رمان پارمین قسمت 5

- بعد از شنیدن جوابت

سپهر نگاهش را از او گرفت، چشمهای آبدارش را چرخاند، سعی کرد به خودش مسلط شود.

- منی که تا حالا با مادرم ، با صدای بلند حرف نمی زدم ... به خاطر تو

صدایش می لرزید.

- به خاطر تو ... باهاش دعوام شد

چند لحظه مکث کرد.

- درسته تو اولین دختر زندگیم نیستی

به چشمهای پارمین خیره شد.

- اما بهترینشونی

پارمین معذب از نگاه خیره او سرش را پایین انداخت. چشمهای سپهر التماسش می کردند ، می ترسید به آنها نگاه کند. سپهر ادامه داد.

- نمیخوام از دستت بدم... هر چی ازم بخوای چشم بسته قبول میکنم... حتی هر جور که دلت بخواد رفتارمو... چه میدونم ، قیافمو... تغییر میدم... اونجور که تو دوست داری میشم... تو بهم فرصت بده ، قول می دم پشیمونت نکنم

پارمین دلش به حال او میسوخت. بین عقل و احساسش درگیر بود. سپهر کلافه دستی در موهایش کشید.

- قبلا از مردهایی که عشق گدایی می کردن متنفر بودم

با حسرت به پارمین نگاه کرد.

- اما الان درکشون میکنم، وقتی چیزی با ارزش باشه... به خاطرش گدایی هم میکنی

لرزش صدایش بیشتر شد.

- به من نگاه کن پارمین

آهسته سرش را بالا آورد و به او نگاه کرد.

شیطنت چشمهای سپهر خاموش شده بود، قهوه ای چشمهای تب دارش به سرخی میزد. غرور مردانه اش میخواست سد سیل اشکهایش شود ولی دلش... دلش ناگهان لرزید، چشمش تر شد... سریع با سر انگشت زدودش ... نگاهش را به رو به رو دوخت وگفت :

- احمقانه ست

عصبی خندید.

- همین نگاه بی تفاوتت هم ... دوست دارم

پارمین احساس خفگی میکرد. حرفی برای گفتن نداشت... عشق که زور نیست... با درماندگی به در دانشگاه نگاه کرد ، اتوبوس رفت... حالا مجبور بود با تاکسی برود... نگاهش را از اتوبوس گرفت و به سپهر چشم دوخت... احساس دوگانه ای داشت... بهش فرصت بدم که چی بشه... مگه با فرصت من نیش زبون مادرش کم میشه یا خواهراش دیگه به وضع زندگیمون نمیخندن... اونا به کنار، خود سپهر هنوز خیلی بچه ست... نالید، خب دوستش ندارم

سنگ دل نبود ، نمی توانست نسبت به التماسهای سپهر بی تفاوت باشد. اگر بیشتر می ماند ممکن بود تسلیم احساسش شود. باید همین الان تمامش می کرد. گفت :

- سپهر تو خوبی ... خیلی خوبی ... ولی عشق دوطرفه ست ، من احساسی که تو داری رو ندارم ... اصلا من لیاقت تو و عشقت رو ندارم ... خیلی دخترها هستن که ...

سپهرمیان حرفش پرید وعصبی لحظه ای چشمهایش را بست وباز کرد.

- بهم یه فرصت دیگه بده

با التماس نگاهش کرد و ادامه داد.

- فقط یه فرصت ... خودم رو بهت ثابت می کنم

تحملش تمام شد ، کیفش را برداشت و مقابل سپهر ایستاد.

- من هیچ علاقه ای بهت ندارم ... خواهش می کنم این بحث رو همین جا تموم کن

بدون اینکه منتظر جوابی از سپهر باشد به طرف در دانشگاه رفت. اولین تاکسی که دید ، سوار شد ... تاکسی حرکت کرد.

سپهر تا لحظه ی ناپدید شدن تاکسی در پیچ خیابان نگاهش می کرد ... پارمینش رفت ... چشمهای سپهر مواج شد ... نفس عمیقی کشید . می خواست سرمای هوا از حرارت غمش بکاهد ... طاقت نیاورد و بغضش شکست ... با دستهایش صورتش را پوشاند.

دانشجوها با کنجکاوی نگاهش می کردند و از کنارش می گذشتند. هیچ کس اشکهای بی صدایش را ندید ... از لرزش شانه هایش تعجب می کردند.

چشمهایش از بی خوابی شب قبل می سوخت. به ساعتش نگاه کرد... ده دقیقه دیگر امتحان تمام می شد. دوباره به سوالهای بی جواب نگاه کرد. اهل تقلب نبود ولی حالا بدجور به امداد غیبی نیاز داشت ... خودکارش را بی هدف در دستش تکان می داد ... چشمهایش چندین بار سوالها را از نظر گذراند ... فکر کردن بی فایده بود ... نا امید جوابهای درستش را شمرد ... با ارفاق دوازده می شد ... از جایش بلند شد و برگه را به مراقب داد.

از دانشکده بیرون آمد. سرمای هوا لرزه به اندامش انداخت .دستهایش را در جیب پالتویش کرد و با قدمهایی بلند به سمت در دانشگاه رفت. نیمکت ایستگاه اتوبوس خیس بود مجبور شد کنار میله آن بایستد... نوک بینیش از سرما بی حس شده بود.

- سلام

به طرف صدا برگشت. سپهر با چشمانی بی فروغ نگاهش می کرد.

رویش را برگرداند. هر وقت دانشگاه می آمد سر و کله سپهر هم پیدا می شد. روزبه روز بیشتر از چشمش می افتاد. اتوبوس ایستاد. با عجله چند قدم به سمت آن برداشت که پالتویش کشیده شد. عصبی به عقب برگشت . جیبش به میخ گوشه میله گیر کرده بود.سپهر به سمتش آمد و با دستهایی لرزان میخ را جدا کرد. می خواست مخالفت کند ولی سپهر آنقدر زود این کار را انجام داد که فرصت نکرد. آهسته گفت :

- ممنون

منتظر عکس العمل سپهر نایستاد و با عجله سوار اتوبوس شد . صندلی ها پر بود دستش را به میله گرفت .اتوبوس حرکت کرد و او لبخند محزون سپهر را ندید.

