رمان وحشی اما دلبر 13
اون هم انگار خیلی خوب از اینجور چیزا سر در میاورد چون با نهایت آرامش کت رو برام نگه داشت تا تنم کنم..یقه ی کت رو مرتب کردم و بدون هیچ حرفی دستم رو حلقه کردم شینا هم منظورم رو فهمید و دستش رو دور بازوم گذاشت.کمی متمایل شدم سمتش و گفتم:
--لبخند بزن.مثلا سالگرد تولد نامزدته.
دستاش رو بیشتر دور بازوهام چرخوند و بهم نزدیک شد و گفت:
--اینطوری خوبه؟
نیم نگاهی به چهره اش انداختم.لبخند زیبایی روی صورتش اومده بود.چیزی نگفتم.از پله های کمکی کشتی بالا رفتیم..تقریبا یک ساعتی دیر کرده بودیم...کشتی حرکت کرد...خدمه ی یک دست مشکی پوش با کت های بلند در ورودی به جشن رو باز کردن...خبری از خبرنگارها نبود.ترجیح میدادم زندگیم رو دور از اونا بگذرونم برای همین این جشن کاملا خصوصی گرفته شده بود ولی باز هم بودن کسایی که زیرآبی میرفتن و مطمئنن توی جشن حضور داشتن...فضای سالن حالت کلاسیک داشت و حدود بیست تا مهمون خصوصی دعوت شده بودن..سردار ارتاچ خواننده ی معروف ترکیه ای که افتخاری به این جشن اومده بود در حال اجرای یکی از آهنگای آروم خودش بود و بعضی از مهمون ها جفت جفت وسط سالن در حال رقصیدن بودن..آرسان بلافاصله بعد از دیدنم به سمتم اومد و گفت:
--چرا انقدر دیر کردی پسر؟میدونی این همه آدم کله گنده از کی اینجا جمع شدن و منتظر جنابعالین؟
بدون اینکه منتظر جوابی از طرف من باشه چرخید سمت شینا و بوسه ای روی دستهاش زد و گفت:
--خوش اومدی بانوی ایرانی..
دستای اون رو رها کرد و در حالیکه ما رو به قسمتی که سردار ارتاچ ایستاده بود راهنمایی میکرد گفت:
--پاشا سراغتو میگرفت..فکر کنم چون نزدیک انتخاباته میخواد حسابی رو مخت کار کنه تا حمایت کاملتو از همین الان بگیره.
کسایی که متوجه حضور ما شده بودن با لبخند به من و شینا نگاه میکردن.بی توجه به حرفای آرسان گفتم:
--داییم چی شد؟اونم میاد؟
احساس کردم کمی دستای شینا شل شد و ازم فاصله گرفت.کاملا میشد بیزاری شینا رو از داییم فهمید.شاید هرکس دیگه ای هم جای شینا بود همچین احساسی رو داشت...مردی که امکان داشت هرلحظه تو رو برای هم آغوشی با یه شکم گنده بفروشه جز حس تنفر میشد حس دیگه ای هم بهش داشت؟باید به شینا حق میدادم.بی توجه به حرکتش دوباره به خودم نزدیکش کردم.آرسان در جوابم گفت:
--نه.خبر داد که نمیتونه بیاد.میدونی که وضعیتش زیاد خوب نیست.دوست نداره کسی اینطوری ببینتش.
همزمان با رسیدن ما به سکوی مخصوص آهنگ هم تموم شد و همه توجهشون به سمت ما جلب شد.سردار ارتاچ به سمتم اومد و در حالیکه با من و شینا دست میداد گفت:
--تولدتون رو تبریک میگم آقای بزرگمهر.این باعث افتخارمه که توی جشنتون حضور دارم.
لبخند کنترل شده ای زدم و گفتم:
--خوشحالم که اینجا میبینمتون.
روشو به طرف شینا کرد و با اون هم دست داد.آرسان رو به مهمون ها گفت:
--فعلا رقصیدن بسه.بلاخره آقای بزرگمهر هم تشریف آوردن.معلوم نیست شب تولدشون چه مشکلی پیش اومده بود که دیر تر از همه اومدن...به هر حال این یه جشن خودمونیه و میشه این رو ندیده گرفت...
برگشت و یه چشمک به من زد و دوباره ادامه ی حرفاش رو گرفت.در همون حین که آرسان حرف میزد کیک سه طبقه ی بزرگی رو هم وارد سالن کردن و دقیقا آوردن تو جایگاهی نزدیک به من گذاشتن...حواسم دوباره به حرفای آرسان جلب شد:
--کیان برای من دوست خیلی خوبی بوده و...
مکثی کرد..لبخندی زد و ادامه داد :
--هست...یادمه اولین بار توی یک بار دیدمش.اونموقع به این جوونای پولدار و از خودراضی میخورد که جز خودشون کسی رو قبول نداشتن...همه ی شما هم میدونین که اولین چیزی که با دیدن کیان توی ذهن هرکسی میاد اخمای تو هم و چهره ی جدیشه...اون موقع منم به همین فکر میکردم...ولی باید بگم که اون برخلاف ظاهرش خیلی هم خوش گذرونه...ازش خوشم اومد...خودم پیش قدم شدم..خیلی سخت اعتماد میکرد ولی به من اعتماد کرد...البته همون شب نه..خیلی سخت بود..بین خودمون بمونه کیان آدم فوق العاده بی اعتمادیه...ممکنه تو روی شما بخنده ولی از اون سمت باید خیلی مواظب باشین چون همیشه حواسش بهتون هست...منم خیلی زود اینو فهمیدم...کیان برام مثل یه داداشه..یه داداش که بعضی اوقات اون یه چیزایی رو از من میگیره و بعضی اوقات هم ...
چرخید به سمت من...با چهره ی خندون بهم نگاه کرد و یک تای ابروش رو بالا انداخت و در حالیکه به چشمام زل زده بود گفت:
--من یه چیزایی رو از اون میگیرم...
بعد از این حرفش تک خنده ای کرد و دوباره رو به مهمونا گفت:
--خیلی حرف زدم ولی چون واسه ی همه سوال شده بود که منو کیان چطوری با هم آشنا شدیم خواستم برای اولین بار من این توضیح رو شب تولد کیان بهتون بدم...از اون شب 11 سال و 5 ماه و 21 روز میگذره...از همون شب من و کیان با هم شروع به فعالیت کردیم و به اینجایی که میبینین رسیدیم...دیگه حرف خاصی ندارم که بزنم.الان مطمئنن ترجیح میدین کیان حرف بزنه.مخصوصا حضور یه بانوی زیبای پارسی که این اواخر زیاد کنار کیان دیده شده توجه همه ی شما رو جلب کرده..برای همین من کنار میرم و از کیان میخوام توی شب تولدش برامون صحبت کنه..
لبخندی که با حرفای آرسان و یادآوری خاطرات قدیم روی لبم اومده بود رو حفظ کردم و بعد از چند ثانیه سکوت شروع به حرف زدن کردم:
--به همه تون خوشامد میگم.از آرسان هم بخاطر این شب که خیلی براش زحمت کشیده تشکر میکنم...آرسان همیشه برای من جایگاه ویژه ای داره و مهم ترین شخص توی زندگیه من بوده و هست..
