رمان اسم من اهریمن 02
فصل 11
خشكم زد .احساس مي كردم قلبم مي خواهد بايستد."چي؟"
مامان گفت:"بله...و هر شب بعد از اين كه تو به خواب ميري،من جارويم را بر مي دارم و به كليولند پرواز مي كنم!"سپس خنديد.
با دهان باز به او خيره شده بودم.
مادرم دستش را با مهرباني پشت گردنم گذاشت،همان طور كه وقتي كوچك بودم مي كرد."مگي چرا اين سوال احمقانه رو پرسيدي؟"
آب دهانم را به سختي بلعيدم."آخه..." ترديد كردم.ولي بعد تصميم گرفتم كه بهتر است همه چيز را برايش تعريف كنم.
لذا ماجراي زن فالگير در كارناوال و شوخي هاي جكي از آن زمان به بعد را برايش گفتم و تعريف كردم كه چطور گربه جودي بدون جهت به من حمله كرد.
مامان گفت:"مگي خودت مي دوني كه تو كاملا نرمال هستي.خودت مي دوني كه جادوگر يا هر چيز ديگري نيستي."
" مي دونم مامان،ولي..."
مامان حرفم را قطع كرد و ادامه داد:"به علاوه،اگر تو از اين نيروهاي اهريمني برخوردار بودي چرا تا حالا از اونا استفاده نكردي؟چرا از فقط دو شب پيش به اين طرف شروع شده.همين كه سيزده ساله شدي ناگهان تبديل به يه اهريمن شدي؟"
گفتم:"درست مي گي.نمي دونم چرا اون زن در كارناوال اينطور موجب ناراحتي من شد."
مامان گفت:"اون فقط يه ذره سر به سرت گذاشته.مگي عزيز،حس شوخ طبعيت كجا رفت؟ اين اواخر خيلي جدي شدي؛بهتره كمي شادتر فكر كني."
خواستم دوباره حرفش را تاييد كنم كه نگاهم به كتاب هاي طبقه ي پايين كتابخانه افتاد.به آنها اشاره كردم و گفتم:"مامان...اون كتابا..."
مامان آهي كشيد و پشت گردنم را دوباره فشار داد و گفت:"من گزارش سال آخر دانشگاه رو در مورد "اعتقادات عجيب"نوشتم.قبلا كه بهت گفته بودم،يادت مياد؟من كتابا رو از دانشگاه تا حالا حفظ كردم."
" آره،آره...يادم اومد."حالا ديگر كاملا احساس حماقت مي كردم."معذرت مي خوام مامان...ديگه در اين باره حرفي از من نخواهي شنيد.خودم مي دونستم همه چيز مسخره است.ولي..."
صداي زنگ تلفن از طبقه ي بالا كلامم را قطع كرد.اين خط تلفن فقط مورد استفاده ي من بود.گفتم:"بهتره برم ببينم كيه.ضمنا،برا شام صدام كن."وبا عجله و يه پله در ميان از پله ها بالا رفتم.
پس از زنگ سوم به تلفن رسيدم،گوشي را قاپ زدم و نفس نفس زنان گفتم:"الو؟"
جكي پشت خط بود.با لحني ناراحت و مضطرب گفت:"گردنبندم..."صدا در گلويش خفه شد ولي بالاخره ادامه داد:"يادت رفت اونو پس بدي!"
با لحني اعتراض آميز گفتم:"چي؟نه...من اونو پست دادم؛يادت نمياد؟"
با لحني مض طرب تر از پيش گفت:"چطور تونستي اون رو به من پس داده باشي و اون پيش من نباشه؟"
با ملايمت گفتم:"آروم باش جكي...من مطمئنم كه اونو بهت پس دادم حالا بيا سعي كنيم فكر كنيم كه..."
جكي با ناراحتي تكرار كرد:"ولي پيش من نيست!نه توي جيبم و نه توي كوله ام.حتما بايد يه جايي توي اتاق تو باشه مگي.دنبالش بگرد...باشه؟ تو رو خدا دنبالش بگرد."
برگشتم و به سرعت نگاهي به دور و بر اتاقم انداختم.روي ميز،روي ميز تحرير و روي كمد،گردنبندي ديده نمي شد.
سعي كردم جكي را موقع خروج از خانه ي ما مجسم كنم.او موقع رفتن گردنبند را به گردن داشت.مطمئن بودم كه گردن بند را به گردن داشت.
به او گفتم:"ببيم من اينجا گردنبندي نمي بينم ولي موقع رفتن گردنت بود.مطمئنم كه همراهت بود."
جكي ملتمسانه گفت:"پيداش كن!تو بايد اون رو پيداش كني!پيداش كن مگي،خواهش مي كنم!"
صبح روز بعد در مدرسه،بين دوكلاس به گلن برخوردم.پرسيدم:"كجا داري ميري؟"
جواب داد:"سالن ورزش.تو كجا داري ميري؟"
خميازه اي كشيدم و گفتم:"كلاس اسپانيايي.راستي،پات چطوره؟"
خنديد و گفت:"خوبه...شانس آوردم.همچنان هر شش تا انگشتمو دارم!"
مرتب به اين و آن برمي خورديم.مدرسه راهنمايي سيدرابي خيلي كوچك است.در زنگ
هاي تفريح راهرو ها مثل آغل گوسفند به نظر مي رسيد. دوباره خميازه كشيدم.
گفتم:"معذرت مي خوام من ديشب تا بعد از نيمه شب بيدار بودم و تكليفامو مي نوشتم..."
سرم را به نشانه ي نااميدي تكان دادم."براي آزمون امشب حال و روز خوبي ندارم.احتمالا جلوي چشم داورا خميازه مي كشم!"
گلن كوله اش را روي شانه اش جا به جا كرد و پرسيد:"عصبي هستي؟"
ناچار به اقرار،گفتم:"آره...هر چند مي دونم كه شانس زيادي ندارم.جيلي خيلي بهتر ازمنه.اون بالرين ماهريه."
گلن متفكرانه سرش را تكان داد.سپس دستش را دراز كرد و خيلي جدي دست مرا فشرد و گفت:"برات آرزوي شانس مي كنم.پا بشكن!"
خنديدم و گفتم:"فكر مي كنم اين رو بايد به هنر پيشه ها گفت و فكر نمي كنم عبارت صحيحي براي گفتن به يه هنرمند باله باشه!"
سر پيچ از من جدا شد و به آرامي دستش را تكان داد و گفت:"بعدا مي بينمت."
من به دنبال انبوه دانش آموزان به راه افتادم و تمام فكرم به امتحان شب مشغول بود.
از خود پرسيدم اصلا چرا بايد به خودم زحمت بدم؟پاسخم را خودم دادم:"چون من آدم جديدي شده ام و ديگر خجالتي نيستم."
در روز تولدم با خود سوگند ياد كردم كه تغيير كنم و اينقدر خجالتي نباشم و با مسايل برخورد انفعالي نكنم و اين كه اگر چيزي مي خواهم براي به دست آوردنش تلاش كنم.
و به همين دليل است كه چاره ي ديگري نداشتم.مجبور بودم بعد از شام به آن امتحان گزينش بروم.
از پيچ راهرو گذشتم و به طرف پله ها رفتم.من در طبقه دوم بودم و كلاس زبان اس پانيايي در آزمايشگاه زبان در طبقه ي اول برگزار مي شد.
