رمان دگردیسی 4
زیور پشت در ایستاده بود و به سر و صدای طبقه ی بالا گوش می کرد، انگار حاج پرویز با روحی جر و بحث می کرد. گوشش را به در چسباند و به صحبتهایش گوش داد:-زن، خوب گوش کن چی میگم، یه بار دیگه بشنوم رفتی ور دل دخترهات نشستی و ضجه مویه کردی من می دونم و تو، نونت کمه، آبت کمه، چه مرگ به دلت افتاده؟ به خیالت که من از اون دو تا می ترسم؟ همچین با پشت دست می زنم تو دهنشون خون بالا بیارن، مگه این پسره رو چند شب پیش جلوی چشمت سلاخی نکردم؟ ها؟ فکر کردی می ترسم؟لبخند موذیانه ای روی لبهای زیور نشست. حاج پرویز بالاخره تکانی به خود داده بود، آنقدرها هم از دخترانش نمی ترسید. حالا هم نوبت او بود، باید خودی نشان می داد و حاج پرویز را بیش از پیش مجنون می کرد، شاید بش از این به خود تکانی می داد و خطبه ی عقد را می خواند. آن وقت از او می خواست مهریه اش سند شش دانگ همین خانه باشد، بعد از عقد هم مهریه را به اجرا می گذاشت. شاید هم بهتر بود قبل از هر چیزی، حسابی همه ی اعضای خانواده ی حاج پرویز را به جان هم می انداخت، مخصوصا هاجر و سمیه را که آتش بیار معرکه بودند. از هیچ کدامشان دل خوشی نداشت، اگر دیر می جنبید، شاید پدرشان را مجبور می کردند او و بچه هایش را از اینجا بیرون کند. با شنیدن صدای پایی که از پله ها پایین می آمد، به سرعت دست به کار شد، جارو را در دست گرفت و در خانه را باز کرد و خم شد و خودش را مشغول جارو زدن نشان داد. صدای قدمها نزدیک و نزدیک تر شد. زیور چادرش را رها کرد، چادر از مقابل نیم تنه اش کنار رفت و گردن و جناق سینه اش نمایان شد، زیور تلاش نکرد تا خودش را بپوشاند، همانطور که خم شده بود، نیم چرخ زد و با دیدن کفشهای مردانه ی حاج پرویز که دقیقا مقابلش از حرکت باز ایستاده بود، سر بلند کرد و چشمش به چشمان از حدقه درامده ی حاج پرویز افتاد. یکباره از جا پرید:-ای وای، شما کی اومدین حاجی؟و تند و سریع چادرش را روی سرش جا به جا کرد. همان چند ثانیه کافی بود تا هوش از سر حاج پرویز برباید. با زبان الکن شده به زیور زل زد. زیور با عشوه چشم از حاج پرویز گرفت و به زمین خیره شد:-کم پیدایی حاجی، بعد از اون روز که بچه مو زدی کبود کردی دیگه سراغمون نیومدیحاج پرویز خواست چیزی بگوید، اما انگار زبانش یاری نمی کرد، صحنه ای که چند لحظه ی پیش دید، او را گیج کرده بود. چادر زیور از روی نیم تنه اش کنار رفته بود، تنها یک تاپ به تن داشت، خم شده بود و ....با صدای زیور تکان خورد:-حاجی بچه ام تا صبح زوزه کشید بخداحاج پرویز بالاخره دهان باز کرد و با تته پته گفت:-عی..عیبی نداره، میثم هم حال...و روز بهتری نداشت، حو..حواسشونو جمع می کنن...و دستی به پیشانی عرق زده اش کشید:-چیزی احتیاج نداری؟ کم و کسری نداری؟ فلور دیگه جفتک نپروند؟زیور لبخند زد و به آرامی گفت:-امروز ساعت پنج فلور می خواد بره بیرون، دو قلوها رو می خوابونم بیاین یه ذره در مورد رفتارهای فلور با هم صحبت کنیمحاج پرویز ابرو درهم کشید:-مگه باز میره بیرون؟-حاجی ساعت پنج میره، تا قبل از هفت خونه است، خودمم می خوام بره، بیاین صحبت کنیم ببینیم چی باید کرد، کتک زدن که نشد کارو پرویز با خودش فکر کرد می رفت، به خانه ی زیور می رفت. می رفت مقابلش می نشست و یک دل سیر تماشایش می کرد، اصلا شاید امشب زیور می خواست خبرهای خوبی به او بدهد، شاید می خواست بگوید راضی شده تا صیغه اش شود، و با این فکر تپش قلبش بالا رفت..........................فلور در ماشین را به هم کوبید و ذوق زده گفت:-بریممیثم با دقت به نیم رخ فلور زل زد. با نمک شده بود انگار. موهایش را کج از زیر روسری بیرون آورده بود، رژ لب صورتی به لب داشت و گونه هایش هم قهوه ای رنگ بود، یک چیزی مالیده بود به صورتش دیگر، اسمش را نمی دانست. فلور متوجه ی سنگینی نگاه میثم شد و سر چرخاند:-ها؟ خوشگل ندیدی؟و همزمان زیپ کیفش را باز کرد و رژ لبش را بیرون کشید، آفتاب گیر را پایین فرستاد و رژ را به لبش مالید. میثم به خودش جرات داد و به آرامی گفت:-فلور زیاد نمالفلور نگاه تندی به او انداخت:-به امید خدا قرار نیست که دوباره شروع کنی؟میثم نفسش را بیرون فرستاد و چیزی نگفت، دوباره به نیمرخ فلور زل زد، لکهای دور لبش کم رنگ شده بود. حتما چیزی به صورت مالیده بود، پوست صورتش تیره تر شده بود. استارت زد و به راه افتاد....فلور صدای پخش را بالا برد و همزمان گفت:-حاجی جونبهت گیر نداد کجا می ریم؟میثم کوتاه جواب داد:-نهفلور پوزخند زد:-مادر منم گیر نداد، به گمونم می خوان خلوت کننمیثم با چشمان از حدقه درامده، گفت:-ینی چی؟و همزمان با خودش فکر کرد مگر روابط پدر و زن عمویش تا کجا پیش رفته بود؟فلور داشبورت ماشین را باز کرد و به دنبال سی دی آن را زیر و رو کرد و همزمان گفت:-ای بابا، چقدر تو شوتی، کارشون همینه، هر وقت به صلاحشون باشه ماها رو میفرستن پی نخود سیاه و بغل گوش هم ویز ویز میکننو سی دی طلایی رنگی را چپ و راست کرد:-چی؟ شهرام ناظری؟ اصلا این یارو کی هست؟و سی دی دیگری بیرون کشید:-شجریان؟ اینو میشناسم، این یکی کیه؟ همایون شجریان؟لبهایش را روی هم فشرد و به نیم رخ رنگ پریده ی میثم زل زد. دوباره به سی دی ها نگاه کرد و گفت:-این کیه؟ فرمان فتحعلیان؟ آخه یه لیلا فروهری، یه اندی، ساسی مانکنی، حسین مخته ای، پس تو چی گوش میدی؟ از دنیا عقبی که بابامیثم جوابش را نداد، فکرش درگیر گفته ی فلور بود، یعنی حالا که این دو داخل ماشین نشسته بودند، پدرش رفته بود سراغ زن عمو زیورش؟ نه، نمی توانست برود، پس دوقلوها چه؟ مادرش چه؟ مگر امکان داشت؟-واقعا سلیقه نداری، نگاش کن، همون تی شرت مشکی و شلوار لی رو پوشیدی؟ لباس دیگه ای نداشتی؟ بابا آبروی من جلوی اونا میره کهمیثم با خودش فکر کرد که امکان نداشت پدرش سراغ زیور رفته باشد، رفته بود چه کند؟ شاید یک دیدار معمولی بود. خلوت کردن یعنی چه آخر؟ و با حواس پرتی گفت:-مطمئنی؟فلور جا خورد:-پَ نه پَ، سرم خورده جایی دارم دری وری حرف می زنم، بابا اونا به این چیزا خیلی اهمیت می دن، الان من و تو توی چشمیممیثم به خودش آمد و گفت:-ها؟فلور اخم کرد، این پسر انگار در این دنیا نبود. دوباره به صورتش خیره شد، نگاهش روی لب ورم کرده اش ثابت ماند. با کج خلقی گفت:-این لبت که هنوز ورم داره، خیلی بد شدو دستش را دراز کرد و روی لب میثم گذاشت، میثم خودش را عقب کشید:-دست نزن فلورفلور دستش را پس کشید و سی دی ها را داخل داشبورت گذاشت و گفت:-ببین منو، تو کافی شاپ دستتو مدام میندازی دور کمرم، باشه؟میثم با ناباوری گفت:-چی؟-همینی که گفتم، دستتو بنداز دور کمرم، نازم کن، از همین کارا دیگه، امشب باید بترکونیو میثم با خودش فکر کرد فلور دیوانه شد بود انگار. آب دهانش را قورت داد:-این کارا چه معنی می ده فلور؟فلور کمربندش را باز کرد و خودش را به سمت میثم کشاند، میثم حواسش پرت شد:-فلور درست بشینفلور خودش را خم کرد و سرش را از زیر دستان میثم عبور داد و روی سینه اش گذاشت. میثم یخ کرد، نزدیک بود کنترل فرمان از دستش خارج شود. قلبش به تپش افتاد. نفس عمیق کشید، بوی خوبی به مشامش رسید. رایحه ی موهای فلور بود که در چند سانتی متری لبش قرار داشت. فلور دستش را دور شکم میثم حلقه کرد:-ببین اینجوری، تو کافی شاب اینجوری هی بغلم کن،نفس میثم تند شد. این دختر می خواست همین جا نفسش را بگیرد. خواست به او بتوپد که از او فاصه بگیرد اما با بیچارگی حس کرد که چقدر این نزدیکی را دوست دارد. اصلا دوست داشت تا قیام قیامت فلور همانطور در آغوشش می ماند. فلور کف دستش را روی شکم برآمده ی میثم حرکت داد:-منم تو کافی شاپ اینجوری می کنم، یهو رم نکنی بکشی عقب، از الان دارم بهت می گمامیثم به زحمت دهان باز کرد:-فلو...فلور به میان حرفش پرید:-اَه، نترس بابا، گناهش پای من، تو یه امروزو واسه من نقش بازی کن، مشکلم که حل شد دیگه از دو متری تم رد نمی شمانگار عمق فاجعه تازه در نظر میثم نمایان شد،فلور می خواست از طریق او، لجِ آن پسرک مو بلند را در اورد و به سمتش برود. پس تکلیف خودش با این احساسات نیمه شکفته ای که به تازگی سر برآورده بود، چه می شد؟فلور خواست از آغوش میثم جدا شود که پشت رانش به خارش افتاد، همانطور که یک وری درآغوش میثم مانده بود، دستش را پشت پایش برد تا محل سوزش را بخاراند، خودش را بیشتر به میثم چسباند، سرش نزدیک لبان میثم بود، چشمان میثم دو دو زد، دیگر نمی توانست خودش را کنترل کند، قول و قرارش را با خدا از یاد برد، خم شد و خواست به آرامی موهای معطر فلور را ببوسد، که یک باره فلور خودش را عقب کشید و سرش محکم به لب میثم برخورد کرد، چهره میثم از درد درهم شد. با خودش فکر کرد که این حتما یک هشدار بود، خدا از آن بالا نظاره گرشان بود و داشت به او هشدار می داد. نفس عمیق کشید و رو به فلور گفت:-از کدوم ور برمفلور لبش را غنچه کرد:-از سمت راست برومیثم راهنما زد. فلور به یاد عمو و مادرش افتاد، همانطور که از پنجره به خیابان نگاه می کرد گفت:-چجوری باباتو تحمل می کنی؟ اصلا ازش خوشم نمیادمیثم چیزی نگفت. دلش گرفته بود، نمی دانست چرا این دختر اینطور او را از خود بی خود می کرد، حتی توان مخالفت با نقشه های کودکانه و صد البته احمقانه اش را هم نداشت. پس به چه درد می خورد آخر؟-حالا من شانس آوردم زیاد نمی بینمش، تو توی خونه که می بینش هیچ، تو حجره هم می بینیشو پشت چشمی نازک کرد:-اصلا آدم اینقدر گش..د میشه مگه؟ الکی رفتی دانشگاه لیسانس گرفتی که چی؟ خوب چرا نمیری جای دیگه کار نمی کنی؟میثم به زحمت دهان باز کرد تا افکار آزار دهنده را پس بزند:-خیلی دنبال کار گشتم، پیدا نکردم-ایش، چجوری می تونی از جیب بابات بخوری؟ پس این همه سال درس خوندن همه کشکه؟میثم آه کشید، حق با فلور بود، این همه سال درس خواندن واقعا کشک بود برایش.-آره کشکه، فقط یه ساله فارغ التحصیل شدم، اما یه سری از مبحثها از یادم رفته، منم از این وضعیت راضی نیستمفلور با بدجنسی گفت:-به تو که نباید بد بگذره، حاجی بابات یه عالمه بهت حقوق میدهمیثم سری تکان داد:-چه حقوقی؟ من دوست داشتم تو حیطه ی رشته ی خودم کار کنم، باورت میشه یکی دو هفته پیش یادم نمیومد دگردیسی ینی چی؟فلور با بی خیالی گفت:-حالا ینی چی؟-دگردیسی ینی تغییر،فلور یکی از ابروانش را بالا برد:-خوب تو که یادته-اون معنی کتابیش یادم نمیاد، هر چی زور می زنم نمی دونم چیه، اونی که تو کتاب نوشته، جمله اش یادم نمیادفلور همانطور که از پنجره به مغازه های کنار خیابان نگاه می کرد، گفت:-حالا چرا اینقدر واست مهمه-رشته ی منه فلور، واسه اش جون دادم، زحمت کشیدم، یه سال دوری باعث شده همه از ذهنم بره، نباید اینجوری می شدفلور موهایش را از مقابل چشمانش کنار زد و گفت:-خوب برو تو کتابت نگاه کن یادت میادمیثم اخم کرد:-نه، اینجوری نمی خوام، می خوام تو ذهنم باید، می خوام خودم یادم بیاد که دگردیسی ینی چیفلور با تمسخر گفت:-چه کار مسخره ای، چرا خودتو عذاب میدی، الحق که مثه بابات....خلی،میثم با شنیدن این حرف بی ادبانه از دهان فلور، چشمانش درشت شد، خواست چیزی بگوید که فلور پیش دستی کرد:-نگه دار، رسیدیممیثم به همراه فلور وارد کافی شاپ شد. کافی شاپ شیک و دنجی بود، فضای صورتی و نارنجی داشت. دور تا دور میزها توسط دختر و پسرهای جوان، اشغال شده بود. میثم از حال و هوای داخلِ کافی شاپ خوشش نیامد، او را یاد پارتی چند شب قبل می انداخت. بوی دود سیگار و عطر و ادکلن هم با یکدیگر مخلوط شده بود و هوا کمی سنگین بود. با شنیدن صدای فلور، به خودش آمد:-اوناهاش، اونجان، ته سالنو رو به میثم گفت:-دیگه سفارش نکنما، اون موهاتم با دستت درست کن، اَهو میثم با خودش فکر کرد، مگر موهایش ایراد داشت؟ همین یک ساعت پیش با ژلی که به تازگی خریده بود، آن را حالت داده بود. به فلور نگاه کرد که چشمانش برق می زد. رد نگاهش را گرفت و به میز انتهای سالن خیره شد. چند دختر و پسر جوان دور آن نشسته بودند، نفسش را بیرون فرستاد و به دنبال فلور به آن سمت رفت. همچنان که نزدیک می شد، نگاهش روی چهره های جوان و آشنا می چرخید، یکی از آنها همان پسرک مو بلند و خوش چهره بود، دیگری هم دخترک خوش اندامی بود که آن شب در آغوشش ولو شده بود. با یادآوری صحنه های زننده ی آن شب، ابرو در هم کشید و از گوشه ی چشم به فلور زل زد. فلور هم دختر جوان را دید، شادیِ دیدنِ دوباره ی بابک، با دیدن آن دخترک رنگ باخت. با خودش فکر کرد:"این ایکبیری اینجا چی کار می کنه؟"و با نگاه دقیقتری که به او انداخت آه کشید. دخترک اصلا زشت نبود. زیبا و جذاب بود. پلک زد و به نسیم خیره شد که با ابروی بالا رفته براندازش می کرد. نسیم با سرخوشی گفت:-به به، عروس خانوم، خوش اومدیبا این حرف، اخمهای میثم در هم شد. به نسیم خیره شد، به دختر باریک اندام و سبزه رویی که حتی آرایش غلیظ چهره اش، کم سن و سالی اش را پنهان نمی کرد. چشم از او گرفت و پسر جوان دیگری خیره شد که با تحقیر به او نگاه می کرد. او را هم شناخت، همان پسرکی که آن شب به فلور گفته بود:"این یکیو قهوه ای نکنی"از اینکه اینجا بین این آدمها بود، حس خوبی نداشت. با حلقه شدن دست فلور دور کمرش، ضربان قلبش شدت گرفت. فلور خندید:-با آقا دومادم اومدمو مستقیم به چشمان درشت بابک زل زد. بابک چشم از او گرفت و به میثم خیره شد. با دیدن اخمهای در هم میثم، او هم چهره در هم کشید. دخترک بدقواره مقابل چشمانش با دوست پسرش آمده بود. آنقدرها هم بی دست و پا نبود انگار. صدای ظریف دخترکی که همراه بابک بود، پنجه به اعصاب فلور کشید:-چه جالب، شِرِک و زنشبابک یکی از ابروهایش را بالا برد:-ئه، درسا؟ فلور با نفرت به دخترک خیره شد. به دنبال جواب دندان شکنی ذهنش را زیر و رو کرد، اما چیزی به زبانش نیامد. با خشم گفت:-از تو بهترمنسیم میانه را گرفت:-بچه ها؟ از راه نرسیده دعوا؟و از روی صندلی بلند شد و یکی از صندلی ها را عقب کشید:-بشین اینجا فلوررو به میثم کرد:-شما هم اونور بشینینفلور خودش را بیشتر به میثم چسباند:-ما کنار هم می شینیمو به سمت صندلی ها رفت و خودش کنار درسا نشست و میثم را روی صندلی نسیم نشاند. نسیم خندید:-بچه پر روو با خنده آن سوی عماد نشست. اخمهای میثم همچنان در هم بود، به خوراکی های روی میز چشم دوخت. فلور سر بلند کرد و به بابک خیره شد که با گستاخی براندازش می کرد. بابک دستش را دراز کرد و ظرف بستنی را به سمت خودش کشید و همانطور که خیره به فلور نگاه می کرد، قاشقی از بستنی سفید رنگ را به دهان گذاشت. درسا متوجه ی نگاه خیره ی بابک شد، دستش را مقابل چشمانش تکان داد:-کجا رو نگاه می کنی؟میثم سر بلند کرد و با دیدن چشمان گستاخ بابک که روی فلور میخ شده بود، نفس را بیرون فرستاد. اصلا انگار بازی کم کم برای او هم جدی می شد. این پسر که بود؟ غیر از یک بچه پولدار خوش گذران که آنقدر شعور نداشت وقتی می خواست به ملاقات دختری برود، دوست دخترش را همراه خودش نیاورد؟ خودش از این پسر چه کمتر داشت؟ پول؟ او که ماهانه اندازه ی حقوق دو کارمند، شاید هم بیشتر درآمد داشت. بابک چشم و ابروی زیبا داشت؟ خوب او مگر زشت بود؟ فقط چاق بود، اما نه به اندازه ی فلور. سر چرخاند و به نیمرخ فلور زل زد، تنها دختری که در این بیست و سه سال قلبش را لرزانده بود. دختر بدی هم نبود، کمی کله شق و لجباز و بی ادب و بی چاک و دهن بود. و ابروهایش را بالا انداخت. اصلا هرچه که بود، شاید می توانست او را سر عقل بیاورد. نباید مثل ماست پشت میز می نشست و فلور را دو دستی تقدیم ان پسر می کرد. پس نه، می رفت سراغ دختری مثل درسا؟ و اینبار به درسا خیره شد که دستش را روی ران بابک گذاشته بود و به آرامی بالا و پایین می کرد. و باز هم از ذهنش گذشت که اگر سراغ درسا نمی رفت، پس سراغ دختری مثل نسیم می رفت؟ و سر چرخاند و به نسیم زل زد و با دیدن نگاه خیره اش، جا خورد. دستی دور کمرش حلقه شد. دست تپل فلور بود. با دیدن دستان تپلش، دلش رفت. دوست داشت خم شود و یک به یک انگشتان دست فلور را ببوسد. دقیقا از کی مهر فلور اینقدر به دلش نشسته بود؟ همان اولین باری که در بی خبری او را در آغوش کشید؟فلور سرش را روی شانه ی میثم گذاشت و گفت:-این عشق منه ها، معرفی نکردم؟و به آرامی پهلوی میثم را فشرد تا به او یاداوری کند بلکه به خودش تکانی بدهد. بابک ابرو بالا انداخت و با تمسخر گفت:-واقعا می خوام بدونم تو این عشقت چی دیدی که اینجوری خاطر خواهش شدی؟و پوزخند زد:-خدا رو شکر از نظر هیکل می تونه رقیب براد پیت باشهصدای خنده ی موذیانه ی چهار دختر و پسر جوان بلند شد. میثم دستش را مشت کرد، فلور اما خوشحال بود. این نشان می داد بابک چقدر احساس حسادت کرده. انگشتش را روی سینه ی میثم کشید:-الان تپلی مده، دلت میاد؟میثم داغ شد. دوران دانشجویی اش، مثل یک فیلم تند از مقابل چشمانش گذشت. دختران همکلاسی اش زیاد دور و برش نمی آمدند. نه اینکه از او خوششان نیاید، او خودش توجهی نشان نمی داد. سن و سال چندانی نداشت و از آخر و عاقبت این دوستی ها می ترسید. می خواست لیسانسش را بگیرد و کارمند شود، عاشق شود و بعد سر فرصت ازدواج کند و در نهایت بچه دار شود. خوب می دانست پدر خوبی می شد، همسر خوبی هم می شد.-تو که ما رو قبول نکردی، واسه خاطرت تپل هم می شدیمبا صدای بابک تکان خورد و افکارش را رها کرد، صدای عصبی درسا را شنید:-واسه خاطر یه بشکه می خوای خودتو تپل کنی؟ پس من اینجا چی ام، بوق؟میثم سرش را خم کرد، سر فلور روی سینه اش بود، معذب شد و به دور و برش نگاه کرد، دختر و پسرهای میزهای بغلی هم وضعیت بهتری نداشتند. صدای نسیم را شنید:-خوب حالا، نیومدیم دعوا کنیمفلور با لبخند به بابک خیره شد:-قراره از این به بعد ما هم تو جمع شما باشیمبابک چشمانش را تنگ کرد:-شما؟ اونوقت چرا فکر کردی من این آقا تپله رو دعوت کردم؟ خودت اگه می خوای بیای تو جمع مشکلی نیست، ولی بی سر خرمیثم لبهایش را روی هم فشرد، از این پسرک مو بلند خوشش نمی آمد. می خواست به هر ترفندی شده فلور را از چنگش بیرون بکشد. فلور گونه اش را به سینه ی میثم چسباند:-آخی، دلت میاد؟ این تپلی عشق منهو سر بلند کرد:-مگه نه میثم؟میثم به چشمان گرد فلور زل زد، دهانش هم نیمه باز بود و صدای خس خس ضعیفی هم به گوش می رسید. باز هم آب دهانش را قورت داد. سجاده و مهر و تسبیح و جا نمازش مقابل چشمانش ظاهر شد. چشم از فلور گرفت و متوجه ی عماد شد که بسته ی سیگاری از جیبش بیرون کشید. باید تصمیمش را می گرفت. نمی توانست فلور را بین این آدمهای گرگ صفت رها کند. اصلا فلور دختر عموی او بود، به اندازه ی نسبتِ پسر عمو بودنش که به گردنش حق داشت. اصلا در توبه همیشه به رویش باز بود. خدا آن بالا بود و نیتش را می دانست. با بیچارگی فکر کرد که هر کسی را می توانست رنگ کند، خدا را که نمی توانست. افکارش را پس زد، دستش را بلند کرد و دور کمر پت و پهن فلور حلقه کرد و نفسش رها شد. در آغوش کشیدن کسی که حسی به او داشت، چه تجربه ی خوبی بود. چشمانش می رفت بسته شود که با صدای بابک تکان خورد:-نا امیدم کردی فلور، آخه این یارو چی داره که رفتی سمتش؟ یه هفته هم به خاطر من صبر نکردیآن حسهای خوب از بین رفت. دل میثم از این تحقیر سوخت. فلور سرش را چرخاند و به بابک زل زد:-اون مال قدیها بوده-قدیمها بازم تکرار میشهدرسا به میان حرفشان پرید:-بابک؟ چی واسه خودت دری وری میگی؟ مگه من اینجا نیستم؟ آخه یه نیگا به این دختره بنداز، ببین چقدر گامبالوئهبابک رو به او گفت:-خفه، زر نزنو دوباره یک قاشق از بستنی اش خورد:-خیل خوب حالا، کشتین خودتونو، و رو به میثم کرد:-ژیگولو، بکش کنار، این دختره صاحبش اومدقند در دل فلور آب شد. پس بالاخره بابک طاقت نیاورد و حرف دلش را زد. سعی کرد خودش را کم کم از آغوش میثم بیرون بکشد. میثم اما آن خلسه را دوست داشت. دلش نمی خواست از دست دهد، حلقه ی دستش را تنگ تر کرد و به فلور محال حرکت نداد، تک سرفه ای کرد:-به اندازه ی کافی به حرفات گوش کردم، یه کلمه حرف حساب نزدی، بستنی تو بخورفلور اخم کرد ودوباره تلاش کرد خودش را از آغوش میثم بیرون بکشد. تیرش به هدف خورده بود، دیگر این آغوش اجباری را نمی خواست. از اول هم نمی خواست. اصلا او را با پسر حاج پرویز صانعی چه کار؟ از هر آنچه که او را به خانواده ی عمویش نزدیک تر می کرد، بیزار بود.بابک قاشق بستنی را در ظرفش رها کرد:-جان؟ پس تو زبون بسته نیستی، جالب شد، خوب می گفتی، گوش می کنمدرسا به بازوی بابک چسبید:-چی کارش داری؟ بابک بازویش را پس کشید و رو به میثم گفت:-ببین گدا گشنه، چند وقته با این دختره آشنا شدی؟ یه هفته؟ چقدر خرجش کردی؟ همه رو فاکتور کن سه برابرشو بهت می دم، دور اینو خط بکش، این مال منهچشمان فلور دو دو زد. درست می شنید دیگر، بابک به خاطر او و در مقابل آن دخترک افاده ای، می خواست با دوست پسر خیالی اش بجنگد. دوباره خودش را تکان داد تا از آغوش میثم خلاص شود، میثم اما باز هم او را در آغوشش نگه داشت و گفت:-پولتو به رخ من نکش، من به اندازه ی خودم دارم، دست از سر این دختر هم بر نمی دارمفلور دوست داشت سر بلند کند و از خوشی میثم را ببوسد. با نگاهی به چهره ی برافروخته ی بابک، قند در دلش آب شد. با خودش فکر کرد یادش باشد از میثم درست و حسابی تشکر کند، بابک را به مرز جنون رسانده بود. صدای درسا باز هم به گوش رسید:-بابک، تو نگفته بودی این دختره واست مهمه، صدای بی خیال عماد حرفش را قطع کرد:-درسا چقدر فک می زنیبابک با غضب گفت:-شنیدی ژیگولو؟ گفتم این دختره صاحاب داره، خوش اومدیمیثم چشمانش را تنگ کرد:-اگه خوش نیومده باشم؟بابک بلافاصله گفت:-باید دید چی واسه عرض اندام داری؟فلور با تقلا بالاخره خودش را از آغوش میثم رها کرد. می خواست به او سقلمه بزند و بگوید بس است، تمام کند. به آنچه می خواست رسید. ناگهان میثم در جواب گفت:-گفتم که من به اندازه ی خودم دارمفلور از زیر میز به کفش میثم ضربه زد. میثم فهمید و به روی خودش نیاورد. بابک با تمسخر گفت:-به چی مینازی بچه گدا؟ یه نگاه به رخت و لباس من بنداز، همه مارک دار، تو چی؟ صدای خنده ی عماد و نسیم روان میثم را به هم ریخت. دوست نداشت اینطور در مقابل فلور تحقیر شود. یکباره دستش را داخل جیبش فرو برد و کیف پولش را بیرون کشید و گفت:-همین الان تو رو با هر چی که اینجا کوفت کردی یک جا می خرم فلور وحشت زده شد. نه، دیگر میثم داشت زیاده روی می کرد. اصلا قرارشون این نبود. از کی تا به حال میثم سر زبان دار شده بود؟نسیم دوباره مداخله کرد:-خیل خوب حالا، صلوات بدین شر بخوابهو دوباره به همراه عماد ریز ریز خندید. میثم اما آنقدر عصبی بود که کیف را گشود و چهار تراول صد تومانی بیرون کشید و روی میز پرت کرد:-این پول چیزایی که خوردی، بقیه شم بده گارسونبابک چشمانش را تنگ کرد، این پسر آنطور که نشان می داد گدا نبود انگار. ظرف بستنی را روی میز سر داد و گفت:-نه بابا، گدا نیستی، خیل خوب فهمیدیم پولداری، دو سه تا تراول صد تومنی انداختی رو میز فکر کردی چه خبره؟ تو و کل خانواده تو می خرمنگاه چند نفر از میزهای بغل به سمتشان جلب شده بود. میثم با خودش فکر کرد که چرا او و فلور هر جا قدم می گذاشتند، یک ماجرا درست می شد. آن هم او که همه ی عمرش بی حاشیه زندگی کرده بود. فلور با نگرانی به میثم خیره شد. چشمش افتاد به نسیم که صورتش گل انداخته بود و چشم از تراولهای روی میز بر نمی داشت. بابک با اخم گفت:-ببین منو، این دختره خیلی لقمه ی گنده ایه، گیر می کنه تو گلوتبا شنیدن این حرف، درسا از پشت میز بلند شد و کیفش را برداشت و رو به بابک گفت:-بی شعور عوضی، بمون ور دل این خیکیو با حرص به سمت در کافی شاپ به راه افتاد. میثم با خشم رو به فلور کرد:-پاشو بریمفلور خواست مقاومت کند، اما بدش نیامد کمی بیشتر بابک را بسوزاند. همه چیز همانطور که می خواست پیش رفته بود. میثم نقشش را عالی بازی کرد. حقش بود به جبران این کمکش، تا دو سه ماه سر به سرش نمی گذاشت. اصلا ناز شصت عمو پرویزش، تا هر چقدر می خواست کتکش بزند. پسرش حسابی او را سربلند کرده بود. از پشت میز بلند شد. نسیم همانطور که به میثم زل زده بود، گفت:-کجا میرین؟ ای بابا، بشینین دیگه، نیومده دعوا شد؟میثم کیف پولش را داخل جیب شلوارش گذاشت و رو به بابک گفت:-تو رو دیگه دور و بر این دختره نبینمو رو به فلور کرد:-بریم زود باشفلور از میز فاصله گرفت، به ارامی به نسیم گفت:-فردا تو مدرسه می بینمتمیثم چرخید، هنوز چند قدم از میز دور نشده بودند که صدای بابک میخکوبشان کرد:-مردش نیستی تپلی، میثم سر چرخاند:-مردش هستم بابک خانومو به موهای بلندش اشاره کرد. صدای خنده ی خفه ای از میز کناری بلند شد. بابک با دندانهای به هم فشرده گفت:-خیل خوب، خبرت می کنم، تو پارتی بعدی بیا ببینیم کی مردشهقلب میثم تکان خورد. پارتی، باز هم از آن پارتیهای مزخرف که دیگر دوست نداشت نظیرش را ببیند. اما نباید کم می اورد و گرنه فلور را از دست می داد، سری تکان داد:-می بینمتو به فلور اشاره زد و هر دو از کافی شاپ خارج شدند......................فلور دستانش را به هم کوبید و رو به میثم کرد به فرمان چسبیده بود، گفت:-وای محشر بود، تو بی نظیری، تو عالی هستی پسر عموی تپلی منو خودش را روی سر میثم انداخت و دستش را دور گردنش حلقه کرد:-جیگرتو من بخورم الهی میثممیثم اما اینبار رنگ به رنگ نشد، فکرش درگیر بابک بود. باید شرش را از سر فلور دفع می کرد.