نمایشنامه
نمایشنامه :
خدا برای چه کسی به خواستگاری میرود !؟
( روایت جوانی 20 ساله و معلول )
نوشته : عبدالرضا حیاتی
(درصحنه جوان لاغراندام 20 ساله ای است که مثل جنین به خود مجاله شده دیده می شود.صدای اذان که می آید جوان آرام دست و پای خود را جمع می کند.او سجاده ای زیر پا دارد که مهر نمازی روی آن است.او به گونه ای قرار می گیرد که حالت سجده در می آید. سپس با سختی تمام از جای بر می خیزد . او جوان عقب افتاده ای است . با بدنی لرزان و پاهایی ناموزون که به سختی می تواند روی آنها بایستد . دستانش را هم نمی تواند به راحتی به هم نزدیک کند . کلمات را بریده و سنگین ادا می کند . جوان که رو به تماشاگران ایستاده می خواهد نیت کند دستانش را به علامت تکبیر بالا می برد.اما انگار پشیمان شده ، دست هایش را پائین می اورد)
جوان(مردد) : ...آخه...آخه...من باید ...شکر گذار چی باشم..؟!..ها؟! ( از سجاده جدا می شود ) ببینم...من...حق دارم...که...گله مند باشم...یا نه ؟! ( رو به تماشاگران) ببین...چه حال و روزی...دارم...هیچ جای بدنم...مثل آدمای دیگه نیست...نه تن سالمی...نه زبون درست و حسابی...نه خونه ای...(با خشم) نه کسی...! ( مکث
) پس چرا...جوابمو نمیدی؟!...ها...سنگ بارونم ...می کنن ( صدای اذان ) استغفرالله..(با شرم روی سجاده به نماز می ایستد،می خواهد نیت کند،دستها را بالا برده، دوباره شک می کند)صدای اذان قطع می شود.
جوان (مردد) : ...می دونی خدا...من...الان بیست ساله...که..که...مثل کرم...تو خودم می لولم...درسته؟!(با خشم)درسته یا نه؟!...تو زندگیم...یه...روز...خوش...ندیدم...چرا؟!...ها؟! ( با بغض ) آخه...من...با آدمای دیگه...چه فرقی دارم؟! ( از سجاده دور می شود ) دِ...حرف بزن...اگه راست میگی؟!...پس چرا جوابمو نمیدی؟!..(مکث) از وقتی...که چشامو...باز کردم..خودم و .. تو بهزیستی دیدم...(با خشم)حتی...پدر و مادرمم...تحملم نکردن...(بغض)اونام...طاقت نگهداری منو...نداشتن...متوجهی چی...میگم؟!...نه مهری...نه محبتی...نه سوادی...من یه آدم...بدرد نخورم....(به تماشاگران هجوم می برد)...حالا...حق دارم...که شکر گذارت... نباشم؟؟!..ها؟!...(می گرید)آخه ...تو...چی به من دادی...چی؟!..جز یه...جسم معلول...؟!...یه مشت...گوشت یخ زده...بدرد نخور...من...یه سر بار ...جامعه ام..آخه...چطور...از منِ تو سری خور...می خوای....که بندگیتو کنم؟!!...ها؟!...(با خشم)چطور؟!...(با فریاد و هجوم)چرا...زبون به ....دهن گرفتی؟!...حرف بزن اگه راست ...میگی...(مغرور)...نکنه زبونت...بند اومده؟!..خوب...معلومه که جوابی...نداری(زهر خند)...آخه...چی داری...که بهم بگی؟!...(با جرئت)من تو رو...شکایت....می کنم...به همه...میگم...چه بلایی...سرم...آوردی...آره؟!...به خیالت...شهر...هرته؟!(بغض کرده)چیزی گفتی؟!...من که نشنیدم!...لا اقل...جوابمو بده؟! ( آرام و پشیمان ) منم جوونم...آرزو دارم(صدای اذان)باید ببخشی...(روی سجاده می ایستد می خواهد نیت کند دوباره پشیمان می شود.اذان قطع می شود)
