اجباری7
مهتاب
با پام سنگ ریزه ای که مقابلم بود رو شوت کردم و نگاه سرگردونم رو دوختم تا بعد از چندتا بالا پایین پریدن وایسه.....
زیر
چشمی باز به ترنم که داشت با طوبی حرف میزد نگاه کردم....نمیدونم چرا این
گپ دوستانه اش با طوبی کم کم داشت باعث دلخوریم میشد....شاید بیشتر از نیم
ساعت بود که بی توجه به منو بقیه باهم حرف میزدند و میخندیدند....
بی
توجهی ترنم اونم به من برام سنگین بود ...توی ذهنم یکی میگفت بابا توکه
همیشه با ترنمی ...اونکه همش باتو درحال حرف زدنه ...حالا یه نیم ساعت
باهات حرف نزده انقدر برات سخت بود.؟؟
نفس
عمیقی کشیدم و نگاهمو به اسمون دوختم....اره برام سخت بود مخصوصا
حالا...حالا که خیلی تنها بودم....حالا که حس لجبازیم گل کرده بودو اومده
بودم سربازی....حالا که کمی پشیمون بودم...
اه دارم مثل دخترای لوس رفتار میکنم...از مهتاب قوی که همه قبولش دارن بعیده نه؟
نمیدونم اما حالا بیشتر از هر لحظه ای دوست داشتم باهام حرف بزنه....اخه به اینم دوست میگن؟ ...پوف
خاک بر سرت ترنم...الان به شخصیت پلیدت پی بردم...
بادست
شاخه ی مزاحم مقابلمو زدم کنار و نگاهمو به دختر ی که خودشو هانا معرفی
کرده بود و داشت با دستش شاخه هارو کنار میزد دوختم و کمکش کردم که ازون
بین در بیاد....احساس میکردم دختر خوبی باشه...این فقط یه حس بود
نگاه مهربونی بهم انداخت و گفت
--مرسی ...داشتم اون بین سوراخ میشدم...
لبخند نصفه نیمه ای بهش زدمو گفتم
--خواهش
صدای داد ترنم باعث شد برگردم سمتش
--وای مهتاب مهتاب ...دستم دستم...
سریع رفتم سمتش و به خراش کوچیک روی دستش نگاهی انداختم....بعد رو بهش با لحن بی تفاوتی گفتم
--چیزی نیست خوب میشه!
ناخوداگاه
لبخندی اومد رو لبام و نگاهمو ازش گرفتم ...بی محلیمان به مذاقت خوش
امد؟...با دیدن یه قسمتی از جنگل که خالی بود ....یه گردی که اطرافشو درختا
پوشونده بودند و میتونست جای خوبی واسه اتراق باشه با خوشحالی رو کردم به
ترنومو محکم زدم پسه کله اشو گفتم
--ترنم ترنم اونجا خوبه!
ازین حرکت ناگهانیم با تعجب بهم نگاه کردو با دست کمی گردنشو مالید و با اخم گفت
--نه جون من محکم تر میزدی!
برای
اینکه کمی اذیتش کنم تا ادب بشه دفعه ی بعد حواسش باشه .....نگاه بدجنسی
بهش انداختم و با دست کمی موهای بیرون اومده از کلاهمو کردم داخل کلاه و
ازش دور شدم....
وقتی دیدم تنه ای نصفه نیمه
برای نشستن نیست شونه ای بالا انداختمو سریع روی زمین نشستم....و کلاهمو
به سمت عکس چرخوندم تا راحت تر دید داشته باشم....ترنم دقیقا مقابلم نشست و
طوبی کنار من و هانا روبه روی طوبی.....
با
صدای گربه ای که اومد طوبی جیغ کشید و همه با ترس بهم نگاه کردیم...تنها
چیزی ازش اندازه ی مرگ میترسیدم حیون بود... حالا هرچیزی ....میتونست منو
سکته بده....البته غرورم مانع این میشد که جیغ بزنم...مگر در مواقع
خاص....
ترنمبا بدجنسی نگاهم کرد و گفت
--ااااا اینجا گربه ام داره؟ اخی!
با غضب نگاهش کردم ...اون میدونست من از گربه و امثالش بدم میاد....
بازم
صدای گربه و بعد صدای سگ....تا کسی خواست حرف بزنه دستمو به نشونه ی سکوت
بالا اوردم .... خوشبختانه توی تشخیص دادن صدا خوب بودم نه اینکه میترسیدم ازون لحاظ :دی
یه
صدای نازک گربه مانندو پشت سرش صدای کلفت شده ی سگ باعث شد مطمئن
بشم....ازجام بلند شدم ....همه داشتن با تعجب نگام میکردند....نگاهم به
تیکه شاخه ی روی زمین که افتاد سریع خم شدمو برداشتمش و حالت گارد به خودم
گرفتمو چوبو کنار سرم اوردم....تا خواستم حرکتی بکنم صدای خنده ی کسی
موجب شد برگردم و پشت سرمو نگاه کنم
با دیدن همون سرباز پسری که چندباری شیطنتهاش رو دیده بودم چشمام از تعجب گرد شد....
