بانوی سرخ (7)
چند تا چمدون گوشه ي ديوار ديدم . هنوزم يكم گيج خواب بودم . ولي دلم ميخواست از لحظه لحظه ي اين آزادي استفاده كنم . دوست نداشتم الكي وقتم و با خواب بگذرونم . دو تا تخت يك نفري توي اتاق بود . روي يكي از تختا نشستم . اصلا نميدونستم اين چمدونا مال كي هست .
هيوا وارد اتاق شد . گفت :
- اينجايي ؟
سر تكون دادم گفتم :
- اينا چمدون كيه ؟
- مال من و ماه بانو و خانوم سالاري .
- يعني همه اينجا ميمونيم ؟
- آره ويلاشون سه خوابست . مجبوريم كنار هم بخوابيم . بيچاره كيوان قراره با حسام و آراد تو يه اتاق بخوابه . كيوانم كه دير جوش . حالا همش معذبه !
- دوست ميشه باهاشون نگران نباش .
هيوا روي تخت نشست و گفت :
- يه سوال بپرسم ؟
نگاهش جور خاصي بود . شك داشتم . بايد ميذاشتم بپرسه يا نه ؟! با ترديد گفتم :
- بپرس !
- اين آراد همون آراديه كه تو اينترنت باهاش آشنا شده بودي ؟
آب دهنم و قورت دادم و گفتم :
- چرا اينجوري فكر ميكني ؟
- يه حدسه ! آخه مگه آدم با چند تا آراد ميتونه هم زمان آشنا باشه ؟ اسمي نيست كه زياد پيدا بشه . ميفهمي كه چي ميگم ؟
هيوا باهوش بود . مطمئن بودم فقط از روي اسم نفهميده . شايد رفتاراي ما با هم خيلي تابلو بوده ! ولي نه ما كه رفتار يا برخورد خاصي با هم نداشتيم .
هيوا هنوزم منتظر نگاهم ميكرد . گفتم :
- خوب . . . خوب . . . آره خودشه .
هيوا چشماش و ريز كرد و گفت :
- چرا خودت بهم نگفتي ؟
- فكر نميكردم مهم باشه .
هيوا پوفي كرد و گفت :
- اونم تو اين سفره ناراحتت نميكنه ؟
سعي كردم بي تفاوت باشم گفتم :
- نه چرا ناراحت ؟
دقيق تر بهم نگاه كرد . انگار داشت توي صورتم دنبال نشونه اي از نارضايتي ميگشت . گفت :
- هيچي ! همينجوري گفتم . من برم ببينم كيوان چي شد .
از جاش بلند شد . نفس عميقي كشيدم و سعي كردم به هيچي فكر نكنم . پشت سر هيوا از اتاق اومدم بيرون . كنار بابا رفتم و يواش گفتم :
- از كدوم طرف ميتونم برم سمت دريا ؟
بابا نگاهي بهم كرد و با تعجب گفت :
- ميخواي تنها بري ؟
فقط سر تكون دادم . بابا بلند رو به آقاي سالاري گفت :
- از كدوم طرف ميشه رفت سمت دريا ؟
آقاي سالاري نگاهش كرد و گفت :
- ميخواي خودت بري ؟
- نه هورام ميخواد بره .
نميدونم چي توي اين جمله عجيب بود كه همه ي سرا به سمتم چرخيد . خيلي زود همه سعي كردن به حالت عادي برگردن . بابا گفت :
- شنيدي سالاري چي گفت ؟
گنگ گفتم :
- چي ؟
- سالاري ميگه از در ويلا كه رفتي بيرون بپيچ سمت چپ و تا آخرش برو . ميرسي به دريا .
سر تكون دادم و با قدمايي سست از ويلا بيرون اومدم . شالم و روي سرم مرتب كردم و يكم كشيدمش جلو . از پله ها پايين اومدم و در ويلا رو باز كردم . نفس عميقي كشيدم و اومدم بيرون . براي اولين بار بود كه ميخواستم خودم تنهايي جايي برم ! شايد زياد مسيرش دور نبود . ولي براي من همينم زياد بود !
خواستم در و ببيندم كه نگاهم به پنجره ي ويلا افتاد . دكتر بهش تكيه زده بود و نگاهم ميكرد . نميفهميدم نقش دكتر اين وسط چي بود ؟! شده بود فرشته ي نجات ؟! ميخواست نقش قهرمانارو به خودش بگيره ؟ اين نگاهاش . اين رفتاراش . برام گنگ بود . شايدم فقط نگراني دكتر به مريضش بود . چه فرقي ميكرد ! كسي كه بايد بهم توجه ميكرد نميكرد . حالا يكي مثل دكتر دم به دقيقه من و ميپاييد !
سرم و پايين انداختم و كاپشن مشكيم و بيشتر به خودم پيچيدم . از دور نگاهم به درياي طوفاني افتاد . كاش يكم آروم تر بود . موجا با شتاب به صخره ها ميخوردن و صداي بلند و ترسناكي رو درست ميكردن . زياد جلو نرفتم . تا جايي كه ماسه هاي كنار ساحل خشك بود وايسادم . كسي اونجا نبود . فقط من بودم و دريا . به خاطر بادي كه ميومد شالم يكم از روي سرم سُر خورد . چه اهميتي داشت ؟! كسي نبود اينجا كه من و با اين قيافه ببينه . چشمام و بستم و نفس عميق كشيدم . از وقتي عمل كرده بودم صورتم شده بود عين توپ چهل تيكه ! انگار يه چيزي رو چند بار وصله پينه كرده بودن . باز خوبيش اين بود كه رنگ پوستم يه دست شده بود . ديگه سمت چپ صورتم پوست قهوه اي چروك خورده بهم دهن كجي نميكرد . اميدوار بودم بتونم با عمل ترميمي يه صورت عادي داشته باشم .
دستام و از هم باز كردم . با چشماي بسته رو به دريا وايساده بود . دلم ميخواست جيغ بكشم . ميدونستم صدام به جايي نميرسيد . ميدونستم اينجا كسي نبود كه توجهش بهم جلب بشه . ولي بازم شجاعتش و نداشتم .
" داد بزن هورام . اين همه مدت همه چي رو توي خودت ريختي . الان وقتشه كه بريزيش بيرون . يالا دختر . "
لبام و با زبونم تر كردم . پلكام و رو هم فشار دادم . انگشتاي دستم مشت شد . پاهام سفت به زمين چسبيد . لبهام و از هم باز كردم . تا جايي كه توان داشتم فرياد زدم . جيغاي بلندي كشيدم كه خودمم تعجب كردم . اين واقعا من بودم ؟! حالا برام راحت تر شده بود . ديگه احساس ترس نميكردم . پلكام و باز كردم و دوباره جيغ كشيدم . رو به دريا . انگار امواج جوابم و با صداشون ميدادن .
اخمام تو هم رفت . همه ي برخوردا . همه ي رفتارايي كه توي اين مدت از آراد ديده بودم جلوي چشمم اومد . چرا بهش حق ميدادم كه باهام اينجوري رفتار كنه ؟ نبايد به خاطر ظاهر بينيش تنبيهش كنم ؟! اصلا چرا به خودش اجازه ميده كه من و نديده بگيره ؟ اصلا . . .
فكر كردن بهش بي فايده بود . تمام انرژيم و توي صدام جمع كردم و بلند داد زدم :
- ازت متنفرم . تو يه دو رويِ آشغالي . توام يكي هستي مثل بقيه . حالم ازت به هم ميخوره .
