رمان بوسه تقدیر قسمت 14
- پاشو كمك كن شربت درست كنيم.
از جا برخاستم و به پريچهر كمك كردم. آرزو كردم كه اي كاش پرديس اينجا بود تا دلداري ام بدهد اما مادر فكر نميكرد اين خواستگاري آنقدرها هم مهم باشد به او چيزي نگفته بود چون نميخواست او سروش را اسير كند و از كار و زندگي اش بياندازد تا او را به تهران بياورد. اما ميدانستم وقتي پرديس بفهمد كه خواستگارم شهاب است مادر را به ستوه مي آورد از بس كه به او نق مي زند كه چرا به او خبر نداده است.
صداي پريچهر مرا به خود آورد :
- نگين كم كم وسايل چاي رو آماده كن هروقت گفتم با سيني بايد بياي تو اتاق پذيرايي. سعي كن دستت رو تكون ندي تا فنجان ها سر ريز بشن. خيلي سنگين و متين راه برو، اول از همه هم سيني رو از مادر داماد شروع كن و اونو به ترتيب بچرخون. هر چند كه من نفهميدم مادر داماد كدوم يك از آن خانم هاست.
از حرف پريچهر خيلي دلم گرفت و آهسته گفتم :
- داماد مادر نداره!
پريچهر با ناباوري به من نگاه كرد و گفت :
- جدي مي گي؟
- آره . پدر و مادرش تو تصادفي در راه شمال كشته شده اند. فقط يه خواهر داره كه 16، 17 ساله است. فكر مي كنم آن خانم ها خاله هايش هستند.
پريچهر از حرف من وا رفته بود. با دهاني باز و چشماني مات زده به من نگاه كرد. اما خيلي زود به خود آمد و گفت :
- آخ. چرا كسي چيزي به من نگفت ؟
چشمانم را از او گرفتم و گفتم :
- مامان و بابا از اين موضوع خبر ندارن.
بار ديگر پريچهر حيرت زده به من نگاه كرد و گفت :
- پس تو از كجا اينو مي دوني؟
براي بار اول احساس كردم كه با او راحت هستم. لبخند معني داري زدم و گفتم :
- خوب ديگه.
با لبخند به او نگاه كردم و او بعد از چند لحظه اي در چشمانم خنديد و گفت :
- واي كه چقدر بلا بودي و من نمي دونستم. اما يه چيزي رو بهت راست مي گم پسر خوش تيپي رو تور زدي.
خم شدم و صورتش را بوسيدم و گفتم :
- بهتره بگي پسر خوش تيپي منو تور زده.
پريچهر آهسته خنديد و متقابلا من را بوسيد.
زماني رسيد كه بايد با سيني چاي به پذيرايي مي رفتم. استكانهاي كمر باريك لب طلايي در سيني رديف شده بودند. خوشرنگي چاي را مديون پريچهر بودم چون اگر قرار بود كه خودم چاي بريزم مانند آبرنگ، كم رنگ و پررنگ ميشد. چهارده استكان داخل سيني بود كه تعدادش مرا به وحشت مي انداخت. از اين بابت كه ميبايست جلوي چهارده نفر بايستم. پنج نفر از آنان خانواده خودم بودند البته غير از پريچهر كه چاي نمي خورد. ميدانستم كه يكي از استكان ها متعلق به شهاب عزيزم است و دلم براي لحظه اي كه جلوي او مي ايستادم تا به او چاي تعارف كنم، مي لرزيد. صداي مادر را شنيدم كه گفت :
- نگين جان.
همين دو كلمه كافي بود كه من متوجه شوم كه لحظه ايفاي نقشم فرا رسيده است. نفس عميقي كشيدم و چادر را آنطور كه پريچهر به من ياد داده بود به سر كردم و سيني چاي را در دست گرفتم و با قدمهايي كه سعي مي كردم موزون باشد اما از درون مي لرزيد، به طرف اتاق پذيرايي به راه افتادم.
سرم را زير انداخته بودم و به بخاري كه از استكانها برمي خاست نگاه مي كردم. موهايم در دو طرف صورتم رها شده بود و ترس من از اين بود كه نكند چادرم به عقب برود. چون در ان صورت با سيني در دست نمي دانستم كه چگونه بايد آن را به جلو بكشم. وقتي جلوي پذيرايي رسيدم صداي صحبت به گوش مي رسيد و من احساس مي كردم كه شهامتم را براي برداشتن قدمي ديگر از دست داده ام. لحظه اي مكث كردم و به ياد حرف پريچهر افتادم ولي هركاري كردم نتوانستم آنها را مانند بقيه مهمان ها بدانم.
پشت در اتاق پذيرايي رسيده بودم كه صداي مادر را شنيدم.
- نگين جان بيا تو مادر.
لحن مادر گرم و صميمي بود و شاد اين گرمي جلوي مهمانان بود اما همان قلب مرا گرم كرد و اعتماد به نفس بيش از حدي به من بخشيد. با صدايي كه لرزش، آن را آهنگين كرده بود، سلام كردم و براي يك لحظه سرم را بالا كردم. اما در همان لحظه متوجه شدم كه شهاب كجا نشسته است. صداي به به و خوش آمد از زناني كه هيچ كدامشان را نمي شناختم اما مي دانستم خاله هاي شهاب هستند، بلند شد. با خجالت به طرف زناني كه همه در يك رديف نشسته بودند رفتم و سيني را جلوي اولين آنها گرفتم. دومين زن را شناختم مادر سام بود. او را در نامزدي بيتا ديده بودم. سومين و چهارمين زن را نشناختم اما حدس زدم آنكه از همه مسن تر است زندايي او باشد. چهار مرد نيز آمده بودند كه شوهرخاله او را كه صاحب خودروي سي يلو بود، از بين آنان شناختم. شهاب بين او و آقا صادق نشسته بود. وقتي با سيني چاي جلوي او ايستادم، دستانم به وضوح مي لرزيد و احساس مي كردم وزن سيني كه حالا نصف بيشتر آن خالي شده بود، برايم غيرقابل تحمل است. شهاب سر به زير بود و زماني كه سيني چاي را جلوي او گرفتم چاي را با دستي كه لرزش نداشت، برداشت و آهسته گفت : متشكرم. اما حتي نگاهش را به چهره ام نينداخت. او خيلي محكم و سنگين بود اما چهار ستون بدن من به لرزه افتاده بود. زماني كه به صادق چاي تعارف كردم، كم مانده بود سيني از دستم رها شود. صادق با دستش زير سيني را گرفت و اين فرصتي بود تا من تجديد قوا كرده باشم. با نگاه قدرشناسي به او نگاه كردم و او با لبخند آهسته سرش را تكان داد. بعد از اينكه سيني خالي شد ميخواستم از اتاق خارج شوم كه صداي زن عمو را شنيدم كه گفت :
- نگين جان بيا اينجا بشين.
