رمان بازی تمومه24و25

هیلا
صبح وقتی بیدار شدم و کسری را کنار خودم دیدم، دستم و روی صورتش کشیدم، چشماش و باز کرد و نگاهم کرد و یهو بلند شد و گفت: هیلا بهتری عزیزم؟
لبخندی از سر شرمندگی زدم و گفتم: دیشب بخاطر من خیلی اذیت شدی ، معذرت میخوام، بعضی وقتا اینجوری میزنه به سرم خل میشم
به بینیم ضربه ای زد و گفت: دفعه آخرت باشه من و بیخبر میذاری و میریا، داشتم دیوونه میشدم
-ببخشید، همش واست دردسر درست میکنم
خندید و گفت: ایرادی نداره، به موقعش جبران میکنی
با حالت گنگ و استفهام آمیز نگاهش کردم، خم شد گونه ام را بوسید و گفت: اینجوری نگام نکن، پاشو مثل یک زن خوب واسه شوهرت یک صبحانه درست کن تا منم یک دوش بگیرم، بعد راجع بهش حرف میزنیم
بلند شد و به سمت حمام رفت، یهو سرش و از لای در آورد بیرون و گفت: به بهار زنگ بزن خیلی نگرانت بود
لبخندی زدم و بلند شدم و از اتاق خارج شدم و رفتم تو آشپزخانه و چای ساز و روشن کردم
تلفن و برداشتم و شماره بهار و گرفتم، بوق اول به دوم نرسید که گوشی را برداشت ، هول کردم و گفتم سلام
- سلام و زهرمار، کوفت، حناق
خندیدم و گفتم: مرسی ، تو خوبی؟
با حرص گفت: میخندی؟ کدوم گوری بودی؟
با خنده جواب دادم: من ، من خونه بودم
- آره جون ، عمه ات، پس بخاطر این بود پسر مردم کم مونده بود پس بیفته و افتاده بود دوره که ببینه کجا گور به گور شدی
- خب حالا مهمه که خونه ام
- حتی شماره ماهانم ازم گرفت
- شماره ماهان؟ ماهان برای چی؟
- چمیدونم، حتما فکر کرده اون خبر داره کجایی
رفتم تو فکر یعنی کسری فکر کرده... دیوونه
یهو صدای بهار اومد، ببینم باز رفتی تو هپروت
- نه نه بگو چی میگفتی؟
- کسری الان پیشته؟
- آره رفته دوش بگیره، یهو یادم افتاد مثلا اومدم صبحانه درست کنم
بهار جان عزیزم من برم از دیشب چیزی نخورده بنده خدا، برم یک صبحانه براش درست کنم
- بدبخت، پسر مردم و اینقدر اذیت نکن
خندیدم و گفتم: به مهران و بردیا سلام برسون، کاری نداری
- نه مواطب خودت باش ، شاید اگر وقت کردم غروب بهت یک سری زدم
باشه خداحافط
چای را دم کردم و از توی یخچال کره و مربا و پنیر را درآوردم، وتخم مرغها را درآوردم ونیمرو درست کردم و مشغول چیدنشون روی میز بودم که دستاش از پشت دور کمرم حلقه شد و سرم و بوسید و گفت: ببین خانومم چیکار کرده، خندیدم و برگشتم سمتش و گفتم: بدو برو بشین تا سرد نشده
رفت نشست و مشغول خوردن شد، چای ریختم و جلوش گذاشتم و گفتم: کسری بازم بابت دیروز معذرت میخوام بهار گفت: چقدر نگران شده بودی
سرش و بالا آورد و بهم نگاه کرد و گفت: بیا دیروز و فراموش کنیم و دیگه در موردش حرف نزنیم
لبخندی زدم و گفتم: کسری تو خیلی خوبی؟
لقمه ای به سمتم گرفت و گفت: عجله نکن، گفتم که به موقعش جبران میکنی
لقمه رو گرفتم و گفتم: چجوری؟
همونطور که نگاهش بهم بود گفت: ببین عزیزم، الان تازه بهاره، تا آخر خرداد کارمون یکم شکل پیدا میکنه، پس در نتیجه ماه تیر مراسم میگیریم ، چطوره؟
نگاهش کردم و گفتم: باشه، حرفی نیست
نگاهش و به لیوان چایش دوخت وبا احتیاط گفت: مادر و برادرتم از الان خبر کن، که بیان
با تعجب نگاهش کردم
خندیدو گفت: چیه نمیخوای دعوتشون کنی؟
- نه ، فکر نمیکنم لازم باشه
بلاخره هر چی باشه خانوادتن، درست نیست بدون اطلاع اونها ...
حرفش و قطع کردم و گفتم: راجع بهش فکر میکنم
بلند شد و اومد سمتم و شانه هامو گرفت و بلندم کرد و گفت: هیلا ، میخوام حالا که داریم ازدواج میکنیم، همه چیز و از نو بسازیم، کینه هات و بریز دور و یک فرصتی بهشون بده
نگاهش کردم و گفتم: کار سختیه کسری
لبخند زد و گفت: میدونم عزیزم، اما دوست دارم خوشحال باشی و خانوادت هم کنارت باشن
با دکمه پیرهنش داشتم بازی میکردم و گفتم: من به خاطر تو هرکاری میکنم
من و بیشتر کشید سمت خودش و با عشق پیشونیمو بوسید و گفت: هیلا میدونی چقدر دوست دارم؟
خندیم و گفتم: آره میدونم
- وای هیلا نمیدونی چقدر دوست دارم این سه ماه زودتر بگذره، تو مال خودم بشی
با خوشی خندیدم و گفتم: کسری منم
کسری گفت: بعد طهر قراره مامانینا بیان با خانواده عموم، از محضر خیابان اصلیم وقت گرفتم، وقت صیغه مون تا دو روز دیگه تمومه، میریم عقد میکنیم
فکر کردم داره شوخی میکنه، به پشتش زدم و گفتم، کسری خیلی بیمزه ای
با تعجب نگاهم کرد و گفت: واسه چی؟
- واسه همین حرفایی که الان زدی دیگه
-هه ، من کاملا جدیم
یهو داد زدم کسری تو الان داری این و به من میگی؟
گوشاشو گرفت و گفت: کر شدم، یواشتر
دویدم سمت اتاقم و از تو آینه نگاهی به خودم انداختم، چشمام حسابی پف کرده بود و...
کسری با یک کیسه پر از یخ اومد و دستم و گرفت و نشوندم روی تخت و گفت: این و بذار روی چشمات تا پفش بخوابه
چاره ای نداشتم قبول کردم
یهو یاد لباس افتادم و بلند شدم و گفتم: لباس، لباس چی بپوشم؟
خندید و بلند شد و روبروم ایستاد و گفت: آروم بگیر دختر، همه چی ردیفه
نگاهش کردم و گفتم: چجوری؟
رفت تو هال و پاکت هایی برداشت و با خودش آورد و گفت: بفرمایید
با تردید یکی یکی پاکت ها را نگاه کردم، خنده روی لبام نشست و ناگهان پریدم و بغلش کردم و گفتم: مرسی کسری
نگاهم کرد و گفت: باشه بابا خفه ام کردی
مانتو سفید و در آوردم و تنم کردم ، درست غالب تنم بود ، وای کفشام خیلی خوشگل بود، شالمم سرم کردم و گفتم: چطوره؟
- عالی
کسری
زنگ خانه به صدا دراومد، هیلا گفت: عزیزم باز میکنی؟
-کیه؟
- منم بهار، اقای شایگان
-سلام بفرمایید
در آپارتمان و باز کردم و ایستادم تا بیاد
در آسانسور باز نشده، دوید سمتم و گفت: هیلا کجاست؟
- تو اتاقش
رفتم کنار تا وارد شه، منم ترجیح دادم تا تنها باشن
رفتم جلوی تلویزیون روی مبل لم داد و کانال ها را اینور و اونور کردم تا کمی وقت بگذره
کمی بعد بلند شدم و رفتم در اتاق هیلا و تقه ای به در زدم و گفتم: هیلا من میرم یک سر خونه، آماده شم با مامانینا بیام
بلند گفت: باشه عزیزم برو، مواطب خودت باش
کتم و تنم کردم و راه افتادم، هوا دیگه تقریبا خوب شده بود، سوار ماشین شدم و رفتم سمت خونه
