیرمی خورد. لپ توپولشویه ماچ محکم گرفتم خندید دلم ضعف رفت ، خیلی شیرین بود...داشتم با ساغرخوش وبش می کردم که پویا اومد خونه ... ساغرگفت : پویا بازکه اومدی خونه ؟! با تعجب گفتم : جریان چیه؟ ساغرگفت : پروا روزی چند باربه هوای این بچه میاد خونه وقتی میره ملودی خونه روروی سرش می ذاره ونمی تونم به هیچ کارم برسم ! پویا بدون اینکه به روش بیاره منوبوسید ورفت نشست کنارساغرخم شد روی صورت ملودی گفت : جیگرمن چی می خوره ؟ تا ملودی صدای پویا روشنید سینه روول کرد وازذوق جیغ کشید وسرشو توسینۀ ساغرمخفی کرد وزیرچشمی پویا رونگاه می کرد . پویا گفت : نگفتی چی می خوری ؟ ملودی به پویا نگاه کرد گفت " مَمَش . پویا گفت : اِ... ممش ؟ به منم میدی ؟! ساغر با اخم گفت : پویا ..!! پویا خم شد گونۀ ملودی روکه مشغول شیرخوردن بود بوسید وپشت سرش س... ساغروبوسید . ساغرسرخ وسفید شد . ساغرگفت : پویــــــــــا ... حداقل ازپروا خجالت بکش. پویا با پررویی گفت : پروا ازاین چیزا زیاد دیده توغصۀ اونونخور ..! زدم زیرخنده گفتم : راحت باش بابا ... پویا به من یواشکی چشمک زد وروبه ساغرگفت : بابا اونواونجوری انداختی بیرون آدم دلش می خواد خب ، مخصوصا" الان که توش شیرم داره سایزش دوبرابرشده !!! ساغرازخجالت داشت پس میوفتاد... پویا گفت : من دارم ازالان این بچه روآب بندی می کنم .می ترسم دست انتقام خدا ازآستین بیرون بیاد و اون بلاهایی که من شبها سرپدرومادرم میاوردم این سرمن بیاره !!! ملودی جیغ زنان خودشوانداخت توی بغل پویا ودوتایی خونه روگذاشتن روی سرشون ... با صدای زنگ تلفن پویا ازجا برخاست وملودی روداد بغل من. خدایا چقدراین بچه خوردنیه . توبغلم درازکشیده بود ، پاهای توپولشوبا دستاش می گرفت وشست پاشومی کرد توی دهنش . پویا اومد گفت : بندازپاتوپایین دخمل .زشته . ملودی غش غش می خندید . ساغربا سینی چای ازآشپزخونه خارج شد وروبه پویا گفت : کی تلفن کی بود ؟ پویا درحالیکه دهنشوفرومی کرد تو شکم ملودی وصدادرمیاورد گفت : رامبد بود ... من وساغربه هم نگاه کردیم ساغرگفت : چیکارداشت ؟ پویا همونطورکه مشغول بازی با ملودی بود گفت : داره میاد اینجا، ازش خواستم تویه کارحقوقی کمکم کنه داره میاد نتیجه روبگه . شوهرخواهرشما که ماروقال گذاشت . رامبد رویکی دوبارتومهمونیها دیده بودم ولی برخوردهامون درحد سلام وخداحافظ بود.دوست نداشتم پارسا حساس بشه . رامبد بسیارقابل احترام بود ودلم نمی خواست به شخصیتش خدشه ای وارد بشه. چایم روسریع خوردم وازجابرخاستم . ساغروپویا هردو با تعجب گفتن : کجا ؟! بمون به پارسا هم زنگ می زنیم بیاد اینجا ... ازجا برخاستم به سمت پالتوم رفتم وگفتم : ممنون .هوا داره تاریک میشه ، باشه برای یه شب دیگه ... بالاخره با بدبختی ازدستشون فرارکردم . تازه دوتا خیابون و رد کرده بودم که ماشینم پنچرشد ... بخشکی شانس . نمی دونستم چیکارکنم . خیابون خلوت وهوا تاریک بود ..دستهامو به کمرم زدم وبه تایرپنچرشده خیره بودم که یه صدایی ازپشتم گفت : به به پروا خوشگله ! توکجا اینجا کجا ؟! ازشنیدن صداش موبه تنم راست شد ، با ترس برگشتم عقب درحالیکه خدا خدا می کردم اشتباه کرده باشم ... با ترس به چشمهاش خیره شدم وگفتم : فرشاد . . . ؟ ؟ ؟ ! ! ! ********* با وحشت به روبروم خیره شده بودم . بازم همون چشمهای وقیح ونفرت انگیز . سعی کردم خودمونبازم ولی انگارموفق نبودم با لکنت گفتم : ت .. تو ..