الهه شرقی 7


صداي در ناگهان كيميا را از جا پراند نگاهي به ساعت كرد نزديك يك بامداد بود دوباره چند ضربه به در خورد و صداي مهربان مادر به گوشش رسيد كه مي گفت:
- مي دونم بيداري مامان، خودت رو به خواب نزن برات چاي آوردم.
لبهايش به خنده باز شد و گفت:
- بفرمائيد سركار خانم. در بازه.
مادر با سيني اي كه دو فنجان چاي و ظرفي كه شكلات داخل آن بود وارد اتاق شد. به كيميا لبخندي زد و گفت:
- بدجنس مي خواستي در رو وا نكني.
- نه به جون مامان. راستش اول اصلاً صداي در رو نشنيدم.
- كجا سير مي كردي خانم؟
- خودمم نمي دونم... مادر يه جورايي گره خوردم.
مادر لبخند معنا داري زد و گفت:
- خب شايد اگه اوني رو كه از اون سر دنيا پاشده اومده اينجا تو رو ببينه بپذيري يه جورايي گره هات واشه.
كيميا چيني به پيشاني انداخت و زير لب غريد:
- آخه چرا حالا؟
مادر با تعجب نگاهش كرد و پرسيد:
- چيزي گفتي؟
- نه مادر ج.ن. لبام بيخودي تكون خورد.
- آره جون خودت. بچه گول مي زني؟
كيميا حنده بلندي سر داد و مادر دوباره گفت:
- حالا بيا چائيت رو بخور تا سرد نشده.
كيميا رو به روي مادر نشست و در حالي كه فنجانش را بر مي داشت گفت:
- چي از جون من مي خواي مامان؟... مي خواي زير زبون منو بكشي؟
- تو زير زبون درازت انقدر حرف قايم كردي كه به اين سادگي آدم به نتيجه نمي رسه.
كيميا حبه قند كوچكي در دهانش گذاشت و در حالي كه چايش را مزه مزه مي كرد با خنده گفت:
- مامان كوتاه بيا.
- تا نگي تو اون مخ كوچيكت چي مي گذره كوتاه نمي يام... مثلاً بگو ببينم از سر شب تا حالا نشستي جلوي اين پنجره چه كار مي كني؟
- فكر مادر جون، فكر.
- به چي عزيز دلم كه اينقدر ذهنت رو مشغول كرده؟
- به هيچي.
- هيچي اينقدر وقت مي گيره، همه چي چقدر زمان مي خواد؟
كيميا چنان به خنده افتاد كه چاي به حلقش پريد و به شدت به سرفه افتاد مادر به سرعت چند ضربه به پشت او زد و گفت:
- خدا مرگم بده بچه ام رو چشم كردم.
كيميا به كه زحمت سرفه اش را مهار مي كرد پرسيد:
- چشم كردي؟
- آره مامان سر شب برات شام آوردم گفتم ايندفعه كه اومدي ماشاالله خيلي رو آوردي. بيخود نيست كه خاطر خواهات تو سراسر دنيا سينه چاك مي كنن.
كيميا لبخندي زد و از جا بر خاست پشت به مادر و رو به پنجره ايستاد و پرسيد:
- شما امشب خواب نداري؟
- تو چي؟
- من آخه يه مهمون تو اتاقم دارم وگرنه الان خوابيده بودم.
مادر پشت سر كيميا ايستاد. شانه اش را با دستهاي مهربانش فشرد و گفت:
- تو كه راست مي گي.
كيميا رو به مادر برگشت لبخندي زد و گفت:
- نگراني شما بي جهته. من حالم كاملاً خوبه. دلواپس من نباشيد.
- مي خوام نباشم، ولي مگه مي شه؟ اين دل وامونده از اون روزي كه تو به دنيا اومدي رنگ آرامش به خودش نديده. خدا ايشاا... بهت يه دختر بده تا بفهمي مادر خوب بودن يعني چي؟
- مامان! شما قبل از اين كه منو داشته باشيد اينو مي دونستيد؟
- نه عزيزم. منم مثل تو هيچ وقت نمي فهميدم مادرم به خاطر من چي مي كشه. مادر از چشماي دخترش مي خونه چه غصه اي تو دلشه. غصه يك گرمي تو دل تو، به اندازه يك تُن روي دوش من سنگيني مي كنه. روشني چراغ اتاق تو، خواب رو از چشمهاي من مي دزده. من تو اتاقم صداي قدمهاي سرگردن تو رو خيلي راحت مي شنوم. كيميا به من بگو مادر، بگو و راحتم كن. آخه درد تو چيه؟
كيميا كه تحت تأثير حرفهاي مادر قرار گرفته بود، بي آنكه پاسخي دهد خود را در آغوش مادر انداخت و با صداي بلند شروع به گريه كرد. مادر دستي روي موهاي سياهش كشيد و گفت:
- گريه كن عزيزم. بذار سبك بشي.
كيميا چند دقيقه اي در آغوش مادر گريه كرد. بعد سرش را بالا آورد و به چشمان مهربان مادر نگاه كرد و گفت:
- كاش مي تونستم يه جوري اين همه محبت شما رو جبران كنم.
- مي توني عزيزم، مي توني.
- چطوري؟ جونم رو بدم كافيه.
- جونت مال خودت و هميشه سلامت عزيز دلم. تو اگه شادي منو مي خواي اين همه خودت رو اذيت نكن. اين يه خواستگاري ساده ست. خواستي مي گي آره، نخواستي مي گي نه.
كيميا مستقيماً به چشمان مادر نگاه كرد و بعد گفت:
- كاش اينطوري بود كه شما مي گيد، ولي خودتون بهتر مي دونيد كه قضيه به اين سادگي هم نيست. من دارم لاي اين منگنه له مي شم.
- مگه من مي ذارم؟ يه بار گذاشتم پشيمونم. اين بار ديگه نه. دختر من، اون كاري رو مي كنه كه دلش مي خواد.
كيميا سرش را پايين انداخت و قدر شناسانه گفت:
- متشكر مادر، به خاطر همه چيز.
مادر به طرف ميز برگشت. سيني فنجانهاي خالي را برداشت و گفت:
- خيلي خب عزيزم، مي دونم كه ترجيح مي دي تنها باشي، ولي راستش دلم طاقت نياورد گفتم يه سري بهت بزنم. حالا من مي رم تا تو فكرات رو بكني، ولي خيلي به خودت فشار نيار حالا حالا ها وقت داري. به نظر من اگه استراحت كني بهتره، تو خيلي فرصت داري.
كيميا لبخندي زد و از مادر تشكر كرد. و وقتي او را تا دم در مشايعت مي كرد گفت:
- شما هيچ مي دوني كه من بهترين مادر دنيا رو دارم؟
مادر گونه كيميا را نيشگون آرامي گرفت و گفت:
- زبون نريخته هم عزيزي پدر سوخته... برو استراحت كن.
كيميا در اتاق را پشت سر مادر بست و به طرف تختش رفت. روي تخت دراز كشيد و سعي كرد بخوابد، اما گويا خواب تنها بهانه اي براي مرور خاطراتش بود، چرا كه به محض آنكه چشمانش را روي هم مي گذاشت باز لحظه لحظه روزهايش در پاريس مقابل چشمانش جان مي گرفت. ياد روزهايي كه شايد خودش هم نمي توانست تصور كند كه بهترين روزهاي زندگيش تلقي شوند. خوب به خاطر داشت در آن روزها در اوقاتي كه حجم درسهايش كمتر بود دو سه مرتبه پياپي براي ديدن فؤاد به آدرسي كه مادر داده بود رفت، ولي هر بار دست خالي برگشته بود و كيميا ناچار آدرس خوابگاه و دانشگاهش را به وستان فؤاد داده بود. آن روز وقتي از در دانشگاه خارج شد مرد جواني مقابلش ايستاد و خيره خيره نگاهش كرد. كيميا لحظه اي به پوست قهوه اي و چشم و ابروي سياه رنگ مرد خيره شد و بعد بي اختيار لبخند زد. مرد كه با ديدن لبخند كيميا جرأت يافته بود ققدمي به جلو برداشت و با لهجه عربي، اما به فرانسه پرسيد:
- شما كيميا خانم هستيد؟
لبخند كيميا عميق تر شد و گفت:
- با اين حساب شما هم آقا فؤاد هستيد، نه؟ چطور منو شناختيد؟
- عكس شما رو توي آلبوم پريسا ديده بودم. رفتم خوابگاه گفتند ساعت چهار كلاستون تموم ميشه. گفتم بيام دانشگاه منتظرتون وايستم.
- خيلي كه معطل نشديد؟
- نه، زياد نه... خب اگه دوست داشته باشيد مي تونيم كمي با هم قدم بزنيم و بيشتر صحبت كنيم.
كيميا با خرسندي سري تكان داد و گفت:
- كاملاً موافقم.
و بعد به همراه فؤاد به راه افتاد. فؤاد 28 ساله بود. متولد قاهره و مسلماني روشنفكر و آن طور كه خودش مي گفت پريسا را براي اولين بار در امارات ديده بود. آن هم در يك سفر سياحتي. او در رشته اقتصاد و در سال سوم درس مي خواند و قرار بود بعد از اتمام تحصيلاتش به ايران برود. آنها ساعتها با هم قدم زدند و صحبت كردند. فؤاد كيميا را به صرف قهوه اي دعوت كرد و پس از آن او را به خوابگاه رساند و برگشت. زيرا خودش همراه دوستانش در يك آپارتمان استيجاري زندگي ميكردند.
