رمان طلایه ۹
روزها به خوبی می گذشت،ترم اول با همه ی این مسائل گذشت و کاملا روحیه ام عوض شده بود یک وقت هایی تا پایم را در خانه ی اردوان نمی گذاشتم یادم می رفت زندگیم چه حالت عجیبی دارد امتحاناتم را هم به خوبی گذرانده بودم حالا دیگر جدایی از بچه ها برای چند روز تعطیلات بین ترم خیلی سخت بود و انگار همه مان همین حس را داشتیم.مخصوصا من و مریم که می خواستیم نزد خانواده هایمان برویم،فرشته و شیدا هم اگر ما دوتا نبودیم زیاد حوصله بیرون رفتن با همدیگر را نداشتند پس جریان دیدارها منتفی می شد تا شروع ترم جدید و مجبور بودیم از همدیگر برای مدتی هرچند کوتاه خداحافظی کنیم و با این که قیافه هامون از این دوری خیلی پکر و غمگین بود ولی به قول شیدا قیافه ی آقای ابطحی مبسره و شایان معروفه از همه دیدنی تر بود که آن هم باز کلی بساط خنده ی روز آخر را فراهم کرد. با این که هم خوشحال بودیم از این که یک ترم را با موفقیت به پایان رساندیم و هم ناراحت از جدایی چند روزه به رستورانی رفتیم و کلی خودمان را تحویل گرفتیم،به قول فرشته جای آقایون محترم عاشق پیشه را هم خالی کردیم و بعد از ظهر هم در حالی که شیدا همه را می رساند از یکدیگر خداحافظی کردیم و قرار شد با هم در تماس باشیم. همه ی وسایلم را آماده کرده بودم،بلیط هم گرفته بودم از این که باز هم بی حضور شوهرم باید به زادگاهم می رفتم بی اختیار ناراحت بودم.دیگر آقا جون اینها هیچ حرفی در مورد اردوان نمی زدند بیچاره ها فکر می کردند اردوان آن ها را قابل نمی داند و فقط همین که دخترشان خوشبخت باشد راضی بودند ولی من دلم برایشان می سوخت که چرا باید به خاطر عمل من آنها احساس حقارت کنند و از دیدن دامادشان محروم باشند،هرچند که اون فاجعه برایم بد هم نشده بود و حالا به دانشگاه می رفتم که همیشه آرزویم بود و دوستانی پیدا کرده بودم که بیشتر از هر چیزی برایم ارزشمند بود با این که خلا خاصی همیشه در وجودم حس می کردم ولی رضایت داشتم. در این مدتی که گذشته بود همیشه سعی می کردم زیاد به اردوان فکر نکنم و سر م به دوستانم گرم باشد ولی هر کاری هم می کردم اردوان و گلاره هیچ گاه از فکرم بیرون نمی رفتند. وقتی نگاه مشتاق و ستایشگر و به قول مریم عاشقانه ی شایان را نسبت به خودم می دیدم با خودم فکر می کردم چرا باید زندگی من این گونه می شد ولی انگار این چراها پایانی نداشت و همیشه قسمتی از ذهنم را سایه ای از آنها فرا گرفته بود و دست و پایم را برای هر حرکتی می بست و من مثل کسی که نعمتی را دارد ولی اجازه ی استفاده از آن را ندارد سعی می کردم زندگی کنم و پایم را از گلیم خودم درازتر نکنم تا باعث رسواییم نشود. خلاصه روزهای تعطیلات بین ترم هم زودتر از آنچه فکر می کردم گذشت،البته این بار که پیش مامان این ها بودم خیلی از دفعات قبل خوشحال تر و سر زنده تر بودم که حتی آقا جون هم متوجه تغغیرات روحیم شده بودند متوجه شده ببین چی شده که آقا جون متوجه شده بودند...!و ابراز خرسندی می کردند،فرنگیس خانم کمتر سراغی از مامان اینها می گرفت و مامان هم چندان کاری به آن ها نداشت و من خوشحال تر بودم چون باعث سوتی دادنم نمی شد،این بار کلی سوغات برای دوست هایم گرفته بودم تا بفهمند زادگاه من چه چیزهای هنری و خوشمزه ای دارد.مخصوصا که برای شیدا سنگ تمام گذاشته بودم و زمانی که ساک و چمدان بزرگم را با خود به خانه بردم فقط به امید این بودم که زودتر سوغاتی ها را به دست صاحبانشان برسانم،خلاصه در حالی که ساعت موبایلم را کوک می کردم تا صبح به موقع حاضر بشوم و بچه ها را ببینم به خواب رفتم.