رمان خون اشام ایرونی -نوشته محمدرضا عباس زاده -قسمت 56
قسمت های قبلی رمان
رمان خون اشام ایرونی -نوشته محمدرضا عباس زاده -قسمت 56
بقیه در ادامه مطلب
98
-تو پیشین . بالای کوه کمین زدند . ما چهارده نفر بودیم با سه تا سیمرغ از پیشین می اومدیم پل سرباز برای یه ماموریت . از بالای کوه همه مون رو به رگبار بستند . بعد اومدن پایین . من و میلاد و سعید ، از اون چهارده نفر زنده بودیم . یازده نفرمون در جا شهید شده بودند . مارو بردن بالای کوهی در ایران ، تو چادر . چند ماه نگه داشتند .
-بعد
-کلی شکنجه مون دادند تا اطلاعات پادگان و نفرات رو بگیرن ، مام بروز ندادیم
-اون وقت چی شد ؟
-دیدند از ما چیزی در نمیاد ، مارو اوردن تو این غار . اینجا یه غار بزرگ تو پاکستانه
-یعنی ما اونور مرزیم
-اره
با خودم گفتم ددم وای . دیدم این همه راه اومدیم . بیشرف ها مارو اوردن تو پاکستان . چه سفری داشتم من . می خواستم از تاک دور بشم و برم تهرون سر از پاکستان در اوردم . اینجا پر از استریگوست . کافیه بفهمن یک موروی دست و پا بسته تو غاره . ایکی ثانیه ترتیبم رو میدن . بی همه چیزها .
ناصر دید رنگم پریده و رفتم تو فکر گفت:
-البته اینجا دم مرزه . با الاغ که از کوه بری پایین ، با تویوتا تا پل سرباز پونزده شونزده ساعت راه خاکی بیشتر فاصله نداره ،البته راه های قاچاق !
-ددم وای . پونزده شونزده ساعت ؟
-اره .
-خوب بگذریم حالا شما رو اوردن اینجا چیکار کنن ؟
-مارو به این گروگان گیرها فروخته اند . از خونواده های ما نفری صد میلیون پول خواستن !
-اونام دادن
لبخند غم انگیزی زد :
-خونواده های ما گور ندارن که کفن داشته باشن . پدر من یه کارگر رنگ سازیه . تموم ریه هاش از بین رفته و مرتب سرفه می کنه ، پدر سعید معلمه . با چندر غاز حقوق و سه تا بچه . پدر میلاد هم زندونه . به خاطر قاچاق جنس از اون ور مرز
-فکر کنم پدر میلاد پولدار باشه
-چطور
-کسی که قاچاق می کنه ، نمیشه بی پول باشه
-فعلا که تو زندونه
-اون وخت تکلیف شما چیه
-پدر و مادرامون که دیدن پول ندارن ، رفتن پیش پلیس و جریان رو گفتن
-خوب ؟
-سه روز قبل به ما خبر دادن برای مرگ اماده باشین
-شوخی می کنی
-نه خانم . قراره فردا ، پس فردا چندتا فیلمبردار بیان و این پیچر بی همه چیز با خنجر سرهامون رو ببره . فیلم مون رو برا مادر ، خواهر و باباهامون بفرستن
-چه بی شرف هایی هستن اینا
-از بیشرف هم گذشتن . یه چیزایی زیر بی شرف هستن
-حالا واقعا می کشن ؟
-اره به خدا . اصلا کار اینا کشتن سربازه . ده تا ده تا بیست تا بیست تا می کشن . اون پلنگ بیگی در ده دقیقه سر هفت هشت سرباز جوان و پر ارزو رو برید و گذاشت رو سینه شون . فیلم شو هم گرفتن و همه جا پخش کردن
-با دست خودش ؟
-اره ، یه نفر پای سرباز دست و پا بسته رو گرفته بود ، بیگی با کاردی پهن ، گلوی سرباز رو می برید . خون و محنویات معده سرباز تا یه متری می زد بیرون ، در حالی که تن سربازه تکون می خورد و داشت جون می داد سرشو می گذاش رو سینه اش و نعره های وحشیانه می کشید .
-بقیه سربازها هم تو نوبت بودن ؟
-اره اونا که تو نوبت بودن ، نگاه می کردن اما هیچ اثری از التماس و زاری تو وجودشون نبود . ساکت و مردانه نگاه می کردند
-اما پلنگ با همه درندگی اش به دام افتاد ، این قانون طبیعته ، بکشی ، کشته می شی
-درسته ، خود همین پلنگ موقع اعدام با دو دست بسته، میله های محوطه رو چسبیده بود و گریه و زاری می کرد نبرندش زیر چوبه دار
-اون ایمان نداشت ، خبیث بود سربازها ایمان داشتن ،پاک و بی گناه بودن
-تف به روح خبیث اش بیاد . اینا که از خون اشام ها هم بدترند
-چی گفتین خانم خون اشام کیه ؟
-یعنی خون ریز ....قاتل
تو دلم به خودم فحش دادم . نزدیک بود خودم رو لو بدم ها . ولی واقعا اینا دست هر خون اشامی رو از پشت بستند .