بعد از چند بار اتوبوس عوض کردن سر خیابان پیاده شد. در آن سرما چند پسر نوجوان دبیرستانی سر خیابان ایستاده بودند با تعجب نگاهی به آنها کرد و با قدم هایی بلند خودش را به در خانه رساند سرما تا مغز استخوانش نفوذ کرده بود. با دستهایی یخ زده کلید را قفل چرخاند.نگاهش که به پله ها افتاد می خواست گریه کند.

وارد خانه شد.هجوم هوای گرم حس لذت بخشی زیر پوست یخ زده اش دواند . کوکب جلوی تلویزیون خوابیده بود. به اتاق رفت و لباسهایش را در آورد. به سوراخ پالتویش نگاه کرد ، خیلی ناجور بود. در کمد را باز کرد. همه ی مانتوهایش در اثر استفاده زیاد رنگ و رو رفته بودند ... در این یکسال مانتویی نخریده بود. با اکراه مانتو طوسیش را در آورد و به آن خیره شد ... بعد از آن اتفاق دیگر رغبتی به پوشیدنش نداشت . به لکه های تیره لبه آستین نگاه کرد. مجبور بود برای عصر همین را بپوشد ، هم ضخیم بود و هم به نسبت بقیه رنگ و روی بهتری داشت.

مقداری آب را با حلول سفید کننده قاطی کرد و چند لحظه آستین را در آن نگه داشت . کاملا لکه ها از بین نرفت ولی ... زیاد پیدا نبود.. اگر بیشتر از محلول به آن می زد کاملا سفید می شد. مانتو را سریع با دست شست وچون هوا سرد بود آن را بالای بخاری آویزان کرد.

بعد جسم خسته اش را روی رختخواب جمع نشده صبحش انداخت و دیگر چیزی نفهمید

برای بار آخر به تصویرش در آینه نگاه کرد ... مانتو طوسی را همراه با شلوار لی زغالیش پوشیده بود ... شال مشکیش را با دقت روی سرش مرتب کرد ... کیف نقره ایش را برداشت و به سمت در رفت.

- سر راهت نون بگیرعمه ... هیچی تو خونه نداریم

به کوکب نگاه کرد و لبخند زد.

- چشم ... یادتون نره برام دعا کنید

- انشاالله قبولت می کنن

کمی مضطرب بود. نفس عمیقی کشید و از خانه خارج شد.

با کلی دردسر آدرس را پیدا کرد و وارد ساختمان شد. با عجله به سمت آسانسور رفت. طبقه سوم در باز شد. پایش را که بیرون گذاشت ، با تعجب به جمعیت نگاه کرد ... بین این همه آدم او چقدر شانس داشت... به سختی از لابه لای آنها رد شد و به میز منشی رسید.

- سلام ، خسته نباشید ... برای تست بازیگری اومدم که تو این آگهی ...

خانم منشی پوزخندی زد و گفت :

- با این جمعیتی که اینجا می بینی هنوزم می خوای تست بدی

مطمئن به چشمهای منشی خیره شد.

- حتما اونا دنبال بهترین بازیگر برای این نقشن ... شاید اون بهترین من باشم

منشی ابرویش را بالا برد و سر تا پای پارمین را از نظر گذراند.به نظرش پول دار نیامد ولی صورتش ... بعید نبود انتخابش کنند.

- فیش رو پرداخت کردید

- بله

زیپ کیفش را کشید و فیش پنجاه هزار تومانی را روی میز گذاشت.

- اسم و فامیلتون

- پارمین فکور

- می دونی که اگه انتخاب بشی چهل در صد دستمزدت مال آقای زند صاحب موسسه ست

سرش را به نشانه دانستن تکان داد. منشی برگه ای برداشت و مقابل پارمین گرفت:

- مشخصاتت رو اینجا بنویس و پیش خودت نگهش دار ... موقعی که صدات کردم بری تو بدش به آقای رسولی ... ایشون کارگردانن

تشکر کرد ، برگه را گرفت و کنار دیوار ایستاد. به حرفی که به منشی زده بود اطمینان نداشت در ذهنش کلمه بهترین را چندین بار تکرار کرد.

نگاهی گذرا به بقیه کرد... اکثر بینی ها عمل شده بود ... نزدیک نود درصدشان موهای طلایی و قهوه ای داشتند... چشمها هم یا رنگی بودن یا به لطف لنز رنگی شده بود ... سر و وضع ها هم که اصلا قابل قیاس با او نبود ... قیمت ساعت رولکس دختر کناریش از کل زندگی آنها بیشتر بود ... خودش را باخت ... احساس ضعف می کرد ... چشمهایش را بست و سعی کرد به چیزهای ناراحت کننده فکر نکند... زمان میگذشت... هر بار، بعد از صدای منشی صدای تق تق کفشی پاشنه دار در اتاق میپیچید و بعد بسته شدن در... چند دقیقه بعد صدای باز شدن در تق تق ولحظه ای بعد صدای ایستادن آسانسور و دوباره صدای منشی... چشمهایش را باز نمی کرد نمیخواست چهره ی مردود شده ها را ببیند ... ثانیه ها کشدار میگذشت ...

- خانم فکور

چشمهایش را باز کرد. اتاق تقریبا خالی شده بود. نفس عمیقی کشید و سعی کرد با قدمهایی مطمئن وارد اتاق شود.در را باز کرد.یکی از مردها پشت میز نشسته بود ... دیگری روی صندلی کنارمیز بود و به پوشه درون دستش نگاه می کرد.