وقتي وارد ساختمان خوابگاه شد طبق معمول اولين كسي را كه ديد الين بود كه مسلماً قصد خروج داشت. كيميا لبخندي زد و گفت:
- كجا عازميد خانم؟
- با ديويد شام ميريم بيرون.
- خوبه، خوش بگذره. پس من مزاحمت نميشم.
اما همين كه كيميا قصد رفتن كرد الين با خنده گفت:
- خبراي تازه اي به دستم رسيده.
- از كدوم خبر گذاري؟
- از يه خبرگذاري خيلي معتبر.
- راجع به كدوم بيچاره هست؟
- راجع به خودت.
- من؟!
- آره شنيدم با آدماي پر رنگ مي گردي.
- چي؟
- هيچي، گفتم شنيدم با آدماي پر رنگ ميگردي.
- اين چرنديات چيه كه مي گي؟
- ببين من امروز بعد از ظهر دنبالت مي گشتم، از رابين سراغت رو گرفتم گفت با يه پسر پر رنگ رفتي هواخوري.
كيميا خنده بلندي سر داد و با خود انديشيد، (( بايد فكر مي كردم اين كلمات قصار مال رابينه، پسر پررنگ!)) بعد رو به الين كرد و گفت:
- آره يكي از آشناها بود... ولي اين پسره براي چي منو تعقيب مي كنه؟
- اون تو رو تعقيب نكرده فقط جلوي دانشگاه ديده كه با اون آقا به گردش رفتي.
- خيلي خب، ققبول كردم. تا ديرت نشده برو.
الين دهانش را كج كرد و گت:
- خيلي خب رفتم
بعد چند قدم به طرف در برداشت و دوباره برگشت و گفت:
- راستي تو نمياي.
- نه، متشكرم بايد يه كم استراحت كنم.
- باور كن ما خوشحال مي شيم.
- مي دونم ولي خيلي خسته ام. حالا برو ديگه.
الين دوباره به راه افتاد. اما كيميا همچنان بر جاي خود ايستاده بود، چون حتم داشت او باز هم برميگردد و همينطور هم شد. او چند گام ديگر برداشت و دوباره به سوي كيميا چرخيد. وقتي كيميا را همچنان بر جاي خود ثابت ديد با تعجب گفت:
- تو چرا وايستادي؟!
- چون مي دونستم بر ميگردي، نمي خواستم دنبالم بدويي.
الين خنديد و گفت:
- تو واقعاً باهوشي.
- مرسي. حالا چي مي خواي بگي؟
- ... اوم...
- دختر! ديويد رفت، زود باش.
- مي خواستم بگم رابين بدجوري اسير اين دختره شده.
- خب به من چه ربطي داره؟
- اين روزها همش با هم اند.
- خب به تو چه ربطي داره؟
- فكر مي كني رابين بهش قول ازدواج داده؟
كيميا لحظه اي سكوت كرد و الين گفت:
- لابد الان ميگي به ما چه ربطي داره؟
- دقيقاً.
- كيميا، تو واقعاً مي خواي بذاري اين دختره ي مسخره رابين رو از چنگت درآره؟
كيميا پوزخندي زد و گفت:
- مگه رابين تو چنگ من بوده كه اون بخواد از چنگم در بياره؟
- نه، ولي هر چي اون دختره به رابين نزديكتر بشه رابين از تو دورتر مي شه.
- خب بشه.
الين كه از بي تفاوتي بيش از اندازه كيميا تعجب كرده بود گفت:
- گرچه مطمئنم خيلي راست نمي گي، ولي وظيفه ام بود بهت بگم.
- خب حالا كه گفتي مي توني بري.
الين كه حالا كم كم عصبي مي شد با عصبانيت گفت:
- اصلاً به جهنم! حقت همينه كه رابين بسپاردت دست سگهاي هاري مثل مايكل.
با شنيدن نام مايكل كيميا باز در وجود خود احساس چندش كرد. حالا خوب مي دانست كه در ماههاي گذشته مايكل تنها به خاطر رابين او را راحت گذارده بود. ولي اين روزها بارها و بارها نگاههاي وحشتناك و نافذ او را ديده بود كه تا مغز استخوانش نفوذ ميكرد. سعي كرد حالتي طبيعي به خود بگيرد بنابراين گفت:
- قبلاً هم بهت گفتم، من هيچ احتياجي به حمايت رابين ندارم. مايكل هم هيچ غلطي نمي تونه بكنه. حالا ديگه برو.
الين ناباورانه به كيميا نگاه كرد و بيهيچ حرف ديگري رفت و او را كه غرق در افكار مبهم خود بود تنها گذارد.