در همون حال که حرف میزدم متوجه بودم که نگاه مهمونا روی شینا که کنار من ایستاده بود خیلی میچرخه...مونده بودم باید چیکار کنم...برای این شب برنامه داشتم ولی الان ذهنم مغشوش و درگیر تر از اونی بود که بخوام به اون مورد هم فکر کنم..دست آزادم رو توی جیبم فرو بردم و جعبه ی ظریف حلقه رو توی دستهام گرفتم...بی توجه بهش ادامه دادم:
--مطمئنن این شب جز اینکه شب تولد منه برای همه ی شماها هم فرصت خوبی رو پیش آورده تا با هم در مورد تجارت بحث کنین...
با این حرفم اغلب مهمون ها که هدفشون همین بود خنده ی ناشیانه ای کردن...منم لبهام کمی باز شد...زندگی همه ی تاجرا و سیاست مدارا همینطوری بود.سرم رو کج کردم و نگاهی به شینا انداختم...شینایی که بی اهمیت و بی تفاوت به اون سالن پرتجمل و این مراسم به جایی خیره شده بود..به مسیر نگاهش توجه کردم...روی طناز زوم شده بود...یعنی هنوزم تو فکر طناز بود...باید چیکار میکردم؟...شینا رو رسما معرفی میکردم؟من حتی طناز رو هم نامزد رسمیم معرفی نکرده بودم و فقط اسما نقش نامزدم رو داشت...دوباره به مهمان ها نگاه کردم..مکث بلند بالایی کردم...نگاهم رو روی افراد حاضر توی مهمونی چرخوندم و گفتم:
--ولی امشب تجارت و بحث های سیاسی رو کنار بزارین.چون میخوام رسما در حضور همه دختری رو که الان کنارم ایستاده به عنوان نامزدم معرفی کنم...
دستم رو تو جیب شلوارم بردم و جعبه رو بیرون آوردم... رو به روی شینا ایستادم.در جعبه رو باز کردم..به چشمای شینا خیره شدم...برای اولین بار تو نگاه شینا تعجب رو دیدم...توی چشمام خیره شده بود...انگار انتظار دیدن یک حلقه رو نداشت...من هم مات چشماش شده بودم...چشماش واقعا چه رنگی بود؟قهوه ای یا عسلی یا...
--چیشد چرا ماتتون برده؟صدای آرسان باعث شد شینا به خودش بیاد...لبخندی روی صورتش اومد...حلقه ی ظریف و کوچیکی رو بیرون آوردم.دستهای شینا رو گرفتم و به نرمی حلقه رو توی انگشتش جا دادم....شینا نیم نگاهی به جعبه ی توی دستم انداخت...صدای دست زدن مهمونا و سر و صدای آرسان اومد...کمی بهم نزدیک تر شد و آروم گفت:
--چرا یه حلقه؟تو حلقه نمیندازی..
در همون حال که به چشمهاش زل زده بودم دستش رو بالا آوردم و بوسیدم و گفتم:
--من علاقه ای به حلقه ندارم...این حلقه فقط توی دستای تو میره باید همیشه یادت باشه که امشب با قبول این حلقه تعهدی به من دادی.
--و تو نمیخوای تعهدی بدی؟
با لبخند شیطنت آمیزی که اون لحظه با وجود اتفاقاتی که قبل از اون برام افتاده بود کمی عجیب بود نگاهش کردم..وقتی دید جوابی بهش ندادم دستش رو دور گردنش برد و گردن بند صلیبی رو که دور گردنش بود باز کرد و در حالیکه خودش رو با یک قدم به سینه ی من رسونده بود خم شد سمتم و گردنبند رو دور گردنم انداخت و زمزمه کرد:
--این مهم ترین چیزیه که همیشه تو زندگیم داشتم.تولدت مبارک.
ازم جدا شد.همون لحظه صدای پاشا که به همراه نوشیدنی ای که توی دستش داشت با همسرش نزدیکی ما ایستاده بود اومد که گفت:
--آقای بزرگمهر نمیخواین از روز آشناییتون به ما هم بگین ؟این خانم زیبا رو من قبل از جشنی که توی خونم گرفته بودم ندیدم.مشتاقیم بیشتر در مورد ایشون بدونیم.
از شینا رو گرفتم..دوباره دستهای شینا دور بازوم حلقه شد...
--در مورد این موضوع فرصت برای صحبت کردن زیاده.بهتره امشب دور هم شاد باشین..
***
وارد خونه شدم.خودم رو روی مبل رها کردم و کراوات رو که باعث میشد احساس خفگی کنم با دستام شلش کردم..چشمام به طرف شینا کشیده شد که داشت از پله ها بالا میرفت...امشب باز هم تو چشم من خیلی تو دل برو شده بود...وقتی که باهاش رفتم وسط رقصیدم وقتی که با طنازی تمام توی آغوشم حبس شده بود...وقتی که با اون چشمای محکم و یخیش در برابر من نرم شده بود...وقتی که چشماش از دیدن حلقه متعجب شد...اون برای من خواستنی و آرامش دهنده بود...نمیدونستم کار درستی کردم یا نه!من شینا رو قبل از این هم به عنوان نامزدم معرفی کرده بودم ولی امشب سرشناس های ترکیه حضور داشتن و من جلوی همه ی اون ها حلقه رو توی انگشتای شینا گذاشتم...
پاشا از من در مورد اولین آشناییمون پرسید...برای من مهم نبود بگم اون رو توی خونه ی داییم و به عنوان یه دختر رقاص و ساقی دیدم ولی نمیخواستم شینا اون بین معذب بشه...از نظر من اون یه ساقی نبود.فقط یه دختر وحشی بود که گهگاهی به بدترین شکل ممکن به طرف من پنجول میکشید..یه دختر که نمیشد فهمید چشماش دنیایی از آرامشه یا دنیایی از سردی و نفرت..
دستم رو روی صلیب توی گردنم کشیدم..این صلیب رو بارها توی گردن شینا دیده بودم...از توی گردنم درش آوردم..جلوی چشمام آوردمش...زیبا بود...خیلی زیبا...ولی مشکل این بود که من علاقه ای به اینجور چیزا نداشتم...گردنبند رو توی مشتم گرفتم و داخل جیبم گذاشتم...از جام بلند شدم و به طرف اتاقم رفتم.باید زودتر سر از اون عکسا در میاوردم...
***
((شینا))
--شنیدم چند شب پیش داشتی عنان کار رو از کف میدادی؟یعنی یه حلقه انقدر برات دور از انتظار بود که اونطوری به کیان نگاه میکردی و حتی حاضر شدی گردنبندت رو بهش بدی؟
چشمام رو ریز کردم و در جواب مهران گفتم:
--منظورت چیه؟یادم نمیاد تو رو توی جشن دیده باشم
--لازم نیست توی جشن باشم.برای اینکه نقشه دقیق پیش بره و امنیت تو هم تامین بشه منم از افراد ناشناسی استفاده میکنم.
اخمام رو کشیدم توی هم گوشی رو دادم اون دستم و گفتم:
--تو با چه عقلی اینکار رو کردی؟حتی یه نفر هم که از هویت من با خبر بشه خطرناکه.تو کیان رو چی فرض کردی؟باید مواظب باشی.یادت هم باشه من هیچوقت اجازه نمیدم چیزی مانع کارم بشه.
--پس چرا گردنبندی رو که انقدر برات مهم بود به..
--به خودم مربوطه.تو بهتره سرت تو کار خودت باشه مهران.فهمیدی؟
سکوت کرد..نفس عمیقی کشید و گفت:
--زودتر کاری رو که براش آماده شدی بکن.مشتاقم ببینم واکنش کیان چیه.
--مدارکا چیشد؟
--آماده ان.هروقت بخوای ارسالشون میکنم.