اخما از روي صورتم محو شدن . حالا يه لبخند آرامش بخش روي لبام نشسته بود . انقدر اين مدت با خودم همه ي اين حرفارو فكر كرده بودم ذهنم خسته شده بود . ولي الان راحت بودم . انگار يه بار بزرگي از روي شونه هام برداشته شده بود . اين بار دستام و دو طرف دهنم گذاشتم و بلند تر فرياد زدم :
- تو يه آدم ظاهر بين و مغروري . يه آدم عوضي كه فقط خودش و ميبينه . تو يه لعنتي اعصاب خورد كني ! تو . . .
- من چي ؟
هراسون نگاهم روي امواج خشك شد . صدام توي گلو خفه شد . دستام بي هدف شُل شدن و كنارم افتادن . به عقب برگشتم . نگاهم توي چشماي عصبانيش گره خورد . باد موهاش و به بازي گرفته بود . لباس گرم تنش نبود . سرما نخوره ؟
" مگه متنفر نبودي ازش ؟ خودت داد زدي ؟ "
چرا ولي ظالم كه نيستم !
"باز توجيه كردي ؟! "
- داشتي ميگفتي . اصلا چرا داري رو به دريا ميگي ؟ همه اينارو تو صورتم بگو .
صداش من و از افكارم بيرون كشيد . نگاهم و از روي تي شِرت نازكي كه تنش بود بالا آرودم . چشمام بالا تر ميرفت . از گردنشم رفت بالا تر . يه صدايي ملتمس ميگفت " بالاتر نرو . چشماش نه ! " ولي دقيقا نگاهم روي چشماش مكث كرد . اخمام و تو هم كشيدم . فرياد گونه گفتم :
- بهت ياد ندادن تو خلوت كسي پا نذاري ؟
- يعني بشينم و بذارم هر بد و بيراهي كه راه دستته بهم ببندي ؟ اختيار دارين بانو . وايسا جوابت و بگير . يه طرفه كه ميري به قاضي راضيم بر ميگردي .
ابروهاي پُر و مشكيش هر لحظه بيشتر توي هم گره ميخورد . خواستني ميشد . ولي الان نبايد به اين فكر ميكردم . نگاهم و ازش گرفتم تا بتونم حرفم و بزنم . صداي امواج از يه طرف سوز و سرما و هوايي كه ميرفت تا تاريك بشه هم از طرف ديگه استرس به دلم مينداخت . بماند كه چقدر اخماي گره خورده ي آراد قلبم و خالي ميكرد . . .
-چيو ميخواي بشنوي ؟ يعني خودت نميدوني كه چقدر نامردي ؟
از چيزي كه گفتم خودمم شوكه شدم . خواستم دستم و بالا بيارم و روي لبام بذارم ولي با اين حس مقاومت كردم . فقط دندونام و روي هم فشار دادم . فكم منقبض شده بود و لبام ميلرزيد . از سرما بود ؟ گوشام داشت يخ ميكرد . دستم و بالا بردم . شالم از روي سرم افتاده بود . كشيدمش روي سرم . آراد با كينه نگاهم ميكرد . انتظار داشت چيز بهتري بهش بگم ؟
- حق با توئه . من نامردم كه بعد از اون جريانات هنوز دارم تو وجودت كنكاش ميكنم . كه يه آشنايي كوچيك پيدا كنم .
- تو داري من و به خاطر چي مجازات ميكني ؟
داد زد :
- من تورو مجازات نميكنم .
نذاشتم حرفش كامل شه بلند تر از خودش گفتم :
- پس اسم اين رفتارت غير از مجازات چي ميتونه باشه ؟
- من هنوز گيجم . هنوز باور ندارم . . .
- چي و باور نداري ؟ صورتمو ؟ مگه دست خودمه ؟ مگه اين صورت و خودم اينجوري كردم ؟ اصلا دردي كه اين همه سال كشيدم و ديدي ؟ تونستي لمسش كني ؟ اصلا نميفهمي من چي ميگم . تو تمام دغدغت اينه كه موهات و چه مدلي كوتاه كني كه بهت بياد . يا چه تيپي بزني كه جذاب تر بشي . ولي من همه ي دغدغم اينه كه معمولي باشم . بتونم توي اين جامعه زندگي كنم . انقدر سرم و همه جا نندازم پايين . خودم و قايم نكنم . اصلا فكر كردي جاي من بودي چيكار ميكردي ؟ من همش 4 سالم بود . يه بچه ي 4 ساله كه فداي شيطنتاي بچگيش شد . اصلا داستانش و شنيدي ؟ تو فقط صورتم و ديدي ؟ به خاطر همين جا زدي ؟
صورتش قرمز شده بود و رگاي گردنش متورم .
- آخه دختر احمق من دردم همينه ! كه تو هنوزم فكر ميكني به خاطر قيافت جا زدم . اصلا همتون دارين همين فكر و ميكنين . هيچ كس نشست پاي حرفاي من كه ببينه دردم چيه . اصلا واسه چي خودم و گم و گور ميكنم .
- دردت چيه ؟
نگاهم كرد . طولاني شد . خيره خيره نگاهم كرد . هنوزم اخماش تو هم بود . هنوزم رگ گردنش متورم بود .
دستش و توي موهاش فرو كرد . هنوز عصباني بود .
- يكي نيست بگه مگه من عاشق قيافه ي تو شده بودم ؟ بابا من تنها چيزي كه جلوم ميديدم يه صفحه ي پي ام كوچيك بود . تنها چيزي كه يه دختر به اسم بانوي سرخ توش باهام حرف ميزد . من از اولش از طرز رفتارت . از فكرت از حرفات خوشم اومده بود . مگه غير از اينه ؟
چيزي نگفتم . صداش بلند تر شد . از بين دندوناي كليد شدش حرف ميزد :
- يعني من انقدر بچم كه نگاه به ظاهرت كنم ؟ من و ببين . كورم ؟ شَلَم ؟ چمه ؟ مگه چه مشكلي دارم كه نتونم از توي دنياي حقيقي با يه دختر آشنا بشم ؟ اگه دنبال ظاهر بودم تا حالا رنگ و وارنگش و داشتم . مشكي ، قهوه اي ، بلوند . ولي من احمق واسه يه بار تو زندگيم بچگي كردم و به خاطر چند دقيقه سرگرمي پاشدم اومدم چت روم . با يه بانو سرخ نامي حرف زدم و كم كم ازش . . .
نگاهم و به چشماش دوختم . ازم چي ؟ دوباره گفت :
- چي باعث ميشه به خودتون اجازه بدين به شعور من توهين كنين ؟ اون از حسام كه تا يك كلمه بهش چيزي ميگم سريع برام از رو شمشير ميبنده اينم از افكار مسخره ي تو . من دنبال ظاهر بودم ؟ اگه بودم تو ياهو چيكار ميكردم ؟
سرم و دوباره پايين انداختم . بلند تر فرياد زد :
- هان ؟ چرا جوابم و نميدي ؟ حرفام منطق داره ؟ اونوقت خانوم تو چشماي من زل ميزنه ميگه به خاطر كنجكاوي پاشدم اومدم مهموني !
نگاهش كردم يه پوزخند اومد رو لبش و سرش و به سمت آسمون گرفت و گفت :
- اي خدا ببين مارو با كيا جفت و جور ميكني .
از چيزي كه ميخواستم بگم ميترسيدم . تا الان من شده بودم مقصر ! جالبه به خدا ! بالاخره لبام و باز كردم و با اخم گفتم :
- پس اين گيجي و گنگيت واسه چي بود ؟
- واسه اينكه باورم نميشد بهم چيز به اين مهمي و نگفته باشي . من دوستت بودم . نصف زندگيم براي تو روشن بود . اسمم ، سنم ، خلقياتم . همه چي . ولي تو مدام همه چي و پنهون كردي . اولش گفتي اسم نميگم . گفتم باشه . اسم چه ارزشي داره . ولي ديگه انتظار نداشتم چيز به اين بزرگي رو ازم قايم كني .