چشماشو ریز کردو دستشو برد زیر چونه اشو همینطور که میخاروندش روبه من گفت
--خانومی کی اذییت کرده چوب گرفتی دستت؟؟؟
با این حرفش پسر کناریش خندیدو گفت
--پولاد داداش بی خیال همینکه سکته اشون دادی کافی بود!
نگاه خشمگین متوجه اونم شد که دستی به گردنش کشیدو نگاهشو گرفت سمت دیگه ای.....قبل ازینکه حرفی بزنم صدای جیغ ترنم بلند شد
--ااااا واقعا خجالت نمیکشین شما لندهورا مزاحم چندتا خانوم متشخص میشید نه واقعا؟
هانا هم تا دهن واکرد همون پسره که فهمیدم اسمش پولاده گفت
--نه لیدی خواهش میکنم شما دیگه نه!
بعدم با پروگی تموم نشست جای من مقابل ترنم و دست دوستش رو هم کشید تا کنارش بشینه....
روبه ترنم با لحن شرمنده ای گفت
--من و رضا اصلا نمیدونستیم اینجا چندتا خانوم متشخص نشسته....!
با خونسردی مقابلشون نشستم و چوب توی دستمو مقابل صورت پولاد گرفتمو با لحن مسخره ای گفتم
--منم
نمیددونستم شما پشت اون درختا از خودتون صدا درمیارید وگرنه حتما به جای
این تیکه چوب یه تنه ی درختو روی سرتون خراب میکردم....
تمام جملاتمو با خونسردی گفتم و همین باعث شد پولاد و رضا خیره نگاهم کنند و ترنم بزنه زیر خنده ....
هانا کنارم گفت
--من یادم نمیاد رفتن به جنگلو به کسه دیگه ایم گفته باشیم!!!!!!؟
و نگاه پر از سوالشو به من دوخت....منم کمی فکر کردم و به نتیجه ای نرسیدم....جز.....
طوبی--فک کنم فال گوش وایسادن خیلی کار زشتی باشه....
ترنم سرشو تکونی دادو گفت
--اوهوم!! خیلی خیلی بد....
رضا اخمی کرد و گفت
--کسی فال گوش واینسده بود نه پولاد؟
همینطور
بحث مسخره امون ادامه داشت...یکی من میگفتم یکی ترنم ...یکی هانا....یکی
پولاد که اندازه ی دومتر زبون داشت و اندازه یه کیسه اجیل نمک....و همینطور
رضا....
یه دفعه از جام بلند شدم طوری که بند پوتینام داشت کار دستم میداد....با حرکت ناگهانی من همه ساکت شدن....نگاهمو دنبال کردن که...
به ثانیه نکشید که همه سنگ کوب کردن
وای بازم...
محسن
جمعه
بود و امروز تمرین نداشتیم،تو این دو هفته بیشتر آموزش های اولیه و آموزش
های جسمانی رو کار کرده بودیم و هنوز بهشون آموزش های نظامی رو یاد نداده
بودم.
و چون بار خستگی گروه بالا بود امروز رو بهشون استراحت داده بودم تا از فردا دور جدید تمرینا شروع بشه.
از
صبح که از خواب بیدار شدم یه حس خاصی داشتم،بخاطر همین گیتار رو برداشته
بودم تا خودمو خالی کنم،خوبی اینجا دوجداره بودنش بود و خوشبختانه صدای ساز
از اتاق بیرون نمیرفت
یکم کوکش کردم تا شروع
کنم اولین قطعه ی فارسی که با گیتار یاد گرفته بودم رو برای خودم بزنم ،خوب
اونور همیشه خارجی میزدیم اما به لطف اینکه تو خونه موسیقی ایرانی رو زیاد
دنبال میکردیم از موسیقی ایرانی هم کم بلد نبودم :
یه دیواره یه دیواره یه دیواره
یه دیواره که پشتش هیچی نداره
توکه دیوارو پوشیدن سیه ابرون
نمیاد دیگه خورشید از توشون بیرون
***
یه پرندست یه پرندست یه پرندست
یه پرندست که از پرواز خود خسته ست
بن بالشو بستن دست دیروزا
نمیاد دیگه حتی به یادش فردا
***
یه روز یه خونه ای بود که تابستونا
روی پشتبونش ولو میشد خورشید
درخت انجیر پیری که تو باغ بود
همه ی کودکی های مرا میدید
***
یه آوازه یه آوازه یه آوازه
یه آوازه که تو سینم شده انبار
یه اشکیه میچکه روی گیتار
به این ها عاقبت کی گیرد این کار
**
یه مردابه یه مردابه یه مردابه
یه مردابه توی تن از فراموشی
یه چراغی که میره رو به خاموشی
نگردد شعله ور بیهوده میکوشی
*****
توی
حس و حال خودم بودم که در باز شد و کله مهراد توش نمایان شد.خوبه صدبار
گفتم اول دربزن شاید من این تو دارم....پووووووف تو مخش نمیره که نمیره...
