رمان شالیزه 5

-خودت گفتی درس دارند.

لعیا خانم ناراحت و مستأصل گفت:"گل فروشی که با گل فروشی فرق نداره.هر وقتی از جلو گل فروشی سر خیابون رد میشم ، میبینم تاج گل هایی درست کرده که ادن حظ میکنه.ماشین عروس گل میزنه به چه قشنگی.همین جا سفارشبدی راحت تره."

شالیزه لحنش را ملایم کرد:"حالا برای تو چه فرقی میکنه.با تاکسی میریم و بر میگردیم دیگه!"

-پس صبر کن اکبر اقای بیاد بچه ها رو بسپارم دستش...

-اَه...چقدر بهانه میتراشی.پاشو راه بیفت.تا چشم هم بگذاری رفتیم و برگشتیم.تو با این بداخلاقی هات میتونی ادم بکُشی.

لعیا خانم زیر لب غُر زد:"شالیز خانم ، چقدر اذیتم میکنی!"

-عوضش از خجالتت در میام.بلند شو تنبلی نکن.من رفتم لباس بپوشم.

چند دقیقه بعد چهار نفری سر خیابان منتظر تاکسی شدند.شالیزه به اولین تاکسی خالی گفت:"در بست."راننده نگهداشت و انها سوار شدند.آدرس را گفت:"لطفا زعفرانیه ، آصف."

لعیا خانم خیره خیره نگاهش کرد:"شالیز خانم این همونجاست که نامه بردم؟"

شالیزه بدون آنکه نگاهش کند جواب داد:"آخ که چقدر حرف می پرسی.خب آره!"

-پس چرا از اول نگفتی؟نمیدونم از دست شما چه کار کنم.اقا بفهمه بیرونمون میکنه!

-چرا؟چه ربطی به شما داره؟بر فرض برگشتیم دیدیم بابا امده.میگیم رفته بودیم گل فروشی.البته امشب بابا خیلی دیر میاد اما گفتم اگه یک درصد کاری توی خونه داشته باشه و زود بیاد نبینه من تنها رفتم.خودم بعدا براش تعریف میکنم.

-لعنت بر دل سیاه شیطون.قربون شکل ماهت.اقا که بَدِ شما رو نمی خواد.حتما صلاح و مصلحتی توی کار هست که دلش نمی خواد با هر کسی آمیزش کنی.

-یواش.گوش راننده به ماست.

دقایقی بعد جلو خانه پیاده شدند.شالیزه کرایه تاکسی را پرداخت کرد و بدون مقدمه چند اسکناس هزار تومانی گذاشت در دست لعیا خانم که او با تعجب پرسید:"چه کارش کنم؟"

-هیچی!مال خودت.

-نه والله.آخه برای چی؟

-حوصله تعارف ندارم.بگذار توی جیبت.من عقب تر ایستادم.برو زنگ بزن.زنگ که زدی از جلوی درباز کن برو کنار دوربین داره.هر کس جواب داد بگو با لیوسا کار دارم.

-چه اسم سختی داره!

-لی،یو،سا.کجاش سخته؟

-اگر نامادریش جواب داد چی؟

-اگه اون جواب داد هیچ حرفی نزن.

لعیا خانم با اکراه زنگ زد.شالیزهاین پا و ان پا میکرد.حواسش به دربازکن بود.کسی جواب نداد.اشاره کرد دوباره زنگ بزند.تکرار زنگها به چهار باز و پنج بار کشید.مطمئن شد کسی در خانه نیست.جلو رفت.خودش دست روی زنگ گذاشت.لعیا خانم که خاطر جمع شده بود راضی از نبودن انها گفت:"اگر بودند که جواب می دادند.حتما یک مصلحتی توی کار هست که خدا نمی خواد این لی یوس ، خانم..."هنوز جمله اش تمام نشده بود که بنز سفید رنگی جلو در خانه ایستاد.شالیزه متوحش عقب رفت.اقای شجاعی شیشه اتومبیل را پایین کشید.اول متوجه او نشد.با لحنی خشن از لعیا خانم پرسید:"با کی کار داری؟"

لعیا خانم به تته پته افتاد:"هیچی...هیچ کار ندارم."

شالیزه رو بر گرداند.ترجیح داد فرار کند.شجاعی شناختش.پیاده شد فریاد زد:

-این زنیکه کیه می فرستی در خونه ی ما؟الان به پلیس زنگ میزنم.