صدای ناصر منو به خود اورد :
-اینا زورشون به اون بالایی ها و مرکز نمیرسه ، به یه مشت سرباز هفده هجده ساله ، زن و بچه، تو روستا بند کرده اند .مثه روباه ، کمین می زنن ، سرباز هارو می گیرند و دست و پاشونو می بندن ، بعد یک ور به پهلو ، جلو دوربین می خوابونن و تو مغزشون شلیک می کنن . فیلم شو هم برای ارباب هاشون تو امریکا و عربستان می فرستند . با این کارها می خوان اسم در کنن و مطرح بشن
سعید گفت :
-کمین زدن بالای کوه و اعدام چند تا سرباز دست و پا بسته جلو دوربین ، افتخار داره ؟
ناصر جواب داد :
-همه اش زیر سر امریکاست ، تازه ادعای حفظ حقوق بشر رو هم دارن !
من گفتم :
-حالا هم ملت ایرون رو تحریم کردن . جلو اومدن دارو و مواد غذایی رو گرفتن ،مثلا چی بشه ؟ بگن ما طرفدار ملت ایرونیم ؟یه مشت بیمار بدبخت چه گناهی کردن ؟به خدا دست شون به ملت برسه ، یکی رو سالم نمیذارن . از بس با ملت ما کینه و دشمنی دارن
ناصر گفت :
-سی ساله مارو تحریم هواپیمایی کردن ، هواپیماشو فروختن ، وسایل یدکی شو تحریم کردن ،بعد میگن ما دوست ملت ایرونیم
سعید با چهره ای گرفته روشو به من کرد :
-خانوم دعاکنین برامون . من هرشب خواب می بینم ،یکی داره گلوم رو می بره !یهو از خواب می پرم . با تن و بدنی عرق کرده و خیس
گفتم :
-وضع من از شما بدتره
-چرا ؟
-چون اینا فکر می کنن من بابای پولداری دارم ، در صورتی که من اصلا بابا ننه ندارم ، هردوشون مردن
-خدا بهتون رحم کنه
میلاد کم سن تر از اون دوتا بود . با صدایی لرزان گفت :
-می خوان سرمون رو ببرن . ینی خیلی درد داره ؟
گفتم :
-والاه تا حالا تجربه نکردم بدونم چقدر درد داره ولی خوب درد که داره
شب ، لوبیارو خوردیم و سکوت اعلام شد . بعد از اعلام سکوت هیچ کس حق حرف زدن نداشت .
99
من رفتم تو فکر . وقت زیادی نداشتم . شاید فردا ، شایدم پس فردا ، می خواستند سر این سه جوان بیگناه را با خنجر ببرند و فیلم بگیرند . اخه این بیچاره ها چه گناهی کرده اند . اومدن به کشورشون خدمت کنن . از مرزها پاسداری کنن . اگه شما جک و جونورها که دورتا دور ایران رو محاصره کردین ، فرصتی پیدا کنین ، به صغیر و کبیر رحم نمی کنین . از بچه سه ساله تا پیرزن و پیرمرد رو می کشین ، اذیت و ازارشون می کنین . گناه اینا مگه چیه ؟ این که نمی ذارن شما سر مردم را ببرید و به کودکان و دخترها دست درازی کنید ؟ ای خاک تو سر حیونتون کنم . به خودم هم فحش دادم :
-خاک تو سرت خودت هم بکنم ، ابگین . نباید تسلیم اینا بشی . باید یه راهی پیدا کنی . تو می تونی . خودت رو نباز . اونارو از دست این سگ ها نجات بده . اینا دست نشونده نیروهای ناتو تو افغانستانن. شستشوی مغزی داده شده توسط طالبان پاکستان اند که منتظرن قدرتی پیدا کنن و زنها و دخمل هارو به اسارت بگیرن و جوان های نازنین وطن رو به جرم شیعه بودن سر ببرند و الله اکبر بگن که کافری رو کشتن . تو باید یه کاری بکنی .هرچی باشه تو هم یه ایرونی هستی . از این اب و خاکی . درسته خون اشامی ، اما یه خون اشام ایرونی هستی . ایرونی ها ، حتی خون اشام های خوب شون ، غیرت و همیت ملی شونو دارن . بجنب ابگین .
به خودم دلداری دادم :
-کافیه این الیاژ نقره ، که فکر کنم در قسمت قفل دستبند هست ، یه جوری از پوستم جدا بشه . یه خرده خون هم بنوشم و نیرو بگیرم . اون وقت با یه حرکت دستبند رو جر می دم ، بعد این دوتا کافر نجس قدرت منو می بینن . اون وقت فیلمبردارها ، به جای ، گرفتن کلیپ از سر بریدن سربازها ، از سربریدن نبی و پیچر فیلم می گیرن و برای ارباب هاشون می فرستن . آی حال میده ، وقتی همه دنیا ببینن یه دختر ایرونی مثه اب خوردن ، این اشرار رو تو گونی کرده . اون وقت می فهمن ایرونی یعنی چه . اِی همه اشرارتون برن به جهنم !
