کیش و مات (2)

امروز یکم کارم بیشتر طول کشید...ساعت و نگاه کردم 9 و نیم بود...حتما تا الان خواستگارا اومده بودن...برسم خونه عزیز پوستمو کنده....
تو خیابون چشامو اینو اونور میچرخوندم تا یه شیرینی فروشی پیدا کنم ولی مگه پیدا میشد...میگن وقتی یه چیزی رو یه موقع نیاز داشته باشی اصلا پیدا نمیشه ولی وقتی که هیچ نیازی بهش نداری دور برت پر میشه قضیه امشب ما ست...نگاه تو روخدا تا اون بادکنک فروشم تو خیابون دیدیم اما یه شیرینی فروشی نیست... عجـــــــــب
بعد نیم ساعت خیابون گردی تو این تهران شلوغ که این وقت شبم خیلی شلوغ میشه بلاخره یه شیرینی فروشی به چشم خورد ...

ساعت 10 ونیم شده بود که به کوچمون رسیدم. وارد خونه که شدم دیدم عزیز تو آشپزخونه است. تا منو دید اومد وسایلارو از دستمو گرفت و گفت: سلام علی اومدی...دستت درد نکنه بده به من از کت و کول افتادی...
: سلام عزیز...ببخش دیر کردم...پی خواستگارا کو؟؟؟؟ من گفتم تا الان اومدن پس... الی کجاست پس چرا صداش نمیاد؟؟
: چی بگم پسرم...از وقتی که گفتم قراره شب خواستگار بیاد رفته تو اتاق درم قفل کرده مث بچه ها میگه من شب بیرون نمیام تو مراسم خواستگاری...
: هه حالا مگه میخواییم همین امشب شوهرش بدیم بره رفته قایم شده ...بابا خواستگاره دیگه ...واسه دختر هزار تا خواستگار میاد قرار نیست که همین الان بفرستیمش خونه شوهر که....صبر کن الان میرم خودم باهاش حرف میزنم...

رفتم سمت دستشویی تا دستامو بشورم...تو آینه شکسته ی دستشویی خودمو برنداز کردم... قد تقریبا بلندی دارم با یه صورت کشیده با چشای سیاه و یه ریش و سبیل البته سیبیلم هم چی سیبیل مردونه نیست یه قول معروف مونده تا به اون درجه از ابهت لوتی گری و مردی برسیم ولی همینم بد نیست...ولی به جاش موهای پر پشتی دارم به نازم به خودم ( تو آینه یه لبخندی میزنم) خب دیگه بسه تعریف الان خودم خودمو چشم میزنم هه... بر گشتم تا برم به سمت اتاق الی... کنار در وایسادم.. در زدم و گفتم : آبجی خانوم ...الی خانوم اجازه هست بیاییم تو؟؟
بعد چند لحظه ای با صدای آروم گفت: بیا تو داداش
رفتم تو دیدم کنار کمد نشسته سرشم گذاشته رو زانو هاش
:به الی خانوم...نبینم که ناراحت باشیا آبجی...مگه داداشت مرده که اینجوری زانوی غم بغل گرفتی...
:سلام داداش...خدا نکنه دادداش از ظهر که عزیز گفته شب خواستگار میخواد بیاد ناراحتم... آخه مگه من چند سالمه تازه رفتم تو 18 من دوس دارم برم دانشگاه مث بقیه دوستام درس بخونم
:آبجی تو الان انقد بزرگ شدی که داره واست خواستگار میاد. ما هم که نمیخوایم زود تو رو شوهر بدیم بری...بهت قول میدم تا وقتی خودت نخوای هیچ کدومو جواب مثبت نمیدیم آبجی
با این حرفم دیدم گل از گلش شکفت...لباش خندون شد...ولی یه حسی مث شرم دخترانه انگار نمیزاشت بیاد تو بغلم...خودم رفتم جلو بهش گفتم: بیا آبجی بغل داداش بزرگه مث بچگیات که اصلا به تو خجالت نمیاد فسقلی...
با این حرفم مثل فشفشه خودشو پرت کرد تو بغلم و گفت : وای داداش خیلی دوست دارم مرسی واقعا فکر می کردم امشب میخوایین شوهرم بدین برم...درسته زیاد از آقاجون خدابیامرز تو یادم نیست ولی اندازه آقاجون دوست دارم
: منم دوست دارم آبجی خانوم.. دیگه ناراحت نشی الکی ها؟... حالا هم پاشو برو یه آب به دست و صورتت بزن یه لباسی بپوش بیچاره خواستگاره تو و از عزیز به جای کسی که میخواد بیاد خواستگاریش تشخیص بده (با این حرف میخندم )...
اِ...داداش اذیت نکن دیگه باشه الان پا میشم ...حالا هر کیم ندونه انگار چه تحفه ای میخواد بیاد خواستگاریم... ما که از این شانسا نداریم یه دکتر و مهندسش بیاد
: برو دختر باز بروت خندیدم نه به این که الان میگفت شوهر نمیخوام نه به این که دنبال خواستگار درست و حسابی میگردی...با این حرف با خنده افتادم دنبالش

سکوت تو خونه حاکم شده بود فقط صدای تیک تاک ساعت که تو فضا میپیچید... چشای هر سه تامونم به در خشک شده بود...عقربه های ساعت 11 ونیم نشون میداد...حوصلم سر رفت و از جام پاشدم...: عزیز مطمئنی واسه خواستگاری میخوان بیان یا واسه خوابیدن... ما که یواش یواش داره خوابمون میاد
: عزیز جون نمیدونم باید تا الان میو مدن شاید اتفاقی افتاده...

وسط حرف عزیز یهو صدای در اومد...

:پسرم فکر کنم خودشونن برو در باز کن...
:رفتم در و باز کردم و چشمم به جمال خواستگار محترم روشن شد...دعوتشون کردم اومدن تو...یه مادر و پسر بودن با هم...پسره به چشمم یه جور اومد همون اول انگار خواب بود یا تازه از خواب پا شده بود
: سلام ...بفرمایید خوش آمدید..
: ممنون پسرم...پسره که دستتش گل بود داد به دستم...
:بفرمایید
:ممنون...دستتون درد نکنه...بفرمایید داخل...

عزیز که جلوی در وایساده بود با دیدنشون گفت : سلام کوکب خانوم خوش آمدید بفرمایید داخل...
:سلام کبری خانوم ممنون... راستیش ببخشید دیر مزاحم شدیم همش تقصیر این غلام...بهش گفتم زودتر بیاد ولی بازم دیر اومد ببخشید...
یه حدسایی زدم که آقا غلام تا الان کجا بودن یعنی از سر و روش میبارید...بیچاره آبجی ما چه کسیم اومده بود خواستگاریش حاجی احتمال زیاد مفنگی تشریف دارن...

