گزارش روز ششم - هفتم - هشتم - نهم و دهم !
روز ششم - وان
صبح ، بعد از یک خواب نسبتا خوب در کیسه خواب ، ساعت شش بیدار شدیم وبلافاصله دوچرخه ها رو آماده کردیم ، بیرون برف می بارید و این بارش از شب قبل شروع شده بود .
" شهر وان - زیر یک سقف . عکس : حمید "
فرید با آماده کردن یک صبحانه خوب بچه ها رو سوپرایز کرد ، نیمرو ، پنیر ترکی وشکلات .
صبحانه که خوردیم دوچرخه ها رو توی یک پارکینگ گذاشتیم و برای خرید و سیاحت رفتیم به مرکز شهر وان .
"عکس یادگاری با گروهبان گارسیا . عکس :یکی از پلیس ها"
فضای شهر برای عکاسی خیلی خوب بود البته نه در یک روز ،خیلی راحت میشد در فضای شهر و فروشگاه ها عکاسی کنیم و مردم خیلی خوب با این موضوع برخورد می کردند و این امر براشون خیلی عادی بود ، برای ما که توی شهر خودمون عکاسی برامون چندان راحت نبود و معمولا برای عکاسی از هر کجا نیاز به مجوز داشتیم این نوع برخورد بسیار جالب بود و بعضی جاها خودمونم باورمون نمیشد که به این راحتی داریم عکاسی می کنیم و کسی هم کاری به کارمون نداره ، با پلیس ها ، توی فروشگا ها ، با مردم عادی شهر ، بچه ها و تقریبا هرجا که خواستیم عکس گرفتیم و این موضوع مارو سرشار از یک حس خوب و انرژی کرده بود .
به چند مغازه برای خرید سر زدیم ، تماشای ویترین ها ، چیزهایی که برامون جالب و عجیب بود ، نماهای شهر و تبلیغات محیطی ، صحبت با مردم و عکس گرفتن تا ساعت دو وقتمون رو گرفت ،دلمون برای دوچرخه هامون تنگ شد و برگشتیم پارکینگ .
تا اینجای سفر با افرادی که آشنا شدیم چه ترک و خصوصا کردها ، بسیار آدم ها خوب و با مرامی بودن و خیلی بهمون لطف داشتن ، مثلا همین مسئول پارکینگ که اجازه داده بود دوچرخه ها رو در پارکینگش بذاریم و خیلی های دیگه .
توی همین پارکینگ با شخصی به اسم بارش اشنا شدیم که موقع رفتن با ماشینش راهنمای ما شد و ما رو تا خروجی شهر به سمت گِواش همراهی کرد .
از اینجا به بعد تا شهر گِواش مسیرمون از کنار دریاچه زیبای وان بود ، تماشای منظره زیبای دریاچه و سکوت و آرامشش بهمون انرژی میداد و مسیر اصلا خسته کننده نبود .
" حرکات ناهنجار از گروه خوشحال . عکس :علیرضا "
بعد از یکی دو ساعت رکاب زدن توقفی داشتیم و چند دقیقه ای کنار دریاچه استراحت کردیم ، بعد از حرکت مجدد بود که شرف در اثر به هم خوردن تعادل دوچرخه به زمین خورد و دستش آسیب دید .
این آسیب دیدگی طوری بود که شرف نمی تونست سوار دوچرخه بشه و همین موضوع باعث شد بچه های گروه هم از دوچرخه ها پایین بیان و در حالیکه همه دوچرخه ها دستشون بود حرکت کنن ،
" عکس : حمید "
قرار بر این شد که جایی رو برای استراحت پیدا کنیم تا فردا و امیدوار بودیم تا صبح دست شرف خوب بشه و بتونه در ادامه مسیر رکا ب بزنه .
فرید برای پیدا کردن جا ، از گروه جدا شد و چند کیلومتری جلو رفت ؛ ما جلوی تابلوی اولین روستایی که دیدیم توقف کردیم و منتظر فرید شدیم .
" عکس : جمید "
در همین حین بارش با ماشینش از راه رسید و جویای احوالمون شد ، وقتی حال و دست شرف رو دید با اصرار از ما خواست شرف رو به نزدیک ترین بیمارستان ببریم . شرف هم قبل از اومدن بارش طی دیالوگی که با یکی از ترک ها داشت یک خونه برای اقامت امشبمون پیدا کرده بود .