- بفرمایید بنشینید

روی صندلی رو به روی مرد نشست و فرم مشخصات را به سمتش گرفت .

مرد برگه را گرفت و شروع به خواندن کرد کمی بعد رو به مرد پشت میز کرد و گفت:

- کمالی از بین این همه متقاضی این سومین نفریه که بازیگری خونده ... واقعا جای تاسفه

کمالی هم سرش را با افسوس تکان داد.

- خب خانمه؟

- فکور

- خانم فکور ... نقش در مورد یه دختر خیابونیه... شما قسمتی از دیالوگ رو بخونین و اجرا کنید ... آقای زند برگه رو بدید بهشون

زند کاغذی را به سمتش گرفت .کف دستهایش عرق کرده بود ... دختر خیابونی ... خدایا مگه نقش قحط بود ... چطوری حس بگیرم آخه ... به سختی آب گلویش را قورت داد و شروع به گفتن کرد.

- هی زر زیادی نزن ... الان فی تو بازار...

زند میان حرفش پرید و خطاب به کمالی گفت :

- به در این نقش نمی خوره

پارمین با نگرانی به چهره کمالی چشم دوخت . کمالی به صندلیش تکیه داد و به او خیره شد.

- یه آدامس از رو میز بردار... سعی کن دیالوگها رو کش دار بگی

با ترس آدامس را در دهانش گذاشت و دوباره شروع به گفتن کرد.

- هییییییی زر زییییییییییادی نزن ... الان فییییییییییی تو بازارهمینه ... را دستته بیییییییام بالا ... اگه نیست هرییییی ...

کمالی دستش را به نشانه سکوت بالا برد و او جمله اش را ادامه نداد.

- ببین دخترم چهره مناسبی برای بازیگری داری ... لحن و صداتم یکم کار کنیم خوب می شه ولی نگاهت به درد این نقش نمی خوره ... یه جوری با دیالوگها در تضاده ... متاسفم

ناامید از جایش بلند شد و از اتاق بیرون آمد. منشی با دیدن چهره درهمش پوزخندی زد. خشمگین به منشی نگاه کرد و به سمت آسانسور رفت.

به تصویرش در آینه آسانسور خیره شد. دستش را به سمت چشمهایش برد و لبخندی عصبی زد. یک جفت چشم عسلی مغرور در آینه نگاهش می کرد.

نفسش را با حرص بیرون داد و پشتش را به آینه کرد. باید حمید را راضی می کرد تا منشی پسر خاله ترانه شود ... این چهارمین جایی بود که رد می شد.

حمید با صدای بلند داد زد.

- گفتم نه ... همین کم مونده بری واسه یه الف بچه کار کنی ... حقوق من کافیه ، نیازی به کارکردن تو نیست ... چند بار دیگه باید اینو تکرار کنم تا بفهمی

- بابا درسته حقوقتون اندازه خرج خورد و خوراکمون هست ولی ...

از گفتنش خجالت می کشید سرش را پایین انداخت و با شرم گفت :

- دو ماه دیگه عیده ... من هیچی ... پانیذ لباس نمی خواد

حمید عصبانی سرش را پایین انداخت. پارمین درست می گفت نه حقوق خودش کافی بود و نه به او اجازه کار کردن می داد. با چهره ای عصبانی از جایش بلند شد و رو به پارمین گفت :

- هر کاری دلت می خواد بکن

کتش را برداشت و عصبانی از خانه بیرون زد. در را آنقدر محکم به هم کوبید که پارمین تکان خورد . انتظار این برخورد را از حمید نداشت. هیچ وقت سرش داد نمی زد. با نگرانی به کوکب نگاه کرد.

- من که چیز بدی نگفتم

کوکب غمگین نگاهش کرد.

- حمید خودش رو واسه این وضع مقصر می دونه ... می بینه دارین سختی می کشین ... اون بیشتر عذاب می کشه

نگران حمید بود.

- با این حال رفت بیرون ... یه وقت قلبش...

کوکب به میان حرفش پرید.

- نگران نباش ... انشاالله چیزیش نمی شه

بعد هم نگاهی به ساعت کرد.

- پانیذ دیر کرده

تازه متوجه نبودن پانیذ شد.

- کجا رفته ؟

- خونه دوستش ... گفت می خوان با هم درس بخونن

- دوستش رو می شناسین ؟

کوکب بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت.

- اسمش سهیلا ... یه بار آوردش خونه با هم درس خوندن ... دختر بدی به نظر نمی اومد

متوجه جواب کوکب نشد ... دوباره یاد حرف پدرش افتاد.

- عمه شما نظرتون چیه ... برم اونجا کار کنم؟

- من که موافقم ... اینجوری می تونیم پول شهره روهم پس بدیم ... خیلی دیر شده ... زشته

با این حرف کوکب از درستی تصمیمش مطمئن شد ... به ساعت نگاه کرد ... هشت و نیم ... باید تمام طول شب را درس می خواند ، ده صبح امتحان داشت.

هر چه تلاش می کرد ، حواسش جمع درس نمی شد... با نگرانی به ساعت نگاه کرد ... ده دقیقه به دو

- عمه خیلی دیر کرده

کوکب هم حال بهتری نداشت. تسبیح را روی سجاده گذاشت. به سمت تلفن رفت و رو به او کرد.

- ممکنه اون موقع حواسش نبوده ... شاید الان گوشیش رو جواب بده

شماره را گرفت. پارمین به دهان او چشم دوخت ...چند بار زنگ خورد ... کوکب زیر لب ذکر می گفت ... آنقدر زنگ خورد تا تماس قطع شد ... کلافه سری تکان داد و دوباره شماره را گرفت ... سه بار ... چهار بار ... بی فایده بود. با ناراحتی روی پایش کوبید.

