رمان خالکوبی 40
با ظرف بستنی و گوشی تلفن به دست، مقابلم ایستاده بود. صورتش باز بود و برق توی چشم هایش، بیش تر از خنده ی از اتفاق وسیع روی لبش، به چشم می آمد..! کنار رفت تا وارد خانه شوم. بی آنکه نگاهش کنم از کنارش گذشتم و راهِ پله های بالا را در پیش گرفتم. دنبالم آمد و با صدای هنوز ته خنده دارش توی گوشی گفت: نمی دونم. بهش می گم، اگر اوکی شد بهت می گم.
داخل اتاق شدم و روسری و کیفم را روی تخت انداختم.. برگشتم. مشتش را جلوی دهانش گرفته بود و سعی داشت جوری بخندد که جنتلمن پشت خط، متوجه نشود. قبل از اینکه قدم دیگری بردارد، در را بستم...
زیر دوش ایستادم و آرزو کردم که آب ، غبار این روزهایم را بشورد و.. ببرد.. آرزو کردم.. و یادم نبود که هیچ کس به برآورده کردن آرزوهای من، ننشسته...
چشم هایم را بستم و ملافه را به دورم پیچیدم.. قطره های آب از موهایم می چکید.. صورت و گردنم را خیس می کرد و تا روی قلبم راه می گرفت... ملافه ی سفید را تا روی چشم هایم کشیدم و سعی کردم سردرد آزار دهنده را به بالش زیر سرم منتقل کنم... قرار نبود هیچ اتفاقی بیفتد. توی آن پاکت به ظاهر خصوصی! هم هر چه که بود، دردی از من دوا نمی کرد. قرار نبود هیچ چیز عوض شود.. دنیا تکان نمی خورد.. و من، هر چه می گشتم.. سر رشته ی این کلاف هزارتو را پیدا نمی کردم... به پهلو چرخیدم.. کاش می شد زنگ بزنم و با دکتر حرف بزنم.. دکتر ها همیشه خوب بودند. تا مقابلشان می نشستی، بی هوا حس می کردی خوبی و برای آنجا بودنت، هیچ دلیلی جز تثبیت این حال خوب، نیست. سعی کردم شماره ی مطبش را به خاطر بیاورم.. هشتاد و هشت.. هشتاد و هشت.. هشتاد و.. باید به دکتر چی می گفتم؟! از این همه فاصله زنگ بزنم و .. چی بخواهم؟ مسخره نبود؟! قرار بود همه ی عمر مثل دیکشنری جیبی، همراه من باشد؟؟! سعی کردم به خاطر بیاورم آخرین آدمی که برایش درد دل کرده بودم، کی بوده.. فکر کردم.. فکر کردم.. یادم نیامد. چرا یادم نمی آمد..؟! نیاز که دوست صمیمی ام بود.. چرا آخرین باری که با هم حرف زده بودیم را.. آزاد..؟! شقیقه ام را فشردم.. آخرین چیزی که در دنیای سفید توی سرم وجود داشت، همین اسم بود. یک اسم، بدون پیشوند و.. پسوند...
روی تخت نشستم. قطره های آب از موهای تیره ام روی تخت و ملافه سُر می خورد... صدا زدم: شبنم.
بلندتر صدا زدم: شبنم..؟
بار سوم.. خیلی بلند تر صدا زدم: شبنم؟!
نمی شنید. جوابی نبود. شاید خوابیده بود. شاید هم هنوز داشت با وهاب.. با وهاب.. وهاب؟! دستم را گرفتم جلوی دهانم و خنده ام را خوردم..! هیچ وقت فکر نکرده بودم مردی بتواند بین دهان من و گوش های شبنم فاصله بیاندازد..!
روی تخت افتادم و ملافه ی سفید را روی سرم کشیدم. خنده هنوز روی لبم بود و قبل از اینکه خوابم ببرد، ملودی ضعیف موبایلم پیچید. دستم را تا پاتختی کشیدم و برش داشتم. بی آنکه به صفحه نگاه کنم، کنار گوشم گرفتمش..
- الو، عزیزم..؟!
صدایش مثل ریختن آب روی آتش بود؟! نه. نه شاید بیشتر شبیه نم نم آب روی خاکسترِ هنوز ملتهب.. عزیزمش هم هیچی نداشت. باید پُر می بود اما هیچی نداشت.. شاید صدای من هم برای او هیچی نداشت. پس همین نفس هایم که توی گوشی می نشست شاید، کافی بود...
- ساره.. هستی؟
- هستم..
به سفیدی یکدست ملافه نگاه کردم و منتظر ادامه ی جمله اش شدم.. نفسی کشید و آرام تر از قبل گفت: چطوری..؟
- بد نیستم..
- خواب بودی؟
- نه..
- صدات.. فکر کردم خوابی.
- ...
- من صبح یکم روبراه نبودم ساره. فراموشش کن، باشه؟!
فراموش می کردم. همه چیز را فراموش می کردم. اصلا زاده شده بودم برای این جور کارها... آن پنج دقیقه ی بعد از ظهر را هم. آن ماهی ها و کیمیا و.. پیری و چروکیدگی را که.. هنوز لمسش در انگشتانم بود.. انگشت هایم را بالا گرفتم و نگاهشان کردم...: باشه..
تک خنده اش در گوشی نشست و من فکر کردم که هیچ وقت آدمِ خنده های الکی نبوده...
خندید: پس اون جا خیلی بهت خوش گذشته.
هنوز به انگشت هایم خیره بودم..: وهاب بهم پیشنهاد کار داده...
جدی شد: وهاب؟!
وهاب. وهاب.. شبنم، وهاب... او که ندیده بود. او که نمی دانست.. او که نمی فـَ...
- یه سرمایه دار بزرگه.. کمپانیِ .. هم مال پدرشه.
- برای چی به تو پیشنهاد کار داده؟!
هنوز جدی بود. جدی بود و این جدیت به وهاب بودنِ وهاب مربوط نمی شد.. شاید.. به تُن صدای من مربوط می شد.. به مِه شفاف و غلیظی که انگار تا توی صدایم هم ریشه دوانده بود...
- از کارم خوشش اومده..
- گفتی ما کارمندمونو دو دستی تقدیم نمی کنیم؟!
نگفته بودم...
به پهلو شدم و ملافه را پایین کشیدم. تسبیح روی پاتختی می درخشید. گفتم: اینجارو دوست دارم..
داشت می خندید..: چقد بهت می دن مگه؟! می خوای بمونی؟!
گفتم: دوست دارم اینجا زندگی کنم..
هنوز می خندید..: بد نیست..! شیش ماه اینجا، شیش ماه اونجا!
من را این طور می دید...؟ ماهیانه..؟ می توانستم توی دست ها بچرخم..؟ بروم.. بیایم... شش ماه..؟! نمی فهمید وقتی اینجا را دوست دارم، یعنی دیگر آنجا را دوست ندارم..؟! شش ماه..؟ یک ماه؟! بالآخره چند ماه..؟! چرا حواسش نبود...؟!
صدای خیابان و بوق ماشین ها آمد... من اما توی ساکت ترین اتاق دنیا سکونت داشتم.. بلندتر از قبل گفت: من باید برم ساره. ده دقیقه دیگه جلسه دارم.
- آزاد. یه بار بیا اینجا...
خندید. کوتاه. مکث کرد و لحظه ای بعد.. با صدایی که جدی و شوخی اش را نفهمیدم، گفت: جغرافیام خوب نبود از اول! فکر کنم تو هم تا مث من نشدی، بهتر زودتر برگردی... دو ساعت دیگه بهت زنگ می زنم.