خونه، بغل یک بیمارستان قلب بود ، بارش و همسرش نورجان ، شرف و صحرا رو به بیمارستان بردند تا دکتر دستاشون رو ببینه و من و علیرضا و آزاده هم کنار جاده منتظر برگشتن فرید ایستادیم .
دکتر بیمارستان دست صحرا و شرف رو پانسمان کرده بود و بهشون گفته بود برای اینکه خاطرشون جمع بشه که طوری نیست حتما از دستشون عکس بگیرن .
"عکس :علیرضا "
بعد از این رفتیم داخل خونه ای که قرار بود شب رو اونجا بگذرونیم ، هنوز از فرید خبری نبود و محمد کنار جاده منتظرش ایستاده بود ، خونه جالبی بود با چند اتاق که گچ سقف چند تا از اتاق ها به خاطر نم بارون ریخته بود ، یکی از اتاق ها که هیچ وسیله گرما زایی نداشت و اون یکی یک بخاری برقی داشت که مال عهد بوق بود ، حمامی که داشت آب داغش نیمه جون بود و آبگرمکنش با یک کپسول گاز تامین میشد که اونم انقدر بی فشار بود که نهایتا با همه زورش می تونست آب رو ولرم کنه ، ولی در کل جای بدی هم نبود و نسبت به دیشب جای خیلی بهتری بود .
حداقلش این بود که خونه بود !
"عکس :علیرضا"
دوچرخه ها رو آوردیم داخل و دو تا از اتاق ها رو گرفتیم و منتظر فرید شدیم .
بعد از گذشت یکساعت فرید از راه رسید و شام هم که یک املت بدون روغن بود درست و صرف شد .
شرف دستش درد داشت و احتمال اینکه دیگه نتونه دوچرخه سواری کنه خیلی زیاد بود .
شب ، با امید اینکه فردا روز بهتری داشته باشیم خوابیدیم .
پی نوشت :- همچنان برای دسترسی به نت دچار مشکلیم .
- این روزا از همه چی بی خبریم ، موبایلا خاموش و نه تلویزیونی و نه روزنامه ای ، اصلا نمی دونیم تاریخ چیه و روز کدومه ، تعطیله یا تعطیل نیست ، چند روزی اینجوری زندگی رو تجربه کردن هم بد نیست .
- هر یک لیر ترکیه معادل هفتصد و بیست تومان ماست ، قیمت یک چای، اون هم در استکان های کمر باریک و کوچک در ترکیه یک لیر معادل هفتصد و بیست تومنه ! قدر اون چای لیوانی هایی که می خورید رو بدونید . نون ترکی ( اِکمِک ) که خیلی خوشمزه است و شبیه نون باگت خودمونه حدود هزار تومنه ، کرایه ماشین ها به خاطر گرونی بنزین سرسام آوره و درکل هزینه ها خیلی بالاست .
- بیشترین واژه ای که ازش استفاده می کنیم برای ترک ها " تشکر لَر " و برای کردها " سپاس " که در قبال لطف اونها ابراز می کنیم .
- خنده دار ترین قسمت سفرمون صحبت کردنمون با ترک ها و کردهاست ، وقتی که اونها با زبون خودشون کلی حرف برای ما می زنن و انتظار دارن ما همه شو بفهمیم یا وقتی که ما با زبون ترکیبی از انگلیسی و فارسی و ترکی باهشون صحبت می کنیم و خودمونم نمی فهمیم چی گفتیم !
- سعی می کنیم در صورت دسترسی به نت حتما کامنتای این پست و پست های بعدی رو جواب بدیم .
- راستی از مشهد چه خبر ؟ از ایران ؟ خبری هست برای ما هم کامنت بذارید و بگید که وقتی برگشتیم مثل اصحاب غار کهف نباشیم !
- از همه تون ( چه اونایی که کامنت میذارن و چه اونایی که کامنت نمی ذارن ) به خاطر همراهیتون با ما صمیمانه متشکریم .
.....................................................................................................................................
روز هفتم - جدایی
صبح که شد شرف گفت به خاطر مشکل دست و دردی که داشت امکان همراهی با ما در ادامه مسیر رو نداره و از گروه خواست که با برگشتنش به ایران موافقت کنند فرید و بقیه بچه ها اسرار کردند که اگر مشکل دستش حاد نیست به سفر ادامه بده و همراهمون باشه اما شرف با توجه به اینکه نمی تونست دستش رو تکون بده مخالفت کرد در نهایت قرار بر این شد که فرید همراه شرف به شهر وان برند و از اونجا شرف با دوچرخه اش با اتوبوس به ارومیه و بعد مشهد بر گردداین موضوع (جداشدن شرف )به دیگری هم نبود .