وقتی وارد حیاط دانشگاه شدیم،چنان همدیگر را در آغوش گرفته بودیم و می بوسیدیم که اگر کسی نمی دانست فکر می کرد سال هاست همدیگر را ندیده ایم،وقتی هم سوغاتی هایی را که برایشان تهیه کرده بودم دادم،در حالی که همه از حسن سلیقه ام و این که به یادشون بودم تشکر می کردند،مریم هم سوغات های خودش را از شهرشان بهمون داد و در حالی که می خندید گفت: -حالا ظهر می برمتون خوابگاه باید ترشی بندریی که مامانم داده بخورید. بعضی از روزها که کلاس نداشتیم ظهرها می رفتیم به خوابگاه مریم که در نزدیکی دانشگاه بود و چون چندتا هم اتاقی دیگرش هم با ما دوست شده بودند،یا غذا می خریدیم و با ترشی و شورهایی که داشتند می خوردیم که خیلی می چسبید و یا مریم خودش دست به کار ی شد و با وسایل موجود در خوابگاه که خودش تهیه کرده بود استانبولی یا ماکارونی برایمان می پخت که هیچ گاه مزه اش فراموشم نمی شود،اللخصوص املت و نیمروهایی که صبح های زود وقتی به همراه شیدا دنبالش می رفتیم و دعوتمان می کرد داخل و قبل از کلاس می خوردیم من فکر کردم سر کلاس می خوردید....یک وقت هایی هم که تحقیق داشتیم باز در خوابگاه مریم جمع می شدیم و با چای و میوه و تنقلات خودمون را تحویل می گرفتیم و کلی خوش می گذشت و برای ساعت ها فکرم از همه چیزهایی که آزارم می داد خالی می شد. آن روز هرکدام به جز من حرف برای گفتن داشتند که دوست داشتیم کلاس ساعت اول را به قول شیدا جیم بزنیم ولی از آنجایی که مریم همیشه شعارش این بود که شما بچه پولدارها همش به فکر جیم زدن هستید ولی ما از یک ریال پولمان که خرج درس خواندنمان شده نمی گذریم.همگی دست از پا درازتر به سمت کلاس رفتیم و قیافه ی ابطحی مبسر و شایان معروفه جگرسوخته که دیگر لقبش شده بود دیدنی بود.حتی یک لحظه از دیدن آن همه عشق که از نگاه یک مرد بهم پاشیده می شد معذب نشده بودم و وقتی با حالت خاصی سلام کرد و گفت: -هیچ وقت فکر نمی کردم بعضی دیدارها آن هم کوتاه باعث روی پا ایستادن بعضی آدم ها بشه. رنگم به وضوح پرید و دست هایم شروع به لرزیدن کرد،مریم در حالی که طبق معمول می خندید در جواب شایان گفت: -جناب مظفری پس باید از همین حالا فکر آخرین دیدارتون باشید. شایان که لبخند روی لب های خوش فرمش ماسیده بود،با حالت به قول مریم جگرسوزانه ای گفت: -یعنی چی؟مگه چی شده؟ مریم که از سر به سر گذاشتن هیچ کس دریغ نداشت،قیافه اش را جمع و جور کرد و بعد خندید و گفت: -تو رو خدا غش نکنید،منظورم آخرین روز دانشگاه بود. شایان هم که انگار دوباره نیرو گرفته بود با اعتماد به نفسی که جز لاینفک شخصیتش بود گفت: -خیالتون راحت تا آن زمان،فکر های جالبی دارم. انگار روی صحبتش فقط به من است.گفت: -دیگه نمی ذارم ی خوابی دیوونم کنه. و در حالی که سعی می کرد به عمق چشمانم نفوذ کند،در چشمهایم خیره شد.من که خجالت کشیده بودم و احساس می کردم هم از آن همه صداقتش و هم از این که علنا بهم ابراز احساسات می کرد معذب شده ام،سرم را پایین انداختم و در دلم گفتم"خوبه شیدا همیشه کنارم باشه به قول خودش نباید بی بادیگارد مخصوص قذم از قدم بردارم." شیدا و فرشته زودتر از ما وارد کلاس شده بودند و شایان ما را دم در کلاس گیر انداخته بود.وقتی وارد کلاس شدیم شیدا تا چشمش به من که رنگم پریده بود،افتاد.گفت: -چقدر دیر کردید!الان می خواستم برگردم دنبالتون مگه شما پشت سر من نبودید؟! در حالی که سعی می کردم،خونسردیم را حفظ کنم گفتم: -طبق معمول درگیر آقای اعتماد به نفس معروف بودیم. شیدا که می خندید گفت: -این جیگرسوخته هم تا چشم منو دور می بینه می پره وسط،بی خود نبود یک دفعه علیزاده رو انداخت جلوی پای من،با اون سوال های بی در و پیکرش!از اسم استاد و ساعت کلاس،نگو از طرف شازده اومده بود. در همین حین در کلاس باز شد و دختر ریزه میزه ی خوش چشم و ابرویی وارد کلاس شد و در حالی که لبخند می زد گفت: -ببخشید،اینجا کلاس استاد معینی رشته ی مدیریت بازرگانیه؟ مریم که منتظر چنین سوژه هایی بود،تا کل اطلاعاتش را دودستی تقدیم کند،گفت: -بله همین جاست حالاچه کار دارید؟ مریم آن قدر ته لهجه اش شیرین بود که آدم دوست داشت به حرف هایش گوش بدهد مخصوصا وقتی تازه از شهرشون برمی گشت لهجه اش غلیظ تر هم می شد. انگار همه ی کلاس ساکت شده بودند و دانشجوی جدید را که خودش را نهال میعاد معرفی کرده بود و آن طور که می گفت ترم اول را به خاطر مسافرت مرخصی گرفته بود،ارزیابی می کردند.مریم هم طبق معمول بالای منبر رفته بود و هر اطلاعاتی که به نظرش می رسید می گرفت و می داد. سپس جایی کنار خودش برای او باز کرد و نهال نشست.نهال خیلی دختر متین و مهربانی بود آن طور که بعدها متوجه شدیم نهال به همراه خانواده اش در آمریکا زندگی می کردند که بعد از تصادف وحشتناکی پدر و مادرش را از دست می دهد و حالا پیش دایی و مادر بزرگش زندگی می کرد.ترم اول دانشگاه را هم به علت مریضی مادربزرگش مرخصی گرفته بود. نهال آن قدر چهره ی زیبا و جذابی داشت که همان بدو ورود معلوم بود عده ای از پسرها که در ترم اول دل به کسی نداده بودند،حسابی از حضور تازه وارد خوشحال شدند و هر کدام سعی در خودنمایی و اعلام حضور کردندمخصوصا یکی از دوستان صمیمی شایان مظفری،شایان دو دوست صمیمی داشت که معلوم بود دوستیشان به دوران قبل از ورود به دانشگاه بر می گرده،چون یکی از آنها در مورد این که هر سه به یکباره تصمیم می گیرند که به دانشگاه بروند و در یک رشته تحصیل کنند و برای بچه ها تعریف کرده بود و هر سه با اراده درس خوانده و در یک سال و یک رشته قبول شده بودند.یکی از این سه نفر بابک علیزاده بود که این اواخر کاملا مشخص شده بود دل به شیدا بسته ولی جرات کوچکترین اشاره و نگاهی را ندارد و همین باعث می شد شیدا کمی از او خوشش بیاید ولی اصلا به روی خودش نمی آورد و من هم که کاملا به خلقیات شیدا آشنا شده بودم می فهمیدم،ولی یکی دیگر،همین سپهر بود که سعی می کرد نظر نهال تازه وارد را به خودش جلب کند.از آن روز به بعد دانشگاه رفتن شده بود بساط تفریح و سرخوشی مخصوصا که نهال هم خیلی سریع به جمع چهار نفره ی ما جذب شده بود و به قول فرشته حسابی آتش می سوزاندیم. مریم می گفت"دل پسرهای دانشگاه رو به آتیش می کشیم"شیدا هم میگفت"خب معلومه وقتی دو زیبارو که یکیشون همین طلایه خانم زیبای افسانه ای و یکیشون هم نهال باشه،تو گروه باشن باید هم دل پسرهای دانشگاه رو به آتیش بکشیم"مریم هم می خندید و می گفت"خدارو شکر ما هم تو این گروه هستیم،صدقه سر این ها به ما هم نگاه می کنن" شیدا هم می خندید و می گفت"بی خود نیست من همیشه با خوشگل ها دوست می شم"ما که می دانستیم شیدا اصلا اهل این حرف ها نیست ولی نهال جوری به شیدا نگاه می کرد انگار شیدا حقیقت را گفته،خلاصه نهال زودتر از آنچه فکر می کردیم با ما صمیمی شد با این که در بعضی کلاس ها که ما جلوتر بودیم حضور نداشت ولی به قول خودش می خواست تابستان هم واحد بگیرد تا بلکه به ما برسد. در چشم بر هم زدنی روزها گذشت و نزدیک عید شدیم،برای این که آخرین روز دیدار را با خاطره ی خوشی از یکدیگر جدا شویم و به استقبال سال جدید برویم همگی قرار اردویی را گذاشته و قرار شد برای یک روز به خارج شهر برویم و مریم مسئول ثبت نام و گرفتن به قول خودش شهریهاز بچه ها شد تا همه وسایل لازم را از همین جا تهیه کنیم،اکثر بچه ها ثبت نام کرده بودند به جز عده ای اندک که یا از این جور پیک نیک ها دوست نداشتند یا شهرستانی بودند و می خواستند زودتر به شهرستان بروند و یا کسانی که به قول مریم دل به آقا یا خانمی همکلاسی نباخته بودند مثل فرشته ی خودمان. خلاصه روز موعود فرارسید،قرار شد هر کس وسیله نقلیه دارد با خودش بیاورد،به جز ماشین شیدا و نهال و دو دختر دیگر بقیه ماشین ها متعلق به آقایون کلاس بود. وسایل تهیه شده توسط مریم و ابطحی مبسره،ور دستش را داخل ماشین ها جا دادیم.