به اسمش روی گوشی، به میمِ بلند مالکیتش خیره شدم.. و فکر کردم.. هیچ نقطه ای در جهان نیست که نصف النهار بی قراری من، روی جغرافیای بدون گُسلش قرار بگیرد..
***
بی حوصله بودم . و با تمام بی حوصلگی ام، زل زده بودم به صفحه ی لب تاپ و کار می کردم.. گاه گاه چشم می گرفتم و روی کاغذ طرحی می زدم و پارچه های توی ذهنم را ورق می زدم... آبی درباری.. بنفش.. گلبهی.. زیتونی... انگشتم را زیر عینکم فرستادم و پای چشمم را مالیدم.. شبنم چند مبل آن طرف تر نشسته و او هم سرش توی لب تاپش بود. صدای زمزمه وار پیانوی انتخابی شبنم در هال کوچک پایین از لب تاپش پخش می شد و خانه را.. شهر را.. از آنی که بود آرام تر می کرد... سرم را به پشتی مبل تکیه دادم و به لوستر ها چشم دوختم.. تصویر کیمیا شبیه قاب عکس های کوچکی در هر کدام از کریستال های لوستر منعکس می شد... موسیقی اوج می گرفت... نت ها بالا و پایین می شدند... حرکت خیالی دستان نوازنده سرعت می گرفت... و همه جاش کیمیا بود... بود.. و من دوباره ترسم گرفته بود از چشم روی هم گذاشتن... از دیدن دوباره اش گوشه ی اتاق سفید و عروسک توی بغلش و.. شاید این بار، دیدن تصویری متفاوت تر. دو لنگه در بسته و تصویر بیمارستانی که اسمش به خودی خود رعشه بر تنم می انداخت... عینکم را روی موهایم فرستادم... حالا که می ترسیدم بخوابم.. حالا که صورتم پیر بود... حالا که نت ها شلوغ تر از هر لحظه ای در هم می آمیختند... حالا کیمیا کجا بود...
از جا برخاستم و روبروی شبنم ایستادم... سرش را بالا گرفت و پرسشگر خیره ام شد. چنگی میان موهایم زدم: بریم بیرون..؟! حوصله م سر رفت...
سر تکان داد. خم شدم روی صفحه ی لب تاپش. فایل را بست و لحظه ای بعد صدای پیانو هم قطع شد... خانه در سکوت فرو رفت و شبنم ایستاد: بپوش بریم. یه دوری بزنیم منم کلافه م.
بی آنکه دقت کنم چی می پوشم، لباسی تن کردم و زودتر از او در ماشین نشستم... خانه بدون انعکاس لوسترها و نوای پیانو هم، یک جور اذیت می کرد...
دوری در شهر زدیم و تا یکی از کافه های همیشگی مان رفتیم... بدون اینکه چیزی بخوریم راه رفته را برگشتیم و دوباره چرخیدیم... کنار آب ایستادیم و باد ملایمی که می وزید موهای او و شال مرا به بازی گرفت... این نقطه از این کشور را دوست داشتم... با عمه زیاد آمده بودیم اینجا... از تداعی اسم و بعد تجسم صورت گرد و تپلش، لبخندی تا روی لبم راه گرفت... شماره اش را گرفتم و برای شنیدن صدایش منتظر ماندنم... رطوبت و شرجی زیر بینی ام راه گرفت و باز عمه را به خاطرم آورد... پلک هایم را بستم و به بوق های آزاد گوش سپردم... نه آزاد زنگ زده بود، نه این بوق ها راه به جایی می بردند..! قطع کردم و شماره ی خانه ی علی را گرفتم... یک بوق.. دو بوق.. شبنم بازویم را کشید و به سمت ماشین هدایتم کرد.. نگرانی توی دلم نشست از این همه بوق بدون جواب..!
- چرا جواب نمی دن؟!
نگاه شبنم از من به موبایل توی دستم چرخید: نیستن شاید..
بعد شیشه اش را پایین کشید و راه افتاد.
- نه، علی هم جواب نمی ده . اونا که دیگه بیرون نمی رن بعد زایمان ثریا.
- خب دوباره بگیر.
- این شد سه بار!
موبایل را از دستم گرفت و روی داشبورد گذاشت: ولشون کن حالا..! داریم می گردیم برای خودمون دیگه.. شب زنگ بزن.
دست هایم را به بغلم زدم و چشم دوختم به نیم رخ جدی و فکری اش... همه ی امروز سرسنگین بود. همه ی امروز و از وقتی پشت در جا گذاشته بودمش... بی آنکه برگردد، لبخند زد: چیه؟!
تیغه ی خوش تراش بینی اش را از نظر گذراندم و رو گرفتم..: هیچی.
- جون عمه ت..!
- عمه ی من؟!
- بدری جون لپ گلی..
و بلند خندید...
لبخند نیم بندی به خنده اش زدم...
سکوت میانمان نشست و دقایقی بعد.. خودش بود که با صدایی آرام و دلخور، این سکوت را شکست..
- تو نمی خوای از من بپرسی می خوام چیکار کنم.. درباره ی وهاب.. نمی خوای انگشترمو ببینی..؟!
دلخوری عمیق صدایش، ناراحتم کرد.. از خودخواهی ام.. از اینکه به خاطر حال خودم، به حال او نمی رسیدم.. سعی کردم دستش را بگیرم و سعی کردم لبخندم شبیه شرمساری باشد: ببینم انگشترت رو..
با دلخوری دستش را کشید و زمزمه کرد: باشه..
- معذرت می خوام.
- معذرتت رو نمی خوام..
- پس متأسفم..
و لبخندم را به نگاه عاقل اندر سفیهش پاشیدم..
سر تکان داد و پشت چراغ ایستاد.
- حالا کی قراره با لباس سفید بری؟
نگاهش را از من گرفت و به ماشین ها داد: سخته.
حرفی نبود. سخت بود اما حتما این زن بعد از سال ها بالآخره چیزی در خودش و او دیده بود که چشم هایش حکایت از تصمیمی مطمئن داشت.
- ولی خوبه. سخته ولی .. واقعا خوبه. خیلی وقت بود که همچین حسی رو تجربه نکرده بودم..
گوشه چشمی نگاهم کرد و مردد گفت: تو هم.. دیگه باید..
- نگران من نباش.
- نگران نیستم. ولی الآن و این روزا.. بیشتر به تو فکر می کنم. گاهی از خودم می پرسم چطوری هشت سال دووم آوردم..؟! بعد به تو فکر می کنم، با خودم می گم دلم نمی خواد سال های تو هم به هشت برسه.. من .. الآن.. این روزا..
دستش را بالا برد و بی هدف میان هوا گرداند. تا بینی جمع شده اش برد و خندید و پلک های نگاه فراری اش را بهم فشرد و باز کرد.
- این روزا همش از خودم می پرسم چجوری.. می دونی آدم فوق العاده ای نیست، اما همین که تونسته یادم بیاره که یه موجود فراموش شده ای هم اون ته مه های وجودم هست که اسمش زنه..، برای من فوق العاده ش می کنه! سه ساله که همه جا هست. همیشه یه کاری می کنه که یادم نره این آدم هست. با تمام گند اخلاقی ها و تندی های من.. هر جوری بود خودش رو بودنش رو تو زندگیم اثبات می کرد. حالا.. سه چهار ماهه که دیگه نمی تونم بی تفاوت باشم.. سه چهار ماهه که..