اصلا فلور که برای آن پسرک نبود. و نیم نگاهی به فلور انداخت که آویزانش شده بود و باز هم از ذهنش گذشت این همه دختر خوش اندام دور و بر بابک بود، این دختر چاق را می خواست چه کند؟ این دخرت سهم او باشد، چه می شد مگر؟-خیلی باحالی میثم، اون تراولها رو که انداختی رو میز، حسابی....بابکو سوزوندی، داشت دق می کرد، خیلی به پولش می نازه، ولی حیف چهارصد تومن مفت از دستت رفت،و با ذوق گفت:-بابا اینا که واسه تو پول نیست بچه مایه دارو با کف دست وسط شکم میثم کوبید:-کیف کردم، جبران می کنم واستو ذوق زده ادامه داد:-وای چه شود توی پارتی، این دفه حتما مخشو زدممیثم نفس حبس شده اش را ازاد کرد:-باهات میامفلور میخکوب شد، سر چرخاند:-چی؟میثم بدون اینکه سر بچرخاند، گفت:-گفتم میامسرخوشی از یاد فلور رفت، با غضب گفت:-کجا بیای؟ کار تو دیگه تموم شد، میثم فقط یک کلمه گفت:-میامفلور با حرص گفت:-لازم نکرده بیای، من خل نیستم سر خر با خودم ببرم،میثم فرمان را چرخاند:-گفتم میامفلور جیغ کشید:-گوه میخوری بیای، کجا می خوای بیای؟دستت درد نکنه امروز کار منو راه انداختی، دیگه باهات کاری ندارم، همونجوری که قول دادم از این به بعد از دو متری تو هم رد نمیشممیثم نفس عمیق کشید:-همین که گفتمفلور دیوانه شد. خشم در دلش نشست، پسرعموی احمقش می خواست نقشه هایش را نقش بر آب کند. انگار جدی باورش شده بود که عاشق سینه چاک یکدیگرند. دستش را به کمر زد:-ببین بچه آخ...ند، داری اون روی سگ منو بالا میاری ها، بهت گفتم دیگه تو کارای من فوضولی نکن، فهمیدی یا نه؟ کر که نیستی؟میثم جوابش را نداد. فلور جری شد:-گوسفند، با تو ام، حق نداری دنبال من راه بیوفتی بیای، و وقتی دید میثم جوابش را نمی دهد، به سمتش حمله کرد و با مشت به سر و صورتش کوبید. میثم دستپاجه شد، نزدیک بود تصادف کند، به زحمت ماشین را کنار خیابان پارک کرد. فلور فحش می داد و نعره می کشید:-پدر سگ عوضی، بهت میگم نباید بیای، به تو چه؟ گور به گور شده، دی...ث، میثم نتوانست خودش را کنترل کند از دست فلور عصبانی شد. چرا این دختر احساساتش را نمی فهمید. خودش او را هوایی کرده بود. او که داشت مثل آدم زندگی اش را می کرد، همه ی دغدغه اش این بود که چرا شغل متناسب با رشته اش ندارد، چرا یادش نمی اید معنی دگردیسی چیست. حالا که او را گرفتار کرده بود، می خواست برود سراغ آن مزلف عوضی؟و با این فکر، کنترلش را از دست داد و با یک دست به مچ دست فلور چسبید و با دست دیگر، جناق سینه اش را فشرد و او را به صندلی چسباند. فلور جیغ کشید:-بی شعور، آی دستم شکست، میثم روی صورت فلور خم شد:-آروم میشی یا نه؟ نمیگی چپه می شیم؟فلور با بغض فریاد زد:-دوست ندارم تو بیای تو پارتی، میای گه می زنی به همه چی، گفتم کارم باهات تموم شدهمیثم از میان دندانهای فشرده شده اش، غرید: -اما کار من تازه شروع شدهفلور هوا کم آورد، نمی توانست خوب نفس بکشد، دهانش را باز کرد و سعی کرد نفس عمیق بکشد. میثم متوجه نشد، با عصبانیت گفت:-هر گورستونی که بخوای بری باهات میامفلور بریده بریده گفت:-نمی...برمت، نمی...ذارم...بیایمیثم با حرص دوباره جناق سینه ی فلور را فشرد:-منو روی دنده ی لج ننداز، الان دو سه هفته است دارم دل به دلت میدم، کاری نکن خونه نشینت کنمفلور به زحمت گفت:-وجود...شو... نداریمیثم لب دردناکش را روی هم فشرد، لبش تیر کشید و بیشتر کلافه اش کرد، وجودش را داشت. برای داشتن فلور همه کار می کرد. آن پسرک از خود راضی را هم از پیش رو بر می داشت. نگاهش روی لب نیمه باز فلور ثابت ماند. با خودش گفت فلور را ببو*سد و فکرش را از ان پسرک منحرف کند، شاید نیاز به این همه موش و گربه بازی هم نبود. شاید فلور با این بو*سه به سمتش کشیده می شد. وسوسه ی عجیبی به جانش افتاد. واژه ی گناه در ذهنش رژه رفت. بی اختیار فاصله اش با فلور کم و کمتر شد، ضربان قلبش بالا رفت، اما قبل از اینکه لبش* روی لب* فلور چفت شود، صدای خس خس وحشناک سینه ی فلور، او را بخود اورد، خودش را عقب کشید و دستش را از روی جناق سینه ی فلور برداشت، فلور به سرفه افتاد و بریده بریده گفت:-ازت... متنفرمقلب میثم فرو ریخت، اما این باعث نشد از تصمیمش باز گردد، با او می رفت، مقصدش کوه قاف هم که باشد، با او می رفت.روحی با گریه گفت:-سمیه، به جون خودت همین الان با دو تا گوشهای خودم شنیدم، حاجی بابات رفته پایین پیش زیورِ خیر ندیده، داشت بهش می گفت نمی ذارم آب تو دلت تکون بخورهصدای نگران سمیه درون گوشی پیچید:-راس میگی حاج خانوم؟ مگه زیور تو خونه تنهاست؟ فلور کجاس؟ دو قلوهاش کجان؟روحی لب به دندان گزید تا جلوی گریه کردنش را بگیرد، اما موفق نشد. نالید:-من چه می دونم مادر، با داداشت دو نفری رفتن بیرون، حاجی بابات رفته پایین به زن برادر مرحومش میگه نمیذارم بهت سخت بگذره، اون زنه هم با عشوه می گفت همین که سایه تون اینجا بالای سر منه کافیه، می بینی مادر؟ اینه حال و روز منسمیه عصبی شد:-میثم داره چه غلطی می کنه؟ بهش گفته بودم حواسشو جمع کنه، ور میداره این دختره رو می بره بیرون دَدَر دودور؟این فلور دو روز دیگه میشه یکی مثل مادرشبا صدای ماشین، روحی از روی مبل بلند شد و به کنار پنجره ی مشرف به حیاط رفت. میثم و فلور به خانه بر گشته بودند. روحی با پشت دست اشکهایش را پاک کرد:-سمیه جان داداشت برگشت خونه، الان حاجی باباتم میاد بالا، من قطع می کنم مادرسمیه صدایش را بالا برد:-فردا میرم سراغ میثم ببینم داره چه غلطی می کنه، مگه قرار نبود شر زیورو از سر ما کم کنه، حاج خانوم شما غصه نخور قربونت برم، اگه بدونم اوضاع اینجوریه خودم میرم سراغ این زیور با تیپا میندازمش بیرونروحی دستپاچه شد:-مادر نکنی این کارو، می خوای حاجی بابات عصبی بشه حرمت پدر دختری بینتون از بین بره؟ -حاج خانوم پس دست روی دست بذاریم این زنیکه از راه نرسیده حاجی بابای ما رو از راه بدر کنه؟روحی همچنان سعی می کرد دخترش را ارام کند، همزمان نگاهش روی فلور ثابت ماند که از ماشین پیاده شد و در را به هم کوبید. میثم هم به دنبالش از ماشین پیاده شد:-فلورفلور با دهان نیمه باز نفس می کشید، به شدت تشنه بود و سردردهای عصبی کننده اش شروع شده بود. نیاز به استنشاق بنزین داشت و می دانست مقابل چشمان تیزبین پسرعمویش نمی توانست هیچ غلطی بکند، باید به همان چسب مایع اکتفا می کرد. کف دستش را روی شقیقه ی سمت راستش گذاشت و به سمت ورودی ساختمان رفت. میثم دوباره او را صدا کرد:-فلورفلور جوابش را نداد. میثم به دنبالش دوید:-فلور صبر کنو به یک قدمی اش رسید، فلور سر چرخاند و با غضب گفت:-چیه؟میثم به چشمان متورم فلور زل زد، چشمان دو کاسه ی خون بود. ابرو در هم کشید:-چی شده؟ خوب نیستی؟فلور خواست جواب تند و تیزی به او بدهد که در خانه شان باز شد و حاج پرویز از آن بیرون آمد. فلور با پوزخندی بر لب به او زل زده بود، اخمهای میثم در هم شد. حاج پرویز متوجه ی آن دو شد، بدون اینکه خود را ببازد رو به زیور گفت:-خلاصه زن داداش دیگه سفارش نکنم، همه ی کم و کسری ها رو برای من روی کاغذ بنویس، تو و بچه هات یادگار اون خدا بیامرزینو سر چرخاند و به فلور و میثم خیره شد که با فاصله ی چند قدم از او ایستاده بودند. خشم در دلش نشست، این دو ظرف مدت یک ساعت برگشته بودند، آن همه حرفهایی که آماده کرده بود تا به زیور بگوید با آمدن بی موقعشان، از یادش رفت. با عصبانیت رو به فلور گفت:-اینجوری رفته بودی بیرون، نه؟پشت سر فلور تیر کشید. در این آشفته بازار حوصله ی شنیدن چرندیات حاج عمویش را نداشت. -سلامت کو پس؟فلور با غضب گفت:-سلامحاج پرویز چشمانش را تنگ کرد:-کمتر اون کوفت و زهرماری ها رو به صورتت بمال، دور دهنت پر از لک و پیسه، خیلی شکل و قیافه ی خوبی داری، حالا خودتو دلقک هم می کنی؟میثم با شنیدن این حرف، عصبی شد. تحمل نداشت کسی به فلور حرف نامربوطی بزند. تک سرفه ای کرد:-آرایشش زیاد نیست حاج باباحاج پرویز رو به او براق شد:-تو نمی خواد طرفشو بگیری، خودت با این تی شرتی که چسبیده به تنت آبرو برای من نذاشتی، و به لب کبود شده اش خیره شد، اصلا عذاب وجدان نداشت. پسرش را زده بود تا دیگر در کارش مداخله نکند، اما انگار برایش درس عبرت نشده بود، با عصبانیت ادامه داد:-کجا شال و کلاه کردین رفتین، هان؟ دو تا پسر و دختر عذب و نامحرم هی کجا میرن؟فلور اما از شدت سردرد به مرز جنون رسیده بود، چشمانش تار می دید و حوصله ی شنیدن اراجیف حاج عمویش را نداشت، صدایش بالا رفت:-شما و مامانم محرمیم حاج عمو خان؟و با عصبانیت به سمت در خانه رفت و کفشهایش را از پا خارج کرد و وارد خانه شد. حاج پرویز حیرت زده به زیور زل زد، که قیافه اش دست کمی از او نداشت. از این حاضر جوابی اش خوشش نیامد، منظور این دختر چه بود اصلا؟ نیم نگاهی به میثم انداخت که با پوزخندی بر لب تماشایش می کرد. با صدای بلند گفت:-استغفرالله ربی و اتوب و الیهو "استغفرالله" را آنقدر کش دار ادا کرد که میثم دندانهایش را روی هم فشرد. پدرش از چه استغفار می کرد؟ دیده را ندیده می کرد، یعنی اینقدر آنها را احمق فرض کرده بود؟........................فلور ساندویچ کالباسی که از بوفه خریده بود، به دندان گرفت و رو به نسیم گفت:-چیه؟ چرا اینجوری نگام می کنی؟نسیم با لحن عجیبی گفت:-رو نکرده بودیفلور همانطور که لقمه اش را می جوید، برایش پشت چشمی نازک کرد. -این پسره رو از کجا پیدا کردی؟ فلور با دهان پر گفت:-پسرعمومهو نگاهش موذیانه شد:-دیدی دیروز چه گرد و خاکی به پا کرد؟نسیم حیرت زده گفت:-پسرعموت؟ بعد باهات اومد کافی شاپ؟ تو خودتو به پسرعموت چسبونده بودی و مثل گربه عشوه میومدی؟بینی فلور تیر کشید. دستش را روی تیغه اش گذاشت و سعی کرد نفس عمیق بکشید.-باورم نمیشه، واقعا پسرعموت بود؟فلور چشمانش تنگ شده اش را به نسیم دوخت:-خوب حالا سکته نکن، دیدی که مالی نیست، یه هیکل چاق داره و ....نسیم به میان حرفش پرید:-یه جیب پر از پولفلور با گیجی پرسید:-ینی چی؟