كم مانده بود ضعف كنم. من چگونه مي توانستم با آن حال روبروي مهمانان بنشينم. به مادر نگاه كردم و دعا كردم تا او چيزي بگويد و مرا از نشستن در پذيرايي معاف كن اما مادر اشاره كرد تا به طرف صندلي خالي كه كنار زن عمو بود، بروم. با قدمهايي آرام به آنجا رفتم و روي صندلي نشستم و سرم را به زير انداختم.
حرفهاي متفرقه در جريان بود و عمو با مردي از بستگان او صحبت مي كرد. عمو از شهاب شغلش را پرسيد و شهاب با صداي آرامي كه خيلي جذاب و خواستني بود، گفت كه مغازه اي را مي چرخاند. مي دانستم كه عمو شهاب را كاملا مي شناسد زيرا خودش ضمانت او را كرده بود البته به سفارش پيروز و همچنين مي دانست كه او دوست نويد است. اما اين رسم بود به هر حال بايد از داماد شغلش را مي پرسيدند. به جاي پدر عمو صحبت مي كرد و من مي دانستم كه اين به خاطر احترامي است كه پدر به عمو مي گذارد. عمو از شهاب پرسيد كه ميزان درآمدش چگونه است و آيا خانه اي براي سكونت دارد يا نه. نفهميدم شهاب پاسخ عمو را چگونه داد اما من از پرسشهاي چرند و پرند عمو حرص مي خوردم. به كسي چه كه شهاب چقدر درآمد دارد. من راضي بودم با لقمه نان خالي هم بسازم و در يك چهارديواري با او زندگي كنم. دوست داشتم از جا برمي خاستم و خارج مي شدم. گلويم خشك شده بود و آنقدر نفسم را حبس كرده بودم كه به تنگي نفس دچار شده بودم. به مادر نگاه كردم و با نگاه از او خواستم تا بگذارد بيرون بروم. گويي مادر از نگاهم خواند زيرا سرش را تكان داد و به استكانها اشاره كرد. از جا برخاستم و بعد از جمع كردن استكانها از اتاق خارج شدم.
بعد از ساعتي مهمانان عزم رفتن كردند. پريچهر مرا صدا كرد تا آنها را بدرقه كنم. خاله ها و زن دايي او رويم را بوسيدند و به گرمي از من خداحافظي كردند. تا كنار در هال آنها را بدرقه كردم و بعد به اشاره پريچهر به آشپزخانه برگشتم.
بعد از رفتن آنان جلسه مشورتي در خانواده برگزار شد. به خوبي مشخص بود كه خانواده او مورد تاييد پدر و عمو قرار گرفته اند اما بيشترين بحث سر شغل و درآمد او بود. آنجا بود كه فهميدم پدر شهاب خانه اي داشته كه هنوز هم هست زيرا شهاب گفته بود كه تا شبنم ازدواج نكرده و جهيزيه اش را تهيه نكرده و او را با ابرو به خانه بخت نفرستاده دست به فروش آن نخواهد زد.
عاقبت معلوم شد كه پدر از شهاب خوشش آمده و او را مناسب دامادي خودش تشخيص داده است. وقتي اين موضوع را از پريچهر شنيدم كم مانده بود بدون ملاحظه او را بغل كنم و ببوسم. اما به محض اينكه ياد شكم او افتادم از اين كار منصرف شدم و در عوض با خوشحالي دستانم را دور گردن او انداختم و او را بوسيدم.
تحقيقاتي كه لازم بود درباره او شود به عهده صادق گذاشته شد و من از اين بابت به حدي خوشحال بودم كه حد نداشت چون صادق آدم درستي بود و پدر نيز به او خيلي اطمينان داشت.
بعد از مراسم معارفه يك هفته براي جواب مهلت خواسته بوديم اما اگر به عهده من بود دوست داشتم همان لحظه جوابم را بدهم. مادر با اينكه هنوز نشان نمي داد كه شهاب را پسنديده است اما ديگر چيزي نمي گفت و من مي دانستم غرور او اجازه ابراز خوشحالي اش را نمي دهد. پوريا نيز شهاب را پسنديده بود.
بعد از تاييد صادق كه او را از همه نظر مناسب تشخيص داده بود پدر اجازه داد تا آنها دوباره به منزلمان بيايند. پدر به عمو گفته بود به خاطر اينكه شهاب پشتيباني ندارد و حالا كه روي پاي خودش ايستاده نمي خواهد شرايطي بگذارد كه او را از نظر مالي در تنگنا بگذارد. مادر به پرديس تلفن كرد و جريان را گفت و فرداي آن روز پرديس و سروش به تهران آمدند.
شب پنجشنبه كه مصادف با شب چله هم بود خانواده شهاب به منزلمان آمدند. اين بار بدون چادر و با بلوز و دامني از جنس حرير و به رنگ شيري براي پذيرايي مهمانان رفتم و پرديس حتي نمي گذاشت روسري سر كنم اما مادر به او گفت كه شرايط خودش فرق مي كرده و سروش به هر حال فاميل بوده. عاقبت با روسري حرير شيري رنگي كه به رنگ بلوز و دامن حرير گلدارم خيلي مي آمد با سيني چاي وارد شدم. صداي ماشاالله و به به دلم را به تپش انداخته بود. اين بار بدون لرز و ترس چاي را تعارف كردم حتي موقعي كه به شهاب چاي تعارف مي كردم به او نگاه كردم. شهاب چاي را از سيني برداشت و نگاه كوتاهي به من انداخت و گفت: متشكرم. چشمانش ميخنديد و مرا بيشتر از پيش واله و شيداي خودش كرد.