بینی اش را فشرد و بغض تلخ و شیرینش را قورت داد: سه چهار ماهه که دیگه نمی تونم بی خیال اون چیزی که اون از اون ته مه های وجودم بیرون کشیده بشم. نمی دونم تو هم تو رابطه ت با آزاد حس کردی یا نه.. من دیگه نمی خوام بدون این شبنم باشم. من.. نمی خوام این شبنمو از دست بدم... اون شب.. وقتی بهم انگشتر داد.. من.. ساره مسخره ست! مسخره ست اما من حس کردم چقدر می تونم آروم باشم! چقدر می تونم این پوسته ی سخت و خشک لعنتی این سال ها رو بشکنم و گذشته مو دور بریزم..
برگشت نگاهم کرد. قلبم از نگاهش، تند می زد. چشم هایش پر از اشک شد: من برای اولین بار حس کردم چقدر دلم می خواد یه چیزی از خودم داشته باشم.. حس کردم می تونم بچه دار شم. دلم یه چیزی از وجود خودم خواست...
سرش را توی بغلم گرفتم.. خب.. این هم از شبنم تاجِ دوستِ نفوذناپذیر.. ازدواج می کرد. آرام بود. دیوارهایش شکسته بود. مادر می شد... همان طور که اشک های خوددارش گردنم را خیس می کرد..، دستم را آهسته روی شکمم لغزاندم...
از این سر فروشگاه به سمت دیگری می رفت.. من را هم با خودش می کشید.. حالش نسبت به نیم ساعت قبل توی ماشین بهتر بود و حالا، زیاد مستقیم نگاهم نمی کرد..! وارد مغازه ی بزرگی شدیم و چشم من روی عباها و شِیله ها و سنگ دوزی های گران قیمتشان چرخید.. شبنم یک کمد عبا داشت و آن سال ها هم این لباس ها مورد علاقه اش بودند.. داخل پرو شد و صدایم کرد.. به قد بلند و اندام بی نظیرش میان ابریشم سیاه و چسب خیره شدم. به سر آستین های کار شده و چشم گیر. پارچه را لمس کردم و بی هوا دلم رفت سمت چادرم...
- خوبه؟!
و چرخید ..
خوب بود.. حتما خوب بود. به تن خوش فرم شبنم، هر لباسی خوب بود.. اصلا به تن تمام زنان دنیا هم هر لباسی.. اما..، چشمم با حسی دور مانده بود روی تنِ سیاه پوش شبنم.. و حس می کردم که این لباس..، بیشتر از هر کسی.. به من می آید...
- خوشت اومده؟! بیا تو هم یکی بردار!
یک قدم عقب رفتم و به تصور خودم با بلوز و شلوار ساده، توی آینه ی بزرگ اتاق پرو نگاه کردم: کجا به دردم می خوره؟!
ته دلم حس غم انگیزی بود... غمی که این روزها روی سرم سایه افکنده بود و تمام حس هایم را تحت شعاع قرار می داد.. نمی دانم شبنم جوابم را داد یا نه، اما من .. گنگ و مات به آینه، زمزمه کردم: نه.. به درد من نمی خوره...
چشمش را با اندکی تأمل از من گرفت و صدایش با لهجه ی غلیظ عربی توی سالن خلوت مغازه، طنین انداخت: می شه دو سه مدل جدید هم برای این خانوم بیارید؟
و من تا به خودم بیایم و از اتاق پرو دور شوم و غم توی تنم را بیرون بریزم، دست های شبنم بالا رفته بود و ابریشم سیاه را بر تنم سُر می داد...
زل زدم به آینه.. دست های زن فروشنده از پشت سر کمر پهن لباس را سفت می کرد... شبنم در میدان دیدم نبود.. و من.. من.. شبیه غریبه ترین آدم دنیا شده بودم توی آینه... انگار عاریه پوشیده بودم و این عاریه، چقدر به تنم نشسته بود... پنجه هایم را روی شکممم گذاشتم و لباس را با آن بلندی شکیل و خیره کننده، به دو طرف کشیدم و لمس کردم... دست کشیدم به بازوهایم.. و امتداد انگشتانم تا روی سینه ام راه گرفتند.. دست هایم را به دورم پیچیدم و خودم را در بر گرفتم.. قدمی به آینه نزدیک شدم.. دست کشیدم روی موهام.. روی ابریشم سیاه تنم.. روی نخ های آبی و صورتی سرآستین ها.. انگشتم را بالا بردم و پای چشمم.. روی پوستم کشیدم... چقدر پیر شده بودم....
دستی شانه ام را به عقب کشید: چقد ماه شدی! چقد بهت میاد! یکی دیگه هم می پوشی؟؟
تمام مغزم برای گفتن « اینم نمی خوام » برنامه ریزی شد و آنچه که روی زبانم آمد، انگار با سلول های خفته ی تنم هم آهنگ بود..: همین خوبه..
دست های زن فروشنده لباس را از تنم بیرون می کشید.. و من.. غرق شده بودم میان آن همه سیاهی اش.. و ته دلم می دانستم که هرگز نمی پوشمش.. غم انگیز بود. دست ها لباس را از تنم بیرون می کشیدند.. چقدر نرم بود.. چقدر سیاه بود.. چقدر شبیه سیال توی تنم بود....
دستم را به سمت عطر فروشی بزرگی کشید... شاید تنها بخشی که دلم نمی خواست داخلش قدم بزنم، همین عطر فروشی بود... این که آدم ها با بوهاشان به یادم می ماندند.. گاه.. ویران کننده بود....
از شکلات فروشی همیشه هوس انگیز گذشتیم و تا برند مورد علاقه ی شبنم راه گرفتیم.. میان رگال ها چرخیدیم و من دوباره شماره ی علی را گرفتم.. خاموش بود... خاموش..
- این یکی خوبه؟!
پیراهن حلقه ای و سبک شیری رنگ را توی هوا تکان داد: خوشگله.
- برای خودت؟!
- نه.. برای اون دوستت می خوام.
- دوستم؟!
چشم هایش را توی کاسه گرداند و ادا درآورد: التماس دعا بود.. چی بود...
خندیدم... کوتاه و ناگهانی...
- روانی...! نیاز..!
- آره نیاز.
و باز لبخند زد...
- برای نیاز چرا حالا؟
پشتش را به من کرد و سرش را میان لباس ها فرو برد: داشتم فکر می کردم چقد دلم می خواد واسه یکی سوغاتی بفرستم.. آریا که نیست.. عمه جان هم که بحثش جداست.. فکر کردم از اون خانوم خوشم اومده. عروسیشم که دعوتم کرد و نشد درست و حسابی باهاش خداحافظی کنم..
نیاز را میان پیراهن ریشه دار شیری تصور کردم و لبم کش آمد.. دلم برای چشم های قهوه ای اش.. تنگ شده بود... برای خانومی اش.. سکوتش.. آرامشش.. آرامشش...
- این براش بزرگه.
- بزرگه؟؟ به من داری می گی؟؟!
- عزیز من نیاز هم سایز منه..!
دست به کمر شد و هیکلم را بررسی کرد: نچ.. مث تو نیست. بذار..
چشم دواند توی فروشگاه تا از خانم های شیک پرسنل یکی را پیدا کند..
- آها.. اون.. ببینش..!
دو قدم فاصله با خانمی که پشتش به ما بود را به صفر رساند و دستش را روی شانه اش گذاشت: ببخشید.