بعد از سفارشاتی که داشتم و به مهران گفتم گوشی رو قطع کردم.ولی همون طور توی دست شویی ایستادم..با خودم زمزمه کردم:
--فکر نمیکردم کیان توی کارش نقطه ضعفی به این بزرگی داشته باشه.یه چیزی این وسط مشکوکه..
گوشی رو خاموش کردم.چشمام رو بستم اینا برای من مهم نبودن.هدف من چیز دیگه ای بود ولی حالا که میتونم از همه طرف کیان مغرور رو مات بکنم چرا اینکارو نکنم؟پوزخندی روی لبم اومد.دستی به جای خالی گردنبند روی گردنم کشیدم..من دیگه به اون گردنبند احتیاجی نداشتم.وقتی روحم آروم میشد بهتر بود از هرچی وابستگی ای که داشتم دور میشدم و این شامل گردنبند هم میشد...از توالت بیرون اومدم...ولی هنوز در رو نبسته بودم که در اتاق بدون در زدن باز شد و کیان وارد اتاق شد...چهرم رو توی هم کشیدم.هیچوقت نمیتونست در بزنه و بعد وارد بشه از اینکارش متنفر بودم.برخلاف رفتاری که این چند وقت داشتم غریدم:
--فکر کنم این در برای تو هم هست.
جوابم رو نداد.تعجب کردم.اینکار از کیان بعید بود..با قدم هایی آروم و کنترل شده به سمتم اومد...از چهره اش نمیتونستم چیزی رو بخونم و این حس خوبی رو بهم نمیداد.. انگار یه حریم دفاعی روی صورتش کشیده بود .یه پلیور تیره ی نازک تنش بود و آستیناش رو بالا کشیده بود..شلوار پارچه ای مشکی ای هم پاش بود و دستاش رو توی جیبای شلوارش فرو برد..اومد نزدیک..خیلی نزدیک...هرم نفس هاش به صورتم میخورد...سرم رو مجبور شدم کمی بالا بگیرم...با دستش چونم رو نگرفت.هنوز خونسرد بود و بدون هیچ حرفی بهم خیره شده بود...نگاهش به سمت حلقه ی توی دست چپم چرخید..لحظاتی بعد دوباره توی چشمام نگاه کرد.نگاهش باعث شد احساس خطر کنم.
--اینجا چیکار میکنی؟
سعی کردم مثل همیشه باشم..با آرامش گفتم:
--فکر کنم اولین بار خودت این اتاق رو بهم دادی.
برای لحظاتی دوباره بهم زل زد..چرخید و به طرف پنجره ی اتاق رفت.پشت به من ایستاد و گفت:
--تسلیت میگم..
چشمام ناخودآگاه تنگ شد و به آرومی زمزمه کردم:
--تسلیت واسه ی چی؟
--پدرت..
سکوت
--مادرت..
سکوت.
--برادرت...
برگشت به سمتم و در حالیکه با نگاه عمیق و تیزش کل حرکاتم رو زیر نظر گرفته بود گفت:
--خواهرت.
****برای ثانیه ای مغزم غیر فعال شد...زیر نگاه دقیقش که تا ته وجودم رو میخوند احساس گرما میکردم..عملا زبانم قفل شد...بدون هیچ تردیدی اون فهمیده بود.اون یه چیزایی رو فهمیده بود...ولی مهم این بود که تا چه حد میدونست...باید خونسرد میموندم..من باید خونسرد میموندم...
--نمیخوای چیزی بگی؟من دارم فوت خواهرت رو که به تازگی از دست دادی تسلیت میگم.دوست داری بیشتر از خونوادت بگم؟
مکث کوتاهی کرد.
--یا بهتره که از زندگیت توی لندن بگم؟
سکوت آزار دهنده ای بود..از سر تاپام رو نگاه کرد و گفت:
--یا شاید دوست داری در مورد چیزای جذاب تری حرف بزنیم!
در برابر چشمای موشکافانه ی کیان باید کنترل خودم رو حفظ میکردم...بدون اینکه اون چشمای لعنتیش رو که سوهانی روی روح و فکرم شده بود برداره با آرامش اومد سمتم ولی توی چند قدمیم دستش رو از جیبش بیرون آورد و چیزایی رو به سمتم پرت کرد...عکسایی که بعد از خوردن به من پخش زمین شدن...اومد نزدیکم.اینبار خونسرد نبود.چشمام روی عکسایی که روی زمین بودن چرخید...مچ دستم رو محکم گرفت و منو به سمت خودش کشید و بازجویانه و خشک گفت:
--دختر توی این عکسا تویی؟
ناخواسته چهرم کمی آروم شد...پس کیان خیلی چیزا رو نمیدونست...سعی کردم لبخندی رو که میخواست بی اجازه روی لبهام بیاد نگه دارم...چشمام رو ریز کردم و گفتم:
--من از این عکسا سردر نمیارم.منظورت چیه؟
چند ثانیه ای همونطور نگاهم کرد..بعد از اون پوزخندی ز د...دستم رو بیشتر فشار داد چهره اش دوباره جدی شد و برق عصبانیت توی چشماش جهید و گفت:
--خوبه.بلاخره زبونت باز شد.تو من رو ساده فرض کردی دختر؟میخوای زندگیت رو به باد بدم؟
--من چیزی از اون عکسا نمیدونم..میفمهمی؟هیچی نمیدونم.برو بده افرادت ببینن این عکسا فوتوشاپه یا واقعی..من واقعا چیزی از اون عکسا نمیدونم.
با شک نگاهم کرد و گفت:
--پسر توی اون عکس کیه شینا؟بهم بگو تا اون روی سگم بالا نیومده.
دندونام رو به هم چسبوندم و با اعتماد به نفس تو چشماش زل زدم و غریدم:
--نمیدونم.
چشماش رو با حرص بست ولی دستم رو ول نکرد..حس و حالش رو درک میکردم.اون اعتماد کرده بود و الان داشت ضربه ی اعتمادش رو میخورد و من چه لذتی میبردم از این بازی.اینکه فهمیدن هویت من در حالیکه بهم احساس پیدا کرده بود چه ضربه ی بزرگی براش بود...ولی یه چیزی داشت عین خوره وجودم رو متلاشی میکرد.اینکه اون هویت مهران رو هم تشخیص داده بود؟ فشار دستاش لحظه به لحظه بیشتر شد تا اینکه دوباره چشمهاش رو باز کرد..ازم فاصله گرفت و دستهام رو رها کرد...
--هدفت از اومدن به اینجا چیه؟
سکوت کردم..بهترین راه سکوت بود...به فرصت احتیاج داشتم.
--هنوزم نمیخوای جواب بدی؟
با طمانینه یک قدم نزدیکم شد.خواستم سر جام بایسستم ولی وقتی توی چشمای خشکش خیره شدم قدمی عقب رفتم...دوباره نزدیک تر اومد و من بی اراده عقب تر رفتم..اومد نزدیک عطر تلخش مشامم رو پر کرده بود.قدم دیگه ای به سمت عقب برداشتم.پاهام به تخت خورد...اینبار دیگه جلوتر نیومد..نگاهم کرد..نگاهش کردم...توی اون ابهتش هنوزم میشد ته احساسسی رو تشخیص داد...دستش رو با سرعت بالا برد..نگه داشت..مکث کرد ولی لحظه ای بعد سمت راست صورتم به شدت سوخت و روی تخت پرت شدم...چشمام رو بستم تا نفرت توی نگام رو نبینه...حس کردم خم شد روم .صدای آروم و خونسردش اومد که گفت:
--این رو زدم تا بدونی کوچیکتر از اونی هستی که بتونی من رو بازی بدی..
