رمان عشق و سنگ (جلد دوم) 26

 

قسمت پنجم

#یسنا#

با حس نوازش دستی روی سرم آروم چشمامو باز کردم که چهره ی مهربون بهزادو دیدم..دلم برای این مهربونی تنگ شده بود..خیلی وقت بود که اینجوری بهم لبخند نزده بود..آروم توی جام نیم خیز شدم.

-ساعت چنده؟

بهزاد-6..

-چقدر زیاد خوابیدم...چرا بیدارم نکردی؟

بهزاد-دلیلی نداشت..هنوزم سر درد داری؟

-نه بهترم.

موهامو زدم پشت گوشم وبه بهزاد که داشت با شک نگام میکرد، نگاه کردم.

-چی شده؟

بهزاد-ارسان زنگ زد.

منتظر نگاش کردم که ادامه داد

بهزاد-گفت بیدار شدی ببرمت اونجا.

-چرا؟!!

بهزاد-نمیدونم ولی خیلی اصرار داشت.

-و توام مجبوری که منو ببری.

با بیخیالی شونه ای بالا انداختو در حالی که از جاش بلند میشد گفت

بهزاد-نه..تا تو نخوای نمیبرمت.

پتو رو کنار زدمو و نشستم و سرمو توی دستام گرفتم..هنوزم احساس سر درد میکردم ولی به بهزاد هیچی نگفتم که یه وقت بهم قرص نده...اگه نمیرفتم یعنی این که عقب نشینی کردم..یعنی شکستمو قبول کردم...یسنا لطفا چرت نگو..تو همین الانشم تو فکر عقب نشینی...

-میرسونیم؟

بهزاد-واقعا میخوای بری؟

-فکر کنم برم بهتره.

بهزاد-اگه مسئله ارسان که من خودم باهاش صحبت میکنم.

-لازم نیست..این چیزیه که خودم خواستم ..هر کس خربزه میخوره باید پای لرزش بشینه...

 آهی کشیدو دستشو پشت گردنش کشید.

بهزاد-بزار برم حاضرشم.

-یاسی کجاست؟

همونطور که به سمت اتاق میرفت به اتاق بغلی اشاره کردو گفت

بهزاد-داره درس میخونه.

بعدشم رفت تو اتاقو درو بست. از جام بلند شدمو پتو رو تا کردمو پالتومو برداشتمو رفت سمت اتاق یاسی.آروم در زدمو رفتم داخل که دیدم یاسی پشت میز نشسته و در حالی که کتاب رو پاشه زل زده به روبروش.

-یاسی..

با صدای من تکونی خوردو بهم نگام کرد.

یاسمین-بیدار شدی؟کی اومدی؟

-الان...در زدم متوجه نشدی.

سری تکون دادو در حالی که کتاب و میبست و روی میز میزاشت گفت

یاسمین-تو فکر بودم..

از جاش بلند شدو آروم رفت سمت در.

یاسمین-همینجا دراز بکش...سوپ درست کردم برات بیارم.

-میخوام برم یاسی.

با تعجب برگشت سمتمو گفت

یاسمین-کجا؟!!

-خونه ی ارسانشون.

یاسمین-دیونه شدی؟

-برم بهتره..

یاسمین-کجاش بهتره؟مگه میتونی تحمل کنی؟

-مجبورم.

یاسمین-نخیر هیچ اجباری در کار نیست...همینجا میمونی و از جاتم تکون نمیخوری.

-تا کی یاسی؟تا آخر عمرم؟بلاخره که باید عادت کنم که کنار هم ببینمشون دیگه.

یاسمین-بد کردی با خودت یسنا...خیلی بد.

-دیگه نه غصه خوردن من فایده داره نه دیگران..کاریه که شده و راه برگشتی هم نداره.

یاسمین-به خدا دیگه عقلم به هیچی قد نمیده.

لبخند تلخی زدمو آروم بغلش کردمو گفتم

-اگه تو بهزاد نبودین حتما کم میاوردم..مرسی که هستین.

آروم توی بغلش فشارم دادو یکمی ازم فاصله گرفت.