جوان (دل شکسته) : چقدر...دلم...می خواست...یه تن سالمی...داشتم...(رویایی)یه جوون...خوشگلی... بودم...مثل...جوونای دیگه...(جدا از سجاده)یه جوونِ...با سواد...(با شادی) می دونی...من همیشه...دلم می خواست...دکتر بشم...(می خندد )شاید...به خاطر وضعیه...که دارم...اگه...مادرم...کنارم بود..خوشبخت تر...بودم...دلم...برای...یه جو محبت...لک زده...اگه...الان...مادرم..پیشم بود...سرم رو می ذاشتم...رو زانوش...تا نوازشم کنه...(
می خوابد) اونم چنگ بزنه تو موام...و برام...لالایی ...بخونه...لالا لالا...گل پونه...گلم...تنها...نمی...مونه...لالا لالا...گلِ....(می گرید)
جوان(به سختی از جایش بر می خیزد)...آرزوی...قشنگیه...مگه نه؟؟!...(مکث)گوش کن...اگه من...بابا داشتم...چی می شد؟!...اون وقت...شونه به شونش...راه می رفتم(با پدر خیالی راه می رود)وقتی...می رفتیم...خیابون...همه با انگشت ما رو به هم...نشون...میدادن...و می گفتن...این پدر و پسر...چقدر...شبیه..همن...(می گرید مکث )مثل...خواب...می مونه...نه...؟!(دماغش را با آستینش پاک می کند)..ببینم خداجون..آیل...ایی...رسم رفاقته؟!...ها؟!...درسته..که تو...این بی کسی...فقط تو کنارم باشی؟...ها؟!...و فقط تو...هی دلداریم بدی؟!...اخه...خودت قضاوت کن...به غیر از تو..کی منو..تو آدما...حساب...می کنه؟!...ها؟!...خب...چی میشد...اگه ...منو...سالم می آفریدی...؟!...پس...پس چرا هروقت...اومدم...بلایی سر خودم بیارم...نذاشتی...ها؟!...(با خشم)آره..تو نذاشتی...چرا؟...جونم...به لبم رسیده...می فهمی...خسته شدم...میفهمی خستگی چیه...ها؟!(با خشم)من...من نمی خوام...نماز بخونم...مگه...زوره؟!(می گرید-روی از تماشاگران بر می گرداند)چرا...دست از سرم...بر نمیداری؟!...(رو به تماشاگران)اگه...من...من نخوام...بنده ی تو باشم...چکار باید بکنم...؟...آخه...یه چیزی بگو...(مکث)...بیا..مردونه یه کم..با هم رو راس باشیم...تو منو آفریدی...که...که خوارم کنی؟!...ها...که...ببینی؟!(در هم شکسته می نشیند)وقتی...پامو...از خونه...بیرون میذارم...خیلی...حسرت...می برم...وقتی...جوونایی...مثل خودمو...می بینم...حالم ...از خودم...بهم می خوره!...(زار می زند-گویی با خدا قهر می کند)حالا...برو...بذار..تنها باشم...بذار...به درد خودم...بسوزم و بسازم...(سکوت)...تو باید...بهم قول بدی....که نخوام...بنده ات...باشم!!(با خشم)می دونی...کسی که...عبادتت میکنه...حق داره...قیافه خوشگل...پدر و مادر...اما من چی؟!...(با خشم و هجوم)اگه...راست...میگی...یه کم...به حال و روزم...نیگه کن...دِ نیگا کن...اگه...راست میگی؟!...مردم حتی دلشون...نمیاد...نیگام کنن...زنا...وقتی می خوان...بچه هاشونو...بترسونن...منو...به بچه هاشون...نشون میدن و ...میگن...لولو...لولو...(می گرید)دیروز...بچه های..مدرسه...سنگبارونم..کردن...یکی از سنگاشون خورد...تو کتفم...اینجام...(به تماشاگران نشان می دهد)یکی هم...خورد..تو...پهلوم...(نشان می دهد)...می بینی؟!...دیشب...تا صب...از درد...خواب...تو چشام نرفت...بارها...می خواسم...