بعد چند دقیقه که مادره داشت یه ریز حرف میزد و مثلا از جمالات پسرش برامون میگفت یه دفعه پسره آروم سرش کج شد و افتاد رو شونه مادرش...خندم گرفت رو به مادرش گفتم: حاج خانوم مث اینکه آقا غلام خیلی خسته ان خوابشون میان...
مادره یه نگاه به پسرش انداخت که سرشو گذاشته بود شونه ش آروم بهش گفت : غلام چرا خوابت میاد ؟؟ پاشو اومدیم مثلا خواستگاریـــــــــــا...
با طعنه به مادره گفتم : : نمیخواد بیدارشون کنید حاج خانوم من میدونم واسه چی خوابشون میاد ایشون تو خمارین احتمالا امشب چیزی گیرشون نیومده ...
با این حرفم مادرش اخم کرد و با تشر بهم گفت : وا... یعنی چی آقا یعنی میگید پسر دست گل من معتاده؟؟ واقعا که...کبری خانوم واقعا از پسرتون انتظار نداشتم...نمیخوایین دختر بدین دیگه چرا تهمت میزنید به بچه مردم...
از جام پا شدم و رو مادره گفتم :
:بفرمایید خانوم...بفرماییـــــد...اگه گذاشتمم بیایید تو فقط به احترام این که خواستگارید چیزی نگفتم ولی الان با هنرنمایی پسرتون دیگه حرفی نمیمونه...دستمو به سمت در تکون دادم و گفتم :خوش اومدید...
عزیز هنوز هاج و واج مونده بود سرجاش به خاطر این خواستگاره..الهامم هنوز تو آشپزخونه بود...
زنه با حرص دست پسرشو که هنوز تو هپروت بود و گرفت و با خودش کشید برد...تو حیاط صداشونو شنیدم که به پسرش میگفت : خاک تو سرت نگفتم یه امشب اون کوفتی رو بزار کنار ... من دیگه از کجا واسه تو زن پیدا کنم بد بخت...
: درم پشت سرتون ببندید...

با رفتنشون آبجی الی از تو آشپزخونه اومد بیرون گفت : بفرما خان داداش اولین خواستگار ما که مفنگی از آب در اومد خدا بعدی شو به خیر کنه احتمالا قاچاق چی چیزی میشه...
رو به عزیز کردم و گفتم : عزیز واقعا اینا کین اخه شما میگین بیان خواستگاری...
: خب پسرم من از کجا بشناسمشون...فقط مادرشو چند بار بیرون دیدم همین...بعدشم علی جون در خونه رو که نمیشه رو خواستگار بست...
: عزیز خودتون میگین خواستگار...آخه این خواستگار بود؟؟؟ طرف اصلا اینجا نبود معلوم نبود کجا سیر میکرد... خودشو نمیتونست نگه داره بعد این چجور میخواد فردا زنم نگه داره...
: چی بگم ...حالا خدارو شکر الان فهمیدیم طرف چکاره اس بخیر گذشت...
: عزیز تو رو خدا از ابن به بعد هر کس و نا کسی قبول نکنین نشناخته بیاد خواستگاری...من میرم بخوابم فردا کلی تو تعمیرگاه کار دارم ...

دوباره با صدای آرامشبخش و دلنواز ساعت کوکیم از خواب بیدار شدم که واقعا یه انرژی اول صبحی به آدم واسه کار کردن میده...فقط فرقش اینه که انرژیش منفیه...
وارد مغازه که شدم دیدم کریم نیستش..چند بارم این کار و کرده بود با این که بارها بهش گفتم بازم به حرفم گوش نمیکنه
:کریم ...کریم کجایی باز مغازه رو به امون خدا ول کردی رفتی؟
برگشتم دور و اطراف یه نگاه انداختم که دیدم از سر خیابون با یه نون بربری دستش داره میاد...
:نگاه تو رو خدا...مغازه رو به امون خدا ول کردی رفتی نون بگیری کریم؟؟
: نه اوستا به اصغر شاگرد آقا محسن سپردم گفتم ده دقیقه ای میام...
: به به... به کیم سپردی...به شاگرد دشمن درجه یک ما...دیگه نمیخواد از این به بعد نون بگیری خودم میگیرم دیگه واسه چی تو هم میگیری مگه چند نفریم...امروز بازم این نونا میمونه رو دستمون...
: چشم اوستا...
: حالا هم بدو بساط صبحونه رو اماده کن که دیر شد...امروز قراره کی ماشین و بیاره ساعت9؟؟؟
: ائوستا امروز قراره آقای احمدی که گیربکس ماشینشون خراب شده بیان..البته میگفت چون رااهش دوره تا ماشین بگیره ماشینشو حمل کنه بیاره یکم طول میکشه شاید دیرتر ببرسه...
: ای بابا یعنی چی ما به خاطر ایشون یه ساعت بیکار بشینیم اینجا...خوب میگفت یکی دیگر و به جاش میگفتیم ماشینشو بیاره اون آخر موقع می اورد ماششینشو...

بعد اینکه صبحونه رو خوردیم پاکته سیگارمو از تو جیبم در آوردم و رفتم بیرون مغازه وایمستادم یه نخ سیگار بکشم...4-5 سالی میشد که سیگار میکشم ولی نه زیاد... هفته ای یه پاکت که اونم از بس این عزیز ما گیر میده به قول معروف کوفتمون میشه ... تو خونه هم قدغن کرده...یعنی ببینه میگیرم از دستم...

بعد اینکه یه نخ سیگار کشیدم بر گشتم تو مغازه و رفتم تو چاله سرویس یکم وسایلامو مرتب کردم تا ماشین بخواد بیاد...مشغول کارم بودم که دیدم یه دفعه یه ماشین اومد با سرعت تو مغازه و توی چاله تاریک شد...شانس آوردم سرم بیرون چاله نبود وگرنه تا الان باید ریگ رحمت و سر میکشیدم...
با حرص داد زدم : کریم این کدوم بی عقلی بود که همینجوری مث گاو اومد تو مغازه؟؟؟ بگو ماشین بکشه عقب تا بیام بیرون...کریم ...کریــــــــم
shahin93 آنلاین نیست.   بعد این که ماشین و کشید عقب از چاله اومدم بیرون برگشتم یه فش بهش بدم که حرفم تو دهنم موند...یه دختر جوون از ماشین پیاده شد و اومد طرفم و گفت : ببخشید نمیدونستم اون تو کسی هست...من ماشینم خراب شده در واقع تند تند خاموش روشن میشه تا این جا هم به زور اوردمش به خاطر همین هول کردم دیدم مغازه هم خالیه از ترس اینکه دوباره خاموش بشه یه دفعه اومدم تو مغازه... ببخشید...

هنوز مات جذابیت و قشنگی دختره مونده بودم که کریم بهم گفت : اوستا حواستون کجاست؟ خانوم با شما بودنا...
سریع به خودم اومدم و به دختره گفتم : ببخشید شما چیزی گفتید متوجه نشدم ؟
دختره یکم کلافه شد و بعد بهم گفت : هیچی گفتم ببخشید یه دفعه اومدم تو مغازه تون...ماشینم خراب شده میخواستم ببینید چشه...
خواهش میکنم عیب نداره... کاپوته ماشینو بزنید بالا ببینم چه مشکلی داره...
دختره رفت تو ماشین نشست و کاپوته ماشینو زد...
کاپوته ماشین زدم بالا و بهش گفتم یه استارت بزنه...بعد یکی دوبار استارت زدن که روشن نشد گفتم کافیه دیگه استارت نزنید...
: از ماشین پیاده شد و اومد طرفم گفت: چی شد ؟ درست میشه؟
:بله درست میشه ولی کار داره چند ساعت .. الان یه ماشین دیگه میخواد بیاد..تا عصر اینجابمونه اگه مشکلی ندارید درستش میکنم بیایید ببرید...
بعد به کریم گفتم : کریم بپر یکی از کارتای مغازه رو بیار بده به خانوم...
بفرمایید اینم کارت شماره مغازه و پایینشم همراه خودمه !!!! عصر زنگ بزنید بگم چه ساعتی بیایید ببرید ماشینتونو...
دختره کارتو ازم گرفت و گفت : ممنون ...خداحافظ
:خداجافظ
بعد رفتن دختره کریم بهم گفت: اوستا میشناختیشون؟؟؟
: نه ... چطور مگه ؟؟
:هیچی اوستا چون اولش که دیدنشون یه لحظه ماتتون برد...گفتم شاید آشنایی چیزی باشه
یکم اخم کردم و بهش گفتم : بسه این فوضولیا به تو نیومده...حالا هم بدو زنگ بزن ببین این احمدی کجا موند...امروز الافمون کرده از صبح...
: چشم اوستا