وقتی رسیدم، کفشهام و در آوردم و سلام کردمف مامان باز اومد استقبالم، سلام پسرم خوبی؟
- آره خوبم مامان، کوروش لباسام و از خشکشویی گرفت؟
همین موقع کوروش وارد خونه شد و دیدم، لباس ها دستشه
گرفتشون جلوم و گفت: به آقا داماد، داداش دست راستت روی سر ما
خندیدم و گفتم: مامان شنیدی پسرت زن میخواد
مامانم با ذوق گفت: قربونش برم، ایشالله بعد از کسری واسه تو هم...
حرف مامان و برید و گفت: بابا ما یک شوخی کردیم شما زیاد جدی نگیرید و خندید و به اتاقش رفت
مامان گفت: ساعت چند قرار محضر دارید؟؟
- ساعت 5، مامان به عمو گفتی؟
- آره مادر الانه هاست که دیگه پیداشون بشه
یک چای برام ریخت و داد دستم و گفت: اول اینو بخور بعد برو آماده شو
--------
یک دوش سرسری گرفتم و لباسامو از کاور در آوردم و روی تخت گذاشتم و بعد از اینکه موهامو خشک کردم ، پوشیدمشون، این کت و شلوار و در سفری که دو سال پیش به فرانسه رفته بودم خریدم، رنگش دودی بود و بسیار خوش دوخت، کفشامم از کمد بیرون کشیدم و پام کردم و جلوی آینه ایستادم، موهام کوتاه بود فقط کمی مرتبشون کردم و با عطر تقریبا دوش گرفتم، که یهو در اتاقم به صدا درآمد
با خیال اینکه مامان، گفتم بیا تو
سپیده سرش و از لای در آورد تو و گفت: سلام، وای چه تیپی؟
نگاهش کردم و لبخندی زدم و گفتم: سلام، مرسی، کی اومدین؟
- تازه رسیدیم
- چه خبر محمد خوبه؟
- اونم خوبه، بابت اینکه نتونست بیاد عذرخواهی کرد
- نه بابا من که انتطاری ندارم؛ یه عقد محضری ساده است
نگاهم کرد و با من و من گفت: کسری؟
داشتم کراواتم و درست میکردم و گفتم: جانم؟
اومد سمتم و گفت: خیلی دوستش داری؟
خندیدم و گفتم: کیو؟ هیلا را؟
سرش و تکان داد
- میدونی چیه، دوست داشتن واژه کمیه ، برای عشقی که من نسبت بهش دارم
- خوبه، هیلا هم دختر خوبی بود
- حالا باهاش بیشتر آشنا بشی، تو هم عاشقش میشی، نمیدونی که چه فرشته ایه
با نگاه غمگینی گفت: خیلی برات خوشحالم کسری، که یک نفر پیدا شد که تونست تو رو عاشق خودش کنه
رفتم جلوش و برای اولین بار سرش و در آغوش گرفتم و گفتم: سپیده بابت همه حرفایی که باعث ناراحتیت شده واقعا متاسفم، من الانم میگم، تو را مثل خواهری که هیچ وقت نداششتم دوست دارم
خودش و ازم جدا کرد و گفت: بیخیال کسری، اشکم و در آوردی، پس قول بده همیشه روم مثل یک خواهر حساب کنی
- قول میدم ، بریم دیگه دیر شد
خندید و گفت: چیه، دلت واسه هیلا جونت تنگ شده
- بدو بیرون، فضولی موقوف
وقتی رفتیم بیرون همه آماده نشسته بودندف به سمت عمو رفتم و مردانه بهش دست دادم، زن عمو هم اومد سمتم و صورتم و بوسید و رو به مامان گفت: سیما جون یک اسپند واسش دود کن، و رو به من گفت: ماشالله، ایشالله خوشبخت شی پسرم
مامان با اسپند دود کن اومد سمتم و کلی قربون صدقه ام رفت و بعد همگی به راه افتادیم
رسیدیم در خونه هیلا پیاده شدم و زنگ زدم، بهار در را باز کرد و گفت: الان میایم
بعد از حدود 5 دقیقه، بهار و هیلا و مهران جلوی در بودند، همه به هم معرفی شدن و با هم سلام و احوالپرسی کردن
من از وقتی هیلا اومده بود بیرون محو زیبایی و جذابیتش شدم که حس کردم ضربه ای به پهلوم کوبیده شد، صدای سپیده را شنیدم که گفت: خوردیش
برگشتم سمتش ، خندیدم و گفتم: میبینی ، مثل فرشته ها شده
رفتم سمتش و گفتم: سلام عزیزم، خوبی؟ چقدر خوشگل شدی؟
یواش خندید و گفت: برو کنار بوی عطرت داره دیوونم میکنه
خندیدم و گفتم: بریم
سرش و تکان داد
وقتی به محضر رسیدیم، شناسنامه ها را به دست عاقد دادم، نگاهی به هر دومون کرد و شروع کرد به خوندن خطبه
هیلا قرآنی به دست داشت و سرش پایین بود
دفعه اول بله را گفت، انگار میدونست من خیلی نگرانم
نگاهش کردم و گفتم: مرسی
خندید و گفت: قابلی نداشت
نوبت به هدیه ها رسید، عمو و زن عمو یک سرویس به هیلا دادند، هیلا صورت زن عمو را بوسید و با عمو دست داد و ازشون تشکر کرد، مامانم انگشترش را از دستش درآورد و گفت: این و نگه داشته بودم برای عروسم، مال مادربزرگمه،خم شد و دست مامان و بوسید، مامان هم صورتش و بوسید و گفت: سفید بخت بشی دخترم
کوروش و سپیده و بهار هم هر کدوم یک سکه دادند، و خلاصه رسید نوبت من
دستم و کردم تو جیبم و کلیدی در آوردم و گذاشتم تو دستش، خندید و گفت: این چیه؟
با عشق نگاهش کردم و گفتم: کلید خونه ای که قرار خانومش بشی
با بهت نگاهم کرد و گفت: کسری...
حرفش و قطع کردم و گفتم:سسسس
نفسی کشید و گفت: ممنون
اون شب و همگی به یک رستوران درجه یک رفتیم و شام خوردیم
مامان و کوروش و رسوندم خونه و عمو اینا و بهار و خانواده اش هم از همون رستوران خداحافطی کردند و رفتند
مامان بازم صورت هیلا را بوسید و گفت: عزیزم فردا ناهار منتطرتونم
هیلا با شرم سرش و پایین انداخت و گفت: با کمال میل
ماشین و جلوی خونه پارک کردم و رفتیم تو..
هیلا رفت تو آشپزخانه و شربت ریخت و اومد کنارم نشست، نگاهش کردم و گفتم: امروز خیلی خسته شدی نه؟
خندید و گفت: نه، امروز بهترین روز زندگیم بود
بلند شد و گفت: من برم لباسام و عوض کنم
تو برو الان منم میام
وارد اتاق که شدم، هیلا یک تاپ قشنگ تنش بود با یک شلوار جین، تا حالا اینجوری ندیده بودمش، همیشه سعی میکرد لباس آستین دار بپوشه
رفتم سمتش ، یهو برگشت و وقتی من و دید، خندید و گفت: چیزی شده؟ چیزی لازم داری؟
نمیتونستم چشمام و ازش بگیرم بهش نزدیکتر شدم و با خشونت کشیدمش سمت خودم و لبام و گذاشتم روی لباش ، چقدر بهش نیاز داشتم، چقدر جلوی هیلا سست بودم، منی که هیچ دختری را آدم حساب میکردم، الن این دختر شده بود همه زندگیم
دستم و انداختم زیر زانوهاش و از زمین بلندش کردم ، هیلا هم هیچ تقلایی نمیکرد،گذاشتمش روی تخت و گفتم: هیلا ...
نگاهم کرد و چشمهاشو باز و بسته کرد
دستم و بردم سمت بازوهاش و بندهای تاپش را یکی یکی پایین کشیدم
انگار خجالت میکشید، سرش پایین بود، روی بازوهاشو بوسیدم
دستم و زیر چونه اش گذاشتم و سرش را بالا آوردم و تو چشماش خیره شدم ، آب دهنش و قورت داد
چراغ ها را خاموش کردم

