آخرین برف زمستان قسمت19(قسمت آخر)

ایاز خان کنارم نشست و دست نوازشی به اون سنگ سرد کشید.
ـ همه ی امید من،دلیل زندگیم و نهایت آرزوم بعد فوت همسرم،این پسر بود.ارسلان تنها بهانه ی من برای نفس کشیدن بود.اون که می خندید دنیا به روم لبخند می زد.غم که می نشست تو چشماش زمین وزمان به چشمم رنگ ماتم می گرفت.محال بود اگه تصور کنم می تونم حتی یه لحظه رو بدون اون زندگی کنم.اما...فقط هیجده سالش بود که یه روز مرد ومردونه اومد جلوم نشست و گفت نرگس،همبازی بچگی هاش وبهترین دوستش رو می خواد وخدا می دونه که چقدر دلنشین این خواستن روجوونمردونه باهام درمیون گذاشت که نتونستم نه بیارم.

حتی با اینکه تنها سرمایه اش اونموقع فقط یه دل پاک ویه اراده ی قوی بود.جلوش نموندم ومخالفت نکردم اما اونقدر براش سخت گرفتم که اگه هوای جوونیه از سرش بپره که دیدم نشد.عشق نرگس اونقدر محکم به دلش گره خورده بود که ازش دست نکشید.براشون شرط گذاشتم دانشگاه قبول شن بعد پا پیش میذارم. واونا با بهترین رتبه ها جفتشون پزشکی قبول شدن.بهش گفتم فقط یه عقد ساده براشون می گیریم واونا باید همزمان با خوندن درسشون شرایط رو برای زندگی مشترک آماده کنن و اون همه ی شرط هام رو بی چک وچونه قبول کرد.
طفلی ارسلان اون یه سال آخر رو خیلی زحمت کشید.همشم به خاطر سخت گیری های من بود.می خواستم مرد بار بیاد غافل از اینکه اون واقعا مرد بود. ومرد بودنش رو بارها وبارها بهم دیکته کرد.تموم اهالی روی اسمش قسم می خوردن.دیگه نه تنها افتخار من که افتخار این روستا بود.نشد مشکلی پیش بیاد و ارسلان یه گوشه اش رو نگیره و حلش نکنه.واسه همین روزی که رفت فقط من نشکستم،این روستا هم شکست...
محمد کنارمون نشست وبا بغض گفت:ترم سه ی دانشگاه بودم که به واسطه ی رهی وارد گروهی شدم که عضو جهاد دانشگاهی بودن وبی مزد ومنت برای مردم مناطق محروم کاهای خدماتی می کردن.همون روزای اول ازاردوهای جهادی شون که تو تابستون یا روزای تعطیل بین دوترم بود،خوشم اومد واستقبال کردم.مدیریت گروه هم به عهده ی استاد محبوبم ایاز آقایی بود.
نگاه کوتاهی به ایاز خان انداختم که متفکرانه به تصویر حکاکی شده ی روی سنگ زل زده بود.
ـ پسروعروس استاد هم تو گروهمون بودن واینطوری شد که من با ارسلان آشنا شدم واین آشنایی یه دوستی محکم بین من ورهی وارسلان ونرگس بوجود آورد وباعث شد ما جدا از گروه هم کارهای خدماتی زیادی رو به عهده بگیریم.اوایل فقط مشکلات روستایی ها بود اما بعد به ایل هم کشید.
راستش این کار حس غرورمو یه جورایی ارضا می کرد.من پسرجهانگیرخان ایل بیگی بودم.همه منو می شناختن وبه خاطر پدرم بهم احترام می ذاشتن اما من احترامی رو میخواستم که فقط برای خودم باشه.واسه همین خودمو غرق این برنامه های تموم نشدنی کرده بودم.آخر هفته ها با رهی وارسلان می رفتیم به ایل سرمی زدیم ونمیذاشتیم کار انجام نشده ای زمین بمونه.
پایگاه صحرایی خدمات امدادی ودرمانی ایده ی ما برای مردم اون منطقه بود که همیشه مجبور بودن مسافت زیادی رو طی کنن تا به یه خونه ی بهداشت یا مرکز کوچیک درمانی برسن.خدا می دونه وقتی حکم موافقتش رو گرفتیم،چقدر خوشحال بودیم.ارسلان آرزو داشت به محض تموم شدن درسش با نرگس اونجا مشغول شن و...
یه چند لحظه مکث کرد.انگار براش سخت بود بازم بگه.دست ایاز خان رو شونه اش قرار گرفت واون به حرف اومد.
ـ توراه برگشت به اردبیل بودیم که تصادف کردیم.یه تصادف کوچیک که خسارتی جزئی برای ماشین جلویی به بار آورده بود.خب این از نظر من که فکر می کردم با پول بابام می تونم هرچیز وهرکسی رو بخرم وبفروشم، اتفاق خاصی نبود.خیلی بی خیال از ماشین پیاده شدم وبه طرف راننده ی اون ماشین که مث خودمون جوون بود،رفتم.
اما اون حسابی از وضع پیش اومده عصبانی بود.چون بلافاصله بعد از پیاده شدن بدون اینکه توضیحی بشنوه،باهام دست به یقه شد وهلم داد ومن روزمین افتادم.راستش برام بدجوری گرون تموم شد.من پسر جهانگیر خان بودم و خونواده ام بزرگ طایفه بودن.مگه می تونستم با این حقارت کنار بیام؟سریع از جام پا شدم وباهاش گلاویز شدم.به محض درگیری دوستای اون که سه نفری می شدن ورهی وارسلان که همراه من بودن،مداخله کردن وخواستن دعوا رو تموم کنیم. اون جوون کوتاه اومد اما من نه.
غرورم دردش اومده بود ونمی تونست بی خیالش شه.اونا که از چهره شون معلوم بود اهل دعوا ومجادله هستن کم نیاوردن وپا به پام اومدن.هرچی رهی سرم فریاد زد،ارسلان خواست آرومم کنه فایده ای نداشت.مغزم انگار از کار افتاده بود.دلم میخواست هرچهارنفرشون رو زیر دست وپام له کنم.اما اون وسط یکی شون چاقو کشید و خواست تو بدنم فرو کنه که ارسلان دید و...
ایاز خان دیگه طاقت نیاورد واز جاش بلند شد.
ـ دست از این عذاب بکش محمد.ارسلانم رو با این غم اذیت نکن.من از همون اولشم گفتم هیچ وقت تو رو مقصر ندیدم.این سرنوشت پسرم بود وماباید باهاش کنار بیایم.مرگ ارسلان بهم یاد داد فرصت باهم بودن کوتاهه،اگه کوتاهم نباشه اونقدر زود میگذره که...نذار این فرصت ها بگذره.چون تهش واسه آدم فقط پشیمونی می مونه.
محمد اما سرسختانه زمزمه کرد.
ـ من باید به جاش می مردم.اون چاقو باید تو سینه ی من می نشست...نه ارسلان که افتخار اینجا بود،نه نامزد نرگس،نه دانشجوی نمونه ی دانشکده ی پزشکی،نه پسر بهترین استادم.واسه همین بود که رهی نمی تونست منو ببخشه.چون من مقصر بودم چون من...
بغض روگلوش نذاشت ادامه بده.سرشو پایین انداخت ودستاشو مشت کرد.
ـ تموم دلخوشی من بعد اون اتفاق این بود که با حرفا وطعنه های رهی بهونه ای پیدا کردم بیام اینجا و بخوام جبران کنم.که نتونم یک عمر تو چشمای شما زل بزنم اما جای پسرتون رو براتون پرکنم.که همه ی خواسته ی شما از من برای ارسلان خوندن یه آیة الکرسی بعد نمازهام باشه.که بعدش همه جا با افتخار سرتون رو بلند کنین وبگین این پسرمه،ارسلانمه،اومده که جای خالیش رو پرکنه ومردم اینجا قبولم کنن.بهم بگن ارسلان وفراموش کنن من باعث مرگ ارسلانشون بودم.من کمر این روستا رو شکستم.
ایاز خان دست پدرانه ای به سرمحمد کشید ودرحالیکه قصد رفتن کرده بود،زمزمه وار گفت:
ـ دمی با غم به سر بردن جهان یک سر نمی ارزد.
به می بفروش دلق ما کزین بهتر نمی ارزد.

