رمان دنيا پس از دنيا23تا24

*

سه ماه از عروسي محمد ميگذشت
برخلاف تصورم نه تنها نازنين باري روي دوشم نبود
بلکه اونقدر خانم ومهربون بود که تازه درک ميکردم
ادماي خوبم تو دنيا وجود داره
از بعد ازاومدنش احساس ميکردم يه خواهر تازه پيدا کردم
که میتونم راحت باهاش دردودل کنم و
حرفاي تلنبارشدهءتوي دلمو بهش بگم
موقع گوش دادن صبور بودو
اصلا اظهار نظر نميکردو
هميشه ادمو به بردباري وشکيبايي دعوت ميکرد
اصلا اين دختر منبع درخشش وشادي بود
الحق که دست پروردهءاقا سيد بود
من يکي که عاشقش شده بودم .....چه برسه به محمد
زندگشيون اروم وبي حرف بود ودر کنارهم خوشبخت وراضي....
روزي هزاران هزار بار خدا رو شکر ميکردم که نازنين وسرراه محمد قرار داد
تا هم محمد ازتنهايي در بياد هم من از اين افسر دگي نجات پيدا کنم
بعد از عروسی محمد تقریبا نیمی از پس اندازمون ته کشیده بود
چون هم برای مراسم کلی خرج داشتیمو
هم به عنوان تنها کسِ محمده سعی کردم یه کادویِ مناسب بدم تا جبران زحماتاشو بکنه
دست وبالم تنگ بود ولی بعد از کلی گشتن تونسته بودم یه تخته فرشه ابریشم دوزی شیش متری به عنوان کادو بهشون بدم
گرون شد ولی خییییییییییلی قشنگ بود
با این اوصاف پولی برام نمونده بود
از طرف دیگه داشتم برای ارشد میخوندم
ولی مگه ادم چقدر بنیه داره که بخواد تا بوقِ سگ کار کنه و
از اون ورم درسم بخونه
توکل به خدا ببینم چی میشه
+++++++++++++++++++
روزاي اول تير ماه بود وهوا گرم وخشک وافتاب تيز وسوزان
يه سال ونيم بود که پيش جاويد کارميکردم و
چهار سال بود که از داريوش خبر نداشتم
تا حدودي با غم نبودنش کناراومده بودم و
تونسته بودم از زير بار حرف مردم جون سالم به در ببرم
ولي هنوزم جاي خاليش يه وقتايي مثل يه نيشتر تو قلبم فرو ميرفت ومنو ياد نبودنش ميانداخت



دوسه روزي بود که اخلاق جاويد عجيب و غريب شده بود
تلفن که زنگ ميخورد قبل از اينکه من برش دارم جاويد بر ميداشت
دراطاقشو که هميشه چهار طاق باز بود وميبست وپچ پچ ميکرد
يه وقتايي هم تلفنم زنگ ميزد ووقتي جواب ميدادم کسي حرف نمي زد
بعدم تا جاويد گوشي رو برميداشت شروع ميکرد به صحبت .
اخه عجيب نبود؟؟
چرا يه نفر نبايد بخواد با من حرف بزنه ؟؟؟
خلاصه اينکه اوضاع نافرم مرموز شده بود وپليسي..........
جالب اينجا بود که تا منو ميديد خودشو ميزد به کوچه ءعلي چپ وبه روییِ خودش نمياورد
ولي بد بختانه اونقدرضايع بود که از صدفرسخي داد ميزد يه چيزي هست
يه وقتايي باخودم فکر ميکردم نکنه داره قاچاقِ دارو ميکنه ؟؟
نکنه زده تو کاراي خلاف ؟؟
بعد به خودم ميخنديدم ...
اخه خنگه خدا قاچاق چيه ؟؟
جاويد با اينهمه يد وبيضا بره قاچاقچي بشه
اونم کي جاويد ؟؟
حالادرسته قيافش غلط اندازه ولي ديگه قاچاقچييييي....
عمرا ....
دوباره ميرفتم تو نخش....
اي بابا اين که اِند تابلواِ
اخه چي کار داره ميکنه؟؟؟
بعدم ميگفتم شايد داره زن ميگيره ؟؟
يا يه دوست دختري چيزي براي خودش رديف کرده ؟
خوب شايد دختره از صداي من خوشش نميياد؟؟؟
ميخواد با خودش حرف بزنه ...
اااااااااااه اصلا به من چه....
ولي مگه ميشد اين کنجکاوي (دقت کردي کنجکاوي نه فضولي )رو نديد گرفت
حتي يکي دوبار ميخواستم گوش وايسم
که خودم از اينکار خجالت کشيدم
اگه ميفهميد چي ؟؟؟ابرو برام نميموند
تا اينکه يه روز .....
دوشنبه عصر بود که داشتم کم کم دفتر دستکم و جمع ميکردمو ميرفتم خونه
جاويد با همون قيافهءغلط اندازش که قبلا توصيفشو کردم گفت
_مريم خانم من فردا نميام سرکار
فکرکنم کارم تاشب طول بکشه ...شما خودت به کارا رسيدگي کن....مشکلي پيش اومد به موبايل من زنگ بزن )
با بدبيني نگاش کردم
کارجاويد چي بود که ميخواست يه روز کاري اصلا سرکار نياد؟؟
اونم جاويدي که اگه مريضم ميشد ميرفت وامپولشو ميزد ودوباره سر کار بود
اصلا تو اين بشر چيزي به اسم مرخصي واستراحت وجود نداشت
_ببخشيد اقا جاويد،، خداي نکرده براي خونواده تون مشکلي پيش اومده ؟؟
کاري از دست من بر مياد؟؟
اخه احساس ميکنم يه اتفاقي افتاده ؟؟)
ابروهاي جاويدرفت تو هم
_نه شکرخدا مسئلهءشخصيه ...
واي سه شد........
الان ميگه دخترهءبيشعور داره تو زندگي من دخالت ميکنه
خوبت شد جوابتو اين جوري داد ؟؟؟
خوب من چي کار کنم؟؟؟ نگران مامانو باباش بودم ديگه ....
وگرنه من که نميخواستم فضولي کنم...
اصلا منو فضولي ....عمرا....
_باشه چشم من کارا روانجام ميدم بريد به امان خدا....