نزدیکای غروب بود که کارم رو ماشین دختره تموم شد منتظر موندم تا زنگ بزنه بگم بیاد ماشینشو ببره...یه ساعتم گذشت ساعت 7 شد فکر کردم انگار کلا یادش رفته...
داشتم رو یه ماشین دیگه کار میکردم که کریم بهم گفت گوشیم داره زنگ میزنه...اومدم گوشیمو جواب دادم که دیدم بله خودشه
: بله
ببخشید اقای (ارجمندی) خودتون هستید؟
: سلام خانوم بله خودم هستم ...ماشینتون دو سه ساعتی میشه اماده اس منتظرتون بودم...
سلام ببخشیددیرشد یه اتفاقی واسه یکی ازدوستام پیش اومداومدم بیمارستان..نمیتونم بیام...اگه زحمتی نیست ادرس بیمارستان و بدم بیارید بیمارستان ماشینو...نمیتونم تافرداصبرکنم بهش نیازدارم هرچقدم هزینه اش باشه همراه هزینه تعمیربهتون میدم.
خواهش میکنم حالاکی حرف پول زد..عیب نداره ادرس بدید تا یه ساعت دیگه میام..
کارم رو آخرین ماشیم تموم شد رفتم لباسامو عوض کردم... سوئیشرت مشکی جدیدمو که تازه گرفته بودم با شلوار جینم پوشیدم... به کریم گفتم : کریم من میرم ماشین دختره رو بهش بدم مشکلی براش پیش اومده نتونست خودش بیاد...تو هم یه ساعت دیگه کاراتو انجام بده مغازه رو ببند برو
: چشم اوستا خیالتون راحت

با ماشین رفتم به سمت ادرس بیمارستانی که داده بود...داخل بیمارستان شدم...ماشین کنار در بیمارستان نگه داشتم با گوشیم به شماره اش که افتاده بود رو گوشیم زنگ زدم...بعد سه تا بوق برداشت ...
:سلام خانوم ...ماشینتونو اوردم دم در بیمارستانم شما کجایید؟
:سلام ممنون...من تو محوطه هستم تا چند دقیقه دیگه میام...
به کاپوت ماشین تکیه داده بودم و داشتم با دسته کلیدام ور میفتم که دیدم دو تا دختر دارن نزدیک ماشین میشن...سمت راستی رو خوب میشناختم چون صبح دیده بودم ولی سمت چپیش غریبه بود...حتما همون دوسش بود که گفت اورده بود بیمارستان...
با دیدنم سلام دادن منم بهش سلام دادم و دختره ( صاحب ماشین ) بهم گفت : ببخشید....واقعا زحمت کشیدید...
سوئیچ و گرفتم سمتشو و گفتم: خواهش میکنم...خانوم بلاخره کمکی بود که از دستمون بر میاد...
سوئیچ و ازم گرفت و گفت :خواهش میکنم لطف دارید...
اون دوستش که تا اون موقع ساکت بود به حرف اومد گفت : ممنون اقا امروز هستی هم مث شما به خاطرم به زحمت افتاد...
من یکم به فکر رفتم و گفتم ببخشید هستی !!!!؟؟؟
: اخ ببشخید شما بهم معرفی نشدید؟؟ بعد با خنده با چشم اشاره میکنه به دوستش میگه : هستی دیگه اسمه دوستمه ...ممنون که امروز به خاطر ما به زحمت افتادید..
دختره که حالا فهمیده بودم اسمش هستی انگار یکم عصبانی شد... با اخم سوئیچ و به طرف دوستش گرفت و گفت : خب دیگه سمانه بیا برو تو ماشین وقت ایشونم نگیر (در حالی که یه چشم غره هم بهش میره ) ...
نه بابا....وقتشونو نمیگیرم...هستم حالا
با این حرف سمانه دیدم هستی دوباره یه چشم غره بهش رفت.....:
بعد رو به من گفت:میشه بگیدهزینه اش چقدمیشه تقدیم کنم؟
::قابل شمارونداره...بیاین مغازه حساب میکنم باهاتون..
با این حرفم تعجب و کرد و با اخم گفت :یعنی چی؟ خب بگیدالان حساب میکنم دیگه اقای محترم...
برگشتم صاف تو چشمای خاکستری و نافذش نگاه کردم کردمو و گفتم ::
هستی خانوم...بزاریدوقتی اومدید مغازه حساب کنید...
با اخم غلیظی نگام کردوگفت:هرجور راحتین...
بعدا شم همینجوری بی خداحافظی رفت سوار ماشینش شد
سمانه همینجور که داشت میرفت با خنده بهم گفت: ناراحت نشید علی آقا کلا اخلاقش اینجوریه ...

یکم ماشینو کشیدم عقب انقد باسرعت رفته بودم تو کع فکر نکردم شاید کسی تو چاله باشه ..فقط از ترس اینکه نکنه یه وقت باز خاموش بشه ...
درو باز کردم و اومدم پایین ...یه مرد جوون روبروم واستاده بود با یه اخم غلیظ یه لباس ابی تنش بود که معمولا مکانیکیا میپوشن..ای وای از قیافش معلومه اصلا که عصبانیه ..رفتم جلو...
بهش سلام کردم و توضیح دادم که چرا یهو اومدم تو با اون سرعت ..دیدم ماتش برده..به قیافش میخورد26..27 سالش باشه صورتی کشیده با چشم و ابروی مشکی ..موهاشم پرمشت مر کلاغی ..چه چشمای نافذی داشت ..ولی ازاینکه اینجور خیره نگام کردو هیچ حرفی نزد یه خورده عصبی شدم ..
یه پسر جوون که بهش میخورد شاگرد این اقا باشه اومد طرف این اقا
: اوستا...اوستا کجایید؟؟ خانوم باشمابودنا..انگار تازه به خودش اومده بود..
کلافه شده بودم ..منگ میزد انگار..خدایا مارو گیر چه چراغ نفتیایی انداختی اخه...اه
بعدکه مطمعن شد مشکل ماشینم از چیه ..کارتشو بهم دادکه زنگ بزنم و برم ماشینو بگیرم ازش .. کارتو گرفتم و ازمغازه زدم بیرون ..اوففففف حالا باید یه دربست میگرفتم . لب خیابون واستادم واسه اولین ماشین دست تکون دادم و سوارشدم ..ادرس خونمونو به راننده که مرد میانسالی بود دادم تا دربست ببرتم تا دم خونه ..انقد خسته بودم که فقط دلم میخواست سریع برم رو تختم ....