- انتظارت بيجاست . اگه دوباره برميگشتيم عقب بازم بهت هيچي نميگفتم در مورد صورتم .
نگاهاي اخم آلودمون توي هم گره خورد . جفتمون آماده بوديم طرف مقابل خطا كنه تا حسابي حالش و جا بياريم . بالاخره كسي كه سكوت و شكست آراد بود :
- نه تو درست بشو نيستي . يه ساعته دارم ياسين برات ميخونم .
با اخم گفتم :
- خر خودتي !
- پس چرا باز حرف خودت و ميزني اگه نيستي ؟
- چون كار درست همينه . اصلا من واسه ي همين پا گذاشتم توي اون ياهوي بي در و پيكر ! كه خودم و قايم كنم .
- افتخارم داره ؟ قايم كردن خودت و داد ميزني ؟! خجالت بكش از خودت . 26 سالته . مغزت اندازه ي يه دختر 26 ساله رشد نكرده هنوز ؟ گور باباي اون كسي كه ميخواد از تو به خاطر قيافت خوشش بياد . انقدر برات مهمه كه چه خري در موردت چي فكر ميكنه ؟
- درست حرف بزن .
- انقدر همه باهات درست حرف زدن و لي لي به لالات گذاشتن اينجوري شدي ديگه . پاشو جمع كن اين ننه من غريبم بازيارو . وقتي پاشدي جلو همه وايسادي و گفتي من صورتم سوخته ولي به خاطرش از زندگيم دست نكشيدم اون وقته كه شاهكار كردي . نه الان كه با افتخار ميگي خودت و قايم كردي . با افتخار ميگي اگه برگردي عقب بازم همون حماقتاي الانت و ميكني . يكي و ميبيني صد برابر تو وضعش خراب تره ولي افتخارش اينه كه به بهترين جاها رسيده . كه وضعيتش نتونسته هيچ جوري باعث بشه عقب نشيني كنه .
- خودت اگه بودي وضعت بهتر از من نميشد .
كلافه دستي تو موهاش كشيد و با فرياد گفت :
- هر جوريم كه ميشدم مطمئنا چيز به اين مهمي رو از دوستم پنهون نميكردم .
- اينجا چه خبره ؟ چرا سر هم فرياد ميكشين ؟
سر من و آراد هم زمان به عقب برگشت دكتر با اخماي تو هم داشت نگاهمون ميكرد . انتظار نداشتم اينجا بياد ! دلم نميخواست حرفاي مارو بشنوه . هر چند كه آراد احتمالا همه چي رو به دكتر ميگفت ولي بازم دوست نداشتم خودش با گوشاش بشنوه . . .
اخمام بدتر رفت تو هم . حرف آخرم توي گلوم گير كرده بود . نميتونستم نگم . نگاهم و دوباره سمت آراد گردوندم و گفتم :
- هر چي دوست داري بگو . ولي من بازم همين كارارو ميكردم . از توام متنفرم .
صورتم و ازش گرفتم . نگاهش عصباني بود و دندوناش و رو هم فشار ميداد . دكتر با تعجب به من خيره شده بود . انتظار نداشت همچين حرفي رو بزنم ؟ نفس عميق كشيدم و راهي ويلا شدم . صداي عصباني آراد و پشت سرم شنيدم :
- دختره ي لجباز خود خواه . تو هيچ كس برات مهم نيست . تنها كسي كه برات مهمه خودتي .
صداي دكتر و شنيدم كه ميگفت :
- آراد داد نزن . چته تو ؟
دويدم به سمت ويلا ديگه دلم نميخواست چيزي بشنوم . به اندازه ي كافي به حرفاش گوش داده بودم . انقدر شنيده بودم كه دوباره يه جنگ دروني با خودم راه بندازم و ساعتها بهش فكر كنم .
*****
به پهلو چرخيدم چشمم به تاريكي عادت كرده بود . نگاهم و به رو به رو دوختم جايي كه هيوا آروم خوابيده بود . دوباره طاق باز دراز كشيدم . نفسم و آروم بيرون دادم . صداي جير جير آروم جير جيركا از بيرون ميومد . همه جا ساكت و تاريك بود . فقط نور ماه بود كه از پنجره ميومد تو . نيم خيز شدم و سر جام نشستم . ماه بانو و خانوم سالاري روي زمين خوابيده بودن . چقدر به ماه بانو گفته بودم رو تخت بخواب گوش نداده بود . حالا صبح با كمر درد بيدار ميشد !
نگاهم و ازشون گرفتم . توي تاريكي نگاهم چرخ ميخورد . پتو رو كنار زدم پاهام و روي پاركتاي سرد كف اتاق گذاشتم . لرز كردم . از جام بلند شدم روي نوك پنجه راه ميرفتم كه كسي رو بيدار نكنم . بعضي از پاركتا زير پام تكون ميخورد و صداي خفيف ميداد يكم مكث ميكردم و دوباره قدم بر ميداشتم . نزديك در اتاق رسيده بودم از روي صندلي كه توي اتاق بود ژاكت بافت هيوا رو برداشتم و روي بلوز و شلوار مشكي كه تنم بود پوشيدم .
ميدونستم برگشتن به تخت بي فايدست . خوابم نميبرد . به سمت دستشويي رفتم . شير آب گرم و باز كردم . دستاي يخ بستم و زيرش گرفتم تا يكم گرم بشه . حس خوبي پيدا كردم . شير و بستم و توي آينه به خودم نگاه كردم . داشتم وقتي رو تصور ميكردم كه ديگه جاي هيچ بخيه اي روي صورتم نباشه . وقتي كه پوستم يه دست و صاف بشه . درست مثل صورت هيوا . با همون پوست سفيد و شفاف . واقعا روزي ميرسيد كه اون شكلي بشم ؟
نفسم و بيرون دادم . حرفاي امروز آراد مثل پُتكي بود كه تو سرم خورده بود . مهبدم اينارو بهم ميگفت هميشه . باز مهبد لحن گفتنش مهربون تر بود . دوباره ياد لحن آراد افتادم قلبم فشرده شد . چرا مهربون تر نميگفت ؟ مهبد مهربون تر بود . تَشَر ميزد ولي مهربونم ميشد . آراد چي ؟
دستام و خشك كردم و از دستشويي بيرون اومدم . خواب به چشمم نميومد . رفتن به اتاق بي فايده بود . از جلوي دو تا اتاق خواب ديگه رد شدم و به سمت پله ها رفتم . آروم آروم پايين اومدم . دنبال چي بودم ؟ اصلا چرا اومده بودم اينجا ؟ چرا امشب كلافم ؟
هيچ جوابي براي سوالاتم نداشتم . انگار فقط پاهام بود كه بي هدف من و جلو ميبرد . همه جا تاريك بود . وسط سالن وايسادم و چند لحظه به همه ي جاي ويلا خيره شدم . خوب كه چي ؟ حالا اومدي اينجا چي بشه ؟
ناخودآگاه به سمت پنجره رفتم . بيرون باد ميومد . حسابي شاخه هاي درختارو تكون ميداد . كاش الان ميشد رفت لب ساحل بعد از ظهر كه نتونسته بودم خودم و خالي كنم . كاش الان ميتونستم برم اونجا و تنها باشم .
چرا دكتر با اخم باهامون حرف ميزد ؟ اين وسط رفتار دكتر از آرادم گنگ تر بود . باز اون تو خودش نميريخت . خوب بلد بود فرياد بزنه ! ولي درك درستي از رفتاراي دكتر نداشتم . نميدونستم در حق اونم بدي كردم ؟!
زندگي آروم و بي تنشم توي اين روزا تبديل شده بود به ميدون جنگ . قبلا تنها مشكلم صورتم بود ولي الان بايد غصه ي داد و فرياداي آراد و اخم و تَخماي دكترم مي خوردم .
