رمان نیش - 7

روز اول نمایشگاه بود و حنانه فقط سه ساعت توانست دوام بیاورد . ارمان نصرتی ، صاحب غرفه ،کلی به جانش غر زد که اصلا چرا با اینحالش امده ، اما صبح که به نمایشگاه می رفت اصلا به حال بدش اهمیتی نداد فقط می خواست از محیط خانه دور شود یادش برود دیشب چطور تحقیر شده و فراموش کند چطور شوهرش محرمش او را مثل یک زن خیابانی وسط راه رهایش کرده و رفته ...

انگار خیلی به قلب و روحش فشار امده بود که حالا داشت در تب و لرز دست و پا می زد و خوابهای عجیب و غریب و بی سرو ته می دید و هر چند دقیقه یکبار بیدار میشد و به اطرافش نگاه می کرد و بی حس و حال و تشنه باز از حال می رفت . شکوفه هم با دیدنش جا خورد ام خیلی خونسرد گفت : چته مریض شدی ؟

و او بی اعتنا به اتاقش امده و زیر پتویش خزیده بود . داشت از سرما می لرزید که پتو کنار رفت و شکوفه را دید از ذهنش گذشت "چه عجب " اما شکوفه مهلت نداد و سریع گوشی تلفن بیسیم را به دستش داد و اهسته لب زد: شوهرته !

حنانه گیج و ویج یا به قول پیروز مست و ملنگ گوشی را گرفت و نشست و از انجا که هنوز توی
هپروتش بود بی حال و مضطرب گفت : سلام خوبم !

پیروز تک خنده ی عصبی کرد و گفت : اِ ... خوبی ُ زن بابات یکاره به مادرم گفته داری می میری ... چه مرگته ؟ باز خودتو زدی به موش مردگی صدبار نگفتم بااین کارا نمی تونی منو مجبور کنی که بگیرمت ... لال شدی ؟

پیروز همین طور جمله هایش را ردیف می کرد و کمک می کرد ذهن حنانه فعالتر شود .

اهسته نالید : من خوبم ...شما ...چی شده ؟

پیروز با غیظ گفت : نه مثل اینکه خیلی خوبی ...من دارم می ام اونجا وای به حالت اگه سرکارم گذاشته باشی !

و گوشی را قطع کرد . شکوفه جلو امد و گوشی را از دستش گرفت .

-چی گفت ؟

حنانه بی اختیار اشک ریخت .

-شما گفتید پیروز بیاد ؟

شکوفه انگار اتش گرفته باشد یک دفعه جیغ زد: بد کردم ؟ تو که عرضه نداری ؟ بد کردم ؟ مادرش زنگ زد حالتو بپرسه بهش گفتم داری سقط میشی ... بد کردم پسره داره می اد دنبالت ... گربه کوره !

حس کرد دیگر توانی ندارد روی تشکش افتاد اما قبل زا اینکه پلک روی هم بگذارد ، شکوفه گفت : پاشو یه دست به سروروت بکش بلوزتو عوض کن عطر بزن موهاتم شونه کن ...پاشو دیگه مگه نمی گی داره می اد دنبالت !

حنانه باز گفت : نمی خوام بیاد کاش زنگ نمی زدین !

شکوفه با حرص و نفرت غر زد : پاشو حنانه وگرنه همچی می زنم که یکی از در بخوری یکی از دیوار ...

وموهایش را با کش سفت بالای سرش بست و اتاق را از نظر گذراند و کتابهای به هم ریخته ی روی میز را مرتب کرد و بیرون رفت .

حنانه مثل جنازه ی متحرک بلوز سبز ِ خالخالی ِ استین سه ربعی را تن کرد و چون شلوار جینش را از صبح در نیاورده بود ، دوباره بی رمق و گیج روی تخت ولو شد .

از شدت تب دل دل می کرد و نفسهایش منقطع و کوتاه بود داشت خواب مادرش را می دید که با هم کنار دریا قدم می زدند و مادرش با دلسوزی دستانش را توی اب دریا کرد و گذاشت روی گونه هایش ...

چشمانش گشوده شد و نگاهش به نگاه پیروز گره خورد .

انگار که هذیان بگوید توضیح داد : من به مادرتون حرف نزدم ... خوابیدم ، برو خوبم !

پیروز فک رکرده بود شکوفه ،مادرش را سر کار گذاشته اما حالا ... گونه های حنانه گل انداخته بود و چشمانش خمارو تبدار بود .

-پاشو !

حنانه تکانی خورد و انگار تتازه متوجه اش شده باشد ،برخاست و نشست .

-چی شده ؟

پیروز پرسید: چی شدی؟ دیشب که حالت بد نبود ؟

باز حنانه طوطی وار گفت: خوبم شما برین !

پیروز با کلافگی گفت : هی میگه برو خوبم ... کجات خوبه ؟

حنانه بغض کرد و انطور که چانه اش لرزید ،چیزی ته ِ دل پیروز تکان خورد.

-پاش بینم !

و سرپا شد .

ادم مریض دلش نازک می شد وای به وقتی که نازکش هم نداشته باشی ...

-من نمی یام !

پیروز لبش را گزید و بی حوصله گفت : ببین کار دارم ، کااااار ، .... می فهمی !؟

حنانه باز اسیر لرز شد و اشک ریزان و بچه گانه گفت : برو ولم کن می خوام بخوابم ،
به مامانتم بگو حنانه حالش خوب بود ...
پیروز روی صورتش نیم خیز شد و غرید :پاشو حوصله تو ندارما ...!