هرچه به آغاز سال نو نزديكتر مي شدند جنب و جوش بچه ها بيشتر مي شد. آنچه مسلم بود آنها قصد داشتند جشن مفصلي به راه بياندازند، كه براي كيميا هيچ اهميتي نداشت. آن روز بعد از ظهر كمي ديرتر از معمول از دانشكده خارج شد. غروب سردي بود و سوز عجيبي مي آمد. اما بارشي در كار نبود. سرماي خشك و سوزنده تا مغز استخوانش نفوذ كرد. هنوز چند قدم نرفته بود كه صداي آشنايي او را به نام خواند.
- صبر كنيد مادموازل.

ايستاد و به عقب برگشت و رابين را در چند قدمي خود ديد.
- عصر بخير.
- عصر بخير، با من كاري داشتي؟
- مي دوني امروز يه نفر اومده بود دنبالت. من فكر كردم رفتي، گفتم رفته.
- كي؟
- فكر كنم آلن دلن يا شايدم پسرش.
- آلن دلن با من چيكار داشت؟
- من چه مي دونم! شايد مي خواست بهت پيشنهاد بازي تو يكي از فيلمهاش رو بده.
- من وقت براي شوخيهاي بي مزه ي شما ندارم. چه كسي با من كار داشت؟
رابين خونسردانه شانه بالا انداخت و گفت:
- مي دوني دوشيزه خانم، تو حسابي منو تو دردسر انداختي. آخه محض رضاي خدا انگشت رو كسي مي ذاشتي كه من بيچاره از پس رقابت باهاش بربيا... ببينم اين پسره رو كره مريخ سفارش دادي؟
كيميا كه ديگر كلافه شده بود با عصبانيت گفت:
- راجع به كي حرف مي زني؟
- بابا همين پسر پر رنگه كه همش مياد دنبالت.
- آه فؤاد... چطور از تو سراغ منو گرفت؟
- از من سراغ شما رو نگرفت،من ديدم داره تو محوطه دانشگاه سرگردون مي گرده ازش پرسيدم با كي كار داره، اونم گفت. منم فكر كردم رفتي خوابگاه.
- خيلي خب مرسي.