- تو چرا بيداري ؟
برگشتم سمت صدا . حسابي ترسيده بودم . با ديدن آراد با قيافه ي خواب آلود و چشماي خمار اخمام تو هم رفت . انگار زاييده شده بود كه بپره وسط افكار من و همه ي لحظه هاي تنهاييم و ازم بگيره . پوفي كردم و نگاهم و ازش گرفتم . زير لب جوري كه شك داشتم شنيده باشه گفتم :
- خوابم نميبرد .
صدايي از آراد نيومد . با احتياط سرم و برگردوندم چراغ آشپزخونه روشن بود . سري تكون دادم و به سمت در رفتم . پشت پنجره موندن فايده نداشت . آروم رفتم بيرون . هوا سوز بدي داشت . ژاكت بافت هيوا هم زياد گرمم نميكرد . دستام و زير بغلم گذاشتم و روي صندلي كه جلوي ويلا بود نشستم . يه صندلي دو نفره ي فلزي كه روش تشكچه هاي قهوه اي سير داشت .
پاهام و رو هم انداختم و به يه نقطه ي نامعلوم خيره شدم . شايد به قول آراد من زيادي ننه من غريبم بازي در مياوردم . پاهام و اين بار جمع كردم بالاي صندلي و دستام و دورش حلقه كردم . چونم و روي زانوهام گذاشتم . چرا انقدر ساده حرفاش و قبول ميكردم ؟ اصلا كي گفته حق با اونه ؟ من بايد ازش متنفر باشم . همه چي تقصير اونه . . .
صداي باز و بسته شدن در اومد . حتي سرمم به سمت در نچرخوندم . ميدونستم كيه . چرا الكي نگاه كنم ؟ از جلوم گذشت و خودش و روي صندلي انداخت . دستاش و روي سينش قلاب كرد . زير چشمي نگاهش كردم بازم لباساش گرم نبود . خودم و بيشتر روي صندلي جمع كردم . هنوزم نگاهم به رو به رو بود . هيچ حرفي نميزد . فقط صداي باد توي گوشم ميپيچيد و موهام و جلوي صورتم ميريخت . دستم و جلو بردم و موهام و پشت گوشم زدم . انگار اين حركتم باعث شد آراد به خودش يه تكوني بده و حرف بزنه .
- چرا خوابت نميبره ؟
زير چشمي بهش نگاه كردم . صورتش بي حس بود . نگاهم نميكرد . گفتم :
- نميدونم .
به خودم جراتي دادم و گفتم :
- تو چرا نميخوابي ؟
- خواب بودم . تشنم شد يهو خواب از سرم پريد .
ساكت شديم دوباره . به انگشتاي پام خيره شده بودم . آرام يكم سر جاش وول خورد . انگار ميخواست حرفي بزنه ولي براي گفتنش دو دل بود .
نفس عميقي كشيدم و خودم و آماده كردم تا دوباره يه حرف ناخوش آيند بشنوم . بالاخره به حرف اومد :
- تو واقعا از من متنفري ؟
با اين حرف نگاهم به سمتش برگشت . داشت نگاهم ميكرد . اخماش تو هم بود و به نظر جدي ميومد . ولي فكر ميكردم يه پسر بچه جلوم نشسته . پسر بچه اي كه هم بازيش گفته ديگه باهاش بازي نميكنه . دلم ميخواست موهاش و به هم بريزم و بگم دروغ گفتم . من ازت متنفر نيستم . نميتونم متنفر باشم . اگه بودم نگران سرماي هوا و لباس نازكت نبودم . باد شديد تر شد . جوري كه من با اون ژاكت بافت لرز به تنم نشست . ولي انگار اون اصلا احساس سرما نميكرد . فقط به من خيره شده بود و منتظر جواب بود . سوالش از سرم بيرون رفت . نگاهم روي بازوهاي پر و خوش تركيبش افتاد . با صداي آروم گفتم :
- برو تو . هوا سرده . سرما ميخوري .
كلافه گفت :
- بحث و عوض نكن . متنفري ازم ؟
نگاهم دوباره مسير چشماش و در پيش گرفت . يه صدايي تو سرم فرياد ميزد " نه " انقدر اين صدا بلند بود كه ناخودآگاه روي لبام اومد و گفتم :
- نه . . .
اخماش باز شد . لبخند نداشت ولي احساس كردم حس بهتري پيدا كرد . صورتش آرامش پيدا كرد .
- پس چرا امروز . . .
ميون حرفش اومدم گفتم :
- الان وقت اين حرفا نيست . برو تو . هيچي تنت نيست .
- من سردم نيست .
- من با ژاكت دارم ميلرزم تو سردت نيست ؟
اخماش دوباره تو هم رفت و گفت :
- ميگم سردم نيست .
منم اخمام و كشيدم تو هم و زير لب گفتم :
- به جهنم !
نميدونم چرا وقتي مقابلش قرار ميگرفتم لجباز ميشدم . از اون جلد هورام گوشه گير و ترسو ميومدم بيرون . دلم ميخواست هميشه چيزي بشه كه خلاف نظرش باشه . گفت :
- شنيدم چي گفتي .
محل ندادم . دستش و پشت صندلي گذاشت و گفت :
- جريان كنجكاوي و مهموني چي ؟ واقعا از روي كنجكاوي اومدي اونجا ؟
خدايا چه وقت بدي رو واسه سوال پيچ كردنم انتخاب كرده بود ! كم ذهنم به هم ريخته بود حالا بايد دنبال يه جوابم براي اون ميگشتم گفتم :
- خوابت نمياد نه ؟
ابروهاش و بالا انداخت و گفت :
- نُچ .
دندونام و رو هم فشار دادم و گفتم :
- باشه تو بيدار بمون من ميرم بخوابم .
از روي صندلي بلند شدم خواستم برم مچ دستم و گرفت و گفت :
- كجا ؟ بشين ببينم . خودت گفتي خوابت نمياد .
چقدر دستاش گرم بود ! انگار نه انگار كه توي اين هواي سرد نشسته بود ! گفتم :
- حالا يه چيزي گفتم . الان خوابم گرفت .
من و كشيد سمت صندلي و نشوندم . گفت :
- با هم ميريم ميخوابيم . الان وقت شفاف سازيه .
پوفي كردم و گفتم :
- سردمه ميخوام برم تو .
- خوبه حالا ژاكتم تنته . من چي بگم پس ؟
- تو كه دستات عين بخاري گرمه !
يه لنگه ابروش و انداخت بالا و گفت :
- ميخواي گرمت كنم ؟ اينجوري هم تو گرم ميشي هم من جواب سوالام و ميگيرم .
دلم خالي شد ولي اخمام تو هم رفت و گفتم :
- بيخود ! فاصله ي اسلامي رو رعايت كن .
شونه اي بالا انداخت و گفت :
- بيا و خوبي كن .
يكم مايل نشستم جوري كه بتونم خوب ببينمش گفتم :
- تو و خوبي؟ شك دارم . بهت نمياد .
- بشكنه اين دست كه نمك نداره .
- هر جور راحتي .
- اصلا همون بهتر كه فريز بشي . من كه نميذارم بري . همه ي سوالام و جواب ميدي بعد هر جا كه دلت خواست ميري . جواب سر بالا و نه و نميشه و نميدونمم نداريم . گرفتي چي شد ؟ بدم مياد دوبار يه حرفم و تكرار كنما !
دستام و روي سينم قلاب كردم و گفتم :
- پررو .
- فحش بدي مجبور ميشي 1 ساعت بيشتر تو سرما بموني .
انگار داشت يه بچه رو تنبيه ميكرد . نگاهم و ازش گرفتم و گفتم :
- من جوابي ندارم كه بدم .