برای گروه یک اتفاق خوب نبود و همه از این موضوع ناراحت بودند اما چارهای جز این نبود.
صحرا پیشنهاد کرد که همراه شرف به ایران بر گرده اما شرف با این موضوع هم مخالفت کرد و گفت : من از پس کارهای خودم بر مییام.فرید شرف و دوچرخه اش رو به شهر وان برد و ما مشغول مرتب کردن وسایل و محیا کردن ناهار شدیم به پیشنهاد محمد قرار شد پلو با روغن زرد و تن ماهی و کنسرو فسنجون داشته باشیم که این پیشنهاد در نوع خودش یه پیشنهاد طلایی بود صحرا و ازاده زحمت نهار رو کشیدن و تا فرید برگشت ناهار اماده خوردن بود .
بی شرف ناهار رو خوردیم که حسابی هم چسبید و محیای رفتن شدیم هوا افتابی و صاف ، دریاچه ابی و ارام و جاده منتظر ما بود .طبق پیشگوییهای علیرضا هوا در چند روز اینده هم همینطور افتابی خواهد بود و این موضوع ما را برای ادامه بهتر سفر امیدوارتر می کرد .
" کنار دریاچه وان - عکس : حمید "
ساعت سه بعد از ظهر به سمت گواش حرکت کردیم در راه چند توقف داشتیم یکی برای درست کردن دوچرخه صحرا و یک بار برای خریدن ماهی از ماهیگیرانی که از دریاچه وان برگشته بودند در ترکی به ماهی بالیک می گویند.
" در مسیر - عکس : محمد "
مسیر امروزمان کفی و بدون فراز و نشیب بود وجای شرف هم خالی کم کم هوا رو به تاریکی می رفت و دغدغه ما مثل روزهای دیگر سفر این بود که به قول محمد : امشب ر کجا بخابم . مجبور شدیم مقداری از مسیر رو در تاریکی با نور چراغ قوه طی کنیم .در مسیر طی یه توقف کوتاهی که جلوی یک خانه داشتیم فرید با دو نفر از اهالی برای پیدا کردن محلی برای خواب صحبت کرد که به نتیجه نرسید چند صد متر جلوتر وقتی که داشتیم برای رفتن به کمپ برای چادر زدن اماده می شدیم یک ماشین جلوی ما توقف کرد که سرنشینان اون همان دو نفر بودنند که با ایما و اشاره و زبان ترکی و کردی از ما خواستند که به عقب برگردیم و شب را مهمان انها باشیم و ما هم از خدا خواسته برگشتیم .
امشب قسمت ما این بود که مهمان خانه اقا ناصر و خانواده اش باشیم ، اقا ناصر کرد بود و بسیار مهمان نواز
خیلی زود با خانواده اش آشنا و صمیمی شدیم. نادر، باور، نارین، نوروز، دریا، مهتاب، دیلان و طاهره خانوم که همه خونگرم و شاد و دوست داشتنی بودند. آقا ناصر یک اتاق را در اختیار ما گذاشت و بچه های آقا ناصر هم آمدند داخل آن اتاق. همه کنجکاو و ما هم شکسته، بسته با آنها در مورد سفرمون صحبت می کردیم. حدود یک ساعت از آمدن ما نگذشته بود که سفره شام مفصلی برای ما چیده شد که در اون مرغ، برنج، سوپ و مقداری از ماهی هایی که امروز خریده بودیم (که آزاده پخته بود)، ماست، ترشی، شوری و پنیر و خیلی چیزهای دیگه ای که اسم شون رو نمی دونستیم، بود. با اشتهای کامل شام رو خوردیم.