- خدایا این نصف شبی کجا دنبالش بگردیم

جزوه را روی زمین انداخت و کنار کوکب نشست.

- به همکاراش زنگ بزنیم

کوکب لبش را گاز گرفت.

- این موقع شب ... تازه حمید خونه همکاراش شب نمی مونه ... زبونم لال شاید حالش بد شده باشه ... باید به بیمارستانهای اطراف سر بزنیم

پارمین زانوهایش را در بغل جمع کرد و به روزنامه تا شده ی حمید خیره شد.

- این موقع شب ... چه طوری پای پیاده دنبال بابا بگردیم

کوکب لحظه ای فکر کرد ... گوشی را برداشت و دوباره شماره گرفت... کسی جواب نداد ... چند بار پشت سر هم شماره را گرفت تا عاقبت صدای خواب آلود سیاوش در گوشی پیچید.

- الو سلام سیاوش جان ... شرمنده مادر... بیدارت کردم

اخمهای پارمین ناخودآگاه در هم فرو رفت ... از اینکه برای هر مشکلی به آنها التماس می کردند خوشش نمی آمد ... لحظه ای آرزو کرد کاش پسر بود.

- ممنون عزیزم ... حقیقتش حمید از سر شب رفته بیرون هنوزم نیومده ... گوشیش هم جواب نمی ده

- آره مادر... آره ... از همین می ترسم

- قربونت بشم ... شرمنده همیشه زحمتتون می دیم

- باشه منتظرتم ... خدافظ

کوکب گوشی را گذاشت و با لبخند گفت :

- ماشاالله این پسر چقدر آقاست ... تا گفتم مشکل داریم ، گفت خودش رو می رسونه

پارمین سرش را بی تفاوت تکان داد و چیزی نگفت ... قبول داشت سیاوش در حقشان لطف می کرد ولی ... ولی ... باز هم از تعریفهای کوکب خوشش نیامد.

- پاشو لباس بپوش الان میاد

با تعجب به اونگاه کرد .

- من واسه چی بیام ... خونه می مونم شاید بابا زنگ بزنه ... کسی نیست جواب بده

خیلی نگران حمید بود ولی بعد از ماجرای خواستگاری دوست نداشت سیاوش را ببیند.

- حمید شماره گوشیت رو داره ... پاشو لباس بپوش ، بهانه الکی نیار

سرش را پایین انداخت و در حالی که انگشتش را درکرکهای قالی فرو می کرد گفت :

- پانیذ هم از تنهایی می ترسه

جوابی نشنید. سرش را بالا آورد ... کوکب عصبانی نگاهش می کرد. با اکراه گفت :

- الان لباس می پوشم

از جایش بلند شد.

- اون چادر مشکی منم بیار

با حرص چشمی گفت و به اتاق رفت .کوکب آرام روی پایش می زد و ذکر می گفت

هوا خیلی سرد بود ، دستش را جلوی صورتش گرفت و درفلزی یخ زده را به سختی قفل کرد. به سمت ماشین رفت ... کوکب مشغول احوال پرسی با سیاوش بود. در عقب را باز کرد.

- روم سیاه ... چشمهات از هم باز نمی شن

سیاوش لبخندی زد.

- مدل چشام این طوریه ... مال بی خوابی نیست

روی صندلی پشت سر سیاوش نشست.

- نه مادرگولم نزن ... روزهای عادی چشمات خماره ... ولی دیگه اینطوری نیستی

آهسته سلام کرد. سیاوش در آینه نگاهش کرد و جوابش را داد.

- شرمندتم مادر ... نصف شبی مزاحمت شدیم

ماشین را از پارک در آورد .

- دشمنتون شرمنده

لحظه ای به چهره ی بی حال پارمین در آینه نگاه کرد و دنده را عوض کرد.

پارمین سرش را به شیشه سرد ماشین چسبانده بود و خیابانهای خلوت را از نظر میگذراند.

زیر لب ناله کرد ... تو این سرما بابا با قلب مریضش کجاست ... چشمهایش را بست... همش تقصیر منه ... اگه اینقدر اصرار نمی کردم ... خدایا ... اگه بابام سالم پیدا بشه یه دور قرآن رو ختم می کنم ... قرآن خواندن بلد نبود ولی برای او که پولی در جیب نداشت تنها نذری بود که می توانست ادا کند.

سیاوش پشت چراق قرمز ایستاد و رو به کوکب کرد.

- از این بیمارستانه ...

با سرش به بیمارستان آن طرف خیابان اشاره کرد.

- شماره بیمارستانهای این اطراف رو می گیرم ... ازشون بپرسیم کسی با مشخصات آقا حمید آوردن یا نه

کوکب با سر حرفش را تایید کرد .

چراغ سبز شد . سیاوش ماشین را جلوی بیمارستان نگه داشت. پیاده شد و به سمت در ورودی بیمارستان رفت.

به مریض بد حالی که روی برانکار می بردن خیره شد... اشکهای زنی که همراه بیمار بود دلش را آشوب کرد ... ممکنه بلایی سر بابا اومده باشه ... نفس عمیقی کشید و چشم از حیاط بیمارستان گرفت. به کتابهایی که کنارش بود ، نگاه کرد. یکی را برداشت و ورق زد ... از دیدن تصاویر کتاب حالش بد شد ... کتاباشم مثل خودشه... می خواست کتاب را سر جایش بگذارد که پاکت نامه ای از لای آن افتاد ... کوکب سرش را به صندلی تکیه داده بود و حواسش به او نبود... پاکت را برداشت ولی قبل از اینکه آن را لای کتاب بگذارد وسوسه شد به نام فرستنده اش نگاه کند... اما... پشیمان شد... نامه را لای کتاب گذاشت... ولی... کنجکاوی رهایش نمیکرد... سریع به پشت نامه نگاه کرد....نام فرستنده... لادن آهومنش... نامه را با عجله سر جایش گذاشت... لادن کیه؟... شانه هایش را با بی تفاوتی بالا انداخت... به من چه ... گوشیش را در آورد و به حمید زنگ زد... جواب نمی داد ... با نا امیدی گوشی را در کیفش انداخت.