سایه اش از روم برداشته شد..چشمام رو باز کردم..چرخید و پشتش رو بهم کرد و صداش ملایم تر از قبل ولی هنوزم خشک به گوشم رسسید:
--آرام باوقارتر و زیبا تر از تو بود..یه دختر آروم و نجیب...ولی تو روحت پر شده از نفرت...پر از درندگی و وحشی گری...هنوز حرفای شب دومی رو که باهات بودم فراموش نکردم...راحت از تنفر حرف میزدی...میدونم با دلیل اومدی اینجا...میدونم بخاطر آرام اومدی!میدونم دنبال اونی...ولی یادت باشه شینا من از این سوء استفاده ای که از اعتمادم کردی نمیگذرم پس نزار با یه اشتباه دیگه...
سرش رو چرخوند و از گوشه ی چشم نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:
--خودتو و زندگیتو آتیش بزنم..نزار نابود کنم هرچیزی رو که تا الان ساختی...تو و غرورتو و قدرتت و سنگلدلیت در برابر من چیزی نیستین...بهت فرصت میدم شینا...بهت فرصت میدم همه چیز رو کامل برام توضیح بدی...نمیخوام کوچکترین چیزی رو از قلم بندازی...این فرصت هم فقط بخاطر اون چیزیه که توی دست چپت رفته...من هنوز آرومم...هنوزبه حرمت اون حلقه صبورم شینا...میدونی که بخاطر همین دروغت میتونم الان بدترین بلاها رو سر خودت و هرکس و هرچیزی که بهت مربوط میشه بیارم میتونم شینا جهانگیری رو که سالیان سال برای ساختنش تلاش کردی از بین ببرم...پس خودت قبل از اینکه من دست به کار بشم بیا و همه چیز رو بگو...
با قدم هایی مثل همیشه پرقدرت به طرف در رفت...نگام کن کیان..برگرد و ببین چشمای بی احساسمو...فکر کردی میتونی به همین راحتی از من بگذری؟فکر کردی میتونی فراموش کنی لحظه لحظه ای رو که از خودم توی ذهنت ساختم؟من برای تو شینای سرخابی بودم...یه دختر پر از احساس..احساسی رو بهت دادم که تا آخر عمرت هم هرچقدر انکارش کنی مثل زالو وجودت رو میخوره...من برای تو وحشی بودم..همون طوری که تو میخواستی....ولی دیگه برام فرصتی نیست...حالا وقتشه که بشم خودم...تو باید خیلی زودتر میفهمیدی من کیم!ولی زیادی خوب بودی!زیادی بهم وابسته شدی و زیادی بهم اعتماد کردی...میخوام از اعتمادت باز هم سوء استفاده کنم کیان...میخوام نشون بدم آدم باید بد باشه,باید سنگدل و بی رحم باشه تا بتونه تو این دنیا زندگی کنه...تو هیچوقت نمیتونی بفهمی فرستادن اون عکسا برای تو چقدر روح تشنه ی من رو سیراب کرد..نمیدونی چقدر منتظر اون زمانیم که زانوهات خم بشه..کمرت بشکنه و چشمات از درد بسته بشه....میخوام ببینم اون زمان هم میتونی کیان پرقدرت باقی بمونی یا خورد شدنت رو از درون حس میکنی...
رفت..بدون اینکه برگرده و نگاهم کنه....تمام نفرت تو جمع شد توی یک سیلی و کوبیده شد به صورتم...تموم نفرت تو شد همون تهدیدی که کردی....فقط همین..بخاطر یک حلقه؟؟بخاطر یک حلقه که حتی توی انگشت خودت نرفته؟بی اغراق تو جوون مردترین آدمی هستی که دیدم..آدمی که هنوز هم برای یک حلقه ی بی ارزش احترام قایل میشه...ولی من مثل تو نیستم..
از جام بلند شدم..بی تردید به طرف در دستشویی رفتم..گوشی مخفی شده رو درآوردم..روی شماره ی مورد نظر وایسادم..صفحه ی اس ام اس رو باز کردم...
--دیگه وقتشه.منتظر یه طوفان باش...***
مثل همیشه تو این ساعت پشت میز کارش نشسته بود..ولی دیگه خودش نبود..دو روزی میشد که فهمیده بود شینای واقعی کیه و این واقعیت داشت عذابش میداد...دستش روی دکمه ی تلفن رفت.لحظه ای بعد صدای منشی رو شنید:
--بله؟
--بگین آرسان بیاد اتاقم.
--ایشون بعد از ظهر هنوز تشریف نیاوردن.
--هروقت اومد بفرستینش اتاقم.
--چشم آقا.
تماس رو قطع کرد..به طور کل از آرسان غافل شده بود..شاید تنها کسی که تو دنیا همیشه میتونست بهش اعتماد کنه آرسان بود..بخاطر وجود شینا و حسی که از اون دختر میگرفت دیگه کمتر وقتش رو با آرسان میگذروند..از روی صندلی بلند شد و با قدم هایی آروم ولی هنوزم پرقدرت و با اقتدار به طرف پنجره ی بزرگ اتاقش رفت و باز هم تنگه ی بوسفور و کشتی هاش اولین چیزی بود که توی چشماش اومد.
هوا تاریک شده بود و چراغهای روشن شده ی بیرون جلوه ی خاصی رو به وجود آورده بود...
دستش رو توی جیب شلوارش برد.جعبه ی طلایی رنگ سیگار برگش رو درآورد..درش رو باز کرد..ولی سیگاری توش نبود..نفسی از روی کلافگی کشید..
برگشت طرف میز.نگاهش به جاسیگاری پر از ته سیگار افتاد.داشت با خودش چیکار میکرد؟ بی تفاوت بسته ی سیگاری رو از توی کشوی میز برداشت و دوباره به طرف پنجره رفت...بدون اینکه نگاهش رو از بیرون برداره فندک رو از توی جیبش درآورد و سیگار رو باهاش روشن کرد و گوشه ی لبش گذاشت..
شینا...شینای سرخابی...نه شینای جهانگیر...دو روز بود که درگیر بود..بعضی اوقات حس خاصی نداشت..حتی دیگه لمس کردن اون دختر هم براش اهمیتی نداشت...اون چشمای وحشی و قهوه ای رنگ براش ساده میومد..یادش اومده بود اون چشما رو کجا دیده..
"""اولین بار..اولین حضور شینا رو به یاد آورده بود..زمانی که دختری از توی تاریکی بیرون اومد...موهای بلندش که دورش ریخته شده بود و چهره ی غیر واضحش رو وحشی نشون میداد..سعی داشت چهره ی اون دختر مشکوک رو ببینه...ولی موفق نبود..تک تک اون لحظه رو به یاد آورده بود..لحظه ای که دست یکی از محافظاش روی بازوی اون دختر نشست و صدای دختر که با خشونت گفت:
--اگه دستت رو همین الان برنداری دیگه دستی برات نمیمونه...
جز خشونت یه چیز دیگه هم تو صدای اون دختر بود...یه غم ,یه درد ,شاید هم یه بغض که میخواست اون رو زیر صدای خشنش پنهان کنه...
وقتی که اون محافظ رو به زمین زد وقتی که بقیه ی محافظا به سمت دختر یورش بردن برای اولین بار کیان برق چشمای اون دختر رو دید...یه برق,یه پوزخند,یه نگاه و اون صدای بی رحم ولی پردرد باعث شد که ناخودآگاه از دهن کیان یه جمله بیرون بیاد:
--ولش کنین..."""