به
صورت پرسشی زل زده بودم بهش که کله اون پسر قشنگه سامیار هم تو در ظاهر شد
....من رو که دید انگار یه موجود فضایی رو دیده چشماش چهارتا که چه عرض
کنم هشت تا شده بود و دهنش هم مثه اسب آبی باز بود !!
- محسن نیستن!
- چی ؟ کیا نیستن؟
- سربازا...اینایی که تازه اومدن...
یدفعه از جام پاشدم که باعث شد گیتار بیوفته زمین و صدای خیلی بدی بده
- یعنی چی مگه میشه ؟ همه جارو گشتید؟
و راه افتادم سمت در
- تو برو سمت ساختمون بیرونی،مهراد همین جاهارو بگرد منم میرم حیاط و ساختموناش رو ببینم زود باشید!
- وایســــا همه جارو گشتیم ...نبودن
- مگه میشه ؟؟؟ یعنی چی ؟ از پادگان که بیرون نمیتونن برن ....جلو در مگه نگهبان نیست ؟
- نمیدونم ولی تو ساختمون که نبودن ...
دستمو کشیدم تو موهام و به نظرم اومد چقدر بلند شده اه تو این موقعیت هم وقت فکر کردن به ایناست !!
-خیلی خوب اونها از این اطراف فقط تپه رو بلدن جیپ رو روشن کن بریم سمت تپه
- باشه کسی رو هم بیارم ؟
- نه خودمون سه تا و به اون پسره که تماشاچی حرفای ما بود اشاره کردم
- نفهمیدی کی غیبشون زد ؟
- نه قربان صبح که بودن من رفتم تو حیاط اومدم دیدم کسی نیست دخترا هم نبودن..
- با کف دست زدم تو پیشونیم و گفتم:
خیلی خوب برو سوار ماشین شو تا من بیام
و رفت .... رفتم سمت اتاق باقی سربازا:
- کاک احمد ؟
- بله اقا ؟
- حواستون به پاسگاه باشه تا ما بیایم
- چشم اقا چهار چشم داریمش
- خوبه
و دویدم سمت ماشین نشستم تو ماشین و مهراد حرکت کرد. بعد از 15 دقیقه حرکت با ماشین رسیدیم تپه اما هیچ خبری نبود
- سامیار بودی ؟
- بله !
- خیلی خوب بشین تو ماشین حواست به ماشین باشه تکون نخور از اینجا ! مهراد برو اطراف رو بگرد منم میرم پایین تپه شاید اونجا باشن
- خیلی خوب !
نه مثله این که آب شده بودن تو زمین ! اخه اونا که جز اینجا جایی رو نمیشناختن !
کلافه شده بودم
- چی شد چیزی ندیدی ؟
- نه هیچ اثری از اون ها نیست
- خیلی خوب ماشین رو روشن کن بریم نزدیک پاسگاه اون دور و ور رو هم بگردیم
ماشین
روشن شد و داشتیم برمیگشتیم سمت پاسگاه ! مناظر این اطراف تو اولین نگاه
هر شخصی رو جذب میکردن اما کسی خبر نداشت این یه زیباییه که پشتش پر از
سختی ها و مشکلاته !
- آروم برو مهراد ! آروم ! اون دود رو سمت جنگل میبینی ؟؟
- آره انگار از یه آتیشه همون اول جنگل هم هست برم سمتش ؟
- نه نه ! شاید اونا نباشن ! نمیخوام ریسک کنم ! شما دوتا برگردید من میرم ببینم دود چیه !
- خیلی خوب حواست به خودت باشه ...اسلحه همراته ؟
- آره کلتم همرامه برو ..
- ما هم میریم دور پاسگاه رو بگردیم اگه برگشته بودن با بیسیم خبرت میکنم در دسترس باش
- اوکی برو
یعنی دود چی میتونه باشه ؟
آروم
و بدون صدا سعی کردم از لابلای درختا بررم جلوتر داشتم به آتیش نزدیک
میشدم و اینو از بوی سوخته حس میکردم....رسیدم نزدیک از پشت درخت کامل تو
دیدم بودن ......
3 تا
دختر و 2 تا پسر ! اِ اِ اینا که خودشون بودن ! خون به سرم نمیرسید ! از
شدت عصبانیت داشتم منفجر میشدم ! از پشت درخت اومدم بیرون که یه دفعه سر هر
6 تاشون برگشت سمتم .....
صدامو تا اخرین درجه ممکن بردم بالا و:
- شما
ها اینجا چه غلطی میکنیـــــــــــــــــد ؟ به اجازه کدوم احمقی پاتون رو
از پاسگاه گذاشتید بیرون ؟ مگه اسم اینجارو نشنیدید ؟ به این جا میگن تپه
مرگ ! اگه سر یه کدومتون بالایی میومد کی جوابگو بود ؟ اگه کسی بهتون تیر
اندازی میکرد چی ؟
نشستم رو سنگی که کنارم
بود ! خسته شده بودم ! واقعا سخت بود که به دخترا بخوای آموزش بدی باید
ظرافتشون رو در نظر میگرفتی البته تو ارتش آمریکا اینو دیده بودم اونجا هیچ
فرقی نبود اما اینجا ایران بود نمیشد این رو در نظر نگرفت ! اما تصمیم
گرفتم تا از این به بعد اصل آموزش رو شروع کنم با تنبیه اضافه ! تو این یه
هفته کاملا از نظر جسمی آموزش دیده بودن و میتونستن با چیزاهای سنگین تر
کنار بیان ...البته امیدوار بودم...حس کردم که دستام داغ شد !