ا..اینجا چی..چیکارمی کنی ؟ پوزخندش پررنگترشد گفت : می دونی چند وقته دارم دنبالت می گردم ؟ بالاخره گیرت آوردم ! با نفرت جواب دادم : توغلط کردی دنبال من گشتی . بروهمون جهنمی که بودی . نچ نچ کنان سرشوتکون داد وگفت : عزیزم توکه انقدربی ادب نبودی ، به هرحال هرجا برم توهم با من میای ! ازاینکه کسِ دیگه ای غیرازپارسا عزیزم خطابم کنه چندشم شد . با حرص گفتم : گمشودست ازسرمن بردار . من شوهردارم ویک تارموی گندیده شوبه هزارتای تو وامثال تونمی دم. دوباره بهم نزدیکترشد ، با دندون قروچه گفت : توفقط زن منی . داغتوبه دل شوهرت می ذارم ... چند قدم عقب برداشتم می خواستم فرارکنم که مچ دستموگرفت .شروع کردم به تقلا کردن وجیغ کشیدن ، داشت منو می برد سمت بنزسورمه ای رنگش که کنارماشینم پارک کرده بود ودرش هم بازبود ... داشتم ازترس قالب تهی می کردم ناگهان صدای جیغ لاستیک ماشینی به گوشم خورد . با آخرین توانی که داشتم به اون سمت برگشتم ... ازدیدن رامبد انگاردنیا رو بهم دادن ... فقط سروکلۀ فرشاد ومی دیدم که زیردست وپای رامبد به هرطرف میره . آخه رزمی کاربود . وفرشاد براش بیشتراز یه بچه نبود . تو یه چشم به هم زدن فرشاد با سروصورت خونی سوارماشینش شد وپا به فرارگذاشت.گوشۀ دیواری که متعلق به یک قالیشویی بود تکیه داده بودم. حالم به شدت بد بود ، تازه اون موقع گریه م گرفت . رامبد اومد جلوبازوموگرفت برد توی ماشین خودش نشوند وبخاری روروشن کرد ... بدون حرف به طرف ماشینم رفت . با دیدن لاستیک پنچرشروع به پنچرگیری کرد. کارش که تموم شد درماشینوبازکرد نشست.کمی مکث کرد وگفت : می شناختیش ؟! اول می خواستم بگم نه ! ولی وقتی به چشمهای تیزبینش نگاه کردم فهمیدم دروغ گفتن به یه وکیل ومشاورکارخیلی احمقانه ایه ! من ازعهده ش برنمیام ، درضمن ممکنه درموردم هزارویک جورفکرکنه . سرموبه نشونۀ مثبت تکون دادم که گفت : می شنوم ! هرچی هست بگو مطمئن باش بین من وتو دفن میشه . آب دهانمو قورت دادم شروع به تعریف کردم : زمان دانشجویی تنها کسی که باهاش دمخوربودم لیلا بود که الانم تویه بیمارستان با هم کارمی کنیم.زیاد با کسی قاطی نمی شدم وسرم تولاک خودم بود . فرشاد "همین که دیدیش" یکی ازخوش تیپ ترین ودرعین حال پولدارترین پسرهای دانشگاه بود . چشم خیلی ها روبه دنبال داشت . همیشه یه عده اطرافش بودن ونوچه گیشومی کردن. هیچ کس ازخانواده ش چیزی نمی دونست وخودش به چند تا ازدوستای نزدیکش گفته بود که ایران نیستن وخودش تنها زندگی می کنه فقط گاهی برای دیدنشون میره . ولی عجیب بود که سراغ هیچ دختری نمی رفت ... بعد ازمکث کوتاهی ادامه دادم : ومتأسفانه بین این همه عاشق سینه چاک , دست روی من گذاشت ... هرکاری می کردم ازش خوشم نمیومد ، حس بدی نسبت بهش داشتم . اوایل هرروزازطریق دوست دخترای دوستاش برام هدیه های رنگارنگ می فرستاد "می گم دوست دخترای دوستاش چون می دونست من با پسرها میونۀ خوبی ندارم" منم بدون اینکه حتی نگاه کنم برمی گردوندم ، یواش یواش خودش سرراهم سبزمی شد ، بازم بی محلی من بود وحیرت دیگران وخشم خودش . کم کم شروع به تعقیبم کرد . زندگی روبرام سخت کرده بود .