یاسمین-خانواده یعنی همین..یعنی توی روزای سخت کنارت باشنو تنهات نزارن.

بهزاد-یسنا حاضری؟

به بهزاد که پشت سر یاسی وایستاده بود نگاه کردم.

-آره..بریم.

یاسمین-کجا؟اول یه سوپتو میخوری بعد میری.

-مرسی عزیزم ولی باور کن میل ندارم.

یاسمین-بیخود..صبح که صد در صد صبحانه نخوردی...ظهرم ناهار نخوردی الانم که بری اونجا دیگه اصلا هیچی نمیخوری..میخوای بمیری احیانا؟

با حرص نگام کردو برگشتو رفت سمت آشپزخونه.

-یاسمین...

ولی بهم توجهی نکرد. با عجز به بهزاد نگاه کردمو گفتم

-بهزاد...تو یه چیزی بگو..باور کن میل ندارم.

بهزاد-شرمنده...شاید باورت نشه ولی این اولین موردیه که با یاسی موافقم.

لبخندی زدمو سرمو تکون دادمو رفتم سمت آشپزخونه.یکی از صندلی هارو کشیدم بیرونو به یاسی که داشت برام سوپ میکشید نگاه کردم..خدایا شکرت که هنوزم یکی هست اینقد نگرانم باشه..مرسی که نمیزاری احساس تنهایی کنم...با این که خودم کاری کردم که تنها باشم ولی بازم دمت گرم که هوامو داری.

بعد از این سوپمو خوردم با بهزاد از خونه اومدیم بیرون.توی راه بهزاد خیلی باهام صحبت کرد..اینقد که که دیگه از اون التهاب اضطراب اولیه خبری نبود.

یه نگاه اجمالی به در سیاه رنگ خونه ی ارسانشون انداختمو برگشتم سمت بهزاد.

-مرسی..مثل همیشه حرفات خیلی آرومم کرد.

بهزاد-یسنا اگه نمیخوای بری...

-نه بهزاد...میرم.

نفسشو محکم داد بیرونو با مکث گفت

بهزاد-خیلی دلم برای هاپو تنگ شده ها..

تلخ نگاش کردمو گفتم

-منم همینطور.

بهزاد-میدونم سخته مثل قبل بشی.

-ولی اگه تو کمکم کنی میتونم..مطمئنم.

بهزاد-همیشه باهاتم.

بلاخره بعد از چند روز یه لبخند واقعی زدم..لبخندی که واقعا از شادی بود..نه از غم..از شادی این که یه حامی خیلی بزرگ دارم که هیچ وقت تنهام نمیزاره.

-کاری نداری؟

بهزاد-نه مواظب خودت باش.

-توام همینطور...خدافظ.

سری تکون دادو در ماشینو باز کردمو پیاده شدم.زنگ درو زدم که بعد از چند لحظه در باز شد.

برگشتم سمت بهزاد که لبخند دلگرم کننده ای زدو اشاره کرد برم داخل.یه بار چشمامو بازو بسته کردمو آروم درو باز کردم. درو بستمو برگشتمو خواستم برم داخل که دیدم ارسان در حالی که دستاشو توی جیبش کرده روی پله ها منتظرم وایستاده.نفس عمیقی کشیدمو با قدم هایی که سعی میکردم محکم باشه رفتم سمتش.جلوش یکمی مکث کردمو به چهره ی بیخیالش نگاه کردم.پوفی کردمو خواستم از کنارش رد بشم که دستمو گرفت.

ارسان-خوب خوابیدی!؟

بدون این که برگردم سمتش گفتم

-آره خیلی خوب بود چون حداقل کسی کنارم نبود که مدام عذابم بده.

ارسان-یعنی من عذابت میدم؟

-پس خودتم میدونی.

ارسان-اگه این کارای من عذابه پس کاری که تو با زندگیمون کردی اسمش چیه؟خریت!دیوانگی!تو اسمشو چی میزاری؟!

دستمو از دستش کشیدم بیرونو به سمتش برگشتم.

-ارسان به خدا اگه بخوای از همین الان که اومدم شروع کنی همین الان میرم چون اصلا نمیخوام...