رابين چند لحظه اي به كيميا نگاه كرد و كيميا بي آنكه حرفي بزند راه افتاد. رابين نيز به ناچار با چند گام بلند خود را به او رساند و گفت:
- صبر كن.
- ديگه چيه؟
- مي خواي برسونمت؟ دير وقته.
- نه، نيازي نيست دلم نمي خواد كسي منو توي ماشين تو ببينه.

رابين ناگهان بر آشفت و گفت:
- مگه ماشين من چه ايرادي داره؟
- اين ديگه به خودم مربوطه... گفتم مي خوام تنها برم.
- ولي من نمي خوام بذارم.

كيميا يك گام به طرف رابين برداشت و با لحني تهديد آميز گفت:
- اگه فقط يك قدم ديگه پشت سر من بياي مجبور مي شم پليس رو خبر كنم.

رابين چند لحظه اي ناباورانه به كيميا نگاه كرد و بعد گفت:
- خيلي خب اين آخرين پيشنهادي بود كه بهت كردم. تو خيال كردي چي هستي؟ تو هم يه زني مثل همه زنهاي ديگه، فقط بد اخلاق تر از بقيه. من مثل تو زياد ديدم، زياد دارم و زياد هم دور و برمه.
- اگه اينطوره چرا دست از سر من بر نمي داري؟
رابين پوزخندي زد و گفت:
- دست من اگر هم بود فقط براي يك هفته رو سر تو مي موند.

چشمان سياه رنگ كيميا از برق خشم جلا بخشيد و با عصبانيت گفت:
- تو خيلي هرزه و پستي.
- گوش كن دختر شرقي من از اين پارسائيهاي شرقي زياد ديدم. دختراي ژاپني، دختراي هندي، دختراي عرب و حتي دختراي ايراني. بهت قول مي دم اين ادا اطوارها حتي يك سال هم دووم نياره.
- اين به خودم ربط داره آقا.
- باشه، هر كاري دلت مي خواد بكن. ولي فقط يه جمله به من بگو... اون پسره... گفتي اسمش چي بود؟... آهان فؤاد چه امتيازي نسبت به من داره كه براي اولين بار اونو انتخاب كردي؟
كيميا با عصبانيت فرياد كشيد:
- اون پسر، شوهر دوست منه و هيچ ارتباطي بين ما وجود نداره.

رابين باز همان پوزخند مسخره را زد و گفت:
- حتماً انتظار داري باور كنم؟ تو داري مي ري خوابگاه يا آپارتمان اون پسره؟
- به تو هيچ ربطي نداره. برو گمشو.

و بعد شروع به دويدن كرد در حالي كه صداي رابين را مي شنيد كه فرياد مي كشيد:
- خوش بگذره خانم.

بغضش تركيد و همچنان كه مي دويد به شدت به گريه افتاد. به پيچ خيابان كه رسيد احساس كرد ديگر نمي توتند ادامه دهد، به ديوار تكيه داد و در حالي كه به شدت نفس نفس مي زد سعي كرد گريه اش را مهار كند. هنوز نفسش كاملاً بالا نيامده بود كه صداي پاي چند نفر در كوچه پيچيد. فوراً اشكهايش را پاك كرد و سعي كرد ظاهرش را عادي كند، اما درست در همان لحظه كه مي خواست صاف بايستد چشمش به صورت كريه مايكل افتاد كه با آن چشمان دريده خيره خيره نگاهش ميكرد. فوراً به راه افتاد. مايكل دنبالش دويد و گفت:
- صبر كن خانم كوچولو. مشكلي پيش اومده؟
كيميا بي آنكه بايستد پاسخ داد:
- نه، لطفاً تنهام بذار.

