خاطره دوستان

قبل از خوندن خاطره ساره خانومی یه سلام داشته باشم به همه دوستایی که تو این مدت منو تنها نذاشتن چه کسانی که نظر خصوصی دادن چه عمومی باشه چشم وبلاگو حذف نمیکنم همتونو دوست دارم بریم سراغ خاطررررررررررره سلام من ساره هستم و 21 سالمه میخوام یه خاطره از زدن امپول واستون تعریف کنم چشمتون روز بد نیبینه روز دوم عید بود و ما خونه خالم اینا دعوت بودیم همه چی خوب پیش میرفت تا وقتی که به خونه خاله اینا رسیدیم لباسامو عوض کردم نشستم که یهو حالت تهوع23.gif عجیبی بهم دست داد و دل درد شدید از ساعت 12 که رسییدیم خونه خاله تا ساعت 5 بعد از ظهر کار من بالا اوردن و خوردن جوشونده و اب نبات بود07.gif تا اینکه با مامان و بابا رفتیم دکتربعد از معاینه و فشار و تجویز دارو و گرفتنش یه دونه سرم با 2 تا امپول واسم نوشت بعد از اینکه بابا رفت قبضو گرفت رفتیم تو تزریقاتی و قبضو سرم رو دادیم به یه خانوم تقریبا مسن و تپل با قدی کوتاه 19.gifاونجا چند تا تخت داشت که 2 تاش پرده نداشت و هردو تخت پر بود رفتم اون پشت دراز کشیدم از اونجایی که استین مانتوم بالا نمیرفت مانتومو دراوردم و دراز کشیدم خانومه با پنبه اومد بالا سرم و سرمو واسم زد خیلی هم خوب زد اصلا احساس نکردم تو دلم گفتم کاش امپول زدنشم اینجوری باشه 28.gifو رفت 5 مین گذشت که یه خانومی اومد و یه دونه امپول داد به خانومه و رفت رو تخت رو زانوهاش وایساد ریپ و دکمش رو باز کرد و تا زیر باسنش پایین کشید ودراز شد من نمیتونستم خوب ببینم اما با همون سرم دستم یه خورده نیم خیز شدم 13.gifدیدم که پنبه رو کشید رو باسنش و به فاصله 2 سانت امپولو برد بالا و با یه فشار داد تو بیچاره خانومه ازشدت درد چشماشو بسته بود و دستشو گاز میگرفت نصفه های امپول پاهاشو مدام تکون میداد تا اینکه تموم شدمحکم کشید بیرون منم سریع دراز کشیدم که یه وقت خدایی نکرده فکر نکنن دید میزدم 14.gifبه زور از تخت پایین اومد مانتوشو درست کرد و اروم اروم بیرون رفت تزریقاتی خانوما خیلی خلوت بود و تزریقاتی اقایون درست مقابل خانوما بود که دیدم یه سرو صدایی میاد یه خورده خودمو کشیدم بالا دیدم میخوان واسه یه پسر امپول بزنن اون بنده خدا هم میترسید و داشت گریه میکرد میگفت نمیزنم اینقدر دلم واسش سوخت حدود 23 سال داشت باباش بهش گفت واسه اخرین بار میگم میزنی یا به زور بخوابونمت 05.gifاونم با گریه رفت رو تخت دراز کشید وزیپو دکمه شو باز کرد باباش امادش کرد پنبه رو که کشید گفتم الان به درد خانومه گرفتار میشه ولی 100 رحمت به این مرده امپولو رو پوستش گذاشت و با یه فشار کوچیک خیلی سریع تو رفت امپولو خیلی اروم بیرون کشید از تخت پایین اومد باباشم زیپ و دکمه شو بستو رفتن در همین حین یه دختر 14 ساله رو واسه پانسمان پاش اورده بودن با اب جوش سوخته بود اینقدر دلم سوخت خیلی زجر میکشید اومد تو نشست رو صندلی پانسمانشو باز کردن پاش قرمز قرمز بود یه خورده بتادین رو پاش ریخت و با شدت تمام و زور بازو باند رو رو پاش کشید اونم دایم گریه میکرد و چیغ میکشید 06.gifتا اینکه پاش خون اومد بعد دوباره شست و شو داد پماد زد و باند پیچیش کرداین کارا حدود 25 مینی طول کشید بعدش گفت بخواب امپولتو بزنم بنده خدا فکر کنم کمر به پایین سر بود اصلا متوجه نشد کی زد و کی تموم شد بعد مامانش کمکش کرد اومد پایین لباساشو پوشید و رفتن من که دیگه اصلا حواسم به خودم نبود و سر شده بودم با دیدن این صحنه چشمامو بسته بودم که دیدم دستم سنگینی میکنه نگاه کردم دیدم سرمم یه قطره هم توش نمونده 03.gifبه خانومه گفتم اومد سرم رو کشید بیرون و یه دونه امپول تو جیبش بود گفتم اون واسه کیه گفت مگه کس دیگه ای هم اینجا هست برگرد با دیدن اون صحنه ها اصلا دلم نمیخواست برگردم ولی مجبور بودم حالا نوبت من بود که زیپ و دکمه رو شل کنم خودش شلوارو شورتمو با هم پایین کشید و بلافاصله پنبه رو رو باسنم کشید و امپولو زد یه اااااااااااااااااااااااای گفتم گفت چه خبرته دختر تیر نخوردی ها05.gif از یه طرف خندم گرفته بود از طرف دیگه خیلی درد داشتم تا اینکه کشید بیرون گفت امپول بعدی میفته فردا 07.gifصبح گفتم غلط بکنم شلوارمومرتب کردم مانتومو پوشیدم اومدم دیدم مامان کنار بابا نشسته داره حرف میزنه امان از دست خانوما با حرفشون تمومی نداره که حتی تو این شرایط 20.gifتو ماشین بابا که نشستم تازه دردشو احساس کردم خیلی میسوخت بابا گفت امپول فردارو خودم واست میزنم چشمام گرد شد و زوم شد روآینه بابا بابا گفت این چه طرز نگاه کردنه من یادم نمیاد چشمهای دخترم به این بیریختی باشه باشه بابا نمیزنم کاری نکن شب کابوس ببینیم03.gif25.gif


مطالب مشابه :


خاطره دوستان

خاطرات تلخ اما باز کرد و تا زیر باسنش پایین کشید ودراز شد من نمیتونستم خوب ببینم اما با




خاطرات به یاد موندنی ( شيرين و تلخ )

خاطرات تلخ رو در وبلاگم ثبت كنم ، اما برایمان رقم بزني ، خاطرات و حوادث شيرين را




خاطرات شيرين و تلخ فراموش نشدني هستند

سلام. چه روزهايي داشتيم. خاطرات بعضي وقتها شيرين اند بعضي وقتها تلخ اما هر چه باشند خاطره




خاطرات تلخ یک جانباز شیمیایی

وقتي صفحات انبوه دفترچه ي خاطراتم را يکي يکي ورق مي زنم و خاطرات شيرين، تلخ، تکان اما پليس




تلخ و شيرين زندگي و گزارشگري هادي عامل

تلخ و شيرين آن زمان نونهالان نمی توانستند تمرین کنند اما من دوست تلخ ترین خاطرات




برچسب :