وقت وبی وقت موضوع خواستگاری وازدواج وپیش می کشید ولی نمی تونستم بپذیرم . با اینکه درظاهرپسربدی به نظرنمی رسید . تا اینکه یکیاریکی ازدوستاش پنهانی ازطریق نامزدش نامه ای به دستم رسوند که نوشته بود فرشاد توکارقاچاقه وحواسم باشه یه وقت گولشونخورم ... ترس عجیبی به دلم راه افتاد با خودم فکرکردم پس بگواین ماشینهای مدل بالا که هرروزعوض میشه واین لباسهای مارکدارگرون قیمت که تا حالا هیچ کدوم ودو بارتوی تنش ندیدم ، پولش ازخون جوونهای مردم تغذیه می شه . من که نمی تونستم باهاش دربیوفتم به همون بی محلی اکتفا کردم . ازترسم به پدرگفتم ماشین نمی خوام خسته شدم وازپویا خواستم اون زحمت رفت وبرگشتمو به عهده بگیره . طفلی پویا قبول کرد ولی یه روزهایی برای بردنم نمی تونست بیاد ؛ اونوقت فرشاد سرراهم سبزمی شد وآزارم می داد. تمام خواستگارهامونقره داغ کرده بود ودیگه کسی توی دانشگاه جرأت نداشت به خواستگاریم بیاد ... بعد ازمدتها به همین منوال گذشت . آخرهای ترم بود تا اینکه یک دفعه غیبش زد ، انگارآب شد رفت توزمین وهیچ خبری ازش نشد. اول می گفتن گرفتنش ولی بعدها فهمیدیم مثل اینکه باندشون لورفته وازایران قاچاقی فرارکرده ولی امروزنمی دونم ازکجا یه دفعه سبزشد جلوم واگه تونرسیده بودی نمی دونم چه اتفاقی میوفتاد ؟! رامبد با حوصله به همۀ حرفهام گوش کرد وحتی کلمه ای حرف نزد ... با انگشتهاش روی فرمون ماشین ضرب گرفت ، دستشوبرد توی جیب کتش که اززیرپالتوپوشیده بود کارتی خارج کرد به طرفم گرفت وگفت : این کارت منه . یه دفتروکالت زدم .اگه فرشاد سروکله ش پیدا شد بدون فوت وقت با من تماس بگیر. کارتوازش گرفتم وگفتم خواهش می کنم به قولت عمل کن ونذارکسی چیزی بفهمه مصوصا" پارسا یا پویا ، چون بفهمن تا نکشنش دست نمی کشن ومن دلم نمی خواد این حرف درزپیدا کنه . گفت خیالت راحت باشه من سرقولم می ایستم ... ازماشین پیاده شدم... انگارفهمید هنوزمی ترسم ، با لبخند اطمینان بخشی گفت : من پشت سرت تا دم خونه میام خیالت راحت باشه . با حق شناسی نگاش کردم وسوارماشین شدم. همونطورکه گفته بود تا جلوی درِ خونه دنبالم اومد ولحظۀ آخربا گفتن اینکه به پارسا سلام برسون بوق کوتاهی زد ورفت . ****** ماشینوتوی پارکینگ گذاشتم ، منتظرآسانسورنشدم وبدوازپله ها رفتم بالا . ماشین پارسا پارک بود ، هوا تاریک شده بود . دروبازکردم وارد شدم دیدم پارسا روبروم ایستاده . مثل همیشه رکابی وشلوارک پاش بود .دستپاچه سلام کردم ، با یه حالت خاصی جوابموداد و گفت : چقدردیرکردی ؟ شال وپالتومودرآوردم به جا رختی آویختم گفتم : آخه نمی دونی به چه دردسری افتادم که ! با موشکافی تمام حرکاتموزیرنظرداشت گفت: می شنوم! وا ..!! این چرا اینطوری شده ؟! به سمت اتاق خواب رفتم وتاپ وشلوارکموبرداشتم. برعکس هوای سرد بیرون , گرمای خونه واقعا" دلچسب ومطبوع بود. شلوارکم حسابی کوتاه بود . طرح روش چند تا لب با رژلب قرمزداشت . تاپمم پشتش شل میوفتاد ودراصل تمام پشتش بازبود . جلوشم از پشت گردن گره می خورد... گرفتم توی دستم اومدم توی سالن . پارسا روی مبل نشسته بود وبروبرزل زده بود بهم . شروع کردم جلوش به عوض کردن لباسهام . رفتم نشستم پشتموکردم بهش گفتم : غزنای اینوبازکن دارم خفه می شم . بدون حرف بازکرد ، لباس زیرمودرآوردم و تاپوکشیدم توی تنم شروع کردم به تعریف ماجرا ازخونۀ پویا گرفته تا تلفن رامبد وپنچری ماشین وسررسیدن رامبد "همه چیزغیراز قضیۀ فرشاد که فاکتور گرفتم" درآخرکه رامبد تا دم دردنبالم اومد که دوباره توی خیابون موردی پیش نیاد گیربکنم ... کم کم چهره ش ازهم بازشد ولبخند کم رنگی گوشۀ لبش جا خوش کرد . باهمون لبخند گفت: برای همین رامبد پشت سرت بود ؟!! خب می گفتی بیاد بالا !! پس حدسم درست بوده ! پارسا ازپنجره رامبد و دیده بوده ومنتظربود ببینه من بهش چیزی می گم یا نه ؟ حالا که جریانوگفته بودم خیالش راحت شده بود ! گفتم : الان برای شام یه چیزی درست می کنم ، این ماشینه حسابی گیرم انداخت ... پارسا پشت سرم وارد آشپزخونه شد گفت : من شام درست کردم !!! با چشمهای گرد شده گفتم : جدی ؟ !! به اجاق گازنگاه کردم قابلمه روش بود درحالیکه می رفتم سراغش گفتم : حالا چی هست ؟ با خنده گفت ماکارونی ! درقابلمه روبازکردم یه خمیرقرمزرنگ توی طرف بود ! گفتم : میشه بگی چطوری درست کردی ؟ پارسا : مثل خودت دیگه ! - قبول ، مثل من درست کردی ! ولی میشه توضیح بدی ؟! پشت میزنشسته ومنتظربود من غذاروبکشم گفت : خب آبوگذاشتم جوش اومد توش رب ریختم وماکارونی هارو خردکردم ریختم توی آب بعد منتظرشدم آبش کشیده شد ودم گذاشتم !!! درِقابلمه توی دستم بود وداشتم بهش نگاه می کردم گفتم : میشه بیای یه نگاهی بندازی ببینی دم کشیده یا نه ؟! ازجاش بلند شد اومد توی قابلمه رونگاه کرد ، سرشوبلند کرد به من نگاه کرد ، دوباره توی قابلمه رونگاه کرد واینبارروی سرشوآروم خاروند وگفت : قیافه ش که چنگی به دل نمی زنه ! می خوای اصلا" املت درست کنم ؟! با خنده گفتم : لازم نکرده خودم درست می کنم ! با خنده گفت : ولی این حیفه ها ! گفتم : اگه حیفه می خوای توبخورش من املت می خورم ! سریع گفت : نه ! منظورم این نیست ، می خوای ببرم بدم به این پیمانکاره که سرخیابون ساخت وسازمی کنن ، بزنه توکارساختمون ! عمرا" سیمان به سفتیه این باشه ! هردوزدیم زیرخنده ... گوجه ها رو رنده کردم وبدون روغن ریختم توتابه وحسابی که آبش کشیده شد روش روغن ریختم ونمک پاشیدم . پارسا بالای گازایستاده بود وبه دقت نگاه می کرد گفت : اِ..!! گوجه رومگه رنده می کنن برای املت ؟! - وا... پس چیکارمی کنن ؟ پارسا : من فکرمی کردم درسته می ریزن تویه ظرف آب , می ذارن انقدرمی پزه که وا بره ! - اونیکه توفکرکردی رب میشه تازه اونم نه اونجوری . پارسا : خب خوبه حداقل بذاراملتو یاد بگیرم ! - تودانشجوبودی کی غذاهاتومی پخت ؟ پارسا نوبتی بود ، یه بارسیروس یه بارم پدرام . - پس توچی ؟ پارسا : منم هیجی دیگه ! بلد نبودم که فقط می خوردم .البته دست پخت پدرام حرف نداشت ولی خدایی هیچ کس انگشت کوچیکۀ توأم نمی شه . گوجه ها که حسابی رنگ انداخت تخم مرغ ها روشکستم روش هم زدم وگفتم : بفرمائید سرمیزآقای آشپز ! خودم زیاد اشتها نداشتم ولی برای حفظ ظاهردوسه لقمه خوردم ولی پارسا با اشتها همه روخورد تهشم نون کشید ! بالاخره این هیکل باید یه جوری تغذیه می شد دیگه! ازسرمیزبلند شد رفت ولوشد جلوی تلوزیون .منم ظرفهاروشستم . شانس آوردم توی قابلمه تفلون هنرنمایی کرده بود وگرنه مگه می شد اونا روشست ؟! حوصلۀ چای ریختن نداشتم .رفتم پیشش ... تکیه داده بود به پشتی مبل پاهاشم با فاصله ازهم ولوکرده بود . خودمویه وری انداختم روش . پاهام روی کاناپه درازبود وبالاتنه م روی سینه وشکمش . دستشوانداخت دورکمرم تا ازروش لیزنخورم . دستهاموآروم کشیدم روی سینه ش . یه چشمش به تلوزیون بود یه چشمش به من... با اون یکی دستش آروم آروم رونمونوازش می کرد وگاهگداری فشارمی داد. ازغروب که فرشاد ودیده بودم عشق وعلاقه م به پارسا چندین برابرشده بود وبیشتر بی تابی می کردم براش ... صورتموبردم جلواول