وقتي در مورد مهريه و ساير تشريفات صحبت مي كردند من در اتاق نبودم اما پرديس به من گفت كه بدون بحث و صحبت مهريه ام به نيت چهارده معصوم پانصد و چهارده تا سكه تعيين شده است و قرار است بعد از آزمايش خون در محضر عقد كنيم و بعد از عقد جشن كوچكي بگيريم. قرار عروسي هم آخر تابستان سال ديگر تعيين شده بود. وقتي صداي مبارك باد از اتاق شنيده شد چشمانم را بستم و خدا را شكر كردم. پرديس به دنبالم آمد و گفت كه به اتاق پذيرايي بروم.
مادر سام كه بزرگترين خاله شهاب بود انگشتري به دستم كرد و مرا بوسيد و بعد چادري سفيد سرم انداخت و با سلام و صلوات آن را اندازه زد. پس از آن پرديس به مهمانان شيريني تعارف كرد. به پيشنهاد عمو براي اينكه من و شهاب بتوانيم راحت تر مقدمات آزمايش خون و ساير تشريفات قبل از عقد مثل خريد و غيره را انجام دهيم به مدت يك ماه صيغه شديم. مادر كه از كلمه صيغه خوشش نمي آمد ساز مخالف زد اما پدر گفت كه منظور راحتي هر دو خانواده است.
مي دانستم عروس و داماد بعد از خواستگاري با هم به تنهايي صحبت مي كنند اما در مورد من اين خبرا نبود. گويي هيچ كس لزومي نمي ديد كه من و شهاب با همديگر صحبت كنيم و شايد همه يادشان رفته بود كه من و او هستيم كه بايد به تفاهم برسيم. در مورد خانواده او مي دانستم همه آنها مي دانند كه شهاب حدود دو سال با من دوست بوده است اما خانواده خودم چه؟
به نظرم جز پرديس كسي نمي دانست كه من با او دوست بودم و گاهي هم با هم مخفيانه بيرون مي رفتيم. شايد هم من اينطور فكر مي كردم و مثل كبكي سرم را در برف كرده بودم. بعد از قضيه ديده شدن من و شهاب در ميدان انقلاب مادر هم بويي از ماجرا برده بود. نويد هم كه مي دانست. زن عمو بود كه اين موضوع را به مادر گفت. پس به اين ترتيب از قرار معلوم همه مي دانستند جز خواجه حافظ و اين من بودم كه فكر مي كردم كسي از جريان دوستي من و او خبر ندارد.
آن شب بعد از رفتن مهمانان فهميدم كه صبح روز بعد به محضري خواهيم رفت تا بين من و شهاب صيغه محرميتي خوانده شود.
صبح روز بعد جمعه بود. مادر ساعت هشت صبح مرا از خواب بيدار كرد. با عجله از رختخواب بيرون آمده و حاضر شدم. قرار شد پرديس هم با من بيايد. مادر لزومي نمي ديد اما پرديس اصرار داشت كه با من باشد و من از اين بابت خوشحال بودم. ساعت يازده صبح بود كه شهاب و شوهرخاله اش به همراه خاله بزرگ او كه مادر سام بود به منزلمان آمدند. پدر به عمو زنگ زد تا از او بخواهد با ما به محضر بيايد. با اينكه اين كار لزومي نداشت اما پدر در همه حال احترام عمو را نگه مي داشت. من نيز به اتفاق پدر و پرديس سوار اتومبيل شديم و به طرف محضري در حوالي خيابان سنايي رفتيم كه سر دفتر آن دوست عمو بود و او مرا به مدت سه ماه به عقد موقت شهاب در آورد.
وقتي محضردار گفت: براي مهريه اين سه ماه آقاي داماد چه مهري را براي عروس خانم تعيين مي كنند؟
شهاب گردنبندي از جيب بغلش در آورد و آن را در دست من گذاشت.
محضردار لبخندي زد و گفت :
- ماشاالله داماد، جوان فهميده و برازنده ايست. انشاالله مبارك باشه.
خاله شهاب نيز سكه اي به عنوان هديه به من داد و بعد از بوسيدن صورتم، شهاب را هم بوسيد و گفت :
- انشاالله سفيد بخت بشيد.
وقتي از در محضر بيرون آمديم، شوهر خاله شهاب به اصرار مي خواست ما را به ناهار دعوت كند كه پدر گفت خانواده برادرم ناهار منزل ما هستند و انشاالله دفعه بعد. موقع خداحافظي شهاب با پدر دست داد و گفت كه براي عرض ادب بعد از ظهر خدمت مي رسد و پدر با خوشرويي گفت كه قدمش سر چشم.
ساعت چهار بعد از ظهر بود كه شهاب با دسته گلي بزرگ به خانمان آمد. جلو رفتم و دسته گل را از او گرفتم. مادر با لبخند به استقبال او آمد و پس از دست دادن با او با لبخند صورتش را بوسيد. از تعجب كم مانده بود شاخ در بياورم اما بعد پرديس برايم توضيح داد كه مادر براي هميشه محرم او شده است حتي اگر من و شهاب با هم ازدواج نكنيم.
به مناسبت آمدن او لباس سفيد رنگ و آستين كوتاه و يقه بازي را به همراه دامني مشكي و تنگ به تن كرده بودم كه باز مثل هميشه انتخاب پرديس بود اما جلوي پدر و مادر چادر سر كرده بودم. پدر بعد از مدتي كه پيش شهاب نشسته بود از جا برخاست و به او گفت كه مي خواهد بيرون برود. شهاب بلافاصله از جا برخاست كه او هم برود اما پدر با خنده به او گفت كه از زماني كه او را به عنوان داماد پذيرفته او را مثل پسرش مي داند و از او خواست كه آنجا را منزل خودش بداند و با خنده گفت كه مي خواهم سري به آن يكي دامادم بزنم تا مبادا فكر كند او را از ياد برده ام. خيلي واضح بود كه اين كار پدر براي اين بود كه شهاب اگر خواست با من حرف بزند راحت باشد و شرم حضورش او را معذب نكند. مادر و پوريا هم با پدر به منزل پريچهر رفتند و فقط پرديس منزل ماند كه من تنها نباشم.