با این تهدید شالیزه فهمید دیگر فرار فایده نداره.ترس در اعماق جانش نفوذ کرده بود.برگشت.شجاعی در چند قدمی اش بود.از اینکه روبروی او ایستاده بود حال شوک داشت.صدای شجاعی از عصبانیت میلرزید:

-چرا دست از سر دختر من برنمیداری؟مگر از دبیرستان بیرونت نکردند؟

شالیزه دست پایین را گرفت:"فقط می خواستم حالشو بپرسم."

-تو غلط میکنی حال دختر منو بپرسی.یک وقتی هم کلاسی بودید تموم شد و رفت.حالا چه کارش داری؟چرا ول نمیکنی؟

احمد و محمود از ترس یه مادرشان چسبیده بودند.لعیا خانم که دید اقای شجاعی دست بردار نیست گفت:"اقا صلوات بفرستید.جوونند.این حرفها چیه؟"

-تو کی هستی؟نکنه همونی که نامه آورد!

لعیا خانم جا خورد.دیگر حرفی نزد.شجاعی تلفن همراهش را از جیب در آورد و گفت:

-الان به پلیس تلفن میکنم.

شالیزه خطاب به لعیا خانم گفت:"فرار کن.زود باش!"خودش هم پا به فرار گذاشت.

لعیا خانم صدا زد:"شالیز خانم کجا در میری؟صبر کن بابا!عجب گرفتاری شدیم."

دست احمد و محمود را گرفت که دنبال او برود.شجاعی سرش فریاد کشید:

-کجا زنیکه؟تو کی هستی که هر روز راه می افتی می ایی در خونه من.با دخترم چه کار داری؟

-هیچی اقا.بخدا کاری به دختر شما ندارم.

-کار نداری؟پس اینجا چه کار میکنی؟

لعیا خانم سخت ترسیده بود.با تته پته گفت:"اقا ماشالله پیداست از بزرگان هستی.اینها بچه اند.باید نصیحتشون کرد.باید..."

شجاعی انگار می خواست دهان او را خرد کند گفت:"خفه!"

و مشغول شماره گرفتن شد.شالیزه که به یک فرعی پیچیده بود از گوشه دیوار سرک کشید او را دید که شماره می گیرد.سراسیمه و دوان دوان امد.نگاه آتشناک شجاعی به او بود.در حالی که نگاهش را از او می دزدید ، التماس امیز گفت:

-یک دقیقه صبر کنید.خواهش میکنم.

لحن فرودست و اضطراب آلودش شجاعی را برای لحظه ای دچار تردید کرد.با این حال چنان فریاد کشید که محمود با صدای بلند شروع به گریه کرد.لعیا خانم گفت:

-اقا یواش تر ، بچه زَهره ترک شد.

سر محمود را در بغل گرفت و نوازش کرد.شالیزه جلو رفت.دیگر از اینکه فاصله ای که با شجاعی باید میداشت و نداشت نمیترسید.گفت:

-فقط می خواستم حالشو بپرسم.همین!کبودی پاهاش خوب شده؟

-به تو مربوط نیست.نمی خوام با دختر من تماس داشته باشی.همه خبر دارند که به دلیل سوءاخلاق از دبیرستان اخراجت کردند.

-نه ، به دلیل سوءاخلاق نبود.بچه ها حسودی میکردند.شایعه می ساختند.از خود لیوسا بپرسید.به خاطر همین چیزها بود که از اون دبیرستان رفتم.

-تو ارامش زندگی منو به هم زدی.من نامه رو نگهداشتم تا تکلیفمو با تو روشن کنم.

مصیبت زده پرسید:"نامه به دست لیوسا نرسید؟"

-فرصت نکردم وگرنه تا به حال با همون نامه پدرتو در می آوردم.

شالیزه تسلیم وار و آب از سر گذشته موقعیتش را فراموش کرده بود.حالا در یک قدمی او ایستاده و آمادۀ هر حادثه ای بود.بی دفاع و بی سلاح به او نگاه می کرد.حلقه اشک چشم های سیاه و درشتش را جذاب و ومعصومانه کرده بود.در این اشک ها چیزی بود که شجاعی به رغم پا فشاریش در به نمایش گذاشتن خشونتی نحکم امیز ارام کرد.اشک های شالیزه با اولین پلک زدن صورتش را خیس کرد.ارام ولی مصمم گفت:"اگر به پلیس تلفن کنید ، خودمو می کشم.مطمئن باشید."