دوباره به خود گفتم :
-اون وقت همه چهره تو می بینن و استریگوی ها میریزن سرت
خودم به خودم جواب دادم :
-احمق جون ، صورت خودت رو بپوشون . این که کاری نداره
صبح ، بعد از اجرای مراسم توالت و حمام تو جوی اب و خوردن لوبیاها ، ان دو خبیث و ملعون روبروی هم نشستند و دبلنا بازی می کردن . دبلنا یه نوع بازی بلوچیه که تو بلوچستان عاشق و خاطرخواه زیاد داره . شب های طولانی ، تو بیشتر خونه ها مردها دور هم جمع می شن و میون دود قلیون و سیگار وینستون دبلنا بازی می کنن .
من خودم را کنار دختر هشت نه ساله کشوندم . دخترک خیلی اروم و بی صدا همه رو نگاه می کرد . یه جورایی پژمرده و افسرده بود که دل ادم کباب می شد . حیف که دست هام بسته بود و نمی تونستم موهای ناز و مشکی شو نوازش کنم ، دلداریش بدم . گفتم :
-دخمل قشنگ ، عزیز مامان اسمت چیه ؟
با شنیدن اسم مامان اشک هاش در اومدن . جگرم اتش گرفت به قرآن . یه قیافه ماتم زده ای داشت که نگو . اروم گفت :
-مامانم رفته
-کچا رفته عزیزم ؟
-پیش خدا ، تو اسمون
-بابات چی ، اون کجاست
-پیش مادرم
به سختی،با اون دست و پای بسته ، سرم رو جلو بردم و گونه دختر رو بوسیدم . نامردها با او هم مثل بزرگ ترها رفتار کرده بودند . دست هاشو از پشت بسته بودند و به پاهای کوچولوش پا بند زده بودند . دخترک خیلی لاغر بود و استخوان های بیرون زده سینه اش، از زیر پیراهن چرک اش ،دل ادم رو ریش می کرد . به زحمت جلو گریه مو گرفتم و گفتم :
-اسمت چیه مامانی
-ثریا
-چند سالته
-نه سال
-اون وخت کلاس چندمی
-دوم دبستان
-چطور شد که اومدی اینجا
قیافه دختر درهم رفت و چشماش رو بست .گویی ، براش سخت بود . یاد اسیر شدنش . یاد بلاهایی که به سرش اورده بودن ، صحنه هایی که تو این سن کم دیده بود .
گفتم :
-دخمل نترس . من تورو با بقیه نجات میدم . فقط بگو چطور اسیر شدی ؟
با امیدواری گفت :
-راس میگی خانوم ؟ یعنی می تونم از اینجا برم . برم پیش مامانی و بابابزرگم ؟
-اره . یه کم یواش تر حرف بزن . بگو چطوری گرفتار این کثافت ها شدی
-خانوم گفتنش سخته . میترسم دوباره غش کنم
ترانه اروم گفت :
-هروقت یاد بابا و مادرش می افته بیهوش میشه . دندوناش رو هم قفل میشه ، باید با چوبی چیزی دندوناشو از هم جدا کنیم ، بتونه نفس بکشه
100
گفتم :
-باشه .ولی باید بگه . باید حرف بزنه و خودشو خالی کنه وگرنه تا اخر عمر این حالت روش میمونه
دختر کوچولو کمی مکث کرد و بعد گفت :
پارسال نزدیک عید من و پدر و مادرم ، برای دیدن منصور از اصفهان به طرف ایرانشهر حرکت کردیم .
-منصور کیه ؟
-داداشمه . تو ایرانشهر خدمت می کنه .مامانم خیلی دوستش داشت . دم عیدی پاشو کرده بود تو یه کبش که بریم ایرانشهر ، هم بچه مو ببینم ، هم اونجا یه گردشی بکنیم
-مگه به داداشت مرخصی نمی دادن ؟
-نه . تازه اگر هم می دادن سه روز بود ، اونم دو روز و نصفی اش تو راه بود .اما ایرانشهر که می رفتیم ،پنجشنبه ها مرخصی داشت . راحت می دیدیمش
-خوب بعدش
-با اتوبوس از کافه بم رد شده بودیم . یه چلو کباب مونده و مزخرفی خورده بودیم و دلم درد گرفته بود . از بم که رد شدیم ، رسیدیم به جایی که بهش میگن گردنه دختر کش . اونجا خیلی خطرناکه و اشرار کمین می کنن !