تا خواستم به حرفم ادامه بدم صدای مامان از پشت سرم اومد.

مامان-یسنا..

لبخند مصنوعی زدمو برگشتم.

-سلام.

مامان-سلام..چرا اینجا وایستادی مامان جان..بیا تو.

رفتم سمتش که لبخند مهربونی زدو رفت داخل.درو بستو دستشو گذاشت روی کمرمو بردم سمت یکی از اتاقا.

مامان-چی میگفت این پسره؟

-ارسان!!هیچی..

مامان-پس برای چی اینقد بیرون نگهت داشته بود؟اگه ناراحتت کرده بگو..

-نه مامان..کاری نکرده.

مامان-باشه ولی بازم میگم اگه مشکلی داشتی اول از همه بیا پیش خودم..الانم بیا برو لباساتو عوض کن با آیلی بیاین.

-مگه آیلی کجاست؟

مامان-رفته حموم.

-آها..باشه.

سری تکون دادو رفت سمت آشپزخونه.از بعد از عقد دیگه با آیلی روبرو نشده بودم.نمیدونم باید چه برخوردی بکنم..باید مثل همیشه رفتار کنم و نشون بدم هیچ اتفاقی نیافتاده..نه یسنا..اتفاقی که هرگز نباید میافتاد، افتاده..یه چیزایی تغییر کرده یا شایدم قراره تغییر کنه..پوزخند تلخی زدمو رفتم داخل که همون موقع آیلی در حالی که داشت موهاشو خشک میکرد از حموم اومد بیرون ولی با دیدن من مکث کردو سرجاش وایستاد.آب دهنمو قورت دادمو سعی کردم بغض توی صدام دیگه معلوم نباشه.

-سلام...

آیلین-س...سلام..کی اومدی؟

صداش میلرزید ولی سعی میکرد اصلا نشون نده.دستامو که توی جیبم بود مشت کردمو در حالی که به سمت تخت میرفتم گفتم

-الان..

هیچی نگفتو حوله رو از رو سرش کشیدو رفت سمت میز توالت.پالتومو در آوردمو انداختم رو تخت.آیلی هم لباساشو پوشیدو موهاشو همونطور خیس با یه گیره جمع کرد. با وحشت نگاش کردمو گفتم

-آی..آیلی...موهاتو خشک نمیکنی؟

بدون این که برگرده سمتم در حالی که موهاشو توی آینه مرتب میکرد گفت

آیلین-نه..خودش خشک میشه.

نه..نباید میزاشت موهاش خیس بمونه..باید خشک میکرد..ارسان عاشق موهای خیسه..نباید به غیر از موهای خیس من موهای کس دیگه ای رو ببینه..نباید این اتفاق بیافته...اجازه نمیدم..

-آیلی...

آیلی که داشت درو باز میکرد که بره بیرون با صدای من به سمتم برگشتو با تعجب نگام کرد.

-هوا خیلی سرده..موهاتو خشک کن.

آیلین-نه بابا...

-آیلی گفتم خشک کن سرما میخوری...اصلا بیا خودم برات خشک میکنم.

آیلین-آخه تو خونه ی به این گرمی از کجا میخوام سرما بخورم؟بیخی بابا..حوصله داریا!!

بعدشم سریع اتاق رفت بیرونو درو بست.نفس عمیقی کشیدمو رفتم سمت میز توالت..به خودم نگاه کردم..تغییر کرده بودم..دیگه اصلا خودم نبودم..آره یه آدم اگه بخواد میتونه بد باشه...همه میتونن بد باشن..منم میخوام یه مدت بد باشم..میخوام توی همین مدت کمی که کنار ارسانم آیلی رو ازش دور نگه دارم..میخوام کاری کنم که تا وقتی که هستم ارسان بازم نسبت به  آیلی بی تفاوت باشه..میخوام بد بشم..پوزخندی به خودم زدمو برگشتمو در حالی که به سمت در میرفتم گفتم

-تو اونقدر احمقی که حتی این کارم نمیتونی بکنی یسنا..مطمئن باش.