این نگاه ، این صدا ، این لحن اثر گذار چیزی ساختگی و نمایشی نبود.شجاعی با سی و هشت سال سن و از گذراندن یک زندگی سراسر حادثه و شلوغ به ان حد از پختگی و تجربه رسیده بود که باور کند این چشم ها دروغ نمی گویند.با لحنی ساختگی و تمسخرآمیز گفت:

-خوب نقش بازی میکنی!من گول نمی خورم.تا مطمئن نباشم دست از سر لیوسا برداشتی ، پی قضیه رو می گیرم و ولت نمیکنم.خودکشی میکنی ، بکن.چه حق داری نامه پراکنی کنی؟می خواهی مثل خودت منحرفش کنی؟

-من...من منحرف نیستم.بخدا...

صدای هق و هق گریه اش شجاعی عاطفی را احساساتی میکرد.او که انگار لب و ئهانش از پرتاب ان کلمه آتش گرفته بود و میسوخت پشت پرده ای از خشم و غرور تصنعی به هارت و پورت ادامه داد.لعیا خانم متوجه تغییر حال او شد.انگار لحساس امنیت کرد که گفت:"اقا ماشالله فهمیده اید.سواد دارید.آخه خدا رو خوش نمیاد این حرف ها رو به این طفلک معصوم بزنید.شالیز خانم هم مثل دختر شما.مگر چند سالش هست!حالا صلوات بفرستید.من ضامن ، اگر این دفعه کاری به دختر شما داشت هر بلایی خواستید سر من بیارید."

شجاعی می خواست نسق را بطور کامل بگیرد.با انکه احساساتی شده بود ضربه ی دیگری فرود اورد:"اصلا تو دختری یا پسر؟من شک دارم.مثل دوجنسی ها هستی.یک دغعه دیگه بفهمم سر و کله ات این طرف ها پیدا شده ، نه آبرو برای خودت میگذارم نه برای بابای آرتیستت."

شالیزه عصیان زده از جسمی که بدنامش کرده بودند ، ددیگر نمی ترسید.نه از او نه از پلیس ، نه از پدر ، نه از آبرویش در دبیرستان جدید.ضربه چنان کاری بود که روحش را شقه شقه میکرد.نگاهی به خودش انداخت و نگاهی به شجاعی لب هایش تکان میخورد اما صدایی از ان شنیده نشد.شجاعی در خانه را باز کرد.سوار اتومبیل شد به داخل رفت.شالیزه از پشت پرده اشک فضای خانه را سیر نگاه کرد.در و چنجره ها بسته بود.آرزوی دیدن لیوسا از تک تک اعضای وجودش سر می کشید.

در خانه پشت سر شجاعی بسته شد.لعیا خانم گفت:"من به جهنم ، داشتم به خاطر شما سکته می کردم!آخه شالیز خانم به اینش می ارزه؟مرتیکه ی بی آبرو هر چی از دهنش در امد به شما گفت و خجالت هم نکشید."

نگاه شالیزه روی ان در بسته مانده بود.لعیا خانم دست روی شانه اش گذاشت:

-دوستی یک طرفه چه فایده ای داره؟خودتو برای کی می کُشی؟لی یوس خانم که نه سراغتو میگیره نه جواب نامه رو داده.حیف از شما نیست!ماشالله مثل گل هستی.چرا منت کشی میکنی؟گور پدرش.بیا بریم.مرتیکه مثل سگ هار داشت پاچه می گرفت.حالا خدا رو شکر از خر شیطون امد پایین و پلیس خبر نکرد.بیا تا اقا نفهمیده و صدایش در نیامده ، زودتر برگردیم.دیگه اسمشو هم نیار.خیلی دلشون بخواد دخترشون یک دوست مثل شما داشته باشه.