-خوب ؟
-یهو دو سه نفر با لباس نیروی انتظامی و صورت های پوشیده جلو اتوبوس ایستادند . یه وانت هم کنار جاده دیده می شد که روش تیربار داشت . راننده خیلی زرنگ بود ، چند سال تو این خط کار می کرد . با دیدن وانتِ تیربار دار فهمید که این مامورها قلابین . به جای این که وایسه ، پاشو گذاشت رو گاز و اونارو پشت سر گذاش .
یهو صدای وحشتناک شلیک گلوله شروع شد . گلوله ها به بدنه اتوبوس می خوردن و داخل اتوبوس صداهایی بلند و ترسناک به گوش مون می رسید . همه زن ها و مردها دعا می خوندن و گریه و زاری می کردن . سی و شش هفت نفر زن و بچه تو اتوبوس بودند ،دوتا بچه قنداقی هم بود .
-خوب ؟
اتوبوس ما با سرعت می رفت ، اون وانت با تیربارش دنبالمون بود و هی بهمون شلیک می کرد . نامردا ول کن نبودن ،یهو راننده گفت :
-یا قمر بنی هاشم چرخ عقب رو ترکوندند
اما اون با چرخ پُکیده و اتوبوس کج شده همین جور می رفت تا یهو فرمون از دستش خارج شد و اتوبوس کنار جاده ایستاد ، همه از ترس شیون و ناله می کردن و خدا رو صدا می زدن .
-بعد ؟
-بعد اشرار اومدن و همه رو با کتک و توسری از اتوبوس پایین اوردند . زنها تو یه صف ، مردها تو یه صف .
شب تاریکی بود و خیلی کم ماشین می اومد . جاده خلوت بود . ساکت و اروم ، فقط داد و هوار مسافرها و نعره های اشرار تو جاده می پیچید ، اون قدر ترسیده بودم که حد نداش . همه جونم می ارزید و زبونم بند اومده بود . مادرم دست منو محکم گرفته بود و موهامو نوازش می کرد .
چند تااز اشرار رفتند سراغ بارهای مسافرین و هرچی ساک بود خالی کردند ، وسایل به درد بخورش رو بردند تو وانت . بعد هم اومدن سراغ کیف و کُت مردها و جیب هاشونو خالی کردن .
دو نفر هم رفتند طرف ده دوازده زن ، دختر دانشجو و مسافر ، شروع به باز کردن گردنبند ،دستبند و طلاهای اونا کردن .
یکی شون با دوربین داشت فیلم می گرفت . زن هایی که جیغ می زدن و گریه می کردن رو با باطوم می زدن .محکم می زدن تو سرشون خانوم .
یکی از زن ها خودش طلاهاشو از گردن و دستش باز کرد و دست شرور داد . می خواست دست مَرده به تنش نخوره ، مرد زد تو صورت زنه و گفت :
-دوباره ببند به گردنت
-چرا ؟
-من باید با دست خودم بازشون کنم
و بعد یهو دو طرف یقه زن را گرفت و جر داد . بعد تمام بدن خانوم رو وارسی کرد و دست کشید تا چیزی رو قایم نکرده باشه
-قایم کرده بود ؟
-دوتا گوشواره ، تو دلش قایم کرده بود ، ازش گرفتن و کتک اش زدن . همه جای خانوم ها و مردها رو دست می کشیدن و وارسی می کردن ، چیزی رو قایم نکنن .
-خوب بعد؟
-رییس شون گفت : «زن هارو ببرین پشت سنگ ها و خوب وارسی شون کنین ، معلومه خیلی چیزارو پنهون کردن . »
-اون وقت چی شد ؟
- یکی یکی زن ها رو می بردن پشت یه تپه و خوب وارسی شون می کردن ،طلایی سکه ای چیزی قایم نکرده باشن . یکی زیر لب گفت : بی ناموس ها ، صدای التماس و جیغ و دادشون رو می شنیدیم . کتک شون می زدن . چون بیشتر زن ها طلاهاشونو تو بدن شون قایم کرده بودن . مادر منم بردن . دست من تو دست مامانم بود . به زور کشیدنش و بردن . دستم از دست اش در اومد . پدرم از صف بیرون اومد تا اعتراض کنه ، یکی از اونا کلت شو نشونه گرفت رو سر بابام و یه تیر زد تو سرش .بابام افتاد رو زمین و دیگه بلن نشد . دور سرش یه عالمه خون دیده می شد . بدن بابام تکون تکون می خورد .نمی تونس از جاش بلن بشه ...