حنانه لجوجانه نگاهش کرد و همانطور که می لرزید گفت: نمی ...یااا...ممم!

پیروز از اتاق بیرون رفت و حنانه اشکهایش را پاک کرد . لحظاتی نگذشته بود که
پیروز همراه شکوفه وارد اتاق شدند . حنانه هاج و واج به قیافه ی شکوفه که از طی کردن سه طبقه و انهمه پله به هن و هن افتاده بود ،نگریست که چاپلوسانه گفت : مامان جان ، پاشو عزیزم ... پاشو حاضرت کنم گناه داره شوهرت پاشو قربونت برم !

نیشخند پیروز ، داغش کرد و لرز رفت با مهربانی جلو رفت و گفت : پاشو خانوم ... پاشو ببرمت دکتر !

شکوفه از پشت ِ پیروز سری به نشانه ی تاسف تکان داد و مانتویش را به دستش داد و پیروز کمک کرد تا بپوشد .

اول از همه به درمانگاهی در همان حوالی رفتند وقتی دکتر برایش سرم تجویز کرد
حنانه متوجه ابروهای گره خورده ی پیروز شد و گفت : شما برین من سرمم رو می زنم می رم خونه !

پیروز از خدا خواسته گفت : پس جواب مامانم چی میشه ؟

-بگو ...بگوو حالش بد نبود برگشت خونشون !

پیروز نفس بلندی کشید و به او که حین حرف زدن می لرزید نگاه کرد و کلافه گفت : زن بابات چی ؟

-نمیرم خونه ...میرم پیش ِ دوستم !

-دوستت کیه ؟

لحن مشکوک پیروز فکری به ذهن حنانه انداخت و عمدا گفت : زنگ می زنم محمد بیاد !

پیروز اول جا خورد و بعد با نفرت گفت : چه بهتر !

سرم را که زدند ،پیروز معطل نکرد بیرون زد. توی ماشینش نشست و استارت زد .اما
تاب نیاورد با خودش گفت :نه بذار این پسره بیاد ببینم کیه اصلا!

داشت روانی می شد احساسش به حنانه را نمی فهمید .مسلما باید نیم ساعتی را الاف می شد . زنگ زد به سامان و خیالش از بابت نیامدن "شاهکار" راحت شد .قرار بود برای رستوران برنج بخرند و شاهکار از امل به تهران می امد تا پیشاپیش برنجهای سیلویش را به انان بفروشد ،هنوز چهارماه تا فصل برداشت مانده بود ، و اگر الان برنج می خریدند سود بیشتری می بردند .

تقریبا بیست دقیقه ای بود انجا معطل مانده بود کم کم داشت حوصله اش سر می رفت که
متوجه پژویی که پارک می کرد ، شد و راننده ای که پسری جوان و خوش برورو بود.

و با چشم پسر را تعقیب کرد که با عجله داخل درمانگاه شد .محکم روی فرمان کوبید و
داد زد" خودشه همین یاروئه ... اِ اِ اِ ..تف به روت بیاد دختر ،خاک تو سر بی غیرت
من ، همین امروز می برمش اون محضرجلو رو خودش صیغه رو فسخ می کنم ،من
دیگه چه اسکلی ام نامزدشم بعد دوست پسر داره ..."

فکر کرد زنگ بزند به پدر حنانه تا او هم بیاید اما بعد گفت "چه لزومی داره ... حرف بزنه می ... به هیکلش دختر خرابشو بسته به ریش من غلط می کنه حرف بزنه"

حنانه موقع امدن کیف پولش را برداشته بود و گرنه الان بیچاره بود به که زنگ می زد که می امد دنبالش پیروز را بهتر از خودش می شناخت رفیق هم نبود که بگویی نیمه ی راه ولت کرده .پست بود حتی به حال و روز خرابش هم توجهی نکرد به حرفهای دکتر که گفته بود "تبش منشا عصبی دارد"

پرستار با دیدنش که به زور خودش را تکان داد و از روی تخت پایین امد ،گفت : پس
اون اقا که همراهت بود چی شد؟

سرش را الکی جنباند نای حرف زدن نداشت سردش شده بود . با حال نزارش معطل
پرداخت پول سرمش شد و سلانه سلانه از درمانگاه بیرون امد . پیروز با دیدنش گردن
کشید وبه اطرافش چشم دوخت ...

زیر لب گفت : پس کو پسره ؟

و بی انکه به حنانه بنگرد که دیوار را گرفته و اسه اسه از تن ِ دیوار حرکت می کند
،منتظر راننده ی پژو شد . هنوز هم باور نکرده بوداو تنها باشد .

حنانه داشت دور دورتر می شد و خبری از پسر نبود اگر به پیروز بود همانجا ساعتها
منتظر می ماند با دیدحنانه که داشت از تیررسش دور می شد فهمید ضایع شده و تازه
یادش امد او چه حال خرابی دارد . ماشین را روشن کرد و تعقیبش کرد تا رسید به او که
می لرزید و سست قدم برمیداشت . پیاده شد و به جانبش رفت .

بی هیچ حرفی دستش را جلو برد تا کمکش کند حنانه سعی کرد بدن لرزانش را محکم نگه دارد .

-چکار داری ؟

-بریم ؟

-کجا ؟!

پیروز نیم نگاهی به اطرافشان انداخت و اهسته گفت : تو خیابونیم ها ...یکه بدو نکن بریم !