باهات...قهر کنم...اما دلم ...نیومد...بخودم گفتم...اگه تو رو هم...از دست بدم...دیگه چی برام...می مونه...(با شرم)منو ببخش...که صدامو....بلند کردم...این روزا...خیلی...بی حوصله شدم...(صدای اذان-رو به سجاده می ایستد) منو ببخش...از این که حوصله می کنی... و به حرفام گوش میدی...ممنونتم...می دونی خدا جون...من...دلم نمی خواد...کسی...بهم...رحم کنه...تو رو خدا...یه کم بیشتر به حرفام گوش کن...من دلم نمی خواد...وقتی...پامو...از اینجا...بیرون...میذارم...همه...ازم بترسن...انگاری...جن...دیده باشن...حتی...بعضیاشون...بهم...پول میدن...به خیالشون...که من گدام...وقتی...اینکارو می کنن...دلم می خواد...زمین...دهن باز کنه و منو...تو خودش...فرو...ببره...(می گرید-کلافه)من...از...این...ترحما...بدم میاد...میمیرم . زنده میشم...(سخت می گرید و می اقتد)حاضرم...به جون خودت...قشم بخورم...که تو هم...گاهی وقتا دلت نمیاد...نیگام کنی....(با فریاد و خشم)آخه...من..چه بدی...در حقت کردم...ها؟!...چه پدر...کشتگی...با من داری...(بغض کرده)امروز...خیلی...حرفا دارم...که بهت...بگم...پس...پس...چرا جوابمو...نمید(دماغش را پاک می کند)...آخه دلم نمی خواد...باهام حرف بزنی...مگه زوره؟!...به هیچ کسم مربوط نیست...بیست ساله...که پر از ....نفرتم...از همه کس...و همه چیزم...بیزارم...از این همه...بی چارگی...خسته شدم...(زار می زند)نمی دونم...چه خاکی....تو سرم بریزم...(مکث-با آرامش)میدونی(آب دماغش را بالا می کشد)...گاهی وقتا از...گرسنگی...ضعف میکنم...نه اینکه....ذا...بهم نمیدن...نه...اما...نمی تونم....با این....دستای چلاقم...درست قاشقو...تو دستم...بگیرم...از بس...می لرزن...نمی تونم...به دهنم...نزدیکشون کنم....باید...یکی....باشه ...که هی...مثل....بچه نی نیا....غذا....بذار...تو دهنم....(مکث)کاش....مادرم بود!...راستی....من...من نمی دونستم...مادارهم....سنگدل میشن(می گرید)...بابامم...توزرد....در اومد...تونم منو به حال خودش....گذاشت...و رفت پیِ...کیفِ خودش...(آب دماغش را بالا میکشد)؟خدا جون...ببخش...از اینکه...بلد نیستم...مثل بچه آدم...باهات...حرف بزنم....(زهر خند)تازه...شانس آوردی که زبونم سنگینه...و الا...سرتو می خوردم....(کیف می کند و کودکانه می خندد)...اما خودمونیم...اینجاشو دیگه...نخونده...بودی(مکث-بغض کرده)راستی...اگه تو بچگی منو می کشتی....آب...از آبم....تکون نمی خورد....بد می گم؟!اصلا...کسی بهت میگفت...بالا چشمت....ابروِ؟...ها؟....مگه...نه تو خدای؟...خوب...همه چیزو...ماس...مالی...می کردی....یه آبم...می خوردی...روش...کی به کیه؟...(مکث)میگم...اگه...اگه مردم بم...بخندن...تو خوشحال میشی؟!...ها؟...نه...این تن بمیره....راستشو بگو....اگه...اگه بعضیا...با دیدنم...روشونو...برگردوندن چی؟...تو...تو...دلت خنک میشه؟...ها...(بغض کرده)مگه با تو نیستم؟...(با خشم و تهدید گر)پس چرا...حرف نمی زنی...؟...آخه...چی داری بگی؟...(خوشحالی کودکانه)...نکنه...محکوم شدی؟(می خندد)بهمین زودی...