کم کم حال دختر داشت خراب می شد . زیر چشم هاش گود افتاده و لب هاش می لرزیدند . خواستم از خیر بقیه اش بگذره اما خودش گفت :
-نه . حالا که اولش رو شنیدین اخرش رو هم بشنوین
-اخه ، می ترسم حالت خراب بشه ثریا جون
-نترسین . من این قدر برای اینا تعریف کردم دیگه عادی شده برام
-باشه بگو
دخترک با همون لب های لرزان اش ادامه داد :
بعد همه رو تو صف کردند . زن و مرد اسیر شده . لباس زن ها و دخترها پاره و خاکی بود . اونی که بادوربین فیلمبرداری می کرد به همه گفت به فلان و فلان فحش بدین و بگین که با فلانی مخالفین ،اگرنه ابکش تون می کنیم
-بعد چی شد ؟
101
-بعد ، شش تا دختر رو انتخاب کردند و با دست و پای بسته انداختند تو وانت . بقیه رو با ضرب قنداق تفنگ بردند داخل یه گودال . منم لاشون بودم . تو یه گودال تقریبا دایره مانند کنار هم . پیرمردی کنارم بود، هی دعا می خوند ، چندتا زن و مرد دیگه هم بودن ،گریه می کردن . هیچ کاری از دست شون بر نمی اومد .
یهو یه نفر بیخ گردنم رو گرفت و از گودال بالا کشید ، گفت :
-اینو من می خوام .بچه ندارم ،ببرمش خونه زنم خوشحال میشه
-باشه مال تو
انگار که گوسفند سوا می کرد . بعد منو با طناب و تسمه به یه تیر چراغ برق بستند . مردها با مسلسل دور گودال جمع شدن . نوک اسلحه هاشون به سمت بدن آدم های داخل گودال بود . بچه پسر و بچه شیرخوره هم توشون بود . یهو با هم شلیک کردند . بوی دود و ترقه بلن شد . شیون زنها و داد و فریاد مردها . انگار هنوز تو گوشم ناله و فریاد می کنن . یه خرده که گذشت و صدای ناله ها کمتر شد ، دو نفرشون با کلت رفتند بالای سر زنها و مردهای خون الود . من از اون جا می دیدم ،تو سر یکی یکی شون گلوله می زدند . انگار نه انگار اینا ادم هستن . راحت گلوله رو خالی می کردن وسط سرشون ، انگاری گلوله تو سر عروسک می زنن . ....همه رو کشتن خانم . مادرمنم توشون بود .
-بمیرم برات دخمل
دست و پای منو هم بستند و لای اون شش دختر جوان انداختند و از جاده خاکی و بیراهه حرکت کردند . خیلی تند می رفتن . شب رسیدیم کنار یه چشمه سرسبز . مردها تند تند عرق می خوردند و به بدن زن ها دست می زدند و اذیت شون می کردند . فحش های خیلی بد به اونا می دادند و هرهر می خندیدن . همان جا ،دخترهای جوان را باز کردند و بردند پشت درخت ها . صدای جیغ و التماس شون می امد .کتک شون می زدن بدجور .
نزدیک صبح دوباره حرکت کردن . یکی شون می گفت رسیدیم اون ور مرز . یه وانت دیگه اومد و دخترها رو تحویل شون دادن ، کلی پول گرفتن . می گفتند اونارو برای کارای بد تو دبی و کراچی فروختن .
-تو چی ؟
مردی که منو از داخل گودال بیرون کشیده بود ، از اونا جدا شد و مرا به خانه اش برد
-با چی ؟
-یه وانت. مال خودش بود که اون جا پارک کرده . منو دست و پا بسته انداخت صندلی جلو و خودش حرکت کرد .بقیه هم با ماشین های خودشون از اونجا رفتن .
-خوب بعد ؟
-اون مرده منو برد خونه اش . زنش هم بود . به زنش گفت :
-اینو بنداز تو یه اتاق . یه خرده هم اب و غذا بهش بده
گفتم :
-زنش نگفت تورو از کجا اورده ، چرا اورده ؟
-نه .هیچی نگفت .
-بعد چی ؟
-دو روز تو یه اتاق کثیف زندونی بودم ، بعد مردک دوباره منو بست و اورد بالای کوه تحویل این دوتا داد . کلی پول گرفت و رفت .منو فروخت.
-پس بچه نداشتن و اینا دروغ بود
-اره برای پول منو برداشت،می خواس به اینا برفوشه !
-اینا چرا تورو نگه داشتن ؟
-نشونی مامان بزرگ و بابا بزرگم رو گرفتن . گفتن صد میلیون پول بیارین نوه تونو بهتون بدیم
-اونا هنوز پول نیوردن ؟
-دارن جورش می کنن . اخه زیاد پولدار نیستن . یه خونه دارن تو اصفهان . گذاشتن بفروشن ، منو ازاد کنن
رفتم سراغ یکی از پسرها .فکر کنم که اونم دوازده سیزده سال بیشتر نداشت و لباس بلوچی تنش بود . پسر از خجالت سرش رو انداخته بود پایین . ترانه چشمک زد :
-ولش کن ، اینا با هیچ کس حرف نمی زنن
-چرا ؟
-دیگه . خجالتی هستن .