زبونم نمی چرخید حرف بزنم.گیج بودم،داغون بودم ودلم می خواست چشمامو ببندم و وقتی باز می کنم ببینم اینا همش فقط یه خواب بوده،یه خواب بد.
محمد نگاهشو بهم دوخت.

ـ تو این هشت سال همه ی زندگیمو خرج این کردم که اشتباهمو جبران کنم،امانشد.عذاب وجدان دست از سرم برنداشت.هرگز نتونستم از ته دل بخندم،هیچ وقت نشد قلبا شاد باشم.زندگی مون رو پای همین عذاب باختم.
سرشو بلند کرد وچشمای خیسش رو بهم دوخت.قلبمو انگار گرفت تو مشتش وفشرد.این اولین باری بود که اشکاشو می دیدم.نتونستم طاقت بیارم،نشد لرزیدن سرشونه هاشو ببینم وساکت بشینم.محمدم داشت گریه می کرد.
دستای لرزونمو رو سرشونه های پهنش گذاشتم و وادارش کردم به من نگاه کنه.داشتم پابه پاش اشک می ریختم اما این اشک ها تو این لحظات نفس گیر به درد من نمی خورد.باید بهش می گفتم که چه احساسی بهش دارم،که برام این اتفاق،این عذاب وجدان،این ریاضت هشت ساله چه مفهومی داره.که اگه ایاز خان تونسته از گناهش بگذره چرا خودش ودیگرون نگذرن؟
ـ محمد؟!
سرشو گذاشت رو سینه ام وهق هقش رو تو آغوشم خفه کرد.شونه هام خم شد از اینهمه درد که تو دلش بود و حالا ناگفته انگار همه شو می خواست باهام شریک شه.از خودم بدم اومد که چرا وچطور نخواستم این درد رو ببینم وغم تو چشماش رو به همچین عذابی تعبیر کنم.چرا نشد یه بار گره ی مشت شده ی دستاش رو باز کنم وازش بخوام درداشو به من بگه.
مگه من همسر نبودم؟همون دو بخشی پرمدعایی که تو زندگی مشترک فقط دنبال احقاق حق وثابت کردن خودش بود...چطور شد که ندیدم؟چرا خودمو به نشنیدن زدم؟چی شد که تلاش نکردم این بار سنگین رو از رو شونه هاش بردارم.
میون گریه هام،نفس گرفتم وگفتم:
ـ جبران کردی.تموم این سالها رو،جای خالی ارسلان واشتباهاتت رو.حالا دیگه ایاز خان دوستت داره و تو رو پسرخودش می دونه،این روستا ارسلانش روداره ومن...
سرشو بلند کردم وازش خواستم تو چشمام زل بزنه.
ـ بهت افتخار میکنم.
تاکیدی که تو حرفام بود باور کلمه به کلمه شو آسون می کرد ومحمد باورم کرد که آروم شد.که چند دقیقه تو چشمام خیره موند و اون لبخند محزون رو ازم دریغ نکرد.
نگاهمو به سنگ قبر ارسلان دوختم واز ته دلم برای شادی روحش دعا کردم.از خدا خواستم دل محمد رو هم آروم کنه و وقتی ازجام بلند شدم ودستشو گرفتم واون بی هیچ مقاومتی از جاش بلند شد،فهمیدم خدا دست به کار شده.
تومسیر برگشت برخلاف موقع اومدنمون،ازم دوری می کرد.به اندازه ی عرض یه شونه فاصله داشتیم و اون هنوز مردد بود ومن نمی دونستم چطور باید این فاصله رو پرکنم.
بیشتر سکوت می کرد واگه چیزی می پرسیدم،جواب می داد.
ـ اونی که به ارسلان چاقو زد چی شد؟
ـ دوسال می شه از زندان آزاد شده.
بهت زده نگاش کردم.
ـ قصاصش نکردن؟
ـ ایاز خان از حق قصاص گذشت و رضایت داد.این چند سالم به خاطر حکم عمومی دادگاه تو زندان بود.
باورم نمی شد.با اینکه ایاز خان رو متفاوت از خودم ودیگرون شناخته بودم اما هرگز فکر نمی کردم همچین دل بزرگی داشته باشه.
ـ چرا رضایت داد از خون پسرش بگذره؟
ـ نخواست خونواده ی دیگه ای رو هم مث خودش عزادار کنه.اونو به جوونیش بخشید.تازه به فرض هم که قصاص می شد اینجوری ارسلان بر می گشت؟
بی اراده آه کشیدم.
ـ دده همیشه می گفت بزرگ باید بزرگی کنه.حالا نقل ایاز خان هم همینه.چون خودش بزرگه،دلش بزرگه نمی تونه بزرگی نکنه.