-مرر...سی ،نمی یااام

پیروز حرصش گرفت و بی اراده نیش زد : چیه ؟ طرف نیومد دنبالت ...

حنانه هم بی اراده به گریه افتاد و پیروز کلافه از زبان سرخش ، او را به سمت
ماشینش هدایت کرد و راه افتاد .
تا جلوی در ِ خانه حنانه در خودش مچاله شد و لرزید و پیروز عاصی و کلافه از دست خودش ، نچ نچ کرد و حنانه ی بیچاره را شرمنده کرد چون گمان می برد ، پیروز از اینکه بااوست اینطور
ناراحت شده ، برای همین تاب نیاورد و باز گفت : به خدا من نمی خواستم ...

پیروز با مهربانی گفت : می دونم حنا ، عیب نداره !

وراحت دید که لرز ِ تن ِ حنانه کم شد و ارام روی صندلی پلکش را روی هم گذاشت .وقتی جلوی در توقف کرد و کمک کرد تا او را پیاده کند ، از داغی دستانش متعجب شد و پرسید: خوبی؟!

خوب نبود ضعف داشت ، اما سرتکان داد و گفت: خوبم !

داخل اپارتمان شدند . صدای زنگ تلفن بیداد می کرد و بوی سوپ کل خانه را پر کرده بود .پیروز صدا زد : مامان ...؟ مامان

جوابی نشیند رو به حنانه گفت : تو برو تو اتاقم !

و تلفن را برداشت پوری بود ...

-سلام پوری ... نه ... حنانه رو اوردم اینجا ... نه نیست ... نمی دونم ...لابد رفته جایی ، خیله خب اومد می گم زنگ بزنه ، باشه سلامتو می رسونم ... پوری حنا دم ِ دستم نیست اِ .... خدافظ !

به سمت اتاقش رفت و حیرتزده دید حنانه با لپهای گل انداخته هنوز وسط اتاقش ایستاده .

-چرا وایسادی ؟

حنانه پرسید: کجا بخوابم ؟

پیروز مقصودش را نگرفت .به سمت تختش رفت و پتو را کنار زد.

-کجا ؟ رو سر ِ من ...هذیون میگی ؟!

حنانه کیفش را توی بغلش فشرد و گفت : موهام میریزه رو تختت !

پیروز به طرفش رفت و دستش را گرفت و با ملایمت گفت :خیله خب حالا ...شوخی می کردم باهات ، وایسا دکمه هاتو باز کنم !

مانتویش را در اورد و شالش را هم پرت کرد روی صندلی ...

حنانه نشست روی تخت وگفت : شالمو بده !

پیروز شالش را داد و حنانه کشید روی بالش و انگا رکه با خودش حرف بزند ، گفت : اینجوری موهام نمی ریزه !

و به محض اینکه سرش را روی بالش نرم فرودامد نفس راحتی کشید .میخواست بخوابد .پیروز نگاهش کرد عمیق و دلواپس ... دستش را پیش برد و کش سرش را بیرون کشید .حنانه ناله ی کم جانی سر داد و پیروز موهایش را نوازش کرد . تا حالا موهایش را باز و رها ندیده بود . صدایش زد
و پرسید: نسخه ت کو حنا ؟

حنانه نالید : تو کیفمه !

و پتو را روی سرش کشید .پیروز به سمت کیفش رفت .بی خیال ِ نسخه ،مشغول گشت و گذار توی موبایلش شد . غیر از شماره ی خودش و پدر و مادر و برادر ناتنی اش کورش ،شماره محمد هم بود . اما امروز هیچ تماسی بین شان برقرار نشده بود .

از لرزش حنانه به خودش امد و نسخه را برداشت وبرخاست . مادرش را با نان سنگک ،جلوی در ِ
حیاط دید . سلام کرد و فرحناز پرسید: پس کو حنانه ؟

-بالاست ،تب و لرز کرده !

فرحناز با دلسوزی گفت :دیشب گفت حالش بده ها ،پس کجا می ری مادر؟

-برم داروخانه !

و از کنار مادرش رد شد .
نیم ساعت بعد که برگشت ، فرحناز توی اشپزخانه میز ناهار را می چید . پیروز سری به اتاق زد و سوییچ و ساعتش را روی میز گذاشت و به حنانه که زیر پتو ارام نفس می کشید نگاهی کرد و به اشپزخانه رفت .


فرحناز با دیدنش گفت : بهت میگم این زن ِ زبون باز ِ میگی دلت الکی نسوزه ... ببین این بچه چه حالیه ، از دیشب تا حالا زیرو رو شده!


پیروز کلافه و عصبی حرفی برای گفتن نداشت . فکرش رفت به صبح که با عصبانیت به حنانه زنگ زده بود ، باور نمی کرد انقدر حالش بد باشد و برخلاف حرفی که مادرش می زد او مسئول این حال ِ بد بود . باز حرف دکتر به یادش امد "تنش عصبی " دیگر کاری یا حرفی مانده بود که به حنانه نزند ؟


یاد ِ عکسی افتاد که توی اتاقش دیده بود ، عکسی از حنانه با ژست قشنگی که فوق العاده زیبا بود و ادم را به هوس می انداخت ساعتها به عکسش زل بزند . بی اختیار اهی کشید و خطاب به مادرش گفت : یه بشقاب سوپ بدین براش ببرم !


فرحناز برخاست و گفت : یه کم دیر سوپُ گذاشتم هنوز جا نیفتاده !