فرداي اون روز همون جور که جاويد گفته بود نيومد وروز بعد بدون هيچ تغيري کارشو از سرگرفت
ولي من هنوز مشکوک بودم
بوي توطئه مياومد
يه خبري بود....
حس شيشم زنونم ميگفت يه چيزي هست .....
روزپنج شنبه بود واز اسمون اتيش ميباريد
پنکه سقفي وکولر ابي هم که انگار دارن فوت ميکنن
اصلا جوابگوي گرماي هوانبودن
ادم نميتونست نفس بکشه
يه سري جنس اومده بود واقاي شعاعي انباردارمون هي ميرفت ومييومد
_خانم اميني اينارو وارد کرديد ؟؟
_بعله اقاي شعاعي....
_خانم اميني ،کد اين دارو چنده ؟؟ببينيد کجا نوشته ؟؟
_چشم اقاي شعاعي ...اينم کدش ...
_خانم اميني .............
واي از اون روزايي بود که ميخواستم يه تير بار دستم بگيرم و
پشت سرهم به دهن گشادش که همين جور مثل غار عليصدر باز بود شليک کنم
اون فکشو دودقيقم نمي بست که حداقل يه نفسي تازه کنيم
سرم پائين بود وداشتم تند وتند شماره وکدهاي داروها رو وارد ميکردم
اااااااااااه چقدر رقم ...مخم هنگيد
_سلام
دستام استپ شد
سرمو تو کسري از ثانيه اوردم بالا
قلبم وايستاد
دنيا وايستاد
حتي پنکه ءسقفي هم وايساد
همه چي تو حالت استاپ بود انگار فقط من بودم وداريوش
زمزمه کردم
_داريوش
همون بود.... ولي معقول تر
واي خدا چهارساله که نديدمش
چهار ساله که بدون داريوش دارم نفس ميکشم و
حالا ميفهمم اصلا تا الان نفس نکشيدم
يه کت وشلوار فوق العاده خوش دوخت و
يه کراوات مرتب
کفشاي براق چرمي که ميتونستي خودتو توشون ببيني
يه کيف کوچيک دستي و
يه صورت شيش تيغه کردهء صاف وصيقلي
معرکه شده بود
انگار نبودِ من بهش ساخته بود..... تو پُر وهيکلي ترشده بود
نگاهم بالا تر اومد ورسيد به چشماش
انگارقد دنيا دلم براي اون نگاه مخملي واروم تنگ شده بود
چه طور تونستم چهارسال بدون داريوش سرکنم ونفس بکشم ؟؟؟
_خوبي ؟؟
پلک زدم ............نگاهم از نگاهش جدا شد
عالم راه افتاد
زمان راه افتاد
قلبم راه فتاد
ولي نه مثل قبل
اونقد باسرعت وپرشتاب ميزد که انگار هرآن ميخواد از قفسهءسينم بيرون بزنه
چقدر دلتنگ نگاش بودم ونميدونستم
انگارتمام اين چهار سال تو يه چشم بهم زدن گذشت
چقدر زود گذشت
انگارکه همين ديروز بود که بهش گفتم اميدوارم بميره
قلبم فشرده شد.... چه جوري دلت اومد سنگدل
ببين چقدر رعنا شده .....
اقا شده ......
خدايا يه غلطي کردم شما به بزرگي خودت ببخش
يه موقع نزني شل وپلش کني
بگي مريم گفتا
به جون خودت عصباني بودم وگرنه منو چه به ناله نفرين
صداي جاويد منو داريوشو پروند
اااااااااااااااه خروس بي محل به این میگن... حداقل ميزاشتي يکم باهاش حرف بزنم
_به به اقا داريوش از اين ورا .......