هیلا
صبح وقتی از خواب بیدار شدم، کسری نبود، ترسیدم و نشستم روی تخت،و با نگرانی صداش کردم،اما صدایی نیومد،بلند شدم و ملافه را دور خودم پیچیدم واما ناگهان دردی همراه سرگیجه باعث شد دستم و به دیوار بگیرم و از درد چشمهام و جمع کنم ، نفس عمیقی کشیدم و همانطور که دستم به دیوار بود رفتم سمت در، رفتم تو هال، همه جا را سرک کشیدم هیج جا نبود، به تلفن چنگ انداختم و با دستای لرزون شماره اش را گرفتم، هنوز بوق نخورده بود که صدای در اومد ، با وجود درد دویدم سمت در ، کسری را دیدم که با لبخند زیبایی در حالی که دستاش پر بود، صبح بخیر گفت
با درماندگی نگاهش کردم و آروم روی مبل نشستم که باز آن درد لعنتی اومد سراغم
یهو وسایل و گذاشت روی زمین دوید سمتم و گفت: هیلا خوبی؟
سرم و آوردم بالا و اشاره کردم که خوبم؟
با نگرانی نگاهم کرد و گفت: چرا رنگت اینقدر پریده؟
به سختی از جام بلند شدم و گفتم: چیزی نیست
اومد سمتم و گفت: بذار کمکت کنم عزیزم
برگشتم نگاهش کردم و گفتم: از این ببعد اگر خواستی بری بیرون برام یادداشت بزار
تازه انگار متوجه شد گفت: آخ یادم رفت، گفتم تا خوابی برم خرید ...
یهو سرم گیج رفت و نزدیک بود بیفتم که دستای نیرومند کسری بین زمین و هوا نگهم داشت
نگاهی به سر تا پام انداخت و گفت: هیلا درد داری؟
نمیتونستم بهش نگاه کنم، دستم و روی سرم گذاشتم و گفتم: باید یک دوش بگیرم
سرم و بالا آورد و تو چشمام خیره شد و گفت: ببخشید بخاطر من خیلی اذیت شدی
نفسم را بیرون دادم و گفتم: من خوبم
تا حموم کمکم کرد و بعد خودش اول رفت و وان و پر از آب کرد و گفت: حالا برو آب گرم بهترت میکنه
سرم و با شرم پایین انداختم و گفتم: مرسی
- من میرم برات یک صبحانه مشتی درست کنم، تا بعد حموم بخوری جون بگیری
لبخند کمرنگی زدم
رفت بیرون و در را بست، با احتیاط ملافه را باز کردم و پام و توی وان گذاشتم
واقعا آب داغ معجزه کرد، دوست داشتم اصلا از آب بیام بیرون
بلاخره دل کندم و حوله تنی ام را پوشیدم و از حمام خارج شدم
روی تختم نشستم، دیدم، کسری برام لباس آماده کرده
لباسا را پوشیدم و آرام به سمت آشپزخونه رفتم، با دیدن کسری که پیشبند بسته بود و پای گاز داشت چیزی را هم میزد خنده ام گرفت، رفتم سمتش و گفتم، داری چیکار میکنی؟ نگاهی به محتویات قابلمه که داشت همش میزد انداختم
نگاهم کرد و گفت: دارم برات کاچی درست میکنم
- چی؟ ! مگه بلدی؟
خندید و گفت: خدا را شکر تو عصر اینترنت و این چیزا ، آدمیزاد هیچ کاری نیست که نتونه بکنه و به گوشیش اشاره کرد ، رفتم گوشیش و گرفتم ، دیدم که طرز تهیه را توش نوشته
نگاهش کردم و گفتم: حالا بیار ببینم چی پختی
شما بفرمایید بشینید الان برات میارم
صندلی را عقب کشیدم و نشستم که کاسه ای را پر کرد و جلوم گذاشت و نشست روبروم
قاشق و برداشتم و کمی از کاچی را برداشتم و در دهانم فرو کردم
با دقت داشت نگاهم میکرد، واقعا خوشمزه شده بود اما یک دفعه زد به سرم که اذیتش کنم، قاشق و گذاشتم کنار کاسه و رو بهش کردم و گفتم: آب...
لیوان آب و پر کرد و دستم داد و گفت: یعنی اینقدر بدمزه شده، من هرکاری که اینجا بود انجام دادم
از حرفاش و اداهاش یهو زدم زیر خنده و دوباره قاشق و برداشتم و با اشتها شروع کردم به خوردن
با تعجب نگاهم کرد و گفت: تو که...
سرم و بلند کردم و نگاهش کردم و شانه هامو بالا انداختم
وقتی فهمید دارم دستش میندازم یهو مثل فنر پرید و بسمتم آمد و گفت: میکشمت، منو اذیت میکنی؟
دستام و گرفت و بلندم کرد و در آغوشم گرفت و گفت: هیلا باورم نمیشه تو دیگه مال من شدی
بدون اینکه سرم و بلند کنم گفتم: من از همون اول هم مال تو بودم، از همون اول، خدا تو را سر راهم قرار داد، چون میخواست تو را به من بده
روی موهامو بوسید و گفت: هیلا ممنونم ، بابت اعتمادی که بهم کردی
- من این کار و کردم چون بهت ایمان دارم، چون میدونم هیچوقت منو ...
دو تا دستش و روی صورتم گذاشت و به چشام خیره شد و گفت: هیچوقت، جونم بره قولم و زیر پام نمیذارم