ـ من همه ی زندگیمو مدیون اونم.اگه اون نبود وکمکم نمی کرد شاید حتی به خودکشی هم فکر می کردم.مطمئنم نمی تونستم دووم بیارم اگه ایاز خان وادارم نمی کرد جای ارسلان رو پر کنم.شاید هرکی از دور ببینه خیال کنه اون این تصمیم رو برای دل خودش گرفته اما این من بودم که به همچین نقشی نیاز داشتم.اگه ارسلان نبودم زودتر از اینها وا می دادم.اگه کارهاش رودوشم سنگینی نمی کرد خیلی زود تسلیم می شدم.
یه سوال تو سرم چرخ می خورد ومن مردد بودم بپرسم.
ـ نرگس چی؟! اون چطوری باهاش کنار اومد؟!
اینبار اون بود که آه کشید.
ـ هرگزکنار نیومد،حتی حالا که با رهی ازدواج کرده وبه قول خودش خوشبخته.درمورد اون فقط همین رو می تونم بگم که آستانه ی تحمل دردش بالاست.اونقدر بالا که بتونه چشم تو چشم منی که باعث مرگ عزیزش بودم بندازه وبهم بگه داداش.که باعشق وعلاقه خونه باغ رو برای تو بچینه.خونه باغی که یه زمانی قرار بود خونه ی نرگس وارسلان توش ساخته شه.
رسیده بودیم به یه سه راهی که سمت راستش به خونه ی نرگس و رهی منتهی می شد وبغض تو گلوم وچشمای خیسم پای گذشتنم رو سست می کرد.حالا که تموم این اتفاقات رو باحرفایی که از این واون شنیدم،کنار هم چیده بودم نمی تونستم قضاوت نکنم.نمی شد انگشت اتهامم رو مثل پوران به سمت رهی نگیرم ونگم گروکشی کرده.نمی شد توچشمای نرگس زل بزنم واین درد رو کتمان کنم که تموم آرزوهای مشترکش با ارسلان حالا به من ومحمد تعلق داره.و آخ که چقدر درد داره ببینی با آرزوهای یکی دیگه احساس خوشبختی می کنی.
ـ نمی یای؟
سوال محمد باعث شد به طرفش برگردم.چندقدمی ازم جلوتر بود.
- باید نرگس رو ببینم...باید باهاش حرف بزنم.
بدون اینکه منتظر بمونم قدم تند کردم و مثل خواب زده ها به سمت خونه ی نرگس دویدم.سوز سرما بیداد می کرد اما من داغ بودم،تب داشتم وتموم تنم خیس از عرق بهت وناباوری بود.
جلوی درخونه که رسیدم به عقب برگشتم.محمد دنبالم نیومده بود.شاید اون حرفای ناگفته ی نرگس رو می دونست.شاید می خواست این فرصت رو بهم بده که هضم کنم تموم این هشت سال رو،مرگ ارسلان وسرنوشت نرگس رو.
با دستهای لرزون زدم به در.اما کسی باز نکرد.پاهام سست شد وبی اختیار جلوی در رو زمین نشستم.نمی دونم چقدر گذشت،چقدر بیهوده به در زدم وچقدر فکرکردم.
- آیلین؟!
نگاهم به یه جفت کفش زنونه کنار پام خیره موند.خم شد وشونه ام رو تکان داد.
ـ دختر تو اینجا چیکار می کنی؟چی شده؟!
چشمام می سوخت.سرمو بلندکردم وچهره ی نگران ومهربونش رو تار دیدم.
ـ من...من نمی دونستم.
اشکام دونه دونه روصورتم سر خورد واومد پایین.با بهت بغلم کرد وخواست چیزی بگه که من با گریه گفتم:
ـ محمد وایازخان همه چیز رو بهم گفتن.وای نرگس تو چی کشیدی.
سعی کرد آرومم کنه.
ـ پاشو دختر خوب.اشکاتو پاک کن.می یم تو با هم درموردش حرف می زنیم. باشه؟
با بغض سرتکان دادم واون درو باز کرد و وارد شدیم.کمکم کرد بشینم ویه به پشتی تکیه بدم.خودشم رفت تو آشپزخونه.
گریه ام بند اومده بود اما هنوز بغض داشتم.به هشت سال قبل فکر می ردم.اونموقع فقط چهارده سالم بودم. شاید اگه اون روزا می دونستم قراره برای محمد،شریک زندگیم همسرم همچین اتفاقی بیفته،هیچوقت راحت ازش نمی ذشتم.
حالا بی تابی های رهی رو برای فوت دوستی که هیچوقت ندیده بودمش بیشتر درک می کردم.یادمه با دده رفت به ایل.یه ماهی اونجا موند و وقتی برگشت از همیشه بیشتر افسرده بود.
اونقدر غرق دل مغشولی های دخترونه ام بودم که حتی کنجکاو نشدم بدونم دوست فوت شدش کیه ورهی چرا اینقدر غمگینه.سالها بعد هم که به خاطر مشاجره های زیاد با مامان وبابا بهش نزدیک شدم،باز برای این غم کنجکاوی نکردم.انگار دست سرنوشت می خواست منو بعد اینهمه اتفاق بکشونه اینجا تا به یکباره حقیقت رو سرم آوار شه.