بعد از رفتن پدر و مادر پرديس براي شستن حياط رفت تا ما راحت تر صحبت كنيم. اما قبل از رفتن چادر مرا از سرم كشيد و گفت كه بده من اين چادر رو آخه چه كسي جلوي همسرش رو مي گيره. اونم اين جور كه تو گرفتي. شهاب سرش را به زير انداخت و پرديس با لبخندي معني دار به او اشاره كرد.
اولين بار نبود جلوي شهاب بي حجاب قرار مي گرفتم اما نمي دانم چرا مثل كسي كه مي خواهد كار خطايي را انجام دهد وحشت زده بودم. بلوزم چسبان بود و برجستگي بدنم را به خوبي نشان مي داد. خيلي از او خجالت مي كشيدم اما من و او محرم بوديم. بعد از رفتن پرديس شهاب سرش را بلند كرد و نگاهي به من كرد. سرم را به زير انداختم و به گلهاي قالي خيره شدم. صداي شهاب را شنيدم كه گفت :
- حرف بزن تا باور كنم خواب نيستم.
اما من نيز چون خوابزده اي بودم كه همه ي اينها را رويا مي پنداشتم. هنوز مثل كودك خطا كاري ايستاده بودم گويي منتظرم بودم شهاب اجازه نشستنم را صادر كند. شهاب از روي مبل بلند شد و به نزديكم آمد و دستش را زير چانه ام گذاشت و سرم را بالا گرفت. سپس نگاهي عميق به چشمانم انداخت و گفت :
- من به خوشبختي رسيدم و بايد با تمام وجود سعي كنم تا تو رو هم خوشبخت كنم، نگين دوست دارم برات زندگي خوبي بسازم تا اونايي كه فكر مي كنند، داماد كوچيك حاجي وضعش مثل اون دوتاي ديگه نيست از حرفي كه زدن پشيمون بشن. نمي خوام كسي فكر كنه من تو رو بخاطر ثروت بابات يا موقعيت خونودگيتون انتخاب كردم. مي خوام به همه ثابت كنم من نگين رو فقط بخاطر خودش دوست دارم، بخاطر تمام وجودش، اون چشمهاي خوشگلش، اون نگاه شيرينش، اون صورت جذاب و دوست داشتنيش، اون لبخند شيطونش، اون لبهاي خوش فرمش مي خوام.
شهاب مكثي كرد و با لخند نگاهش را از روي لبانم برداشت و ادامه داد :
- دوست دارم زندگي برات بسازم كه شايد بتونه لايق وجود نازنينت باشه، مي خوام خونه اي داشته باشم كه وقتي نگين نازنينم پا تو اون ميذاره لايق قدمهاي خوشگلش باشه.
و بعد لبخندي زد و گفت :
- حالا كه بابات به اين بچه يتيم رحم كرده و دختر خوشگلشو بهش داده منم بايد نشون بدم كه مي تونم لياقت داشتنشو داشته باشم.
شهاب قدم ديگري به جلو برداشت و با دستانش بازوانم را گرفت. احساسي شيرين از تماس دستاي گرمش به بازوان برهنه ام به من دست داده بود، شهاب نيز چنين احساسي داشت زيرا نفسهايش كشدار و عميق بود و با هر نفسي چشمانش را مي بست.
با نگاهم صورت زيبايش را كاويدم و تك تك اجزاي متناسب آنرا به خاطر سپردم، گاهي نگاهم به مردمك چشمان سياهش كه به من خيره شده بود گره مي خورد و گاهي نيز نگاهم به روي لبان خوش فرم و دندانهاي رديفش كه پر از كلمات شيرين بود مي سريد. دوست داشتم براي اولين بار لذت آغوشش را تجربه كنم اما او همچنان با دستانش فاصلمان را حفظ كرده بود. از فكري كه مي كردم از خودم شرمم مي شد. به خودم گفتم : نه به او خجالت اولت و نه به اين بي حيايي فكرت.
مدتي طولاني شهاب مرا به همان وضعيت نگه داشته بود و من هر لحظه انتظار داشتم او با نيروي بازوانش مرا در آغوش بگيرد كه بر خلاف تصورم، نگاه شهاب كمي سخت شد و بعد سرش را به آسمان بلند كرد و گفت :
- نگين مقاومت در مقابل جاذبه تو خيلي سخته اما شكستن غرور نيز براي من كه سالها سعي كردم روي پاي خودم بايستم از اون سخت تره.
شهاب سرش را پايين آورد و در حاليكه با نگاه نافذي به چشمانم خيره شده بود گفت :
- بنابراين تا زماني كه نتونم زندگي دلخواه يا دست كم زندگي كوچكي در شان تو برات تهيه كنم و تو رو با لباس سفيد عروسي به خونه خودم نبرم به ارواح خاك پدر و مادرم قسم مي خورم تا اون زمان چشم از جسمت بپوشم و تصاحبت نكنم.
كلام شهاب چنان مرا تكان داد كه از خجالت سرم را به زير انداختم و او با لبخند به دستانش تكاني داد تا من بار ديگر به او نگاه كنم. اما من نتوانستم به چشمان او نگاه كنم و به ياد بياورم كه او صحبت از جسمم كرده و همان لحظه من نيز در اين فكر بودم كه آيا تا زماني كه شهاب خانه اي نخريده من نيز بايد حسرت آغوشش را بر دل بكشم؟
راستش اين صحبت او درست در لحظه اي كه به اوج انتظار رسيده بودم و منتظر بودم مرا كه از نظر شرعي و عرفي حلالش بودم كمي سر خورده كرد. اما بر خلاف انتظارش شهاب با دستانش مرا جلو كشيد و بعد حلقه دستانش را از بازوانم جدا كرد و يك دستش را دور كمرم انداخت و با دست ديگرش سرم را به طرف خود بالا آورد.
از كار او تعجب كرده بودم چون هنوز از سوگند خوردن او چند لحظه نگذشته بود و نه تنها جسم من بلكه روح مرا به تصاحب خودش درآورده بود. بوي ادكلن ملايمي كه به صورتش زده بود با بوي خوش بدنش هوش و حواس را از سرم برده بود و مانند كسي كه داروي مخدري در او اثر كند در حال گيج شدن بودم. با نيروي ضعيفي خودم را عقب كشيدم و در حاليكه سرم را كمي عقب مي بردم گفتم :
- تو نبودي كه الان قسم خوردي؟
شهاب حلقه دستانش را تنگ تر كرد و گفت :
- چرا خود خودم بودم.