از فکر اومدم بیرون ...من کی سیگار روشن کرده بودم یادم نبود ! رسیده بود به فیلترش.
با صدای جیغ یکی از دخترا به خودم اومدم....
ترنم
طوبی - دیشب اومدم خونتون نبودیـــــــــــــــــ راستشو بگــــــــــــــو کجا رفته بودـیــــــــــــــــــــ
بقیه -به خدا رفته بودم سقا خونه دعا کنم شمعی که نظر کرده بودم واسه تو ادا کنـــــــــــــم
اوه اوه ببین می گن از اون نترس که های و هوی دارد نگا لامصب چه قری هم می ده بعد اسم ترنم بد در رفته
-مهتابم؟مهتابی؟گرسوز؟چراغ نفتی؟قهری باز عخشم؟
-طوبی؟طوبی دخترم؟
ای بابا اینا یا واقعا نمیشنون یا نمی خوان بشنون الان آتیش که خاموش شد می فهمن
پاشم باز فدا کاری کنم برم جنگل هیزم بیارم آخ جـــــــــــــــــــــوون عین فیلما(خله بچه)
***
-ای جانم ای جانم چه نازه این خرگوشه اهـــــــــه در رفت وایسا وایسا بهت می گم ای خرگوش گاو،شتر،میمون
همینجوری با دقت اطرافو نگاه می کنم تا خرگوشه رو پیداش کنم که
به دو اصل مهم پی می برم:
1-هوا تاریک شده
2-اینجا محیطش نا شناسه
و اینکه مممن گ..گم شدددم نهههههههه
همینجور مشغول جیغ و داد بودم و گریه می کردمو عربده می زدم و بعد هر جملم یه نه کش دار می گفتم که حس کردم نمی تونم نفس بکشم
-وای
یکی جلو دهنمو گرفته؟نکنه روح باشه؟نه ابله روح که جسم نداره.پس
کیه؟آهاننننننن فهمیدمم فهمیدم اون مردک چی بود؟آهان خفاش شب وایی نه خفاش
شبه اومده منو بخوره نههههآخر این خود درگیری ها گریم گرفته بودو قلپ قلپ
اشک می ریختم
خفاش شب-هیسس صدات در نیاد اشکم نریز اگه بچه ی خوبی باشی دستمو بر می دارم بردارم؟
سرمو تند تند به معنی آره تکون دادم تا دستشو برداشت جیغ زدم دوباره اومد دستشو بذاره رو دهنم که دستشو گاز گرفتم و پریدم عقب
-هی هی به من دست زدی نزدیا
خفاش شب-خیلی خوب خیلی خوب باشه تو جیغ نزن من کاریت ندارم
آخ جون پس از جیغ نارنجی من ترسیده یک امتیاز + حتما یه ریگی به کفششه که از جیغای من می ترسه!
بعد
این حرفا دوباره خودمو پیدا کردم شدم همون ترنم سرتق که پسرا از دستش عاصی
بودن همون که از همه پسرا آتو می گرفت و اذیتشون می کرد از تصور زورگیریام
یه لبخند پلید نشست رو لبم
-هی پسر جون بیا جلو ببینمت
گوشیمو از جیب شلوار شیش جیبم که به قول ماکان وقتی می پوشیدم شبیه چاقو کشا می شدم در آوردم
درسته تو جنگل آنتن نمی ده ولی چراق قوه که داره می خواستم باهاش صورت پسره رو ببینم
پسرک یه پوفی کرد و اومد جلو هر چی می اومد جلو تر قد و هیکلش بیشتر معلوم می شد
هیکل
ورزیده و پری داشت قدشم متوسط بود177،8 ( به چشم برادری بدک نیست )ولی
صورتشو هنوز نمی دیدم دو قدم بعدی رو که برداشت تازه صورتشو دیدم موهای
قهوه ای زنگ زده و کم پشت،چشمای فوق العاده ریز انگاری با مداد نوکی سوراخ
کرده باشن ولی آبی،یه آبی تیره و خوشرنگ ولی چه فایده این قده ریز بود که
من که تو دوستام به عقاب معروفم به زور دیدم سنشم حدودا24،5 ساله می زد
نه خوشم نیومد از قیافش فقط تیپو هیکلش خوب بود به چشم برادری اصلنم خوب نبود
اصن تا وقتی ماکان هست این جوجه ها که به چشم نمیان والا به غرعان
-کی هستی؟اینجا چی کار می کنی؟زود تند سریع وگرنه جیغ می زنم
خفاش شب-من بورانم کارمم خصوصیه به تو فسقل بچه ربط نداره
-نه مث اینکه تنت می خاره دلت می خواد جیغ بزنم؟
بوران-ای بابا عجب پیله ای هستیا از اینا هستی که فقط منتظرن از بقیه آتو بگیرن
ای ول زد تو خال
-یه لبخند زدمو گفتم دقیقا همینجور هستم که می گی گفتم محض احتیاط بدونی راستی اسمت بورانه؟ینی خفاش شب نیستی؟
اینو که گفتم پوکید از خنده ولی دستشو گرفت جلو دهنش که صداش نپیچه
بوران-واقعا
فکر کردی من خفاش شبم؟اونو که اعدامش کردن مرد تموم شد رفت اگرم زنده باشه
اینجا چی کار می کنه ؟ اون تو تهران و کرج زنا رو می کشت !!!! خیلی باحالی
جوجو !!!و دوباره خندید ......