شالیزه در دنیای دیگری سیر می کرد.همه چیز را خرد شده ، ویران و در هم ریخته می دید.بی توجه به پرگویی های لعیا خانم راه افتاد.تنگار در مِه فرو میرفت.چیزی نمی دید.هر چه بود صدا بود.صدای شجاعی.کلمه ها در مغزش صدا می کردند:"می خواهی مثل خودت منحرفش کنی."این حرف را از زبان پدر خودش هم شنیده بود.پدرش این لقب را به لیوسا داده بود.از ذهنش گذشت:"به لیوسا گفتم همه شک می کنند..."لعیا خانم دنبالش راه افتاد.سر خیابان رسیدند.گفت:"لعیا خانم ، تو تاکسی بگیر برو.من خودم میام."

-نه بخدا تنهات نمیگذارم.با هم امدیم ، با هم برمیگردیم.

-به من کار نداشته باش.

-والله بخدا اینطور ادم ها به مفت نمی ارزند.نباید از حرفشون ناراحت شد.

حواس شالیزه جای دیگری بود.جایی که به فکر هیچکس نمیرسید.لعیا خانم با التماس نگاهش کرد:"شالیز خانم ، بچه هام درس دارند.الهی قربونت.کجا می خواهی بری؟بیا بریم خونه.میدونم از حرف هایی که بهت زد دلت خون شده.عیب نداره ، حوالش کن به حضرت عباس."

دستش را گرفت.شالیز کنارش زد:"چقدر وِر میزنی.گفتم برو!"

لعیا خانم قصد نداشت او را تنها بگذارد.از بی احترامی های او ناراحت بود ، ولی سعی داشت هر طور شده او را با خود ببرد.شالیزه بی اعتنا به او راه افتاد و از همان مسیر آمده برگشت.لعیا خانم مستأصل و نگران دنبالش راه افتاد.نگاه شالیزه به آن درِ سیاهِ بزرگ بود.درِ سیاهی که بنز سفید و راننده اش را بلعید.می خواست بداند پشت ان در بسته چه خبر است!لیوسا کجاست ، فکر میکرد اگر او را ببیند ، اگر فقط یک بار با او روبرو شود ، حرف آخرش را که در طول برخورد تحقیرآمیز به ذهنش زده بود بگوید:"لیوسا ، بیا فرار کنیم."

روبروی در ایستاد.لعیا خانم التماس کرد:گشالیز خانم چه فکری به سرت زده؟دیدی مرتیکه چه کار کرد؟چرا می خواهی شَر درست کنی.الان از در بیاد بیرون ببینه هنوز اینجا هستیم باز الم شنگه به پا میکنه.دیگه چیزی به اومدن اکبر اقا نمونده.نه شام داریم ، نه پیغامی گذاشتیم.شما هم که نباشید فکر و خیال میکنه."

شالیزه برگشت نگاهش کرد.نگاهی که لعیا خانم چیزی از ان نفهمید.کلافه و سردرگم گفت:"خدایا چه کار کنم.والله اگر یکی از این کارها را که بخاطر شما میکنم اقا بفهمه پدرمو در میاره.کاش خانم نرفته بود.ماشالله خیلی دل سنگینه.ادم دختر جوونشو ول نمیکنه با خیال راحت بره اون سر دنیا."

دوباره دست زیر بازوی او انداخت.شالیزه دیگر مقاومت نکرد.ذهنش به جایی دیگر معطوف شده بود.پا به پایش راه افتاد.سر خیابان یک تاکسی گرفتند و سوار شدند.

وقتی تاکس راه افتاد لعیا خانم پرسید:"بگیم رفته بودیم گل فروشی؟"

-آره.

-توی چه فکری هستی؟به چیزی فکر نکن.انگار کن اصلا هیچی نشنیدی.دوستت هم اگر دوست درست و حسابی بود جواب نامه رو میداد.معلومه مثل باباشه.

-اگر بابا نیامده بود حرفی راجع به گل فروشی نمیزنیم.خودم بعدا بهش میگم.

-چرا؟مگه مادر یکی از دخترهای کلاستون نمرده؟مگخ قرار نیست شما گل ببری؟

-نه ، دروغ گفتم.تهیه گل با من نیست.اصلا نمی خوام بابا بدونه فردا میرم تشییع جنازه.بعدا بهش میگم.

-خود دانید.پس اگر گفت کجا بودید چی؟

-واخ...چقدر حرف میزنی.میگیم جای زخمت درد گرفته بود رفتیم پانسمانشو عوض کردیم.

-لعنت بر شیطون.به اکبر اقا چی بگم؟

-لال بشی الهی!به اکبر اقا هم همین رو بگو.