نفس عمیقی کشید...پک بی رحمی به سیگار زد...آره بی رحم...درست مثل چشمای شینا...درست مثل حضور شینا...اون شب خیلی دوست داشت چهره ی اون دختر رو ببینه ولی نتونست و حالا مدتی بود که هر روز و هرشب اون نگاه رو میدید و دو روزی بود که به اون ها بی تفاوت شده بود...شاید در ظاهر..
به هرحال اون کیان بزرگمهر بود..کسی که توی زندگیش به هیچ احدی وابسته نشده بود و حالا براش باعث سرشکستگی میشد که بخواد بخاطر یه دختر ابهت و غرور همیشگیش رو از بین ببره و احساس شکست عاطفی بکنه...اون کیان بود...اون عشق و عاشقی رو مزخرف میدونست...پس دیگه نباید به شینا فکر میکرد...نباید فکر میکرد که باز هم به اون دختر تمایل داره...نباید میخواستش...نباید حس میکرد شینا با اون نگاه وحشی و بی رحم با اون چشمای یخ زده با اون قلب سخت کم کم داشت به قسمتهای غیر مجاز احساسش پا میزاشت.
تنها حسی که میتونست داشته باشه حلقه بود..حلقه ای که با اراده و اختیار به عنوان یک مرد بالغ توی انگشتای دختری گذاشته بود...دختری ایرانی...و این یعنی مسولیت..یعنی تعهد...
پک محکمی به سیگار زد...کام گرفت و دودش رو بیرون فرستاد...عادت نداشت پا پس بکشه..عادت به جا زدن نداشت..عادت به کار غیر منطقی و پشت کردن هم نداشت...شینا به اون دروغ گفته بود و الان تنها چیزی که میخواست این بود که شینا توضیح بده و واقعیت رو بگه تا بتونه ازش حمایت کنه...میخواست بدونه شینا برای چی اومده بود؟اون کسی که شینا ازش کینه به دل گرفته بود کی بود؟
میترسید..میترسید از اینکه اون فرد آرسان باشه...میترسید که شینا با دلیلای غیر موجه آرسان رو مقصر بدونه...یاد زمان هایی افتاد که با آرسان و آرام و طناز میگذروند...آرسان از طناز و آرام خواست توی ترکیه بمونن..اون خواست که همون جا ادامه ی تحصیل بدن...شاید برای اینکه بیشتر طناز رو ببینه...ولی میترسید که شینا مسبب خودکشی آرام توی این کشور رو ,آرسانی که اون رو موندگار کرده بود بدونه... آرسان بیشتر از خودش براش اهمیت داشت...
قدرت نابودگری ای که توی چشمای شینا دیده بود اون رو از آینده میترسوند..از اینکه نتونه نفرت شینا رو خاموش کنه...
صدای زنگ گوشیش باعث شد که دستش رو توی جیبش بکنه و اون رو در بیاره.شماره ی عارف روی صفحه افتاده بود...جواب داد:
--بگو
--الو سلام آقا.
--سلام.
--خانم دارن میرن بیرون.
اخماش توی هم افتاد..نگاهی به ساعت مچیش انداخت.7 شب رو نشون میداد.دیروز بهش گفته بود تا وقتی حرفی نزنه حق نداره از خونه بیرون بره..با لحنی خشک و عصبی گفت:
--نزار بره.جلوش رو بگیر
--خواستم جلوشون رو بگیرم ولی اصلا به حرف من گوش ندادن.الان هم سوار ماشین شدن و دارن از در خارج میشن.
نفس کلافه ای کشید..دستش رو توی موهاش فرو برد..سیلی زدن به اون دختر فایده ای نداشت باید با دستای خودش خفه اش میکرد...متنفر بود از اینکه تو اوج عصبانیت یه نفر به حرفش گوش نکنه و عجیب بود که شینا همیشه اینکار رو میکرد...
--برو دنبالش ببین کجا میره.جلو نرو فقط آدرس رو برام بفرست و از دور منتظر باش.خودم میام.
--چشم آقا.
قطع کرد...باید از این دختر زهر چشم میگرفت.باید کاری میکرد که شینا بفهمه دیگه همه چی به سادگی قبل نیست...دوباره دستی توی موهاش کشید..
سیگار رو توی جاسیگاری خاموش کرد...چند روزی بود که دیر تر از همیشه شرکت رو ترک میکرد ولی اینبار فرق داشت..باید زودتر میرفت..با بیرون اومدن کیان از اتاق منشی بلافاصله از جاش بلند شد ولی حتی جرات نکرد چیزی بگه..کیان هم چیزی نگفت...خشک تر و خودخواه تر از همیشه شده بود...اخماش با این زنگ آخر به طرز فجیعی توی هم رفته بودن..
سوار آسانسور شد و دکمه ی طبقه ی همکف رو زد...چشماش به یه گوشه خیره مونده بود...لحظاتی بعد با صدای زن که طبقه ی همکف رو اعلام میکرد نگاهش رو به در دوخت .در آسانسور باز شد...بیرون اومد...توجهی به اطرافش نداشت...توجهی به هیچکس نداشت..فقط میخواست بدونه شینا برای چی بیرون رفته...به چه اجازه ای بیرون رفته بود؟...دزدگیر ماشین رو زد و سوار شد...همون لحظه یک اس ام اس از عارف براش اومد...نگاهی به آدرس انداخت...نزدیک بود...روشن کرد و پاش رو روی گاز گذاشت..ده دقیقه با اون محل فاصله داشت..ولی زودتر رسید...ماشین عارف رو گوشه ی خیابون دید..نگه داشت و با یه حرکت از ماشین بیرون اومد..عارف با دیدن کیان جلو اومد و کنارش ایستاد...چشمای کیان ولی به طرف دریا بود و دختری که در نزدیک ترین فاصله با اون دریا ایستاده بود...تنها..بدون هیچ حرکتی...فاصله از جایی که کیان ایستاده بود زیاد بود...صدای عارف کیان رو از افکارش بیرون آورد:
--یه ربعی میشه که خانم اونجا ایستادن.
--تنها؟
--بله.
شینا اینجا چیکار داشت؟کیان نمیدونست که شینا کنار این دریا,توی تاریکی شب قسم خورده بود...یک قسم پر از نفرت...چشماش رو کمی ریز کرد تا بهتر شینا رو ببینه...
اما شینا با چشمای بی روح و سرد زل زده بود به دریا...دریایی که امواجش طوفانی رو به پا کرده بودن...نگاه میکرد..حس میکرد داره قلب خودش رو میبیبنه...قلبی پر از خشونت...اینبار اسلحه ای همراش نیاورده بود...اینبار خودش بود و خودش و چشمایی که میدونست بهش زل زدن...آره اینبار شینا خودش اسلحه بود...یه اسلحه ی وحشتناک...اسلحه ای که باید هرکسی رو میترسوند...آب به پاهاش میرسید ولی اهمیتی نمیداد..خیره شده بود به ته دریا...
میدونست کیان اومده...میدونست امشب,شب انتقامه..انتقام از کیان و طناز...انتقام از کیانی که با هوس باز بودنش دل خواهر کوچیکش رو شکسته بود و از طنازی که نام دوست رو لکه دار کرده بود...آرام خیانت دید...خیانت از دوستش و عشقش...وقت انتقام بود...ولی کی میدونست شینا میخواست چیکار کنه؟کی میدونست شینا به چه درجه ای از نفرت و بی رحمی رسیده؟کی میدونست امشب چه شبی قراره بشه...