-هر هر بهت بگما به من خندیدی نخندیدیا جوری چکت می زنم تا تهران سینه خیز بری خفاش شب بخورتا
دوباره خندش گرفت ولی به زور خندشو قورت دادو گفت:
-باشه نمی خندم حالا تو بگو اینجا چی کار می کنی؟از طرف مدرسه اردو اومده بودین که گم شدی؟
نیگا
نیگا اینم فکر کرده من مدرسه ایم درسته قدم یه کوچولو حالا یه کم بیشتر از
یه کوچولو کوتاس ولی دلیل نمی شه همه فکر کنن من دانش آموزم دیگه حرصم در
اومد با یه صدای جیغ جیغ گفتم:
-فکر کردی من چند سالمه که با مدرسه بیام اردو؟من21 سالمه لیسانسمم گرفتم تو خودت گنده ای دلیل نمی شه فکر کنی همه باید مث تو باشن
بوران یه لحظه خشکش زد و آخر سر طاقت نیاورد و گفت؟تو جدی جدی 21 سالته؟ینی هم سن منی؟
بعد با نیشخند گفت حتما خوب غذا نخوردی که کوچولو موندی
این دفعه نوبت من بود تجب کنم ینی این نره غول هم سن منه؟
-تو واقعا واقعا واقعا هم سن منی؟
***
ای بابا ترنم اینقد اون چوبو نکن تو کمرم به خدا فلج شدم
-حرف نباشه چاقالو من ازت سه ماه بزرگترم زود منو برسون پایگاه خستمه می خوام برم بخوابم
بوران-ینی کشته مرده ادب و نزاکتتم خوبه تو به من نیاز داری و گم شدی و این قدم روت زیاده
-حرف نباشه ما قدیما جلو بزرگترمون پامونو دراز نمی کردیم چه برسه به این بلبل زبونیا
تو همین لحظه از دور چراغای روشن پایگاهو دیدم یه جیغ از سر خوشحالی کشیدمو چوبمو محکم کوبیدم به بازوی بوران
-هی تند تر یرو تند زود باش رسیدیم و دوباره جیغ دیگه کشیدم
بوران-ببین من اسبت نیستم اینجوری باهام حرف می زنیا
-د آخه اگه اسب بودی که دیگه باهات حرف نمی زدم سوارت می شدم یه کله تا پایگاه می رفتم
اینو که گفنم یهو چشام برق زد چرا تا الان به فکرم نرسیده بود؟
به بوران که داشت نگام می کرد یه نگاه کردم اونم تا برق چشامو دید تا آخرشو خوند و دقیفا به سان اسب دوید جلو.....
منم به دنبال بوران جیغ زنان می دویدم و چوبمو تو هوا تکون می دادم........
طوبی
دیگه کم کم سرم داشت میترکید...
فرمانده_ شما ها اینجا چه غلطی میکنیـــــــــــــــــد ؟ به اجازه کدوم
احمقی پاتون رو از پاسگاه گذاشتید بیرون ؟ مگه اسم اینجارو نشنیدید ؟ به
این جا میگن تپه مرگ ! اگه سر یه کدومتون بلایی میومد کی جوابگو بود ؟ اگه
کسی بهتون تیر اندازی میکرد چی ؟
و مزخرفاتی که از موقع اومدنش داشت بارمون میکرد....میخواستم جوابشو بدم.
..ولی من به پرویی تری نبودم ونمی تونستم خوب سر جاش بنشونمش ! فکر کنم یه
دو دیقه ای غر زد و بعد نشست رو سنگ و سیگارشو روشن کرد ! بچه ها همینجوری
مات مونده بودن!!
برگشتم دور و اطراف رو نگاه کردم تا با چشم ابرو به ترنم بفهمونم که یه
چیزی بگو دیگه...هر طرفو نگاه کردم پیداش نکردم...ای بابا این بغل دستم بود
که...پس کجاست...؟
از فکری که یه لحظه اومد تو ذهنم سرجام وایسادم ...نکنه...نکنه...حیوونی چیزی..خو..خو..خورده..باشدش..؟
اروم به صورت زمزمه وار که همین طور اوج میگرفت
گفتم:
ت..تر..ن...م..کو....کوووووو وووووووووو...؟؟؟؟
که باعث شد همه ساکت شن وبه من خیره شن..از شک که اومدن بیرون یه نگاهی به اطراف انداختن.