باید کاری می کرم . این همه جنایت عصبانی و بی قرارم کرده بود . بعد از ناهار رفتم کنار ترانه و گفتم:
-می خوای همه مون نجات پیدا کنیم ؟
-اره از خدامه
-پس هرکار بهت میگم بکن ،هیچ سوالی هم نپرس !
-تو میتونی نجاتمون بدی ؟
-اره . شرطش اینه هیچ چی نپرسی ، فقط کارهایی رو که میگم بکنی
-چشم . هرچی تو بگی ، برای نجات از دست اینا هر چی بگی گوش می کنم
-اون دوتا پاکت خالی سیگار رو می بینی ؟ یه متر جلوتر از پاهاته
-اره
-یه جوری اونارو بیار اینجا ، طوری که اون دو مزدور امریکایی نفهمن
-باشه
ترانه با هر زجر و زاجراتی بود ، اون دوتا پاکت مقوایی کنت رو با پاهاش جلو کشید و زیر خودش پنهون کرد .
نبی رو به سه سربازکرد و گفت :
-وصیتی چیزی دارین بکنین . الان با تلفن ماهواره ای به پیچر خبر دادند که دو فیلمبردار امریکایی از کنار مرز راه افتادن . فردا بین ساعتای پنج یا شش صبح می رسن و مراسم سربریدن شما شروع میشه . یه امشب رو وقت دارین. هرچی دعا بلدین ،بخونین ،هه هه !
چهره ی هر سه سرباز در هم رفت . رنگ شون پرید . می دیدم که از ادامه ی زندگی نا امید شده ان . باید سرعت عمل به خرج می دادم ، نباید وقت را تلف می کردم .
نیمه شب ، از کنار ترانه بلند شدم و ضربه ای به پهلویش زدم
-هی بلند شو .
ترانه خواب الود بلند شد .
102
اروم و با پچ پچ گفتم :
-ببین عزیزم ، من و تو پشت به پشت هم می نشینیم . هوا تاریکه اونا چیزی نمی بینند . از بس مشروب خوردن ، نیمه خواب ، نیمه بیدارن . دل شون قرصه.چون ما دستبند و پابند داریم .
-چه ربطی داره
-زیاد تو نخ مراقبت از ما نیستن ، تو خودشونن
-خوب بعد چه کنم ؟
این مقواهای سیگارهارو پاره کن ، بعد لای مچ من و دستبند قرار بده . مچ های من لاغره ویه کم با دستبند فاصله داره .
-خانوم با دوتا دست به هم بسته سخته
-تلاش کن . جون اون سه سرباز در خطره . تازه جون تو و همه مون . معلوم نیست اینا بعد از گرفتن پول مارو ازاد کنن
-چرا ؟
-چون با صورت باز جلو ما می گردن . اگر می خواستند ازادمون کنن ، چهره هاشونو می پوشوندن
لرزش بدن ترانه رو حس کردم . بیچاره فکر می کرد پدرش پول رو بده ، فوری ازادش می کنن . ترس از مرگ اونو زرنگ و دقیق کرد .
پشت به پشت هم بودیم و او در حال پاره کردن قوطی های سیگار بود . مچ هایش به هم بسته بود اما کف دست و انگشتانش کار می کرد .با هر بدبختی و ذلتی بود ، بعد از دو ساعت ، بین دستبند و مچ دست های من مقوا قرار گرفت . الیاژ نقره از پوستم جدا شد . روی زمین خوابیدم و احساس کردم سرگیجه ، حالت سست و بی حالی ام وجودم داره از بین میره ، به جاش عطش شدیدی به خون دارم . باید خون می نوشیدم تا نیروی خودم را پیدا کنم .
حالا چطوری به این ترانه حالی کنم خون اشامم و می خوام خون شو بخورم . بعد به اون سه سرباز ...کار سختی در پیش داشتم . نمی تونستم که خون ترانه رو تا ته بنوشم ، می مرد . باید از شاهرگ همه کمی بنوشم تا نیروی از دست رفته مو پیدا کنم .
اگر این دستبند الیاژ نقره ای نداشت ، این قدر بدبختی نمی کشیدم . پابندم که از اهن و فولاد بود ، کاری به من نداشت . نمی دونم این دستبند رو از کجای دنیا وارد کرده بودند که قفلش نقره ای بود . حتما مال یه شاهزاده خلافکار عربستانی بوده که برای مدتی دستگیر شده . این عرب های پولدار دست به همه کاری می زنن . دستبند هم که به خلاف کارهای سلطنتی شون می زنن ، یا از نقره است یا طلا که شان خانوادگی شون از بین نره .
صبح که برای حمام و دست شویی رفتیم ،نذاشتم دستهام خیس بشه . کم کم قدرت خون اشامی من باز می گشت . فقط خون می خواستم .
بعد از خوردن صبحانه ، لوبیاهایی که دل پیچه می اورد ، یک زن و مرد امریکایی اومدن جلو ما و شروع به فیلمبرداری کردن .