خانم برگشت.
توی دست هایش ساک های خرید بود.
روی لبش لبخند.
توی چشم هاش، حیرت...
شبنم گفت: میشه یه لحظه دوستم شمارو ببینه؟ ساره؟ ببین..
تصویر خندانش روی مانیتور قدیمی اتاقم ، خنده را تا لب های من هم آورده بود... گفته بود دوستت شبیه شخصیت های کارتونی ست.. اسمش چی بود؟! همان جوجه ی زردی که سری درشت و چشم هایی درشت تر داشت... گفته بودم: « می خوای باهاش دوست شی..؟!»
هجاهای اسمش تا نوک زبانم آمد و.. پس رفت... با ابروهای بالا رفته و چشم های گرد نگاهم می کرد. فاصلمه مان را با دو قدم کوتاه به هیچ رساند و مرا با ساک های خریدش، در آغوش گرفت...
این که آدم ها با بوهاشان به یادم می ماندند، دیوانه کننده بود..!
این که هر بار کسی از کنارم می گذشت و چیزی را در ذهنم به تکاپو می انداخت، برمی گشتم و دقایقی به مسیر رفتنش نگاه می کردم هم..، ملالت آور بود..!
همین که هیچ وقت نمی توانستم به عطر های قدیمی باز گردم، برای سال ها دلتنگی ام، بس بود...!
عقب کشید.. نگاهم کرد.. چشم هایش می خندید.. لبش را به دندان گرفت و صدای سرخوشش انگار نه از پسِ سال های دور دانشجویی، که از آینده ای که هیچ وقت با هم نداشتیم می آمد...
- وااای ســـــــاره ! دختر خودتی؟!!
و دوباره محکم تر از قبل بغلم گرفت. شبنم ایستاده بود و با چشم های درشت شده از تعجب نگاهم می کرد. ساک های خرید توی کمرم فرو می رفتند و بوی خنکی که از تنش می آمد و به صدایِ « خوشبختی یعنی آرامش. وقتی داری برمی گردی خونه، دلت بخواد که برگردی. پا بذاری تو خونه ای که گرم باشه. من اینو ندارم ساره.. » گویان علی می پیچید و در قلبم فرو می رفت... به خودش فشارم داد و خندید... صدایش زدم: « گلچین.. » و اشکم ریخت...
فاصله گرفت و همان طور که هنوز نزدیک بودیم، با هیجان سر تا پایم را نگاه کرد... موهای بلند و قهوه ای رنگش تا روی شانه اش بود... بلوز راحتی به تن داشت و یه جفت سندل سبک... توی ساعد چپش هم یه دسته النگوی پهن و طرح دار بود...
- تو اینجا چیکار می کنی؟؟!! واااای...! خوبی؟؟ چقد عوض شدی!!!
همیشه فکر می کردم وقتی ببینمش، نشسته ایم کنار خیابان روی یکی از جدول های نزدیک دانشکده و قبل از اینکه دهان باز کنیم، می زنیم زیر گریه... فکر می کردم دیدار ما یک دیدار اتفاقی در یکی از کوچه های اطراف دانشکده است... شاید نزدیک بید مجنون حیاط پشتی... یا شاید روبروی عدسی فروشی آن طرف خیابان که حالا به جایش کافی شاپ بزرگی زده بودند...
و این دنیا.. بارها و بارها به من ثابت کرده بود.. که هیچ چیز مطابق خیال بافی های من.. پیش نمی رود...
ده دقیقه بعد نشسته بودیم توی تریای مرکز خرید و همدیگر را نگاه می کردیم. شبنم کمی دورتر با موبایلش صحبت می کرد و قهوه های روی میز، یخ کرده بود...! شانه هایش را جمع کرد، خندید، و باز بغلم گرفت.. بوی خنکش زیر بینی ام پیچید و لبخند به لبم آورد... دست کشیدم پای چشمم و قطره اشکی که میان موهایش گم شده بود...
دستم راتوی بغلش گرفت: از شادی خبر داری؟؟ از حنا؟؟ سامان؟؟ از ورودی هامون؟؟!! خودت چطوری؟ ازدواج کردی؟؟ ببینم...
دست چپم را بالا گرفت و انگشت خالی ام را زیر و رو کرد.. بی اراده دستم را مشت کردم...
- حنانه یه پسر سه چهار ساله داره.. شادی و سامان ازدواج کرده ن.. پسرشون خیلی دوست داشتنیه...
دست هایش را با حیرت جلوی دهانش گرفته و با دقت گوش می کرد.. لحظه ای حرفم یادم رفت و ماتش شدم. کسی که مقابلم نشسته بود، هیچ ربطی به آن تصویر توی مانیتور خانه ی پدری نداشت. دختری بود شاداب و سرزنده، با چشم هایی که برق می زد و صدایی که انرژی ازش تراوش می کرد..! توی چشم ها و صدایش دلخوری نبود و جوری حرف می زد و نگاهم می کرد که انگار یک عمر با هم، فقط خاطره ی خوش داشته ایم...! کسی که روبرویم نشسته بود را.. نمی شناختم...
دست چپ مشت شده ام را زیر میز روی پایم گذاشتم و مردمک هایم را با دلتنگی.. نه، با حس عجیبی که نمی توانستم تفسیرش کنم، دور صورتش گرداندم..: اینجا زندگی می کنی؟!
خندید و شانه هایش تکان خورد: نه بابا.. من با بابا فرانسه زندگی می کنم. پریروز اومدم اینجا به خاطر کارش، زود برمی گردیم.
- مامانت مگه.. مامانت کدوم کشور بود؟؟
- اونم همون جاست.
نمی دانم چی توی چشم هایم دید که خندید و سری تکان داد و تکیه زد به صندلی چوبی..
- مامان ازدواج کرده. ولی تو همون شهر زندگی می کنه.. ماهی یه بار هم من و بابا رو دعوت می کنه خونه ش!
و باز زد زیر خنده... و من حیرتم گرفت از این همه سادگی اش. از این همه خنده و به راحتی کنار آمدنش.. گلچین که همیشه پوسته ی ظاهری سختی داشت، مثل خانوم معلم ها ایراد های ما را می گرفت و دم به دقیقه به خنده های بلند شادی گیر می داد... گلچینی که با خانوم پیری توی خانه ی مجردی اش زندگی می کرد و برای فرار از حرف ها..، حتی دوستان دانشگاهش را هم دعوت نمی کرد... دختری که مقابلم نشسته بود، انگار یک بار دیگر برگشته بود به کودکی اش..، همه چیز را از نو ساخته و دوباره بزرگ شده بود.. و.. چه خوب بزرگ شده بود....
نگاهی به صورت مات من انداخت و این بار لبخند کم عمقی زد: سخت نمی گیرم ساره...
نفسی گرفت و از قهوه ی یخ کرده اش نوشید. سرش را به سمت شبنم چرخاند و موهای لخت قهوه ای اش تکان دل انگیزی خورد...
- خب.. نگفتی از خودت.. تو چه می کنی اینجا..؟!
گوشه ی لبم را کش دادم.. انگار ناخودآگاه روی من هم تأثیر گذاشته بود که حس می کردم من هم باید بخندم، یا شاید حس میکردم باید نقش بازی کنم.. نقش آدم های شاد را.. این هم یک جور قانون بود.. وقتی بعد از چند سال به کسی می رسیدیم که با هم گذشته ی مشترکی داشته ایم، سعی می کنیم حفظ ظاهر کنیم و ادای آدم های به ظاهر خوشبخت را دربیاوریم.. نمی شد که توی اولین برخورد، همه ی تصورات هم را از یکدیگر، نابود کنیم..!