-عیب نداره مامان ، یه چیزی بخوره خوبه ...تازه داروهاشم هست !


فرحناز گفت : می خوای خوبم ببرم ؟


-نه می برم !


فرحناز این پا و ان پا کرد و گفت : مامان ..می گم یه وقت از حنانه سرماخوردگی نگیری ؟


پیروز پوفی کرد و گفت : سرما نخورده تبش عصبیه !


-تب ِ ... عصبی ... این دیگه چه جورشه ؟


پیروز با کلافگی گفت : چه می دونم مامان ...سوپ ُ بریز!


به اتاق رفت و سینی را روی میز گذاشت . پتو را زا روی حنانه کنار زد و با لبخند به صورتش که زیر موهای سیاه و لختش پنهان شده بود ،زل زد و موهایش را کنار زد . نگاهش از روی صورتش به گردن و شانه ی برهنه اش کشید و جای ناخن را روی شانه اش دید و باز پر از ظن شد ."جای ناخن ؟!"


به صورتش نگاه کرد .بیشتر از زیبایی اش ،وسوسه امیز بودنش به چشم می امد . گونه های خوش فرم لبهای درشت و هوس انگیز چشمهای خمار و کشیده ...


سعی کرد به خاطر بیماری اش حداقل چند ساعت مهربان باشد .


-پاشو


حنانه ناله ی خفیفی کرد و چیزی گفت که نامفهوم بود .


-ببین کار دارم حنا ... پاشو !


حنانه چشمانش را باز کرد و صورتش را کامل به طرفش چرخاند و اهسته گفت : من هیچی نمی

خوام برو به کارت برس !


-دارو و سوپ ...پاشو !


دوباره حنانه سر چرخاند و باز رد ناخنها به چشمش امد . غیظ کرد و با شک پرسید: اون روز ...شب ِ بله برون ِ بهداد ...چرا انقد خوابت می اومد !؟


حنانه نگاهش کرد ذهنش فعال شد چون لحن پیروز باز نیشدار شده بود .


-کی ؟


پیروز عقب رفت و گفت : پاشو بشین !


بعد ادامه داد : همون موقع که اومدی تو اتاقم گفتی خوابم می اد ...همین گوشه خوابیدی !


حنانه به زور بلند شد و نشست و پرسید: یعنی چی ؟


-میگم چرا انقدر خوابت می اومد ؟


حنانه با نگاهی رنجیده به صورتش زل زد و گفت : نتونسته بودم بخوابم


-چرا ؟!


حنانه بیحوصله غر زد : خوابم می اومد ...الانم خوابم می اد ...چی می خوای بدونی اونو بپرس !


پیروز دستش را جلو برد و موهای لختش را از روی گردنش کنار زد و گفت : اینا میشه بگی جای چنگ کیه ؟


حنانه با خشونت گفت : دسته گل ِ خودته !


-من !؟


حنانه قهر کرد چشمان اشکالودش را به هم فشرد . پیروز عصبی شد و طعنه زد: من اصلا به تو

دست زدم ؟ می ری جای دیگه کارات رو می کنی میندازی گردن ِ من ؟


چشمان حنانه تر شد و گونه هایش پر از دانه های اشک ...
-منظورم از اون دسته گلا نیست اقای منحرف ... شما که زنگ زدی ُ و با مظلوم نمایی به بابام راپورت دادی من باهات نمی یام مهمونی ، اونو شکوفه هم ...


پیروز جا خورد . باور نمی کرد چیزی را که منظور حنانه بود برای همین بی اختیار خندید : برو خوتو سیاه کن ... یعنی چی ؟ یعنی زدنت ؟


حنانه دلشکسته ازخنده ی پیروز گفت : بالاخره که این چند وقت تموم میشه ...اونوقت نمیگذرم ازت ...نمیگذرم که باعث بدبختیم شدی !


این حرف برای پیروز گران تمام شد .


-تو نمیگذری از من ؟


حنانه با ناراحتی گفت : اصلا پاشو می خوام برم ...می خوام برم خونمون !


پیروز نگاه شکرد و غرید : حیف که مریضی ...حیف که مامانم هست وگرنه درسی بهت می دادم ... جواب ِ این حرفتم باشه به وقتش ... (برخاست و چند قدم جلویش رژه رفت و با تمسخر گفت) تو ازم نمی گذری ؟ کی هستی تو ... دختره ی اشغال ِ خیابونی !


حنانه زد زیر گریه وهمانطور که سرش روی پاهایش بود، معصومانه گفت: من خیابونی نیستم ؛اشغال نیستم ... چرا بهم میگی ...چرا ؟


پیروز سینی را روی پایش گذاشت و به او که منتظر جواب بود نگاه کرد و گفت : اره ... تو که راست میگی ... بیا اینو بخور زودتر شرتو کم کنی از اینجا !


حنانه به لرز افتاد و در حالیکه سعی می کرد ارامشش را به دست بیاورد با دندانهایی که مرتب به هم می خورد به زور گفت: مـ...یـذ ذذذ اری ...سوپـ مو خوررررررردم بـ ...رم (میذاری سوپمو خوردم برم؟)


پیروز چشمانش را بست و با پشیمانی گفت: خیله خب اروم باش !


اما حنانه مثل بید می لرزید .سینی را روی زمین گذاشت و حنانه را جلو کشید و توی بغلش گرفت .