جا زدی؟...ها؟مگه تو...نگفتی...رحمن و رحیمی؟...پس کو؟..کو؟...کو....؟(زار می زند-سر در گریبان می نشیند-صدای اذان-روی سجاده می ایستد-می خواهد نیت کند پشیمان می شود)خدا جون...منو ببخش...دست خودم نیست...امروز...زدم..به سیم...آخر.(با شرم)می دونی...گاهی وقتا...احساس میکنم...خیلی به هم...شبیهیم....(می خندد)..خدائیش...تو هم...خیلی مظلومی...از این که...این قدر...بهت می توپم...خجالت می کشم...آخه...تو دنیا...تنها کسی هستی...که تحملم می کنی...(با خشم)کاش می زدی...تو گوشم...یا...یقه مو...می گرفتی و ...به دیوار...می چسبوندیم...اما...وقتی این طور...زل می زنی...تو چشام...کفرم در میاد....تو ...با سکوتت...می خوای...بهم بگی...جواب...ابلها...خاموشیه...ها؟(می خندد)خودمونیم...خداجون...تو هم...خوب بلدی...حال آدمو بگیری...منو ببخش....اگه این قدر بهت....گیر میدم...(مکث)راستی...می خوام...یه رازی و ...بهت بگم...اما...بین خودمون...بمونه...(گویی درِ گوشی با خدا حرف می زند)...چند روزِ پیش...همین...همسایه...روبرومون...یه دختری ...هست...که مثله ماهه...یه چشایی داره...این هوا...عینهو...آهو...خیلی...خوشگله...چادرم می زنه...می دونی...وقتی...زیر چشمی...نگاش...کردم...نفسم...داشت بند می اومد....فلبم...مثل...مرغِ سر بریده شده بود...داشتم...آتیش میگرفتم...باور کن...دلم می خواست...از دهنم بیرون...بزنه..اگه...دستمو...به دیوار...نگرفته بودم...می خوردم...زمین...بعد...می دونی...چه اتفاقی...افتاد ؟(با شادی)...نه...نمی تونی...حدس بزنی...سلامم کرد...به قرآن...جون خودت...که می خوام...دنیا نباشه...سلامم کرد(کیف می کند)اون سلامم کرد...باورت میشه؟...بعد..خندید...نه...مثل...اونایی...که مسخره ام...می کنن...نه...خنده ش...مثل...خنده خودت بود..باور کن...عینهو...خنده خودت...انگار...قند تو دلم آب کردن...می خواستم...غش کنم...اصلا داشتم...می مردم...نمی تونم تعریف کنم(کلافه)وقتی...داشت...می رفت تو خونه...هنوز...نیگام می کرد...(مکث-از اینجا دیگر کم کم لکنت زبان و ضعف جسمی او از بین میرود تا انتهای نمایش از نظر جسمی و کلامی سالم می شود.البته این یک پیشنهاد است و می تواند بهمان حالت جسمی تمام شود)یعنی...تو میگی...بهم علاقمند...شده؟...(سکوت)خب بعیدم نیست...اما...مگه من چی دارم که تو گلوش گیر کردم؟...ها...منکه...یه معلول وامونده بیشتر نیستم...(نگاه به دست و پایش می کند)...وقتی باهات درد دل می کنم...آروم میشم....میگم خداجون...نکنه که تو اون دختره رو سر راهم قرار دادی؟...ها؟...(متبسم)خودمونیم...تو هم خیلی آب زیر کاهی؟!...برای خودت حال میکنی!(با خنده کشدار)میگم...اگه...اگه...اگه دوباره دیدمش...چکار کنم...چی بهش بگم؟...می خوام...یه چیزی بهت بگم،اما تو رو خدا بهم نخندی...ممکنه...(با شرم)ممکنه عاشقم شده باشه؟...ها؟...یه خواهشی دارم...اما نه نگی...میای برام یه نامه براش بنویسی؟...ببینم تو که نقاشیت خوبه؟...می خوام پائین نامه ام...یه قلب گنده بکشی...یه نیزه هم توش...