دستم را به نرده گرفتم و شروع به پايين آمدن از پله هاي تيز سنگي كردم.هنوز يكي دو پله پايين نرفته بودم كه جيلي را در پله هاي وسط ديدم.
ناگهان احساس عجيبي سراپايم را پر كرد.بازوانم مورمور مي شدند.دست هايم بي حس شده بودند.درست مثل اين كه به خواب رفته باشند و ناگهان دست هايم شروع به سوختن به سوختن كرد.داغ شده بودم.
سعي كردم اين حالت را نديده بگيرم
.صدا زدم:"سلام،جيلي...!"ولي او صدايم را نشنيد.از ميان دانش آموزان به زور راه باز كردم تا به او رسيدم.به آرامي به شانه اش زدم و گفتم:"جيلي!"و ناگهان ديدم كه دست هايش مثل پرنده اي كه بخواهد پرواز كند بالا آمدند.
س پس ديدم كه چشم هايش از وحشت گشاد شدند و دهانش باز شد و جيغ گوش خراشش راه پله را پر كرد.
و او به پايين پرتاب شد.به جلو.موهايش پشت سرش در پرواز بود.
جيلي با شدت به پايين آمد.پايين...پايين وپايين.و در هنگام سقوط،با پله هاي سخت و سنگي برخورد مي كرد.
تلق...تلق...تلق...تلق.
و در تمام پله ها تا پاين جيغ مي زد. به شدت با زمين برخورد كرد و سرش را ديدم كه به سنگفرش راهرو خورد. يك بار ديگر ناليد.وسپس ديگر حركتي نكرد.
فصل دوازدهم زانوانم شروع به لرزيدن كردند .براي اين كه به زمين نخورم مجبور بودم كه نرده را محكم بگيرم. با تمام قوا فرياد زدم:"آه،نه!جيلي؟...جيلي؟..." جيلي با صورت روي زمين راهروي طبقه ي اول افتاده بود و يك دستش زير بدنش و يك دست ديگر صاف بالاي سرش بود. روبان موهايش باز شده بود و گيسوانش روي سرش بود.و همچون پتوي مويي زردرنگ صورتش را پوشانده بود. همان طور كه از پله ها پايين مي دويدم اسم او را فرياد مي زدم:"جيلي؟...جيلي؟..." وقتي بالاي سرش رسيدم،سرش را آهسته از روي زمين برداشت و با صدايي كه انگاراز ته چاه در مي آيد گفت:"چرا؟...چرا منو هل دادي؟" ملتمسانه گفتم:"چي؟من كه تو رو هل ندادم!من فقط آروم به شونه ي تو زدم!" جيلي با زحمت از روي زمين بلند شد و نشست،شانه اش زخمي بود و لكه خون از بلوز سفيدش عبور كرده بود. چشمانش همچنان روي من ثابت بود."چرا.تو هلم دادي.مگي،تو منو هل دادي." باز گفتم:"نه!..." تعدادي از بچه ها دورمان جمع شده بودند و مي خواستند به جيلي كمك كنند.حالا همه به من زل زده بودند. گفتم:"نه...من تو رو هل ندادم.خودت ميدوني كه من هيچ وقت تو رو هل نمي دم.من...من صدات زدم و بعد..." جيلي دستش را روي شانه اش گذاشت و رطوبت خون را حس كرد."تو...تو داري دورغ ميگي.من فشار دستت رو روي پشتم حس كردم.تو منو به شدت هل دادي.مگي...من هل دادن تو رو حس كردم." با حالتي معتر ضانه گفتم:"نه!قسم مي خورم.من تو رو هل ندادم.تو همين طوري افتادي." همه به من زل زده بودند.نگاه هاي متهم كننده ي آنها را حس مي كردم. چرا گورشان را گم نمي كنند؟چرا به كلاس هايشان نمي روند؟ رويم را به طرف جيلي برگرداندم ديدم كه پاي او هم زخمي شده. گفتم:"هي...بند كفشت!جيلي...نگاه كن بند كفشت بازه." او ناليد و پهلويش را مالش داد.به كفش هايش خيره شد."چي؟" گفتم:"مي بيني؟دليلش بايد همين باشه.بايد همين اتفاق افتاده باشه.بند كفشت زير پات موند و تو سكندري خوردي." ولي جيلي مصرانه گفت:"نخير...تو منو هل دادي.من خودم هل دادن تو را حس كردم.مگي ممكن بود من كشته بشم!آيا قبول شدن در يك مسابقه ي رقص اينقدر برات مهمه؟ممكن بود باعث كشته شدن من بشي!" در حالي كه سرم را تكان مي دادم تكرار كردم:"نه...نه! نه! نه" ما دوستان خوب همديگر بوديم،ولي حالا چرا او داشت اينگونه مرا متهم مي كرد؟من كه او را هل نداده بودم.خودم كه مي دانستم كه هلش نداده بودم. پس از مدرسه به سرعت به طرف خانه ي مولن ها رفتم.مي خواستم ببينم كه حال جيلي چطور ؟ " تلويزيون روشن بود يك برنامه ي كلامي كه همه ي مهمان ها سر يكديگر داد مي زدند.جودي تلويزيون را خاموش كرد. در حاليكه روي يك صندلي چرمي سبز ولو مي شدگفت:"جيلي هنوز توي مطب دكتره.دارن مچ پاشو نوار ميپيچن." پرسيدم:"پاشكه...نشكسته؟" جودي سرش را تكان داد و گفت:"نه،فقط ضرب خورده.احتمالاب تونه امشب توي آزمون شركت كنه." به نشانه ي آسايش خيال نفس عميقي كشيدم و روي يك صندلي راحتي رو به روي جودي ولو شدم.گفتم:"خوشحالم كه طوريش نشده."و سپس صدايم لرزيد:"اون...اون منو متهم ميكرد به اينكه از پله ها هلش دادم پايين ولي اين حرف،ديوونگيه!" جودي با دست موهاي كوتاهش را عقب زد.چشمانش روي من قفل شده بودند و بادقت مرا مطالعه ميكردند. گفتم :"من اونو هل ندادم.من حتي با اون برخورد نكردم."نفسم را در سينه حبس كردم و منتظر پاسخ جودي ماندم. بالاخره به حرف آمد:"حتي اگه به اون برخورد كرده باشي حتما تصادفي بوده..."و پاهاي لاغرش را از زير تنه ي خود روي كاناپه جمع كرد."مي دونم كه تو هيچ وقت به عمد آزاري به اون نمي رسوني." گفتم:"البته كه نمي رسونم.خوشحالم كه حداقل تو حرف منو باور مي كني.فقط اي كاش..." در اين لحظه صداي به هم خوردن در خانه را شنيدم.جكي دوان دوان وارد اتاق شد.با ديدن من در آنجا دهانش باز ماند."تو اينجايي!" من روي صندلي چرخيدم:"بله،من..." جكي نفس نفس زنان پرسيد:"پيداش كردي؟من تمام روز دنبالت مي گشتم.گردنبند منو پيدا كردي؟" جواب دادم:"نه.همه جا رو گشتم.همه خونه رو زير و رو كردم." جكي در حالي كه كم مانده بود به گريه بيفتد گفت:"ولي...ولي..."موهاي بلندش آشفته و شانه نكرده بود.يك سمت موهايش بالا مانده بود و حالت چهره اش خنده دار بود. با ناراحتي گفت:"پس اون كجاست؟"و دستش را روي گردنش ماليد،چنان كه گويي اميدوار باشد آن را در آنجا پيدا كند. به او گفتم:"من حتي پشت گاراژ و محلي رو كه قناري رو دفن كرده بوديم جستجو كردم.هيچ نشوني از اون نبود." جكي گفت:"ولي من بدون اون خيلي غمگينم...