کیان قدم برداشت...جلوتر اومد..خواست بره طرف شینا که ماشینی جلوی پاش ترمز کرد...کنجکاو نگاهی به راننده ی ماشین انداخت...راننده پیاده شد...یه دختر بود...یه دختری که برای یه مدت نقش نامزد کیان رو داشت...نامزد کیان شد بخاطر یک شب,یک شب پر از گناه و ه*وس..چشمای کیان متعحب شده بود...هرکسی هم جای اون بود متعجب میشد..طناز اینجا چیکار میکرد؟کیان با با اخم به سمتش رفت...وقتی طناز در ماشین رو بست تازه متوجه کیان شد.
--اینجا چیکار میکنی؟
طناز هنوز متعجب بود با چشمایی گرد شده گفت:
--من؟یه نفر بهم زنگ زد..گفت که...
چشمای کیان با دیدن یک پسر که به سمت شینا میرفت از طناز برداشته شد...طناز هم بخاطر این حرکت کیان حرفش رو قطع کرد...
با قدم هایی آروم و پر از شک بی توجه به طناز به طرف دریا رفت...یک قدم..دو قدم...ایستاد..اون پسر به شینا رسیده بود و دستهاش رو دور کمر شینا حلقه کرده بود...دندوناش از درد روی هم اومد...شینا رو بهش ایستاده بود ولی اون پسر پشتش به کیان بود...
کیان بازم قدم برداشت..اون دو تا به هم نزدیک تر شدن..چشماش رو بست..عصبانی بود..خیلی عصبانی..میخواست بره شینا رو بکشه..امشب حتما اینکار رو میکرد..یه فکری توی ذهنش میپیچید"اون عکسا همش واقعیت داشت"جلو تر رفت..اون دو تا خیلی به هم نزدیک تر شده بودن...انقدر که باعث شد دستهای کیان مشت بشه...هنوز نمیتونست چهره ی واضح شینا رو ببینه...قدم برداشت..
چشماش ریز شد...
اون دو تا هم کمی چرخیده بودن...
حالا نیمرخ ناواضح هر دو رو میتونست ببینه...
خواست جلوتر بره که لب های چسبیده به هم اون دو تا رو دید...
اینبار تردید نکرد..فکش منقبض شد...حس میکرد شقیقه اش داره از جا کنده میشه...میکشت...مطمئنن شینا رو میکشت...گام هاش رو سریع تر کرد..اما برای یک لحظه قدماش سست شد ...چیزی که نباید میدید رو دیده بود...ایستاد...مات موند...دستهای مشت شده اش باز شد...<<آرسان>>....نگاه کرد..به صورت های شینا و آرسان نگاه کرد که چطور توی هم فرو رفته بودن...دستای عزیز ترین کسش رو دید که روی بازوهای شینا سوگلی خشن و وحشیش حرکت میکرد...کدوم رو باور میکرد...قلبش از مورد اعتماد ترین دوستش باید له میشد یا از احساسی که شینا درگیرش کرده بود...از کدوم سمت باید ضربه میخورد؟به آرسان خیره شد...بی روح و ثابت نگاه میکرد...آرسان خسته شد جدا شد..نفسی تازه کرد...دوباره....قلبش بهش فشار آورد..نگاش چرخید روی چهره ی شینا...قلبش نمیزد..میتونست حس کنه...میگفت این دختر براش مهم نیست..میگفت حسی بهش ندارم..ولی دیدن شینا در حالیکه لبهاش و بدنش رو در اختیار کس دیگه ای گذاشته بود داشت آتیشش میزد...مرد بود..شینا نامزدش بود...شینا با اون دروغ هنوزم نامزدش بود...حلقه ی نامزدی اون دو تا هنوز توی دستای شینا بود... شینا زنش بود که داشت خودش رو در اختیار یه نفر دیگه میذاشت...در اختیار بهترین دوستش...بهترین کسش..و اون بهترین کس هم داشت بهش خیانت میکرد...داشت لذت میبرد از نامزدش...قلبش نمیزد..واقعا قلبش نمیزد..صدای جیغ و داد طناز رو نمیشنید...فقط مات بود...مات شده بود...بدون اینکه بخواد بازی ای رو شروع کنه ماتش کرده بودن...نفهمید که کی اون دو تا از هم جدا شدن...نفهمید که طناز چیکار کرد..هیچی رو نفهمید فقط شینا رو دید که به سمتش میومد...حتی توان حرکت کردن نداشت...توان تو دهنی زدن شینا رو هم نداشت...تا دو دقیقه ی پیش عصبانی بود...خیلی عصبانی..اونقدر که میتونست دریا رو هم آتیش بزنه...ولی بعد از دیدن اون بوسه ها...بعد از ضربه ی دو طرفه ای که خورد فقط ثابت موند...اون یه مرد بود...یه مرد...کی میتونست بفهمه اون چی میکشه؟!کی میتونست از توی چشمای ثابتش درد رو بخونه؟آرسان کنارش اومده بود..حرف میزد..انگار سعی داشت خودش رو تبرعه کنه..ولی کیان نمیشنید...شینا کنارش وایساد...قلبش داشت میسوخت..با نزدیک شدن شینا قلبش داشت آتیش میگرفت..انگار همه جا سکوت شده بود تا کیان حرفای شینا رو که مثل زمزمه میموند بشنوه
--زندگی کن و لذت ببر..بدون هیچ قید و شرطی...امیدوارم همیشه موفق باشی کیان بزرگمهر...
رد شد...ازش گذشت...براش کیان مهم نبود..آرسان مهم نبود..طناز مهم نبود...فقط خودش آروم شده بود...انتقام گرفته بود...هم خیانت عشق رو به اون دو تا نشون داد و هم خیانت دوست رو...همون طوری به اون دو نفر ضربه زد که آرام ضربه خورده بود...
((شینا))
اگر خاندانم نفرین شده...اگر انگشت نمای خاص و عام شدیم...اگر پدرم زنا کار بوده...اگر مادرم خیانتکار بوده....اگر برادرم از دوری یار در خیابان ها نفس های آخرش را کشید...غمی نیست...اندوهی نیست...زجری نیست...دردی نیست...اما...
خواهرم را ...پاره ی تنم را...تنها دلیل زندگیم را...وجودم را...نابودش کرد...پر پرش کرد..دلش را شکست و او را گرفتش....از من...از منی که جنسم از سنگ است...از منی که بی احساس تر از آهنم...از منی که سنگدل تر از شیطانم...
آتشم زد...آتشش زدم....نابودم کرد...نابودش کردم...جگرم را خون کرد...جگرش را خون کردم...پست فطرت امیدم را گرفت ...کمرش را خم کردم....
قلبم را تکه تکه کرد...بند بند وجودم را لرزاند...زمینم زد...بی انصاف..زندگیم را جهنم کرد...پس چرا من نمیکردم!!
لعنت ...لعنت به تو که چشمانم را از نفرت.. خون کردی...لعنت به تو که خوی وحشی ام را برگرداندی...
من شینا...فرزند ارشد خاندان سلطنتی و بزرگ جهانگیر.. قسم خوردم به اجدادم... روزی بر زمینت خواهم زد...
تیر من رها شد...تیری که جگرت را خون کرد...و به جایی ننشست جز....
قلبـــــــــــــت....
پوزخندی روی لبهام اومد...به طرف ماشینی که گوشه ی خیابون پارک شده بود رفتم..در ماشین رو باز کردم و نشست.
--خوبی؟
--بهتر از همیشه.
--هواپیما تا یه ساعت دیگه پرواز میکنه..مدارک رو هم فرستادم برای پلیس.احتمالا فردا کیان باید جوابگو باشه.