یه لیوان سرامیکی که ازش بخار بلند می شد به طرفم گرفت.
ـ چای سبزه.آرومت می کنه.

بی حس وحال لیوان رو گرفتم وجلوی پام گذاشتم.پیشم نشست ودستاموگرفت.
ـ خب حرف بزن.بگو چرا اینقدر آشفته ای؟
باغصه نگاش کردم.
ـ تو حرف بزن...تو بگو.
سرشو پایین انداخت وبا کمی مکث گفت:
ـ مرور خاطرات شیرین گذشته گاهی آدمو عذاب می ده.اونم اگه این خاطراتو با کسی داشته باشی که دیگه نیست.من وارسلان با هم زمین خوردیم،باهم بلند شدیم،با هم بزرگ شدیم.ازش دوماهی بزرگتر بودم اما این تو ذهنم ملکه شده بود که حرف باید حرف اون باشه.چون ارسلان هرچیزی رو قبل ازخودش برای من می خواست .
دوستش داشتم،نفسم بسته به نفسش بود ومی دونستم دوستم داره.اصلا نیاز به گفتن نبود.اون به قد سالهایی که با هم بودیم اینو بهم ثابت کرده بود.وقتی که تنهام گذاشت ورفت احساس کردم زندگی بیش از حد پوچه.نمی تونستم با این غم کنار بیام.از همه فراری بودم وبیشتر از همه ازخودم.ایاز خان نذاشت به این حال بمونم.اونقدر برام از آرزوها وخواست های ارسلان گفت که نشد یه جا بشینم وکاری براش نکنم.هرکدوم از آرزوهاش که برآورده می شد وتلاشش به بار می نشست من یه قدم از این نرگس افسرده فاصله می گرفتم تا رسیدم به جایی که دیدم حتی شده بی دلیل دنبال شادی زندگیم.چون مطمئن بودم هرجا که شادی باشه،عشق باشه ارسلانم همونجاست.
مردد پرسیدم.
ـ محمد چی؟!با اون چطور کنار اومدی؟
لیوانمو به دستم داد.
ـ بگیر بخور سرد شده.
کمی از محتویاتش رو خوردم واون یه نفس گرفت.
ـ از دستش عصبانی بودم،دلم نمی خواست هرگز چشمم به چشمش بیفته.وقتی رهی مجبورش کرد که بیاد واشتباهشو جبران کنه از اونم بدم اومد.نمی خواستم حضورش روتحمل کنم.تازه زمانی که ایاز خان گفت محمد مث پسرشه دیگه نتونستم این وضع رو طاقت بیارم.من دلم نمی خواست کسی جای ارسلان رو پر کنه.دلم پر از کینه شده بود می خواستم عذابش بدم.شده بودم آینه ی دق اون. خیلی اذیتش کردم اما اون صبورانه سکوت کرد وبه تلاشش ادامه داد.
کم کم تاثیر کمک هاش به چشمم اومد.دیدم یه روستا قدمش رو خیر می دونن ودعاش می کنن،دیدم زحمتی که برای اینجا کشیده بیشتر از ارسلان نباشه کمتر از اونم نبود.دیدم اون مدتهاست داره راه ارسلان رو می ره ومن هنوز لجوجانه سرجام موندم وبا خودم درگیرم.این شد که کم کم باهاش کنار اومدم ویک روز دیدم دیگه ازش نه تنها بدم نمی یاد که مث یه برادر دوستش دارم.
ـ اونو بخشیدی؟
خندید وباز اون دوتا چال خوشگل رو گونه هاش جا خوش کرد.
ـ مگه می شه نبخشم؟ اونم بعد هشت سال وبه خاطر اشتباهی که همه مون می دونیم عمدی نبوده.
سکوت کردم واون برای عوض کردن جو بلند شد برای عصرونه چیزی آماده کنه.یه نگاه به ساعتم انداختم.باورم نمی شد.پنج ونیم عصر بود.بی هوا از جام بلند شدم.باز این دوبخشی حواس پرت محمد رو فراموش کرده بود.چطور تونستم با این حال تنهاش بذارم؟حتما خیال می کنه از دستش ناراحتم که سراغی ازم نگرفته.
نرگس اومد تواتاق.
ـ کجا داری می ری؟
ـ نفهمیدم چطور محمد رو گذاشتم واومدم.من باید برم.
ـ زنگ می زنیم بیاد اینجا.شام رو با هم می خوریم.
کلافه بوسیدمش وبه سمت در رفتم.
ـ نه باید برم.میخوام باهاش حرف بزنم.نمی خوام بذارم دیگه بیشتر از این عذاب بکشه.
لبخند مطمئنش رو ازم دریغ نکرد وسرتکان داد.
- برو به امون خدا.انشالله همه چیز درست می شه.