نگاهش موزي بود انگار که خوشش اومده بود زده بود تو حال ما
داريوش به سمتش رفت وگفت
_سلام... چه طوري رفيق؟؟
داشتم رد ميشدم گفتم يه سري بهت بزنم ...)
_عليک سلام ....بفرما... خوش اومدي ...
خانم اميني به مش سليمان بگو دوتا چايي بياره.... شيريني هم يادش نره ...)
هنوز تو فضا بودم يه باشه ءسرسري گفتم و
نگاهمو به داريوش که داشت توچهارچوب اطاق گم ميشد انداختم
اومده ....برگشته؟؟؟؟
بعد از چهارسال ؟؟؟؟اونم اينقدر يه هويي ؟؟
پس چرا جاويد چيزي به من نگفت ؟؟؟
يعني ميدونست اومده ؟؟؟
خنگيا مريم.... مگه ميشه ندونه ؟؟؟مگه نديدي اصلا جا نخورد
خوب پس چر ابه من حرفي نزد؟؟؟
ااااااااه مخم ترکيد ....
يه زنگ به مش سليمان زدم
دوباره سروکلهءاقاي شعاعي پيدا شد
ای خداااااااا.... اين کلاشين کُف من کو؟؟


******
بزنم اينو تیربارونش کنم
اصلا چرا کلاشين کُوف؟؟؟ يه نارنجک دستي هم باشه کفايت ميکنه
بندازم تو حلقشو
بوممممممممممممم
تمام عالم بشريت ونجات بدم ....تازه صوابم داره
_خانم اميني اين داروها مونده که ...ننوشتيشون )
چشمامو روهم فشار دادم ولبمو از حرص گزيدم
_چشم تايپشون ميکنم... اقاي شعاعي شما کارديگه اي نداريد ؟؟
خوب يه دفعه اي همشونو بياريد.... اينجوري خسته ميشيد)
اقاي شعاعي يه لبخند مکش مرگ ازاوناييکه تا ته حلقشون ديده ميشه زدو با يه ذوقي گفت
_ممنون خانم اميني...
ولي چه ميشه کرد؟؟؟ مسئوليته ديگه؟؟؟
بايد انجامش داد ....خداي نکرده يه قلمش جا بيفته کي ميخواد جواب بده ؟؟؟
شمام خسته شديد... ببخشيد
اصلا اگه کاري داريدبديد من انجام بدم
هوا گرمه ...شمام بنيه تون ضعيفه ...يه موقع گرمازده ميشينا
اصلا من نميدونم الان چه وقت بار اوردنه سر ضلّهِ گرما
جانممممممممممممم
نه بابا اين اقاي شعاعي هم اب نميديد وگرنه شناگر ماهري بود
خجالت ازاون شکمش نميکشه
مرتيکه خر.... با عروس وداماد داره براي من دل وقلوه رد وبدل ميکنه
اخمامو کردم تو همو گفتم
_مرسي شما لطف داريد
ولي جاي اين حرفا الان نيست
اقاي صديق مهمون دارن.... بيان بببينن بي کار نشستين يه چيزي بهتون ميگنا !!!
شعاعي به خودش اومد
_بله... بله من برم که تا عصري تموم کارارو راست وريس کنم
_راستي اقاي شعاعي
_جانم
اااااااااااااااااه مردشوره خودتو اون جان گفتنتو ببرن
خوب نصفِ گوشت تنم اب شد که ...
اه تن لش بي خاصيت .....هيزه پدر سوخته
يه چشم غرهءاساسي رفتم وگفتم
_همهءکاراتونم بزاريد يه دفعه اي بياريدشون
دليلي ندار ه هربار به خاطر يه قلم جنس اين همه زحمت بکشيد )
_نه زحمتي نيست بالاخره ما بايد به وظيفمون عمل کنيم ديگه ...
اااااااااااوووه طرف شوته
اصلا نميگيره چي دارم ميگم
ااه همه رو برق ميگيره ما رو شوهر عمهءاديسون
بالاخره شرش کنده شد
اقا سليمانم با چند تا چايي ويه ظرف شيريني دانمارکي تازه که بوش کل ساختمونو برداشته بود و
همهءچشمارو خيره به خودش کرده بود از راه رسيد