از اتاق اومدم بیرونو رفتم سمت سالن.از همون بالا آیلی رو دیدم که داشت میرفت سمت آشپزخونه که همون موقع ارسان درو باز کردو اومد داخل..روی پله ی دومی وایستادمو زل زدم بهشون.نفسمو توی سینه حبس کردمو سعی کردم حواسم به تک تک حرکات ارسان باشه..آیلی سرجاش وایستادو به ارسان لبخند زد..ناخونامو کف دستم فرو کردمو سعی کردم آروم باشم..ارسان با قدمای آروم به آیلی نزدیک شد..نزدیکش که رسید یه نگاه سرد بهش انداختو از کنارش رد شدو اومد سمت پله ها.نفسمو محکم دادم بیرونو چشمامو بستم..خدایا شکرت که هنوزم ارسانم منو دوست داره...ممنونم که هنوزم همه ی توجهش هر چند بد خلقی هاش برای منه..

ارسان-لبخند نزن...اینا همش موقتیه.

چشم باز کردمو به ارسان که داشت یه جور خاصی نگام میکرد، نگاه کردم.

-منظورت چیه؟!

پوزخندی زدو گفت

ارسان-من هنوزم عاشق موهای خیسم...

یه قدمی رو که باهام فاصله داشتو با یه حرکت طی کردو سینه به سینم وایستاد و ادامه داد

ارسان-ولی فقط موهای خیس خانوم خودم..

لحنش یه جوری بود..مثل همیشه نبود..آروم دستشو برد سمت موهامو گیرشو باز کرد..موهام آروم دورم ریختن..یه دستشو دور کمرم حلقه کردو سرشو فرو کرد توی موهام.پشت سر هم نفس عمیق میکشید..

-ارسان چی کار میکنی؟

دستمو گذاشتم روی سینشو خواستم هولش بدم عقب ولی حتی یک میلی مترم از جاش تکون نخورد و به جاش دستش بیشتر دور کمرم پیچید. با صدایی که سعی میکردم زیاد بلند نباشه گفتم

-ارســــــان..الان یکی میاد..ولم کن.

سرشو از موهام دور کردو با چشمای خمار نگام کرد.چشماش قرمز بودو یه غم عمیقی داشت..یه لحظه حس کردن هر لحظه چشماش آماده باریدنه..تا اومدم دهن باز کنمو باهاش حرف  بزنم لباشو گذاشت روی لبامو با شدت شروع کرد به بوسیدنم.با چشمای گرد به چشمای بسته ی ارسان نگاه کردمو دستمو گذاشتم روی سینش تا ازش فاصله بگیرم ولی بازم تکونی نخوردو دست دیگشو گذاشت پشت سرمو اجازه ی هر حرکت دیگه ای رو ازم گرفت..حرکاتش واقعا برام غیر منتظره و غیر عادی بود..بوسش خشن بود..تا حالا هیچ وقت منو اینجوری نبوسیده بود..اصلا ارسان هیچ وقت این کارو نمیکرد یعنی اصلا از این کار توی خونه ی یکی دیگه بدش میومد...نه این واقعی نیست..آروم از روی زمین بلندم کردو بردم سمت اتاق..حتی وقتیم که راه میرفت از بوسیدنم دست نمیکشید..انگار حریص شده بود..یه لحظه دستشو از پشت سرم برداشت که در اتاق باز کنه که سریع از موقعیت استفاده کردمو ازش فاصله گرفتم.

-هیچ معلومه داری چی کار میکنی؟

هیچی نگفتو فقط هولم داد داخل اتاقو در بستو و قفل کرد..برای اولین بار ازش ترسیدم...برای اولین بار از عشقم ترسیدم..برای اولین بار نشناختمش..نه این ارسان نبود..ارسان من این کارو نمیکرد..قدم قدم بهم نزدیک شد..با وحشت و بغض نگاش کردمو آروم رفتم عقب..پام از پشت به تخت گیر کردو افتادم رو تخت..لبخندی زدو تند تر اومد سمتم.. نمیتونستم هیچ حرکتی بکنم..یا شایدم نمیخواستم..پیرهنشو با یه حرکت از تنش در آوردو کنارم دراز کشید و دستشو برد سمت دکمه های لباسم.به دستش چنگ زدمو با بغض گفتم

-ارسان برای چی این کارو میکنی؟

در حالی که با لباش گونمو لمس میکرد زمزمه وار گفت

ارسان-دلم برات تنگ شده..