مقاومتم را بيشتر كردم و گفتم :
- پس معلوم هست چيكار مي كني؟
شهاب لبخندي زد و گفت :
- آره كاملا معلومه، دارم زن خوشگل خودمو براي اولين بار در آغوش مي كشم. اين از نظر تو اشكالي داره.
اخمي كردم و گفتم :
- پس قَسَمت چي مي شه؟
شهاب سرش را نزديك صورتم آورد و در همان حال گفت :
- نگين تصاحب جسم با اين خيلي فرق داره اگه بخوام از اينم پرهيز كنم اونوقت خودم هم تو مردي خودم شك مي كنم.
با وجودي كه از حرفش خجالت مي كشيدم اما با سماجت تمام پرسيدم :
- چه فرقي داره؟ مي خوام بدونم.
شهاب با نگاه خنداني مدتي به چشمانم خيره شد و بعد گفت :
- از پرديس بپرس بهت ميگه.
و من كه حضور او را با تمام وجود احساس مي كردم دست از پرسش و پاسخ كشيدم و با خود گفتم : حتما يادم باشه اينو از پرديس بپرسم.
اولين تنهايي بعد از عقد موقتم با شهاب تجربه شيريني برايم گذاشت كه تا عمر دارم هيچ گاه فراموشش نخواهم كرد.
بعد از ساعتي كه مثلا حرفهايمان تمام شد و از اتاق بيرون آمديم پرديس برايمان دو ليوان چاي آورد به همراه بيسكوييت و ظرفي ميوه. نگاهي به پرديس كردم و با خنده گفتم :
- شهاب رو نمي دونم اما من يادم نمياد تا حالا ليواني چايي خورده باشم.
پرديس نگاه معني داري به من كرد و گفت :
- عيب نداره تجربه اش كن، اين تجربه بعد از اون تجربه برات لازمه.
متوجه حرفش نشدم و باز مثل هميشه كه تا خودش معني حرفش را نمي گفت چيزي سر در نمي آوردم سرم را تكان دادم كه يعني چه؟
پرديس به شهاب نگاهي كرد و با لبخند گفت :
- آقا شهاب زندگي با نگين يه كم مشكله چون بايد معني همه حرفاتونو براش ترجمه كنيد.
شهاب به من نگاه كرد و لبخند زد و بعد رو به پرديس كرد و گفت :
- خوب بياييد يه كار كنيم من و شما قرارداد ببنديم كه هر حرفي من زدم شما ترجمه كنيد و هر حرفي كه شما زديد من ترجمه كنم، چطوره؟
پرديس خنديد و گفت :
- قبول، اينطوري خيلي بهتره، البته من چون مي فهمم كه شما چه تكه هايي به خواهر من ميندازيد.
صداي خنده شهاب بلند شد و من به لب و دهان خوش فرم او كه با زيبايي به خنده باز شده بود نگاه مي كردم.
پرديس نگاهي به من انداخت و در حاليكه از اتاق خارج مي شد گفت :
- نگين چند دقيقه مياي بالا؟ كارت دارم.
بعد از رفتن او به شهاب نگاه كردم و گفتم :
- الان بر مي گردم!
شهاب لبخندي زد و سرش را تكان داد و گفت :
- نگين يادت باشه معني اون چيزي رو كه تو اتاق بهت گفتم از پرديس برسي.
لبخند زدم و سرم را تكان دادم و گفتم :
- تا تو چاييت رو بخوري اومدم.
پرديس در اتاقم منتظر بود. وقتي وارد شدم او را ديدم كه روي تختم نشسته و به فضاي بيرون خيره شده بود. به كنارش رفتم و گفتم :
- چيه تو فكري؟
پرديس آهي كشيد و چشمانش را دور اتاق چرخاند و گفت :
- داشتم به روزهايي كه تو اين اتاق زندگي مي كرديم فكر مي كردم. يادش بخير چه روزهاي خوبي بود.
كنارش نشستم و گفتم :
- يه طور حرف مي زني انگار سروش مرد بديه، تو كه خيلي خوشبختي.
- نگين معني اين حرف رو اون موقعي مي فهمي كه با خوشبختي در كنار شهاب زندگي كني و يك زماني از كنار اون خوشبختي بلند شي بياي خونه مامان و تو اتاقي كه سالها خاطره هاي جوونيتو تو اون گذروندي چند لحظه بشيني.
تا حدودي حرفش را درك كردم اما نه تا آن حد كه او تجربه كرده بود. نگاهي به اتاقم كردم و با خود گفتم : من كه زندگي با شهاب رو به اين اتاق ترجيح مي دم.
با پرديس از روزهايي كه با هم در اين اتاق داشتيم حرف زديم و او چنان بامزه اين خاطره ها را بيان مي كردكه من از خنده روده بر شده بودم.
پرديس به تمام گناهانش اعتراف كرد و گفت كه يك روز زيرزمين را تميز مي كرده كه بين خرت و پرتهاي پدر چشمش به دفتر خاطرات من افتاده و از روي كنجكاوي تمام آنرا خوانده. البته اين زماني بوده كه من تازه داشتم از آشنايي بيتا با سام مي نوشتم.
و من فهميدم كه اين همه تلاش براي استتار كردن دفتر همه كشك بوده است. به پرديس گفتم :
- تو اگر پسر بودي حتما يه فرمانده نظامي مي شدي چون سر از تمام ضد حمله ها در مي آوردي.
پرديس خنديد و گفت :
- از كجا معلوم از اون كرداي خرابكار نبودم كه تو كوهها سر مي بريد.
آنقدر گرم صحبت بوديم كه پاك يادمان رفته بود كه براي چه به اتاق آمديم. نمي دانم چطور شد كه پرديس نام شهاب را آورد و من به ياد آوردم كه شهاب طبقه پايين منتظر من است، با عجله از جا بلند شدم و گفتم :
- واي اصلا يادم نبود شهاب پايين منتظرمه.
پرديس هم از جا بلند شد و گفت :
- منم همينطور، به كل يادم رفت براي چي گفتم بياي بالا.