- من برای یه شرکت پوشاک کار می کنم تو ایران. هم طراحم هم مدیر داخلی یکی از بخش ها.. اینجا هم برای قرار داد با یکی دو تا کمپانی اومدم و.. مسایل کاری...
- طراحی لباس؟!! شوخی می کنی؟!
لبخند کمرنگ و بی جانی زدم..: نه.. مگه تو داری با من شوخی می کنی..؟!
مکثی کرد و این بار جدی تر از قبل گفت: نه. نه.. فقط.. چی خوندی دانشگاه؟
سر تکان دادم: من دانشگاه نرفتم دیگه. همین جا دو سال دوره گذروندم و پیش همین دوستم کار کردم.
نیم نگاه چند باره ای به شبنم انداخت و باز به سمتم برگشت. همان طور خیره خیره نگاهم کرد و انگار منتظر بود چیزی را از چشم هایم کشف کند.. چطور فکر می کرد بتواند جواب سوال به آن تلخی و بزرگی را، از توی چشم هایم بخواند..؟!
موبایلم را بی خودی برداشتم و صفحه اش را روشن و خاموش کردم.. فنجان سرد قهوه را لمس کردم و چنگال را توی ظرف کیک مرتب کردم.. دوباره برگشتم به گلچین و نگاهش کردم. خیره ام بود هنوز و... من دلم نمی خواست جواب سوال نگفته اش را بدهم.. به جایش همان طور که به ابروهای همیشه کوتاه و موهای قشنگش نگاه می کردم، لبخندی زدم و گفتم: کجا کار می کنی؟
لحظه ای مردمکش توی چشمم تکان خورد و حواسش جمع شد. دستی میان موهایش کشید و باز ردیف دندان هایش را با خنده نشانم داد: من هنوز دارم درس می خونم!
حیرت کردم: شوخی می کنی؟؟
غش غش خندید..: نه به خدا. یه سال دیگه دوره دکترام تموم می شه. کار هم می کنم، اما پاره وقت. البته یه کار خیلی خیلی مهم و بزرگ هم دارم...
ثانیه ای به انتظار چشم هایم نگاه کرد و بعد همان طور که انگار دارد به خوشمه ترین غذای دنیا فکر می کند، چشم هایش درخشید و گفت: سفر می کنم!
روی صندلی بی حرکت ماندم. سفر می کرد..؟! همان طوری فقط نگاهش کردم.. ادامه داد: با خودم قرار گذاشتم تا قبل سی سالگیم همه ی شهرهای معروف دنیا رو ببینم..! از کوچکترین فرصت خالی و خوبی که دست بده استفاده می کنم ... تقریبا نصف زندگیم به مسافرت می گذره..
- تنها..؟!
این یکی از دهانم پریده بود.
لبخند عمیقی زد و گفت: بیشتر آره. گاهی هم با یکی دو تا از هم کلاسی هام.. مامان که هیچی، بابا هم فرصتی برای اینجور کارها نداره.. داشته باشه هم ترجیح میده بشینه فوتبال محبوبشو ببینه..!
شانه بالا انداخت: به من که این طوری خیلی خوش می گذره..!
به صورتش دقیق شدم تا صداقت حرفش را بخوانم... با سخاوت تمام خودش را در اختیارم گذاشت تا جواب آن همه سوال توی ذهنم را بگیرم.. چشمکی حواله ام کرد: باور کن..!
صدای شبنم که نزدیک میز شده بود، تکانم داد: ساره جان..
نگاهش کردم. دیر وقت بود و تا برسیم شارجه ، دیرتر هم می شد. گلچین از جا بلند شد: ببخشید من مزاحمتون شدم.
ایستادم و شبنم قبل از من گفت: نه . اصلا. فقط راه ما یکم دوره. شما تا کی اینجا هستید؟
گلچین جواب داد: من تا آخرهفته هستم.. فقط می شه یه شماره به من بدی؟؟
« البته » ای گفتم و تند تند شماره ی خانه ی شبنم و همراه خودم را برایش یادداشت کردم.. شبنم صفحه ی موبایلش را بررسی کرد و این پا و آن پا کرد.. بی قرار به نظر می رسید و انگار حوصله ی گلچین را نداشت. کاغذ شماره ها را به طرف گلچین گرفتم و گفتم: من اینجام فعلا.. یکی دو هفته دیگه احتمالا برگردم.
نگاه شبنم به سمتم برگشت. گلچین کاغذ را گرفت و بی هوا توی بغل کشیدم. این بار ساک خرید توی کمرم نمی رفت و بوی عطرش آن قدری دلهره آور نبود اما، تمام وجودی که توی بغلم جا داشت، از هر وقتی غریبه تر بود...
پهلو به پهلو شدم و به شبنم که آن سوی تخت مشغول مطالعه بود نگاه کردم.. آخر هم نفهمیدم برای چه امشب هوس کرد توی یک اتاق بخوابیم و من را تا اینجا و روی تخت خودش کشید.. حالا هم که داشت کتاب می خواند و انگار هوسش خوابیده بود... به هاله ای از تصویر گلچین که روی سقف افتاده بود خیره شدم... هنوز درس می خواند! سفر می کرد. با مادرش آشتی کرده بود.. برای قبل از سی سالگی اش برنامه داشت.. می خندید. همه اش می خندید.. ملافه را دورم پیچیدم و از جا بلند شدم...
- کجا؟؟
پاهایم را که پایین انداخته بودم روی زمین گذاشتم: تو که داری کتاب می خونی. فکر کردم کارم داری که گفتی بیام.
کتاب را بست و کنار بالشش گذاشت. خیز برداشت و شانه ام را کشید و دوباره روی تخت رها شدم: بخواب بابا. چرا امروز انقدر غیر قابل تحمل شدی تو؟!!
کلافه نگاهش کردم.. دستش را زیر سرش زد و گفت: دوستت گازت گرفت؟؟
اسم گلچین دوباره در سرم نقش بست. سه ساعت بیشتر از خداحافظی مان نگذشته بود..
- بیچاره دوستم..
- مثل خُلا بود..!
و دوباره کتاب را توی دستش گرفت.. همان طوری فقط نگاهش کردم.. گفت: از آدم هایی که واسه اثبات قوی بودنشون می زنن به در بی عاری، خوشم نمیاد!
تلفن را برداشتم و روی تخت نشستم. شماره ی علی را گرفتم و به بوق ها گوش دادم. حس می کردم تنم بوی گلچین را می دهد.. و دلم یم خواست صدای علی را بشنوم.. خواب نبود: بله؟؟
- سلام علی جان. حالت خوبه؟!
صدایش نیامد. شبنم کتابش را بسته و به طرف من برگشته بود. دوباره گفتم: علی؟؟ صدام میاد؟
- آره.. میاد.
- خوبی؟ از سر شب هرچی زنگ می زنم به عمه کسی جواب نمی ده. خودتم که خاموش بودی. دلم شور می زد..
باز ساکت شد. گلچین و خنده هایش جلوی چشمم آمد و دلم خواست علی را صدا بزنم... از کدامشان، به دیگری می رسیدم مگر..؟
- علی جان..؟!
- همه خوبن. بی خود نگران شدی.. عمه هم.. همین جاست. خوابیده.
- خب.. خدارو شکر.