انگار توی حال خودش نبود..معلوم بود اصلا کنترلی روی حرکاتش نداره چون ارسان محاله این کارا رو بکنه.

-ارسان...

با یه حرکت از کنارم بلند شدو روم خیمه زد.موهامو که رو صورتم پخش شده بودو کنار زدو گفت

ارسان-هیس..هیچی نگو..

خم شدو دوباره شروع کرد به بوسیدنمو با دست دیگش یکی یکی دکمه هامو باز کرد..........

 ********************************************************

مامان-یسنا جان؟!مامان بیاین شام.

ارسان کنارم تکونی خوردو با صدای دو رگه گفت

ارسان-الان می یایم.

خواست بلند شه که سریع دستشو گرفتمو با بغض نگاش کردم.دیگه از اون قرمزی و غم چشماش خبری نبود.

-چرا این کارو کردی؟

ارسان-فکر نمیکنم دلیل خاصی باید داشته باشه.

-پس...

ارسان-یسنا دنبال دلیل نگرد..میخواستم بازنم باشم..همین.

دستمو کشیدم عقب که یکمی نگام کردو از جاش بلند شدو شروع کرد به پوشیدن لباساش. در عرض سی ثانیه همه لباساشو پوشیدو موهاشو مرتب کرد.

ارسان-لباساتو بپوش با هم بریم.

-تو برو من خودم میام.

ارسان-زود بیا.

سریع رفت بیرونو درو بست.ارسان داغ تر از همیشه بود..یه طور غیر عادی ولی من به خاطر بچم نمیتونستم مثل همیشه باشم..باید یکمی ازش فاصله میگرفتم..نباید میزاشتم تنها امید زندگیم به خاطر من اتفاقی براش بیفته..با این که رفتاراش خیلی عذابم میداد ولی نمیخواستم این عذابو تموم کنه..اون عذابو دوست داشتم..برام ل*ذ*ت بخش بود..اون عشقم بودو هر کاریم که میکرد بازم برای بودن با اون بی قرار بودم..اشکی که داشت روی گونم سر میخوردو با سرانگشتم پاک کردمو از جام بلند شدمو لباسمو که هر کدوم یه ور افتاده بود برداشتمو پوشیمو رفتم بیرون. بابا هم اومده بودو همشون به غیر از مامان پشت میز نشسته بودن.

-سلام..

با صدای من همه به سمتم برگشتنو بابا لبخند زد.

بابا-سلام عزیزم..خوبی بابا؟

-ممنون..شما خوبین؟

بابا-آدم عروس به این گلی داشته باشه و بد باشه؟اصلا میشه؟

لبمو گاز گرفتمو به آیلی که سرشو پایین انداخته بودو داشت با انگشتاش بازی میکرد نگاه کردم..با این که بابا منظوری نداشت ولی بازم..صندلی کنار آیلی رو کنار کشیدمو نشستم..با این که کنار ارسانم خالی بود ولی ترجیح دادم اینجا بشینم..اینطوری بهتر بود..دیدی یسنا خانوم؟دید حتی عرضه ی بد بودنم نداری..

نفس عمیقی کشیدمو سعی کردم دیگه به چیزی فکر نکنم.بعد از چند لحظه مامان برنجو آورد. ارسان بشقابای منو آیلی رو برداشتو برای هردومون غذا کشید..حداقل خوبه که جلوی آیلی فقط برای من غذا نمیکشید. سعی کردم همه ی غذامو بخورم چون خیلی ضعیف شده بودمو خودمم اینو واقعا حس میکردم..مخصوصا این که یه ذرم کم خونی داشتمو این اصلا خوب نبود.

آخرین بشقاب روی میزم برداشتمو رفتم سمت آشپزخونه که ارسان سریع گفت

ارسان-یسنا حاضر شو بریم خونه.

با تعجب برگشتم سمت ارسان و گفتم

-خونه!!