درکه باز شد مثل نديد بديدا کله کشيدم ببينم چه خبره
ولي تو ديد نبودن
اي خدا چقدر حرف ميزنن.. خسته شدم... بياين بيرون ديگه ...
ساعتو نگاره کردم
دوساعته دارن چه غلطي ميکنن ؟؟؟
اقاي شعاعي دو بار ديگه هم رو مخم راه پيمايي کردو حسابي کفريم کرد
مرتيکه.... يه دفعه اي چه جوگير شده بود ...
فکر ميکردمن عاشقِ چشم اوبروش شدم
پير سگ ....خجالتم خوب چيزيه ولله
حالا تو اين هاگير واگير اومدن داريوش همين وکم داشتم که ببينه اين يارو اويزونه من شده
ديگه چي ....خيلي روشن فکرِه مياد يه گفتمان درست و حسابي راه ميندازه ....
بازروروبدبختي ردش کردم رفت
حتي يه زره براش زبون ريختم که شرش کم بشه
اوففففففف
کچلم کرد
در باز شد ونگام رو داريوش ثابت موند
دست خودم نبود بي اراده چشمام دنبالش بود
ولي داريوش انگار که نه انگار.... اصلا منونميديد ...
با جاويد حرف زنو ن وخوش وبش کنون داشت ميرفت و
حتي به اندازهءچند صدم ميلي مترم کلشو به سمتم نچرخوند
يه دفعه ياد سند افتادم
بي هواگفتم
_اقا داريوش
جفتشون وايسادن وبرگشتن
با اين تفاوت که نگاه داريوش به جاي من روي ميز کارم بود


*****
اهميتي ندادم
_بله
نگاش همون جابود...
با تعجب يه نگاه به ميز انداختم ....يه نگاه به داريوش انداختم....
همه چي طبيعي بود
پس چر انگاش رو ميزه ؟؟
_راستش يه امانتي دستِ من داريد ....چه جوري بهتون برش گردونم ؟
باهمون نگاه به ميز گفت
_من خونهءپدريم هستم عصرم خونم میتونيد بياريد اونجا
_باشه پس عصري مزاحمتون ميشم
_من منتظرم خداحافظ
اخر سر نگاش جداشد ولي نه به سمت من
برگشت ورفت بدون حتي يه نگاه
پيش خودم گفتم
شايد اصلا حواسش نبوده خوب پيش مياد ديگه
بازم فکرم رفت به اينکه چرا يه هويي پيداش شده؟؟
اااااااااااه از جاويدم نميشد پرسيد
اصلا ميپرسيدم
چي می خواستم بپرسم
ميگفتم ببخشيد اقا جاويد،، داريوش کي برگشته ؟؟اصلا چرا برگشته ؟؟
برنميگرده بگه ؛مگه تو فضولي
اي بابا پس من با اين حس کنجکاويم که يقمو گرفته چي کارکنم ؟؟
ولش کن عصري از خودش مي پرسم
++++++++++++++++++
عصري نفهميدم چه جوري خودمو رسوندم خونه
ااااااااااااااااوه چقدر کار دارم
واي حالا به کدوم برسم
ضمير ناخوداگاهم ميگفت که بايد مرتب وتميز باشم
واي حمومم بايد برم
ولي وقت ندارم الان هوا تاريک ميشه .....نميخوام که براي شب نشيني برم
فکرِ حمومو ازسرم بيرون کردم ويه ارايش ملايم کردم ويه مانتو شلوار مشکي با يه شالِ کرمِ ملايم سرم کردم
نه بد نشدما ....خودم از خودم خوشم اومد
دبروکه رفتيم پيش اق داريوش
در حياط رو که باز کردم نگام به داريوش تو درگاهي در افتاد
وسطهاي حياط پيش دستي کردم وسلام دادم
جوابش اونقدراروم بود که از رو لرزش لبهاش حدس زدم که سلام کرده
نگاهم بهش بود تا اینکه پامو رو پله ءاول گذاشتم ،.....سرشو چرخوند
....نگاهشو چرخوند
پله ها رو رد کردم هنوز نگاهمو روش ثابت نگه داشته بودم
ودنبال چشماش بودم
همون چشمايي که ظهري يه عالم عشق وبهم تزريق کرد
ولي نگاهش به من نبود
يعني چي؟؟
داره چشماشو از من ميدزده؟؟؟
يعني ظهري هم از قصد اين کارو کرد ؟؟
بهش رسيدم ....
بدون اينکه سر بلند کنه با دست به داخل اشاره کرد
_خوش اومدي بفرما تو
همين........ نه نگاهي....... نه لبخندي
روي اولين مبل نشستم
يعني اونقدر ذهنم درگير بود که اصلا فکر جايي که دارم ميشينم برام مهم نبود
يعني چي که نگاهشو از من مي دزده؟؟ چرا ؟؟
سيستم عصبي ام به کل ريخته بود به هم
صداي تقهءگذاشتن سينی چايي روي ميز وسط منو ازخودم کشيد بيرون
نگاهش به سيني بود
_بفرما تازه دمه
ليوان وتودستام گرفتم ونگاهمو دوختم به داريوش
ليوانشو برداشت ومزمزه کرد
_خوب چه خبرا ؟؟
واي بازم نگام نميکنه
_سلامتي
_محمد چه طوره ؟؟شنيدم ازدواج کرده ؟؟
شرمنده شدم وتيرِ نگاهمو ازروش برداشتم
بخاراهي روي چايي مو ازنظر گذروندم وگفتم
_سه ماهه پيش با دختر اقاسيد صفري ازدواج کرد... نازنين
_اره جاويد بهم گفته بود ميشناسمش دخترخوبيه
باباشم مرد با خداييه ايشا لله خوشبخت بشن)
نگاش به سمت حلقهءاي که چهارسال تموم تودستم بود وحالا رنگش کدر شده بود برگشت
_ازدواج کردي ؟؟
ااااااااااااه تواين جور مواقع ادم تو صورت طرفه مقابلش نگاه ميکنه وميپرسه
ولي چرا نگام نميکنه؟؟
يعني ادم حسابم نميکنه؟؟؟
يعني داره خودشو ميگيره ؟؟؟
اعصابم خط خطي شده بود
اگه صد بارم تو گوشم ميزد به اندارهءاينکه نگام نميکرد ازارم نميداد
چشمام ريز شد روش
خودش شروع کرد ... من تقصير کار نبودم
با تلخي گفتم
_يعني ميخواي بگي جاويد بهت نگفته ؟؟؟
شايد به اندازهءيک ثانيه نگاهشو بالا اورد ولي بازم سريع چرخيد
دمم گرم ...خوب نقشم گرفت ..
خودمو زدم به اون راه و سوال کردم
_ کي اومدي ؟؟
_سه شنبه رسيدم
دودوتا چهارتاکردم
همون روزي که جاويد نيومد سرکار... پس بگو اقا بخاطر رفيق فابِش سرکار نيومده بود
_اومدي که بموني ؟؟؟
_نه فکرنکنم ...کارامو رله کردم برميگردم...
بازم نگاهش رو حلقم بود زمزمه کرد
_چرا ازدواج نکردي ؟؟
حتي حاظر نبود نيم ميلي متر نگاهشو بالاتر بياره
اوووووووووف
مثل اينکه قصد کرده دِقم بده
حالا که داشت به اين بازي مسخرش ادامه ميداد منم کوتاه نمی اومدم
اگه داريوش شمشيرشو از رو بسته بود من چرا بايد عقب نشيني ميکردم
_ههههههههههه يعني نميدوني ؟؟
يه بنده خدايي... چهارساله پيش يه بلايي سرم اورد که ديگه هيچ مرد درست وحسابيي سمتم نيومد
هر کي بود يا مطلقه بوديا بيوه ...
يا پير پسر ترشيده بود يا عقيم ونازا ...)
ابرويي بالا انداختم هر چند نديد
_اونايي هم که ادم حسابي بودن امير عظيمي رو ميديدن وعبرت ميگرفتن که ديگه سمتم نيان
اخه اون بنده خدا مثل سايه بود ...)
چشمامو گشاد کردم وبه مسخره ادامه دادم
_هر جا ميرفتم دنبالم بود....
نگاهش به سمت ليوان تو دستش چرخيد
انگار نه انگار که متلک بارونش کردم اونم از نوع ابدارش
يه لبخند شرمزده رولبش اومد وگفت
_اون بند هءخدا بارهاوبارها به درگا ه خدا توبه کرده تا ببخشدش
فکر کنم تا حالا خود خدا هم اون بندشو بخشيده
ولي مثل اينکه دل سنگ تو... هنوز راضي به بخشش نيست )
تمام مدت چشماش روي ليوانش ثابت بود
احساس ميکردم دژ عظيم قدرتم داره ويران ميشه ومن هيچ کاري نميتونم انجام بدم