-باشه ...باشه ... شوخی می کنم باهات ...اصلا نصف حرفای من برای اینه که لجتو در ارم .... حنا جان گوشِت با منه ؟


حنانه کم کم ارام گرفت و پیروز کمی عقب کشید و باز به جای چنگهایی که روی شانه و کمی از

گردن ِحنانه خط انداخته بود خیره شد .


-حنا ، جدی جدی کار ِ اوناست؟


حنانه خودش را از اغوشش بیرون کشید و بی انکه جوابش را بدهد گفت: سوپُ بده بخورم برم !


-ببین من باور نمی کنم که ...


حنانه عصبی شد و استینش را بالا زد و دودستش را نشانش داد و گفت : بیا اینارم ببین شاهکارای توئه... اونا زدن اما من ترو مسببش می دونم ترو نفرین می کنم چون منه بیچاره داشتم زندگی سگیمو می کردم تواومدی که زندگیم بدتر شد ...اره تو واسه بابام چاه ِ نفتی اما برا من اب حوضم نیستی ... بخدا چشمم دنبال ِ هیچی ِ تو نیست ،بخدا بدنبال بدست اوردن دل ِ هیچکی ام نیستم ... اما ازت متنفرم به خاطر همه ی اذارایی که بهم دادی کتکایی که به ناحق خوردم ...شاید توی پول و ثروت به گردِ پاتون نرسم شاید لیلقت خانواده تو نداشته باشم اما سرم بلند ِ که کثیف نیستم ؛ نیستم پیروز ... دیگه ام حرفات برام مهم نیست ،بگو هر چی دوست داری بگو اما ازت نمی گذرم ،منه بدبخت ِ بیچاره از توئه پولدار ِ به ظاهر پاک نمیگذرم !


و به گوشه ی تخت خزید باز داغ شد از تب اما پیروز لرزید از شنیدن این حرفها کلافه شد از خودش از حرفهایی که شنید ... از اینکه رفته بود از او حلالیت بطلبد و عاق شد ...
ساعت 9.30 بود که پیروز به خانه برمی گشت . از ظهر تا حالا که حنانه ان حرفها را زده بود کلافه بود و احساس خلا می کرد ... نمی دانست چرا باور نمی کرد حنانه از او متنفر است ، فکر می کرد این حرفها را برای بازار گرمی زده و حرف زبانش است ...یاد کارها و حرفهایش که می افتاد از خودش خجالت می کشید به این دختر بدی کرده بود و از او بدی ندیده بود و حالا مدیونش هم بود و باز باور نداشت که دردلش جایی ندارد.

وارد اپارتمان شد .مثل اکثر شبها پوری و دخترهایش انجا بودند و بابک شیفت بیمارستان بود . سلام و علیکی کرد و چشم چرخاند توی هال و پذیرایی و دلواپس از غیبت حنانه ، پرسید: مامان کو حنا؟

پوری و فرحناز با شوخی و خنده سربه سرش گذاشتند و پوری گفت :این همونه که زن نمی خواست ...

پیروز بی تاب بود سوالش یک جواب ساده داشت اما هنوز پاسخی نشنیده بود . همان موقع در ِ دستشویی باز شد و حنانه بیرون امد . موهای بلند و لختش را باز دم ِ اسبی بسته بود و رنگ و رویش بهتر از ظهر بود اما نگاهش هیچ نشانی از صلح نداشت و فقط اهسته سلام کرد و جلوی چشمان بی قرارش به اشپزخانه و نزد بقیه رفت .

پیروز نفس عمیقی کشید و عمدا جلوی اپن ایستاد و لبخندزنان گفت: مامان خانم عروستو تحویل بگیر ...محل ِ من نمیده !

حنانه جا خورد و به طرفش چرخید و نگاهش کرد . مقصودش را از این حرفها نمی فهمید . هر چقدر هم می خواست خرافاتی باشد و رفتار ِ او را به ماه ِ تولدش نسبت دهد ،باز توی کارهایش می ماند برای همین کوتاه نیامد و مثل پیروز پاسخ داد : خب تعریفم می کردی چکار کردی که محلت نمیدم !

پیروز حس می کرد تازه دارد یک روی دیگر از شخصیت حنانه را می بیند . رویی که قاطع ، محکم و البته دلچسب بود.

فرحناز نگاهی به حنانه و نگاهی هم به او انداخت و از انجا که خوب به چم و خم پسرش را با ان خلق و خوی تند و اتشین مزاج می دانست طرف حنانه را گرفت و خیلی جدی گفت :پیروز مدیون خاک ِ باباتی اگه حنانه رو اذیت کنی ...اصلا اگه حنانه رو اذار بدی انگار که منو اذیت کردی !

پوری شگفت زده گفت : واوو ... کی بره این همه راهو ... چه مارد شوهری !

حنانه نگاه محبت امیزی به فرحناز انداخت و لیوان چایش را برداشت . فرحناز متوجه دلخوریش بود و چشم غره ای به پیروز رفت.

پیروز هم با پررویی گفت : عیب نداره حنا خانوم شب از دلت در می یارم !

پوری صندلش را در اورد و تشر زد: گمشو بی تربیت !

حنانه می دانست معنی این جمله یعنی چه ،"یعنی شب با حرفها و نیش زدنهام به خدمتت می رسم" و از تصوری که پوری داشت نیشخندی بر لب اورد اما با خودش فکر کرد "انقدر منو سوزونده که دیگه پوستم کلفت شده"

پیروز به اتاقش رفت و عطر حنانه را با همه ی وجودش نفس کشید و زیر لب گفت " چه شبی بشه امشب ...باید طلسم این اتاقو بشکنم ...حالشم که خوبه"
پوری رو به مادرش گفت :چقدر خوشحال بود بچه مون ...حتی بوی فسنجونم حالیش نشد ؟



حنانه با کنجکاوی پرسید: مگه فسنجون چه مشکلی داره ؟



-بدش میاد ... از بوشم بدش میاد ...