اما مايكل با سماجت او را تعقيب كرد و دوباره گفت:
- گوش كن عروسك قشنگ من مي تونم آرومتكنم، البته با راههاي مخصوص خودم.

كيميا بي آنكه نگاهش كند پاسخ داد:
- ازت متنفرم.

مايكل با يك حركت ناگهاني بازويش را كشيد و او را به سمت خود برگرداند و در حالي كه فشار دستش تا استخوان بازوي كيميا پيش رفته بود با خنده اي چندش آور گفت:
- ببينم از اين كه رابين ولت كرده و رفته سراغ اون مانكن خوش اندام سوئدي عصباني هستي؟
كيميا در حالي كه سعي مي كرد بازويش را از دست مايكل بيرون بكشد، با عصبانيت گفت:
- به تو هيچ ارتباطي نداره.
- گوش كن كوچولو، من به اندازه رابين براي بدست آوردن چيزي كه مي خوام حوصله ندارم، پس بهتره منو عصباني نكني وگرنه بد مي بيني.

كيميا با يك حركت ناگهاني بازويش را از ميان پنجهي استخواني مايكل بيرون كشيد و در حالي با وحشت به دوستان مايكل كه با فاصله ي اندكي از آن دو ايستاده بودند نگاه مي كرد با خشم گفت:
- بهتره به اندازه دهنت حرف بزني وگرنه مجبور ميشم دندونات رو خرد كنم.

و بعد با سرعت از او فاصله گرفت در حالي كه صداي خنده دسته جمعي دوستان مايكل را مي شنيد و صداي فرياد او را كه با خشم به زبان انگليسي جمله اي را ادا مي كرد كه كيميا از تفهيم معناي آن عاجز بود، ولي با خود انديشيد كه حتماً يك ناسزاي آمريكائيست.

سه روز متوالي باران و آسمان پر ابر و تيره، كيميا را به شدت دلتنگ كرده بود خصوصاً آن كه مي دانست رابين به همراه مانكن زيبايش به مارسي رفته تا تعطيلات آخر هفته را خوش بگذراند. كيميا احساس مي كرد به اندازه روزهايي كه تازه با اردلان متاركه كرده بود تنها و بي كس است. دلش براي تنها يكربع گفتگو اما به زبان فارسي لك زده بود. احساس شديد بي پناهي و يأس او را بيهدف به خيابانهاي خيس پاريس مي كشاند و چون هميشه در كناره سن به قدم زدن وا ميداشت آن غروب دلگير نيز چون غروبهاي ديگر صرف قدم زدن در كناره ي سن شد. حتي خودش هم نفهميد كه چگونه به طور ناگهاني مقابل كليساي مشهور نتردام قرار گرفت. دو قطره اشك از چشمانش به روي گونه سر خورد و به نظرش رسيد كه تنهايي و غربت كاريموتو كوژپشت نتردام بغض سر خورده اش را آشكار نموده. دلش مي خواست او اكنون هم در اين كليسا بود تا تنهاييشان را با هم تقسيم مي كردند. بي اختيار قدم به درون كليسا گذارد و آهسته آهسته پيش رفت. تمام در و ديوار كليسا با نقاشيهاي زيبايي از مسيح و مادرش مريم مقدس زينت يافته بود و كيميا در همه جا پاكي و معصوميت نگاه مسيح را در وجود خسته و دل آزرده خود احساس مي كرد. خيره خيره به گوشه اي از كليسا كه شمعهاي افروخته جلايي زيبا به آن بخشيده بود نگاه كرد. بي آن كه بخواهد پاهايش او را به شمعها نزديك و نزديك تر كردند و دو نفر با لبخند دو شمع بلند را به دستش دادند، كيميا به زحمت لبخند زد و بي جهت با تمام كساني كه درون كليسا بودند احساس يگانگي كرد و به آرامي شمعها را روشن نمود. در حالي كه دقيقاً نميدانست چه آرزويي بايد بكند. بعد روي يكي از نيمكتهها نشست و در حالي كه به چهره ي مظلوم و معصوم مسيح خيره گشته بود به بغضش اجازه خودنمايي داد.