" اتاقی که شب رو در اونجا گذروندیم - عکس : علیرضا "
چیزی که برای ما جالب بود مرد سالاری شدید حاکم در خانه ناصرخان بود که این موضوع باعث شور و شعف مردان گروه شده بود. آقا ناصر ایران آمده بود و اهل تجارت بود و عقیده داشت که حضور ما در خانه اش برای اون برکت و سلامتی است. این مهمان نوازی دلچسب برای ما خیلی جذاب بود. بعد از شام، همه دور هم نشستیم و با خانواده آقا ناصر یه قل دو قل بازی کردیم. اونها خیلی حرفه ای بازی می کردند و در تیم ما فقط صحرا یه چیزهایی بلد بود. ولی در کل حسابی لذت بردیم و خندیدیم. تا ساعت دوازده شب بیدار بودیم. گل می گفتیم و گل می شنیدیم. نوروز یکی از دختران آقا ناصر که حدود پانزده ساله اش بود خیلی خوب متوجه حرفهای ما می شد و اونو برای بقیه ترجمه می کرد. کم کم بچه ها رفتند و ما هم مهیای خواب شدیم. یه خواب گرم و دلچسب برای شروعی تازه.
.....................................................................................................................................
روز هشتم - یک شب در روستا
" عکس یادگاری گروه و خانواده خونگرم و دوست داشتنی آقا ناصر - عکس : حمید "
صبح که بیدار شدیم سفره صبحانه پهن بود . یکی از دخترهای آقا ناصر دو زانو کنار سفره نشسته بود و تا چایی ما تموم میشد برامون چایی میریخت ، صبحانه هم ترکیبی از پنیر ، کره ، سوسیس مخصوص ( سوجوک ) و تخم مرغ ، مربای توت فرنگی و ماست بود با یک دیزاین دلچسب و اشتها برانگیز .
بعد از صرف صبحانه ، آقا ناصر به هر کدوم از ما یک شکلات عیدی داد و ما بعد از خداحافظی با بچه ها و خونواده آقا ناصر ، راهی جاده و ادامه مسیر شدیم .
" مسجدی در بین راه - عکس : علیرضا "
مهمون نوازی خوب آقا ناصر و خونواده خونگرم و شادش همه مون رو پر انرژی کرده بود ، مسیرمون از کنار دریاچه زیبای وان بود و همین باعث میشد هر چند کیلومتر توقفی برای عکاسی داشته باشیم .
به پیشنهاد فرید قرار شد سری به جزیره آکدامار ادسی که وسط دریاچه بود و در اونجا یک کلیسای قدیمی مربوط به دوران عثمانی ها بود بزنیم .
دوچرخه ها رو کنار اسکله گذاشتیم و با قایق به سمت جزیره حرکت کردیم .
" در لنج به سوی آکدامار آداسی - عکس : حمید "
جزیره آکادامار آدسی کوچک اما فوق العاده زیبا بود ، هوای امروز هم آفتابی و برای عکاسی عالی بود ، توی جزیره با یک زوج اسپانیایی آشنا شدیم ،
طی گفتگویی که با اونها داشتیم متوجه شدیم تصور غلطی از ایران توی ذهن دارو همین تصور غلط اونها باعث شده بود تمایلی برای سفر به ایران نداشته باشن .
فرید براشون توضیح داد که ایران و مردمش اونطور که اونها فکر می کنن نیست و ازشون دعوت کرد حتما به ایران سفر کنن .
" آکدامار آداسی - عکس : حمید "
حدود دو ساعت در جزیره بودیم ، از نماهای مختلف کلیسا عکاسی کردیم و از فضای فوق العاده دیدنی وهوای دلچسبش لذت بردیم .
ساعت دو برگشتیم اسکله و دوچرخه ها رو برداشتیم و به سمت گردنه ای که در مسیر داشتیم و به گفته ی فرید که قبلا این مسیر رو طی کرده بود گردنه ی سخت با سربالایی تندی بود حرکت کردیم .
ساعت پنج ، نزدیک گردنه ، کنار یک روستا برای صرف ناهار توقف کردیم . از مردم روستا تخم مرغ و نون گرفتیم و یک ناهار مفصل برای خودمون تدارک دیدیم .
نیمرو ، کنسرو ماهی ، جوجه کباب ، کنسرو کوفته و چای ، بچه های روستا دورمون جمع شده بودند و با تعجب نگاهمون می کردن .
" بچه های علاقمند به عکاسی و من - عکس : علیرضا "
بعد از ناهار ، رفتم قاطی بچه های روستا و سعی کردم باهاشون ارتباط برقرار کنم ، دوربین رو دادم دستشون و هر کدومشون برای اولین بار عکاسی رو با گرفتن یک شات از ما تجربه کردن ، بعد از عکس گرفتن حسابی ذوق زده میشدن و از دیدن عکسی که خودشون گرفته بودند کیف می کردن .