با برندگي گفتم
_يه سري اشتباها غير قابل جبرانه حتي اگه از صبح تا شب ازخدا بخواي که تو رو ببخشه
ولي نميتوني از مکافاتِ عملت غافل بشي
مثلا يه نفرو ميکشي يا به يه نفر تجاوز (غليظ و با مکث گفتم )ميکني
يا حق يه نفرو ميخوري ويه عمرخودش و خونوادشو بدبخت ميکني وبه خاک سياه ميشوني
چه جوري قراره جبران بشه؟؟
اينا غير قابله برگشته ..
هيچ کس نميتونه جبراني براي اين اشتباهها پيدا کنه ....
چشماش خيره به ليوان بود ولي نگاهش انگار تو يه جاي ديگه بود
_حق باتوئه...
ابروهام پرید هوا .....خدایا دارم کم کم شک میکنم
نکنه این کسی که جلویِ روم نشسته یه ادم فضائیه که از رو داریوش کپی کردن
داریوش بگه حق با منه؟؟؟ داریوششششش.....
کسی که اعتقاده راسخ داره که نباید به زن رو داد ....حالا بیاد اینو بگه
العجبا ....باور نکردنیه .....
ليوان دست نخوردش و روميز گذاشت ودستاشو به هم ماليد وگفت
_خوب مثل اينکه يه امانتي داشتم دستت .....اون چيه؟؟؟
همون بستهءپستيِ چهار سالِ پيش و گذاشتم جلوش
انگار شناختش چون بدون تعجب بازش کرد
چک وکليدو سند ووکالت نامه رو دونه دونه بيرون اورد
تکيشو به مبل داد ونگاهشو دوخت به وسائل رو ميز
_خوب ميشنوم ...
_چيزي براي شنيدن نيست ....سند که براي من نبود ....چک و هم به خاطر بدهيم دادم
دستشو گذاشت رو چک و رويِ ميزبه سمت خودش کشيد
_راجع به چک باشه ...قبوله ...
پولو بهت قرض داده بودم... حالام قرضم و پس ميگيرم
هر چند اين کاري نيست که دوست داشته باشم انجام بدم
ولي وقتي خودت راضي نيستي ....
زوري که نيست برش ميدارم
ولي در مورد سند ...
یه مکث کرد ویه نفسِ عمیق کشید
_سند براي خودته....
يه روزي به اسم تو گرفتم دليلي هم نميبينم که بخوام پسش بگيرم )
سند ووکالت نامه رو گذاشت تو بسته وتوهمون حالت که نگاهش به بسته بود گفت
_سندو به نامت ميزنم وبهت برميگردونم...
پاکتِ سند وازش قاپيدم وگفتم
_لازم نکرده .........احتياجي به لطفت ندارم
خدايا اين بشر امروز قصد کرده منو ديوونه کنه...
چرا نگام نمممممممممميکنه ؟؟؟
نگاهشو دوخت به ميزو دوباره تکيه داد به مبل
بدون اينکه سربلند کنه گفت
_باشه حرفي نيست سند وببر.. فرقي به حاله من نداره
بالاخره اين خونه به اسمِ تواِ
هرکاري ميخواي باهاش انجام بده
اصلا اتيشش بزن ......فرقي نداره
سندو دوباره گذاشتم روميز
_من نميخوامش.... اصلا براي چي داري ميديش به من ؟؟؟
ميدوني اين خونه چقدر پولشه ؟؟؟
ميدوني خونه گرون شده وسرمايت دوبرابر شده ؟؟؟
من نميفهمم اصلا چرا داري ميديش به من ؟؟؟
با تحکم گفت
_ميدم ..چون ماله تواِ
برامم مهم نيست باهاش چي کارميکني ...
اصلا وقفش کن.... بفروششو پولشو بريز تو جوب...
به اندازهءنوک سوزن برام ارزش نداره چه بلایی سر این خونه واین سند مییاری
شايد از نظر تو جبراني نباشه ولي ميخوام اينجوري پيشِ خداي خودم سر افکنده نباشم)
تمام اين حرفا رو درحالي زد که نگاهشو به هر طرفي ميدوخت ....جزمن
_ولي من نميخوامش.... توهم هر کاري ميخواي باهاش انجام بده
_باشه اين خوبه... خيلي خوبه
سندو کشيد وگذاشت جلوش
+++++++++++++++++++++++++++++