وقتي از كليسا خارج شد احساس سبكي خاصي مي كرد. گويا بار سنگيني را از روي دوشش ميكشيد، به مسيح سپرده بود و حالا احساس راحتي مي كرد. چقدر كليسا و مسجد به هم نزديك بودند و اين چيزي بود كه هرگز پيش از اين كيميا آن را احساس نكرده بود. از كليسا يكراست به باغ بزرگ لوكزامبورگ رفت كه در آن سرما و هواي باراني از هر وقت ديگري خالي تر مي نمود. آرامش پارك آرامشي خاص به وجودش بخشيد ساعتي روي يك نيمكت با آسودگي نشيت و بعد چون با تاريك شدن هوا از درجه حرارت آن هم به شدت كاسته شده بود ناچار پارك را ترك كرد و به خوابگاه برگشت.

وقتي در اتاق لباسهايش را عوض مي كرد صداي در، در گوشش پيچيد به سرعت لباس پوشيد و در را باز كرد پشت در الين ايستاده بود، تنها كسي كه گاه گاه كيميا انتظارش را مي كشيد. به محض ديدن كيميا با لهجه اي بسيار مضحك و به زحمت به زبان فارسي گفت:
- سل لام.

كيميا با تلاش بسيار جلوي خنده اش را گرفت و پاسخ داد:
- سلام.

الين باز با همان فرانسه افتضاحش گفت:
- درست گفتم؟
كيميا لبخندي زد و پاسخ داد:
- البته. عالي بود. از كجا ياد گرفتي؟
- رابين يادم داد و گفت هر وقت مي خواي لبخند كيميا رو ببيني بهش بگو، سل لام.

كيميا باز خنديد و كنجكاوانه و ناگهاني پرسيد:
- مگه رابين برگشته؟
الين لبخند پر شيطنتي زد و گفت:
- الان كه نگفت، قبلاً گفته بود.

كيميا نااميدانه سر تكان داد و گفت:
- اوهوم، فهميدم.

الين باز خنديد و خونسردانه گفت:
- چرا برگشته.

كيميا كه در عالم خود سير مي كرد با تعجب گفت:
- كي برگشته؟
الين خنده اي كرد و پاسخ داد:
- همون كه سراغشو گرفتي.
- رابين؟!
- آره ديگه/

كيميا بي اختيار لبخندي زد و الين با شيطنت گفت:
- يادم باشه به رابين بگم غير از اون كلمه اي كه يادم داده يك كلمه ديگه هم لبخند روي لبهاي كيميا مي ياره.

كيميا پرسشگرانه به الين نگاه كرد و لين گفت:
- رابين.

كيميا چيني به پيشاني انداخت و گفت:
- تو خودت هم مي دوني كه اين واقعيت نداره.

الين شانه هايش را بالا انداخت و پاسخ داد:
- راستش خيلي هم مطمئن نيستم... به هر حال من نيومدم اينجا كه با تو بحث كنم. اومدم بپرسم اول اين كه كجا رفته بودي؟ دوم اين كه چرا اينقدر دير اومدي؟ و سوم اينكه شام خوردي يا نه؟ و چهارم اينكه اگر شام نخوردي من يه شام دو نفره آماده كردم بيا به اتاق من.

كيميا لبخندي صميمانه زد و گفت:
- اول اين كه تو دوست خيلي خوبي هستي. دوم اين كه چون حال ندارم به همه ي سؤالات جواب بدم، فقط به آخري جواب مي دم. دعوتت رو ميپذيرم.

الين با رضايت لبخندي زد و گفت:
- پس بزن بريم.