سه سرباز در حال خوندن دعا بودن . کار خودشون رو تموم شده می دونستن . ترس از مرگ در چشمان سیاه اونا دیده می شد .
نبی با یک خنجر کنار دو خبرنگار ایستاده بود . سربازها از نگاه کردن به خنجر پهن و تیز پرهیز می کردن . بعد از کمی فیلمبرداری نبی گفت :
-تا یه ساعت دیگه ، سرهاتون میره رو سینه هاتون ، و هرهر خندید
خبرنگارها و نبی دوباره رفتن جلو غار تا با هم مقدمات سربریدن سربازها را اماده کنن . من کنار میلاد رفتم. چشم در چشم او انداختم و خیره شدم :
-اجازه می دی خون تو بنوشم
جادو اثر کرد .قبل از اون ، به خاطر وجود نقره ، همه جادوهام خنثی شده بود ، اما حالا اثر کرد . در یک قوطی حلبی کنسرو لوبیا را که از قبل در سینه ام پنهان کرده بودم به دندان گرفتم و شاهرگش را بریدم و نوشیدم . ان دو سرباز خواستند اعتراض کنند ، ترانه با اشاره گفت :
-هیچی نگین نجات شما در همین کاره ، فقط چند لحظه صبر کنین
بعد محل زخم را لیسیدم و در میان چشمان متعجب سربازها محل زخم خوب شد . اونها کمی اعتماد کردند و گذاشتند این کار را باهاشون بکنم . از سه سرباز سه لیتر خون گرفتم . اروم گفتم :
-نترسین ، خداوند مرا برای نجات شما فرستاده
در میان چشمای متعجب همه ،با یک حرکت چکشی،زنجیر کوتاه بین دو دستبند را پاره کردم و دست های ازادم را نشانشان دادم . برق امید و زندگی ، بار دیگر به چشم ان سه جوان برگشت .
هنوز نیرویم به اندازه واقعی نشده بود . سراغ ترانه رفتم . چنگال هایم را بیرون اوردم و در گردنش فرو بردم و یک لیتر خونش را نوشیدم .
دختر بچه گفت :
-دعای من مستجاب شده ، خدا فرشته ای را فرستاده ، دیدید ، چنگول داشت !بعضی فرشته ها به جای بال چنگول دارن !
سعید گفت :
-ادم چه چیزهایی که نمی بینه .اما خانم مهربونیه . خون همه مون رو داد بالا !
گفتم :
-حالا که حس کردی سایه مرگ از یه سانتی گردنت پریده ، بلبل زبون شدی ؟
103
با محبت و قدر شناسی نگاهم کرد و خندید . من از خنده او کیف کردم .تو دلم گفتم ، وقتی نجات پیدا کنین ، همه تون رو هیپتونیزم خواهم کرد و وقتی خبرنگارها ازتون بپرسن چطوری نجات پیدا کردین همه خواهید گفت با کمک یه نیروی غیبی . عده ای باور خواهند کرد ، یه عده نه . اما در اصل شما راستش و گفته این . همه این ماجراها توسط دست غیب خدای مهربون بود و منو اینجا کشوند تا نجاتتون بده . همه کارها دست اوست .دست اوکه بالای هر دستی است .
با دو حرکت مچ خودم را از داخل حلقه های دستبند نقره ای بیرون کشیدم و بعد پاهایم را باز کردم . همه اسرا با تعجب نگاهم می کردند . حتی ان دو پسر خجالت زده ، برای اولین بار لبخند زدن .
ناگهان نبی و پیچر با قیافه های جدی و اخمو به سمت ما اومدن . من خودم را طوری نمایش دادم که انگار هنوز دستبند و پابند به من وصل است . هردو روی سربازها خم شدن تا بلندشون کنن و به قتلگاه ببرن .
با قدرتی خون اشامی یهو از جا بلند شدم . پشت هردو خبیث به من بود . با دومشت همزمان بر پشت گردنشان فرود اوردم . جایی که طرف را گیج می کنه . در حالی که نبی نیمه بیهوش روی زمین بود چنگال هایم را در گردن پیچر فرو بردم و تا ته خون کثیف اش را نوشیدم .
بلن شدم و موهای نبی رو چنگ زدم .
-پاشو کثافت
-تو ،تو چطور ازاد شدی ؟دستبندت رو کی باز کرده ؟
-من عزرائیل تو هستم مردک . دستبند منو شیطون واکرده ،هه هه ...
-تو ، خودت شیطونی . از اول هم نباید تورو قبول می کردم ،با اون قد بلند و چشمای قرمز .قیافه ات داد می زد خطرناکی ،غیر عادی هستی
-کلید دستبند و پابندها کجاست ؟
-نمی دونم ، پیچر می دونس که کشتیش
چنگال هامو بیرون اوردم و در چشم راستش فرو کردم . خون بیرون زد :
-میگی یا اون چشم تو هم کور کنم
از تاب درد به خود پیچید ،اما به خاطر غروری که داشت ،صدایش در نیومد . به سختی گفت :
-میگم ، میگم . چشمم کور شد
-تا کاملا کور نشدی حرف بزن
-توی کشو میز ،کنار در ورودی غار
کلتی را که همیشه به کمرش بسته بود، بیرون کشیدم و هلش دادم جلو .