وقتی رسیدم خونه ملوک خانومم خونه بود ..بی توجه بهش داشتم از پله ها میرفتم بالا که صدام کرد
: هستی؟!...هستی کجابودی دخترم؟!
برگشتم سمتش و گفتم: سلام ملوک خانوم .هیچی ماشینم خراب شده بود بردمش تعمیرگاه طول کشید یکم ..
دیدم انگاری دستپاچه ست ..هنش من من میکرد حرف میزد ..همش دستاشو بهم فشار میداد انگار یه چیزی میخواست بگه ولی خودشو کنترل میکرد
رفتم روبروش واستادم یه دستمو گذاشتم روبازوش و بانگرانی گفتم: اتفاقی افتاده ملوک خانوم؟؟ انگار ازیه چیزی ناراحتین اره؟!
: خب چحوری بگم هستی جان ..فقط هول نشیا..یه ساعت پیش باخبرشدیم که سمانه رو بردن بیمارستان..مثل اینکه دوباره قلبش درد گرفته

تا اینو شنیدم دیگه گرسنگی و خستگی از ذهنم پریدفقط گفتم: کدوم بیمارستان؟؟ اسمش ملوک خانوم؟!
: عزیزم چیزی نیست ..حالا بیا یه چیزی بخور بعد برو
درحالیکه کتونیامو باز میپوشیدم گفتم: فقط ادرس ..زود باشین
: باشه دخترم .بردنش بیمارستانه .....
از در زدم بیرون ..تندی از ش خدافظی کردم ..ولی همینکه پامو گذاشتم بیرون یادم افتاد ماشین ندارم ..برگشتم
: ملوک خانوم؟؟ ...ملوک خانوم یه زنگ بزن اژانس
: باشه باشه ..چشم ..


رسیدم دم بیمارستان با قدمهایی تند رفتم تو سالنش ..جلوی ایستگاه پرستاری از خانومه پرسیدم : ببخشید شما بیماری به اسم سمانه رستمی دارین؟؟ اتاقش کدوم وره؟؟
دختره یه نگاهی به صفحه ی مانیتورش انداخت و گفت: بله ..سمانه رستمی ..طبقه ی دوم اتاق 202
: ممنون
باعجله رفتم سمت اسانسور چند نفر دیگه هم بامن اومدن توش ..به طبقه ی دوم که رسیدم چشمم فقط به شماره ی اتاقابود که دیدمش ..شماره ی 202
تقه ای به درزدم و رفتم تو..بابا و مامانش با داداشش سعیل بالا سرش بودن ..چشمم به سمانه بود که با لبخند نگام میکرد....الهی بمیرم چقد یگاز این سم و سرم و اینا بهش وصل کرده بودن ...رفتم بالا سرش ..به همشون سلام کردم..اونام جوابنو دادن ..
فرزانه خانوم بالبخندمهربونی گفت: هستی جان چه کار خوبی کردی اومدی عزیزم ..یهو غمگین شد: بلکه توبتونی سمانه رو راضی کنی از خرشیطون بیاد پایین ..خب اونم یه مادربود مادری که نگران حال بچه اشه ..نگرانی و غم رو توچشماش میخوندم ..اقای رستمی هم نگران بود..سهیل رفته بود کنار منجره واستاده بود و بیرونو نگاه میکرد ..میفهمیدم حالشون چیه ..همشون ناراحت بودن ..
به سمانه نگاه کردم که صورت گرد خوشگلش حالا شده بود یه تیکه گچ..سفیدو بیروح ..زیر چشمای درشت عسلیش یه گودی سیاه رنگ افتاده بود...لباشم که خشک و پوسته موسته شده بود...با این حال لبخند از لباش دور نمیشد
اقای رستمی: تازه از بخش ویژه اوردیمش اینجا....این دفه روهم خدارحم کرد...
فرزانه خانوم که دید من همینجور واستادم گفت: خب سمانه جان مامیریم بیرون مامان ..شما راحت باشید ...به دنبال این حرفش هر سه رفتن بیرون ..سهیل در اخرین لحظه ها که داشت میرفت ررگشت روبه منو سمانه گفت: میدونی هستی..همش به سمانه میگم بابا بیا این قلب من مال تو ..برش دارو ببر خوب شو ولی گوش نمیده که ..حیف که من قلبمو دودستی تقدیمش کردم ولی پسش زد...حالا خود دانی ابجی گلم ..هرسه خندیدیم ..واونم رفت بیرون ..

دست شو گرفتم تو دستمو لبه ی تخت نشستم ..
: خانوم خانوما ماشینتو چیکارکردی؟ امروز این قلب من با ماشین تو مسابقه گذاشته بودا هردو نیاز به تعمیر داره ...بعدشم خندید..برام خیلی جالب بود که حتی تو این وضع و حال و روزش شوخ طبعیشو حفظ کرده بود...
خندیدمو گفتم: ماشینو بردم تعمیر تا غروب حاضرمیشه ..ولی توچی؟ تا غروب قلبت تعمیر میشه؟!
: بعله که میشه...قلبه دیگه ..گاهی میگیره ..
: اخ اخ دیدی چی شد سما...انقد هول شدم یادم رفت دسته گلی چیزی بگیرم برات ..ببخشید
: عیب نداره بابا..ایشالا دفه بعد جبران میکنی ..
: خدانکنه دیونه ..قربون قلب مهربونت بشم ..سمانه چرانمیزاری عملش کنن اخه ..خب یه پیوند میزنن تموم میشه دیه ..تو روخدا اینقد مامانت اینا رو حرص نده ..خیلی نگرانتن به خدا ..
لبخندزدو گفت: نمیتونم هستی ..نمیتونم قلب یکی دیگه رو تو سینه ام نگه دارم ..میدونم این قلب من بدردنخوره..به کار هیچکی نمیاد ولی درعوض مال خودمه ..
به صورتش دست کشیدم و گفتم: کی گفته قلبت به درد نخوره هان؟؟ به موقش به کار خیلیا میاد خانومی ..
کج کج نگام کردو گفت: هستی ..امروز حرفای قشنگ قشنگ میزنی ...کلک خبریه نکنه هان؟!
: برو باباسمانه ..حوصله داریا ..اگه قلب کسیم این وسط به درد کسی نخوره .اون قلب یخی منه ..
خندیدو گفت: بیچاره اونی که بخواد تو رو بگیره ..از سرمای دلت یخ میزنه بدبخت ..
: بیخودکرده ..پس چی .هرکی خربزه میخوره ..پای لرزشم میشینه دیگه خانوم ..اونم چه خربزه ای...ببین چه شیرینم ...