بعد از خوردن صبحانه کسری نذاشت دست به سیاه و سفید بزنم و گفت: تو فقط بشین پیشم من خودم کارا را انجام میدم
بعد از اتمام کارا رفتم تو هال، ناهارم که دعوت بودیم
یهو چشمم خورد به گیتارم که گوشه هال بود رفتم سمتش و برش داشتم، خیلی وقت بود باهاش کاری نداشتم، فقط بعضی وقتا خاک های روش و میگرفتم
کسری با چای از آشپزخانه اومد بیرون و با دیدن گیتار توی دستم گفت: نمیخوای یک آهنگ مهمونمون کنید
خندیدم و گفتم: خیلی وقته نزدم ، اومدم نشستم و گفتم: بذار ببینم چیزی یادم مونده
اومد کنارم نشست و بهم چشم دوخت، کوکش حسابی بهم خورده بود، بعد از کمی ور رفتن ، کوکش کردم و دستم و روی سیمهاش کشیدم
یهو ایستادم و گفتم: چی بزنم؟
کسری گفت: هر چی تو ذهنته بزن
کمی فکر کردم، و بعد از کمی دست هامو روی گیتار بردم و شروع به نواختن و خوندن کردم

هرگز فراموشم نكن
دل تنگ و خاموشم نكن
خورشيدم و ازم نگير
باشب هم آغوشم نكن
شريك گريه هاي من
تنها تو بودي و بس
از همه دنيا واسه من
تنها تو مونده اي و بس
تو غربت و تنهاييم
به وقت دلواپسيم
تو لحظه هاي بي كسي
تو یي به دادم مي رسي
هر گز فراموشم نكن
دلتنگ و خاموشم نكن
خورشيدم و ازم نگير
با شب هم آغوشم نكن
بزار نگاه عاشقت لبريز خواهشم كنه
تا به هميشه با خودم پا بند سازشم كنه
بزار بدونم تا ابد در تو فراموش نمي شم
هميشه با تو روشنم يك لحظه خاموش نمي شم
هر گز فراموشم نكن
دلتنگ و خاموشم نكن

وقتی آهنگ تموم شد ، کسری اومد نزدیکم و اشکهایم را که بی اختیار روی گونه هایم ریخته بود را گرفت و گفت: قربونت برم، اون روزی که قرار باشه فراموشت کنم بدون تو دنیا نیستم، البته فکر نکنم با مردنمم بتونم فراموشت کنم
دستم و گذاشتم روی لباش و گفتم: هیس
کف دستم و بوسید و گفت: هیلا من نمیتونم حتی به یک لحطه جدایی از تو فکر کنم...هیلا چرا من و اینقدر دلبسته خودت کردی...
کسری
هفته پرکاری قبل از عید داشتیم، هیلا موند تهران، چون میخواست خونه تکانی بکنه و کارای عقب افتاده اش را انجام بده،الان دو روزه ندیدمش حسابی دلتنگشم، دارم روزا را میشمرم تا هر چه زودتر بتونم برگردم، این بار چون هیلا همراهم نبود با هواپیما اومدم، حسابی کلافه و بی حوصله ام، شبا وقتی تک و تنها تو اتاقم، میفهمم وجودش چقدر برام مهمه. تلفن و برداشتم و شماره اش را گرفتم
- الو سلام کسری جونم خوبی؟
خندیدم و گفتم: سلام عشقم، تو خوبی؟
- نه خوب نیستم، دلم برات تنگ شده
- عزیزم داری چیکار میکنی؟
- هیچی کارگر اومده، بهارم اینجاست داره کمکم میکنه
- عزیزم زیاد خودت و خسته نکن، به بهارم سلام برسون
کسری کی برمیگردی؟
- اگه خدا بخواد دو روز دیگه
- میبوسمت عزیزم ، مراقب خودت باش
- خداحافط عزیزم
بعد از حرف زدن با هیلا حالم بهتر شد و بلند شدم رفتم بیرون، که دنیا را دیدم که کنار دختری ایستاده ،دنیا نگاهی بهم انداخت و گفت: آقای مهندس؟
- بله؟
-خانم مهدوی هستند منشی که قرار بود ...
دستم و بالا بردم وبدون اینکه به دختر نگاه کنم گفتم: با میلاد در موردش حرف بزنید، اگر اون تایید کنه حرفی نیست
دنیا سرش و تکان داد و گفت: باشه