ابطحی و مریم از سطل بزرگ جوجه کباب و گونی برنج که با خودم فکر می کردم کجا و چطوری می خواهد بساط دیگ و قابلمه اش را باز بگذارد،تا وسایل آش و انواع تنقلات مثل تخمه و چیپس و پفک و خلاصه هر چیزی که لازم داشتیم مهیا کرده بودند و هر کس به فراخور داشته اش چادر و زیرانداز و رختخواب برداشته بود انگار نه انگار یک نصفه روز می خواهند بمانند.من هم به سفارش شیدا شلوار چند جیب ارتشی رنگ با مانتو واوری به همان ست و شال یشمی رنگی که به رنگ چشمانم خیلی می آمد گرفته بودم و یک کتانی از همان مدل هایی که جز لاینفک تیپ شیدا بود به پا کردم و در ماشین شیدا که جای همیشگی ام بود جاگرفتم.این اولین باری بود که با عده ای از دوستانم که دختر و همین طور پسر باشند قرار بود دسته جمعی جایی برویم،هیجان به خصوصی داشتم که به قول شیدا نی نی چشمانم می رقصید.چون نهال داییش را که معلوم بود چند سالی از خودش بزرگ تر است همراه آورده بود در ماشینشان،تنها بودند. فرشته هم که نیامده بود.مریم چون سرگروه جمع بود به همراه دختری که نامزد دوست صمیمی آقا مبسر بود داخل اتومبیل دوست رضا ابطحی نشسته بود و من و شیدا هم تنها به دنبال سیل اتومبیل ها که با فاصله ی کمی از هم می راندند روان شده بودیم. شایان که بغل دستش بابک و پشت سرش سپهر نشسته بود طوری می راند که از کنار ما تکان نخورد.شیدا هم دیگر آن تندی های اول را در مقابل جنس مخالف نداشت و کمتر خشونت به خرج می داد. بابک پسر خیلی پری بود،وقتی در بعضی بحث های کلاس داد سخن در دست می گرفت،درباره ی نیما یوشیج تا نیوتن و تجار معروف ژاپنی و کره ای،خلاصه هر چیز دانستنی در جهان بود اطلاعات داشت و آدم احساس می کرد چقدر غافل است،چندین زبان بلد بود و از لحاظ هیکل هم،قد بلند و تنومند بود یعنی به شیدا خیلی می آمد،قیافه ای مردانه و دلنشین داشت و وضع مالیشان عالی هم بود یعنی روی هم رفته پسر خوبی به نظر می رسید.مخصوصا که خیلی چشم پاک بود و هیچ وقت ناخالصی در نگاهش دیده نمی شد و از همه ی این موضوعات مهمتر این بود که فهمیدم مدرک کیوکوشینگ دارد آن موقع بود که با خودم فکر کردم خدا عقد او وشیدا را در آسمان ها بسته ولی هیچ وقت چیزی نمی گفتم،چون شیدا از این حرف ها بی نهایت بیزار بود و باید او را با دلش تنها می گذاشتم تا به نتیجه برسد. شیدا در حالی که آهسته می راند زیر لب غرغر می کرد که از این همه مثل مورچه راه رفتن اعصابش را بهم ریخته و اگر بخواهند به این وضع ادامه بدهند گازش را می گیرد می رود به مقصد،تا بقیه برسند که شماره ی نهال روی گوشیم افتاد. نهال کنار داییش نشسته بود،او پسری فوق العاده چشمگیر بود و چنان تیپی زده بود که وقتی برای اشناییبا جمع پیاده شد اندام بلند و ورزشی متناسبش در آن لباس های شیک و به قول شیدا مارک دار خیره کننده بود،مخصوصا چشم و ابروی زیبایش که شبیه نهال بود چنان همه را مبهوت کرد که یک لحظه احساس کردم سپهر بیچاره دارد پس می افتد ولی وقتی فهمید طرف دایی نهال است انگار دوباره خون به رگ هایش دویده بود که رنگش تغییر کرد ولی حال و روز بقیه آقایون مخصوصا شایان دیدنی بود،تمام آن حس نگرانی را کشیدند و به یک باره در وجو او ریختند که آن قدر پکر و غمگین شد.