حرف شهاب را به ياد آوردم و معني كلام او را از پرديس پرسيدم. پرديس با نگاه معني دار لبخند مي زد و بعد گفت :
- راستي راستي شهاب گفت از من بپرس؟
- آره باور كن خودش گفت معني حرفم رو از پرديس بپرس.
پرديس كلام شهاب را برايم معني كرد و من يا از معني حرف او و يا از حضور پرديس خيس عرق شدم. در حاليكه به طرف در مي رفتم به شوخي خطاب به پرديس گفتم :
- پسره پررو، بايد برم حالش رو جا بيارم.
پرديس خنديد و گفت :
- نه تو رو خدا بشين، همون كه حال تو رو جا آورده بسه. در ضمن صدات كردم بهت بگم يه كم رژ رو لبت بمال.
فكر كردم شوخي مي كند و با لبخند در اتاق را باز كردم تا از آن خارج شوم كه پرديس گفت :
- نگين باهات شوخي نمي كنم.
- چرا؟
- معني حرفم رو از شهاب بپرس.
نفس عميقي كشيد و با خنده چشم از او برداشتم و پرديس گفت :
- اينجوري خيلي تابلويي.
وقتي جلوي آيينه رفتم و وقتي متوجه شدم با خجالت برگشتم تا او را توجيه كنم كه متوجه شدم او از اتاق خارج شده است.
با تمام اصراري كه من و پرديس براي ماندن شام به شهاب كرديم او قبول نكرد و با گفتن اينكه وقت زياد است از من و پرديس خداحافظي كرد و خانه را ترك كرد.
شهاب خيلي با ملاحظه و مقيد بود. در عرض همين مدت كم چنان پيش پدر و مادر سنگين و جا افتاده عمل كرده بود كه آنان او را كاملا پذيرفته بودند.
در طول يك هفته اي كه عقد موقت كرده بوديم غير از روز اولي كه عقدر كرده بوديم. دو بار ديگر به خانمان آمد كه يك بارش براي گرفتن كپي شناسنامه من و پدر بود كه خيلي كم خانمان ماند. اما بار ديگر كه به خانه مان آمد مادر به او گفت كه حتما بايد شام بماند. شهاب پيش مادر چنان سنگين و جاافتاده رفتار مي كرد كه رضايت را به وضوح در چشمان مادر ميديدم. اما همين مرد سنگين و جاافتاده وقتي با من در يك اتاق تنها ميشد تبديل به پسري سر تا پا شور و آتش بود. او حتي نام فرزندانش را هم تعيين كرده بود كه اين خيلي موجب خنده و خجالت من شده بود. او نام شهياد را براي پسرش و نام نازنين را براي دخترش انتخاب كرده بود.
شهاب تمام زندگي و وجود من شده بود و لحظه به لحظه حس مي كردم زندگي بدون وجود او برايم كاملا بي معني و پوچ است. پدر يكبار به او پيشنهاد داده بود تا سرمايه اي برايش جور كند تا او بتواند مغازه كوچكي بخرد اما شهاب اين پيشنهاد را با طرز محترمانه اي رد كرده بود و گفته بود كه دوست دارد مستقل و روي پاي خودش بايستد. من اين موضوع را از پدر كه داشت براي مادر تعريف مي كرد شنيدم. آن شب پدر كه از عزت نفس و طرز فكر او خيلي خوشش آمده بود او را تحسين كرد و خدا را شكر مي كرد كه در انتخاب او اشتباه نكرده است. من چشمانم را بستم و با لذت به اين فكر كردم كه قبل از اينكه پدر اين را بگويد مي دانستم در وجود او عزت نفس و بزرگي وجود دارد كه شايد ديگران فاقد درك آن باشند.
با وجودي كه لحظه هاي نديدن او برايم برزخ عذاب بود اما چون مي دانستم نبايد مانعي براي موفقيتش باشم دوري اش را تحمل مي كردم و براي رسيدن روزي كه در محضر به عقد هميشگي او دربيايم لحظه شماري مي كردم. از طرفي مادر كه هنوز خستگي شوهر دادن پرديس از تنش خارج نشده بود مشغول تدارك سيسموني براي پريچهر و خريد جهيزيه براي من بود كه به نظر من كه تا سال آينده قرار بود عروسي كنم اين خيلي زود بود اما مادر عقيده داشت تا چشم به هم بزنم سال ديگر از راه رسيده و اگر براي تهيه جهيزيه دير نشود هيچ وقت زود نمي شود. با وجودي كه مانند دو خواهرم در مورد وسايل زندگيم نظر نمي دادم اما وقتي به هر كدام از وسايلي كه مادر مي خريد نگاه مي كردم و فكر مي كردم كه ممكن است به اتفاق شهاب مشتركا از آن استفاده كنم غرق لذت مي شدم. حتي روزي كه به اتفاق مادر بيرون رفته بوديم او جلوي فروشگاه مبلماني ايستاد و قيمت سرويس تخت و كمدي را پرسيد. نگاهي به سرويس زيباي زرشكي رنگ انداختم و از فكري كه كردم خجالت كشيدم.
يك شب كه پدر خيلي سر حال بود رو به مادر كرد و گفت :
- خانم به اون رفيقم كه لوازم خونگي داره سفارش كردم سرويس برقي نگين رو كامل برام جور كنه.
و بعد نگاهي به من انداخت و گفت :
- من بايد حتي بهتر از پريچهر و پرديس به نگين جهيزيه بدم. شهاب بچه خوب و با محبتيه، بخصوص كه پدر نداره و دوست دارم مثل پسر خودم با اون رفتار كنم.
اين كلام پدر مرا غرق لذت و شادماني كرد.
يك هفته از عقد موقت من مي گذشت و قرار بود اواسط هفته براي آزمايش خون برويم و بعد از گرفتن جواب در همان محضري كه صيغه شده بوديم به عقد دائم او در بيايم و در اين بين با وقت كمي كه داشتيم بايد خيلي كار انجام مي داديم. بايد براي مراسم بعد از عقد لباس مي خريدم و براي آرايشگاه وقت مي گرفتم. با اينكه قرار نبود جشن بزرگي بگيريم اما به هر صورت خبر كردن فاميل و ديدن تدارك جشن خودش وقت زيادي لازم داشت. در اين هير و وير سرماي سختي خوردم كه آن هم بر اثر بي احتياطي خودم بود. زيرا وقتي از حمام خارج شدم بدون اينكه موهايم را خشك كنم با همان حال بيرون رفتم و همين زكام سخت وقت آزمايشگاه را يك هفته عقب انداخت. هنوز كاملا خوب نشده بودم و بدنم حس و حال خودش را بدست نياورده بود كه اتفاق غير منتظره اي در منزلمان افتاد.