- چرا انقدر لج ميكني ؟ ميتونيم با هم مشكلمون و حل كنيم . جفتمون آدم بزرگيم .
جوابي بهش ندادم چند لحظه بينمون سكوت شد . گفتم :
- تو كه خوب بلدي فرياد بزني . الانم ميتوني با داد و فرياد جوابات و بگيري !
- آها پس خانوم بابت عصر ناراحتن ؟
- نه براي چي بايد ناراحت باشم ؟
- گفتم لجبازي ممنوع ! قراره بزرگونه رفتار كنيم !
سكوت كردم . با يه لحن ملايم تر گفت :
- قبول داري كه توام توي داد و فريادايي كه زدم مقصر بودي؟
برگشتم سمتش و با اخماي تو هم گفتم :
- فقط من مقصر نبودم . چرا همه ي كاسه كوزه هارو ميخواي سر من بشكني ؟ توام تو كل اين جريانات مقصر بودي .
نفس عميقي كشيد و بهم خيره شد . با يكم مكث گفت :
- باشه جفتمون مقصريم . خوب شد ؟
- تو بيشتر مقصري !
- مگه بيشتر و كمترش مهمه ؟ ما جفتمون اشتباه كرديم . پس جفتمون مقصريم . وقتي يه رابطه اي به هم ميريزه نميشه گفت فقط يه نفر مقصر بوده . ما دو نفريم پس دوتامون يه خطاهايي كرديم . درست شد حالا ؟
آروم سر تكون دادم . گفت :
- قبول دارم شايد يكم تند رفتم . . .
ميون حرفش پريدم و گفتم :
- خيلي تند رفتي .
اخماش و تو هم كشيد و گفت :
- اگه من تند رفتم دليلش رفتاراي تو بود .
- رفتاراي من هيچ ايرادي نداشت .
دستي به صورتش كشيد و گفت :
- نخير تو نميخواي به حرف گوش بدي . اصلا انگار آروم حرف زدن بهت نيومده . بايد ببرمت لب دريا انقدر سرت داد بزنم تا شايد يكم حرف تو سرت بره .
- من نميتونم زير بار حرف زور برم . تو ميخواي بگي همه چي تقصير من بوده منم قبول نميكنم .
- اصلا من اينجا نميخوام دنبال مقصر بگردم . گفتم تقصير جفتمونه ! من فكر ميكردم تو يه آدم عادي با يه زندگي و چهره ي عادي هستي . زيادي بهت توي نت به عنوان دوست وابسته شدم . بعد از مهموني هم خوب شايد يكم تند رفتم . كه البته به نظر خودم طبيعي بود !
- طبيعي بود ؟!
- هورام !
به رو به رو خيره شدم و گفتم :
- من انتظار نداشتم تو باهام اونجوري رفتار كني . اون روز كه تو پارك اشتباها بهت خوردم يادت مياد ؟ اولين آدمي بودي كه خونسرد برخورد كردي و اصلا سوختگيام و انگار نديدي . انتظار داشتم حالا كه فهميدي همونجوري رفتار كني .
دستي به موهاش كشيد و آروم گفت :
- خوب همين حرفت يكم زور داره . تو 1 سال ازم همه چي و پنهون كردي . بعد جلوم ظاهر شدي با يه ظاهري كه زياد معمولي نيست ! من خودم و براي هر چيزي آماده كرده بودم به جز اين چهره ! حق نداشتم ازت مهلت بخوام تا بتونم با چيزي كه هستي كنار بيام ؟
بغض گلوم و گرفت . گفتم :
- ديو دو سر كه نبودم .
لحنش آروم تر شد گفت :
- معلومه كه ديو دو سر نيستي . من فقط ميخواستم ذهنيتي كه نسبت بهت داشتم و پاك كنم . تا بتونم با ايني كه هستي كنار بيام . متوجه منظورم هستي ؟
آروم سر تكون دادم . داشتم با خودم مبارزه ميكردم . نميخواستم اشكام روي گونم بريزه . گفت :
- نميخوام ناراحتت كنم . اگه حرفي ازش ميزنم به خاطر اينه كه دركم كني . من به خاطر چهرت ازت دور نشدم . چون چيزي كه باعث ميشد احساس خوبي بهت داشته باشم اخلاقت بود . نه قيافت . نه اسمت . نه خانوادت . شايد اون اوايل يكم جا خورده بودم . شايد يكم برخوردام ضد و نقيض بود ولي الان حسم بهتره . الان تونستم با خودم كنار بيام . من دلم نميخواد دوستم و از دست بدم .
نگاهش كردم . فقط دوستش ؟! " انتظار ديگه اي داشتي ؟"
آروم گوشه ي لبم و به دندون گرفتم تا شايد بتونم جلوي لرزش لبام و بگيرم . دوباره گفت :
- هنوز دوستيم مگه نه ؟!
سر تكون دادم . گفت :
- سر تكون دادن قبول نيست . جواب بده .
لبام و از هم باز كردم . نفس عميق كشيدم تا شايد بتونم بغضم و پس بزنم . با صدايي كه داشت كم كم دورگه ميشد گفتم :
- هنوز دوستيم !
نفس راحتي كشيد . انگار بار بزرگي رو از روي دوشش برداشته بودن . گفت :
- حالا اگه سردته ميتوني بري تو .
دستاش و توي هم قلاب كرد و پشت سرش گذاشت و تقريبا روي صندلي لم داد . نگاه كوتاهي بهش كردم . چشماش و بست . انگار داشت فكر ميكرد . بغضم و خوردم و گفتم :
- تو سردت نيست ؟ نميخواي بياي تو ؟
با چشماي بسته آروم لباش و تكون داد و گفت :
- نه فعلا ميخوام همين جا باشم . ميخوام فكر كنم .
آروم از روي صندلي بلند شدم . به سمت در رفتم . توي لحظه ي آخر قبل از اينكه در و ببندم دوباره نگاهش كردم . همون نگاه آخر كافي بود تا اشكايي رو كه انقدر كنترل كرده بودم روي صورتم بريزه . در و بستم و پله ها رو با شتاب بالا رفتم . تمام مدت دستم روي دهنم بود تا صدايي ازم در نياد . فقط دوست ؟ همين ؟ خوب معلومه كه اون فقط يه دوسته . چرا انتظار بيشتري ازش دارم ؟ "بسه هورام . به خودت بيا دختر . اون از اولشم گفته بود دوستته . "
نه اون ميگفت ازم خوشش مياد .
" خوب خوشش مياد يعني عاشقته ؟ بچه نشو ! "
اصلا من بچم ! ولي نميخوام دوستم باشه !
به سمت دستشويي رفتم و خودم و توش انداختم . دستمالي برداشتم و به چشمام فشار دادم . بايد ريشه ي اين اشكاي گرم و ميخشكوندم .
نگاهم و تو آينه به خودم دوختم . چشمام حسابي قرمز شده بود . بينيمم يكم سرخ شده بود هميشه همينطور بودم . سريع پوست صورتم گُل مينداخت . براي آخرين بار دستمال و به چشمام فشار دادم و از دستشويي بيرون اومدم . هنوزم راهرو توي سكوت مطلق فرو رفته بود . به سمت اتاق رفتم و آروم زير پتو خزيدم . هنوزم همه خواب بودن و اتاق ساكت بود . هنوزم نور ماه اتاق و روشن ميكرد ولي احساس من به آراد با موقعي كه از جام بلند شده بودم حسابي فرق كرده بود ! بايد يه تصميم جدي ميگرفتم . اگه اون ميخواست دوستم باشه پس منم نبايد حساب ديگه اي روش باز ميكردم .