وقتی به خانه رسیدند نه اکبر اقا امده بود نه اقای شرقی.لعیا خانم وقتی به طرف ساختمان خودشان میرفت گفت:"پانسمان سرم که معلومه عوض نشده!"

شالیزه که خیالش راحت شده بود نه اکبر اقا امده نه پدرش داد کشید:"حالا که کسی نفهمید کجا بودیم.به احمد و محمود سفارش کن فضولی نکنند."

لعیا خانم غر غر کرد:"طفلک بچه هام کی اهل فضولی بودند که حالا باشند."

تلفن زنگ زد ، شالیزه گوشی را برداشت.مادر بزرگش بود.بدش نمی امد تلفن را مشغول نگهدارد.فکر کرد اگر پدرش در غیابشان تلفن کرده باشد می گوید روی خط دیگر با مامانی صحبت می کرده است.مامانی ، مادر بزرگش بود با روحیه ای طلبکارانه و متوقع:"شالیزه از مامانت چه خبر؟چند روزه ازش بی خبرم.کارت تلفنم تموم شده یادم رفت کارت بخرم."

-می خواهید با شماره کارت من تلفن کنید؟

نه بابا.زنگ کیزنم روزنامه فروشی سر کوچه ، آشناست.سفارش میکنم برام کارت بیاره.تا بیرون هستم ، یادم نیست.همین که میرسم خونه یادم می افته ولی دیگه حوصله دوباره برگشتن ندارن.با تو که حرف زده؟

-بله.همین...دیروز حرف زدیم.

-نگفت کی میاد؟

-فعلا که دختره حاضر نشده دست از سر سیاوش برداره.

-طفلک مهرانگیز.چند روز پیش که صحبت کردیم دلش خون بود.برای تو هم خیلی ناراحت بود.

-برای من چرا؟به خودم که چیزی نگفته.

-اگر یکدندگی نکرده بودی و تا مامانت برگرده می امدی پیش من اینقدر خیالش ناراحت نمیشد.میترسم اعصابش بهم بریزه!

-چیزی نشده که خیالش ناراحت باشه.

-خب از اینکه تو تنها هستی ناراحته!

-من همیشه تنها هستم.مامان وقتی هم هست ، انگار نیست.هر روز صد جور برای خودش برنامه داره.

-اگر بابات اون اخلاق ها رو نداشت ، من می آمدم پیشت.اما حاضرم توی جهنم باشم ولی جایی که بابات هست نباشم.با خودش هم قهره.مامانت اگر سرش رو با دوست هاش گرم نکنه از دست بابات روانی میشه.از بابات که حرف میزنم سر درد میگیرم.بلند شو چند روز بیا پیش من.

-مدرسه رو چه کار کنم؟

-برات آژانس میگیرم.یک کمی هم زودتر زاه می افتی.

-مامانی ، میخوام یک چیزی بگم که فقط بین من و شما باشه.

-بگو.خیالت راحت باشه.چی شده؟

شالیزه مردد بود.نمی تواست بطور کامل به قول او اعتماد کند.وقتی سکوتش طولانی شد مامانی پرسید:"پس چرا حرف نمیزنی؟بگو ، گوش میکنم."

-یادتون باشه.قول دادیدها!

-خب آره.یادم هست.حالا حرفتو بزن.

-من یک مقدار پول لازم دارم.

-باشه.چقدر می خواهی؟

-یک میلیون تومن.

-یک میلیون تومن؟

-قرض میگیرم.همین طوری که نمی خوام.

-شالیزه این پول را برای چی می خواهی؟

-فعلا نپرسید.بعدا می فهمید.

-نگرانم کردی.باید یک چیزی شده باشه که توبه چنین پولی احتیاج پیدا کرده باشی.با این پول می خواهی چه کار کنی؟

-گفتم که ، بعدا می فهمید.

-شالیزه به من بگو.از پول دادن حرفی ندارم.اما شک ندارم یک اتفاقی افتاده.من باید بفهمم با این همه پول می خواهی چه کار کنی.بابات اخلاق گند زیاد داره ولی خسیس نیست.میدونم هیچ وقت از پول دریغ نکرده.تا به حال هیچ وقتی از بی پولی گلایه نداشتی.مامانت هم همینطور.مطمئنم یک خبری شده.

-نه بخدا چیزی نشده.