بازم پوزخند...مهران ماشین رو روشن کرد و حرکت کرد...کیان دیگه نابود شده بود...مدارکی که براش به شرکت کیان رفته بود فردا باعث باز شدن پای کیان به دادگاه میشد... کیان الان زخم خورده بود...باید بدتر توی آتیشش مینداختم تا نتونه دنبال من بگرده...آروم شده بودم..خیلی آروم...حلقه رو درآوردم...بهش نگاه کردم...واقعا زیبا بود...خیلی زیبا...توی کیفی که مهران برام آورده بود انداختمش و چشمام رو بستم...نباید تردید میکردم...من به اون چیزی که میخواستم رسیده بودم. واسم مهم نبود که چطور آرسان خیلی زود توی دام من افتاد...با یادآوری اون لحظه دستی روی لبهام کشیدم..کثیف شده بودم...حس بدی داشتم...حس خیلی بد... .ولی حالا باید به چیزای مهم تری توجه میکردم...به مهران...به اینکه اون شب قبل از من توی خونه ی آرام چیکار میکرد؟***
در اتاق باز شد و نیلسون وارد اتاق شد.باهاش دست دادم و با دستم به مبل اشاره کردم و گفتم:
--بشین.
همونطوری که روی مبل مینشست و به ساعتش هم نگاه میکردگفت:
--خوبی؟کی رسیدی؟
--مرسی.حدودای ساعت 4 صبح رسیدم خونه.چرا انقدر دیر کردی.دو ساعت پیش بهت گفته بودم توی خونه منتظرتم.
نفس عمیقی کشید و گفت:
--متاسفم.یه مشکلی برام پیش اومده بود.تو چیکار کردی؟به اون چیزی که میخواستی رسیدی؟خیلی طول کشید تا برگردی.من فکر میکردم زودتر از این میبینمت.
به صندلی تکیه دادم به انگشتای خالی از حلقه ام زل زدم و گفتم:
--همونجوری که میخواستم شد.شاید هم بهتر از اون.
دستام رو روی میز گذاشتم و خم شدم روش و ادامه دادم:
--نابودش کردم.
لبای نیلسون کج شد و گفت:
--انتظاری جز این ازت نداشتم.ولی فکر نمیکنی مدارکی که میخواستی رو خیلی راحت تونستی به دست بیاری؟اونطوری که من از شرکت تجاری و سیستم های امنیتی شرکت بزرگمهر توی ترکیه شنیدم اطلاعات محرمانه و تمام پرونده ها و ملاقات ها و تجارت های خارجیش به سختی محافظت میشن و فقط خود کیان بزگمهر میتونه شخصا بهشون نظارت داشته باشه.اما تو فقط چند روز توی شرکتش بودی.
دستام رو توی موهام فروبردم و کمی گوشام رو مالیدم و گفتم:
--منم به این فکر کردم.ولی میتونه کار مهران باشه.چون خیلی بهتر از اون چیزی که ازش انتظار داشتم توی ترکیه عمل کرد.
بینمون سکوت شد...هرکدوم توی فکری رفته بودیم..قبل از اینکه سکوت طولانی تر بشه به نیلسون که تا الان محرم ترین فرد به من بود زل زدم و گفتم:
--با توجه به اسنادی که از شرکت به دست آوردیم چی به سر کیان میاد؟
لبهای نیلسون بیشتر کج شد وهمراه با لبخند مرموزی گفت:
--عاشقش شدی؟
--به من میاد عاشق کسی باشم؟
--عاشق کیان نه.ولی بهت میاد عاشق آلن باشی.یکی دقیقا مثل خودت.
بعد از این حرف خودش به قهقهه زد زیر خنده...خنده ی مزخرفی داشت..برای چیزای بیخودی میخندید و صداش هم همیشه بلند بود...موهای بور با چشمای آبی و ابروهای مشکی باعث شده بود چهره ی ساده ای داشته باشه و اغلب جز مکان های رسسمی با تیپ اسپرت دیده میشد.وقتی دید خیره نگاهش میکنم خنده اش رو جمع کرد و بعد از اینکه جدی شد صداش رو صاف کرد و گفت:
--اون مدارکی که تو ازش برام حرف زده بودی مدارک حساسین..یه جورایی یه کار قاچاق حساب میشن و برای کیان بخاطر خاص بودن شغلش یه دادگاه خصوصی تشکیل میدن.اگه اطلاعاتی که از کیان و فعالیت هاش به دست آوردیم درست باشن یعنی راه فراری برای کیان نمیمونه و ضربه ی بزرگی میخوره.انقدر بزرگ که دیگه به راحتی نمیتونه روی پاهاش وایسه. ممکنه براش مدت زیادی زندان ببرن.
با دقت نگاهم کرد و آروم گفت:
--دلت براش میسوزه؟
--نه
--پس چرا..
--گفتم نه.کارایی که بهت سپرده بودم رو انجام دادی؟
دو تا تای ابروهاش رو بالا انداخت و زیر لب گفت:
--اوکی.آروم باش عزیزم.
دست توی کیف چرمی که همراه خودش آورده بود کرد و چند تا پوشه در آورد و به طرفم کرد و در همون حال گفت:
--اینا در مورد شرکته.مشکلی پیش نیومد..وقت کردی یه نگاه بهشون بنداز.
پوشه ها رو ازش گرفتم و روی میز گذاشتم.
--باشه.خسارت لغو قرار داد تیم لندنی رو دادی؟
--آره نگران اونا نباش.همه چی خوب پیش رفت.فقط مشکل بزرگ نبود تو بود.پدر بزرگت و اون پسره اسمش چیه..؟اِم..شه..
با دستش به پیشونیش زد.
--شهروز
--آره همون شهروز.همیشه اسمش یادم میره.مرسی.داشتم میگفتم.بابابزرگت و این شهروز خیلی دنبالت بودن.مخصوصا اینکه بی خبر رفته بودی و غیبتت هم طولانی شده بود.اون شهروز هم همش دم شرکت پلاس بود.به سسختی دست به سرش کردم.
یکی از ابروهام رو بالا انداختم و با لبخند گفتم:
--خوب اصطلاحات ایرانیا رو یاد گرفتی.
بلند خندید و گفت:
--خوشم میاد از این شیوه ی حرف زدن.حس خوبی میده.
به آرومی خندیدم.بحث رو عوض کردم و گفتم:
--مهران چی؟در مورد اون چی فهمیدی؟چیزی بین حرکاتش دیده شده؟
چند ضربه به در خورد..با چشم به نیلسون اشاره کردم فعلا حرفی نزنه و بعد گفتم:
--بفرمایین تو.
مهری خانم با یه سینی و دو فنجون وارد اتاق شد و همونطور که به سمتم میومد گفت:
--خسته نباشی دخترم.
--ممنون.
--هنوز نیومده باز شروع کردی.بزار کنار اینا رو یکم به فکر خودت باش.اون از بیخبر رفتنت.
یه فنجون جلوی من گذاشت وبا بغض ادامه داد:
--اینم از کار کردنت.همش با خودم میگفتم اینبار دیگه طاقت نیاوردی و رفتی یه بلایی سرت اومده.به هیچکس رحم نمیکنی به من رحم کن.دلم هزار راه رفت تا امروز صبح.یکم زندگی رو راحت بگیر دخترم.یکم بخند یکم خوش باش..چند تا دوست پیدا کن برو بگرد.اینم شد وضع که همش با این وکیل وکلا میگردی؟
نگاه چپ چپی به نیلسون انداخت و فنجون قهوه رو جلوش گذاشت ..نیش نیلسون باز شد و گفت:
--هنوز کجاشو دیدین مهری خانم؟میخوام بگم آلن هم بیاد.احساس میکنم یکم از خشک بودن دخترتون کم شده.دوباره باید بگم آلن بیاد و دست به کار بشه.انگار این مسافرت و آدماش...