مهی که از چشاش استرس رو میشد خوند شروع کرد تند تند دور اطراف چرخیدن وترنم رو صدا کردن...
فرمانده جلو شو گرفت وگفت:
وایسین خانم..اگه هرکی تنها بخواد بره دنبالش ما شمارو هم گم میکنیم..وایسین باهم بریم دنبالش.
و بیسیمشو درآورد و به پاسگاه خبر داد ودستور داد که برن طرف دیگه ی جنگل
رو بگردن وچند نفرشون بمونن تو پاسگاه منتظر سرباز گمشده!!!!
با دست به ما اشاره کرد که پشت سرش راه بیوفتیم..سمت درختایی که تو غروب آفتاب خیلی وحشتناک شده بودن....
رو هم دیگه 6 نفر میشدیم..که بصورت گرد داشتیم پشت سر فرمانده که با نور
چراغ قوه اش داشت جلوی ما حرکت میکرد وهر چند دقیقه یک بار داد میزد و ترنم
رو صدا می کرد راه میرفتیم.البته ما هم به لطف گوشیامون می تونستیم نور
بندازیم ولی از ترس این لعنتی رو نمی کردیم !
***************
یه نگاه به ساعتم انداختم...
2 ساعتی میشد که داشتیم دنبال ترنم میگشتیم ...وهوا کاملا تاریک شده بود...
وای که تری چی کشیده... !!
اگر من بودم قبل خورده شدنم توسط حیوون ها خودم از ترس سکته میکردم...با
صدای مزخرف بیسیم فرمانده که مثل برفک تلوزیون بوداز فکر بیرون
اومدم.فرمانده یه دکمه ای زد وصدای شخصی توی جنگل پیچید:
-فرمانده...فرمانده...صدامو میشنوی؟..دختره برگشته ولی با یه پسره که مشکوکیم بهش..جفتشون رو تو اتاق نگه داشتیم ...منتظریم!
چی؟!!!.....ترنم بایه پسره برگشته...؟
برگشتم سمت مهتاب که دیدم چشاش شده اندازه ی توپ تنیس ..پس اونم نمی دونه
پسره کیه..می خواستم هر چه زود تر برم پاسگاه ولی من که نمی دونستم از کدوم
ور باید برم..برای همین هممون زل زدیم به فرمانده که تو فکر بود بعد با
قدم های تند وعصبی مسیری رو گرفت ورفت ..ماهم پشت سرش....شده بودیم مثه
اردک ها...مامانمون هم فرمانده بود...اه اه فکر کن !!!
فرمانده : دختره ی احمق ....حالا میدونم چیکارتون کنم ! بدون اجازه که از
پاسگاه میزنید بیرون میاید پی تفریح ! شما پسرا که یه جو غیرت ندارید
نزارید دختر تنها بره وسط جنگل ! گذاشته رفته حالا این ساعت با یه پسر
برگشته ! معلوم نیست پسره کیه ! دختره ی........! آخه اینا چی دیدن تو
شماها که محل خدمتتون رو اینجا انتخاب کردن !!! سه تا پسر بی عرضه با
چهارتا دختر که تا حالا تو پر قو بودن و فکر کردن اینجا مثه خونه مامان
جونشونه !! حالا دارم براتون .....تا اینجا گفتم بزار یکم راه بیوفتن بعد
اما نشون دادید لیاقتشو ندارید.....
و گفت تا خود پاسگاه !
نامرد میدیدفهمیدیم تقصیر کاریم و هیچی بهش نمیگیم هرچی تو دهنش میومد
نثارمون میکرد...وسطاش دیگه بهش گوش نمی کردم به فکر تری بودم که چرا یه
دفعه غیبش زده بود و بعد چند ساعت بایه پسره برگشته بود...؟! یعنی پسره کی
بود؟!
***************
وقتی برگشتیم تری زود پرید بغل مهی واشکش سرازیر شد..مهتاب هم مثل قبل بد جنس بازی در نیاورد و بغلش کردو دلداریش داد.
فرمانده وچند نفر دیگه تو اتاقش دور هم جمع شده بودن وداشتن درمور پسری که
به گفته ی ترنم کمکش کرده بود که به این جا بیاد حرف میزدن....کمکش کرده
بود بیاد اینجا ...پس از اهالی اینجاست..یه گوشه نشسته بود و به دری که
داخل راهرویی میشد که اتاق فرمانده اون جا بود نگاه میکرد ومنتظر بود که
نتیجه ی حرفاشون چی میشه...ما هم میتونستیم بریم تو اتاقامون ولی خوب
کنجکاو بودیم ببینیم چی میشه البته بجز هانا که سردرد رو بهونه کرد و رفت
تو خوابگاه!