شب بود تازه شام را خورده بوديم و من كه حالم هنوز بد بود از شستن ظرف معاف شده بودم و پس از خوردن سوپي كه داخلش پر از شلغم بود و يادش حالم را به هم مي زد در هال كنار بخاري دراز كشيده بودم و چرت مي زدم. مادر در آشپزخانه بود و پوريا نيز مشغول نوشتن تكاليفش بود. پدر تلويزيون نگاه مي كرد. از چند روز پيش او هم كسل و ناراحت بود و مادر عقيده داشت كه بيماري من او را هم مبتلا كرده است. اما پدر هيچ كدام از علائم مريضي مرا نداشت. نه عطسه مي كرد و نه سينه اش درد مي كرد. عصر آن روز شهاب به ديدنم آمده بود و برايم كمپوت آورده بود. تا وقتي كه او پيشم بود احساس درد و سر درد نمي كردم و حالم خوب بود. حتي وقتي او خواست براي خداحافظي مرا ببوسد صورتم را چرخاندم تا مانع اين كار شوم چون دلم نمي خواست او را هم بيمار كنم. اما وقتي او رفت باز هم دست و پاهايم به ضعف و سستي گرفتار شد. در فكر شهاب بودم كه صداي پوريا را شنيدم كه گفت :
- بابا چي شد؟
و بعد به سرعت از جا بلند شد و به طرف پدر دويد و در همان حال با فرياد وحشتناكي مادر را صدا كرد. تمام اين صحنه ها در چشم به هم زدني اتفاق افتاد. من نيز طوري از جا پريدم كه ضعف و درد پاهايم را فراموش كردم. مادر سراسيمه از آشپزخانه خارج شد و با ديدن پدر كه گردنش روي دست پوريا خم شده بود جيغ بلندي كشيد. پوريا با وحشت پدر را صدا مي كرد و مادر او را تكان مي داد و جيغ مي كشيد. من نيز از ترس لال شده بودم. پوريا با فرياد گفت :
- نگين بده. كسي رو صدا كن. بابا. بابا.
نمي دانم چطور خودم را به حياط رساندم اما وقتي به خود آمدم پاي برهنه وسط حياط جيغ مي كشيدم. با فرياد من همسايه ديوار به ديوارمان خود را به خانمان رساند. او كه از ما خونسردتر بود پدر را روي زمين خواباند و بلافاصله شماره اورژانس را گرفت و تقاضاي آمبولانس كرد. در اين فاصله مادر نيز به خانه عمو زنگ زد تا به نيما كه آن شب كشيك نبود اطلاع بدهد كه خود را به منزلمان برساند.
سه دقيقه قبل از رسيدن آمبولانس نيما به خانمان آمد. او كيف پزشكي اش را هم همراه خودش آورده بود و بعد از معاينه پدر بلافاصله دهان او را باز كرد و قرصي زير زبان او گذاشت. پشت سر نيما عمو و اميد نامزد ياسمين كه همان روز به تهران آمده بود به همراه نويد سراسيمه از راه رسيدند و تا خواستند پدر را حركت بدهند و او را به بيمارستان برسانند صداي آژير آمبولانس به گوشمان رسيد. مادر و نميا همراه آمبولانس رفتند و عمو و اميد و مرد همسايه و پوريا كه بيتابي مي كرد سوار بر ماشين شدند تا پشت آمبولانس خود را به بيمارستان برسانند. در آن لحظه هيچ كس به ياد من نبود كه با آن حال بد با نويد تنها ماندم. همچنان كه مي گريستم روي پله هاي بالكن نشستم. سرم را ميان دستهايم گرفتم. صداي نويد را شنيدم كه گفت :
- نگين بلند شود برو تو. اينجا باشي حالت بدتر ميشه.
به نويد نگاه كردم. با اينكه در طول اين مدت او را دشمن خود مي دانستم اما در آن لحظه تمام كينه ام را نسبت به او فراموش كردم شايد به دلداري او احتياج داشتم چون گفتم :
- نويد بابام چش شده؟
نويد روي دو پله پايين تر نشست و در حاليكه ناراحت بود گفت :
- انشاالله كه چيزيش نيست. نيما مي گفت دچار شوك شده.
- آخه چطور؟ اون حالش خوب بود. داشت تلويزيون نگاه مي كرد.
- والله چي بگم.
در اين موقع زن عمو و ياسمين سراسيمه از راه رسيدند و با ديدن من و نويد كه در آن سرما روي پلكان نشسته بوديم متعجب و ناراحت جوياي احوال پدر شدند. نويد براي آنان توضيح داد كه پدر دچار حمله قلبي شده است و من كه از سرما مي لرزيدم استخوانهايم آنقدر درد مي كردن كه گويي ميان دو سنگ آسياب لهشان كرده اند. زن عمو با كمك ياسمين مرا به داخل بردند. تبم بالا رفته بود. زن عمو رو به نويد كرد و گفت :
- برو ماشين بابا رو بردار نگين رو ببريم دكتر. تبش خيلي بالاست.
تا نويد خواست حركت كند به او اشاره كردم و گفتم :
- دكتر فايده اي نداره. قرصم در آشپزخونه ست. اون رو بخورم تبم پايين مياد.
ياسمين قرصم را آورد و آن را با يك ليوان آب به خوردم داد. اما فكر پدر و اينكه او چه بلايي سرش آمده ديوانه ام مي كرد.
آن شب بدترين شب زندگيم بود. از طرفي حال ناخوشم و از طرفي فكر پدر رمقي برايم نگذاشته بود. همان شب نويد كه ديگر نسبت به او تنفر نداشتم به شهاب تلفن كرد و او بعد از شنيدن اين خبر به سرعت با ماشين شوهر خاله اش خود را به منزلمان رساند و بعد از اينكه مطمئن شد حال من خوب است به همراه نويد به بيمارستان رفت.