انگار یکی را پیدا کرده که می دانست با او تای رقابت دارد و چه بسا او را پیروز دیده بود که ان قد اعتماد به نفسش را که خصیصه ی اصلی اش بود از دست داد و رنگش پرید،خلاصه نهال که در اتومبیل شاسی بلند خان دایی جون نشسته بود گفت: -بچه ها من آدرس رودخونه ای رو که مریم و آقای مبسر در نظر دارن گرفتم دایی کوروش می گه می خوایین ما زودتر بریم،وسایل رو آماده کنیم تا بقیه هم به ما ملحق بشن؟! من که می دانستم شیدا منتظر چنین پیشنهادی است گفتم: -باشه پس شما جلو برین ما هم می یاییم. قطع کردم شیدا با این که مکالمه ی ما را شنیده بود ولی به شوخی گفت: -چیه نهال جان دلش برات تنگ شده بود یا خان دایی دلش رفته بود؟ من که اخم کرده بودم.گفتم: -لوس نشو!مگه نشنیدی گازش رو بگیر برو دنبال خان دایی انگار اون هم مثل تو عشق سرعته،نهال گفت ما بریم تا بقیه برسن. شیدا حالا با حرکتی سریع از پشت همه ی ماشین های قطار شده لایی کشید و گفت: -دم خان دایی جون گرم،دیگه داشت اعصابم مگسی می شد،نزدیک بود کل روز رو برای همه تلخ کنم این چه ریخت رانندگیه حوصله ام سر رفت.احمق ها انگار عروس می برن بچه قرتی ها. در حالی که توی آیینه نگاه می کرد گفت: -انگار جناب جیگر شوخته هم مثل ما حوصله اش سر رفته بود که پشت سرمون گازش رو گرفته شاید هم ترسیده ما با خان دایی جون زودتر برسیم نونش آجربشه،پسره ی خر! من که از داخل آیینه شاین را زیر نظر گرفته بودم گفتم: -خدا به خیر کنه!چقدر هم اخمو شده جیگر سوخته امروز. شیدا خندید و گفت: -من هم به جاش بودم حال و روزم بهتر از اون نبود این خان دایی عجب تیکه ایه ها،مثل سوپر استارهای هالیوودیه. من که از حرف هایش خنده ام گرفته بود گفتم: -حالا مگه هالیوودی ها چی هستن!سوپر استارهای خودمون که بیچاره ها بهترن. شیدا که با ژست همیشگی اش می راند گفت: -آی گفتی!آره دقیقا مثل همین سوپر استار اول خودمونه،انگار پیش زمینه ی قبلی هم در مورد تو داشت یک جورهای خاصی نگاهت می کرد که بیا و ببین،غلط نکنم این نهال تو ور براش لقمه گرفته. من با اخم گفتم: -چی برای خودت می بری و می دوزی تو رو خدا یه موقع چیزی نگی امر بهش مشتبه بشه و بین بچه ها چو بیفته!من اصلا موقعیت و حوصله ی این حرف ها رو ندارم. شیدا که به شکل مرموزی نگاهم می کرد،محکم روی پایم کوبید و گفت: -پس کی می خوای علت این بی حوصلگی و بی موقعیتی ات رو برای ما فاش کنی؟!من که می دونم پشت اون مخمل شبز چشمات کلی حرف داری که می ترسی بگی. شوک شده بودم،یعنی قیافه ام آن قدر تابلو بوده که شیدا فهمیده نگفته هایی دارم؟هرچند که شیدا خیلی زرنگ بود و منو خوب می شنخاخت ولی نه در این حد که رازم را بفهمد.سکوت کرده بودم که شیدا ادامه داد: -نمی خوای حرف بزنی چیزی نگو!ولی اینو بدون هر چی بگی این سینه محرم اسراره و باید بهت اعتراف کنم،تو بهترین دوستم هستی که تا به حال داشتم و برات هر کاری بخوای انجام می دم. من که همچنان شوکه بودم،آهسته گفتم: -خیالت رتحت به وقتش خیلی چیزها هست که باید بهت بگم. و دوباره سکوت کردم شیدا که به علامت دانستن سرش را تکان می داد.گفت: -خودتو ناراحت نکن دوست نداشتی هم نگو. صدای موسیقی را به حد زیادی بالا برد و به دنبال اتومبیل خان دایی گاز داد و شایان را هم پشت سرش کشاند. نیم ساعتی بیشتر نگذشته بود که ماشین دایی نهال در جاده ای خاکی پیچید و ما هم در حالی که به قول شیدا از خاک و خلی که به پا کرده بودند بدجوری فیلترهای تنفسی مون داشت از کار می افتاد به دنبالشان روان بودیم خلاصه کلی رفتیم تا به جای پر دار و درختی که در نزدیکی آن رودخانه ی بزرگی جاری بود و صدای شرشر آن مرا به یاد زاینده رود افتاده بودم مسخ می کرد،رسیدیم.دایی نهال خیلی سریع اتومبیل اش را گوشه ای متوقف کرد و شیدا هم در حالی که می گفت: -چرا اینجا؟! پارک کرد و گفت: -خب مب رفتیم جلوتر. و پشت سر ما هم شایانا و بابک خیلی زود پارک کردند و پیاده شدند دایی نهال بی آن که در مورد برپا کردن چادرها و پهن کردن زیراندازها نظری بپرسد خیلی راحت و بی رودربایسی زیراندازها را به دست بابک داد و به نقطه ای اشاره کرد تا همان جا همه را پهن کنند شایان که در نگاهش اخمی مشهود بود گفت: -بهتر نیست بقیه هم بیان نظرشون رو بپرسیم بعد جایی رو انتخاب کنبم؟ دایی نهال با آن نگاه نافذش لحظه ای جای مورد نظرش و بعد هم قیافه ی شایان را از نظر گذراند و سپس گفت: -نه،اینجا عالیه،مطمئنا همه می پسندن،در ضمن خانم لیدر(منظورش مریم بود)گفتند هر جا خودتون صلاح می دونین فقط تا رسیدن ما همه چیز رو آماده کنید. شایان که انگار از جواب قاطع و جدی دایی نهال عصبی تر شده بود.نگاه خشمگینی به او انداخت و وسایل را برداشت و به سمت مورد نظر کوروش حرکت کرد. هوا به نظرم حسابی سرد می آمد و قدرت این که از داخل ماشین گرم شیدا که بخاری آن گرمای مطبوعی ایجاد کرده بود پیاده بشوم نداشتم.شیدا در حالی که سرش را از پنجره بیرون کرده بود گفت: -جناب خان دایی! کوروش که انگار با لقبی که صدایش زده بودند بیگانه بود بی توجه داشت با نهال صحبت می کرد که با اشاره ی نهال برگشت و با لبخند محزون و دلبرانه ای گفت:-بنده کوروش هستم. شیدا خندید و گفت: -برای ما همون خان دایی هستید،اشکالی که نداره؟ کوروش که می خندید گفت: -هر جور دوست دارید.فقط این طوری یک حس خاصی پیدا می کنم. شیدا که تو حرف کم نمی آورد با حالت خاصی گفت: -مثلا چه حسی؟ کوروش که انگار خوب به فوت و فن دلبری آشنا بود.باز هم ژستی گرفت و در حالی که کلاه پشمی اش را بر روی سرش جابه جا می کرد.گفت: -مثلا...حس... و دوباره بعد از مکثی ادامه داد: -بهتره بعدا به نهال بگم خودش شماها رو در جریان می ذاره. شیدا که می خندید گفت: -باشه خان دایی جون،پس تا همون بعد که به نهال جون بفرمایید ما رو از لقب جدیدی معاف کنید که جون شما ما از اولیه چیزی بهمون بگم از همون لحظه تا آخر عادت می کنیم.حالا بگذریم....!خان دایی بهتر نبود تا جلوتر ماشین ها رو می بردیم؟! کوروش نگاهی به ما تنبل ها که داخل ماشین لم داده بودیم و خیال پیاده شدن نداشتیم انداخت و گفت: -نه اینجا بهتره چون اگه ما بریم بالاتر بقیه هم همین کار رو می کنن دیگه،همگی یادمون می ره اومدیم پیک نیک،فکر می کنیم اومدیم پارکینگ.بعدشم تو این هوای سرد هر کسی می خواد بپره بره تو ماشین کنار بخاری از حس و حال بقیه کم می شه،ماشینا که دور باشه مجبور می شیم دور هم باشیم. در ذهنم فکر می کردم،چقدر این جناب خان دایی فکر همه جا رو کرده.شیدا در حالی که ماشین را خاموش مب کرد و قفل فرمانش را می زد زیر لب گفت: -به به جناب خان دایی!مثل این که حواسش به جیم فنگ های ما هم هست.فکر اینجا رو دیگه نکرده بودیم. من که از شادی شیدا حالم خیلی خوب بود شال گردنم را دور صورتم پیچیدم،دکمه های کاپشن را هم بستم و از ماشین پیاده شدم از دور شایان و بقیه را می دیدم که به سرعت همه ی فرش ها را پهن کرده و دو تا از چادرها را هم باز می کردند.در حالی که وسایل پشت ماشین را که شامل دو تا زنبیل و چند تا متکا و پتو بود بر می داشتم صدای کوروش را پشت سرم شنیدم که گفت: -شما نمی خواد زحمت بکشید،همراه نهال دست خالی برید.الان بقیه هم می رسن تعداد آقایون کم نیست.در ضمن وقتی رسیدید به آقایون(حالت متعجبی به چهره اش داد)اسم هاشون چی بود؟! شیدا که بهمون نزدیک شده بود با لبخند،همراه با طنز گفت: -جیگر شوخته. و سپس ادامه داد: -ببخشید،ببخشید شایان و بابک. کوروش که به سمت شیدا برگشته بود نگاه عجیبی کرد و گفت: -اول چی گفتید؟! شیدا که منتظر سر به سر گذاشتن دایی نهال بود گفت: -هیچی اول اشتباهی لقبش رو گفتم،بعد یادم افتاد شما چیزی نمی دونید. کوروش که یکی از ابروهاشو بالا برده بود گفت: -خب حالا شما بگید ما هم بدونیم! شیدا که هم می خواست جواب بدهد و هم به قول خودش بگذارتش تو خماری گفت: -حالا بعدا به نهال جریانش رو می گم بهتون میگه. کوروش لبخندی زد و دندان های مرتب و زیبایش را به نمایش گذاشت و گفت: -داشتیم خانم شیدا؟! شیدا که می خندید گفت: -اینجا همه چیز داریم جناب خان دایی. کوروش با شیطنت خاصی به من نگاه کرد و گفت: -مطمئنید همه چیز؟ نهال از پشت ماشین یک پتو و متکا برداشت و گگفت: -دایی قرار نشد دوست های منو اذیت کنی ها! کوروش که قیافه ی حق به جانبی گرفته بود.گفت: -من اذیتشون کنم!این ها رو...!وا...یکی باید به داد بنده برسه. نهال در حالی که همه ی رختخواب ها را در بغلش محکم گرفته بود گفت: -یالله...بجنبید.الان لیدر می رسه شاکی می شه،گفت تا ما برسیم همه ی کارها رو کرده باشید به همین خاطر مجوز از آن قطار آهسته بیرون اومدن رو داد. کوروش که به ماها نگاه می کرد گفت: -نهال جان،شما نمی خواد زحمت بکشید برید من خودم الان به همراه بقیه وسایل رو میارم. نهال که به کار خودش ادامه می داد گفت: -سخت نیست تازه اینها رو بغل کردم گرمم شده. کوروش سری تکان داد و گفت: -بی ربط هم نمی گی. رو به من گفت: -شما هم می خواید گرم بشید هم لیدر رو عصبانی نکنید؟! -بله حتما. بعد یک پتوی سبک رو دوشم انداخت و یک متکا هم به دستم داد و گفت: -برای شما بسه. شیدا که می خندید گفت: -الحق که خان دایی خوب ما رو گرفتی. سپس دوتا سبد دسته دار برداشت و گفت: -بزن بریم. کوروش به شیدا گفت: -دختر این ها سنگینه! ولی شیدا بی توجه به راه افتاد.کوروش هم در حالی که بقیه ی وسایل را که کم هم نبود روی شانه و دو تا دستهایش می گرفت درب اتومبیلش را قفل کرد و به راه افتاد و همان طور که با آن همه بار قدم بر می داشت آهسته گفت: -شما بیشتر از اونچه که نهال برایم توضیح داده بود خانم و زیبا هستید. من که به یک باره متوجه حرف های کوروش شده بودم.گفتم: -بله؟ با حالت جدی و محکمی گفت: -اگر سختتونه اون متکا رو هم بذارید روی اینها. -نه اصلا. -اینو جدا خدمتتون عرض می کنم.اول اصلا حوصله ی شرکت توی همچین پیک نیکی رو نداشتم ولی حالا خیلی خوشحالم،بعضی وقت ها آدم گمشده ی خودش رو یه جایی می بینه که حتی فکرش رو هم نمی کنه. من که تقریبا صورتم قرمز شده بود در حالی که سکوت کرده بودم سعی می کردم قدم های بلندتری بردارم تا زودتر برسم.هنوز بعد از این همه مدت نمی توانستم مثل شیدا با جنس مخالفم ارتباط برقرار کنم و به قول شیدا مثل منگ ها نگاه می کنم بعد هم مثل لبو می شوم.با این که هوا سرد بود و بی اختیار بینی ام قرمز شده بود ولی تا به شیدا رسیدم از گونه هایم که گل انداخته بود سریع فهمید باید اتفاق خاصی افتاده باشد و در حالی که سعی میکرد پتو و متکا را بردارد آهسته د رگوشم گفت: -خان دایی رو هم به جمع جیگرسوخته ها پیوست دادی؟خبر نداری این جیگر سوخته ی اولی چه حالی داشت وقتی از دور شاهد اختلاط شما بود،اونقدر لبرو جوید اگر به وصالت برسه چیزی براش نمونده. در حالی که نمی توانستم مثل خود شیدا تند تند وآهسته هر چی دلم می خواهد بگویم و خودم را خال یکنم.آرام خواستم بگویم شیدا این قدر قصه نباف من حوصله ی هیچ کدام را ندارم.اما از حق و حقیقت نگذریم،جناب خان دایی بدجوری تاثیر گذار بود که مریم با سر و صدای همیشگی خودش به همراه بچه ها و آقا رضا،از راه رسیدند. دور تا دور فرش ها و چادر های رنگی بر پا بود و دوسه تا پیت آهنی که از قبل تهیه کرده بودن را پر از زغال و چوب کرده و آتش های گرم و خوبی مهیا نمودند.مریم خیلی سریع دست به کار شد و در حال ی که مسئولیت هر کاری را به کسی محول می کرد برنج را درسینی بزرگی سرازیر کرد و مشغول پاک کردن شد انگار بین همه جا افتاده بود من کار بلد نیستم که بهم کاری نمی دادند خبر نداشتند گلاره خانم لقب کلفت جون را بهم دده و باز هم خبر نداشتند کارگر خانه شوهرم به خاطر جایگزین شدن چنین کارگر حرفه ای اخراج شده است.