گونه شوبوسیدم بعد یه بوسۀ کوچولوازگوشۀ لبش گرفتم . پیش رَوی آهسته م داشت عطش شوزیاد می کرد ، اینوازفشاردستاش روی بدنم حس می کردم . درحالیکه سینه شو نوازش می کردم شروع کردم به بوسیدن گلوش . دستش که روی پاهام بود وآورد بالا فروکرد لابلای موهام ودیگه نذاشت سرموعقب بکشم . لبهاموچسبوندم به لبهاش . ترس اینکه یه روزی ازدست بدمش داشت ازپادرم میاورد. خودموتوی بغلش بالا کشیدم نشستم روی پاهاش وپاهاموگذاشتم دوطرف بدنش ؛ دستهاموانداختم دورگردنش . درحال بوسیدن دستشودرازکرد کنترل وبرداشت تلوزیون وخاموش کرد. پایین عرق گیرشو گرفتم آوردم بالا وازتنش کشیدم بیرون . معلوم بود ازکارام تعجب کرده چون همیشه اون بود که اول پیش قدم می شد. بند تاپموبازکرد ازتنم درآورد وگفت : حالا هیچ هیچ شدیم . با صدا خندیدم ، طاقت نیاورد گفت : پارسا قربون خنده هات بره ، امروزچی خوردی ؟! صورتموچسبوندم به صورتش بریده بریده گفتم :مگه خوشمزه ترازتوأم تو این دنیا چیزی پیدا میشه ؟ نفسش به شماره افتاد . دست انداخت دورکمرم خوابوند روی مبل خودشم انداخت روم . دستمو بردم زیرسرم کوسن مبل وکه زیرسرم بود وکشیدم پرت کردم اونطرف. سرم به عقب متمایل شده بود وپارسا زیرگلومو داشت می مکید.دیگه برام مهم نبود جاش بمونه وکسی ببینه ، مهم شوهرم بود . تواون هیروویرناخوداگاه یاد فرشاد میوفتادم وبرای چند دقیقه ازپارسا قافل می شدم . یه کم که گذشت سرشوآورد بالا گفت : پروا خانمی کجایی ؟! زود حواسموجمع کردم گفتم : اینجام عزیزدلم پیش تو ! پارسا " نه مثل همیشه نیستی ! - باورکن اشتباه می کنی قربونت برم . پارسا : نکنه من مشکلی دارم؟! - نه فدات شم ، تومثل همیشه عالی وبی نظیری ! پارسا : پس چرا فکرت درگیرمیشه ؟! چسبیدم بهش گفتم : انقدرمنودرانتظارنذار! فکرم درگیراون ملاتیه که درست کرده بودی ! خنده ش گرفت گفت : می خوای یه دونه بهترشوبرات درست کنم ؟ چونه شو بوسیدم گفتم : اوهـــــــــوم ... دوباره حمله کرد بهم وگفت : این پیش درآمدشه ها ، سانس بعدش بمونه برای آخرشب ! بی پرده گفتم : پس من الان حموم نمی رم ! ازنرمشی که نشون می دادم شوک زده شده بود ... اون شب یکی ازبهترین شبهای زندگیم درکنارپارسا بود . . . ********** ساعت حدود 2 نیمه شب بود . کرخت وبی حس ، ازپشت توآغوش پارسا فرورفته وغرق لذت بودم . آروم بازومونوازش می کرد . دم گوشم گفت : پروا خانم . با صدای خمارگفتم : هــــوم ؟! با خنده ای که روی صداش اثرگذاشته بود گفت : هوم ، یعنی بله دیگه ؟! خندیدم . ازپشت سرشوآورد جلوگونه موبوسید . خنده م بیشترشد . سرموبرگردوندم به سمتش وتویه چشم به هم زدن لباموچسبوندم به لباش وبا لذت شروع به بوسیدن کردم. گفتم : پارســـــا ... پارسا : جون دلم ؟ دوباره پشت بهش کردم گفتم : برام می خونی ؟! پارسا : چی برات بخونم ؟ - همون شعرِکه شب عروسیمون برامون خوندی . پارسا : منظورت همون شبیه که توپ گرفتی خوابیدی وفکرمنه بیچاره رونکردی ؟! - عزیزم عمدا" که نبود . پارسا : توهیچ فهمیدی من اون شب تا خودِ صبح بالای سرت نشستم نگات کردم ؟! - جدی که نمی گی ؟! پارسا : کاملا" جدی دارم می گم . دستشوازروی شکمم برداشتم به لبم نزدیک کردم پشتشو بوسیدم گفتم : بمیرم برات که انقدراذیت شدی . پارسا : خدا نکنه ، دیگه این حرفونشنوما . - حالا برام بخون . محکمتربغلم کرد وآهسته شعر "شمع سحریِ ؛ سالارعقیلی " روزمزمه کرد : به