ازش خداحافظی کردم واز خونه بیرون اومدم.سریع کوچه ها رو پشت سرگذاشتم ونزدیک پل رهی با ماشینش جلو پام ایستاد.
ـ سلام آبجی کوچیکه کجا داری می ری؟
ازدستش عصبانی بودم.به خاطر اینهمه عذابی که محمد کشیده بود،به خاطر اون قضیه ی گروکشی که خجالت کشیدم از نرگس علتش رو بپرسم.
ـ می رم خونه.
ـ چرا اخمات توهمه؟چیزی شده؟
ـ اینو من باید ازت بپرسم.البته به وقتش.دستت درد نکنه واقعا برادری رو درحقم تموم کردی.
عصبی پرسید.
- چی داری میگی تو؟حالت خوبه؟
اشک تو چشمام حلقه زد.
ـ نه نیست.اونم وقتی که فکر می کنم برادرم برا رسیدن به خواسته ی دلش،خواهرشو پیشکش رفیقش کرده.
چشماش گرد وفکش منقبض شد.
- بیا سوار شو با هم حرف بزنیم.این مزخرفات چیه که میگی؟
اشکامو با آستین پالتوم پاک کردم.
ـ من با تو حرفی ندارم.
خشمگین از ماشین پیاده شد وبه زور منو سوار کرد.
ـ حالا بگو ببینم چی شده؟
با گریه همه چیز رو بریده بریده بهش گفتم و اون با هرجمله ای بیشتر تو خودش فرو رفت وچشماش رنگ غم گرفت.
ـ همیشه از خدا خواستم منو به خاطر این حماقتم ببخشه.من محمد رو خیلی اذیت کردم.به حدی از مرگ ارسلان عصبانی بودم که می خواستم با آزار دادن محمد خودمو آروم کنم.با حرفام کشوندمش اینجا.کاری کردم همه ی زندگیش رو وقف همین جا کنه.گذاشتم همیشه بار اون عذاب وجدان لعنتی رو شونه هاش باشه.اماوقتی زمان درد این مصیبت رو کم کرد،وقتی با مرگ ارسلان کنار اومدم،وقتی با هربار دیدن نرگس دلم لرزید دست از سرش برداشتم اما اون عذاب وجدان بی خیالش نشد.محمد همه چیزش رو پای این اشتباه گذاشت.
درست اون موقع که من همه ی تلاشمو گذاشته بودم سر اینکه مامان وبابا رو راضی کنم تا با ازدواج من ونرگسی که به هزار زحمت از زیر زبونش کشیده بودم دوستم داره، موافقت کنن. اون همه ی فکرش پیش این بود که دیگه چه کاری از دستش برای مردم اینجا بر می یاد.چیکار می تونه بکنه که روح ارسلان ازش شاد باشه...پوران خانوم ازم بدش می یاد چون من باعث شدم محمد به همچین روزی بیفته.که دیگه خودشو نبینه وبرای خواست هاش ارزشی قائل نشه.وخب بابت این خودخواهی خوب تنبیه شدم.اونموقع که پوران خانوم قسم خورد واسه اینکه محمد دلش آروم بگیره حتی حاضره از نرگس براش خواستگاری کنه،آتیش گرفتم.
نتونستم جلو پوزخند زدنمو بگیرم.
- اونوقت واسه نجات خودت منو دودستی تقدیم محمد کردی مگه نه؟
دستاشو مشت کرد وبه سختی گفت:
ـ ای کاش می فهمیدی چقدر دوستت دارم.یعنی فکر می کنی اینقدر نامرد بودم که اینکارو بکنم؟اونم وقتی خود محمد ونرگس با این ازدواج مخالف بودن؟...من خودمو به هردری زدم که پوران خانوم دست برداره اما اون باهام افتاده بود رو دنده ی لج.تازه ننه سوره رو هم راضی کرده بود.دست به دامن ایاز خان شدم وتازه اون موقع بود که فهمیدم چه بلایی سر محمد آوردم.اگه اون یه روزی به خاطر خشم وعصبانیتش باعث مرگ ارسلان شد من با خودخواهی روزی هزار بار باعث مرگ محمد شده بودم.
ایاز خان ازم خواست حالا که خودمومقصر می دونم لااقل اشتباهمو جبران کنم.نشستم با محمد حرف زدم.کاری کردم از اینجا دل بکنه وبره.وقتی رفت تهران روحیه اش خیلی بهتر شد.یه روزم اومد گفت خونواده اش باز اصرار دارن ازدواج کنه.اتفاقا ایاز خان هم تشویقش کرد اما این ترس دوباره افتاد به جونم که نکنه محمد نرگس رومی خواد ولی...