بالاخره سیاوش برگشت. در را باز کرد و برگه ای را به طرفش گرفت.

- تو به اینا زنگ بزن ... تا من بیام

برگه را گرفت .گوشیش را در آورد و شروع به زنگ زدن به بیمارستانها کرد.

کمی بعد سیاوش با سه لیوان که از آنها بخار بلند می شد داخل ماشین نشست.یکی از لیوانها را به کوکب داد . سرش را به سمت پارمین چرخاند و لیوانی را مقابلش گرفت.لحظه ای به چشمهای سیاوش خیره شد ... برای اولین بار حس کرد مهربان است.

- برا تو شیر کاکائو گرفتم

قهوه دوست نداشت ، از طعم تلخ آن خوشش نمی آمد... اما ، سیاوش از کجا می دونه ... با تعجب لیوان را گرفت و تشکر کرد.

- زنگ زدی؟

به جای او کوکب جواب داد.

- خدا رو شکر تو هیچ کدوم از بیمارستانها کسی با این مشخصات نیورده بودن

- خدا رو شکر

ماشین را روشن کرد.

- آدرسی از دوستهای صمیمیش ندارید شاید پیش اونها رفته باشه

کوکب سرش را با درماندگی تکان داد و گفت :

- دوست صمیمی نداشت ... فقط با اون کلاه بردار از خدا بی خبر صمیمی شد که اونم ...

آهی کشید وادامه جمله اش را نگفت.

باز هم شماره حمید را گرفت ... جواب نمی داد

ساعت شش بود که به خانه برگشتند .خسته مقنعه اش را در آورد و گوشه اتاق نشست ... چهره اش بی روح و رنگ پریده بود ... زانوهایش را بغل کرد و به دیوار رو به رویش خیره شد ... چهره رنجور حمید زمانی که در بیمارستان بود جلوی چشمش جان گرفت ...اگه بابا دیگه برنگرده ... اشکی از گوشه چشمش چکید ... اگه اونم تنهام بذاره ... اشکهایش جاری شد ... چشمهایش را بست.

دختر بچه ای با لباس چیندار گوشه اتاق نشسته بود و گریه می کرد ... صدای جیغهای زنی در گوشش پیچید ... دختر بچه دستش را محکم روی گوشش فشار داد ... لحظه ای بعد صدا قطع شد ... دختر بچه آهسته قدم برداشت و به سمت در اتاق رفت ... لای در را باز کرد ... زنی با لباس خواب پاره و چهره زخمی روی مبل نشسته بود ... سرش را چرخاند ... با دیدن مهرداد که روبه رویش ایستاده بود ، جیغ بلندی زد.

چشمهایش را باز کرد. قلبش تند می زد و گلویش خشک شده بود. پا نیذ با تعجب به او نگاه می کرد.

- چرا جیغ می زنی ؟ ... خواب بد دیدی ؟

به پانیذ نگاه کرد . هنوز در شک بود.

- می خوای برات آب بیارم

سرش را تکان داد. پانیذ از اتاق خارج شد و لحظه ای بعد با لیوان آب برگشت.

- بخور

لیوان را گرفت و به لبهایش نزدیک کرد ، متوجه چهره پانیذ شد. لیوان را پایین آورد.

- چرا آرایش کردی ؟

- آب بخور یکم حالت جا بیاد

- جوابمو بده

پانیذ چشمهایش را تاب داد ... ایشی گفت و مقابل آینه ایستاد.

- این که ملایمه

- تو اصلا نباید برای مدرسه آرایش کنی

پانیذ کوله پشتیش را برداشت و گفت :

- داری دهاتی بازی در میاریا ... همه بچه های مدرسمون آرایش می کنن

قبلا با این لحن با او صحبت نمی کرد. اخم کرد و گفت :

- آرایشت رو پاک کن ... اینطوری نباید بری مدرسه

پانیذ بی تو جه به حرف او از اتاق خارج شد و لحظه ای بعد صدای کوبیدن در حال آمد.

دستش را روی پیشانیش گذاشت و در فکر فرو رفت ... پانیذ عوض شده بود

دو روز از ناپدید شدن حمید می گذشت ... اوضاع درسیش به هم ریخته بود ... سر یکی از امتحانهایش نرفت و امتحان امروزش هم تعریفی نداشت ، در واقع فقط برگه را سیاه کرده بود و نمره ای نمی گرفت.

- به کلانتری اطلاع دادید؟

تکانی خورد و به ترانه نگاه کرد.

- آره ...

ترانه دستش را دور شانه او گذاشت.

- با ماتم گرفتن که مشکلی حل نمی شه ... از این مشکلات برا همه پیش میاد ولی تو باید قوی باشی ... نذاری مشکلات خوردت کنه ... زندگی های امروزی پر از مشکله ... هرکی یه جور مشکل داره

دستش را زیر چانه پارمین گذاشت و به چشمان خیسش نگاه کرد.

- تو هم که همیشه اشکت دم مشکته ... خودتو جمع کن دختر ... نسرین راست می گه ، خیلی سوسولی

دست ترانه را پس زد.

- حوصله ندارم ترانه ... می شه تنهام بذاری

ترانه دلخور شد.

- هر چقدرم مشکل داشته باشی دلیل نمی شه با من این طور صحبت کنی

- حالم خوب نیست ... درکم کن ... اصلا الان حوصله روضه شنیدن ندارم ... مطمئن باش عقلم به این چیزایی که گفتی می رسه

ترانه از روی صندلی بلند شد و بدون خداحافظی رفت. به کلاس خالی نگاه کرد. یک ساعت از زمان تحویل دادن برگه هایشان می گذشت اما دلش نمی خواست به خانه برود. با بی میلی از کلاس خارج شد.