با چند قطره خون(می خندد و روی زمین ولو می شود)...ای خدا...چه کیفی داره؟(مکث-بر می خیزد)اگه یه شلوار سرمه ای داشتم با به کروات زرد رنگ...میشدم عینهو ماه...بعد می رفتم خواستگاریش...خواستگاریش؟...نه...نه...تو میرفتی...اره...تو میرفتی برام خواستگاریش...اونا...وقتی...ببینن که خدا اومده خواستگاری دخترشون...اونو دو دستی بهم میدن...راستی،چی میشه وقتی خدا برای کسی بره خواستگاری؟من چقدر خنگ بودم که تا حالا خیال می کردم کسی رو ندارم...من...تو رو دارم...تو هم منو..مگه نه؟(به خودش نگاه می کند)داری خجالتم می دی خدا...می دونی رفاقت برای همین روزا خوبه...دیگه دست دلتو خوندم...از اینکه حالم خوب شده خوشحالی مگه نه؟یا شاید نجفت گرفته...قربونت برم،چه دل نازکی داری...خیلی امروز بهت غر زدم...منو می بخشی...وقتی جوابمو نمیدی...منم رودار میشم...هر چه به زبونم برسه بهت میگم...(مکث)خدا جون...کاش می تونستی یه کاری بکنی که بیام پیشت اون بالا...از این که تو همش میای پائین خجالت میکشم...آخه بزرگی گفتن...کوچیکی گفتن...خدایی گفتن...بنده ای گفتن...باور کن از اینکه وقتتو می گیرم شرمندم...آخه می دونم چقدر سرت شلوغه...(نگاه به سر و وضع خود می کند)دلم می خواد با سه سر و وضع بهتری به ملاقاتت بیام(کمی به سر و وضع خود می رسد و به نماز می ایستد)چطورم؟می پسندی؟(خوشحال و با سلامت کامل نیت می کند)الله اکبر...(گویی همه کائنات با او زمزمه می کندد-رکوع میکند-به سجده می رود-صدای خنده دختری در فضا می پیچد) ( از دور دست صدای اذان شنیده می شود)
پایان
مطالب مشابه :
نمایشنامه
با رشد تئاتر و به موازات آن جشنواره ها و قوانین مربوط به متن نمایشنامه ها خصوصا اورژینال
نمایشنامه صحنه ای کمدی با موضوع خاص برای آدم های خاص
نمایشنامه - نمایشنامه صحنه ای کمدی با موضوع خاص برای آدم های خاص - نمایشنامه - نمایشنامه
نمایشنامه عروسکی صحنه ای با موضوع امام رضا
نمایشنامه - نمایشنامه عروسکی صحنه ای با موضوع امام رضا - نمایشنامه - نمایشنامه
نمایشنامه صحنه ای با رویکرد متفاوت با موضوع خیانت
نمایشنامه - نمایشنامه صحنه ای با رویکرد متفاوت با موضوع خیانت - نمایشنامه - نمایشنامه
یک نمایشنامه کوتاه
تسبیح - یک نمایشنامه کوتاه - آنان(شهدا) که رفتند کاری حسینی کردند.حال ای برادر و خواهر خوبم ما
نمایش و نمایشنامه کودک و نوجوان
نمایش و نمایشنامه کودک و نوجوان خلق نمايش و نمايشنامه كارگاهي براي كودكان و نوجوانان, شناخت
طرح نمایش خیابانی عروسکی با موضوع صلح و وفا و دوستی
نمایشنامه - طرح نمایش خیابانی عروسکی با موضوع صلح و وفا و دوستی - نمایشنامه - نمایشنامه
نمایشنامه
نمایشنامه : خدا برای چه کسی به خواستگاری میرود !؟ ( روایت جوانی 20 ساله و معلول )
كوتاه درباره آبزورديسم
نمایشنامه - كوتاه درباره آبزورديسم - نمایشنامه - نمایشنامه در سال ۱۹۴۳ آلبر کامو با انتشار
خلاصه 50 نمایشنامه ایرانی
palktheater - خلاصه 50 نمایشنامه ایرانی - این نمایش روایت آدمهایی است که محله آنها در کنار خط
برچسب :
نمایشنامه