مطالب مشابه :


پست13و14(قسمت اخر )رمان نیازم به تو

پست13و14(قسمت اخر )رمان نیازم به تو « نیازم به تو» "مریم" ( ادامۀ لحظه های دلواپسی )




پست 11و12رمان نیازم به تو

نام رمان مورد نظر خود را وارد کنید تا انرا برای شما پیدا کنیم!به همین راحتی




پست پنجم رمان نیازم به تو

نام رمان مورد نظر خود را وارد کنید تا انرا برای شما پیدا کنیم!به همین راحتی




نیازم به تو (5)

رمان نیازم به تو(ادامه لحظه های دلواپسی) رمان




رمان نیازم به تو (ادامه لحظه های دلواپسی)2

تمام حقوق وبلاگ متعلق به نویسنده‌ی آن می باشد :: طراح قالب: مجله رمان طنز وسرگرمی




رمان نیازم به تو ادامه رمان لحظه های دلواپسی 4

رمـانخـــــــــــانـه - رمان نیازم به تو ادامه رمان لحظه های دلواپسی 4




رمان نیازم به تو ادامه رمان لحظه های دلواپسی 3

رمـانخـــــــــــانـه - رمان نیازم به تو ادامه رمان لحظه های دلواپسی 3




رمان نیازم به تو ادامه رمان لحظه های دلواپسی 6

رمـانخـــــــــــانـه - رمان نیازم به تو ادامه رمان لحظه های دلواپسی 6




برچسب :