" عکس یادگاری با بچه ها: عکس : یکی از بچه های روستا با دوربین حمید "
بعد توشله ( تیله ) هاشونو درآوردن و چند چشمه از هنرنمایی هایی هاشون در توشله بازی رو نشونمون دادن که الحق و الانصاف یکیشون حسابی ماهر بود و از هر فاصله ای می تونست توشله ها رو هدف قرار بده . محمد یکی از توشله ها رو به یادگار از بچه ها گرفت .
موضوع دیگه ای که رابطه ما رو به بچه ها نزدیک تر کرد فوتبال بود ، اونا اسم تیم های مورد علاقشونو میگفتن و وقتی میدیدن ما هم اون تیم ها رو میشناسم و مورد علاقه ما هم هست خوشحال میشدن و ذوق می کردن .
از بچه ها که جدا شدیم سربالایی منتظر بود ، یک سربالایی سخت و نفس گیر ، هوا کم کم تاریک میشد و سرد ولی عزممون رو جزم کرده بودیم که از گردنه عبور کنیم .
آخرای سربالایی بود که دوچرخه محمد دوباره پنچر شد و چون هوا هم تاریک بود و نزدیک یک روستا بودیم تصمیم گرفتیم شب رو در اون روستا بگذرونیم ،
اول به مسجد سر زدیم ، ترک زبون ها به مسجد میگن " جامی " و توی این سفر " جامی " برای ما معنی یک محل امن و خوب برای استراحت و شب رو گذروندن بود .
ملا علی ( روحانی ده ) با خوشرویی مارو پذیرفت و قرار شد توی دو تا از خونه های اهالی روستا شب رو بگذرونیم ، آقایون یه جا و خانوما یه جا ، ما رفتیم خونه " نیازی " و دخترا هم رفتن خونه ملا علی .
اهالی این روستا هم از لحاظ دینی حسابی متعصب بودن و همین که فهمیدن ما هم مسلمونیم با گفتن کارداش به ما گفتن که ما با هم دوست و برادریم و خیلی بیشتر تحویلمون گرفتن .
خونهء " نیازی " دو تا اتاق داشت که یکیشو به ما اختصاص دادن و و بخاری هیزمی رو برامون آتیش کردن و اتاق پر شد از آدمای کنجکاوی که مدام از ما سئوال می پرسیدن .
یادم رفت بگم که اهالی این روستا هم کرد بودن و زبونشون کردیش بود .
بعد از چند دقیقه با اسم و رسم همه شون آشنا شدیم ، اسم پدر نیازی عبدلله بود که دوازده تا بچه داشت که اکثر بچه هاش هم توی اتاق بودند و چندین و چند نوه که اونها هم میومدن و میرفتن .
برخلاف خونه آقا ناصر که ما با همه خونواده اش آشنا شدیم و دور هم بودیم اینجا فقط مردها با ما بودن و بحث هم به همه جا کشید از سیاست گرفته تا مذهب و ازدواج و شغل و ...
"محمد وعلی که زینب و حسین بچه های نیازی رو در بغل گرفتند.عکس :حمید"
کم کم با زبون کردیش هم داشتیم اشنا میشدیم ، زبون کردی به زبون فارسی خیلی نزدیکه و خیلی از واژه ها مشترک استفاده میشه .
سفره شام که پهن شد چند نفری از مردها رفتند و ما نشستیم دور سفره . غذا محلی بود ، یه چیزی شبیه رشته پلو با تیکه های مرغ ، آبگوشت مرغ با سیب زمینی ، یک سالاد مخلوط خیلی خوشمزه ، ماست ، پنیر ، نان مخصوص ( اک مک ) و دوغ ،
" عکس : حمید "
اینجا هم مثل خونه آقا ناصر یکی کنار سفره دو زانو نشسته بود و تا چیزی می خواستیم برامون مهیا می کرد . البته فرقش با خونه آقا ناصر این بود که اونجا یک دختر این وظیفه رو انجام میداد و اینجا یک پسر ، داداش کوچیکه " نیازی " که اسمش کامران بود .
بعد از شام ، " نیازی " و داداش کوچیکه رختخواب هامونو آماده کردن و ما موندیم و یک اتاق گرم و رختخواب های نرم .
شما بودید چیکار میکردید ؟ گرفتیم تخت خوابیدیم .