آن شب همه سرگردان بودند اما شكر خدا خطر از سر پدر گذشته بود و او بعد از يك روز از بيمارستان مرخص شد. دكتر يك هفته به او استراحت داده بود و او را از كار و فعاليت جسمي و فكري منع كرده بود. اما پدر كه اين روزها خودش را سخت درگير كار و تلاش كرده بود مرتب با تلفن صحبت مي كرد. مادر به من و پوريا سپرده بود كه اگر كسي او را خوست بگوييم نيست. اما اين پدر بود كه مرتب با خارج از منزل تماس مي گرفت.
طفلي مادر كه اين روزها نبايد از حال پريچهر هم غافل مي شد حسابي گرفتار شده بود. خوشبختانه حال من بهتر شده بود و مي توانستم مراقب پدر باشم تا او به پريچهر كه كم كم سنگين شده بود برسد. حال عمومي پريچهر بد نبود اما چون دست و پايش باد كرده بود دكتر به او رژيم خاصي داده بود و مسافرت را براي او منع كرده بود. براي اينكه نترسد و هول نكند حتي از بيماري پدر به او هيچ چيزي نگفته بوديم.
دو روز از مرخص شدن پدر از بيمارستان مي گذشت و به ظاهر حالش بهتر شده بود اما هنوز مي بايست استراحت مي كرد. من نيز از بستر بيماري برخاسته بودم و كم كم سلامتم را بدست آورده بودم. شهاب روز قبل براي آوردن جنس به بندرعباس رفته بود. پوريا آن روز به دليل اينكه قرار بود در مدرسه شان مسابقه فوتبال منطقه اي برگزار شود بدون خوردن ناهار به مدرسه رفت زيرا عضو تيم فوتبال مدرسه بود و مي بايست زودتر برود. من و مادر و پدر سه نفري ناهار خورديم. بعد از غذا ميز را جمع كردم. مادر رو به پدر كرد و گفت كه مي خواهد به ديدن پريچهر برود. به او گفتم كه من هم دوست دارم پريچهر را ببينم. مادر به پدر نگاه كرد تا حال او را از ظاهرش تشخيص دهد. پدر كه گويي متوجه نگاه او شده بود گفت :
- عيب نداره بذار نگين هم با تو بياد. من تنها نيستم شايد داداش بياد اينجا. منم حالم خوبه خيالت راحت باشه.
مادر چيز ديگري نگفت اما من با خودم فكر كردم شايد شهاب بخواهد به خانه زنگ بزند و همين انگيزه اي بود كه مرا از رفتن پشيمان كرد.
پدر بعد از نوشيدن چاي براي استراحت به اتاقش رفت و مادر از جا برخاست كه آماده رفتن شود. به من هم گفت كه آماده شوم اما من به او گفتم كه از رفتن منصرف شده ام. مادر كه نگران پدر بود اصرار نكرد تا همراهي اش كنم و خودش به تنهايي رفت. من نيز به اتاقم رفتم تا دستي به اتاقم بكشم زيرا در طول مدتي كه بيمار بودم آن را تميز نكرده بودم. يكساعت از رفتن مادر گذشته بود كه صداي زنگ در خانه به صدا در آمد. تا خواستم از جايم بلند شوم در خانه باز شد. از پنجره اتاقم سرك كشيدم. با ديدن عمو تعجب كردم. پدر گفته بود ممكن است او بيايد اما فكر نميكردم حقيقت را بگويد و خيال مي كردم بخاطر اينكه مادر مرا هم به منزل پريچهر ببرد اين حرف را زده است. كاري در اتاقم نداشتم براي پذيرايي از عمو بلند شدم تا به طبقه پايين بروم.هنوز قدمي روي پله ها نگذاشته بودم كه صداي پدر راشنيدم كه گفت:
- خوب شد اومدي. دلم داشت مي تركيد. چي شد؟
- از صبح تا حالا بيشتر از صد دفعه به محل كارش تلفن كردم و پنج شش بار براش پيغام گذاشتم اما مرتيكه پدر سوخته معلوم نيست كدوم گوري رفته.
نمي دانستم پدر و عمو از چه حرف مي زنند و منظورشان از مرتيكه پدرسوخته كيست.
خودم را به پله هاي چسباندم و سعي كردم صدايي از من در نيايد. پدر به عمو پيشنهاد كرد كه به اتاق پذيرايي بروند اما عمو گفت ترجيح مي دهد در همان هال بنشيند. عمو پرسيد :
- بچه ها كجا هستن؟
- پروين و نگين رفتن به پريچهر سري بزنن، پوريا هم رفته مدرسه.
- پس غير از خودت كسي خونه نيست.
مطالب مشابه : احترام و نیکی به پدر و مادر یکی از اصول بسیار اثباتی در تقدیر است و در به طرز شایسته ای های پدر و مادر كودكان، از نسلی طرز تلقی حتی دوران قبل از و تقدیر از مادر «هرگز کسی را به تنهایی یارای سپاس و تقدیر از مادر از مادر و پدر و مادر رمان بوسه تقدیر از همه هم سيني رو از مادر داماد شروع كن و اونو به پدر و مادرش تو تبریک روز مادر؛ روز پدر و یا روز زن و روز معلم و یا طرز تزیین تقدیر از دخترای که میزان تشویق و تقدیر نباید بیش از ارزش از پدر و مادر محبت و باورها و طرز تلقی «هرگز کسی را به تنهایی یارای سپاس و تقدیر از مادر از مادر و پدر و مادر برای اینکه برادرش از مستی آنچه را که پدر و و چیزی هم از طرز تلقی مادر از تقدیر پدر و مادر احترام و نیکی به پدر و مادر
تاثیر خشونت و بدرفتاری پدر و مادر بر كودكان
نقش زنان در فرهنگ پذیری کودکان.
رمان بوسه تقدیر قسمت 14
ایده برای روز پدر و روز معلم
آیا می دانید که : ؟ ؟؟؟؟ حتما مطالعه کنید
نقش زنان درفرهنگ پذیری کودکان
شعری از فروغ فرخزاد همراه با معنی شعر
برچسب :
طرز تقدیر از پدر و مادر