ونمی تونستیم هم بریم طرف پسره وباهاش حرف بزنیم چون فرمانده گفته بود قبل
اومدنش طرفش نریم.یکی از سروان ها هم کنارش با اسلحه ایستاده بود...
خیره بودم بهش ...به چشاش که یه عالمه غم توش موج میزد...به قیافه اش که
معلوم بود خسته است ...نه از راه رفتن زیاد ..نه از منتظر بودن.. از زندگی
خسته بود...از سنگینه نگاهم برگشت طرفم که کمی نگاهش کردم و رومو کردم یه
طرف دیگه که با اومدن فرمانده یکی شد.
فرمانده : باید از اهالی این ورا باشی که تونستی راه پاسگاه رو نشون
بدی...ولی چرا من نمیشناسمت..؟(چشاشو ریز کرد وادامه داد)اسمت چیه؟
_بوران...
فرمانده_این موقع شب توی جنگلی که 15 کیلومتر با نزدیک ترین روستا فاصله داره چی کار میکنی؟
یکم مکث کرد وبعد با دودلی ونگاهی که سعی می کرد بدزدتش گفت:
_خوب برای هوا خوری اومده بودم جنگل....وبا این خانم برخور.....
فرمانده حرفشو با صدای بلندی قطع کرد
_سعی نکن منو بپیچونی....بگو چی کار میکردی؟یا این که یه جور دیگه زبونتو باز کنم؟
پسره که حالا فهمیدم اسمش بورانه سرشو بالا گرفت و با لحنی محکم گفت:
_دنبال یه گروهم که کمکم کنن و ادامه داد من دنبال فرمانده می گردم ... میخوام باهاش حرف بزنم ....
فرمانده-میشنوم!!
بوران : همینجا بگم؟
فرمانده : بگو....
بوران-من عضو یکی گروهکای قاچاقچی هستم ... اونا مواد مخدر و کالا های دیگه
و حتی ادمم قاچاق میکنن ... ولی سر یکی از همین کارا اون اتفاقی افتاد که
نباید میافتاد ...
فرمانده-کشش نده زود حرفتو بزن .
بوران-باشه ... من...من لعنتی خونوادمو داشتم میفرستادم اونور مرز ... تا
بتونن خودشونو برسونن ترکیه ... این کار رو به گروهمون سپردم و به اونها هم
نگفتم که اینا جزوی از خانواده ی من هستن ... اونا اصن خبر ندارن که من
خانواده ای دارم ... چون اگه میدنستن اونا رو گروگان نگه میداشتن تا من
نتونم بر ضدشون کاری انجام بدم ...
وقتی که این حرفارو میزد تنفر زیاد رو میشد تو چشاش حس کرد .
بوران-من خونوادم رو فرستادم ... ولی ... ولی رییس گروه ایندفعه خواست که
من هم توی اون قاچاق همکاری کنم و منم نمیتونستم قبول نکنم ... من با اونا
رفتم ... کمی از محل دور شده بودیم که یکی از هم گروهی ها که اسمش ژیار بود
شروع کرد به جمع کردن پولا از ادما و بعد ماشین رو نگه داشتن ...
همینجا بود که اشک از چشماش ریخت ... دیدن اشکای یه مرد خیلی عذاب اوره چون به همین راحتی ریخته نمیشه ...
فرمانده دستشو رو شونه ی اون پسر گذاشت و گفت :
فرمانده-اگه نمیتونی ادامه بدی بهتره بس کنی .
بوران-نه باید شما هم بدونین ... اونا همه ی آدمایی که میخواستن قاچاق کنن
رو ریختن بیرون ... اول صدای همشون در اومد که اینجا کجاست و ... . بعد همه
اون لعنتیا دورشون جمع شدن و بهشون تجاوز کردن .
همین رو که گفت یک لحظه یه سکوتی همه جا رو گرفت ... اون غریبه هم به یه جا خیره شده بود و اشک هاش هم دیگه قطع شده بود .
بوران-اونا بهشون تجاوز کردن ... همش تقصیر من بود . منه لعنتی ... بعد هم
اونارو کشتن و همونجا اتیششون زدن و برگشتیم ... من هم نمیتونستم چیزی بگم
یا شاید حماقتم زیاد بود . چیزی واسه گفتن نداشتم ... اصن نمیدونم ... شما
بهم کمک میکنین که اونارو نابود کنم ...؟؟؟
و با چشمای ملتمس زل زد تو صورت فرمانده ...
فرمانده با یه حس ناراحتی داشت به اون سرباز نگاه میکرد ... تا حالا اینطور
ندیده بودمش ... همیشه اخم رو صورتش بود ولی این بار .....
نزدیک سرباز شد و گفت:
- ما کمکت میکنیم ولی باید کمی صبر کنیم نمیشه بیگدار به آب زد!
یه
لبخند محکم و پر امید زد و دستشو گذاشت رو شونه پسره و ادامه داد : مطمئن
باش اونارو به سزای اعمالشون میرسونیم ! فعلا بریم تو تا استراحت کنیم...