و با تعجب به شبنم که تیز مرا می پایید نگاه کردم. نه سرسنگینی علی را درک می کردم، نه از این طور نگاه کردن شبنم خوشم می آمد..! پشت کردم به شبنم و نرم گفتم: شاید بیخودی نگران شدم.. خودت خوبی..؟!
- می ذاشتی وقتی برگشتی زنگ می زدی آبجی خانوم.
- جور نشد متأسفم..
« دلم نمی خواست. » این جواب بهتری بود اما.. حالا که دلم می خواست.. که فقط چند کلمه صدایش را بشنوم..، حالا که بوی عطر کسی توی بغلم جا مانده بود که هنوز هم فکر می کردم یک روزی و یک جایی برای هم ساخته شده اند.. حالا که از شدت غریبگی گلچین، به خاطرات و آشنایی برادرم پناه می بردم..، هوای تلفن سنگین بود. بی حوصله بود.. شاید با ثریا بحثش شده بود. شاید خسته بود. شاید خوابش می آمد. اصلا شاید او هم بوی تن مرا از این سوی خط حس کرده بود که دلش نمی خواست حرف بزند... آرام گفتم: برو بخواب. فردا زنگ می زنم.
آفتاب تند و اعصاب خوردکنی بر سر شهر پهن شده بود. دمای هوا چند درجه از روزهای قبل بالاتر بود و با همان چند متر پیاده روی تا ورودی دفتر حس کردم شُش هایم دارند از شرجی خفه می شوند..! نهار را توی دفتر خوردیم و شبنم برای شام هم دعوت وهاب را پیشنهاد داده بود. تمام وجودم امتناعی غریب بود و زبانم نچرخید که بگویم « نه» ..! بعد از نهار بود که بالآخره آزاد تماس گرفت. از همه ی روزهایی که به شارجه آمده بودم خوش اخلاق تر بود و بیشتر ازم حرف می کشید.. میان حرفش پریدم و گفتم: اتفاقی افتاده؟!
مکث کرد. لحظه ای ساکت شد و بعد با همان لحن سرحال جواب داد: چه اتفاقی مثلا؟
سکوت کردم. خب.. خودش می گفت همه چیز رو به روال است.. کارهایش خوب پیش می رود و از همه چیز راضی ست. اصلا خسته شده بودم از فکر کردن زیادی به حرف واقعی پشت کلمات و اهمیت دادن به اینکه آیا آدمی که با من حرف می زند، راستش را می گوید؟! بی خیال سوالم شدم و گفتم: صبح به نیاز زنگ زدم، نشد زیاد صحبت کنیم. سرما خورده؟ صداش گرفته بود..
- سوغات ماه عسل هر چی مریضی بود برداشته آورده..
- آها..
- چیه؟! فکر کردی من کاریش کردم نشسته یه فصل گریه کرده؟؟
لبخند بی رنگ و رویی بر لبم نشست... یک بار واقعا همین کار را کرده بود. اوایل که تازه مشغول شده بودم و استارت دوستی مان تازه خورده بود. رفته بودم بالا و نیاز را در حالیکه زار زار گریه می کرد و مشت مشت دستمال کاغذی از جعبه برمی داشت، دیده بودم. با چنان اخمی راه رفته را برگشته بودم، جوری مرا یاد کیانی مزخرف دوره ی دانشکده انداخته بود، که تا یک هفته بالا نمی رفتم...
به ساعت مچی ام نگاه کردم. یک ربع حرف زده بود. از حال من و کار من، از شرکت، بی تا، ماشینی که فروخته بود.. از.. همه چیز حرف زده بود.. و در دایره ی این همه چیز، چیزی گم شده بود... چیزی که به برگشتن من مربوط می شد. و رابطه ی پا درهوایی که چند روز دیگر تمام می شد و او...
شبنم وارد اتاق شد و همان طور که زونکن های توی دستش راروی میز می گذاشت گفت: چیزی نمونده تا شام. بریم یه لباسی عوض کنیم تا بیاد؟
کش و قوسی به کمرِ منقبض شده ام دادم: خودش میاد؟
به سمت پنجره رفت.. به طرز بدی هنوز نمی توانستم اسمش را بیاورم.. پرده ها را کشید و جواب داد: راننده می فرسته...
پیراهن لَخت و آستین بلند فیلی رنگی تنم بود و کیف مشکی کوچکی توی دستم، وقتی مقابل وهاب و مرد جوان و قد بلندِ به شدت آشنایی پشت میز می نشستم.. مرد جوان محترمانه حالم را پرسید و لبخند زد. قدش بلند بود. و صورتش عاری از جذابیت. لحظه ای به لبخندش خیره شدم و یادم آمد که همین چند روز قبل بعد از جلسه از من درخواست شام و دیداری مجدد کرده... صحبت ها از همکاری ما با مرد جوان و دوستانش شروع شد و تا به اتمام رسیدن ویلای وهاب ادامه پیدا کرد... همه چیز خوب بود. انسان های مودب و محترمی با من سر یک میز بودند. نور لوسترهای رستوران خصوصی چشم گیر بود.. موسیقی فوق العاده ای به گوش می رسید.. و آسمان که در این نقطه از برج، نزدیک تر از هر وقت دیگری بود.. به شبنم نگاه کردم. انعکاس نور لوسترها توی چشم هایش افتاده بود که این طور می درخشیدند..؟ برق چشم هایش شگفت انگیز بود.. حالت جدی و به انعطاف نشسته ی نگاهش، وقتی طرف صحبتش وهاب بود و وقتی میان جملات کاملا جدی وهاب، کلمه ای شبیه به « شبنم عزیز » یا « عزیزم » سرک می کشید...
وهاب با نگاهی مهربان به سمتم برگشت: با عمو درباره ی بیمارتون صحبت کردم. پرونده ی پزشکیش رو باید براش بفرستیم. تا کی این کارو می کنید؟
قلبم را سفت کردم..: من واقعا ازتون ممنونم اما دیگه احتیاجی نیست.
شبنم به سرعت به سمتم چرخید.توی چشم های پرسشگرش چیزی دو دو می زد. لبخند نیم بندی زدم: فکر می کنم پدرش تمام این مراحلو طی کرده باشه..
وهاب نفسی گرفت: هر طور شما مایلید..
شبنم هنوز خیره ام بود... خواستم بحث را عوض کنم.. دهان باز کردم و حرف کار را پیش کشیدم. مرد قد بلند کناری، میان صحبت هامان اظهار نظر کرد.. وهاب با نگاهی مشتاق رو به من گفت: پیشنهادم بهتون رسید؟!
گوشه چشمی به شبنم نگاه کردم.. خیره شده بود به شمع روی میز و فکری بود.. دست چپش روی میز بود و امتداد انگشتش.. به انگشری پهن و پر نگین می رسید.. این را کِی دستش کرده بود؟! مشت چپم زیر میز سفت شد.. به وهاب لبخند زدم: بله. اما متأسفانه..
شبنم که هنوز به شمع ها خیره بود زمزمه کرد: نمی تونه بیاد..
صورت وهاب با آن پوست تیره، پر از سوال شد: اینجا رو دوست ندارید؟ مشکلی هست؟
نگاه تیز مرد قد بلند دوست نداشتنی بغل دستی، مستقیم روی صورتم بود. مردمک لجوجم را از برق نگین انگشتری شبنم گرفتم.. قلبم ریز اما تند می کوبید.. دست بردم توی سینه ام، قلبم را از جا کندم، و محکم میان انگشتانم گرفتم...: همسرم ایران زندگی می کنه.