به طرفم برگشت وواسه چند لحظه عمیقا تو چشمام زل زد.
ـ اون تورو ازم خواستگاری کرد.می گفت تواین چند باری که دیدت ازت خوشش اومده.از جسارتت،شیطنت هات وسرنترسی که داری.وقتی اینا رو گفت دیوونه شدم.خیلی بد باهاش برخورد کردم اما اون از ایاز خان خواست پادرمیونی کنه ومن مجبور شدم به حرفاش گوش بدم.هنوزم بابت عذاب وجدانش ناراحت بودم.نمی خواستم خواهرمم از این موضوع رنج بکشه.خب ایاز خان فکر میکرد که این حق محمد نیست.اگه اون می تونه تورو خوشبخت کنه من نباید جلوش رو بگیرم ومانع شم.

به اینکه می تونه زندگی خوبی برات درست کنه شک نداشتم.یه روستا باورش داشتن من چطور می تونستم شک کنم.این شد که قبول کردم فقط با این شرط که تو چیزی از اون اتفاق ندونی.نمی خواستم تو هم عذاب بکشی.یا حتی نمی خواستم با دونستنش به محمد جواب رد بدی. بهت اعتماد داشتم ومی دونستم می تونی کمکش کنی روحیه شو دوباره به دست بیاره.
این شد که سکوت کردیم من و محمد وخونواده اش...مامان وبابا هم اونقدر بابت موقعیت اجتماعی خوب محمد وخونواده اش ذوق زده بودن که قضیه ی هشت سال پیش رو به کل فراموش کردن.
ـ پس گرو کشی...
دستموگرفت وبا اطمینان فشرد.
ـ اگه یه لحظه حس می کردم محمد لایقت نیست قسم می خورم حتی از نرگس میگذشتم ونمیذاشتم باهاش ازدواج کنی.همه ی اشتباه من درمورد ازدواجتون این بود که فکر می کردم اگه حقیقت رو ندونی برای جفتتون بهتر باشه.همین.
با ناراحتی سرتکان دادم ونفس حبس شده تو سینه ام رو رها کردم.دستموناغافل بوسید و گفت: منو ببخش آبجی کوچیکه.خیلی اذیتت کردم.
اشک تو چشمام نشست و دلم شور محمد رو زد.بی هوا از ماشین پیاده شدم وبه سمت خونه باغ دویدم.حالا که همه چیز رو می دونستم،حالا که حرف ناگفته ای نمونده بود و محمد رو اون جوری که بود می شناختم،باید بر میگشتم.باید بهش میگفتم هنوز همون حس خوب رو بهش دارم.هنوزم نبینمش بی تاب می شم وحاضرم تا ته خط،تا اونجایی که حس کنه دیگه دینی به این آب و خاک نداره،دیگه مرگ ارسلان عذابش نمی شده،باهاش برم.
هیجان زده درو باز کردم و نگاه گذرایی به باغ انداختم.خونه تو سکوت بهت آوری فرور رفته بود.بی اختیار صداش زدم.
ـ محمد کجایی؟!
جوابمو نداد ودلم گرفت.انگار نبود واین نبودنش نفسمو می گرفت.واسه اولین بار بود که از این تنهایی وسکوت ترسیده بودم.
دوباره صداش زدم.
- محمد کجایی ؟من می ترسم.
صدای قدم هاش رو شنیدم وسر که بلند کردم دیدم رو بوم خونه ایستاده.
ـ نترس من اینجام.
سعی کردم لبخند بزنم.
ـ اون بالا چیکار می کنی؟
ـ واسه خودم خلوت کرده بودم.
ـ بی معرفت بدون من؟!
ـ دوست داری بیا بالا.
هیجان زده سرتکان دادم و اون به نردبونی اشاره کرد که گوشه ی دیوار قرار داشت.ازش بالا رفتم و محمد دستمو گرفت.پامو روبوم گذاشتم ویه دور،دور خودم چرخیدم.به روستا که از این بالا کاملا دید داشت خیره شدم.کوه انگار این اینجا به آدم نزدیک تر بود.
نشستم رو بوم و دستامودور پاهام حلقه کردم.
ـ جای قشنگیه.
کنارم نشست وزیر چشمی نگام کرد.
ـ با نرگس حرف زدی؟
با یه نفس عمیق،هوای تمیز و لطیف زمستونی رو به ریه هام کشیدم.
ـ هم با نرگس،هم با رهی.
ـ خب؟! نمی خوای بگی درمورد گذشته چه احساسی داری؟
به طرفش برگشتم.
ـ خودت می گی گذشته.یعنی چیزی که دیگه وجود نداره.من از این گذشته به خاطر عذابی که کشیدی گله دارم اما همون مقدارم ازش ممنونم که از تو همچین انسانی ساخته.کم حرفی نیست وقتی امید اینهمه آدم باشی.و همه رو اسمت قسم بخورن وبا دیدنت دلشون شاد شه.من فکر میکنم این ارسلان شدنت نه تنها بد نبوده که کلی با خودش خیروخوبی هم آورده.اما واسه اینجا،این منطقه حتی ایل خودمون یه ارسلان کمه.باید همه ارسلان بشیم.
چشماش برق زد و دستش دور شونه هام حلقه شد.
ـ اگه به عمرم یه بار از خودم و تصمیمم راضی بوده باشم اون یه بارم ازدواج با تو بوده.می دونم وقتی که بهم بله دادی پای عشق وسط نبود.شاید حتی دوست داشتنی هم وجود نداشت اما من می خواستمت.خواستن کور کورانه ای که باعث شد تو رو از دست بدم ولی ازت دست نکشم.اینبار چشمامو باز کردم که خوب ببینم هم تورو،هم خودمو و هم عشق وعلاقه ای که بوده.حالا تو هم می تونی مطمئن باشی که منو می شناسی بااین حال می خوام بدونم دوست داری یه بار دیگه با این محمد وگذشته ای که داشته یه شروع دوباره داشته باشی؟
نگاهمو به شب روشن چشماش دوختم وبا خودم فکرکردم ما که خیلی وقته شروع کردیم.
ـ هوس کردم دوباره با هم نون بپزیم.نظرت چیه صبح نزده، تنورو روشن کنیم؟
با فراغ بالی و آسودگی خاطر خندید و منو بیشتر به خودش فشرد.اون شب نشستیم حرف زدیم. از زندگی مون،از گذشته وآینده ای که قرار بود داشته باشیم حتی از نقشه ای که واسه پوران و جهانگیر خان کشیده بودم واون کلی بهم خندید.
***
به آسمون چشم دوختم.هوا داشت کم کم روشن می شد.
ـ محمد نگاه کن داره صبح می شه.
نگاه خسته شو ازم گرفت وسر بلند کرد.
ـ می گم نمی شه امروز رو بی خیال پختن نون بشیم؟
چپ چپ نگاش کردم.
ـ چی شد به همین زودی جا زدی تنبل خان؟پاشو ببینم.
با شوخی وخنده رفتیم پایین وتا من خمیر رو آماده کنم محمد نمازشو خوند. اینبار موقع خوندن آیة الکرسی دیگه دستاشو مشت نکرده بود.
گذاشتیم خمیر ور بیاد و بعد تنورو روشن کردیم ودر حالیکه سرتا پا آردی بودیم،نون پختیم.البته اینم از قلم نندازم که یه چند تاییش هم افتاد تو آتیش تنور و سوخت.