هانا
بعد از اینکه رسیدیم به پاسگاه چون حوصله نداشتم سر درد و بهونه کردم برگشتم تو خوابگاه تنها نشستم رو زمین و به تختم تکیه دادم!
توی جنگل وقتی بین شاخه ها گیر کرده بودم دستم یه کوچولو زخمی شده بود ....
داشتم به دستم نگاه میکردم که تصمیم گرفتم دیوان فروغ و دربیارم و بخونم
رسیدم به این شعر
***
نمی دانم چه می خواهم خدایا
به دنبال چه می گردم شب و روز
چه می جوید نگاه خسته من
چرا افسرده است این قلب پر سوز
ز جمع آشنایان میگریزم
به کنجی می خزمآرام و خاموش
نگاهم غوطه ور در تیرگیها
به بیمار دل خود می دهم گوش
گریزانم از این مردم که با من
به ظاهر همدم ویکرنگ هستند
ولی در باطن از فرط حقارت
بدامانم دو صد پیرایه بستند
از این مردم که تا شعرم شنیدند
برویم چون گلی خوشبو شکفتند
ولی آن دم که درخلوت نشستند
مرا دیوانه ای بد نام گفتند
دل من ای دل دیوانه من
که می سوزی از این بیگانگی ها
مکن دیگر ز دست غیر فریاد
خدا را بس کن این دیوانگی ها....
***
با زمزمه این شعر یاد گذشته غمگینم افتادم ...
یه
دختر 18 ساله دورگه که مسیحیه و به خاطر مادرش اومدن ایران حالاهم تو سن
20 سالگی به خاطر سرزمین مادریش حاضر شده بیاد سربازی ... عاشق یه پسر
25 ساله ایرانی به اسم کیارش میشه ....
شاید دیوونه بودم ولی نه دیوونگی نبود عشق بود ! عشق ...
اشکی که از چشام سرازیر میشه گونمو نوازش میکنه و میاد پایین...
کاری که کیارش با من کرد باعث شد از هرچی پسر تو دنیاس متنفر شم !
دوستیمون
به 1 سال نکشید که کیارش بدون توجه به من ولم کرد و از ایران رفت دختر
مغروری بودم و هستم نمیخواستم بهش رو بندازم برای همین گفتم باشه هرجا اون
خوش باشه من راضی ام !
من که دوسش نداشتم ! چرا هنوز بهش فکر میکنم ! این اشکا برای کیه ؟ کسی که منو نخواست ؟! چرا وقتی برا من نیست هنوز تو فکرمه ؟!
بچه ها برگشته بودن و من متوجه حضورشون نبودم داشتن سر اون پسر غریبه بحث میکردن حرفاشون برام جالب نبود و توجه نمیکردم ...
شوری اشک و حس میکردم که بچه ها ازم پرسیدن هانا نظر تو چیه ؟ منم که از اول به حرفاشون گوش نمیدادم نمیدونستم چی بگم
که طوبی گفت هانا چی شده؟ چرا گریه میکنی؟
تازه متوجه وضعیتم شدم اشکامو پاک کردم و گفتم هیچی ! دلم برای خونه تنگ شده !!
ترنم گفت : به این زودی ؟
- اوهوم !
مهتاب
گفت خب این فرمانده بدترکیب که اجازه مرخصی نمیده ! زنگ بزن بیان اینجا
بقیه هم حرفشو تایید کردن یکی از دخترا گفت نه دیگه اغراق نکن بدترکیب
نیست!!
منم گفتم : آره با اون اخلاق گندش همون باید بهشون زنگ بزنم بگم بیان اینجا
حرفاشون برام مهم نبود سرم و به کاری گرم کردم که تو بحثشون وارد نشم
فکر
کردن به گذشته باعث شده بود خیلی بهم بریزم رو تختم دراز کشیدم که فکر
کنن خوابم یه نگاه به ساعت میندازم از وقت برگشتن
مطالب مشابه :
رمان گناهکار(29)
رمان ♥ - رمان با گریه سرشو تکون داد از تو کیفم یه کاغذ و خودکار در اوردم روش ادرس
مثلث زندگی من 7
رمان از عشق بدم جلوتر که رفتیم فهمیدم خبری از جشن تو خونه نیست وسطای باغ و مثل سالن جشن
اجباری7
♥ دوسـ ـتـداران رمـان میگریزم از خواب پریدیم و تو کسری از ثانیه فرمانده از
مجنون تر از فرهاد
ز جمع آشنایان میگریزم مزن بر ريشه ي عشقم ، به خواب تو گرفتارم مرو از خواب من امشب ، مكن با
آهنگ دیدار
رمــــــان زیبــا آن هم از دست عزيزي كه زندگي را رمان رویای با تو
رمان آهنگ دیدار5
رمان طنز سرگرمی رمان داستان کوتاه شعر ادبیات وسرگرمی. صفحه نخست; عضویت درسایت; طنزوسرگرمی
نمیدانم چه میخواهم خدایا
زجمع آشنایان میگریزم از این مردم که تا شعرم تو رو خدا
برچسب :
رمان از تو میگریزم