حنانه انگار موضوع جالبی کشف کرده باشد پرسید: جدا؟!



با خروج پیروز از اتاقش نسیم و نسترن به طرفش رفتند و او هم توی سالن ماندگار شد . تا قبل از ساعت 11 ،شام را خوردند و پیروز کلی غر زد که چرا انقدر فسنجون درست می کنند ...گرچه فرحناز سوا برایش کباب تابه ای درست کرده بود و حنانه هم با تمسخر رو به فرحناز گفته بود " می بینید این پسرتون چه خودخواهه غذاش سواست بازم غر می زنه !" و نگاه خصمانه ای حواله ی صورتش کرد که پیروز توی دلش گفت " وای ؛...جووون؛ اخمشو نیگا !"



بعد از شام حنانه و دخترها ظروف را شستند و پیروز شماره ی معکوس را برای خلوتی که می خواست ، اغاز کرد و جوری نشست که بتواند حنانه را از پشت سر حسابی دید بزند.



دلش می خواست مثل صحنه های رمانتیک و تکراری فیلمها می رفت و او را از پشت بغل می کرد ُ ...



چنان آهی کشید که فرحناز و پوری پقی زدند زیر خنده و فرحناز اهسته گفت : پدر سوخته آه ِ چیو اینجوری می کشی ؟



پیروز اخمی مصنوعی کرد و تصمیم گرفت به جای سرو کله زدن با نسترن به اتاقش برود شاید که پوری فکر رفتن می افتاد .



همین طور هم شد . بالاخره با بدرقه ی انها و گذاشتن ذباله سرِ کوچه ، او ماند ُ مادرش و حنانه...



با خونسردی رفت پای تلویزیون و فرحناز و حنانه هم بعد از نیم ساعت پچ پچ شب به خیر گفتند و جالب بود که هیچیک به پیروز محل نگذاشتند .



پیروز یک نگاه به اتاق خودش یک نگاه به اتاق مادرش و یک نگاه هم بالای سرش انداخت و آهی کشید و زمزمه کرد "خدایا شکرت"



مسواکش را زد و توی آینه به خودش گفت:جیش ُ ... مسواکم که زدیم ... حالا می مونه بوس و بوس ...امشب خواب نداری حنا خانم

داخل اتاق شد . حنانه اخمالود و بی اعتنا روی تخت نشسته بود و با موبایلش کلنجار می رفت . پیروز پوفی کشید و ساعتش را باز کرد و بعد چند تقه زد روی میز

کامپیوتر و گفت : ظهر که من می رفتم تب و لرز داشتی ...مشالا خوب سر ِ پا شدی !



حنانه چپ چپ نگاهش کرد و سرش را توی موبایلش کرد و پاسخ داد : دو ماه و نیمه که هر چی

خواستی گفتی ، امروز خودمو سبک کردم ، یه باری از روی دوشم برداشته شد معلومه که خوب شدم !



پیروز لبخندی زد نه از نوع تمسخر امیزش ، دوستانه و مهربان



-اِ ناله نفرینا تو کردی سبک شدی ؟



حنانه برخاست و موبایشل را توی کیفش انداخت و گفت : واسه همینه که شما همیشه سبکباری نه ؟!


پیروز از ان لبخندهای نادر را که هیچوقت برای حنانه جذاب نبود ،تحویلش داد و تیشرت لیمویی رنگش را در اورد . حنانه گر گرفت و از خجالت دست و پایش را گم کرد . پیروز خنده اش را قورت داد و گفت : روتو کن اونور می خوام شلوارمو عوض کنم !



حنانه رفت زیر پیتو و رویش را کرد به دیوار و گفت : شب کجا می خوای بخوابی ؟ ...می خوای من برم بیـ ...

لامپ خاموش شد اما نور کم سویی که از کوچه می امد اتاق را روشن نگه می داشت



از بالا و پایین شدن تخت ،هل شد و به طرفش چرخید و پیروز را بدون شلوار کنار خودش دید که خیلی ریلکس پتو را بالا زد و خزید زیرش ...
وای برو کنار ...


-وای خاک ِ عالم ...چرا ؟


حنانه ترسیده و شرم الود گفت:برو می خوام برم بیرون !


پیروز جلوتر رفت و به حنانه که پشتش به او بود ،چسبید و زیر گوشش نجوا کرد :ببین نامزدتم بیخودی جارو جنجال راه ننداز مامانمم قرص قلب می خوره هول می کنه یه وقت ...نترس کاری ام به اون صورت ندارم اما اگه چموش بازی دراری ...(خندیدو اهسته تر افزود )اونوقت نه تنها این یه تیکه لباسمو در میارم لباسای شمارم در می یارم ... اینم تنبیه زبون درازی سر شبتون ، پس خانوم و حرف شنو بیا بغلم !


حنانه با خشونت دستش را که با موهایش بازی می کرد، پس زد و گفت:اِ ِِِ ِ ... وقتی قرار اینجوری تنبیه بشم ، خانمم ...دیگه کثیف و اشغال نیستم ؟!