به ساعت که نگاه کردم یهو زدم به پیشونیم و گفتم : ای وای من برم به این یارو زنگ بزنم ببینم ماشینو اماده کرده..!!
: مگه شمارشو داری؟!
توکیفم دنبال شمارش نیگشتم ..اهان پیداشد اینم کارتشه..من برم یه زنگ بزنم بگم خودش ماشینو بیاره اگه درستش کرده ...
سمانه چشمکی زدو گفت: ای کلک تنها تنها؟! ...شماره تو کیفت میزاری اره؟!
بهش چشم غره زدم : چی تنها تنها دیوونه؟ ..برو بمیربابا...
خندید ..منم از اتاقش اومدم بیرون شماره ی موبایلشو گرفتم ..اسنشو روکرتش نوشته بود(علی ارجمندی)
بعد از چندتا بوق برداشت ...: بله؟
: ببخشید اقای ارجمندی خودتون هستید؟
: سلام خانوم بله خودمم ..ماشینتون الان 2،3 ساعتی میشه که اماده اس ..منتظرتون بودم
عههه صدامو چه زود شناخت ..هه
واسش توضیح دادم که چی شده و ازش خواستم خودش ماشینو بیاره واسم ..اونم قبول کرد
رعتم دیدم سمانه داره لباساشو عوض میکنه ..ازم پرسید: زنگ زدی بهش؟
: اره خودش ماشینو تا یه ساعت دیگه میاره اینجا ...مرخصی اره؟؟
: اره مرخصم ..میگم میخوای منم بمونم تا ماشینو برات میاره؟؟
: نه بابا ..میترسم مامانت اینا ناراحت بشن اخه..
درهمین حین فرزانه خانوم اومد تواتاق...: سمانه جان حاضری بریم؟!
: عههه ..اره حاضرم ..ولی من نمیام مامان ..میخوایم باهستی بریم یه جایی بعد باخودهستی میام ..
حالا مامانشم داره منو نگاه میکنه ..مونده بودم چی بگم که ..یهو گفتم: میدونید جیه ..خب سمانه امروز همش بیمارستان بوده ..دلم میخواد شام باهم بریم بیرون حالش جا بیاد!
سمانه خندیدو گفت: اره مامان ..من ازش خواستم ..راست میگه ..بعدشم به من طوری که مامانش متوجه نشه یه چشمک زد..
فرزانه خانوم: خب هستی جان اخه دردسر میشه برات...
: عهه این چه حرفیه فرزانه خانوم ! ..چه دردسری ..نگین تو روخدا!
خلاصه بعد از کلی سفارش بهمون راضی شدن که برن و منو سمانه هم رفتیم تو حیاط تا یه جیزی بخوریم ..
رو نیمکت نشسته بودیم و منتظر بودیم
: میگم هستی اسمش چیه این یارو؟!
: کی رو منظورته؟!
: همین مکانیکیه دیگه بابا...
: اهان ..اسمشو میخوای چیکار؟! ...اسمش علی ارجمندیه..
: هیچی بابا..همینجوری پرسیدم ..پس علی اقا هستن ..
با اخم نگاش کردم و گفتم : باز میخوای لوس بازی دربیاری سمانه ..بهت بگما ...جلوی این یارو زیاد خودمونی رفتار نکنیا ..یکم خودتو بگیر زشته اخه ..
: اوهههه ..باشه بابا...نمیخورمش که ..
داشتیم حرف می دیم که گوشیم زنگ خورد..خودش بود..گفت که جلوی بیمارستانه و ماشینو اورده ..منو سمانه هم پاشدیم رفتیم بیرون ..از دور دیدمش که به ماشین تکیه داده بود ..تامارو دید صاف واستاد ..
میخواستم باهاش تصویه کنم که گفت برم مغازه اش ..خیلی بهم برخورد خب همینجا پولشو بهش نیدادم دیه ..این سمانه ی دهن لق هم همون اولش اسممو لو داد پیش این یارو ..اه ...با حرص رفتم سوار ماشینم شدم ..سمانه هم داشت یه چیزایی به ارجمندیه میگفت بعد اومد سوار شد

حرصم گرفته بود هم از سمانه .هم از اون یارو که هیچی نشده پسرخاله شده بود انگار منو به اسم کوچیکم صدا میزد ..اه....داشتم لباسامو می پوشیدم که برم مغازه عزیز از آشپزخونه اومد به طرفم و گفت : علی جون عزیز امروز پنج شنبه است روز اموات...عصر یه بیاا من و خواهرتو ببر سر خاک اقات ثواب داره چند ماه نرفتیم
...
: چشم عزیز جون شما جون بخواه...عصر اماده باشید که میام برمتون...خب عزیز کاری دیگه نداری من رفتم؟؟
: نه ...علی جون برو به سلامتلز وقتی آقام مرده...تو این 10 - 12 سال حداقال هفته ای یه بار عزیزو میبردم سر خاک ولی تو این یه ماه به کل یادم رفته بود...فکر و خیالم کم بود حالا این دختر هم روش اضافه شد...واقعا نمیدونم چم شده...اصلا من چیکار به این دختر دارم...نمی دونم چرا هی به سمتش کشیده میشم...یعنی بهش علاقه دارم؟؟؟ مطمئنم یه احساسی بهش دارم...خدا کنه اشتباه نباشه...

هنوز به مغازه نرسیده بودم که از دور ماشینشو دیدم... رفتم سمت ماشین که دیدم نشیته توش...تا من و دید اومد پایین...
: سلام...فکر کنم خیلی زود اومدم هنوز نبودید...دانشگاهم سر راه گفتم بیام زود پولتونو بدم که بعدا یادم نره...
: سلام ..هستی خانوم...بابا قابلتونو نداره؟؟؟ حالا چرا تو ماشین نشستید میومدید تو یه چایی پیدا میشد ...
کریم از مغازه اومد سمتو گفت : سلام اوستا اومدید؟؟
: سلام...چرا خانومو دعوت نکردی بیاد تو بشینه؟؟؟
: اوستا اول بهشون گفتم ولی خودشون گفتن تو ماشین راحترن منتظر می مونن...
هستی رو کرد سمت من و گفت : راست میگن خودم اینجوری راحتر بودم...خب نگفتید اقای محترم هزینه ما چقد میشه؟؟/ نیم ساعت دیگه کلاسم شروع میشه عجله دارم
: خواهش میکنم هستی خانوم گفتم که قابل شمارو نداره...بفرمایید مهمون مایید
هستی یه اخمی کرد و یه تراول 200 از کیفش در آورد داد به من گفت : اولا قای محترم من راد هستم...دوست ندارم هرکی زود با من پسرخاله بشه...ثانیا من مهمونی نیومدم که مهمون شما باشم...
بعد گفتن این حرف سریع رفت سوار ماشینش شد و رفت...
هنوز داشتم صحنه رفتنش و نگاه میکردم که کریم گفت : اوستا خیلی دختره...
: اوی اوی چه خبره...مگه نگفتم تو کاری که به تو مربوط نیست فوضولی نکن...برو به کارت برس...
: چشم اوستا...
: عیب نداره هستی خانوم دارم برات...بازم برمیگردی پیشم هه

ساعت نزدیکای 4 بود که دست از کار کشیدم... : کریم من برم امروز عزیز و خوارم ببرم سر خاک آقام خودتو کارارو راه بنداز...اگه ماشینی کارش جزئی بود خودت انجام بده اگه نه بگو بعدا بین...
: چشم اوستا خیالتون راحت باشه ...شما با خیال راحت برید

وارد خونه که شدم عزیز و الی آماده بودن و منتظر من بودن تا بیام...
: سلام عزیز...یه چایی بده بخورم بریم...
: سلام پسرم...باشه تو یه آب به دست و صورتت بزن بیارم برات
خب آبجی الی خودمون چطوره؟؟ درسا خوب پیش میره دیگه خانوم دکتر آینده
:خوبم داداش...ممنون من همه تلاشمو میکنم
: ببینم دیگه اگه پزشکی در بیای یه جایزه تپل پیشم داری؟
: اِ داداش بگو چیه؟؟ من که تا اون موقع از فوضولی میمیرم که...
: نه دیگه به قول اون باکلاسا سوپرایز بشی بهتره...