واقعا غمگين." چشمانم را به زير انداختم و آرام گفتم:"واقعا متاسفم.من به جستجو ادامه ميدم...قول ميدم." چشمانش را بست و آهي كشيد:"فقط اينكه خيلي عجيبه!" سپس مرا به حيرت واداشت.به طرفم دويد و بازوانش را دور من حلقه كرد و مرا در آغوش گرفت. گونه اش در تماس با گونه ام داغ و سوزان بود.زير گوشم گفت:"مگي من قصد نداشتم تو رو متهم كنم.اميدوارم كه اينو بدوني.تو دوست من هستي.بهترين دوست من." بدون اينكه منتظر جواب من باشد،چرخي زد و شتابان از اتاق بيرون دويد گويا جودي متوجه شده بود كه من چقدر حيرت كردم.گفت:"جكي يه كمي حساس شده...از وقتي كه گردنبندش مفقود شده." من دوباره به پشتي صندلي تكيه دادم ولي فرصت استراحت پيدا نكردم. صداي سريع و آرام قدم هايي را روي فرش شنيدم. و سپس با فرود پلامر،گربه ي غول آساي جودي،روي زانويم فريادي از وحشت سر دادم. جيغ زدم:"اونو از من دور كن!خواهش مي كنم دورش كن!" جودي از جا پريد."پلامر...زود باش بيا اينجا!" ولي در كمال حيرت گربه ي بزرگ نارنجي رنگ سرش را روي سينه ي من گذاشت و آرام ماليد. با صدايي لرزان گفتم:"جودي اون...اون..." پلامر آرام روي زانويم خوابيده بود و به آرامي نفس مي كشيد. در حالي كه همچنان مي لرزيدم آهسته گفتم:"من كه نمي فهمم...يه شب سعي مي كنه با چنگالش منو تيكه تيكه كنه..." جودي لبخند زد و گفت:"سعي داره تلافي كنه..." لبخندش گسترده تر شد و رو به من گفت:"واقعا جالب نيست؟" گربه،خود را بيشتر لوس كرد و سرش را مرتب به تي شرت من مي ماليد. جودي گفت:"ياّلا...نوازشش كن... مي بيني؟اون مي خواد كه تو باهاش مهربون باشي." به سختي آب دهانم را قورت دادم.اين گربه خيلي غير قابل پيش بيني بود.اگر سعي مي كردم نوازشش كنم و او دوباره تصميم مي گرفت كه به من چنگ بزند چه كنم؟ جودي اصرار مي كرد:"نوازشش كن.اون منتظر كه تو موهاشو نوازش كني." در حالي كه به آن موجود چاق و نارنجي خيره شده بودم،گفتم:"راستش...من خيلي دلم نمي خواد..." جودي گفت:"ولي اون از تو مي خواد...اون مي خواد كه با تو دوست بشه." نفس عميقي كشيدم و گفتم:"باشه..." و دستم را به آهستگي و خيلي با احتياط بالا آوردم و... . پایان فصل 12 فصل سیزدهم دستم دوباره شروع به سوزن سوزن شدن کرد. هر دو بازوهايم مورمور می شدند. نيش ميليون ها سوزن را رو ی پوست دست هايم حس می کردم.ويک بار ديگر، دست هايم شروع به داغ شدن کردند. تعجب کردم: چرااين حال دوباره به من دست داد؟ گربه دوباره سرش را به سينه ام ماليد. دستم را پايين اوردم و به آرام ی و با ملايمت پشت پشمالوی او را نوازش کردم. ايا دوباره حمله خواهد کرد ؟ ايا دوباره ديوانه خواهد شد؟ نه. فقط به آرامی برايم ميو کرد و خود را بيشتر به من چسباند. دوباره دست ی به پشتش زدم. و او هم دوباره سرش را به روی سينه ام گذاشت. جودی که خوشحالی در چشمانش موج می زد گفت:" حالا شما دو تا دوباره دوست شديد!" نگاه ی به ساعت ديواری آنتيک انداختم و گفتم:" من ديگه بهتره برم. امشب آزمون و يک بار ديگر پشت گربه را نوازش کردم و همراه با آهی نسبتا بلند " ... باله داريم " افزودم:" اميدوارم جيلی و من هم بتونيم دوباره دوست بشيم." ولی جيلی آن شب در سالن حسابی به من بی محلی می کرد. وقت ی مرا ديد که در راهروی بين دو رديف صندلی ها ايستاده بودم، رويش را برگرداند و به راه خود ادامه داد. و وقتی به دنبالش رفتم و ملتمسانه از او خواستم که اجازه دهد با او صحبت کنم، وانمود که اصلا مرا نمی بيند. احساس خيلی بدی داشتم. خيلی سعی کردم تا جلو ريزش اشک هايم را بگيرم. خيلی غيرمنصفانه بود. يکی از بهترين دوستانم اکنون از من متنفر بود و اين امر اصلا و به هيچ وجه تقصير من نبود. م ی توانستم ببينم که او کمی می لنگد. از صحنه بالا رفت و با کمی لنگيدن چند قدمی برداشت. کفش پای راستش کمی قپ کرده بودو کاملا می توانستم ببينم که مچ پايش در زير شلوار استر چ بندی باند پيچی شده است. خانم مسترز، مربی باله، به من اشاره کرد که روی صحنه بيايم. سپس يک دستگاه پخش سی دی را روی زمين کنار پرده گذاشت و روشن کرد. رو ی لبه صحنه نشستم تا بند کفشم های باله ام را ببندم. احساس خيلي بدی داشتم. مرتب به جيل ی فکر می کردم. اما او هر بار که به طرفش نگاه می کردم، عمدا رويش را بر ميگرداند. فقط چهار دختر در آزمون شر کت کرده بودند و تنها يکی از ما قبول می شديم. جمعيت زياد ی حضور نداشتند. فقط خانم مسترز و ما چهار نفر در سالن بوديم. بنابر اين برای جيلی خيلی سخت بود که بتواند کاملا مرا ناديده بگيرد و از من اجتناب کند. دست هايم بی حس بودند و به سختی قادر به بستن بند کفش هايم بودم. با خود فکر کردم: من بيش از حد ناراحتم و نمی توانم امتحان بدهم پس بهتر است اين جا را تر ک کنم. دوباره به جيل ی نگاه کردم. او مشغول امتحان کردن وزن خود روی پای معيوبش بود. صدايش زدم :" سلام جيلی... به نظر می رسه رو به راه باشه" او نگاهش را به سقف انداخت و وانمود کرد که حرفم را نشنيده است با خود گفتم:" اين ديگر واقعا احمقانه است! او حق ندارد با من اين طوری رفتار کند. من در امتحان شرکت خواهم کرد. اجازه نخواهم داد جيلی مرا از ميدان به در کند. و امشب چنان نمايشی اجرا کنم که از آن بهتر امکان نداشته باشد!" بستن بند کفش هايم راتمام کردم و به روی صحنه شتافتم تا خود را گرم کنم. خب .... نمی توانم بگويم اجرای برنامه ام، بهترين نمايش عمرم بود ولی باعث شرمندگی خودم نيز نشدم. وقت ی خانم مسترز از من خواست که اولين شرکت کننده باشم خوشحال شدم. اين بدان معنی بود که مجبور نبودم منتظر بمانم و با تماشای ديگران عصبی تر شوم. جيل ی و دو دختر ديگر مارسی و دينا مجبور بودند به تماشای نمايش من بنشنند . را اجرا می کردم می دانستم " درياچه قو " در همان حال که بخش کوتاهی از باله که آنها در حالی که دست هايشان را روی سينه شان صليب کرده اند در کنار صحنه ايستاده و تمام حرکات مرا زيرنظر گرفته اند. ول ی من آنها را از ذهن خود بيرون کردم و فقط روی موسيقی و حرکاتم متمرکز بودم. پس از پايان نمايش، خانم مسترز برايم دست زد و لبخندی بر لب اورد و گفت:"خيلی خوب بود مگی، خوشم امد!" در حال ی که نفس نفس می زدم از او تشکر کردم و شروع به ختم برنامه ام کردم. خود را همچون پر سبک احساس می کردم و سعی داشتم خروج باشکوهی داشته باشم . بله، می دانستم که يکی دو اشتباه داشتم و چند باری هم از موسيقی افتادم. فکر می کنم من بيش از حد روی حرکات و اين که مبادا همه چيز را خراب کنم تمرکز کرده بودم. اما رو ی هم رفته احساس می کردم بد نبود. حقيقتش اينکه ، دريافت تحسين از خانم مسترز کار چندان ساده ای نيست. به کنار صحنه رفتم و به ديوار آن تکيه دادم و مشغول تماشای جيلی شدم که قدم رو ی صحنه گذاشت. روی نوک پنجه هايش چنان نرم و سبک راه می رفت که انگار پرنده ا ی در هوا شناور است. در شرايط عادی در چنين اوقاتی برای يکديگر آرزوی موفقيت می کرديم. در شرايط عادی او برای چنين نمايش خوبی به من تبريک می گفت. اما اينها مربوط به قبل از امروز بود. قبل از... خانم مسترز ضبط را روشن کرد و جيلی بازوانش را بالا اورد، لبخندی بر صورتش نشاند و برنامه خود را شروع کرد. او بالرينی عالی و باشکوه است. موهای طلاييش را پشت سرش جمع کرده بود و چنان سبک و راحت حرکت می کرد و بازوانش چنان ارام و دوست داشتنی در هوا موج می زدند که انگار فرشته ای روی صحنه شناور است. من هنوز از اجرا ی برنامه خودم نفس نفس می زدم و قلبم تند می تپيد. عرق پشت لبم را پاک کردم و مشغول تماشای جيلی شدم. جهش هايش واقعا کامل بود و پاهايش با سرعت ی باورنکردنی حرکت می کرد. احساس حسادت کردم. دست خودم نبود. من با تمام وجودم می خواست که در اين گروه باله پذيرفته شوم. جيلی احتياجی به اين امر نداشت چون در انواع فعاليت ها؛ باشگاهها .و ورزش های مدرسه شرکت داشت. ولی اين تنها چيزی بود که من می خواستم. دست هايم شروع به سوزن سوزن شدن و دا غ شدن کردند. محکم انها را در يکديگر قفل کرده بودم. اين چه حالتی بود که گاه و بی گاه به من دست می داد؟ مارسی، دختر ديگری که بايد امتحان می داد، نزديک من به ديوار صحنه تکيه داده بود. درحالی که نگاهش را از جيلی برنميداشت نجوا کنان گفت : " اوه...وای... عجب حرکاتی ! " با حر کت سر حرفش را تاييد کردم و مرتب دست های سوزانم را در هم قفل و از می کردم. دينا زير لب گفت: "ما بهتره که به خونه هامون بريم . " با خود فکر کردم :" جيلی روی صحنه واقعا راحت به نظر می رسه... کاملاطبيعی...چقدر شادو سرحال ! " اما در آن لحظه ديدم که چهره اش ناگهان عوض شد. لبخندش محو شد. حيرت زده به نظر می رسيد...حيرت زده و سردرگم. با شروع چرخش جيل ی نفس در سينه هر سه ما گير کرد. او به انتها ی نمايش خود رسيده بود. دست هايش را که بالای سرش افراشته بود، داشت پايين می اورد که روی پای راستش خود را بالا کشيد و شروع به چرخيدن ک رد. مارسی نجواکنان گفت: "
ولی اين که قسمتی از نمايش نيست! " دينا پرسيد: " داره خودنمايی می کنه؟" بازوهايم مور مور می شد. انها را محکم به پهلوهايم چسبانده بودم و با دهان باز از حيرت ، جيلی را تماشا می کردم. جيلی همين طور می چرخيد و با هر چرخشی پای چپش را صاف می گرفت. تند تر وتند تر می چرخيد... دينا سر خود را به نشانه ناباوری تکان داد و گفت: " باور کردنی نيست ! داره خودنمايی می کنه و چه نمايش جالبی! " مارسی حرف او را تاييد کرد: "آره ... عجب نمايشی! " سرعت چرخش جيلی بيشتر شده بود و دست هايش در هوا در اهتزاز بودند در حال چرخش پای راستش صاف و محکم و پای چپش مرتب به حالت پرتاب به موازات زمين قرار می گرفت و سپس پنجه اش روی زانوی پای راستش را لمس کرد و دوباره به حالت مواز ی با زمين قرار می گرفت. هر لحظه بر سرعتش افزوده می شد... موی طلايی دم اسبيش همچون شلاقی در پشت سرش در اهتزاز بود. وقت ی حالت چهره اش را خوب ديدم از ترس نزديک بود فرياد بکشم. چشمانش از وحشت گرد شده بودند و دهانش در يک جيغ خاموش باز مانده بود و او هر لحظه تند تر ...وتندتر... می چرخيد... سراپايم ازترس لرزيد. جيلی خودنمايی نمی کرد. وحشت زده گفتم: " اون نمی تونه جلوی خودشو بگيره...کنترلش دست خودشنیست! " دست هايم چنان می سوختند که گويی اتش گرفته اند. از شدت حرارت به سوزش افتاده بودند. دست هايم را محکم مشت کردم چنان که گويی سعی داشتم از منفجر شدن دست هايم جلوگير ی کنم! موج های پی در پی درد از بالا تا پايين تا بالای بازوانم حرکت می کردند. در همان حال که جيلی می چرخيد وحشت زده نفسم را حبس کرده بودم. جيل ی همچنان می چرخيد...می چرخيد... می چرخيد... و می چرخيد. خانم مسترز موزي ک را قطع کرد. اما جيلی متوقف نشد. در حال ی که دست هايش بی اراده در هوا تکان می خوردند، به چرخش خود ادامه داد و ناگهان سکوت همه جا را فرا گرفت. سکوتی سنگين و وحشت زا. فرياد ناشی از درد جيلی سالن را پرکرد" ...! کمک!... خدای من...کمک " و در همان حال که می چرخيد و هر لحظه بر سرعتش افزوده می شد و اکنون ديگر دست هايش بی هدف در هوا تکان می خوردند فرياد زد:"کمک !... کمک!... " وس پس در حالی که جيغش هنوز تمام نشده بود و از شدت درد ناله می کرد به سمت ديوار صحنه رفت و با شدت به ديوار خورد. از برخورد او به ديوار صدای خشکی به گوش رسيد و سپس مثل درختی که از ريشه در امده باشد، روی کف صحنه غلتيد. پایان فصل 13 فصل چهاردم “چی شد؟” “ چرااين کارو کرد“؟ “چرا متوقف نمی شد؟” “جاييش که نشکسته؟ با اون سرعتی که به ديوار خورد! “صداها ی حاکی از وحشت ما ، در سالن پيچيده بود. همه به طرف جيلی شتافتيم. جيل ی در آن حالتی که با چشمان بسته، دهان باز و با وضع اسفناکی روی زمين افتاده و پاهايش با زاويه غير طبيعی قرار گرفته بودند، بيشتر شبيه يک عروسک پارچه ای کهنه بود. خانم مسترز با صدايی که وحشت از آن می باريد دستور داد:”همه عقبوايسين! عقب وايسين، بزارين معاينه اش کنم .” مارسی در حالی که اشک در چشمانش جمع شده بود گفت :”چرا اون طور جيغ زد؟ چرا نتونست جلوی خودشو بگيره ؟“ دينا در حالی که سرش را تکان می داد پرسيد : "تعادلشو از دست داد؟ شايد موقعچرخش تعادلش را از دست داده !" در حالی که دستم را جلوی دهنم گرفته بودم وحشت زده وساکت دوستم را نگاه می کردم. احساس ترس عجيبی سراپايم را فرا گرفت. معده ام به هم خورد. اين سوال بدون اين که متوجه شده باشم بر لبم جاری شد.”؟ آيا نفس... می کشه” خانم مسترز کنار جيلی زانو زده و روی او خم شده بود. جواب داد: “ اره... نفس می کشه...جيلی ! جيلی! می تونی چشماتو وا کنی؟” چشم هايم به پای جيلی دوخته شد. پای راستش مثل يک بادکنک ورم کرده بود. معده ام دوباره به هم خورد. احساس کردم که واقعا دارد حالم به هم می خورد. چند با به شدت آب دهانم را قورت دادم سعی کردم شامی را که خورده بودم برنگردانم. خانم مسترز گفت: “يه نفر زنگ بزنه آمبولانس بياد. “ مارسی گفت:” من يه تلفن همراه دارم...” و دوان دوان رفت تا کيفش را بياورد. خانم مسترز با صدايی آرام پرسيد: “ جيلی ؟ صدای منو می شنوی؟ می تونی چشماتو وا کنی ؟ “ بلاخره جيلی تکان خورد. صدای خشک سکسکه مانندی از ميان لب هايش بيرون زد. آب دهانش از دهان بازش رو ی گونه هايش جاری بود. خانم مسترز دوباره گفت:
“جيلی؟جيلی؟صدای منو می شنوی؟” جيلی ناليد. چند بار پلک زدو بلاخره اهسته گفت:"آخ... خيلی درد می کنه!" و به ارامی دستش را روی دنده هايش گذاشت و سپس به سرعت آن را پس کشيد. “آخ... خانم مسترز گفت :” همين طور بی حرکت بخواب. تکون نخور! شايد در برخورد با. ديوار دنده ت شکسته باشه “ جيلی آهی کشيد و گفت: ”ديوار ؟ “ خانم مسترز توضيح داد: ” تو داشتی به سرعت می چرخيدی که کنترلت رو از دست دادی و... “ جيلی دوباره ناليد: ” آخ پام... نمی تونم تکونش بدم! “ آموزگارمان گفت : ” سعی نکن هيچ جاتو تکون بدی. همين الان می بريمت بيمارستان. مطمئن باش به زودی خوب می شی . “ جيلی با حالتی مبهوت پرسيد: ” چه اتفاقی... افتاد؟” و سپس ناگهان حالت چهره اش عوض شد. به محض اينکه چشمش به من افتاد تقريبا جيغ کشيد. من در حالی که دستم را هنوز جلو ی دهانم گرفته بودم بی حرکت و وحشت زده ايستاده بودم. جيلی با فريادی خشونت آميز گفت : ”مگی! “ خواستم به طرف او بروم ولی چشمان سرد و عصبانی او جلويم را گرفت. ” مگی...” و در همان حال نام مرا تکرار می کرد، چهره اش از شدت نفرت در هم رفت : ” تو اين کارو کردی! “ ملتمسانه گفتم: ” نه..! “ جيلی با انگشت به من اشاره کرد و گفت: ” نمی دونم چطوری... ولی تو اين کارو کردی. “ مارسی و دينا به من خيره شده بودند. خانم مسترز دست جيلی را نوازش کرد و گفت: ” جيلی، تکون نخور. من فکر می کنم ممکنه ضربه مغزی شده باشی. در حال حاضر فکرت مغشوشه. عزيزم، هيچ کس هيچ کاری با تو نکرد . “ جيلی در حالی که انگشتش در هوا می لرزيد نجواکنان گفت: “درست مثل گلن و ماشين چمن زن... جکی برام تعريف کرد که چه بلايی سر چمن زن گلن اومده. فالگيره راست می گفت. تو اهريمنی هستی! تو خود اهريمنی! “ ملتمسانه فرياد زدم: ” اين حرفو تکرار نکن جيلی... تکرار نکن! اين حرف درست نيست! خودت می دونی که واقعيت نداره! نمی تونه واقعيت داشته باشه! خواهشمی کنم اين حرفو نزن ! “ جيلی چشمانش را بست و از درد ناله کرد و زير لب گفت :”تو اين کارو با من کردی!... تو کردی مگی! ... “ کلمات او همه نگاها را متوجه من کرد. همه آنها به من زل زدند. چنان به من خيره شده بودند که گويی جيلی حقيقت را گفته است، چنان که گويی من سبب بلاهاي ی بودم که اتفاق می افتادند. و چنان که گويی من واقعا يک موجود اهريمنی بودم. وسپس ديگر نتوانستم طاقت بياورم. ونتوانستم ناراحتی و خشم خود را فرو بخورم. با تمام قدرت جيغ زدم. همچون ديوانه سر آنها فرياد کشيدم: ”من اهريمنی نيستم!... نيستم!...نيستم! “ پایان فصل14 فصل پانزدهم دقايقی بعد امداد گران از راه رسيدند و جيلی را به بيمارستان بردند.خانم مسترز به طرف راهرو شتافت تا به خانواده او تلفن کند. مارسی و دينا در حالی که با هم نجوا می کردند به سرعت لباس هايشان را عوض کردند. آنها بايد وقت ديگری برای امتحان دادن می گرفتند. مرتب زير چشمی مرا نگاه می کردند، اما با من هم کلام نشدند. کفش های خيابانم را پوشيدم و يک اورکت روی لباس باله تنم کردم. می خواستم هر چه سريع تر از آنجا خارج شوم. می خواستم از آن همه نجوا و زير گوشی صحبت کردن و نگاه های توام با سوء ظن فرار کنم. جيلی چطور می توانست و راضی شد چنين حرف هايی درباره ي من بزند؟ چطور توانست آن طور با قساوت و سنگدلی مرا متهم کند؟ ما از کلاس چهارم به اين طرف با هم دوست بوده ايم. او مرا خيلی خوب می شناسد. خوب می داند که من هيچ گاه قصد آزار او را نخواهم کرد. به دست هايم خيره شدم . ديگر داغ نبودند. نمی دانستم چرا آنها دوباره چنين شده بودند. هر بار که دست هايم شروع به داغ شدن و سوختن می کردند اتفاق وحشتناکی می افتاد. هر بار... اما اين بدان معنا نيست که من باعث اين اتفاق هستم ... هست؟ دست هايم را توی جيبم چپاندم. اصلا دلم نمی خواست در اين باره فکر کنم. از صحنه پايين پريدم و از ميان رديف صندلی ها به طرف در خروجی دويدم. با تمام وجود می خواستم به خانه بروم... به امنيت و آرامش اتاق خودم پناه ببرم. اما خانم مسترز مرا در راهرو متوقف کرد. دستش را روی شانه ام گذاشت و با لحنی آرام گفت: “به دل نگير... جيلی ناراحت بود. از اين حرف های جنون آميزی که زد مقصودی نداشت. “ زير لب گفتم: " خودم ... خودم... می دونم " خانم مسترز گفت: “احتمالا اون شوکه شده بود... اين تنها توضيح قابل قبوله . “ با تکان سر حرفش را تاييد کردم. خانم مسترز سعی کرد مرا دلداری دهد : " سعی کن فراموشش کنی مگی! احتمالا جيلی فردا حتی به ياد هم نياره که چه چيزهايی گفته !" گفتم: " احتمالا... " و بازوی او را گرفتم و پرسيدم : " ولی... خانم مسترز... چطوری اون اين جور شد ؟ چرا جيلی اونجور بدون کنترل می چرخيد ؟ " صدايم می لرزيد " واقعا وحشتناک بود... خيلی وحشتناک. واقعا به نظر می رسيد که ... يه نيروی ديگه اونو در کنترل داشت ! " خانم مسترز سرش را تکان داد وگفت : "مگی، من مطمئن نيستم که چه اتفاقی افتاد. فکر می کنم خودم هم هنوز شوکه باشم ." سپس دستی به شانه ام زد و گفت:"به هر حال با اين حادثه فکر می کنم مجبوريم تو رو به گروه باله معرفی کنيم. البته دينا و مارسی امتحان خودشونو ميدن ولی سطحشون با تو خيلی فاصله داره. بنا براين به تو تبريک می گم . اما می دونم که تو هم از اونچه بر دوستت اتفاق افتاد ناراحتی. “ سرم را تکان دادم و گفتم:"آره،خيلی ." لبخندی نامحسوس بر صورت آموزگارمان نقش بست و گفت:"به هر حال تبريک ميگم. جشن اين پيروزی باشه ماله يه موقع ديگه خوب ؟ “ گفتم:"خيلی ممنون خانم مسترز! “و از او جدا شدم و شروع به دويدن کردم. خانم مسترز از پشت سر صدا زد:"سعی کن که به حرف هايی که جيلی زد فکرنکنی. اون شوکه شده بود و مطمئنم حالش که بهتر بشه ازت عذرخواهی می کنه“. با ترديد گفتم:"آره،مطمئنم." و لحظاتی بعد بيرون ساختمان بودم. هوا کمی سرد و خيلی تازه و لطيف بود. نور نقره ای رنگ مهتاب حياط مدرسه را روشن کرده بود. برگ های فرو ريخته برروی چمن در رقص بودند. دلم می خواست سرم را بلند کنم و با تمام وجود فرياد بکشم. دلم می خواست زير گريه بزنم. ولی در عوض ، سرم را پايين انداختم و برخلاف باد شروع به دويدن کردم. هنوز خيلی پيش نرفته بودم و تقريبا در اولين پيچ بودم که به کسی برخوردم. او حيرت زده گفت:"سلام... !" و با يک جهش در کنارم قرار گرفت:" هی، آروم تر!" حيرت زده گفتم :" گلن! تو اينجا چه کار می کنی؟" او توده آشفته مويش را عقب زد و با لبخندی به من گفت :"هوم... مگی، تو بايد عضو تيم دو و ميدانی می شدی." نفس زنان گفتم:" معذرت می خوام... نديدمت. يعنی حواسم نبود. مقصودم اينه که... تو اينجا چه کار می کنی؟ " جواب داد :"در تعقيب تو بودم " يکه خوردم : "چی ؟ " خنديد و گفت: "نه ، شوخی کردم. توی کوچه پايينی رفته بودم طلب هامو وصول کنم پول زدن چمن هاشونو. يهو يادم اومد که تو امشب امتحان باله داری. اينه که فکر کردم... " در حالی که به لرز افتاده بودم گفتم: "“. حرف اونو که نزن . واقعا وحشتناک بود." و شروع کردم به پيشروی به سوی خانه. او به سرعت به قدم هايش افزود تا از من عقب نيفتد پرسيد: "يعنی قبول نشدی؟ " “ جواب دادم : "چرا قبول شدم. ولی ...ولی.." و سپس خود را وادار به حرف زدن کردم : "جيلی آسيب ديد و منو متهم کرد. " او با يک جهش جلوی من قرار گرفت و راهم را سد کرد: "چی؟ چه اتفاقی افتاد؟ تو بهش پشت پا زدی يا هلش دادی؟ " جواب دادم: " نه ، هلش ندادم..." صدايم می لرزيد. دوباره حس کردم که می خواهم گريه کنم: "من هلش ندادم ولی مچ پاش شکست و او منو متهم کرد. درست مثل امروز صبح توی مدرسه که از پله ها افتاد و منو مقصر اعلام کرد . من اونو هل ندادم باور کن! " گلن چهره اش را در هم کشيد و سعی داشت توضيحات مرا حلاجی کند. گفت: "دو بار در يک روز؟ اون امروز دو بار اسيب ديد؟ دو بار قبل از امتحان باله؟ هر دو بار حضور داشتی؟ " گفتم : "آ آره... ولی من حتی دست هم بهش نزدم... راست ميگم!" او به شدت به من زل زده بود. ملتمسانه پرسيدم : " تو که حرفمو باور می کنی ؟... باور نمی کنی؟" چشمانش را به زير انداخت و گفت : "البته ... باور می کنم." اما چيزی در صدايش تغيير کرده بود. به من نگاه نمی کرد. ناگهان به نظر رسيد که کمی عصبی است. دريافتم که حرفم را باور نکرده است. او فکر می کند که دو با آسيب ديدن جيلی در يک روز فراتراز يک حادثه اتفاقی است. ولی اين يک تصادف بود . من مطمئن بودم. يک موج سرد باد درختان را به حرکت و ناله انداخت. بارانی از برگ بر ما فرو ريخت. ناگهان لرزيدم و احساس سرما کردم. سراسر وجودم را سرما گرفته بود. گفتم : "جيلی ،دوست صميمی منه. من هيچ وقت نمی خوام بهش آسيبی برسه. به هيچ وجه. " گلن در حالی که همچنان از نگاه من اجتناب می کرد گفت: "البته که نه! " گفتم: " من ... من ديگه بايد برم خونه ..."و در همان حال که شروع به دويدن می کردم گفتم: "بعدا می بينمت." و او از پشت سر گفت: "اميدوارم " تقريبا يک کوچه دويدم و سرپيچ ايستادم. وقتی رويم را برگرداندم، ديدم که گلن هنوز از جايش تکان نخورده است. همچنان ايستاده بود و رد حالی که دست هايش در جيبش بودند به من خيره شده بود. و حتی از آن فاصله دور هم می توانستم ناراحتی و ناخشنودی را در صورتش ببينم. به خانه نرفتم. در عوض، به خانه جيلی رفتم. می دانستم که پدر و مادر جيلی احتمالا در راه بيمارستان هستند. ولی می خواستم به جکی و جودی بگم که چه اتفاقی افتاد. جودی در را باز کرد. حلقه ای سرخ دور چشمانش را پوشانده بود. به نظر می رسيد که گريه کره شتاب زده گفت: "چه شب وحشتناکی! مامان ، بابا و جکی در راه بيمارستان هستند.مگی...چه اتفاقی افتاد؟جيلی حالش خوب می شه؟ " گفتم : "بله" و قدم به درون خانه گذاشتم. بوی پياز داغ می آمد.