پیروز دستش را دور شانه اش حلقه کرد و او را محکم کشید عقب که پرت شد تو بغلش و از بالا لبش را روی لب ِ حنانه گذاشت و گرم و حریص کام گرفت .


حنانه تقلا می کرد ، جای عقب رفتن ُ چرخیدن نداشت سرش توی سینه ی پیروز بود ، عاقبت موهایش را کشید و بالاخره او رهایش کرد اما مهلت نداد و حنانه ار خواباند و نیمی از بدنش را روی او حائل کرد وبی انکه حرفی بزند بیوقفه مشغول بوسیدنش شد . حتی به اشکهایش اهمیتی نداد . به قدری حریص و خودخواه عمل می کرد که حنانه هیچ لذتی نمیبرد فقط بیشتر احساس حقارت می کرد .


لحظه ای سرش را عقب کشید و حیرتزده توی صورتش چشم چرخاند و معترضانه گفت: چته ؟ چرا گریه می کنی ؟ مگه دارم شکنجه ت می کنم!؟


حنانه با نفرت توی صورتش زل زد و گفت : اره اره ... داری شکنجه م می کنی ...منو یاد ِ ...


ناگهان حرفش را قورت داد و نگاه مشکوک پیروز را که کم کم رنگ خشم می گرفت به جان خرید.


پتو را کنار زد و برخاست و شلوارش را پوشید . حس ادمی را داشت که رو دست خورده .... دستش را توی موهایش کرد و چنگ زد و زیر لب مشغول فحش دادن شد البته به خودش ...


حنانه

گوشه ای از تخت مچاله شد و بی مقدمه گفت : می دونم الان واسه خودت داری فکمرای عجیب غریب می کنی اما بذار برات توضیح بدم ...


پیروز محکم خودش را پرت کرد روی تشک تخت و با خشونت گفت : چه توضیحی ... این که ترو یاد ِ کسی میندازم که همینجوری داشته ازت لب می گرفته ؟؟


حنانه بغض کرد و صادقانه گفت : اره !


چشمان پیروز گرد شد و غضبناک و نفرت بار نگاهش کرد اما حنانه مجال نداد و گفت : 7 ماه ِ پیش برای کشیدن دندون عقلم رفتم دندونپزشکی ... وقتی دکتر فهمید تنهام و همراهی ندارم مثل الان ِ تو ...


چشمانش پر ِ اشک شد و سرش را روی پایش گذاشت .


پیروز بیشتر تعجب کرد . نزدیکش شد و سعی کرد صورتش را بلند کند .


-منظورت چیه ؟یعنی چی ... ببینمت ...سرتو بلند کن ...یعنی ...
حنانه سرش را بلند کرد و با غیظ گفت:یعنی ازم سواستفاده کرد .مثل الان ِ تو ... من رفته بودم دندونمو بکشم اما اون مثل یه اشغال ِ کثافت خم شد روی صورتم ...



چشمانش را بست و با درماندگی گفت :الان هفت ماهه که دندون درد دارم اکثر شبها از دردش سرمم درد می گیره ... اما جرات اینکه برم پیش دکتر ...



آهی کشید و نگاهی خالی از هر حس به پیروز انداخت و گفت : وای خدا دیوونه شدم اینارو دارم به کی میگم ... تنبیه تموم شد می تونم کپه ی مرگمو بذارم !



پیروز غضناک گفت:ادرس اون مطب خراب شده شو بده بینم !



حنانه پوزخندی زد و گفت : واسه چی می خوای ؟



-ببینم چه غلطی کرده ؟



- اِ ... اونوقت شما خودت چی که اینجوری..



پیروز با حرص روی تشک تخت کوبید و گفت : من نامزدتم ...نامزدت !



حنانه همزمان با زهر خندی که می زد اشک سر خورده روی گونه اش را پاک کردو گفت : نگید اقای سلطانی ... من یه تیکه اشغالِ خیابونی ام ... یه ... لفظ نامزد رو برای من به کار نبرید ...



پیروز کلافه و برافرخته خواست حرف بزند که حنانه غمگینتر از پیش گفت : جدی اگه نامزدت بودم اینطوری ازم دل می بردی ... اینطوری ...؟ می ذاشتی کارد به استخون برسه بعد به خودت می یومدی ... به جای انگ زدن بهم ....تازه یاد ِ نامزد بازیت می افتادی ... انقد جرات نداری بگی که داری برای ارضای خودت منو می بوسی ...اسمشو میذاری تنبیه ... ممنون ازت من نه نامزد می خوام نه بزن بهادر ... تا حالا خودم گلیم زندگیمو کشیدم بیرون از این به بعدشم خودم یه کاری می کنم !



پیروز ترسید از چه را نمی دانست شاید از اینکه حنانه را تا اینحد ناامید می دید ترسید . دستش را روی گونه اش گذاشت و گفت : ببین حنانه ... من که به خاطر کار ِ اون دکتر اشغال مقصر نیستم ... هستم ؟



حنانه دستانش را پس زد و با لبخندی تمسخر امیز گفت : نه ... تو مقصر نیستی ... فقط از روزی که نامزد شدیم باورامو در مورد پست بودن مردا تقویت کردی ... هر کدومتون یه جور بد و پست هستید ... پدرم یه جور ... تو یه نوع اون دکتر دندونپزشک یه جور آهی کشید و پرسید: من الان می تونم بخوابم ؟



پیروز پوفی کشید و اهسته گفت : فردا صبح کار دارم اما تا ظهر می ام خونه می برمت دندونپزشک خودم ... ضمنا من پست نیستم ... یه خورده بی مخم فقط همین !