سر ایستگاه نشست و کیفش را طوری گذاشت که روی سوراخ پالتویش را بپوشاند. دخترو پسری هم آن طرف نیمکت نشسته بودند. به چند لحظه قبل فکر کرد ... ترانه زود رنج بود ... حالا باید با بدبختی از دلش در می آورد. به پیچ خیابان نگاه کرد ... اتوبوس هنوز نیامده بود... اتفاقی نگاهش به آن طرف نیمکت افتاد ... پسر دستهای دختر را در دست گرفته بود و در گوشش نجوا می کرد . نگاهش را از آنها گرفت و به دستهای خودش خیره شد ... چقدر دستهایش سرد بود

- چه خبر از کلانتری مادر؟

- صبح اونجا بودم ... اونها هم هیچ ردی از آقا حمید پیدا نکردن

سینی چای را مقابل سیاوش گرفت. یکی از فنجانها را برداشت و ادامه داد.

- گوشیش هم خاموش شده

کنار کوکب نشست.

- تا حالا پیش اومده بود آقا حمید بی خبر جایی بره؟

قندان را جلوی سیاوش گذاشت.

- والله جوونیاش دو سه بار بی خبر رفت ... آخرین بار بعد فوت خانمش بود ...

کوکب چشمهایش را به زمین دوخت.از اینکه مجبور بود هر بار دروغ بگوید احساس بدی داشت ، در دلش استغفار کرد.

- بعد از اون دیگه پیش نیومد جایی بره

سیاوش مقداری از چایش را نوشید. کوکب رو به پارمین کرد.

- عزیزم جای سیاوش رو بنداز ... خسته ست

بلند شد و به طرف اتاق رفت. کوکب به سیاوش گفت :

- بازم شرمنده مادر کلی تو زحمت افتادی

در اتاق را باز کرد. پانیذ خوابیده بود و پتو را تا روی صورتش بالا کشیده بود. از کمد پتو و بالش را در آورد ... صدای پانیذ را شنید که آهسته حرف می زد. نزدیکش شد و پتو را آرام کنار زد... پانیذ جیغ کوتاهی کشید و وحشت زده به او نگاه کرد ... نگاهش از روی صورت پانیذ به گوشی که در دستش بود سر خورد.

- این موقع شب با کی حرف می زدی ؟

- با ... با سهیلا

- گوشی رو بده به من

پانیذ با دستی لرزان گوشی را به او داد. آخرین شماره را دوباره گرفت. صدای نفس از آن طرف خط می آمد ولی حرفی نمی زد.

- الو ... الو ... چرا حرف نمی زنی ؟

تماس قطع شد چند بار دیگر شماره را گرفت. جواب نمی داد. با خشم به پانیذ نگاه کرد و گوشی را لبه پنجره گذاشت . رنگ صورت پانیذ پریده بود.

رختخواب سیاوش را در حال پهن کرد و به اتاق برگشت. پانیذ خودش را در پتو پیچانده بود. به پنجره نگاه کرد گوشی هنوز آنجا بود. رختخواب خودشان را هم پهن کرد. کمی بعد کوکب به اتاق آمد. روسریش را در آورد و گفت :

- خدا خیرش بده

روی رختخواب دراز کشید.

- از دیروز که پسر معتاده طبقه پایینی پا پیچت شده بود همش دلشوره داشتم ... اون پسره ی نادون که عقل درست و حسابی نداره ، الانم می دونه بابات خونه نیست ... ممکن بود بزنه به سرش بیاد اینجا

با سر حرف او را تایید کرد. با آمدن سیاوش کمی معذب بود ولی حداقل شب با خیال راحت می خوابید. روی تشک دراز کشید.

- عمه

- جان عمه

- بابایی آخرین باری که از خونه رفت ... چقدر طول کشید برگرده ؟

کوکب آهی کشید.

- یکسال

- اون یکسال کجا رفته بود؟

- هیچ وقت بهمون نگفت کجا بوده

به سمت کوکب چرخید وبا احتیاط پرسید.

- مامانو خیلی دوست داشت؟

کوکب با یادآوری گذشته مثل همیشه اخم کرد و با لحنی رنجیده گفت :

- چیزی بیشتر از یه دوست داشتن معمولی یا حتی عشق ... اون پانته آ رو می پرستید

چهره مادرش را به یاد نمی آورد. لبخند محزونی زد.

- مامان خوشگل بود؟

- بگیر بخواب

- خواهش می کنم عمه ... می خوام بیشتر در موردش بدونم

کوکب عصبی چشمهایش را بست.

- تو زیبایی کسی به گرد پاش نمی رسید

- چرا رفت ؟

- به چی می خوای برسی؟

- به دلیل از هم پاشیدن خانوادمون

- چرا الان به فکر این سوالها افتادی ؟

- قبلا می ترسیدم ازتون سوال کنم اما الان ... اگه بابا مردی بوده که موقع مشکلات خانوادش رو ترک می کرده ... پس میتونه کارهای اشتباه دیگه ای هم انجام بده ... شاید

چشمهای کوکب هنوز بسته بود. آب دهانش را قورت داد و آهسته گفت :

- شاید مامان مقصر نبوده

منتظر به کوکب نگاه کرد. قفسه سینه کوکب آرام بالا و پایین می رفت.

- بخواب پارمین ... با گشتن تو گذشته به هیچی نمی رسی

کوکب غلتی زد و پشت به او خوابید.

دستهایش را زیر سرش گذاشت و به سقف خیره شد. زیر لب با تردید گفت :

- بابا قبلا هم مارو ترک کرده

عجیب بود یک لحظه حس کرد دیگرنگران حمید نیست. بیشتر از حمید باید به حال خودشان دل می سوزاند. احساس می کرد یک شکاف بزرگ بین او و حمید افتاده ، شکافی پر از چرا ... چرا بابا تنهامون گذاشت ... چشمهایش را بست. همه این فکرها را از سرش بیرون ریخت. شاید اتفاقی برای حمید افتاده بود ، حق نداشت زود قضاوت کند .