از سر خاک داشتیم بر میگشتیم که نرسیده به مغازه ام اون سمت خیابون یه لحظه ماشین هستی به چشمم خورد...سریع ماشین و کنار کشیدم و به عزیز گفتم : عزیز ببخشید چند لحظه بشینید یکی از دوستام ماشینش خراب شده اونور خیابون برم یه سر بزنم بیام...
رفتم سمت ماشین که دیدم کاپوتو زده بالا خودشم سرشو کرده اون تو...
رفتم آروم بالا سرش وایسادم و گفتم : به به هستی خانوم...چه عجب از این ورا؟؟
برگشت یه نگاه به من کرد و بدون اینکه جوابمو بده دوباره سرشو کرد اون تو...
:بکش اونور...اخه مگه تو هم سر میاری که اونجوری سرتو کردی تو موتور ماشین...
این سری با اخم برگشت سمتو و گفت : خودم بلدم به شما مربوط نیست بفرمایید آقا...
: بکش کنار دختر لجبازی نکن ببینم چی شده...
: از همون تو گفت : گفتم که لازم نکرده...شما بفرمایید
: باشه پس خودت خواستی...حالا هم انقد اینجا بمون ببینم کی میاد کمکمت...
برگشتم برم که هنوز به وسط خیابون نرسیده بودم که دیدم صدام زد....یه لبخندی زدم و برگشتم...
: باشه آقای ارجمندی این بارو بیایید یه نگاه بندازید ولی مطمئن باشید دفعه بعد تو بیابونم باشم منت شما رو نمیکشم
با خنده گفتم : باشه حالا بزار این سری و حل کنیم حالا دفعه بعدم یه فکری میکنم...
انقد حرصی شده بود که طاقت نیورد و رفت تو ماشین نشست...
یه نگاه به موتور ماشین انداختم دیدم نقشه ام گرفته...: همینه...حالا هی فیس و فاده بیا واسه ما هستی خانوم
برگشتم سمت ماشین و از شیشه گفتم بیاد پایین...
: هستی خانوم شما با این ماشین چیکار کردید؟؟؟ مگه ماشین مسابقه اس؟؟؟موتور ناکار شده باید ماشین بخوابه...باید ماشین بوکسل کنیم ببریم مغازه اینجا نمیشه کاری براش کرد...
با این حرفم نگران شد و گفت : یعنی چی؟؟؟ من ماشینمو لازم دارم...هر روز باهاش دانشگاه میرم...چی کار کنم من پس؟
: خب معلومه با تاکسی برید بیاد یه مدت...
: یعنی چی آقا من با ماشین خودم راحترم...تا امروز یه بارم بدون ماشین به دانشگاه نرفتم...
یه لبخندی زدم و گفتم: خب یه مدت میرید عادت میکنید...
دوباره حرصش گرفت گفت : خیلی ممنون از راهنماییتون...خب حالا من چیکار کنم...چجور ماشینو بیارم...
: شما لازم نیست کاری کنید اگه اجازه بدید خودم یه ماشین میگیرم ماشینتو میارم مغازه ...
: باشه پس کلیدا تو ماشینه...فعلا خداحافظ بازم ازتون خبر میگیرم
: چشم خداحافظ...
دختره مغرور حتی یه دستت درد نکنه خالی هم نگفت...صبر هستی خانوم دارم برات
در ماشینو قفل کردم و زنگ زدم بیان ماشینو بیارن به مغازه...برگشتم اون سمت خیابون نگاه کردم تازه یادم افتاد بیچاره عزیز و الی رو نیم ساعته تو ماشین گذاشتم...سریع رفتم سمت ماشین...
: اخ ببخشید عزیز دیر شد...بیچاره ماشین یکی از دوستان بود گفتم یه کمکی بهش بکنم
: عیب نداره پسرم...بلاخره تو که این مارو بلدی دستت درد نکنه به این بنده های خدا کمک میکنی...دستشو گرفت سمت اسمونو گفت : خدا هیچ مسلمونی رو تو راه گرفتار نکنه
یه نگاه از تو آینه به عقب انداختم که الی یه چشمکی بهم زد و خندید...: اوه نکنه این شیطون بو برده باشه...

++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++

اون روز کلی باسمانه غر زدم که چرا اونقدر صمیمی با این ارجمندی برخوردکرد ولی اصلا از رو نرفت دختره ی پررو ....

صبح که میخواستم برم دانشگاه تصمیم گرفتم بین راه برم با یارو تسویه کنم ..سمانه امروز نمیومد دانشگاه ..مامانش نزاشته بود باید استراحت میکرد...هوایکم سرد بود شنل سفیدمو روی مانتوم پوشیدم شالگردن سفید مشکیمو دور گردنم انداختم ..مش رضا تو حیاط بود داشت برکای تو باغچه رو جارو میزد
درماشینو بازکردم تا سوارشم بلند گفتم: سلام بابامش رضا...
وست از کارکشید و نگام کرد: سلام هستی جان ..دا ی میری ..برو به سلامت دخترم
: ممنون ...خدافظ...
ماشینو روشن کردم و از در زدم بیرون ..تو اینه ی ماشین به خودم نگاه کردم و عینک افتابیمو زدم به چشمام..بزار حالا که سمانه نیست پرحرفی کنه ظبطو روشن کنم ..با اهنگ واسه خودم زمزمه میکردم ..
پراز احساس ازادی
نشسته کنج زندونم
یه بغض کهنه که انگار
میون ابرو بارونم
وجودم بی تو یخ بسته
بی تو سردم ..زمستونم
منو مثل همون روزا
با اغوشت بموشونم
اهنگای گوگوش رو همیشه دوست داشتم

نزدیک تعنیر گاه ماشینو نگه داشتم ..ازماشین که پیاده شدم دیدم شاگردش داره میاد سمتم .
: سلام خانوم ..بفرمایید
: سلام اقاکریم ..اوستاتون تشریف دارن؟
: نه خانوم هنوز نیومده ولی تا نیم ساعت دیگه میادش ..بفرمایید تو ..بیرون سرده..
پوزخند زدم و گفتم: نه مرسی .من تو ماشین منتظر میمونم ..
: خواهش میکنم ..
سرمو تکون دادم و رفتم تو ماشین نشستم عینکمو از چشمم برداشتم ..

ای دردبگیری ارجمندی .مرض داشتی گفتی بیام اینجا حساب کنم .نگاه تو رو خدا چه الافمون کرده ..حقش بود اصلا نمیوندم ...
یهو دیدم داره میاد ..از ماشین پیاده دم ..تامنو دید اومد جلوم واستاد
: سلام ..ببخشید زود اومدم ..دانشگام تو مسیر شماس گفتم اول صبحی بیام هزینه شمارو بدم یه وقت بعدا یادم نره ..
: خواهش میکنم هستی خانوم قابل شمارو نداره ..حالا چرا تو ماشین نشیتید میومدید داخل مغازه یه چایی میخوردید
به مغازه نگاه کردو شاگردشو صدا زد: کجایی؟؟
حالا به حساب داشت شاگردشو سین جین میکرد که چرا به من چایی نداده و اینا..هه اخه بگو من اگه جنس شمامردا رو نشناسم که هستی نیستم ..اره به موقعش همچین حالتو بگیرم ..یه هستی خانومی نشونت بدم تا توی خوابم دیگه جرات نکنی اسممو صداکنی ..