شبنم تیز به سمتم چرخید. دست چپش از روی میز بلند شد و از میدان دیدم کنار رفت.. مشت چپم باز شد.. صورت وهاب بدون تغییر مانده بود. لبخند زد: نمی دونستم ازدواج کردید.
شبنم هنوز نگاهم می کرد. بزاق توی گلویم مانده را فرو دادم و چشم دواندم دنبال موبایلم که توی کیف بود. تصویر کیمیا را توی کریستال های لوستر های رستوران جا گذاشتم و.. تصحیح کردم: نامزدم..
به خیابان های بیدار نگاه می کردم.. به مردم در رفت و آمد.. شبنم با میریامِ عزیزش می خواند.. فروشگاه های باز و چراغ های روشن.. به تصویری از شیخ جدید که هر چند صد متر به چشم می خورد... به چهار پنج بچه ی قد و نیم قد که روبروی یک از فست فود ها ایستاده بودند..
لب های بی حسم را بهم زدم: بگو وایسه. می خوام قدم بزنم..
همان طور که با موسیقی مورد علاقه اش که در ماشین پخش می شد همخوانی می کرد، بدون اعتراض از راننده خواست که بزند کنار و منتظرمان بماند. زودتر از او پیاده شدم و پایم را روی آسفالت گذاشتم... دنبالم راه افتاد و باد گرمی زد.. کیف سیاه را توی دستانم محکم به بغل گرفتم... همه جا روشن بود و بیدار.. سرم را بالا گرفتم و چشم دواندم پی تک ستاره ای میان آن همه غبار توی آسمان. دریغ...
صدایش آرام و زمزمه وار بود..: ساره..
وارد پیاده رو شدم و از کنار راه گرفتم.. شانه به شانه ام شد: درباره ی آزاد...
- نامزدیم.
و خودم از صدای یخ کرده ام، تکان خوردم...
- پس چرا زودتر از اینا..
- می خواستم بهت بگم. خودتم فهمیده بودی.
- بله.. مشخص بود..! اما یه جوری گفتی به وهاب..
- نخواستم اصرار کنه...
- علی اینا.. می دونن..؟!
زنی نشسته بود ته دلم ، یک تشت بزرگِ لباس گذاشته بود جلوی دستش و هی چنگ می زد...
- میشه یکم قدم بزنیم؟! قول می دم زود برگردیم..!
زل زد به صورت سختم. دهانش را از هوا پر و خالی کرد و.. سکوت کرد. راه افتادم.. چشمم به انتهای خیابان بود.. داشتم می شمردم چند قدم دیگر مانده.. صدایش دوباره میان خیابان بلند شهر نشست: من اگه می دونستم بی خیال کیمیا شدی به وهاب..
حرفش را بریدم: ناراحتی که بهش رو انداختی؟!
ابرو در هم کشید و تلخ شد: چرت نگو!
باد زد و گوشه ی شالم را به هوا برد...
بازویم را گرفت و نگهم داشت: من که از خدامه تو از فکر و خیال کامران و بچه ش بیای بیرون. من از خدامه ساره..!
دنباله ی شالم در باد را کشیدم: من تو فکر و خیالشون نیستم.
- نیستی؟!
- نه نیستم. از وقتی اومدم اینجا..
- به خاطر خدا ساره! اینجا که جز من و تو و خدا کسی نیست!
- شبنم خواهش می کنم..
- نه ، یه دقیقه به من گوش کن..! تو ساده سر پا نشدی که حالا دوباره بخوای خودتو وقف آدمایی کنی که نه تنها تو زندگیشون هیچ نقشی نداری، که از روزگارشونم محو شدی! من نمی دونم.. کامران هر چی. اصلا عوضی. اینو تو می دونی. اون بچه ی بیچاره هم.. پاک ترین موجود روی زمینه اما.. واسه کی و چی داری خودتو اینجوری آزار می دی؟!! دلرحمی واسه شوهر سابقت؟! اون آدم رو باهاش یه سال زندگی کردی و تمام! خیال نکن همه ی این سال ها چشمش به در مونده که تو برگردی یا نشسته و افسردگی گرفته و از زندگیش زده! یا واسه بچه ی خواهرت که اسمشم روشه! بچه ی خواهرت! حالا، بچه ی مریض خواهرت!
- شبنم!
- گور پدرشون ساره! گور پـــدرشون..!! بندازشون از مغز و زندگیت بیرون! ان شالا خدا اون بچه رو شفا می ده. اما تو مسئولش نیستی! چه خوب بشه چه..
- اینجوری درباره ش حرف نزن شبنم! حرف نزن! من هیچ وقت خیال نکردم اون نشسته که من برگردم.. من هیچ وقت فکر نکردم از زندگیش نزده.. من فقط.. می دونم.. دیدم.. وقتی داشت توی دستای من جون می داد.. استخونای سینه ش زیر دستم بود... وقتی خون سرفه می کرد...
نفسم بالا نمی آمد.. نفسم نمی آمد، تکه تکه می شد و نمی رفت... تکیه دادم به دیوار...
- براش.. عمر گذاشته.. من فقط منکر این نیستم..
- وظیفه ش نبوده؟! آخه تو خـــــری دوست من! خری! اصلا جون گذاشته براش! واسه کی گذاشته؟؟ مادر من یا عمه ی تو؟!! بچه شه! وقتی با خواهرت خوابید باید فکرشو می کرد! حالا جون گذاشته؟ دنده ش نرم! داره تو بهشت زندگی می کنه ! بهشت! کارشو داره، زندگی و خوش گذرونی هاشو داره، بچه شو داره! تو بگو مریض، من میگم بچه ! من میگم جواهر! حالام که می خواد بذاره و بره..! چیکار داری هی خودتو بند اینا کردی؟!!
به دست زمرد پوش شبنم نگاه کردم. انگشتر زیبایی بود. این هدیه ی وهاب نبود. هدیه ی وهاب را با اینکه امشب مدام توی چشمم بود، اما هنوز درست و حسابی ندیده بودم. شبنم هم هنوز سنجاق مرا ندیده بود... ندیده که وقتی روی موهایم می نشست، برق جواهرهایش چطور تمام قلبم را روشن می کرد... شبنم ندیده بود که وقتی موهایم را نوازش می کرد.. که وقتی سنجاق را پای تخت جا می گذاشتم... برگشتم و دست هایم را به نرده ی کنار خیابان گرفتم..
به دست چپ شبنم نگاه کردم.. خالی بود، اما چشم هایش، پر بود. چشم هایش پُر بود و این یعنی دستش هم به زودی پر می شد... دست چپم را بالا گرفتم... احساس غربت کردم و هیچ حلقه ای در دستم نبود... همه داشتند زندگی می کردند و من وسط این همه نور و بیداری، به شدت احساس غریبی می کردم... نه خانواده ای که دلشان به معنای واقعی کلام برایم بتپد.. نه فرزندی.. و نه حتی.. شوهری..!
موبایلش زنگ خورد. گفت وهاب است و جواب داد. لبخند خاصی روی لبش آمد.. زبانش به امتناع چرخید و چشم هایش پذیرای مرد جوان و سمج بود...! دست چپش را بالا آورد و جلوی دهانش برد وخنده ی بلندش را پوشاند... پشت کردم بهش. « ازدواج واسه من حرف بزرگه..! وسط زندگیمی ! زنمی الآن..! دوستت دارم! » دو قدم از من دور شد و کاسه ی جفت چشم هایم، پر شد..