كيميا در اتاقش را بست و همراه الين به راه افتاد. به محض ورود نگاهي به دور و برش كرد و به الين گفت:
- تو واقعاً دختر نامرتبي هستي. تو اين اتاق چه خبره؟
الين لبخندي زد و پاسخ داد:
- باور كن كه منم اگه مثل تو حوصله داشتم كه تو يه اتاق تك و تنها بشينم، حتماً مرتبش مي كدم. ولي راستش من اصلاً حوصله ي تو اتاق حبس شدن رو ندارم.

كيميا لبخندي زد و پاسخ داد:
- حالا تو مطمئني تو اين هرج و مرج مي شه ميز شام رو پيدا كرد؟
و بعد شروع به جمع كردن لباسهاي الين از گوشه و كنار اتاق كرد. الين با ديدن اين صحنه به سرعت به سويش آمد و گفت:
- باور كن تو رو نياوردم اينجا اتاقم رو مرتبب كني. بگير بشين شام آماده استهيچ عيبي نداره تا تو ميز رو بچيني من يه كم اينجاها رو جمع مي كنم.

الين در حال چيدن ميز رو به كيميا كرد و گفت:
- مي دوني كيميا، رابين هميشه مي گه زنهاي شرقي منظم ترين زنهاي دنيان و مردهاشون برعكس.

كيميا كه از تعبير رابين به خنده افتاده بود با سر تأئيد كرد و توضيح داد:
- نه، باور كن مردها هم نامرتب نيستند، مگه اين كه زن داشته باشند. در اون صورتت همه كارهاشون رو براي زنهاشون مي ذارند.

الين چند لحظه اي دست از كار كشيد خيره خيره به كيميا نگاه كرد و گفت:
- ولي اين خيلي خودخواهيه... زنها چه كار ميكنند؟
كيميا لبخندي زد و پاسخ داد:
- هيچي، با علاقه وافر كارهاي شوهرشون رو انجام مي دن.

الين ناباورانه شانه بالا انداخت و بعد گفت:
- ديگه بسه، بيا غذا حاضره.

كيميا به طرف ميز آمد و تشكر كنان نشست. نگاهي به ميز غذاي ساده ي الين كرد و قطعه اي نان از توي سبد برداشت. الين خنده اي كرد و گفت:
- معذرت مي خوام كيميا، من واقعاً حوصله ي تو رو در چيدن ميز ندارم.
- همينطوري هم خيلي خوبه.
- پس شروع كن.

وقتي هر دو شروع مشغول شدند الين آهسته گفت:
- يه خواهشي بكنم رد نمي كني؟
كيميا لبخندي زد و پاسخ داد:
- تا خواهشت چي باشه؟
الين حالت بچه هاي لوس را به خود گرفت و گفت:
- مياي بعد از شام يه كم قدم بزنيم؟
كيميا نگاهي عميق به او كرد ولي نتوانست منظورش را بفهمد بنابراين پرسيد:
- براي چي قدم بزنيم؟
- ببين آسمون حسابي صاف شده. هوا جون مي ده براي قدم زدن.
- تو اين سرما؟
- خب آره، مهم اينه كه بارون نمياد.
- خب كجا بريم؟
- بريم شانزليزه قهوه بخوريم. قبوله؟
- گنج پيدا كردي؟
- كييميا خواهش مي كنم.
- خيلي خب، باشه مي ريم.

الين با ناباوري به كيميا نگاه كرد و گفت:
- واقعاً مي ريم؟
- خب آره.
- خيلي خوب شد. مرسي.


مطالب مشابه :


رمان امانوئل اشمیت

نحوه ي بهره گيري اشميت از نام اسطوره ها براي شخصيت هاي رمان با يك روز قشنگ باراني و عكس




عشق جدید

رمان. رمان. صفحه بي اعتنا از كنارش رد شد.بر عكس روزهاي گذشته سلام يك روز باراني تينا كنار




آناهیتا 13

ايستاده و باد و باران باراني اش را روز قبل از بازگشت شان عكس شخصيت هاي رمان




الهه شرقی 7

كه در آن سرما و هواي باراني از هر وقت بچه هاي لوس را به خود عكس شخصيت هاي رمان




برچسب :