این دو روز هم به سختی گذشت و برای ساعت 6 عصر بلیت داشتم، وسایلم و جمع کردم، پانزده روز عید را کلا تعطیل بودیم، باید یک سفر درست و حسابی تدارک میدیدم، این اولین سالیه که با هیلا سالم و تحویل میکردم
وقتی رسیدم تهران، چمدانهایم را تحویل گرفتم و به سمت در خروجی حرکت کردم، تصمیم داشتم یکراست برم پیش هیلا، بعد برم پیش مامان
همین که از دراومدم بیرون،تاکسی گرفتم و راه افتادم، در خانه هیلا را زدم، اما کسی در را باز نکرد، نگهبان دیگه من و میشناخت چمدان هام و گذاشتم پیشش و رفتم بالا، خیلی زنگ زدم اما کسی در را باز نکرد، نگران شدم و شماره هیلا را گرفتم، ولی کسی جواب نداد،شماره بهار را گرفتم بهار با صدای گرفته ای جواب داد: بله؟
- سلام بهار خانم کسری هستم، هیلا پیش شما نیست؟
نمیدونم چرا منتظر شنیدن خبر بدی بودم، آهی کشید و گفت: هیلا بیمارستانه؟
- چی؟ بیمارستان برای چی؟
- تصادف کرده
کدوم بیمارستان؟
بیمارستان....، نگران نباشید من...
گوشی را قطع کردم و دویدم سمت پله ها، از در رفتم بیرون و سر خیابان یک تاکسی گرفتم ، همش به خودم میگفتم: یعنی چی شده؟سرم داشت میترکید
تند پول تاکسی و حساب کردم و نفهمیدم چجور خودمو رساندم تو بیمارستان، رفتم سمت اطلاعات و مشغول پرسیدن بودم که بهار را دیدم که داره میاد سمتم، با عجله رفتم سمتش و گفتم: چی شده، هیلا کجاست؟
اونم که معلوم بود حالی بهتر از من نداره، گفت: آروم باشید، تازه از اتاق عمل آوردنش، فعلا بیهوشه
- چی اتاق عمل؟ عمل برای چی؟ الان کجاست؟
منتظرن به هوش بیاد بیارن تو بخش
روی صندلی که نزدیکم بود نشستم و سرم و با دستام گرفتم و گفتم: چطوری این اتفاق افتاد؟
- نمیدونم، مثل اینکه رفته بوده خرید، تو خیابان یکی بهش زده ؟
با عصبانیت بلند شدم و گفتم: کی؟ الان کجاست؟
بهار من منی کرد و گفت: فرار کرده
داشتم دیوونه میشدم، پس کی هیلا را...
در همین موقع هیلا را با تخت چرخدار در حالی که خیلی رنگ پریده بود از جلوم عبور دادن
با دیدن هیلا دویدم سمتش و گفتم: هیلا عزیزم، چی شده، صدای منو میشنوی؟
پرستاری که همراهش بود گفت: آقا مریض تازه به هوش اومده، و هیلا را در اتاقی بردند و پرستار در حالی که در را میبست گفت: یک لحظه منتظر باشید
با کلافگی دستم و گذاشتم روی چشمهام و فشار دادم، دیدن هیلا تو اون وضع ...
پرستار اومد بیرون و لبخندی زد و گفت: شما کسری هستید؟
سرم و با منگی تکان دادم، پرستار ادامه داد: مریض میخواد شما را ببینه
در را باز کردم و رفتم تو ، با قدمهای سست به تختش نزدیک شدم و نگاهی به هیلا انداختم، باورم نمیشد هیلا را تو این موقعیت ببینم، رفتم سمتش ، هنوز بر اثر داروهای بیهوشی گیج بود، دستش و گرفتم و بوسه ای روش زدم و گفتم: عزیزم چی شده؟
به سختی گفت: کسری؟
- جانم عزیزم؟
- کی اومدی؟
همین الان قربونت برم، رفتم در خونت نبودی ، بهار گفت که...
حرفم و بریدم و گفتم: هیلا چی شد؟ کی بهت زد؟
در حالی که اشک گوشه چشمهاش جمع شده بود گفت: نمیدونم، هیچی یادم نمیاد
دستش و آروم فشردم و گفتم: باشه عزیزم، فعلا به خودت فشار نیار
دست هیلا شکسته بود و پاشم مو برداشته بود، هر دو تا تو گچ بودند، هیلا عزیزم بخواب من اینجام پیشتم
چشماش و بست و هنوز زیاد نگذشته بود که به خواب عمیقی فرو رفت
بهار اومد تو و گفت: کسری خان، با آقای دکتر صحبت کردم، گفت: همه چیز نرماله و جای نگرانی نیست، فقط باید دو روز بستری باشه
نگاهش کردم، معلوم بود روز سختی را گذرونده بود ، رو بهش گفتم: بهار خانم خیلی ممنون ازتون، من اینجام شما تشریف ببرید یه کم استراحت کنید
لبخندی زد و گفت: من هر کاری برای هیلا بکنم کم کردم، هیلا از خواهرم برام نزدیکتره ، شما برید استراحت کنید، تازه از سفر اومدید
- نمیتونم، نمیخوام یک لحظه هم تنهاش بذارم
وقتی اصرار من و برای موندن دید ، گفت: خیلی خوب، من میرم، اما اگر چیزی خواستید زنگ بزنید
تشکر کردم و گفتم: به مهران سلام برسونید
بعد از رفتن بهار بلند شدم و کنار پنجره ایستادم و به بیرون خیره شدم، که در اتاق زده شد، گفتم : بله
ماموری اومد تو و گفت: اینجا اتاق خانم هیلا برناست
سرم و تکان دادم ، گفتم: فعلا خوابن
مامور پرسید: شما چه نسبتی با ایشون دارید؟
- همسرشون هستم، چند تا سوال اگر میشه لطفا جواب بدید
چند تا سوال کرد و گفت: آن شخصی که خانمتون و آوردن بیمارستان، شماره پلاک را برداشتن ، ما هم در حال تجسسیم، به نتیجه که رسیدیم بهتون خبر میدیم و رفت
سرم داشت میترکید، پرستاری که اومد به هیلا سر بزنه، نگاهی بهم انداخت و گفت: حالتون خوبه؟
سرم و آوردم بالا و گفتم: خوبم
داشت میرفت سمت در که گفتم: میشه لطف کنید یک مسکن به من بدید
پرستار لبخندی زد و گفت: الان میارم براتون
آن شب برای هیلا شب سختی بود و پرستار مجبور شد بهش آرامبخش تزریق کنه
با نوازش دستی چشمهام و باز کردم، سرم و بلند کردم و هیلا را در حالی که لبخندی بهم میزد دیدم، یهو خواب از سرم پرید و گفتم: درد داری؟
نگاهم کرد و گفت: کسری، من خوبم، دلم برات یک ذره شده بود
کف دستش را بوسیدم و گفتم: منم عزیزم، اگر میدونستم میخوای این بلا را سر خودت بیاری ، به زور هم شده با خودم میبردمت
خنده دلنشینی کرد و گفت: من کی مرخص میشم؟
با قیافه جدی گفتم: دکترت گفت: یک ده روزی باید اینجا باشی
با ناراحتی نگاهم کرد و گفت: کسری من خوبم، بگو زودتر مرخصم کنن، من از بیمارستان بدم میاد
نگاهش کردم و گفتم: حالا وایسا با دکترت حرف میزنم
در همین موقع دکتر همراه با پرستاری وارد شد و نگاهی به هیلا انداخت و گفت: حالتون چطوره؟ بهترید؟
هیلا برای اینکه نشون بده خوبه، لبخند پررنگی زد و گفت: خیلی خوبم
سرم و تکان دادم و لبخندی زدم و گفتم: آقای دکتر خانم من از بیمارستان بدشون میاد، واسه همین اصرار دارن، ده روز نگهشون ندارید و زودتر مرخصشون کنید
دکتر که آدم تیزی بود نگاهی به من کرد و زود متوجه منظورم شد و گفت: بذار ببینم
شروع به معاینه هیلا کرد و گفت: 5 روز خوبه؟
هیلا با عزا گفت: من تو این 5 روز میپوسم اینجا که
دکتر برگه ای را طرف من گرفت و گفت: میتونید کارای مربوطه را انجام بدید و حالا که خانمتون از اینجا بدشون میاد با خودتون ببرینش
هیلا کم مونده بود بپره دکتر را بغل کنه
بعد از رفتن دکتر رو به من گفت: آخیش امروز میتونم برم خونه
باز در اتاق به صدا درآمد و بهار همراه با دسته گل بزرگی وارد شد و گفت: سلام
هیلا با خوشحالی نگاهش کرد و گفت: بهار کجا بودی؟
رو به بهار کردم و گفتم: حالا که شما اومدید،من میرم کارای مربوط به ترخیص و انجام بدم
بهار گفت: برو خیالت راحت باشه
کارای ترخیص یک ساعتی طول کشید و دکتر برای یک ماه دیگه وقت داد برای باز کردن گچ
تاکسی گرفتم بهار و هیلا عقب نشستند و منم جلو، وقتی در خونه رسیدیم، هیلا را بلند کردم و بهار جلوتر رفت تا در را باز کنه
هیلا نگاهی بهم انداخت و گفت: حسابی خسته ات کردم
- من با تو خسته نمیشم
بهار در اتاق هیلا را باز کرد، هیلا را روی تختش گذاشتم و گفتم: استراحت کن عزیزم
دستم و گرفت و گفت: پیشم بمون
بهار که اوضاع را اینجوری دید گفت: خوب خیالم راحت شد منم دیگه برم، بردیا تنهاست
ازش تشکر کردم اومد هیلا را بوسید و گفت: اگر کاری داشتید زنگ بزنید
تازه یادم افتاد از وقتی که اومدم به مامان زنگ نزدم، وقتی هیلا خوابید یواش رفتم تو هال و با مامان صحبت کردم و بهش توضیح دادم، اول خیلی نگران شد، اما بهش اطمینان دادم که حال هیلا خوبه
اما گفت عصر برای دیدن هیلا میاد
هیلا
وای مثلا فردا عیده، منم با این وضعم ، تصمیم گرفتم از نبودن کسری سواستفاده کنم و از تختم بلند شم و یکم را برم، خسته شدم از بس خوابیدم، کسری هم نمیذاشت قدم از قدم بردارم، بلند شدم و لی لی کنان رفتم تو هال و و یک کم راه رفتم ، کسری رفته بود خونشون، یکسری وسایل که لازم داشت بیاره، چون قرار بود سیما جون اینا برن مسافرت و کسری نخواست من و تنها بذاره.
بعد از کمی که خسته شدم، رفتم روی مبل نشستم و تلویزیون و روشن کردم، بی حوصله کانال ها را عوض میکردم، که کلید توی در چرخید، و کسری اومد تو ، با دیدن من تو اون حالت، اخماش رفت تو هم و گفت: مگه نگفتم از جات تکان نخور
نگاهش کردم و با حالت مظلومی گفتم آخه خسته شدم از بس خوابیدم
سرش و تکان داد و گفت: انگار نه انگار مریضه و رفت سمت اتاق و با بالشتی برگشت و نشست جلوی پام و پام و بلند کرد و بالشت و زیرش گذاشت، بهش نگاه کردم و گفتم: دیگه داری زیادی لوسم میکنیا؟
لبام و بوسید و گفت: چون ارزششو داری
بلند شد و رفت سمت ساکش که دم در گذاشته بود و بردش تو اتاق ، وقتی اومد تو هال گفتم: سیما جونینا رفتن؟
در حالی که آستیناش و بالا میزد گفت: نه فردا ساعت 5 صبح میرن
با ناراحتی لبام و جمع کردم و گفتم: خوش به حالشون
با دیدن حسرت و آه من اومد پیشم نشست و سرم و در آغوشش گرفت و گفت: قول میدم به محض اینکه خوب شدی یک سفر خوب ببرمت
نگاهش کردم و گفتم: قول دادیا؟
چشمش و باز و بسته کرد و گفت: قول
فردا عیده،چیکار کنیم؟
- هیچی یک هفت سین خوشگل میچینیم بعدم منتظر سال تحویل میشینیم
- تنهایی؟
بینیم و گرفت و فشار آرومی داد و گفت: من و تو، تنها نیستیم که
بلند شد و گفت: ناهار چی میخوری زنگ بزنم بیارن؟
کمی فکر کردم و گفتم: امممم, پیتزا
خندید و گفت: باشه
رفت تلفن و آورد و شماره را گرفت و سفارش داد و گفت: من میرم یک دوش بگیرم تا غذا را بیارن، از جات تکان نخوریا
سرم و به سمت چپ خم کردم، دستشو تو موهام برد و اونا را بهم ریخت و گفت: آفرین دختر خوب