گوشی را از جیبم بیرون کشیدم و شماره اش را گرفتم. مشترک مورد نظر، مشترک بدون حلقه ی اشتراک، خاموش بود! دست هایم را دوباره روی صفحه لغزاندم. شماره ی خانه را گرفتم و برنمی داشت. با استیصال و چشم های پُر، به صفحه ی موبایل نگاه کردم. کجا بود؟! به کجا زنگ می زدم؟! خانه ی نیاز؟ خانه ی بی تا؟ از امارات زنگ می زدم خانه ی بی تا و از آزاد سراغ می گرفتم؟! سرم را رو به آسمان بالا گرفتم تا چشمم خالی نشود...
راه پله های ورودی ساختمان را در پیش گرفتم.. بند کیف مشکی میان انگشتانم در هوا تکان می خورد... صدایش از پشت سرم آمد: من می خوام برم یکم قدم بزنم.. میای باهام؟
می خواستم بروم و به تماس بی پاسخ گذاشته ی گلچین جواب بدهم. می خواستم صدایش را بشنوم و برگردم به شش سال پیش، و تمام چیزهایی را که گم کرده بودم، پیدا کنم. ساعت بزرگ سالن ، ساعت خواب آدم های عادی را نشان می داد. بنا نبود به شبنم زنگ بزنم، یا به نیاز. می خواستم به گلچین زنگ بزنم، که نه می شناختمش و نه ساعت خوابش را بلد بودم...
یک ربع بعد راه افتاده بودیم و پاهایم توی سندل های بدون پاشنه و نرم آرام گرفته بود..
باد گرم هنوز می وزید و موهای شبنم را که جلوتر از من راه می رفت، به بازی گرفته بود.. بدون اینکه برگردد و نگاهم کند، زمزمه اش در خیابان خالی و ساکت شبانگاهی نشست..: تا کی می مونی اینجا..؟
صدای من هم انگار مثل خیابان بود. مثل یک « هیس » عمیق..: خودت که داری می بینی. هر وقت کارم تموم بشه.
- بعدش می خوای برگردی؟
و به سمتم چرخید.
- نباید برگردم..؟!
دست به سینه شد و انگشت انداخت میان موهای درمانده اش میان باد..
- وقتی برگردی..، ازدواج می کنید؟
وقتی برگردم.. ازدواج می کنیم.. ازدواج نمی کنیم.. ازدواج.. راه افتادم سمت نرده های کنار خیابان: باید همین کارو بکنیم دیگه.
تلاشی برای به دنبالم آمدن نکرد. ایستادم و به شهر خاموش و ساکت نگاه کردم. به تک و توک چراغ های روشن. « باید » همین کار را می کردیم. اگر این کار را نمی کردیم، چه باید می کردیم؟! با دوستی مان، با دوست داشتنش، با حرکت انگشتانش میان موهام.. با حمایتش، بودنش، با خنده های زنانه ام میان اتاق سفید.. باید با همه ی این ها.. چکار می کردیم..؟!
باید ازدواج می کردیم. کار دیگری نبود. این صیغه ی لعنتی را هر چه زودتر رسمی اش می کردیم و تن و بدن من از این اضطراب در می آمد. « زنمی. زنم. وسط زندگیمی. » وسط زندگیش بودم. وسط زندگیم بود. اگر وسط نبودم، چکار باید می کردیم؟ « من جوجه های رنگی رو بیشتر دوست دارم. خط زدن تو به این سادگی ها نیست. عمر و نفسم کیمیاست. بفهم لعنتی. من این وسط تنهام... »
- ساره..
بازویم را لمس کرد.. دست بردم و قطره ی اشک پای چشمم را پاک کردم.. آرام تر از هر وقتی.. هر روزی.. گفت: می خوام یه چیزی بهت بگم...
دست هایم را گرفتم به نرده. دیگر دلم نمی خواست شبنم حرفی بزند. من، همه چیز را بهتر از هر کسی می دانستم. من همسر می خواستم.. دلم می خواست بتوانم اسمش را با صدای بلند صدا کنم و بابت هر ثانیه ام دلهره نداشته باشم..! بتواند مرا همه جا ببرد و احساس تنگنا نکند. می خواستم همسرم را به خانواده ام معرفی کنم و هیچ کس حرفی نزند.. دلم بچه می خواست. چیزی که مال خودم باشد. چیزی که مرا به این دنیا وصل کند.. شبنم هم بچه دار می شد. گلچین خوشحال بود. علی ثریا را داشت. بچه ای داشت. حتی آن سایه هم.. حتی خطاکار ترین آدم های دنیا هم.. چیزی داشتند که آن ها را به یک جایی از این هستی وصل کند... حتی او هم کیمیا را داشت..! باد گرم به صورتم می خورد و نوای غمگین موسیقی توی ماشین و همخوانی شبنم توی سرم تکرار می شد و من ، بی اختیار احساس غربت عظیمی می کردم... حس می کردم هیچ بندی نیست که مرا به هیچ جای این دنیا وصل کند...
شالم از سرم افتاد و تلاشی برای برگشتنش نکردم.. باد گرم زد و موهایم را بهم ریخت.. زمزمه کرد: کاش بهم گفته بودی.. یه اتفاقی افتاده..
همان طور خیره بودم به تاریکی پیش چشمم.. شاید طاقت کلمه ها هم از بی تفاوتی من سر آمده بود.. سایه ی بلند شبنم روی نرده ها افتاد. برای دیدن صورتم، سرش را کمی خم کرد. موهایش نیمی از صورتش را پوشاند. فشاری به بازویم آورد تا نگاهش کنم. چیزی میان چشم هایش بود. اضطراب.. ترس.. دلخوری.. غم.. خشم.. دیگر حتی مفسر خوبی هم نبودم...
لب زد: تهران، از رابطه ی بین تو و آزاد باخبر شدن.
تمام عضلات بدنم فلج شد..
چشم های بسته ام را باز می کنم و انگشتم را روی دکمه فشار می دهم تا شیشه کاملا پایین برود و خنکای نیمه شب بهاری به صورتم برسد.. جاده آن قدر سیاه است که نمی توانم هیچ چیز را جز تیر برق های بلند و جا به جا کاشته شده تشخیص بدهم.. امشب انگار همه چیز به شدت تاریک و سیاه است. درست مثل من. مثل سَر من. ذهن من. لباس تن من..! ابریشم آستینم را می کشم و از سیاهی اش.. باز سرم به دَوران می افتد. وقتی میان لباس هایم می گشتم و انگار هیچ چیزی نبود که بپوشم. وقتی هر تکه از لباس ها گوشه ای از اتاق پرت بودند و منِ فلج شده از حرف های شبنم، یادم نمی آمد در کدام حالت این کار را کرده ام. که من همین چند دقیقه پی
مطالب مشابه :
رمان خالکوبی 40
رمان خالکوبی 40 نگاه شبنم از من به موبایل توی دستم چرخید: دانلود رمان برای موبایل.
رمان خالکوبی 45(قسمت آخر)
خالکوبی برای من جریان داره دانلود رمان برای موبایل. دانلود رمان عاشقانه
رمان خالکوبی 11
رمان خالکوبی 11 و برای اولین تاکسی به انتظار نشسته دانلود رمان برای موبایل.
رمان خالکوبی 5
رمان خالکوبی 5 موبایل را که توی کیف رها می کنم، دستم یخ می کند دانلود رمان برای موبایل.
برچسب :
دانلود رمان خالکوبی برای موبایل