-چرا!شالیزه به جون خودت که میدونی چقدر دوستت دارم از پول دادن حرفی ندارم فقط به من بگو موضوع چیه!برای کسی می خواهی؟

-نه ، برای خودم می خوام.

-هنوز بابات موبایلتو نخریده؟

-نه ، هی قول الکی میده.

-می خواهی موبایل بخری؟

سکوت کرد.اگر چه در ان دقایق هیچ به خرید موبایل فکر نکرده و افکار آشفته نگذاشته بود جز فرار به موضوع دیگری فکر کند ولی حالا که مادربزرگ بهانه به دستش داده بود فرصت را غنیمت شمرد و نه چندان محکم جواب داد:"از نظر شما عیبی داره؟"

-نه ، ولی خودم برات میخرم.

تیرش به سنگ خورد.حرفش را برگرداند:"نه موضوع خرید موبایل نیست..."

-پس معلوم میشه برای کسی می خواهی.

-از نظر شما عیبی داره؟

-نه ، ولی به من بگو برای کی می خواهی؟

-اگر گفتم ، دیگه سوال پیچم نمیکنید؟

-نه.اگر بفهمم کسیکه از تو پول خواسته چه گرفتاری داره خودم حلش میکنم.به من معرفی اش کن ببینم واقعا محتاجه یا نقشه ای داره!

از این که تمام تیرهایش به سنگ می خورد طغیان زده گفت:"به حرف من اعتماد ندارید؟"

-به تو اعتماد دارم ، ولی با این همه اتفاقاتی که هر روز دور و برم می بینم نمیتونم به همه اعتماد کنم.تو به من معرفی اش کن دیگه کارت نباشه.قول میدم کمکش کنم.میترسم طرف آدم حقه بازی باشه و از سادگی تو سوء استفاده کنه.به جون خودت به جون مامانت خیلی نگرانت شدم.این کیه که رفته توی نخ تو؟

شالیزه به زور با صدای بلند خندید که:"شما چه زود گول میخورید!می خواستم ببینم چقدر پیش شما ارزش دارم."

-پس منو دست انداختی؟!

صدای خنده ساختگی اش برای مادر بزرگ قانع کننده نبود.نمی توانست لحن جدی او را در خواستن پول ندیده بگیرد.با بیش از شصت سال عمر آنقدر پخته و سرد و گرم چشیده بود که تفاوت عمیق لحن جدی اولیه و این خنده مصنوعی نوۀ شانزده ، هفده ساله اش را بفهمد.دوباره گفت:"شالیزه کی توجلدت رفته؟"

-بابا شوخی کردم.چه راحت میشه شما رو گول زدها!

-اولش اصلا شوخی نکردی.اما وقتی دیدی کنجکاو شدم برای چه کاری می خواهی ، حرفتو عوض کردی!خواهش میکنم به من بگو.قول میدم بین خودمون باشه!

اصرارهایش فایده نداشت.شالیزه که از گرفتن پول کاملا نا امید شده بود یعنی فهمید مادر بزرگ به ان اسانی که فکر میکرد چنان پولی را در اختیارش نخواهد گذاشت ، دیگر حوصله حرف زدن نداشت.مأیوس و سر خورده می خواست هر چه زودتر مکالمه را قطع کند.گفت:

-مامانی ، شما که هیچ وقت اینطوری گول نمی خوردید.بابا نمیشه با شما شوخی کرد؟

-خب پس چرا اولش آن همه اصرار کردی کسی نفهمه!

مِن و مِن کرد:"آخه...یعنی شما باور کردید من یک میلیون تومن پول میخوام؟"

-آره ، باور کردم چون حرف دلت بود.

-حرف دلم؟مامانی بخدا درس دارم هیچی نخوندم.اگر کاری ندارید برو سراغ درسها.

-کار دارم.صبر کن.من الان میام پیشت.

-خب بیایید.می خواهید با بابا صحبت کنید؟

-نه ، به بابات کار ندارم.با خودت کار دارم.

-من که دارم با شما صحبت میکنم.

-شالیزه کی گولت زده؟کی از سادگیت سوءاستفاده کرده؟!

-فردا حسابان داریم.تمام تمرین ها حل نکرده مونده!

-شالیزه به من قول بده تا با من مشورت نکردی کاری نکنی.الهی قربونت برم.توی این شهر بی درو پیکر نمیدونی چه گرگهایی خوابیدند.گول هیچکس را نخور.