حمومش ده دقیقه هم طول نکشید، زود اومد بیرون و گفت: غذا را نیاوردن هنوز؟
- نه هنوز
در همین موقع زنگ و زدن، رفت سمت در را غذاها را گرفت و یک میز آورد گذاشت جلوم و پیتزا را گذاشت روش و درش و باز کرد و سس زد و تکه ای برداشت و به سمت دهانم آورد و گفت: دهنتو باز کن
دستم و بردم که بگیرمش که دستشو کنار کشید و گفت: دهنت؟
دهانم و باز کردم و پیتزا را گذاشت تو دهنم، یک گاز زدم و گفتم: بده خودم میخورم
پیتزا را داد دستم و گفت: همش و تا ته میخوریا؟
- باشه هر چقدر جا داشته باشم میخورم
نگاهش کردم و گفتم: خودت نمیخوری؟
- نه اینجور چیزا بهم نمیسازه، معده مو میریزه بهم
- پس تو چی میخوری؟
فعلا گرسنه ام نیست، اگر گرسنه ام شد یک چیزی میخورم
بعد از خوردن غذا دیگه نمیدونستم چیکار کنم حسابی حوصله ام سر رفته بود، کسری اومد سمتم و گفت: دیگه برو یکم بخواب
شانه هامو انداختم بالا و گفتم: نمیخوام، خوابم نمیاد
اومد سمتم و بلندم کرد و گفت: اینجوری نمیشه باید حسابی استراحت کنی
گذاشتم رو تخت و گفتم کسری حداقل لپ تاپم و بده
آورد داد دستم، تازه یادم اومد که به کسری قول دادم به شیرین و حامد بگم بیان برای عروسی، وقتی کسری رفت که بخوابه
ایمیلم و باز کردم ، همش تبلیغات دوسه تا هم مربوط به شیرین ملکان
ایملهاش و باز کردم و یکی یکی خواندم ، همون حرفای قبلی، اینکه برم پیششون زندگی کنم و از این حرفا...
همه رو پاک کردم و شروع کردم به نوشتن ایمیل براش
خیلی مختصر خواستم که تیر به ایران بیان، برای مراسم
یه کم تو اینترنت گشت زدم و بعد لپ تاپ و بستم و گذاشتم کنار
واقعا نمیتونستم طاقت بیارم، بلند شدم و بسمت هال رفتم، کسری را دیدم که روی کاناپه خوابش برده، یک پتو برداشتم و رفتم سمتش و روش انداختم، یهو چشماش و باز کرد، خیلی خوابش سبک بود، کوچکترین چیز و احساس میکرد، وقتی من وبالای سرش دید، نشست تو جاش و گفت: چرا باز بلند شدی؟ مگه نگفتم...
کسری خواهش میکنم، بلند شد و دستم و گرفت و کمک کرد تا برم تو اتاق،نشوندم روی تخت و شروع کرد به جا انداختن روی زمین و کمک کرد دراز بکشم و خودش هم کنارم خوابید و منو در آغوشش گرفت و گفت: حالا اگه تونستی بلند شو
خودم و بیشتر بهش چسبوندم و گفتم اینجوری تا صبح هم میتونم بخوابم
خندید و موهامو نوازش کرد
کسری؟
- جانم؟
- به مامانم ایمیل زدم و گفتم دارم عروسی میکنم
- خوب کاری کردی ، حالا بگیر بخواب
کسری
هفت سین و با کمک هیلا چیدیم و جلوی تلویزیون نشستیم و منتظر شدیم، هیلا اونروز با کلی مکافات حمام کرد و لباسایی را به تن داشت،که امروز صبح براش خریده بودم، یک تاپ سرخابی ، با یک دامن کوتاه همرنگش و موهاشم بافته بود که مثل بچه های دبیرستانی شده بود
وقتی سال تحویل شد، خم شد طرفم ومن و بوسید و گفت: اولین عید با هم بودنمون مبارک، از خودم جداش کردم و خندیدم و بلند شدم و گفتم: چند لحطه وایسا الان میام و رفتم سمت اتاق و از جیب کتم جعبه را برداشتم و به سمت هیلا رفتم و جلوی پاش نشستم و انگشتر را از جعبه در آوردم و دستش و گرفتم و انگشتر را در انگشتش فرو کردم و گفتم: اینم اولین عیدی من به عشقم و دستش و بالا آوردم و بوسه ای بر آن زدم ، همینجوری داشت نگاهم میکرد ، اشک تو چشماش جمع شده بود،یهو پلک زد و یک قطره از اشکش افتاد رو دستم، سرش و انداخت پایین
بعد از چند دقیقه، نفس عمیقی کشید و اشکهایش را پاک کرد و سرش را بالا آورد و تو چشمهام زل زد و گفت: کسری ، حس میکنم الان خوشبخت ترین زن زمینم
چشمم و ازش برداشتم و نشستم کنارشو گفتم: امیدوارم این حس هیچوقت درونت خاموش نشه
ناگهان گفت: کسری دیدی چی شد، من حتی نتونستم برات یک عیدی بگیرم
دستش و گرفتم و گفتم : دیوونه تو خودت بهترین عیدی واسم، حضورت تو زندگیم باور کن هیلا
با ناراحتی گفت: من دوست داشتم یک هدیه خاص بهت بدم که همیشه یادت بمونه
لبخندی زدم و گفتم: برام بخون، مطمئن باش همیشه صدات باهام میمونه
لبخند غمگینی زد و به دستش اشاره کرد و گفت: نمیتونم گیتار بزنم
- فقط بخون
لباش و تر کرد و زل زد به چشمهام و شروع به خوندن کرد