واقعا چي رو ميخواست ثابت کنه؟؟ چي رو؟؟
براش مهم نيستم ....به جهنم
منو نميخواد ....به درک
ازم متنفره... پشيزي برام ارزش نداره
ولي داشت........... لعنتي ارزش داشت.........
طاقت اين همه کم محلي رونداشتم ..طاقت اينکه منو نبينه نداشتم
من همون نگاه گرم و مهربون و ميخواستم
همون عشق وعلاقهءتو چشماشو ..........
ولي با قساوت تموم نگاهشو ازم ميدزديد
يه فکر شيطاني به سرم زد
يه لبخند مزورانه نشوندم رو لبم
خباثت از تک تک اجزاي صورتم ميريخت
_راستي ازدواج کردي ؟؟
خيلي خونسرد ....خونسردتر ازاون چيزي که فکرشو ميکردم گفت
_نه... ولي تو اين چند وقتِ قصدشو دارم ..
انگار يه سطل اب سرد رو سرم ريختن
تواين چند وقته قصد ازدواج داره ؟؟
لبخندم رفت ورنگم پريد ..
اصلا فکرشو نميکردم ...منو بگو که چه خوش خيال بودم
اب دهنمو قورت دادم وگفتم
_امريکائيه يا ايراني ؟؟
_فکر نکنم اونش به توربطي داشته باشه
دندونام وروهم سائيدم
مثل اينکه امروز ميخواد نبودنشو تو اين چهارسال به خوبي جبران کنه
الحق که امروز خوب حرصيم کرد
باصدايي که سعي ميکردم بغض و عصبانيتم و توش قائم کنم گفتم
_اره راست ميگي ...به من چه مربوط ...
اميدوارم همون طورکه منو سعادت مند کردي اونم خوشبخت کني
کم کاري نيست که... بالاخره داغون کردن زندگي يه نفر همچين هام کارِ راحتي نيست ...
بهت تبريک ميگم
بايد بهت مدال نوبل خراب کردن زندگي هارو داد
واقعا کي ميتونست مثل تو زندگي يه نفرو ازاين رو به اون رو کنه
جزداريوشِ ديبا ...هيچ کس ديگه اي همچين قابليتي نداره
اميدوارم خوشبخت بشيد ..)
دستاشو به سينه زدو باهمون نگاه حيرون که هيج جا ثابت نميشد گفت
_مثل اينکه اصلا حرفامونميشنوي
گفتم که به تو مربوط نيست وازاونجايي که زندگي ادما دست خودشونه
ميدونم که دعايِ تو توي زندگيم هيچ تاثيري نداره )
ديگه بستم بود... طاقتم طاق شد وازجا پاشدم ...
_اره معلومه که تاثيري نداره... تو فقط به فکر خودتي... يه ادمِ مغروروخودخواه
که فقط خودشو ميبينه واهميتي نميده سرديگران چه بلايي مي ياد
اره زندگي تو فقط مهمه ....نه من ....نه محمد... نه حتي دنيا ....
هيچ کدوم مهم نبوديم
فقط تو ...
ميدوني چرا..... چون تو داريوشِ ديبايي....
حتي اگه خوشبخت نباشي خوشبختي ديگران رو ميدزدي....
نه براي اينکه خودت خوشبخت شي ....نه
فقط براي اينکه ديگران هم مثل توباشن ....مثل تو يه موجودِ بدبخت)
_حالاچرا جوش مياري ؟؟بشين چائيتو بخور ...
باطعنه گفتم
_ممنون به حد کافي حرص و جوش صرف شده ديگه چايي هم روش بخورم رودل ميکنم