دوهفته از ناپدید شدن حمید می گذشت . با اعصابی آشفته برگه را به مراقب داد و از کلاس خارج شد.

- وایسا پارمین

به عقب برگشت. ترانه و نیلوفر به سمتش می آمدند. نیلوفر با لبخند گفت :

- امتحان چطور بود؟

- افتضاح

- مهم اینه که آخریش بود و راحت شدیم

ترانه به نیلوفر چشمکی زد و هر دو با هم خندیدند.

- چی شده امروز اینقدر شاد و شنگولین

ترانه گفت :

- تو بگو نیلوفر ... من می ترسم حرف بزنم پارمین بهم بگه روضه خون

ماجرای آن روز هنوز از دلش در نیامده بود.

- من که صد بار ازت عذر خواهی کردم

ترانه خندید.

- شوخی کردم ... وای پارمین ، اگه بدونی قبل از امتحان محمد چی بهمون گفت از خوشحالی غش می کنی

متعجب به او نگاه کرد. ترانه با خوشحالی ادامه داد.

- گفت مجد می خواد تو رو ببینه ... باورت می شه

- مجد ...

کمی فکر کرد و با دهانی نیمه باز گفت :

- همون کارگردانه !!!!!

نیلوفردست پارمین را در دست گرفت.

- تو رو خدا اگه سیاهی لشکری چیزی خواستن خبرمون کن

- یعنی منو برای نمایشش می خواد

ترانه به شیرین که از کلاس بیرون می آمد نگاهی کرد و گفت :

- گفته یه تست بازی و یه تست گریم باید بدی ولی اونجور که محمد می گفت انتخابت کرده ، اینا فرمالیته ست ... وقت نشد ازش بپرسم برای بازی تو نمایشنامه ست یا چیز دیگه

باور حرفهای ترانه مشکل بود بعد از کلی این طرف و آن طرف رفتن حالا یک پیشنهاد فوق العاده از طرف یک کارگردان خوب برایش مثل معجزه بود. بی حال گفت :

- بچه ها دستم که نمی ندازید ... یعنی واقعا محمد همچین حرفی زده

شیرین هم به جمعشان اضافه شد وگفت :

- اینجا چه خبره ؟

نیلوفر دستش را دور شانه پارمین گذاشت و رو به شیرین گفت :

- معرفی می کنم ... خانم پارمین فکور، سوپر استار آینده

شیرین با خوشحالی دستهایش را به هم کوبید و پارمین را بغل کرد.

- بهت تبریک می گم عزیزم بالاخره یکی از ما تونست به دنیای بازیگری وارد بشه

بی اختیار لبخندی زد و گفت :

- بچه ها محمد رو ندیدید ... باید باهاش حرف بزنم ... تا با گوشهای خودم نشنوم باورم نمی شه

ترانه گفت :

- قبل از تو برگش رو داد ، فکر نکنم تو دانشگاه باشه

گوشیش را از کیف درآورد و ادامه داد.

- بیا بهش زنگ بزن ، ازش بپرس

هیجان زده گوشی را گرفت زنگ زد.

- الو سلام آقای حق شناس ... حالتون خوبه

- سلام خانم فکور ... دوستاتون پیغامم رو رسوندن

- بله برای همین موضوع زنگ زدم ... آقای مجد برای چه نقشی می خوان ازم تست بگیرن؟

- در مورد نقش چیزی نگفتن ، اینطور که از حرفهاشون فهمیدم برای یه سریاله ... کارگردانش از دوستهای آقای مجده ... ایشون گفتن امروز عصر ساعت چهار بیاین دفترشون ، اونجا در مورد کار بیشتر توضیح می دن ... قلم کاغذ خدمتون هست آدرس رو بگم

- بله

خودکار ترانه را گرفت و آدرس را کف دست نیلوفر یادداشت کرد

روبه روی مجد و دوست کارگردانش توکلی نشسته بود و دیالوگها را می گفت.

- چرا تا وقتی یه دختر ساکته اسمش و میذارن نجیب... سر به زیر... خانم... اما همین که دهن باز کنه، از حقش بگه، اون موقع می شه تف سربالا... خارچشم... مایه ننگ خانواده... کسی صداش رو نمیشنوه ... حرف دلش رو نمیفهمه... فقط با چشمهای تنگ و فکر بسته تهمت می زنن ...آخه به چه جرمی؟ ... به جرم اینکه اون دختر دلش می خواد چیزی بیشتر از یه دختر، زن یا مادر باشه

- کافیه ... لحن و صداتون به دیالوگها می خوره ... انگار نقش بازی نمی کنید ... حرفهای خودتونه

- ممنونم

توکلی به فنجان چای اشاره کرد.

- بفرمایید

فنجان داغ را میان دستهای سردش گرفت. احساس بهتری پیدا کرد. توکلی گفت :

- داستان در مورد چند دانشجوست . نقش تو دختری به نام مریمه که یه شخصیت مستقل ، خودساخته و عدالت خواه داره . اون با محیط سنتی که توش بزرگ شده برای هدفش مبارزه می کنه و به عنوان اولین فرد خانواده راهی دانشگاه تهران می شه ... موضوع اصلی داستان شخصیت مریمه و دغدغه های یه دخترشهرستانی رو در جامعه امروز بیان می کنه. فکر می کنی بتونی از پسش بر بیای ؟

می ترسید. تجربه کار جلوی دوربین را نداشت اما با اعتماد به نفس گفت :

- سعی می کنم به بهترین شکل اجراش کنم

توکلی لبخند رضایت بخشی زد و رو به مجد کرد.