چه حس خوبیه.. اینکه تو هستیُ
عاشق تر از خودم.. پیشم نشستیُ

عادت می دی منو.. به مهربونیات
تا من نفس نفس.. دیوونه شم برات


چه حس خوبیه.. اینکه تو با منی
اینکه به روی من.. لبخند می زنی

اینکه به فکرمی.. به فکر من فقط
هر چی نگات کنم.. سیر نمی شم ازت

با تو به زندگیم.. دلخوشی اومده
خوشبختی منو.. چشات رقم زده

چه حس خوبیه.. شیرینه لحظه هام
شادم کنار تو.. همینو من می خوام

مراقبی یه وقت.. من بی قرار نشم
سنگ صبورمی.. که غصه دار نشم

عادت می دی منو.. به مهربونیات
تا من نفس نفس.. دیوونه شم برات

چه حس خوبیه.. اینکه تو با منی
اینکه به روی من.. لبخند می زنی

اینکه به فکرمی.. به فکر من فقط
هر چی نگات کنم.. سیر نمی شم ازت

با تو به زندگیم.. دلخوشی اومده
خوشبختی منو.. چشات رقم زده

چه حس خوبیه.. شیرینه لحظه هام
هنوز همین طور نگاهمون به هم بود ، رفتم سمتش و بی اختیار سرم و گذاشتم روی زانوهاش و گفتم: این و خوب یادم میمونه،هیچ وقت ، هیچ وقت نمیتونم فراموش کنم
هیلا دستاش و کرد لای موهام و گفت: شاید با همین خوندن تونسته باشم یک مقدار ناچیز از احساسم و به تو نشون بدم
سرم و بلند کردم و گفتم: مثلا چقدر؟
به نوک انگشتش اشاره کرد و گفت: اینقدر
خندیدم و دستش و بوسیدم
هیلا نگاهی بهم کرد و گفت: کسری میشه تلفنم و بیاری تا به سیما جون زنگ بزنم عید و تبریک بگم
بلند شدم و گفتم: الان میارم
بعد از صحبت با مامان و خانواده عمو و خانواده بهار ، رو به هیلا کردم و گفتم: حالا چیکار کنیم؟
فکری کرد و گفت: بریم بیرون دلم تو خونه گرفت، بریم یک کم بگردیم
دلم به حالش سوخت راست میگفت طفلک از وقتی تصادف کرده بود بیرون نرفته بود، نگاهش کردم و گفتم: پس بشین تا لباسات و برات بیارم
محکم دستاشو کوبید به هم و گفت: آخ جون
از کارش خنده ام گرفت و سرم و تکان دادم و رفتم سمت اتاق و در کمدش و باز کردم و یک مانتو سرمه ای و دامن جین و یک شال برداشتم و رفتم پیشش، لباسها را بهش دادم و گفتم: اگه سختته کمکت کنم
با شرمندگی گفت: نه خودم میتونم عوض کنم
در حالیکه به سمت اتاق میرفتم گفتم: پس منم میرم آماده بشم
وقتی برگشتم هیلا آماده روی مبل نشسته بود، نگاهش کردم و گفتم: بریم
سرش و تکان داد، رفتم سمتش که بلندش کنم که گفت: کسری بذار عادت کنم، و چوب دستی اش را برداشت و به سختی راه افتاد
منم به فاصله کم پشتش راه میرفتم
وقتی سوار ماشین شدیم گفتم: کجا برم؟
- نمیدونم هر جا دوست داری؟
اول کمی در خیابانهای خلوت تهران در روزهای اول بهار گشت زدیم و بعد از کمی کنار پارکی ایستادم و گفتم: میتونی راه بری؟
- اوهوم میتونم
پیاده شدم و در سمتش و باز کردم و گفتم: یواش بیا پایین
چند دقیقه ای راه رفتیم ، بعد از کمی روی نیمکتی نشستم و گفتم: بیا بشین اینجوری خسته میشی
اومد کنارم نشست، موهاش و زیر شالش مرتب کرد و گفت: خیلی خوشحالم اومدم بیرون، انگار از زندان آزاد شدم
خندیدم و گفتم: حتما منم زندانبانت بودم
دستم و گرفت و گفت: من حاضرم همیشه تو زندانی باشم که تو زندانبانش باشی
دستش و فشردم و گفتم: هیلا من و احساساتی نکن، یهو دیدی وسط این همه آدم ... و سرم و تکان دادم و گفتم: استغفرلله
خندید و گفت: باشه، باشه، تو خودت و کنترل کن
از هر دری با هم حرف زدیم از دوران مدرسه و خاطرات اون موقع و من ازش از شروع رابطه دوستیم با میلاد گفتم
به ساعت نگاه کردم ساعت 7 بود، رو به هیلا گفتم: پاشو بریم من گرسنه ام شد حسابی
هیلا به زحمت بلند شد و گفت: من حاضرم
جلوی یک رستوران نگه داشتم، رستوران شیکی بود، پیاده شدیم و رفتیم تو
بعد از خوردن غذا، به هیلا گفتم: فعلا این دو هفته تعطیلی عید و که پیشتم، اما واسه دو هفته بعد که باید برم، میبرمت خونمون، تا مامانم ازت مراقبت کنه
نگاهم کرد و گفت: من خونه خودم میمونم، بهارم میاد پیشم
یک قلپ از آب لیوان را خوردم و گفتم: نمیشه، بهار خودش خونه زندگی داره، سر کارم میره، نهایت بتونه شب بیاد پیشت، پیش مامان باشی خیالم راحت تره
لباش و بهم فشرد و گفت: نمیخوام به سیما جون زحمت بدم
لبخندی زدم و گفتم: تو نگران اون نباش ، مامان از خداشه که یک نفر پیشش باشه، اونم همش تنهاست، من که نیستم، کوروشم یا دانشگاهه، یا با دوستاش میره بیرون
لبخندی زد و گفت: اگه اینجوریه باشه حرفی ندارم