نگاه خیره و پراخمی که به نیلسون انداختم باعث شد ساکت بشه و بدون هیچ حرف اضافه ی دیگه ای سریع قهوه اش رو بگیره..مهری خانم در همون حال که غرغر میکرد به طرف در رفت:
--اون پسره ی یخ اخمو رو میخوام صد سال سیاه نبینم.اونم شد آدم؟این پسرای اجنبی رو باید گذاشت لای جرز دیوار.اون خیر ندیده هم بدتر از همشون. حیف پسرای خودمون نیست؟یکم احساس و آدمیت سرشون...
از اتاق بیرون رفت و دیگه صداش نیومد.لبخند معنی داری روی لبای نیلسون اومد و زیر لب گفت:
--جرز دیوار!!این مهری خانم هم خیلی خطرناکه.باید هوای خودم رو داشته باشم.انگار زیاد از من هم خوشش نمیاد.
نفس پرحسرتی کشید.
--نگران نباش.از تو بدش نمیاد.اگه بدش میومد پشت سرت این حرفا رو میزد نه جلوی روت.بگذریم از اینا میخواستیم در مورد مهران و آرام حرف بزنیم.چیزی به دست آوردی؟
سرش رو به طرفم چرخوند و با کمی مکث توی جلد جدی بودنش رفت و گفت:
--زیر نظر گرفتن مهران توی ترکیه کار سختی بود..ولی چون قبل از تو توی خونه ی آرام بود نمیشه به راحتی بیخیالش بشیم.
--میتونه به بهانه ی سر زدن به آرام اونجا رفته باشه.رابطه ی مهران و آرام خیلی خوب بود.حتی مهران کارای آرام رو تو ترکیه ردیف میکرد.آرام هم مهران رو خیلی دوست داشت.
--چند ساله مهران توی خونوادتون اومده و دکتر شخصی شده؟
--حدود سه سال.
--سه سال زمان کمیه برای انقدر صمیمی شدن..
--تا الان خیلی راحت تونسته اعتماد همه رو جلب کنه.حتی با آرسان هم خیلی زود جور شد.ارتباط برقرار کردنش خیلی قویه.شاید بخاطر برخوردای راحتشه...اون تنها کسیه که بدون اینکه بهش اجازه بدم با من عادی و گاهی با گستاخی صحبت میکنه.اینکارش همیشه روی اعصابم بوده..ولی باعث نشده که از کار بر کنارش کنم.حتی اون شبی که بخاطر آرام رفتم ترکیه و اون حرفا رو بهم زد.
--دقیقا برای همین میگم که مهران عجیبه.اون تو رو سرزنش کرد.همونطوری که نویسنده ی اون نامه تو رو سرزنش کرده بود.فقط مشکل اینه که نامه به زبان ترکی نوشته شده.
بینمون سکوت شد..نیلسون توی فکر رفت وبا پاهاش روی زمین ضرب گرفت.به آرومی گفتم:
--مهران ترکی میدونه.
سرش رو بلند کردو با تردید نگاهم کرد و گفت:
--از کجا میدونی؟ترکی حرف زدنش تو این مدت بخاطر اینه که چند جلسه ای کلاس ترکی رفته بود تا بتونه با تو بیاد ترکیه.
--اون قبل از این هم ترکی تا حدی بلد بود.گفتم که برای سر زدن به آرام میرفت ترکیه.
--پس یعنی اون نامه رو میتونه مهران نوشته باشه و چون بیشتر از هرکسی توی خونوادتون به آرام نزدیک بود میتونیم بگیم که اون رو دوست داشته.
--اون فقط با آرام خوب نبود.با آراد هم رابطه ی نزدیکی داشت.
--اینم چیزی رو عوض نمیکنه.آراد یه پسر بود.ولی آرام یه دختر.باید به این هم توجه کنیم.
به صندلیم تکیه دادم و بی حوصله گفتم:
--نمیدونم..نمیخوام انقدر به مهران توجه کنیم تا از بقیه غافل بشیم..همونطوری که مهران رو زیر نظر گرفتی دنبال آرام بگرد...زنده یا مرده من باید ببینمش.حتی شده جسدش رو..میفهمی؟
از جاش بلند شد و گفت:
--باشه.من هرکاری از دستم بربیاد میکنم..تو هم امروز رو به خودت استراحت بده و فردا بیا شرکت.
باهاش دست دادم.
--فردا یه سری کار دارم.از پس فردا برمیگردم شرکت.تو دیگه نگران شرکت نباش.کاری رو که ازت خواستم انجام بده روی همون تمرکز کن.
خندید و دستش رو روی چشماش گذاشت و گفت:
--به قول مردم ایران به روی چشم.
به سمت در رفت..وسط راه ناگهانی برگشت و گفت:
--راستی داشت یادم میرفت.آلن هم دوبار سراغت رو گرفت.ولی وقتی دید ازت خبری نشد فکر کنم به غرورش بر خورد و دیگه بیخیالش شد.
سری تکون دادم و گفتم:
--باشه مهم نیست.
بعد از رفتن نیلسون دستی روی فنجان قهوه ام کشیدم..سرد شده بود.دیگه قابل خوردن نبود..خیلی دوست داشتم بدونم الان کیان چیکار میکنه و چه بلایی سرش اومده.مطمئنن خیلی شوکه شده...ولی هر چی که سرش اومد حقش بود...تو این دنیا نباید جایی برای آدمای ه*وس باز باشه...***
سر میز صبحونه بودم که یه نفر وارد شد.نیم نگاهی انداختم با دیدن شهروز اخمام توی هم رفت.این خونه انگار در نداشت...بی توجه کمی از آب پرتغال نوشی
مطالب مشابه :
رمان وحشی اما دلبر
مقدمه ی رمان وحشی اما دلبر: تو با تمام قلب من نیومده یکی شدی
رمان وحشی اما دلبر - 1
مقدمه ی رمان وحشی اما دلبر: تو با تمام قلب من نیومده یکی شدی
رمان وحشی اما دلبر - 4
- رمان وحشی اما دلبر - 4 - - . سلام به همه ی دوستایی که به رمان علاقه دارن
رمان وحشی اما دلبر - 15
- رمان وحشی اما دلبر - 15 - - . سلام به همه ی دوستایی که به رمان علاقه دارن
رمان وحشی اما دلبر - 7
- رمان وحشی اما دلبر - 7 - - . سلام به همه ی دوستایی که به رمان علاقه دارن
رمان وحشی اما دلبر - 5
سلام به همه ی دوستایی که به رمان علاقه دارن این وب برای همه رمان دوستایی هست که یه جورایی به
رمان وحشی اما دلبر 13
ایستگاه رمـــــــــــــــــــــــان - رمان وحشی اما دلبر 13 - انواع رمان های طنز عشقولانه
رمان وحشی اما دلبر 3
بـــاغ رمــــــان - رمان وحشی اما دلبر 3 - همه مدل رمان را در اینجا بخوانید و دانلود کنید
رمان وحشی اما دلبر - 13
- رمان وحشی اما دلبر - 13 - - . سلام به همه ی دوستایی که به رمان علاقه دارن
برچسب :
رمان وحشی اما دلبر