- بهتره یه تست گریم هم ازش بگیریم

مجد از جایش بلند شد و روبه پارمین کرد.

- همراه من بیاید

از جایش بلند شد و همراه مجد به اتاق گریم رفت. آنجا دختر جوانی با آرایشی غلیظ شروع به گریم صورتش کرد. آینه جلویش نبود تا صورتش را ببیند .استرس لحظه ای رهایش نمی کرد. کف دستهایش عرق کرده بود و مرتب دستمال کاغذی را در دستش می فشرد.

- تموم شد ... حالا این لباسها رو بپوشید .

به رختکن رفت و مانتو شلوار و مقنعه را پوشید . اما بلد نبود چادر را روی سرش تنظیم کند ...آنجا هم آینه نداشت. از رختکن بیرون آمد.

- می شه یه آینه نشونم بدید

دختر لبخندی زد و او را به اتاق دیگری که آینه قدی داشت برد. به آینه نگاه کرد ... خودش را نمی شناخت با تعجب دستش را کنار صورتش برد و آهسته آن را لمس کرد . صدای دختر را از پشت سرش شنید.

- خیلی ماه شدی

با تعجب به عقب برگشت. دختر جلو آمد وکنارش ایستاد.

- خداییش چشم و ابروت خیلی خوشگله

خودش هم آرایش می کرد ولی حالا فرم صورتش خیلی تغییر کرده بود.

- ممنون . ولی مهارت شما این طوریش کرده وگرنه قبلش این شکلی نبود

- تو هر روز صورتت رو جلو آینه می بینی واسه همین برات عادی شده ... همه جوره خوشگلی ... بی آرایش با آرایش

دوباره به آینه نگاه کرد. احساس می کرد حالا با اعتماد به نفس بیشتری می تواند نقش را بازی کند. نگاهی به چادر کرد و گفت :

- می شه کمکم کنید اینو بذارم ... آخه تا حالا چادر سرم نکردم

چادر را سرش کرد و به طرف اتاق توکلی رفت .نفس عمیقی کشید و پس از چند ضربه در اتاق را باز کرد. با دیدنش توکلی لبخند رضای

ت بخشی زد رو به مجد کرد.

- آفرین به انتخابت سعید ... انگار این فیلمنامه رو برای این خانم نوشتن ... خود مریم پرنیانه

می خواست هر چه زودتر خبر پذیرفته شدنش را به کوکب بدهد. با عجله کلید را از در فلزی در آورد و به سرعت از پله ها بالا رفت. قبل از اینکه درخانه را باز کند ، سیاوش بیرون آمد. او که انتظارش را نداشت ، تعادلش را از دست داد. در حال افتادن بود که سیاوش کمرش را گرفت و او را به سمت خودش کشید.

نفس نفس می زد با شرم سرش را بالا آورد و به چهره سیاوش نگاه کرد. سیاوش بی هیچ حرفی به صورتش خیره شده بود. فاصله آنقدر کم بود که نفسهای سیاوش به صورتش می خورد. هر دو مسخ شده به هم نگاه می کردند. این اولین بار بود که اینقدر به هم نزدیک می شدند. با داغ شدن نفس های سیاوش به خودش آمد و دستهای او را از دور کمرش باز کرد. سیاوش تکانی خورد. سرش را پایین انداخت و زیر لب گفت :

- متاسفم

و بعد به سرعت از پله ها پایین رفت. هنوز قلبش تند می زد ... دستش را روی قلبش گذاشت .. در را که روی هم بود باز کرد و وارد خانه شد. کوکب جلوی تلویزیون گوشت خرد می کرد.

- سلام عمه

کوکب نگاهش کرد و گفت :

- سلام به روی ماهت ... ماشاالله امروز چقدر ناز شدی

یاد گریم صورتش افتاد و با لبخند گفت :

- گریم یه سریاله ... باورتون می شه ، اینبار قبولم کردن

کوکب چاقو را زمین گذاشت. در حالی که دستهایش را بالا گرفته بود به سمتش آمد و او را بوسید.

- خدا رو شکر ... خدا کنه همیشه خنده رو لبت باشه مادر، کاش الان حمیدم بود ... حتما بهت افتخار می کرد

با شنیدن اسم حمید دوباره دلش گرفت. کوکب به آشپزخانه رفت. او هم کیفش را در اتاق گذاشت و در حالی که شالش را در می آورد وارد آشپزخانه شد.

- بازار رفتین ؟

یکی از سیبهای توی سبد را برداشت و گاز زد.

- نه ... اینا رو سیاوش آورده ... همین چند دقیقه پیش رفت ... ندیدیش ؟

چیزی نگفت. لحظه ی افتادنش را به یاد آورد. اخمهایش در


مطالب مشابه :


سرفصل دی وی دی آموزش خیاطی خانم سیما عمرانی

الگوی رو و پشت شلوار، پیراهن بالاتنه کوتاه،نکات خیاطی ، دوخت اریب،یقه زیر مانتو




رمان وقتی که بد بودم

-مرگ به من یا تو؟می خوام برات یه دامن چیندار بخرم مثل احسان کوتاه مانتو و روسریمو هم




روند تحولات چادر

درباری" چیندار و پیچههای کوتاه در جلو بر مانتو ارجحیت دارند




جامعه شناسی فرهنگ.....روند تحولات چادر

درباری" چیندار و پیچههای کوتاه در جلو بر مانتو ارجحیت دارند




رمان پارمين5.6

مانتو را سریع با دست چشمهایش را بست.دختر بچه ای با لباس چیندار گوشه ♥ 195- داستان کوتاه




کویر تشنه-قسمت29

همانطور با مانتو و روسری مادر دامن سفید چیندار قشنگی همراه داستان های کوتاه و




رمان پارمین قسمت 5

مانتو را سریع با دست شست دختر بچه ای با لباس چیندار گوشه شعر جملات زیبا داستان کوتاه.




برچسب :