پلكام و بستم . ديگه وقت فكر كردن به آراد نبود . اون فقط يه دوست بود !
*****
- پاشو هورام چقدر ميخوابي . لنگ ظهر شده .
يكي از چشمام و باز كردم و به هيوا كه دست به كمر كنار تختم وايساده بود نگاه كردم . نور اتاق باعث شد دوباره ببندمش . گفتم :
- بيدار ميشم حالا .
- بيدار ميشم حالا نداره ! ميخواي توي اين 4 روز همش بخوابي ؟ پاشو تنبل همش سه روز ديگه واسه خوش گذروني وقت داري .
جوابي بهش ندادم . چند لحظه اتاق ساكت شد . فكر كردم هيوا رفته . چشمام داشت گرم ميشد كه دوباره بخوابم ولي پتوم از روم كنار رفت و لرز كردم . بدون اينكه چشمام و باز كنم گفتم :
- هيوا تورو خدا پتو رو بده سرده .
- نخير نميدم . پاشو .
چشمام و باز كردم و كلافه سر جام نشستم . گير ميداد ديگه ول كن نبود . گفتم :
- خيالت راحت شد ؟ بيدارم .
- آره . من رفتم . توام زود بيا .
سر تكون دادم . هيوا رفت . ديشب تا دم دماي صبح نتونسته بودم بخوابم . كش و قوسي به بدنم دادم و از تخت پايين اومدم . لباسام و عوض كردم و صورتمم شستم . به سمت راه پله ها رفتم واسه خودم سلانه سلانه پايين اومدم . وارد آشپزخونه شدم . هيوا و خانوم سالاري و ماه بانو در حال چيدن ميز صبحانه بودن . سلام كردم همه به سمتم برگشتن و جوابم و دادن . نگاهم اطراف ويلا گشت . گفتم :
- پس بقيه كوشن ؟
هيوا گفت :
- بالا دارن لباس عوض ميكنن . صبح بابا همگي رو مجبور كرده بود برن پياده روي .
لبخند محوي روي لبام نشست . هنوز بابا اين عادتش و ترك نكرده بود ! پشت ميز نشستم و منتظر بقيه موندم . هيوا چاي ريخت و كنارم نشست . كم كم سر و كله ي بقيه هم پيدا شد . فقط آراد توي جمعمون نبود . انگار كسي براش مهم نبود كه چرا نيست . داشتم از كنجكاوي ميمردم . يعني كجا بود ؟! بالاخره خانوم سالاري رو به دكتر گفت :
- حسام جان پس آراد كجاست ؟
دكتر همينجور كه لقمه ميگرفت براي خودش گفت :
- نميدونم صبح گفت ميره يكم بچرخه .
- آخه صبحانه نخورده ؟
دكتر شونه اي بالا انداخت . خانوم سالاري هم ديگه چيزي نپرسيد . ولي من دلم يه جوري بود . چرا صبح زده بود بيرون ؟ اشتهاي چنداني نداشتم . سريع از سر ميز بلند شدم و تشكر كردم . از پله ها سريع بالا رفتم و توي اتاق لباسام و عوض كردم . دلم ميخواست برم لب ساحل . از ديشب دوست داشتم برم اونجا . ديشب . . . نفس عميق كشيدم و سرم و به طرفين تكون دادم . نميخواستم دوباره ياد ديشب باعث بشه اشكم در بياد .
از اتاق اومدم بيرون . هيوا پايين پله ها با چشمايي متعجب من و نگاه كرد گفت :
- كجا خانوم ؟ شال و كلاه كردي ؟
- ميخوام برم ساحل .
- اِ ميخواستيم بريم بازار . عصر برو ساحل .
- خوب شماها برين بازار چيكار به من دارين ؟
- ميخوام با تو برم .
- من ساحل راحت ترم . بازار دوست ندارم بيام .
هيوا لب برچيد و گفت :
- بدجنس . همش برنامه هامون و خراب كن !
بوسيدمش و گفتم :
- لوس نشو . خوش بگذره .
- ميخواي باهات بيام ؟
- نه ممنون خودم ميرم .
با قدماي بلند به سمت در خروجي رفتم . وقتي از خونه بيرون اومدم دوباره همه جا سكوت شد و آرامش . دستام و توي جيب كاپشنم فرو بردم و مسير دريا رو در پيش گرفتم . ديگه دوست نداشتم كلنجار برم . ديگه به اون صداي موذي كه توي سرم بود اجازه نميدادم اظهار نظر كنه . فقط قدم بر ميداشتم . قدمام و ميشمردم و جلو ميرفتم . حتي به اين فكر نكردم كه چرا آراد امروز سر ميز نبود . به اين فكر نكردم كه قراره چه برخوردي رو باهاش در پيش بگيرم . فقط قدم زدم . . .
كنار ساحل رسيدم . روي ماسه هاي خشك نشستم و زانوهام و تو بغلم گرفتم . انگار تنها كسي كه صبح دلش هواي دريارو ميكرد من بودم . ساحل خلوت بود . نگاهم و به انتهاي دريا دوختم . با اينكه دريا مواج و نا آروم بود ولي انگار ذره ذره آرامش و توي رگام تزريق ميكرد . امروز دلم نميخواست داد بزنم . فقط ميخواستم آروم باشم . خالي از هر فكري !
- هورام ! چرا تنها نشستي اينجا ؟
سرم و برگردوندم . انگار به من نيومده بود يه روز براي خودم خلوت كنم ! دكتر دقيقا توي چند قدميم وايساده بود . گفتم :
- همينجوري .
جلوتر اومد و با فاصله كنارم نشست . گفت :
- از چيزي ناراحتي ؟
سرم و به طرفين تكون دادم . چند لحظه مكث كرد و گفت :
- دكتر افشار باهام تماس گرفت .
نگاهم و بهش دوختم دوباره گفت :
- بهم خبر داد كه بلافاصله بعد از برگشتنت براي عمل بدنت اقدام ميكنيم .
نفس عميقي كشيدم و بازم هيچي نگفتم . يكم به سكوت گذشت . به موجا خيره شدم . گفت :
- از دريا خوشت مياد ؟
- نه زياد .
- پس چطوري انقدر عميق بهش خيره ميشي ؟
- نميدونم . شايد چون حرف نميزنه . بعد اينكه ساحل اينجا خيلي آرومه .
سر تكون داد . دوباره گفتم :
- از دريا ميترسم . كلا از آبهاي عميق ميترسم . دريا كه جاي خود داره !
- شنا بلد نيستي ؟
- نه . اصلا نميتونم به اين فكر كنم كه پام و توي آب بذارم .
دكتر سر تكون داد و گفت :
- بدجوري هوس كردم سوار قايق موتوري شم . تا حالا سوار شدي ؟
- نه ! اگه چپ كنه چي ؟
- الكي كه نيست . چپ نميكنه .
- عجب شجاعتي ! فكر نكنم بتونم سوار شم .
- تو زيادي ترسويي .
- معلومه كه نيستم !
نگاهم كرد و گفت :
- چرا خيلي هم ترسويي .
- ميگم نيستم .
- يكمم لجبازي .
خندم گرفت گفتم :
- اين و هستم .
دوباره گفت :
- يه سوال بپرسم ؟
نگاهم و از موجا نگرفتم . گفتم :
- بپرسيد .
- مشكل تو و آراد دقيقا چيه ؟ چرا ديروز اونجوري داد ميزديد ؟
هر جا ميرفتم اسم آراد بود . چجوري ميخواستم از فعاليت مغزم جلوگيري كنم ؟ چجوري ميخواستم بهش فكر نكنم ؟
- من و اون فقط دو تا دوستيم . هيچ مشكلي نداريم .
- مطمئني ؟
سر تكون دادم گفت :
- ميتوني با من درد دل كني . يا اگه حرفي داري بهم بگي .