بلند شد وبدون نگاه کردن بهم گفت
_به هر حال خوش اومدی .....خونهءخودته .....تو اینجا حق ِآب وگل داری اصلاچی میگم خودت صاحبخونه ای ......خیرپیش
بادست به درورودی اشاره کرد
منو داشت ازخونش بیرون میکرد؟؟
اون همه تحقیر بسم نبود حالا داشت...
وای خدا چقدرخردشدم.... چقدر حقیر شدم ....
نفسهام به شماره افتاده بود... احساس میکردم ازگرما دارم گُرمیگیرم
منو داشت بیرون میکرد؟؟
خیلی مودبانه ...درعین حال گستاخانه
کیفمو قاپیدم و بدون یه کلام اضافه یا حتی خداحافظی زدم از خونه بیرون ...درحیاط و چنان به هم کوبیدم که چهار ستون تنم لرزید
داشتم از درون منفجر میشدم... خون خونمو میخورد
میلرزیدم ....تابِ دیدن این همه بی احترامی وتحقیر ونداشتم
اینکه بیرونم کنه .....اینکه بگه به من ربطی نداره ....
اینکه ...اینکه.... وای ....اینکه بخواد ازدواج کنه
یعنی بعد از چهارسال برگشته که بگه دیدی... من دارم ازدواج میکنم و
تو تک خواهر محمد همین جوری مجرد موندی وداری میترشی ....
اونقدر عصبانی بودم که ناخواسته درتاکسی روهم محکم بستم
_آی خانم... داری چی کارمیکنی؟؟ دروکندی ...
یه ببخشید زیر لبی گفتم وخودمو گوشهءصندلی زهواردررفته اش جمع کردم
تو عمرم اینقدر تحقیر نشد ه بودم
حتی همون موقع هم که امریکا بودم اینقدر ذلت نکشیده بودم
با اینکه قدمی برای رابطهءمجدد برنداشته بودم احساسِ کسی رو داشتم که معشوقش پسش زده
درحیاطه خونه رو هم بهم کوبیدم.... هر کاری میکردم اروم نمیشدم
طبقِ روالِ همیشه محمد ونازی سرکار بودن وخونه درامن وامان بود
اشغال ...کثافت ......نامرد
مدام فحش میدادم... ولی کو ارامش ....کو راحتی.... نه اروم نمیشدم
کفشامو همین طوری یلخی وتابه تا دراوردم وپرت کردم
شالمو چنان ازسرم کشیدم که گلِ سرمم باهاش دراومد وتمام موهام باز شد ای لعنت به تو داریوش ...
بعداز چهارسال اومدی که زندگی مو به گند بکشی ...
فحش میدادم.... اروم نمیشدم
راه میرفتم دادمیزدم.... نه اروم نمیشدم
یه لیوان اب خوردم بازم نه ...
شیرِ حمومو باز کردم وباهمون لباسای بیرون رفتم زیراب سرد... داشتم سنگ کوب میکردم ولی بازم وایستادم
تموم تنم دون دون شده بود وروی پوستم کش میاومد... بازم وایستادم
اونقدر وایسادم که هضمِ کارایِ داریوش برام راحت ترشد
تازه به خودم اومدم وبغضم شکست
صدای هق هقم کلِ حموم رو برداشت
تکیه دادم به دیواروسرخوردم پائین
نگاهم به قطره های زیبای اب بود که روی سرم فرو دمی اومد ولی حواسم تو اون یک سالی بود که پیشِ داریوش بودم
همون موقع که تنها کسم داریوش بود
همون کسی که توروزایِ اخر شده بود یه مردِ دوست داشتنی وبا محبت
با احساسِ اینکه دارم از سرمایخ میزنم به خودم اومدم
درسته که هوا گرم بود ولی تنگه غروبی وقت حموم رفتن نبود اونم با اب یخ
لباسهام و دونه دونه دراوردم واین دفعه یه دوشه حسابی گرفتم
+++++++++++++++++++++++