دیگه حوصلمو سر برده بود رو بهش گفتم: راست نیگن خودم اینجور راحت تر بودم ..خب ...نگفتید هزینه ی ما چقد میشه ..من تا نیم ساعت دیگه کلاس دارم باید برم ..

نیشش باز شد و گفت: خواهش میکنم قابل شما رو نداره هستی خانوم ...بفرمایید مهمون باشید

نه انگار هرچقد عین ادم باهاش حرف میزنم پرروتر میشه ..درکیفمو باز کردم تراول و گرفتم سمتش و با اخم گفتم: اولا اقای محترم من راد هستم ..دوست ندارم هرکسی زود باهام پسرخاله بشه بعدشم بفرمایید اینم هزینه اتون ..من واسه مهمونی نیومدم که شما مهمونم کنید..پول و سریع گذاشتم تو دستش که ماتش برده بود ..سوار ماشین شدم و راه افتادم ..
اعصابم خورد شده بود..مردیکه باخودش چه فور کرده ..خوشم اومد که حالشو گرفتم ..
رسیدم دانشگاه ..ماشینو بردم پارک کردم دیدم بچه ها همه یه جا جمع هستن ..رفتم جلوتر سارا رو دیدم
: سارا!! ...سارا...چی شده چرا همه اینجا جمع شدین؟؟!!
: سلام هستی بلاخره اومدی...بیا خودت بخون میفخمی چی شده
رفتم جلوتر ببینم چی نوشته..." دانشجویان محترم سال سوم رشته ی معماری به علت گزارش استاد فرهمند مبنی بر بی احترامی، بی نظمی، و ارایه ندادن نتایج پروژه ..تا اطلاع ثانوی کلاس تشکیل نشده و انشجویان خودموظف هستند جزوه ی کاملی از دروس استاد به ایشان تحویل دهند " پایینشم امضا مدیر دانشگاهمون بود..
برگشتم به سارا و بقیه ی بچه ها نگاه کردم

سارا: ببین اول صبحی چه حالگیری میکنن ..اخه یکی نیست به این فرهمند بگه ماکی بی احترامی کردیم اخه!! ..هرکس یه حرفی میزد همه درحال غرغر زدن بودند ..از قرار معلوم تا ساعت بعد کلاس نداریم ..اه..این سمانه هم که نیست رفتم روی نیمکت نشستم میخواستم به سمانه اس بدم ولی هرچقد دنبال گوشیم گشتم پیداش نکردم ..چه حواس پرتیم .جاگذاشتمش
حس کردم یکی اومد کنارم نشست ..برگشتم دیدم همون بچه سیخ سیخویه ..باز این پیداش شد..ای خداااا
: سلام هستی خانوم ..صبحت بخیر ...
نگاش کردم ..اینم با اون قیافه ی ضایع اش ..
: علیک ..ممنون ..
لبخند زدو گفت: استاد به هممون شوک وارد کردا..میگم تو که اون سری جزوه ندادی ..حالا دیگه خودتم باید بگردی دنبال جزوه ..هه عجب دنیاییه نه؟!
تمام حرفاش مثل یه کنایه بود
پوزخند زدم و گفتم: بله درست میگی ..باید بگردم .ولی مطمعن باش تو بی سرعتی تو توی نوشتن نمیتونم پیداش کنم
اونم پوزخند زدو گفت: هه..همیشه ادما رو از خودت کوچیکتر میبینی خانوم هستی خانوم؟؟!

حرصم گرفت ولی سعی کردم به روی خودم نیارم خیلی ریلکس لبخند زدم و گفتم: توهم همیشه اینقد زود قضاوت میکنی اقای ژیگول؟!!
حس کردم با حرف اخریم یکم عصبی شده ..: معمولا قضاونای من درست از اب درمیاد..دنیا واسه همه بالا پایین داره مهم ادمشه که جنبه داشته باشه ..
احمق نشسته اینجا داره واسه من فلسفه میبافه ..پسره ی یه قروتی ..
کیفمو برداشتم و بلند شدم گفتم: تا ادمش کی باشهاقای باجنبه ...خدافظ.
چند قدم نرفته بودم که صدام کرد برگشتم دیدم واستاده دستاشو کرده تو جیبش : ببخش اگه ناراحتت کردم!!
پوزخند زدم و گفتم: ناراحت؟! ..من واسه چیزای بی اهمیت ناراحت نمیشم هه
دیگه نگاش نکردم و رفتم پیش بچه ها..
اون روز تا نزدیکای 4 کلاس داشتیم ..استاد احمدی هم گفته بود باید هردوم راجع به معماری بنای یه شهر تحقیق کنیم ..حسابی فکرم مشغول بود..تو راه داشتم برمیگشتم که باز ماشینم خاموش شد زدم رو فرمون : ای بابا لعنتی ..توکه درست شده بودی چندبار استارت زدم ولی اصلا روشن نشد
کاپوتو زدم و رفتم پایین ..زدمش بالا حالا منکه چیزی سر درنمیارم ..همش تودلم به این ارجمندی لعنت میفرستادم ..معلومه کار بلد نیست...اهههه

به ساعت نگاه کردم نزدیک 5 من هنوز ایتجام ..محض رصای خدا یه نفرم وانستاد ببینه من کمک لازم دارم یانه؟! ..یه دفعه یه صدایی شنیدم که گفت: اخه چیزیم سر در میاری اونجوری سرتو کردی تو موتور ماشین
نگاش کردم ..به به تین دیگه از کجا پیداش شد ..چه تیپی هم زده بود حالا ..معلومه ورزشکاره .بدن خوش فرم و عضلانی داشت ..
اخم کزدم و گفتم: خودم میدونم .به شما مربو نیست ..
اومد نزدیکتر : بکش کنار دختر لجبازی نکن..ببینم باز چش شده ..
تو دلم گفتم : اره جون خودت ..تو اگه بلد یودی این دوباره خراب نمیشد که
: گفتم که ..لازم نکرده ..به شما احتیاجی ندارم ..بفرمایید
: باشه پس خودت خواستی من میرم حالا هم انقد اینجا بمون تا زیر پات علف سبز شه..
دیدم داره واقعنی میره ..حالا چیکارکنم ..الان میره منم تاشب لابد اینجا معطل میشم ..گوشیمم که حاگذاشتم ..نه نباید بزارم بره ..هستی الان وقت جنگیدن نیست ..نه..!!
بلند صداش کردم: اقای ارجمندی ..باشه حالا این بارو بیاید یه نگاه بندازید به ماشین ولی دفه ی بعد مطملن باشید تو بیابونم باشم نمیزارم شمابهم کمک کنید ..
خندیدو گفت: حالا میبینیم هستی خانوم !!
وای خدا دلم میخواست کله اشو بزارم لای در ماشین درو باز و بسته کنم تا گردنش بشکنه ها ..
با عصبانیت نگاش کردم و رفتم تو ماشین نشستم سرمو گذاشتم رو فرمون و حرص میخوردم که دوباره صدام کرد
: یه لحظه بیاید بیرون ..پیاده شدم ..