حنانه بی اعتنا به حرفش که مثلا برای تلطیف فضا زده بود دراز کشید و پشت به او سعی کرد بخوابد

و در دلش گفت "نوش داروی بعد از مرگ سهراب"



و پیروز هزار و یک فکر توی ذهنش پر شد با خودش گفت "خدایا اصلا من از روز اول رو چه حسابی بهش تهمت زدم رو چه حسابی فکر کردم این دختر خرابه ... رو حساب یه خواب ؟ ... رو حساب اینکه امیر افشین ادم کثیفی بوده ...شاید امیرم یکی بوده مثل این دکتر ِ ... حالا چطور براش رو کنم قضیه ی امیر افشین رو ...حنانه بد نیست ... دیگه مطمئنم بد نیست ... "



سرش را به سمت او چزخاند که رو به دیوار پشت به او کرده بود . اهسته به طرفش خزید و سرش را بالا اورد و زیر گوشش زمزمه کرد : حنانه ؟



-چیه ؟



-حنانه ببخشید ... من زیادی تند رفتم ...قول میدم جبران کنم !



حنانه پر از خشم شد . منظور ِپیروز را نمی فهمید زیادی تند رفتن را در مورد امشب می گفت یا این دو ماه که شده بود کابوس زندگیش ... اعصاب و قلب و روانش را خوب شخم زده بود و حالا خیلی راحت می گفت "ببخشید " اما برای پایان این بحث تهوع اور فقط گفت: باشه بخشیدمت شب بخیر !



وتوی دلش گفت "فرصت جبران بهت نمیدم "



و خیسی لبهای پیروز را روی شانه اش ،همانجایی که شکوفه چنگ انداخته بود حس کرد و به نظرش این بوسه درد ناکتر امد .
ساعت 2.20 دقیقه بود که پیروز بالاخره تواسنت از رستوران خارج شود . امروز سامان نبود و رستوران حسابی شلوغ بود .

با اینکه روز پر کار و پر استرسی را گذرانده بود اما فرصت کرد و تلفنی برای حنانه وقت دندانپزشکی گرفت و حالا هم عازم خانه بود . توی رویاهایش داشت به این فکر میکرد که یکروز مثل همین امروز ، خسته و کوفته به خانه می رود و حنانه در را برایش باز می کند و قبل از هرچیز با هم کلی ... آه کشید که خودش هم دلش برای خودش سوخت .زیر لب زمزمه کرد"آی آی ... چه روزایی داشته باشیم حنانه "

صبح که داشت می رفت حنانه توی اغوشش ارام نفس می کشید و اگر کار نداشت می ماند و با بوسه و نوازش بیدارش می کرد اما موقع برخاستن متوجه بلوزش که بالا رفته بود ، شد و باز یک جای کبودی دیگر روی پهلویش توی ذوقش خورد ... بیشتر از پدرش و شکوفه خودش را شماتت کرد و اعصابش به خاطر دیدن کبودی تنش؛ خرد و به هم ریخته بود .

به خانه که رسید مادرش را جلوی تلویزیون خوابیده ، پیدا کرد . تاثیر قرصها خوابش را عمیق و سنگین می کرد . ته دلش خالی شد از سکوت خانه با ورود به اتاقش متحیر و مایوس چند لحظه بین چارچوب خشکش زد .

خبری از روتختی و بالشش نبود مهمتر از انها ... حنانه نبود و یادداشتی روی میز کامپیوتر تا شده به چشم امد.

"بابت تحملم ،زحمتی که از دیروز صبح بهتون دادم و اینکه من ِ شپش زده رو روی تختتون تحمل کردین ، شرمنده ام سرویس خوابتون رو دادم خشکشویی فردا صبح خودشون به خونه تحویلش میدن ، پولشو حساب کردم . مبلغ 20 هزار تومان هم بابت بدهی اون شبم ، کرایه ی ماشین ، توی کشوی میز گذاشتم "

نه سلام نه خداحافظی ... مثل یخ وا رفت و روی تشکش افتاد ...

چند بار دیگر یادداشتش را خواند و موبایلش را گرفت . انتظارش طولانی شد و جواب موبایلش را در اولین تماس نداد . عاشقبت بعد از یک ربع ، وقتی گوشی را برداشت بی سلام پرسید: چرا گوشی تو جواب نمیدی ؟

حنانه سردتر از خودش گفت : صدا زیاد بود نشنیدم ، بفرمایید ؟

-کجایی ؟

حنانه غیظ کرد : به شما ربطی داره ؟

مطالب مشابه :


رمان نیش و نوش رضوان جوزانی ( نسخه موبایل)

دانلود رمان رمان نیش و نوش رضوان جوزانی ( نسخه موبایل) رمان




دانلود رمان

دانلود رمان پاتوق رمان های ایرانی و خارجی,رمان های عاشقانه,عزیز جون رمان نوش




رمان نیش قسمت 3

رمان خانه - رمان نیشدانـلود رمـان را محکم بوسید و گفت: نه دادا نوش جونت اما




رمان نیش - قسمت اخــــر

خوشبختانه هم جز نیش و کنایه چیز نوش جون ِ خانم معتادان رمان, دانلود رمان نیش




رمان نیش - 7

شب با حرفها و نیش زدنهام به و در دلش گفت "نوش داروی معتادان رمان, دانلود رمان نیش




برچسب :