پی نوشت : - مهمون نوازی کردها توی این دوشب فوق العاده بود و ما واقعا نمی دونستیم چطور ازشون تشکر کنیم .
- اگه توی نوشته هام غلط املایی یا انشایی می بینید عذر می خوام چون هم لپ تابی که باهاش تایپ می کنم مشکل فنی داره و هم خستگی با عث میشه چندان تمرکز نداشته باشم .
......................................................................................................................................
روز نهم - گردنه حیران و سوجوک سوزان
" یوسف در بغل فرید . عکس : محمد "
یک اتاق کوچک ، یک بخاری هیزمی گرم ، دو قاب عکس بر دیوار ، یک پنجره ، یک پارچ آب خنک و یک لیوان ،یک خواب خوب ...
لذت زندگی برای چند مسافر در یک کشور غریب در همین چند کلمه ، در همین یک جمله خلاصه می شود .
آدم هایی مهربان و ساده، با دلی دریایی ، دوست داشتنی و نزدیک .
احساس می کردیم با اینها آشنا بودیم ، آدم هایی که زبانشان ، فرهنگشان و آداب و رسومشان با ما فرق داشت اما ، انسان بودند و برای یک ارتباط خوب ، همین انسان بودن ، بی نهایت کافی بود .
" ما و خانواده مهربان عبدالله و نیازی - عکس : محمد "
بعد از صرف صبحانه و چای در همان استکان های کمر باریک دوست داشتنی ، فرید پنچری دوچرخه محمد را گرفت و آماده عبور از گردنه و سربالایی سخت پیش رو شدیم .
با نیازی و ملا علی و مردم روستا که به بدرقه مان آمده بودند عکس یادگاری گرفتیم و خداحافظی کردیم .
" دیدن این تابلوها در مسیر انرژی بخش بود - عکس : حمید "
سربالایی پیش رو حسابی نفس گیر بود ، مسیری پیچ در پیچ دربین کوه هایی پوشیده از برف ، صدایی که می شنیدیم صدای نفس هامان بود و بوق های ماشین هایی که به افتخار ما می نواختند و البته هر نواختنی مصادف بود با یک به هم خوردن تعادل ما .
حدود هشت کیلومتر سربالایی را طی کردیم و نفس نفس زنان به بالای قله ! رسیدیم .
حدود دو هزار و دویست متر بالاتر از دریا .
"عکس :فرید "
" بالای گردنه ، رفع خستگی و آب و خرما - عکس : علیرضا "
چند دقیقه ای استراحت کردیم و افتادیم توی سراشیبی دلچسبی که بعد از طی کردن اون سربالایی هولناک ! حسابی بهمون می چسبید .
ماکزیمم سرعتی که در سراشیبی داشتیم حدود شصت کیلومتر در ساعت بود .
بعد از سه ساعت رکاب زدن در پیچ و خم های جاده ، در یک فضای سبز و چمن زار برای استراحت و صرف چای توقف کردیم .
فرید بساط چای مخصوص در گداجوشش رو مهیا کرد و بعد از یکساعت استراحت در هوای عالی و آفتابی و خوردن چای ، راه رو ادامه دادیم .
"استراحتگاه بعد از سراشیبی . عکس :فرید "
" همان استراحتگاه - عکس :حمید "
دو تا سریالایی سخت دیگه رو گذروندیم تا بلاخره بعد از هفتاد و پنج کیلومتر رکاب زدن ، ساعت شش بعد از ظهر به تابلوی شهر تات وان رسیدیم .
" علیرضا نفس زنان سربالایی را رد می کند - عکس : حمید "
" بعد از هفتاد و پنج کیلومتر رکاب زدن رسیدیم به تات وان - عکس : حمید "
بعد از پرس و جو از چند هتل ، جایی رو برای شب رو گذروندن پیدا کردیم ، هتل دیلیک ، طبقه پنجم ، به قول علیرضا : PENT HOUSE
فرید طبق معمول همیشگی خودش سریع با " یونس " رسپشن هتل ، پسرخاله شد .
اسبای چموش و خسته مون رو بردیم توی پارکینگ و خورجینا رو بردیم توی اتاقامون ،
جالب این بود که این هتل آسانسور هم نداشت و مجبور بودیم پنج طبقه وسایل سنگینمون رو روی دست بالا ببریم .