صدای ماشين ظرفشويی را از آشپزخانه می شنيدم. تکاليف مدرسه جودی سراسر کف اتاق پذيرايی ولو بود. توضيح دادم : "مچ پاش باد کرده بود و احتمالا شکسته باشه ،ولی خوب می شه " جودی با ناراحتی شروع به بالا و پايين رفتن در اتاق پذيرايی کرد: " ولی چطوری اتفاق افتاد؟ پاش ليز خورد يا چيزی؟ ... " آهی کشيدم . هنوز سردم بود. ترجيح دادم که کاپشنم را در نياورم. گفتم: "توضيحش مشکله. جودی،واقعا عجيب بود! اون يهو شروع به چرخيدن کرد و اون قسمتی از برنامه امتحان نبود و جيلی داشت می چرخيد که ... حدس زدم که کنترل خودش را از دست داد." جودی با ناراحتی سرش راتکان داد و گفت: "بيچاره جيلی... اون برای اين امتحان خيلی تلاش کرده بود." من با ناراحتی خود را روی يک مبل انداختم وبا ناراحتی گفتم: "بعيد نيست که يکی دو تا از دنده هاش ترک برداشته باشه." جودی پهلوی خود را چنگ زد چنان که گويی درد جيلی را حس می کند. "اوف!کاش منم... به بيمارستان رفته بودم. نمی دونستم که تا اين حد آسيب ديده. " با فرود آوردن سر به او جواب دادم. نمی دانستم چه چيز ديگری بايد بگويم. آيا بايد به جودی بگويم که خواهرش مرا متهم کرد؟ آيا بگويم که او مرا متهم کرد به اينکه از نيروی اهریمنی خود برای آسيب رساندن به او استفاده کردم؟ تصميم گرفتم که بهتراست نگويم. خانم مسترز درست گفت. جيلی شوکه شده بود و نمی دانست چه می گويد. جودی ناگهان بالا و پايين پريدن خود را قطع کرد . حالت چهره اش عوض شد و با حالتی جدی عرض اتاق را پيمود و روی دسته مبل نشست و پرسيد: "می تونم يه سوالی ازت بکنم؟ " جواب دادم: "اره ،البته." چشمان سياه جودی در چشمان من دوخته شده بودند. پرسيد : "يادت مياد که اينجا بودی و پلامر را نوازش کردی؟ " جواب دادم: "البته . چطور می تونم فراموشش کنم. من خيلی يکه خورده بودم. اولش ديوونه شد و بعد تصميم گرفت از من خوشش بياد." جودی اب دهانش را قورت داد. همچنان به من خيره شده بود : "خوب... يه چيزی...مثل...نوعی خاصی کرم يا چيزی مثل اون به دستات نماليده بودی . " از سوالش تعجب کردم: " ببخشيد،چی؟ " "هيچی،مقصودم اينه که تو هميشه انواع کرم ها و لوازم ارايش جديد رو امتحان می کنی، مگه نه؟ پس ممکنه امروز يه چيزی به دستت ماليده باشی...مثلا نوعی کرم يا ... " جواب دادم: "نه ، اصلا نه ... " و حيرت زده به جودی نگاه کردم: "چطور مگه ؟ " جودی ابروانش را ردهم کشيد و گفت: "الان بهت نشون ميدم. " از روی دسته صندلی بلند شد و از اتاق بيرون رفت و دقايقی بعد در حالی که پلامر را مثل يک بچه در ميان بازوانش حمل می کرد، به اتاق برگشت. گربه غول پيکرلخت و بی حال در ميان بازوان اوخوابيده بود. از جا بلند شدم. در همان نگاه اول واضح بود که مشکلی وجود دارد. پلامر هيچ وقت اجازه نمی داد که جودی او را اين جور بغل کند و به اين طرف و ان طرف ببرد. جودی پرسيد: "دستاتو با نوعی صابون جديد نشسته بودی؟... خوب فکر کن . توی آزمايشگاه شيمی به چيز نا آشنايی دست نزدی؟ " سرم را به نشانه نفی تکان دادم: "نه ... به هيچ وجه. چه مشکلی پيش اومده ." جودی در حالی که پلامر را روی زمين می گذاشت جواب داد : "خودت ببين." به محض مشاهده پشت گربه فريادی از حيرت سر دادم. لحظه ای طول کشيد تا متوجه شدم نوارپهنی که من در پشت گربه می ديدم پوست لخت و بدن بی موی اوست. کاملا عاری از مو در همان جايی که توسط موی نارنجی . پرپشت او پوشانده شده بود. جودی با ناراحتی گفت: "بهش نگاه کن ! تمام موهای پشتش ريخته.مگی،... دقايقی بعد از اينکه تو از اينجا رفتی تمام موهاش ريخت. موهاش بی خودی شروع به ريختن کرد و اونم درست همونجايی که تو دست زده بودی ... " پایان فصل 15 فصل 16 به خانه شتافتم . خانه به جز چراغ راهروی جلو، تماما تاريک بود. ياداشت مامان را روی در يخچال ديدم .ياداشت حاکی از اين بود که برای يک وضعيت اضطراری به اتاق اورژانس فراخوانده شده و شب را در بيمارستان خواهد بود. ياداشت اين جمله ختم می شد:" اميدوارم در امتحان با طوفان به پا کرده باشی. قربانت ، مادر ." با ناراحتی به خود گفتم:" آه بله... در اين که طوفان بود که حرفی نيست ! ." سپس متوجه شدم که اگر مادرم به اتاق اورژانس فرا خوانده شده باشد،پس احتمالا ورود جيلی را خواهد ديد و در آن صورت، اتهامات وحشتناک جيلی را از زبان او خواهد شنيد. ولی آيا جيلی در جلوی مادرم مرا متهم خواهد کرد؟ همراه با ناله ای ناشی از خستگی، کيفم را که کفش های باله درآن بود روی ميز آشپزخانه انداختم. ناگهان يادم افتاد که من هنوز لباس های باله ام را درنياورده ام. يخچال را باز کردم، يک نوشابه رژيمی برداشتم و به طرف اتاقم شتافتم تا لباسهايم را عوض کنم. يک لباس خواب پشمی بلند و يک جفت جوراب سفيد گرم پوشيدم. جلوی اينه ميز آرايشم ايستادم و بدون اين که واقعا به چيزی فکر کنم، مشغول شانه کردن موهايم شدم. در اين لحظه افکار مختلف در ذهنم نقش بست... واقعا چه اتفاقی در حال وقوع است؟ اين وقايع عجيب و وحشتناکی که از چند روز قبل رخ داده است چه معنی دارد؟ همه چيز از شب سالروز تولدم شروع شد... از همان زمانی که فالگير کف دستم را ديد. از کنترل خارج شدن ماشين چمن زن گلن... مرگ پر طلا... حمله گربه جودی به من... ريختن مو ی گربه... سقوط جيلی از پله ها در مدرسه.... چرخش بدون کنترل او در صحنه... و بدتر از همه متهم کردن من به اينکه آن بلا را سر او آوردم! اف کار ناراحت کننده و تصاوير زشت همه آن وقايع مختلف به طور مغشوش در ذهنم می چرخيدند. آيا اين امکان وجود داشت که من باعث وقوع همه اين حوادث شده باشم؟ ايا ممکن است آنچه فال بين در مورد من گفت واقعا حقيقت داشته باشد؟ نه ... نه ... نه ... نه ... چيزی به نام نيروی اهريمنی وجود ندارد. همچنان در آينه به خودم خيره شده بودم که تلفن زنگ زد. فکر کردم حتما جکی يا جودی است که می خواهد به من خبر دهد حال جيلی چطور است. تپش قلبم شدت گرفت. ناگهان احساس ترس شديدی کردم و عضلات معده ام منقبض شد. ولی اگر حال جيلی خوب نباشد چی؟ اگر مصدوميت او بدتر از ان چيزی باشد که همه فکر کرده بودند چی؟ با عجله گوشی را برداشتم و در حالی که ان را به گوشم می چسباندم با صدايی لرزان گفتم:"الو؟ " "سلام عسل ؟ " صدايی که انتظارشنيدنش را داشتم نبود. در ميان امواج پارازيت صدای پدرم را شناختم. " عسل ؟من هستم" متنفر بودم از اين که هر وقت او به من تلفن کرد مرا عسل يا يک اسم بچگانه ديگر صدا می کرد. او هيچ وقت مرا به اسم خودم صدا نمی زد. گاهی فکر می کنم به خاطر اين است که آن را فراموش کرده است! "سلام پدر " " ببينم خيلی که دير نيست؟ " نگاهی به ساعت بالای تخت خوابم انداختم و گفتم:"نه ، ساعت يازدهه شما کجا هستيد؟ " در ميان امواج پارازيت فرياد زد:"توی ماشين در اتوبان. ارتباط خيلی خوب برقرار نمی شه..." چيز ديگری هم گفت ولی صدای بوق شديدی نگذاشت آن را بشنوم. پس از پايان بوق تلفن، پدرم پرسيد :"مادرت چطوره؟ " جواب دادم :" خوبه ...سرکاره. " پدر گفت:" شيرين عسل، معذرت می خواهم که جشن تولدت را ازدست دادم." در دل گفتم:" اين فقط دهمين جشن متوالی است که تو از دست می دهی!" ولی گفتم:" عيب نداره." داشت می گفت:" ببينم ايا تو ..." پارازيت شديدی بقيه حرفش را محو کرد. گوشی تلفن را محکم تر به گوشم چسباندم و فرياد زدم:" پدر، چی گفتی؟ اين اتصال خراب ..." پدر تکرار کرد :" هديه من به دستت رسيد؟ " جواب دادم :"نه، هنوز نه ." می دانستم که او هديه ای نفرستاده است. امکان نداشت. او حتی يادش نبود که تلفن کند! او در ميان پارازيت های کوتاه و بلند گفت:"منتظر باش به دستت می رسه. خوب قند نبات، مدرسه چه خبر؟ چيز تازه چه خبر؟ " روی لبه تخت خود نشسته و قوز کرده بودم:" خوب... امشب امتحان باله داشتم و به نظر می رسه که عضو جديد گروه باله شهر شده باشم ." پس از مکثی طولانی پرسيد :"گروه باله؟راس راسی؟من اصلا نمی دونستم که تو باله تمرين می کنی. " و البته من در تمام طول عمرم باله تمرين کرده بودم! گفتم:"آره... من باله هم تمرين می کنم. " " واقعا معذرت می خوام. عزيزم خط خيلی خرابه. ديگه بهتره شب بخير بگم . " در ميان پارازيت فرياد زدم :" پدر... خوشحالم تلفن کردی . " و سپس... ناچار بودم از او بپرسم. نم چی دانم چرا. می دانستم که واقعا احمقانه است. می دانستم که پدرم احتمالا فکر خواهد کرد که من خل شده ام.
ولی ناچار بودم. بايد تا فرصتش را داشتم و تا تلفن قطع نشده بود از اومی پرسيدم. از لبه تخت بلند شدم و ايستادم و با فرياد پرسيدم:"پدر، می تونم يه سوال ازت بپرسم؟ قول بده که بهم نخواهی خنديد؟ " اوهم متقابلا فرياد زد:"چی ؟ آره... بله. خوب بپرس. " "پدر... تو فکر می کنی چيز عجيبی در من وجود داشته باشه؟ آيا من از نيروی غريب و خاصی برخوردارم؟ " پارازيت بيشتر از ان طرف خط، و من تلفن را محکم تر به گوشم چسباندم. او چه گفت؟پاسخ او چه بود؟ آيا گفت که:"من نمی تونم در اين باره حرفی بزنم. " آيا اين واقعا همان چيزی بود که او گفت؟ ولی نمی توانست چنين چيزی گفته باشد... و آيا واقعا گفت؟ ولی نه. من حرفش را درست نشنيدم. فرياد زدم :"پدر؟ پدر؟... هنوز گوشی دستته؟ چی گفتی؟ " سکوت. " پدر ؟ پدر ؟ " سکوت . ا
مطالب مشابه :
دانلود بازی resident evil 6 اهریمن خاموش 6 برای pc
بازی مرگ - دانلود بازی resident evil 6 اهریمن خاموش 6 برای pc - - بازی مرگ
رمان اسم من اهریمن{6}
رمان طنز سرگرمی - رمان اسم من اهریمن{6} - رمان داستان کوتاه شعر ادبیات وسرگرمی
کارتون های موجود در ویدئو کلوپ دریا
اهریمن خاموش تباهی 59 جک ولوبیای 6 فروشگاه اسباب بازی 7 تارزان1-2-3-4-5-6-7
نام کارتون های ویدئوکلوپ دریا زرنق علی حمز ه زاده
ا-شرک 2-لینجا قهرمان 3-تام وجری 4-زورو 5-سوپر من 6-اسکویی ترکیبی 65-اهریمن خاموش 66-دیگ
رمان اسم من اهریمن 02
بـــاغ رمــــــان - رمان اسم من اهریمن 02 - همه مدل رمان را در اینجا بخوانید و دانلود کنید
در مورد اهرام مصر چی می دونید؟
حقيقت خاموش - در مورد اهرام مصر چی می دونید؟ - جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه , چون ندیدند
برچسب :
اهریمن خاموش 6