-راه بیفت
ثریا گفت
-خانوم جون،پس ما چی ؟
-شما ساکت باشین ، این دو خبرنگار و فیلمبردار امریکایی ، ممکنه مسلح باشن . ترتیب اونارو بدم ، کلیدهای دستبندهارو میارم ازادتون می کنم
-قربونت خاله
یهو قلبم لرزید . همچین گفت خاله که جگرم اتش گرفت .کسی تا حالا این قدر گرم و از ته دل منو صدا نکرده بود . اما حالا وقت احساسات نبود ، وقت سرعت عمل و نبرد بود .
نبی را با ضرب مشت و توسری بردم تا بیرون غار . معلوم نبود دو خبرنگار امریکایی کدوم گوری رفته بودند . بیرون غار ، در هوای ازاد ، دختره به دیواره سنگی و صاف کوه تکیه داده و مردک امریکایی باهاش حرف می زد ، تو دلم گفتم :
-اینا دیگه چه جونورایی هستن . بدو بدو از اون ور دنیا اومدن اینجا تا از سر بریدن سه سرباز بی گناه ایرونی فیلمبرداری کنن و تو ماهواره ها و اینترنت شون نشون بدن ، حالا ،بی خیال و راحت ، در هوای ازاد ایستادن و دارن هرو کر می کنن . حیوون هم از اینها پاک تر و معصوم تره
خیلی عصبانی شدم . این خارجی ها همیشه مستن و اختیارشون دست خودشون نیس .
یکهو کلت را روبه انها گرفتم و جیغ زدم :
-زود دستاتونو بذارین رو سرتون، بی حرکت وایسین
مردک امریکایی هاج و واج ، سرش رو برگردوند . با زبان دست و پا شکسته فارسی، انگلیسی گفت :
چشم هانوم ...مارو نکش . ما تقصیری نداریم
مردک مست امریکایی تلاش مذبوحانه ای برای نجات جونش انجام می داد . لابد با خودش فکر کرده ،ورود به این غار چقدر راحت بوده ، اما خروج خیلی سخت شده . داره به قیمت جونش تموم میشه .شوک ناشی از دیدن دستگیری نبی و کلت من ، ترس شدید از مرگ ،هردو امریکایی رو فلج کرده بود . رو کردم به مردک جاسوس و گفتم :
-حالا دیدی ، ورود به ماجراجویی های ضد ایرونی اسونه ، اما خروج خیلی سخته ؟
-اوه یس خانم . شما راست اسپیک می کنین !
خنجری که قرار بود ، نبی با ان سر سه سرباز را جدا کنه ، در دست چپم بود . ان را نشان مردک دادم :
ادامه دارد ...
قسمت های قبلی رمان
مطالب مشابه :
سربریدن جوان سوری با چاقوی کوچک(زجرکش)+فیلم
سوری را، که به شدت مورد شکنجه غیرانسانی قرار گرفته است، مانند گوسفند سر می کلیپ سربریدن
قربانی کردن دختران در تایلند(دلخراش)
بسیاری از مذاهب مسلمانان را بخاطر ذبح گوسفند سرزنش می کنند و او را سر بریده . ذبح کلیپ
ما گر ز سر بریده میترسیدیم در مجلس عاشقان نمیرقصیدیم
همه ی شیعیان را چون سر بریدن گوسفند، سر ببرید تا خون سر تا پای آنها را فرا کلیپ
جدیدترین کلیپ واهنگ موبایل
جدیدترین کلیپ واهنگ موبایل صداي گوسفند سر بریدن مجرم توسط رژیم صدام
گزارش فتواهای تکان دهنده تکفیریها؛ از جشن گرفتن در عاشورا و جواز همبستری با همسر مرده تا خوردن گوش
منجی کلیپ. پایگاه بچه همه شیعیان را چون سر بریدن گوسفند، سر ببرید تا خون سر تا پای آنها را
فتوا: نكاح با خواهر مجاز اعلام شد!!!
همه ی شیعیان را چون سر بریدن گوسفند، سر ببرید تا خون سر تا پای آنها را فرا (دانلود کلیپ)
به چاه انداختن حضرت یوسف
بروز مهر یکی گوسفند ذبح بهای سر موی من ورنه سر او بریدن
رمان خون اشام ایرونی -نوشته محمدرضا عباس زاده -قسمت 56
می خواستم از تاک دور بشم و برم تهرون سر از گرفتن کلیپ از سر بریدن سربازها گوسفند سوا می
برچسب :
کلیپ سر بریدن گوسفند