: من نمیدونم کی به شما گواهینامه داده؟! این ماشین و شما با ماشین مسابقه اشتباه گرفتین انقد به موتورش فشار اوردید که فکرکنم یه هفته باید ماشینتون بخوابه ..
تا این حرفو زد عصبانیتم دیگه از یادم رفت ..یک هفته؟؟!! ..وا رفتم ...
: یعنی چی؟ من ماشینمو احتیاج دارم باهاش دانشگاه میرم میام بی ماشین چیکارکنم این یه هفته رو؟؟
خیلی خونسرد گفت: خب معلومه ..باتاکسی برید بیاید ..
باحرص گفتم: یعنی چی اقا..من باماشین خودم راحتم ..تا امروز هیچوقت بدون ماشینم نرفتدانشگاه ..خب اخه راهمون خیلی دوره ..اه
باز خندیدو گفت: خب از این هفته میرید یاد میگیرید ...
ایشالا رو اب بخندی دلقک ...حیف که الان موقش نیست چیزی بهت بگم ..
: خب الان من چیکارکنم؟! ماشینو چجور بیارم تعمیرگاه؟!
: شمانیاز نیست کاری کنید بفرمایید یه ماشین بگیرید برید خونه اگه اجازه بدید خودم یه ماشین میگیرم میگم ماشینتونو بیارن به تعمیرگاهم
ازش خدافظی کردم و بدون اینکه بهش نگاه کنم کیفمو از ماشین برداشتم و رفتم ...
-2-38-.gif-2-25-.gifتو خواب بودم که با صدای عزیز بیدار شدم....
: پسرم ...علی پاشو لنگ ظهره ....
برگشتم به ساعت نگاه کردم دیدم 8... : عزیز تو رو خدا بزار یه روز جمعه هم که تو خونه ایم یکم بخوابیم....ساعت 8 کجاش لنگه ظهره اخه ؟؟؟؟؟
علی جون به خاطر خودت میگم اول صبح پاشی همیشه سلامت و شاداب میشی...
: عزیزه من ..من امروز و از خیر سلامتی گذاشتم بی خیال ما شو...
علی حالا منو دست میندازی؟؟ واسه خاطر خودت میگم پاشو این آبجیتم بیدار کن بیایید صبحونتون بخورید...
: چشم شما بفرمایید الان پا میشم...بعد دوباره لحافو میکشم رو سرم...
هرچقد اینور اونور چرخیدم فایده نداشت..دیگه خواب از سرم پریده بود...
پاشدم رفتم مثل هر روز تو حیاطمون پای حوض کوچیکمون نشستم دستامو شستم...فکر هستی از ذهنم رد شد ...یاد روز اولی افتادم که تو تعمیرگاه دیدمش...از همون روز اول نمیدونم تو نگاهش چی داشت که منو جذب خودش کرد...
حالا خبر نداره ماشینشو خودم دست کاری کردم تا باز خراب شه اگه بدونه خیلی از دستم کفری میشه هه...البته حقشه!!!
آخه من باید غرور این خانوم کوچولو رو بشکنم ...

نزدیکای ظهر بود که گوشیم زنگ زد...به شماره گوشیم نگاه کردم نا آشنا اومد برداشتم و گفتم : بله بفرمایید
الو اقای ارجمندی سلام ببخشید من رادهستم:
تا فهمیدم هستیه زود پاشدم اومدم تو حیاط...
بازم خواستم یکم سر به سرش بزارم برای همین به اسم صداش کردم....
ا....سلام خانوم شمایین؟ شمارتونونشناختم...چه عجب یادما افتادین هستی خانوم..
بله اقای ارجمندی رادهستم ..ازمنزل تماس میگیرم ببخشیدماشینم درست شدیانه؟
پیش خودم با خنده گفتم : ماشینت اصلا خراب نبود که درست بشه..
:نه هنوز هستی خانوم...گفتم که تا یه هفته کارداره...راستی خانواده خوب هستن؟! سلام برسونید...
من باشماشوخی دارم اقای محترم؟؟؟!!
. این حرفاچیه هستی خانوم...من کاملا جدی پرسیدم..
بسه دیگه اقا..خدحافظ
نه نه هستی اخانوم ..اجازه بدین
بچه پرو روم گوشی رو قطع کرد ...یه بار دیگه زنگ زدم ولی رد تماس زد گوشی رو برنداشت...باشه انگار خیلی سرسختی عیب نداره .بچرخ تا بچرخیم هستی خانوم...

تا برگشتم بیام داخل خونه دیدم الی داره از پنجره اتاق مشکوک نگاهم میکنه و می خنده...نخیر انگار این آبجی ما تا ته و توهشو در نیاره ول کن نیست هه
تا اومدم تو الی از تو اتاق اومد بیرون و گفت : سلام داداش ناقلا بگو بینم کی بود که زود رفتی تو حیاط حرف بزنی...همشم میخنیدی؟؟
قیافه حق به جانبی گرفتم و گفتم : آبجی الکی حرف درست نکن بابا دوستم بود در مورد ماشینش میخواست کمک بگیره ازم...
: با حالت خنده گفت : اره...نکنه همون دوستت که دیروز ماشینش و نگاه کردی ما رم نیم ساعت معطل کردی؟؟
دیدم نه انگار نمیشه از این زنا چیزی رو قایم کرد با خنده بهش گفتم : باشه بابا تسلیم اره خودش بود...ولی فعلا به عزیز چیزی نگو ها الی...هنوز قطعی نیستش این عزیز ما بفهمه کل دنیا رو خبر دار میکنه
با این حرفم الی کلی ذوق کرد و گفت : آفرین داداش میدونستم سلیقت بیسته ...دیروز از دور دیدم خوشم اومد ازش ولی بیچاره عزیز اصلا حواسش نبود...چشم خیالت راحت باشه نمیگم...
یهو از خواب پریدم ...هنوز تصویرش جلو چشممه ...یه ادم برفی وسط اون همه برف ..دیدم مامانم داره میاد سمتم تابهم نزدیک شد ه


مطالب مشابه :


آموزش بافت پلیور مردانه با یقه هفت

صندوق خاطرات - آموزش بافت پلیور مردانه با یقه هفت - سوختن با تو به پروانه شدن میارزد.عشق این




آموزش بافت کلاه 6 ضلعی گیس بافت + عکس نمام مراحل

کدبانوی تبریزی - آموزش بافت کلاه 6 ضلعی گیس بافت + عکس نمام مراحل - آشپزی و هنر خانه داری




بیمه و خسارت ماشین فینگیلیم!

این مغازه به جز اینهایی که گفتم کلاه و شالگردن و عروسک و بافت و مردونه). بافت و جیر




کیش و مات (2)

صورت کشیده با چشای سیاه و یه ریش و سبیل البته سیبیلم هم چی سیبیل مردونه نیست یه قول




رمان میرم جای من اینجا نیست18

از اتاق مهرداد اومدم بيرون مانتو و شلوارِ مشكيمو تنم كردم بعد شال بافت شالگردنِ مردونه




برچسب :