لباسهام و دونه دونه دراوردم واین دفعه یه دوشِ حسابی گرفتم
کارساز بود ...خيلي اروم تر شده بودم
حالا ميتونستم فکر کنم وبراي خودم تحليل کنمکه اين حرفا واين کارابراي چيه؟؟
اين همه بي اعتنايي ونگاه نکردناش....
حالا بعد از چهار سال داشتم به خودم اعتراف ميکردم که از همون اول دوستش داشتم
چهار سالِ تموم صبر کردم که برگرده که خواستشو .... پيشنهادشو .....دوباره بگه و
من اين بار با تموم وجود بهش جواب مثبت بدم
ولي مثل اينکه حالا جاي مادوتا باهم عوض شده بود
حالا ديگه داريوش نميخوادبا من باشه و
من براي حتي يه لحظه بودن با اون مثل يه سگِ پاسوخته له له ميزنم
من اشتباه کرده بودم وتاوانش چهارسال تنهايي وبي کسي بود
چهار سال زجرکشيدن وبي دل بودن ...
نميدونم ميدونست يا نه ؟؟
ولي با کاراش داشت منو از ريشه ميسوزوند
واقعا کم اورده بودم
تا قبل از امروزحتي يه لحظه فکرشو نميکردم که داريوش منو فراموش کنه وديگه نخوا د
++++++++++++++++++
شير ابو بستم وبا دستهايي که ديگه رمقي توشون نمونده بود موهامو خشک کردم
موهامو شونه زدم و
به قطرات اب که از لابه لايِ موهام مثل عمرِ تلف شدم ميريخت چشم دوختم
تازه ميفهيمدم چه ظلمي درحق خودم وداريوش کردم
چه طور نفهميدم دوستش دارم ؟؟
چه طور نفهميدم که قلبم بدون داريوش يه تيکه گوشته مردست ؟؟
چرا نفهميدم که داريوش چي ميگه و چه زجري ميکشه ؟؟
روي تختم خوابیدم
خداروشکر کسي خونه نبود وگرنه ابرو حيثيت برام نمي موند
به اين چهارسالي که گذشت فکر ميکردم
اينکه چطور دلمو بين هزاران هزاردردوغصه زنداني کردم و
اهميت ندادم که داره عمرم تموم ميشه و
زندگيم ميره و
قلبم ميميره
لعنت به من ....به غرور بي جايِ من....
که هم عشقِ خودم و ....هم عشقِ داريوشو تباه کردم
احساس ميکردم دنيا برام تموم شده ودارم به دقيقه هاي اخر عمرم نزديک ميشم ...
نفهيدم چه جوري خوابم برد
ولي با سرددرو چشمايي که از زوره گريه باز نميشد بيدار شدم
موهام تو هم گره خورده بود وپف کرده بود
اهههه چه روزه نحسيه امروز.... تمومي هم نداره


*


مطالب مشابه :


رمان از بخشش تا ارزو(1)

مانتو ي نخي سورمه اي و شال مشکيم رو به دست گرفتم و رفتم ديبا از جواب دادن به سوالم طفره




گالــري عكسهاي محمد رضا پهلوي و فرح ديبا

پسران اينترنتي - گالــري عكسهاي محمد رضا پهلوي و فرح ديبا-جدیدترین بیوگرافی و عکس هنرمندان




دنیا پس از دنیا (8)

من داريوشِ ديبا ،،،پسر کمال ديبا ،،،برادر دنيا مدل جدید مانتو; مدل های پالتو




رمان از بخشش تا ارزو(2)

ديبا ميگفت که علي ازش خواسته تا پرونده اي رو که از شرکت مانتو و مقنعه ام رو درآوردم و




دنیا پس از دنیا (10)

گلچین عاشقانه ها - دنیا پس از دنیا (10) - اس ام اس-جدیدترین اس ام اس های روز,گلچینی از بهترین اس




پیکر فرهاد /معروفی

بچگيهاي ديبا و ، موهای درهم و برهم سیاه ، پیراهن بلند و سیاهی که در تابلو شما یک مانتو




رمان دنيا پس از دنيا23تا24

فکرِ حمومو ازسرم بيرون کردم ويه ارايش ملايم کردم ويه مانتو شلوار مشکي با جزداريوشِ ديبا




رمان دنیا پس از دنیا قسمت 10

نشيني برم فکرِ حمومو ازسرم بيرون کردم ويه ارايش ملايم کردم ويه مانتو ديبا هيچ کس




رمان از بخشش تا ارزو(3)

مانتو رو تن کردم اما دست چپم رو توي آستين با ديدن ديبا که با تعجب بهم نگاه ميکرد به خودم




نمونه سؤالات تستي تاريخ ادبيات ايران و جهان

باد صبا درآمد، فـردوس گشت صحرا / آراست بوستان را نيسان به فرش ديبا 2) جراحی بینی | مدل مانتو.




برچسب :