بابا-ارسان بابا کجا میخواین برین؟هنوز که سر شبه.

ارسان-نه دیگه بابا بریم بهتره.

بعدشم اومد سمت منو در حالی که بشقابو از دستم میگرفت گفت

ارسان-من اینو میبرم..تو برو لباساتو بپوش.

بشقابی رو که داشت از دستم میکشید توی دستم نگه داشتم و با اخم گفتم

-هیچ معلومه داری چی کار میکنی؟

ارسان-خیلی عجیبه میگم حاضر شو بریم خونه؟

-نه..ولی...ولی..

ابرویی بالا انداختو گفت

ارسان-ولی چی؟چیه میخوای امشب با آیلی باشم؟

چشمامو روی هم فشار دادمو گفتم

-آره..همین.

ارسان-این فکرو از سرت بیرون کن یسنا.

-یعنی چ....

ارسان-هیس..تو که نمیخوای جلوی آیلی سر این موضوع بحث کنیم..خیلی بد میشه ها.

-ارسان..

-یا همین الان میری حاضر میشی یا خودت میدونی که احتمال داره هر چیزی از من سر بزنه..دیگه عواقب این که ممکنه به آیلی ضربه بخوره پای خودته.

با حرص نگاش کردمو بشقابو هول دادم سمتشو برگشتمو رفتم سمت اتاق...اصلا نمیفهمیدم قصد ارسان از این کارا چیه؟نمیتونستم علت کاراشو درک کنم..کاراش ضدو نقیض بود..اصلا با هم همخونی نداشت..یه بار آیلی رو تو بغلش میگرفتو مجبورم میکرد ازشون عکس بگیرم یه بارم اینجوری رفتار میکرد..واقعا دیگه نمیدونستم باید چی کار کنم..وقتی داشتیم میرفتیم متوجه نگاه دلخور آیلی به خودمو ارسان شدم ولی نمیتونستم عکس العملی نشون بدم..اگه حرفی در این مورد میزدم آیلی میفهمیدو حتما دلش میشکست..باید وقتی تنهاییم با ارسان صحبت کنم..نباید میزاشتم اینجوری بمونه چون مطممئن بودم بعد از این که از ارسان جدا بشم دیگه ارسان اصلا به آیلی دست نمیزنه پس باید یه کاری میکردم...

خودمم دیگه داشت از کارام خندم میگرفت..یه بار میگم میخوام کاری کنم ارسان از آیلی دور شه یه بار میخوام کاری کنم که با هم باشن..واقعا که خیلی مسخرس...خیلی...

 


مطالب مشابه :


رمان عشق و سنگ (جلد دوم) 17

رمان راند دوم(جلد دوم رمان رییس کیه؟) میگه ارسان عاشق بچه هاسو من آروم پشت دستمو نوازش




رمان عشق و سنگ (جلد دوم) 7

رمان راند دوم(جلد دوم رمان رمان عاشق کردو شروع کرد به نوازش کردن خوب میدونست




رمان نوتریکا 4 ( جلد دوم )

رمان نوتریکا 4 ( جلد دوم ) که یک خواهر و برادر عاشق هم شده رمان نازکترین حریر نوازش




رمان نوتریکا 7 ( جلد دوم )

رمــــان ♥ - رمان نوتریکا 7 ( جلد دوم ) صورتش را نوازش کرد و به نمی امد عاشق و شیفته و




رمان عشق و سنگ (جلد دوم) 19

رمان راند دوم(جلد دوم رمان رمان عاشق و فقط آروم پشتمو نوازش میکرد.به این




رمان نوتریکا 3 ( جلد دوم )

رمان نوتریکا 3 ( جلد دوم ) رمان نازکترین حریر نوازش رمان نقاب عاشق




رمان نوتریکا 1 ( جلد دوم )

رمان نوتریکا 1 ( جلد دوم ) پشت دستش را نوازش میکرد. رمان نقاب عاشق




رمان عشق و سنگ (جلد دوم) 26

رمان راند دوم(جلد دوم رمان با حس نوازش دستی روی سرم میکرد ارسان عاشق موهای خیسه




برچسب :