***

سرم رو سینه ی محمد بود وداشتم با علاقه به اون کوب کوب دوست داشتنی گوش می دادم که گوشیم زنگ خورد.با رخوت تو جام نشستم وبه محمد که خواب بود،نگاه کردم.دیروز به خاطر پختن نون وبعدش خونه تکونی عید ازش خیلی کار کشیده بودم.بهش حق می دادم اینطور خسته باشه وبخواد بخوابه.
شماره ناشناس بود واسه همین با تردید جواب دادم.

ـ الو سلام.خانوم مغانلو؟!
ـ بله خودم هستم بفرمایین.
ـ رحمانیم.دیروز تماس گرفتین پیگیر مجوز فیلم تون شدین.
سریع گفتم:بله بله به جا آوردم.خب چی شد؟
یه چند لحظه مکث کرد.
ـ راستش براتون خبر خوبی ندارم.به دلیل یه سری ملاحظات فیلم تون مجوز پخش نگرفته.
بی اراده پوزخند زدم.
ـ ایرادی نداره.از همون اولشم می دونستم که مجوز نمی دن.دیدن وشنیدن بعضی واقعیت ها شجاعت می خواد که متاسفانه همه اینو ندارن.
تماس رو قطع کردم وبه سرنوشت فیلمم فکر کردم.یاد حرف دده افتادم.همیشه می گفت حرف باید خریدار داشته باشه.پس اگه دیدی نداره سکوت کن یا اینکه بگرد و خریدارش رو پیدا کن.
ـ چی شد مجوز ندادن؟
با سوال محمد به طرفش برگشتم وبا خنده گفتم: تو نخوابیده بودی؟
ـ سرت رو که از رو سینه ام برداشتی بیدار شدم.
دوباره تو جام دراز کشیدم.
ـ بیا اینم از سر من،بگیر بخواب.
حس کرد دارم بحث رو عوض می کنم که نرم روی موهامو بوسید.
ـ دوست نداشتم همچین اتفاقی واسه فیلمت بیفته.
ـ نگران نباش زحماتمون به بار می شینه.تصمیم دارم تو چندتا از جشنواره های خارجی شرکت کنم.این فیلم خوراک جشنواره هایی مث لوساس فرانسه یا حقوق بشر چک هست.
ـ مطمئنم اگه بره جایزه می بره.
با انگشت اشاره خطوط محوی رو سینه ش رسم کردم.
ـ دیگه این چیزا برام زیاد مهم نیست.همین که بدون قضاوت وزدن این برچسب که دارم فمینیستی فیلم می سازم،کارم دیده شه وصدای سمیه وسمیه ها شنیده شه کافیه.
***
1
نگاهمو به ارتفاعات سرتا پا سفید پوش سبلان دوختم و پرسیدم.
ـ خیلی دیگه راه مونده؟
نفسشو با حرص فوت کرد.
ـ این الان پنجمین باریه که همین سوال رو می پرسی و ما همش پنجاه مترم صعود نداشتیم.
بی حوصله کوله مو رو شونه جا به جا کردم.
ـ خب خسته شدم چیکار کنم؟
نفس نفس زنان جواب داد.
ـ من که بهت گفتم بذار خودم تنها برم.
براش پشت چشم نازک کردم.
ـ چه حرفا خوبه باهات اتمام حجت کردم که از این به بعد هر کاری رو باید با هم انجام بدیم.
ـ دِ داری زور میگی دیگه.
ـ همینه که هست.
یه تخته سنگ صاف پیدا کرد.
ـ بیا اینجا بشین.یکم استراحت می کنیم و دوباره راه می افتیم.
نشستم و نفس خسته مو رها کردم.
ـ هیچ می دونی امروز آخرین روز عده مونه؟
چشماشو برام گرد کرد.
ـ تو هنوزم حساب اون روزا رو داری؟!
ـ آره خب یه جورایی تو این مدت به شمردنشون عادت کرده بودم.اون اوایل با نفرت، بعد با بی تفاوتی، بعدش با دل نگرانی و آخرشم با علاقه.
تخس وشیطون گفت:
ـ آخرش چه فایده ای داره وقتی خانوم خانوما از این علاقه چیزی نمی گه.
دلم از این حالتش ضعف رفت.بی اختیار خم شدم و صورتشو بوسیدم.
ـ دلت می خواد چی بگم؟
اونم خم شد گوشه ی لبمو بوسید.
ـ همونی که تو این مدت با اینکه پدرمو در آوردی اما چندباری بهش اعتراف کردم.
خودمو زدم به اون راه.
ـ کدوم اعتراف؟!
ـ همون جمله ی معروف.
ـ چه جمله ای؟
ـ آیلین؟!
سعی کردم جلو خنده مو بگیرم.
ـ خب تو یه راهنمایی کوچولو بکن.
نفسشو با حرص فوت کرد ودستمو کشید.
ـ لازم نکرده پاشو راه بیفت.به ما این چیزا نیومده.