هیلا
پانزده روز تعطیلی با کلی خاطرات خوش با هم بودن گذشت و شد وقت رفتن کسری
به مادرش گفته بود که قرار برای دو هفته من و ببره پیشش، سیما جون خیلی خوشحال شد
روز 14 فروردین کسری وسایلم را برداشت و راه افتاد، حالا دیگه به چو دستی عادت کرده بودم و راحت تر راه میرفتم، به کمک کسری تو ماشین نشستم
وقتی سیما جون در را باز کرد ف اومد سمتم و صورتم و بوسید و کلی قربون صدقه ام رفت ، لبخندی از سر شرمندگی زدم و گفتم: شرمنده سیما جون، باعث زحمت شدم
مادرانه در آغوشم گرفت و گفت: این چه حرفیه دخترم، قدمت روی چشم، اینجا هم اصلا احساس غریبی نکن، منم مثل مادرت بدون
با خودم گفتم: اگر من همچین مادری داشتم که دیگه چه غمی داشتم
لبخندی زدم و گفتم: شما لطف دارید، کسری من و به سمت اتاقش برد و گفت: عزیزم اینجا اتاق منه، که الان متعلق به توئه
خندیدم و لبه تختش نشستم و به اطراف اتاق نگاه کردم و گفتم: تا حالا اتاقت و بهم نشون ندادی
لبخندی زد و گفت: آخه تا حالا پیش نیومده بود
اومد سمتم و خم شد و پیشانیم و بوسید و گفت: من دیگه باید برم، همه سفارشای لازم و به مامان کردم، هیلا نکنه من نیستم دوباره کار دست خودت بدیا؟
با صدا خندیدم و گفتم: سعی میکنم و موهای کوتاهش و بهم ریختم
نگاهی با اخم بهم کرد و گفت: هیلا شوخی نمیکنم، تو را خدا مراقب خودت باش
سرم و با خنده تکان دادم، بلند شد و رفت سمت کشو میز تحریرش و یکسری کاغذ برداشت
من دارم میرم ، هر روزم زنگ میزنم، هیلا دیگه...
پریدم وسط حرفش و گفتم: باشه باشه
به کمک چوب دستیم بلند شدم و باهاش از اتاق رفتم بیرون، سیما جون هم از آشپزخانه اومد بیرون و با لبخند رو به کسری کرد و گفت: مادر برو خیالت راحت باشه، مثل چشام ازش مراقبت میکنم
کسری رفت سمتش و روی موهاش بوسه ای زد و گفت: مامان مراقب باش شیطونی نکنه
خندیدم و گفتم: کسری؟
سیما جون خندید
کسری دوباره اومد سمتم و خم شد و اینبار گونه ام را بوسید، این کارش باعث شد جلوی سیما جون آب بشم برم زیر زمین، گفت: خداحافط
من خداحافطی کردم و سیما جون گفت: خدا پشت و پناهت مادر، سفرت بی خطر

وقتی کسری رفت ، سیما جون چای ریخت و اومد کنارم نشست و گفت: فسنجون که دوست داری عزیزم؟
نگاهش کردم و گفتم: معلومه، خیلی زیاد
- خوبه، خیالم راحت شد، همش با خودم میگفتم نکنه دوست نداشته باشی
لبخندی زدم و گفتم: مگه میشه من چیزی شما درست کنید و دوست نداشته باشم
لبخند مهربونی زد و گفت: ببینم از کسری راضی هستی؟ اذیتت که نمیکنه؟
سرم و با شرم انداختم پایین و گفتم: کسری خیلی خوبه، باهاش احساس خوشبختی و آرامش میکنم
- پس کی مادر میخواین مراسم بگیرید؟
همونطور که سرم پایین بود گفتم: اگه خدا بخواد اول تابستان
- به سلامتی، بلند شد و ادامه داد: هیلا جان عزیزم کنترل تلویزیون اونجاست تلویزیون و روشن کن حوصله ات سر نره ، منم برم میز و بچینم
بلند شدم و گفتم: من هم میام کمکتون از اینکه یک جا بشینم خسته میشم
- باشه مادر بیا، فقط یواش ، عجله نکن

کسری
با عصبانیت و کلافگی گفتم: میلاد زنگ بزن که مصالح را بفرستن کار نباید بخوابه
میلاد رفت سمت تلفن و شماره گرفت و شروع به صحبت کرد، روی میزم پر بود از کاغذ، از یک طرف حواسم به صحبتهای میلاد بود از طرفی هم مشغول کارهای خودم بودم
تلفن میلاد که تموم شد اومد روبروم نشست و گفت: تا آخر شب میفرستن
سرم و تکان دادم و گفتم: خیلی خوب ، پاشو برو بالای سر کارگرا وایسید، تا مصالح جدید برسه
بی چون و چرا بلند شد، هنوز پاش و از در نذاشته بود بیرون که تلفنم زنگ خورد، به خیال اینکه هیلاست، لبخندی رو لبام نشست
کاغذ ها را از روی میز کنار زدم و لابه لاشون بدنبال گوشیم گشتم، بلاخره پیداش کردم، به صفحه نگاه کردم، شماره آشنا نبود، یعنی کی میتونست باشه
دکمه را زدم و گفتم: الو بفرمایید
صدای زنی آمد که گفت: سلام، آقای مهندس شایگان؟
با تعجب گفتم: بله خودم هستم بفرمایید
- من شیرین ملکان هستم
چقدر این اسم آشنا بود، رفتم تو فکر که خودش پیش دستی کرد و گفت: مادر هیلا
آه درسته خیلی مودبانه گفتم: بله خوب هستید شما؟
خیلی خشک و رسمی گفت: ممنون
اینگار داشت خودش و برای گفتن چیزی آماده میکرد، کمی سکوت کرد و بعد با همان لحن قبلی گفت: من میتونم شما را ببینم؟
لبخندی زدم و گفتم: بله حتما، کی تشریف میارید ایران، من و هیلا...
حرفم و برید و گفت: من الان ایرانم، منتها نمیخوام هیلا از اومدن من خبر دار شه، من فقط میخواستم با شما صحبت کنم، و نمیخوام از ملاقات من با شما چیزی بدون
- برای چی؟ من از هیلا چیزی را ...
یهو لحنش رنگ خواهش گرفت و گفت: هیلا زیاد رابطه خوبی با من ندارد، نمیخوام تو این روزایی که اینقدر شاد، با دیدن من اذیت بشه
آهی کشیدم و گفتم: باشه، اما من تهران نیستم فعلا
- میدونم، اینم میدونم فردا شب برمیگردید
با کنجکاوی گفتم: شما از کجا میدونید؟
- خودتون بیاین همه چیز و میفهمید
- باشه میام، شما کدام ه


مطالب مشابه :


پست 4 رمان آقای مغرور ، خانم لجباز

پست 4 رمان آقای مغرور ، خانم ویکم امانت داری می هتل سریع کلید سوییت رو




ایلگار دخترم 1

امیررضا خودت میدونی که راه سختی واسه راضی کردن دل حاجی داری مانیا را در بازی واسه




آموزش خصوصی تضمینی شنا در استخر منزل

آموزش تضمینی خصوصی شناهای قورباغه پروانه کرال سینه کرال پشت فقط در استخر منزل شما




دانلود رمان در مسیر آب و آتش برای کامپیوتر و موبایل و اندروید

رمان یه بار بهم بگو دوستم داری. هتل. رمان فرشته کار نشد نداره مانیا خانم هم که اهل ریسک و




رمان بازی تمومه14

ميلاد با بهت به رفتن خانم برنا نگاه ميكرد و كار را تعطيل كرديم و به هتل بازی تمومه دیگر




رمان بازی تمومه24و25

دنیای رمان - رمان بازی تمومه24و25 - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , رمان آقای مغرور خانم




رمان بازی تمومه13

بهت آوانس دادم خانم ،ميخوام شديم و قرار شد بارها را به هتل بياورند بازی تمومه دیگر




رمان بازی تمومه21

بودم ، سریع از تختم پایین اومدم و بسمت آیفون رفتم، تصویرش و دیدم، خانم هتل بشنوم رفتی




رمان تقاص پست7

- سپیده مرض گرفته تو چرا آزار داری؟ تو هتل بیلیارد بازی خانم قد بلندی بود با




برچسب :