در همین افمار بودم و در کنار مریم که غرق خوشی بود و طبق معمول نه از کار خم به ارو می آورد و نه از مشکلات و فقط به شادی دیگران شاد و به غم بقیه هم بسیار غمگین بود مشغول پاک کردن برنج شدم شیدا هم که خیلی ماهرانه مشغول به سیخ کشیدن جوجه های طلایی رنگ بود.آقایون هم خودشون را مشغول برپایی آتش کرده بودند،خلاصه زودتر از آنچه فکرش را می کردم ناهار حاضر شد.سفره پلاستیکی و ظرف های یک بار مصرف را چیدیم و در میان شور وحال وصفناپذیر جمع البته به غیر از شایان ناهار خوردیم و بعد از ان شیدا با طنابی که از ماشینش آورده بود تاب درست کرد و مشغول تاب سواری شدیم و بقیه هم به طریقی هرکدام مشغول یک بازی بودند و می گفتند و می خندیدند و شاد بودند.در همین بین کوروش که دوباره ما را تنها یافته بود،جلو آمد و در حالی که لبخند بر روی صورتش بود گفت: -شیدا خانم انگار نهال کارتون داره! شیدا که ابروهاشو در هم می کشید گفت: -خان دایی الان شما بنده رو شبیه چیز خاصی که نمی بینید خدایی نکرده؟! کوروش که یک لحظه مثل آن اوایل که من با شیدا آشنا شده بودم منظور حرفش را نفهمید و با تعجب نگاه عمیقی به صورت شیدا کرد و گفت: -نه مثلا چی؟ شیدا همان طور که جدی نگاهش می کرد گفت: -مقلا دراز گوش! کوروش که به یک باره متوجه شد بلند زد زیر خنده و گفت: -بنده چنین جسارتی کردم؟ شیدا گفت: -حالا به شکل کادو پیچ خان داییوکروش سرشو به حالت این که از دست ما کم آورده تکان داد که شیدا گفت: -حالامن فعلا می رم ببینم نهال جون که سرش اون همه به بازی گرمه چه کارم داره،ولی شما مواظب جگر شوخته باشید. با اشاره ی چشم و ابرو از شیدا خواهش می کردم نرود و هم این که این چیزها را نگوید.ولی شیدا بی توجه به من از مادور شد.کوروش که حالا به مراد دلش یعنی صحبت به قول شیدا که بعدش می گفت بی سر خر خشنود بود گفت: -از اون لحظه ی اول که شما رو دیدم داشتم فکر می کردم چشمهای شما طوسیه ولی الان احساس میکنم سبزه درسته؟ من که حالا می دیدم کوروش یک جوری برخورد می کند که انگار خیلی باهام صمیمیه کمی معذب شده و گفتم: -این سوال این قدر مهم بود که شیدا بیچاره رو فرستادین پی نخود سیاه! لبه تاب را آهسته به حرکت درآورده سکوتی کرد و سپس گفت: -هیچ وقت فکر می کردم دوست های این نهال جان تا این حد هر کدام بتونند هر لحظه منو ضربه فنی کنن،انگار تو این دانشگاه ها بدجوری دفاع شخصی زبانی رو یاد می دن.البته آموزش شیوه های نابودسازی غرور و اعتماد به نفس که جای خود داره.فکر کنم یه ترم دیگه نهال جون،درس بخونه اون هم هنوز حرف از دهانم بیرون نیومده منو از جمله ام پشیمون می کنه. سکوت کرده بودم کوروش دوباره ادامه داد: -آهان این سکوت هم البته فن جالبیه،البته انگار انحصاریه خودتونه و شیدا خانم چیزی در موردش نمی دونه. در حالی که لبخند می زدم گفتم: -شما انگار وکالت خوندید درسته؟ کوروش لحن جدی به خودش گرفتگفت: -نه بنده پزشک هستم چطور مگه؟ -آخه خیلی خوب ماها رو مغلوب کلامتون کردید و ازخودتون دفاع کردید. کوروش که تاب را نگه می داشت گفت: -می شه کمی قدم بزنیم؟ من که از آن حالت تاب سواری خسته شده بودم پذیرفتم البته نا گفته نماند که این کوروش یک جوری حرفش را به آدم تحمیل می کرد که جای هیچ عذر و بهانه آوردن نمی گذاشت،در همان یک روز فهمیدم این از خصوصیات منحصر به فردش است
مطالب مشابه :
رمان طلایه14
رمان ♥ - رمان طلایه14 - به خدا طلایه، داره معده ام می سوزه، از دیشب تا حالا هیچی نخوردم.
رمان طلایه ۹
♥ رمــــان رمان رمــــان ♥ - رمان طلایه ۹ - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو بیا
برچسب :
رمان طلایه