" اتاق مردونه - عکس :حمید"
اما خداییش مکان خوبی بود ، دو تا اتاق زیر شیروونی ، البته تصورتون از زیر شیروونی ازون زیر شیروونیای داغون نباشه ؛ زیر شیروونی باکلاس ! پنجره ای رو به نمای شهر و دریاچه وان ،
یکساعتی استراحت کردیم و لباس عوض کردیم و رفتیم داخل شهر تات وان .
قیمت ها بالا ، غذا ها کم و کباب ها باریک ماریک ، آدم علاف زیاد و صندلی و میز فراوان ، چایی با همان مدل خاص که قبلا شرح دادم مهیا و انگار که مردم شهر کاری جز خوردن چای و دور هم نشستن نداشتند .
"فرید و لی لی پوتی های تاتوان- عکس :حمید"
شهر کلا یک خیابون اصلی داشت و دو تا مرکز خرید ، جالب بود که مردم شهر چندان با زبان انگلیسی آشنا نبودند .
"واکسیهاشون ایجوری بود-عکس: حمید "
تصمیم گرفتیم برای خوردن شام بریم به یک کبابی اما شنیدن قیمت نه لیر ( معادل شش هزار و پانصد تومان ! ) برای هر سیخ کباب قلمی ! و باریک ، هم اشتهامون رو کم کرد و هم تصمیمون رو عوض .
رفتیم به یک سوپر مارکت و سوجوک ( سوسیس مخصوص ترکی که از گوشت خالص گاو تهیه میشه و طعم تندی داره ) ، نان ، میوه و مقداری مخلفات خریدیم و برگشتیم هتل .
قرار شد شام رو با همون وسایل مسافرتی خودمون توی اتاق هتل بپزیم ،
فرید از بس گرسنه و هول شده بود ظرف روغن داغ رو ، روی پای خودش چپه کرد و داد و هوارش رفت به آسمون .
البته خوشبختانه شدت سوختگی درحد گیم اور (game over) شدن فرید نبود و بعد از اجرای پانتومیم علیرضا در داروخانه برای خرید پماد سوختگی و مالیدن اون به روی محل سوختگی ، مشکل تا حدی بر طرف و درد از یاد فرید رفت .
طعم سوجوک با سوسیس های معمولی خیلی تفاوت داشت و هم خیلی خوشمزه تر و هم خیلی تند تر بود . با مبلغی خیلی کمتر از اونی که می خواستیم برای خوردن کباب قلمی بدیم یک شام خوب ( که البته مدیون هنرنمایی دختران گروه بود ) مهیا کردیم و تا سرحدی که میشد بخوریم خوردیم .
"محمد غرق در خواب خرگوشی - عکس :فرید "
"شهید راه دوچرخه سواری علیرضا - عکس :فرید "
بعد از شام ، همه خسته و کوفته به تخت های گرم و نرم و فنری اتاقمون پناه بردیم .
پی نوشت :
- تا امروز ، هنوز قسمت نشده از چادرهامون برای خواب شبانه استفاده کنیم و تقریبا هر شب یه جایی ، زیر یه سقفی ، مهمون بودیم .
- دسترسی به اینترنت سخت و یه جاهایی غیر ممکنه ، جالب اینه که سیستم های ویندوز کافی نت های شهر های ترکیه ( حداقل تا اونجایی که ما دیدیم ) به زبون ترکیه و ما چیزی ازش حالیمون نمی شه و البته اکثر جاها هم اجازه پلاگ کردن ( نصب کابل شبکه به لپ تاب ) رو به ما نمی دن .
....................................................................................................................................
روز دهم - ترک ترکیه ، پیش به سوی دنیای تازه
"عکس :حمید"
خب ، بعضی روزا هم حس و حال نوشتن نیست ، خصوصا اینکه شب رو یه جای خوب بگذرونی و دوباره حس تنبلی و رخوت برگرده به تنت .
بچه ها با اینی که می نویسم صبح ساعت فلان از خواب بیدار شدیم و ساعت فلان صبحونه خوردیم زیاد حال نمی کنن ، منم تصمیم گرفتم امروز رو طور دیگه ای شروع کنم .
مهم نیست کی بیدار شدیم و صبحونه چی خوردیم ( که البته موضوع خوراکی همیشه برای من جالب و مهم بوده ) حالا مثلا اگه بدونین ما صبحونه مهمون هتل بودیم اونم زیتون سیاه خیلی شور با چایی توی همون استکانای کمرباریک مثلا چه اتفاقی می افته ؟!
