باران...

زیر باران بودم همره غم تنها

چشم زیبایت گشت در آن شب پیدا

با دو چشمت گفتم بی خبر از مایی

از غروب و باران حال ما جویایی؟

هیچ میگویی او زیر باران تنهاست

یاد داری گفتی با تو باران زیباست

تو که گفتی هر شب در خیالم هستی

سرخی چشمانت داده بر من مستی

حال زیر باران با که هم آغوشی

زیر باران با او باده هم مینوشی؟

چشمت آرام چکاند فقط قطره شبنم

لحظه ای بارید او مثل باران نم نم

قطره قطره اشک بر رخم بوسه نهاد

تا گوشودم چشم قلبم از غصه گداخت

گفتم ای سنگین دل تو مبار بر حالم

شیشه را میشکند سنگ اشکت بازم

چشمت از غصه به من خیره ماند و حیران

گفت زیر باران بی توام سرگردان


مطالب مشابه :


غزال(20)

دنیای رمان - غزال(20) تمام اتاق ها را می گشت چون صدای کوبیده شدن در به گوش می رسید.




یادگاریهای مزارمولانازین الدین ابوبکرتایبادی

غزال. فرهنگی پس از آن به زيارت حرم مطهر رضوي در مشهد مقدس نايل گشت و در آنجا خلعتها و




باران...

تنهاترین غزال - باران - زانو نمیزنم حتی اگر آٍسمان کوتاه تر از قد چشم زیبایت گشت در آن شب




حکایت صداقت و تزویر

گل گشت - حکایت صداقت و تزویر - گشت و گذاری در کهن بوستان با طراوت فرهنگ ، ادب و هنر پارسی




غزال(2)

دنیای رمان - غزال(2) - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , ولی خان در به در دنبال آیناز می گشت.




برچسب :