باز صدای خنده اش در گوشی پیچید:"شما چقدر زود باورید.مثل این که نمیشه با شما شوخی کرد.آخه یک میلیون تومن پول کمی نیست.من این همه پول رو می خوام چه کنم!باشه ، به جون خودم هر اتفاقی بیفته به شما میگم.باز هم قسم بخورم؟باشه به جون مامان راست میگم."

-زبونت یک چیزی میگه ولی صدات ، صدایی نیست که خیال منو راحت کنه.

-مامانی می شنوید؟خط امد روی خط.حتما باباست.از شما خداحافظی میکنم.

-شالیزه مبادا کاری بکنی که...

-نه ، نه ، خیالتون راحت باشه.بخدا شوخی کردم.خداحافظ.

پدرش پشت خط بود:"شالیزه برو به اتاق ببین عینکم روی میز جا مونده؟!"

با تلفن سیار به اتاق رفت.عینک روی میز بود.گفت:"بله ، روی میز گذاشتید."

-بده آژانس بیاره دفتر.

-الان می فرستم.در ضمن زودتر بیایید باید ورقه تعهدنامه رو امضاء کنید صبح ببرم.

-باهات حرف دارم.

-فعلا که ماشالله همه اش کار دارید.اگر به امید حرف زدن شما باشم معلوم نیست چند روز طول بکشه تا وقت پیدا کنید.فردا صبح اول وقت خام افسری میاد سراغم که ورقه کو!

آقای شرقی کمی مکث کرد و به ناچار گفت:"بگذارش روی میزم.صبح قبل از رفتنت امضاء میکنم.معلومه می خواهند ثبت نامت رو اُکی کنند.مواظب اعمال و رفتارت باش.خبرداری پرونده ات رو از دبیرستان گلچین خواستند یا نه؟"

-نه ، چیزی در این باره نگفتند.

-مامانت زنگ نزد؟

-نه ، فقط مامانی زنگ زد.

لحن پدرش تغییر کرد:"چه فرمایشی داشتند؟"

-احوال پرسی کرد.از نظر شما اشکال داره من چند روزی برم پیشش؟

-برای چی؟

-هیچی اصرار کرد حالا که مامان نیست چند روز برم پیشش.

-از روزی که مادرت رفته نیامده یک سر به ما بزنه.اگر دلش برای تو تنگ شده قدم رنجه کنه تشریف بیاره خونه!لازم نیست تو بری پیشش.زودتر عینک رو بفرست.در ضمن اگر محبوبی تلفن کرد بگو سه شنبه سر صحنه حاضر بشه.

-بابا ، یادتون باشه گفتم امروز گیر داده بودند که چرا صبح ها دیر میرسم و سر مراسم صبح گاهی نیستم.

-خب یک خرده زودتر بجنب.به آژانس هم سفارش کن نیم ساعت زودتر بیاد.

لعیا خانم چی؟دو تا بچه ها رو که نمیتونه صبح به اون زودی بیدار کنه!

-بزن روی شاسی تلفن ، گوشی رو برداره ، خودم باهاش حرف میزنم.

-آخه...

-آخه چی؟اگر هدفت اینه که موقع رفت و برگشت لعیا خانم همراهت نباشه اشتباه کردی.

-پس به من چه!خودتون با مدرسه صحبت کنید.

-موبایلم داره زنگ میزنه.بعدا با لعیا خانم صحبت میکنم.خداحافظ.

شالیزه با حرص خداحافظی کرد و به آزانس زنگ زد که عینک را بفرستد.بعد به دو رفت سراغ لعیا خانم.در اتاق را زد:"لعیا خانم کجایی؟"

-همینجا هستم.

-گوش کن.بابا الان می خواست با تو حرف بزنه که موبایلش زنگ زد ، گفت بعدا تلفن میکنه.

-اقا با من چه کار داره؟

-می خواد سفارش کنه از فردا نیم ساعت زودتر از خونه بریم بیرون.

-ای وای...چرا زودتر؟چه جوری بچه هامو حاضر کنم.مگه همین موقع که هر روز میرفتیم چه عیبی داره؟

-من هر روز دیر به مراسم دَری وَری صبحگاهی میرسم.یک معاون اُزگَل داریم.امروز پیله کرد باید از فردا به مراسم برسم.زیر بار حرف بابا نری ها!بگو نمیتونی بچه ها رو اون موقع حاضر کنی.اصلا بگو نمیشه هر روز صبح و ظهر دنبال من بیایی.