با خنده بلند شدم و بی هوا خودمو تو بغلش انداختم.
ـ دوستت دارم.
نرم خندید ومنو تو آغوشش گرفت.
ـ منم دوستت دارم.
وتتمه ی این دوستت دارم ها بوسه ی مشتاقانه ای شد که از لب های هم گرفتیم ودوباره راه افتادیم.
یه یک ساعتی که بالا رفتیم،من باز شروع کردم.
- خیلی دیگه مونده؟
چپ چپ نگام کرد.
ـ یه بار دیگه این سوال رو بپرس تا خودمو از این بالا پرت کنم پایین و جفتمون خلاص شیم.
با ناز براش پشت چشمی نازک کردم.
- خدا نکنه.
لبخند محوی رو لباش نشست.
ـ یه چشمه این اطراف هست.بذار پیداش کنم می ریم اونجا می شینیم خستگی در میکنیم ویه چایی فلاسکی جوشیده می خوریم.
دیگه چیزی نگفتم و چنددقیقه بعد اون چشمه رو که حالا آبش یخ زده بود پیدا کردیم.
روسنگ ها نشستم ونگاهی به اطراف انداختم.
ـ تا ییلاق ایل خیلی راهه؟
کوله شو رو زمین گذاشت ونگاهی به دور وبر انداخت.
ـ الان تقریبا تو یازلیخ (منطقه ی بهاره ی ایل) هستیم.تاییلاق دیگه راهی نیست.
لبخند رو لبم اومد.
ـ چه جالب.چیزی به اومدن بهار نمونده و ما تو یاز لیخیم.
- اینم از آخرین برف زمستونی.
با این حرفش سربلند کردم وبه دونه های برف که رقص کنان پایین می اومدن با شوق نگاه کردم.
ـ همیشه یه حس دوگانه ای به این آخرین بارش برف سال داشتم.فکرمی کردم یا زود آب می شه و روزمین نمی شینه یا چنان سرمایی با خودش می یاره که عیدمونم زمستونی شه.ولی با همه ی این حرفا دوست داشتنیه.
محمد لیوان چاییم رو به دستم داد و گفت:
ـ دوست داشتنیه چون می دونی آخرش حتما بهاره.

آنچه که داشتم تو بودی
پر از حس خواستن
دوست داشتن
وشاید گاهی عشق
اما نشناختم
نه تورا،نه خود را ونه تمام دوستت دارم هایم را!
از تو گریختم
بی آنکه بدانم،
با تو بودن را گریزی نیست.
این دستها
به لمس نوازش گونه ی دستهای تو خوگرفته.
واین چشم ها
هنوز پی لبخند تو می دوند.
چگونه از تو بگریزم
وقتی خیالت در لحظه لحظه ی زندگیم تکثیر می شود.
آنچه می خواستم تو بودی.

پایان


مطالب مشابه :


رمان آخرین برف زمستان قسمت 13 و 14 و 15

دنیای رمان - رمان آخرین برف زمستان قسمت 13 و 14 و 15 - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان




رمان آخرین برف زمستان 1

رمان آخرین برف زمستان. به آن دانه های سپید برف. که رقص کنان بروی حریر نگاهت می نشیند،




زمستان داغ قسمت12(قسمت آخر)

رمان زمستان داغ(خیلی قشنگه) رمان اشک عشق (1) به کلی سرما و برف و جنگلو فراموش کرده بودم …




رمان آخرین برف زمستان قسمت 4 و 5

دنیای رمان - رمان آخرین برف زمستان قسمت 4 و 5 - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان




آخرین برف زمستان قسمت19(قسمت آخر)

♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - آخرین برف زمستان قسمت19(قسمت آخر) - انواع رمان های فانتزی،عاشقانه




رمان آخرین برف زمستان 10 و 11 و 12

دنیای رمان - رمان آخرین برف زمستان 10 و 11 و 12 - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان




رمان آخرین برف زمستان قسمت 19 و 20 و 21 و 22 و 23

دنیای رمان - رمان آخرین برف زمستان قسمت 19 و 20 و 21 و 22 و 23 - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع




رمان " آخرین برف زمستان " | JAVA | ANDROID | EPUB | PDF

goldjar - گنجینه و کلکسیونی از نرم افزارهای موبایل جاوا .و کتابهای رمـــان برای انواع موبایل و




برچسب :