- چيزي نيست كه بخوام بگم .
- نكنه ميترسي جاسوس دوجانبه بشم و هي خبر ببرم ؟
لبخندي بي اراده روي لبام نشست . انگار فكرم و خونده بود . قبلا بهش همچين لقبي رو داده بودم ! به سمتش برگشتم . لبخند و كه رو لبم ديد با نگاهي متعجب گفت :
- ببينم نكنه واقعا همچين فكري ميكردي ؟
خندم شدت گرفت . گفت :
- پاك از خودم نااميد شدم .
لبخند روي لبش بود گفتم :
- دكتر تورو خدا ناراحت نشين منظوري نداشتم .
- اصلا جاسوس كه حرف بدي نيست ! راحت باش . فحشم آزاده ها !
دوباره خنده ام شدت گرفت . گفتم :
- اختيار دارين اين چه حرفيه دكتر .
- چقدر دكتر دكتر ميكني ! خوب شد اين مدرك و گرفتم وگرنه خدا ميدونه چي صدام ميكردي .
گنگ گفتم :
- خوب دكترين ديگه !
- اسمم كه دكتر نيست ! دختر جون من اسم دارم . چطور من راحت تورو هورام صدا ميكنم ؟ توقع دارم توام باهام راحت باشي .
- عادت كردم بهتون بگم دكتر .
- كلا عادت كردي باهام رو در وايسي داشته باشي . از افعال جمعم استفاده نكن .
- چشم دكتر .
با چشماي گرد شده نگام كرد . ترسيدم گفتم :
- چي شد ؟
- الان گفتم نگو . چقدر تو لجبازي دختر !
دوباره خنديدم گفتم :
- عادت كردم . يكم سخته .
- بابا به مام بگين بخنديم . تنها تنها ؟
من و دكتر هم زمان به عقب برگشتيم . آراد بالاي سرمون وايساده بود . لبخند روي لبم ماسيد . دكتر با همون لبخندي كه هنوز روي لبش جا خوش كرده بود گفت :
- فضول و بردن جهنم .
آراد طرف ديگه ي من نشست . معذب شدم . يكم خودم و جمع كردم .
آراد طرف ديگه ي من نشست . معذب شدم . يكم خودم و جمع كردم . چشمم و دوباره به امواج دوختم آراد گفت :
- خوب اينجا خلوت كردينا .
دكتر گفت :
- خوب خلوتي بود . تو يهو اومدي به هم زديش .
آراد انگار صداي دكتر و نشنيد . گفت :
- حالا به چي ميخنديدين ؟ نگفتين ؟
نيم نگاهي بهش انداختم . چشماش روي من ثابت بود . انگار از من جواب ميخواست . نا خودآگاه دستپاچه شدم . من كه خطايي ازم سر نزده بود . چرا بايد هول بشم ؟! دكتر گفت :
- بابا چيز خاصي نبود . تو صبح اول صبحي كجا پاشدي رفتي ؟
آراد نگاه پرسشگرش و از من گرفت و به دكتر دوخت :
- رفتم يه چرخ تو شهر زدم .
- تنها تنها ديگه ؟ خوش گذشت ؟
آراد نگاهش و از دكتر گرفت و به دريا دوخت . زير لبي گفت :
- اي بد نبود .
- داشتم الان به هورام ميگفتم كه بريم قايق سواري
آراد نگاهش و به من دوخت . ولي نگاهش نكردم . گفت :
- بعد اونوقت هورام چي گفت ؟
سرم و بالا گرفتم . نگاهم بهش افتاد ولي اون سريع سرش و به سمت دكتر چرخوند و وانمود كرد منتظر جوابه . دكتر گفت :
- هورام از آّب خوشش نمياد . ولي من دلم ميخواد عصر حتما برم . تو مياي ؟
آراد شونه اي بالا انداخت و گفت :
- نميدونم . شايد اومدم .
گوشي دكتر همون لحظه زنگ خورد . ببخشيدي گفت و ازمون جدا شد . آراد نگاهش و به دريا دوخته بود و هيچ حرفي نميزد . يكم گذشت با صداي آروم گفت :
- حسابي داره خوش ميگذره ؟
- آره بدك نيست . به تو خوش ميگذره ؟
نگاهش و دوباره به من دوخت . گفت :
- نه به اندازه ي تو .
گنگ نگاهش كردم . فكر ميكردم با حرفايي كه ديشب به هم زديم ديگه كارا و رفتاراي عجيب غريب قراره تموم بشه ! گفتم :
- اونوقت چرا فكر ميكني به من بيشتر خوش ميگذره ؟!
- قرار قايق سواري ميذاري ،مياي اينجا ميشيني با دكتر خوشتيپه گَپ ميزني . خوش نميگذره اونوقت ؟
لبخند محوي روي لبم نشست وگفتم :
- آها اينارو ميگي ؟ دكتر اتفاقي من و اينجا ديد . قايق سواري رو هم كه ديدي گفتم دوست ندارم .
مدل نگاه كردنش يه جوري بود . سر در نمياوردم . نميخنديد . ناراحتم نبود . گفتم :
- تو از چيزي ناراحتي ؟
نگاه خيرش و ازم گرفت و سُر داد روي دستم گفت :
- نه ناراحت نيستم .
دست چپم و توي دستش گرفت . از اين حركتش شوكه شدم نگاهي بهش انداخت و گفت :
- عمل بعديت كيه ؟
هنوز نگاهم روي دستاش بود كه دست من و محكم توي خودش گرفته بود . با من من و دستپاچگي گفتم :
- هان ؟؟ چيزه . . . آها . . . دكتر گفت از سفر برگشتم .
آراد نگاهش و به رو به رو دوخت ولي دست من هنوز توي دستاش بود . ساكت شد . معذب كه بودم معذب ترم شدم ! نميدونستم چرا اين كار و ميكنه . انگار هر چي من ميخواستم فاصلم و باهاش زياد كنم نميشد!
از گوشه ي چشم نگاهم روي دستامون ثابت مونده بود . آراد دست چشم و با دست راستش گرفته بود و روي پاش گذاشته بود . برام حركت عجيبي بود ! دلم ميخواست تا قبل از اينكه دكتر بياد دستم و ول كنه . به هواي اينكه ميخوام شالم و روي سرم مرتب كنم دستم و بي هوا از دستش بيرون كشيدم و روي شالم گذاشتم . با صدايي لرزون و دستپاچه گفتم :
- چقدر باد مياد . شالم و داشت ميبرد با خودش .
آراد نگاهش روي من بود . يه لنگه ي ابروش بالا رفته بود و مشكوك نگاهم ميكرد . ولي اين نگاهش زياد طول نكشيد چون دوباره به دريا خيره شد . دست راستم و روي دست چپم گذاشتم گرماي دستش و هنوز ميتونستم حس كنم .
دكتر دوباره اومد و سمت راستم نشست گفت :
- ببخشيد . از بيمارستان بود .
لبخندي مصنوعي تحويلش دادم . گفت :
- خوب پس عصر قايق سواري حله ؟
آراد از جاش بلند شد . شلوارش و تكون داد تا ماسه ها از روشون پاك شه . گفت :
- من نميام . خودت برو .
با اين حرف عقب گرد كرد و ازمون دور شد . نگاهم هنوزم روش بود . دستاش و توي جيبش فرو كرده بود و سلانه سلانه راه ميرفت . نفس حبس شدم و بيرون دادم دكتر گفت :
- نه به اينكه ميگه شايد بيام نه به الان كه ميگه نمياد ! معلوم نيست چش شده !
نگاهم و از آراد گرفتم . به دكتر دوختم و گفتم :
- من باهاتون ميام .
- تو كه گفتي ميترسي ؟
- امتحانش براي يه بار ضرري نداره .