بذارین خلاصه وار بگم براتون که زیاد حسرت نبودن توی این سفر بهتون دست نده ، حداقل امروز که روز دهمیه که شما دارین این سفرنامه رو می خونید زیاد خسته ی با ما همراه بودن مجازی نشید ، گرچه برای ما باور اینکه ده روزه که در سفریم خیلی مشکله .
تا ظهر همین نوشتن ها و انتخاب عکس برای وبلاگ بود و ظهر ناهار کباب ترکی دو لیری توی ساندویچ فروشی ( که البته خدا رحمت کنه پدر ساندویچ ترکی فروشای مشهدی رو ) و دوباره الکی گشت زدن توی شهر یک خیابونه ی تات وان و خرید بلیط اتوبوس برای رفتن به شهر غازی عنتب و تصمیم یهویی برای سفر به کشور سوریه ( به قول بچه ها همینجوری بریم ببینیم چی میشه ) و تخلیه هتل .
ساعت هفت هم که دوچرخه ها رو به ضرب و زور توی اتوبوس جا کردن و راهی به شهر غازی عنتب شدن ، خلاصه و چکیده همهء کارهای امروز بود ( البته با حذف همه جزئیات )
پی نوشت :
- دیگه خسته شدیم از بس به مردم گفتیم : کن یو اسپیک انگلیش ؟
تصمیم گرفتیم به جاش از سئوال : " - کن یو اسپیک مشهدی ؟ " استفاده کنیم !
_ می خواستیم بریم استامبول ، اما برآورد هزینه های بالای رفتن و موندن در اون شهر ما رو از این حرکت منصرف کرد .
- شهر وان به مراتب بهتر از تات وان بود ، هم از لحاظ فروشگاه ها هم نمای شهری و هم تنوع پوشش و مردمش .
- یه جور فلفل قرمز مخصوصی توی ترکیه هست که طعم دلچسب و خاصی داره به اسم چیلی که من به عنوان سوغاتی برای خودم خریدم .
- چیزی که به شهر جذابیت میداد نمای زیبای دریاچه وان بود یک فضای زیبا رو در کناره ی شهر ایجاد کرده بود .
مطالب مشابه :
آدرس وتلفن کلینیک یا مطب دکتر روانشناس مرکزمشاوره قبل ازازدواج و مشاوره خانواده و هیپنوتیزم در تهران
(از تهران به مشهد و بالعکس) و در صدد صادقیه.دکتر خوب خوب عالی و خیلی خوب و با
اخ چه دعوایی شد جوووووووووووووووووووووووووووووووووون!
شدید در حد مشهد چند تا متخصص زنان مرد واقعا یک دکتر مرد خیلی باید رو
زنان در جستجوی زیبایی
بر اساس نتایج این پژوهش بیشترین انگیزه زنان در جراحی زیبایی، کسب از خیلی چیزها مشهد
آخرین مصاحبه با اولین پزشک فوق تخصص قلب مشهد ؛ ( مرحوم دکتر ابوالحسن فیض)
آخرین مصاحبه با اولین پزشک فوق تخصص قلب مشهد ؛ ( مرحوم دکتر مشهد در مدرسه خوب نتیجه
100 راز از 100 پزشک :توصیه هایی جالب و مفید از پزشکان برتر کشور در حوزه های مختلف سلامت.-1
علوم پزشکی مشهد یک فیلم خوب در آخر هفته اغلب در بسياري از زنان باردار
گزارش روز ششم - هفتم - هشتم - نهم و دهم !
فضای شهر برای عکاسی خیلی خوب بود البته نه در یک روز بردند تا دکتر دستاشون مشهد چه خبر
خفتگان ملک ری(6)- دکتر کاظم سامی
مهندس بازرگان در سال 1314 در مشهد به دکتر سامی خیلی خوب می نوشت به نوشته زنان در عصر
همه چیز درباره شکستگی استخوان ها
اگر دکتر تصور استخوانهای شما خودبخود خوب میشوند. در محل بچهها خیلی زود خوب می
فواید صمیمیت زوجین در رابطه جنسی
وبلاگ شحصی دکتر یگانه در از طرفین خوب زنان و زایمان در شهر مشهد هستم چند
برچسب :
دکتر زنان خیلی خوب در مشهد