-روی حرف اقا که نمیشه حرف زد.عجب گرفتاری شدم!

-تقصیر خودته.یک بار بگو نه!نترس هیچ اتفاقی نمی افته.از همین جا به بابا زنگ میزنم.گوشی رو میدم به تو ببینم چه کار میکنی!

شماره گرفت.منشی وصل کرد.لحظاتی بعد اقای شرقی جواب داد:"شالیزه تویی؟"

-بله بابا.گوشی رو میدم لعیا خانم.

-عینک چطور شد؟

-زنگ زدم به آژانس.گفت تا چند دقیقه دیگه ماشین میفرسته!

-اوه...چرا الان نفرستاد؟

-ماشین نداشتند.گوشی!

لعیا خانم گوشی را گرفت:"سلام اقا..."

-علیک سلام.لعیا خانم از فردا صبح زودتر بجنب.قرار شده ساعت شش و نیم برید بیرون.شالیزه دیر به دبیرستان میرسه صدای معاون ها در امده.

-اقا والله بچه ها رو نمیتونم از این زودتر بیدار کنم.وقتی گیج خواب باشند چیزی نمی خورند.

-یکی یک ساندویچ درست کن بده مدرسه بخورند.

-اگر اجازه می دادید اکبر اقا همراه شالیز خانم بره من هم سر موقع احمد و محمود رو می بردم.

شالیزه با اشاره سر ودست فهماند با اکبر اقا نمی رود.

اقای شرقی گفت:"من وقت چونه زدن ندارم.فردا صبح ساعت شش و نیم میرید."

بعد بدون حرف اضافی گوشی را گذاشت.لعیا خانم هاج و واج به شالیزه نگاه کرد.غرغرکنان گفت:"الهی ادم محتاج خلق خدا نشه.ما قرار بود سرایدار باشیم نه..."

شالیزه عصبانی و کلافه در حالی که از اتاق بیرون میرفت گفت:"وقتی عُرضه نداری از حقت دفاع کنی همین طوری میشه!

صدای زنگ در خانه امد.شالیزه گفت:"برو باز کن.آژانس امده عینک بابا رو ببره."

بطرف ساختمان دوید ، عینک را آورد و به راننده داد.

لعیا خانم قیافۀ ماتم زده ای داشت.شالیزه با بی اعتنایی نگاهش کرد و به ساختمان برگشت ناخواسته و با اکراه به آژانس تلفن کرد و گفت برای فردا صبح ماشین را نیم ساعت زودتر بفرستد.

حال آشفته ای داشت.تشنه بود.معنی این عطش را نمیدانست.عطش دوستی با لیوسا.دلش می خواست از خانه بیرون میزد و در خیابان راه می رفت.فریاد می کشید.فحش می داد.همه چیز را می شکست.در چهار دیواری ساختمان احساس خفگی میکرد.افکاری درهم و برهم به مغزش هجوم آورده بود.فکر کرد اگر یک میلیون تومان پول داشت...اگر لیوسا را میدید...اگر با هم فرار میکردند...اگر...اگر...

پایان فصل چهارم


مطالب مشابه :


مهمترين رويدادهاي ايران و جهان در طول تاريخ در اين روز

مرزهای ایران در گذر تاریخ(نقشه متحرک ایران) ایران وجهان




رمان وقتي تو هستي

راحت و لبی خندون در اتومبیل کرایه و پرداخت کردم و شد بدون انکه در حالت چهره




وقتي تو هستي (2)

بسته میشد برخواب غلبه کردم وقتی تاکسی در مقابل مجتمع متوقف شد کرایه رو همیشه در اخر




رمان وقتی تو هستی ( قسمت 5 )

راحت و لبی خندون در اتومبیل کرایه و پرداخت کردم و شد بدون انکه در حالت چهره




رمان شالیزه 5

"در بست."راننده شالیزه بدون دقایقی بعد جلو خانه پیاده شدند.شالیزه کرایه تاکسی




قسمت 26 تا 30 عشق زیر خاکستر

این وبلاگ منبعی برای انتشار داستان های من می باشد همچنین در کنار کرایه به من و اسب بدون




برچسب :