دكتر خوشحال شد و گفت :
- پس من برم به كيوانم بگم شايد اونام اومدن .
سر تكون دادم . دكتر از كنارم بلند شد . دوباره افكار موذي داشت توي ذهنم رخنه ميكرد ولي بهشون اجازه ندادم . نگاهم و به دريا دوختم و با سماجت سعي كردم به هيچي فكر نكنم . . .
******
- چرا نمياي ؟
- چطور صبح بهت گفتم بياي بريم بازار تو گفتي نميام ؟
- هيوا بچه شدي ؟ خوب دلم ميخواست برم ساحل .
- من از قايق سواري خوشم نمياد .
- هيوا ! من با دكتر تنها برم بگم چي ؟ خوب بيا ديگه .
- من و كيوان ميخوام بريم ساحل نميايم .
- فحش لازم شديا !
ابروهاش و مثل بچه ها انداخت بالا و گفت :
- نميايم !
- لوس . نيا !
كاپشنم و از توي اتاق برداشتم و از پله ها پايين رفتم . مگه چه اشكالي داشت با دكتر معالجم تنهايي پاشم برم قايق سواري ؟! اصلا اين كجاش عجيب بود ؟!
نفس عميقي كشيدم و با سر دنبال دكتر گشتم . رو به بابا گفتم :
- دكتر سالاري رو نديدين ؟
همينجور كه مشغول تخته بازي با آقاي سالاري بود گفت :
- چرا فكر كنم رفت بيرون . گفت تو ماشين منتظرت ميمونه .
سر تكون دادم و به سمت در رفتم . آراد گوشه اي نشسته بود . با ديدنم كه حاضر و آماده داشتم بيرون ميرفتم گفت :
- كجا ؟ بازم لب ساحل ؟
سعي كردم نگاهم زياد باهاش چشم تو چشم نشه ! گفتم :
- نه با دكتر داريم ميريم قايق سواري .
ابروهاش بالا رفت و گفت :
- تو كه گفتي ميترسي ! چي شد يهو نظرت عوض شد ؟
شونه اي بالا انداختم و گفتم :
- ميخوام امتحان كنم . فعلا
دوباره قدمي به سمت در برداشتم كه گفت :
- تنها ميرين ؟! يعني . . . يعني كسي باهاتون نمياد ؟
- آره تنها ميريم . چطور ؟
- هيچي . . . همينجوري . . .
- خداحافظ .
سري تكون داد و من از ويلا بيرون اومدم . دكتر توي ماشين آراد منتظرم نشسته بود . به سمت ماشين ميرفتم كه صداي داد مانند آراد متوقفم كرد :
- هورام !
برگشتم به عقب .
- وايسين من حاضر شم بيام .
صبر نكرد تا جوابي بهش بدم سريع برگشت داخل ويلا . انگار قسمت نبود من با خيال راحت قايق سواري كنم . دوري كردن ازش سخت و غير ممكن بود . دوباره افكار مختلف داشت توي سرم جولون ميداد ولي بازم مانعشون شدم . حداقل يه روز كامل كه ميتونستم به هيچي فكر نكنم ؟ !
به طرف ماشين رفتم و در عقب و باز كردم . دكتر با تعجب به سمتم برگشت و گفت :
- چرا عقب نشستي ؟
- دوستتونم مياد . گفت صبر كنيم براش .
دكتر با تعجب گفت :
- آراد ؟! گفت نمياد كه ؟
شونه هام و بالا انداختم . دكتر ديگه سوالي نپرسيد . به پنجره ي كنارم خيره شده بودم . چيزي طول نكشيد كه آراد لباس پوشيده و مرتب به سمت ماشين اومد . تيپ سر تا پا سفيدش با پوست گندميش تضاد قشنگي داشت . قلبم توي سينم لرزيد ولي سعي كردم نگاهم و به يه جاي ديگه بدوزم . دكتر در طرف راننده رو باز كرد و پياده شد . گفت :
- تو كه گفتي نمياي ؟
آراد لبخندي زد و گفت :
- ديدم تنها تنها بهتون بد ميگذره . منم اومدم كه حسابي خوش بگذره !
-چقدرم با تو خوش ميگذره .
آراد فقط با خنده جواب دكتر و داد ولي حس كردم دكتر لجش در اومد حالا براي چي ؟ خدا ميدونست ! سر در آوردن از كار اين دو تا دوست چندان راحت نبود !
آراد پشت فرمون قرار گرفت و دكتر هم سوار شد . نميدونستم من تنها بين اين دو تا چيكار ميكردم !
ماشين پر از سكوت بود . دكتر سرش و به طرف پنجره گردونده بود و احساس ميكردم يكم دمغه ولي بر عكس آراد لبخند عميقي روي لبش جا خوش كرده بود كه متعجبم ميكرد !
چيزي طول نكشيد كه رسيديم لب ساحل . از ماشين پياده شديم . هوا به شدت سرد بود . احساس ميكردم نوك انگشتام سِر شده . دريا به طرز غريبي مواج بود . انگار ديوونه شده بود ! چطوري ميخواستيم سوار قايق بشيم؟ اونم توي اين هوا ؟! از ترس زبونم بند اومده بود . نگاهي به اطراف انداختم خدارو شكر ساحل خلوت بود !خوب معلومه كسي بيل تو مخش نخورده كه توي اين هوا بياد قايق سواري كنه ! شالم و يكم بيشتر تو صورتم كشيدم . دكتر جلوتر قدم برداشت و به مردي كه با قايقش گوشه ي ساحل ايستاده بود رسيد . چند لحظه باهاش حرف زد . من و آراد عقب تر ايستاده بوديم . منتظر بودم كه يه جوري اين قايق سواري منتفي بشه !
دكتر به سمتمون برگشت و گفت :
- ميگه دريا طوفانيه . خطرناكه .
نفس عميق كشيدم . خيالم راحت شد ! كاش از خدا يه چيز ديگه ميخواستم . گفتم :
- يعني برگرديم ؟
آراد بدون توجه به من گفت :
- دريا طوفاني باشه قايق سواري حال ميده ديگه . وقتي آروم باشه كه كيف نداره .
نگاه هراسونم و به آراد دوختم ! داشت امروز شَر ميش
مطالب مشابه :
دانلود رمان خلوت نشين عشق
دانلود رمان خلوت نشين عشق خلوت نشين عشق. pdf. تعداد صفحات:
رمان وسوسه
دانلود رمان 30- رمان عشق به آنلاین,رمانسرا,نگاه دانلود,رمان,کوتاه خارجی,pdf,www
رمان وسوسه
رمان عاشقانه جمعيت زيادي نبود و داخل حرم خلوت بود 30- رمان عشق به سرعت فراموش
رمان اولين شب ارامش
رو با تنفس عطر دل نشين وجودي رمان عشق به نگاه دانلود,رمان,کوتاه خارجی,pdf,www
متن کامل فارسي و عربي خطبه فدکیه حضرت فاطمه الزهرا(س)
همانند جنين در شكم مادر پرده نشين شده، و دانلود کتاب رمان pdf وjar و apk; دانلود عشق واقعی
رمان آتش دل قسمت هجدهم
چشمامو بستم و به صداي موذن گوش دادم ، موسيقي دل نشين خلوت هم نبود دانلود رمان صدای عشق
بانوی سرخ (7)
- بهت ياد ندادن تو خلوت كسي - دكتر تورو خدا ناراحت نشين دانلود رمان صدای عشق "جلد
بانوی سرخ (11)
نگاهم و به خيابون خلوت دوختم . دانلود رمان صدای عشق "جلد اول و دوم " رمان برای کامپیوتر(pdf)
برچسب :
دانلود رمان خلوت نشين عشق pdf