نسیم خودش را روی نیمکت سر داد:-احمق ندیدی دیروز چهار تا تراول صدی انداخت روی میز، اونم واسه چیزی که نخورده بودفلور شانه بالا انداخت:-جو گیر شده بود، بابک بدجوری بهش تیکه پرونده بود، اصلا بعد از اینکه ما رفتیم چی شد؟نسیم با هیحان گفت:-بابا یه ساعته منتظرم همین سوالو بپرسی، وقتی رفتین بابک دیوونه شده بود، مدام می گفت این پسره رو آدمش می کنم، اِل می کنم بِل می کنمو با لحن پرسشگری پرسید:-اصلا تو چرا هیجان نداری؟ چرا چیزی نمی پرسی؟فلور دوباره تکه ای از ساندویچ را با دندان جدا کرد و گفت:-اه، یادم ننداز بابا، همه چی بهم ریخت، پسره ی مقدس مآب می خواد دنبالم پاشه بیاد پارتیچشمان نسیم برق زد:-راس میگی؟-آره، حوصله شو ندارم اصلا، بهش گفته بودم همه چی فیلمه، انگار جدی باورش شده که باید حال بابکو بگیرهنسین با سرخوشی گفت:-خوب بیارش پارتیفلور موشکافانه براندازش کرد:-بیارمش که چی بشه؟-تو بیارش کاریت نباشه، احمق طرف چهارصد تومن واسه خاطر رو کم کنی پرت کرد روی میزفلور دست از خوردن برداشت و به نسیم زل زد. نسیم چه مرگش شده بود؟ چهارصد تومان مگر چقدر بود؟ همچین ذوق زده شده بود که انگار چهار میلیارد تومان دیده بود:-خاک تو سر ندید بدیدت کنم، واسه خاطر چهارصد تومن اینجوری خودتو جر میدی؟-برو گمشو بابا، هیچی حالیت نیست، یارو مایه داره، می فهمی یا نه؟فلور بی حوصله شد، اصلا صدای نسیم انگار مثل مته در سرش فرو می رفت. حس می کرد بی دلیل عصبی است و دوست دارد با کسی دعوا کند. با حرص جواب داد:-ینی چی مایه داره؟ به تو چی می رسه آخه، تو که عمادو دارینسیم گوشه ی لبش را بالا فرستاد:-اَه، عماد خسیسه، زیاد خرج نمی کنهفلور دستش را به کمر زد:-تو مگه هر بار پیش من نگفتی عماد خوبه و آقاست و اینجور و اونجوره-ببین همه ی پسرها که هزار تا خوبی رو با هم ندارن، اصلا همین پسرعموی جنابعالی، اسمش چی بود؟ -میثمسری تکان داد:-آره همین آقا میثم، ببین هیکل و قیافه ی درست و حسابی نداره، ولی چقدر پولداره، تازه یه پسر خریه که نمی دونه نباید جوگیر شه تراول بندازه رو میز، خوب اگه اینقدر خره من چرا سواری نگیرم، تو اگه سواری بگیری که اون له میشه بنده خدا، باز منو بگی یه چیزیو به هیکلش اشاره زد. فلور از خشم لرزید، کنایه ی نسیم به هیکلش، او را جری تر کرده بود:-واقعا خری، اون از دنیا عقبه، هیچی نمی دونه، دنیاش نماز و روزه و مسجد و منبرهنسیم پوزخند زد:-آره، تو کافی شاپ دیدم چطوری تو بغلش ولو بودی و اونم که بدش نمیومد-برو بابا واسه من....شعر نگونسیم با اصرار گفت:-اَه آدم باش دیگه، با خودت بیارش من مخشو می زنمفلور با دهان نیمه باز نفس عمیق کشید، باز هم سینه اش خس خس کرد. نسیم با کنجکاوی گفت:-چقدر سینه ات صدای بدی میده، سرما خوردی؟-نمی دونم، چند وقته اینجوری شدم، حالا اینا رو ول کن، چی شد عاشق پسرعموی من شدی؟نسیم خم شد و از داخل کوله پشتی اش، کیف پولش را بیرون کشید و گفت:-ببینو سه تراول صد تومانی را به فلور نشان داد:-همه رو برداشتم، بابک می خواست تراولها رو بریزه تو سطل آشغال، بهش گفتم بده من، چرا می خوای پول بی زبونو بریزی دورچشمان فلور از حدقه درامد. پولهای بی زبان را نسیم برداشته بود؟ حالا با پر رویی هم به او نشان می داد؟ خشم آتشفشانی اش، فوران کرد، یکباره کنترلش را از دست داد و ساندویچ نیم خورده را روی میز رها کرد و به سمت نسیم پرید و با هر دو دست از موی سرش کشید:-رد کن بیادنسیم جیغ کشید:-چی کار می کنی؟توجه چند تن از دختران دبیرستانی به سمتشان جلب شد. نسیم همچنان زیر دستان قدرتمند فلور دست و پا می زد. یکی دو تن از آنها خواستند واسطه شوند و نسیم را از دست فلور نجات دهند، فلور رو به آنها فریاد زد:-گمشین عقبو یکی از دستانش را آزاد کرد و کیف پول نسیم را از دستش کشید و او را به عقب هل داد. نسیم به موی سرش چسبید و ناله زد:-الهی بمیری، چاق بدقواره، وای موهای نازنینمو کندفلور سه تراول صد تومانی را بیرون کشید و با نفرت گفت:-چهارمی کو؟نسیم دهانش را کج کرد:-گه بخورفلور دوباره به سمتش پرید، نسیم جیغ کشید و از پشت میز بلند شد:-خرجش کردم،-غلط کردی، مفت خورو با خودش فکر کرد میثم هیچ چیز نمی دانست، اصلا نمی دانست نباید مقابل دخترها پولهایش را به رخ بکشد. چهارصد تومان پول بی زبان را پرت کرده بود روی میز که بابک را بچزاند، آنوقت نسیم چهارصد تومان را برداشته بود؟ دل خوشی هم از پسرعمویش نداشت، اما از اول هم گفته بود که دلش به حال چهارصد تومانی که از دست داده بود، سوخت. تازه میثم کمکش کرده بود، دوست نداشت کسی اینطور سرش کلاه بگذارد. با عصبانیت گفت:-اون صد تومنو سگ خورد، دفه ی آخری بود اینجوری مثه کفتار پولشو بالا کشیدیانسیم لبهایش را روی هم فشرد:-الهی دستات بشکنه فلورفلور نگاهی به دختران کلاس انداخت که از آنها فاصله گرفته بودند و با نفرت گفت:-خفه شونسیم با پر رویی دوباره روی نیمکت سر خورد:-لا اقل بیارش با من آشناش کن-گمشو-بابا من این همه هواتو نگه داشتم، یادت نمیاد؟ این همه از بابک برات خبر اوردمبرای یک لحظه فلور صورت نسیم را تار دید، چشمانش را بست و دوباره گشود. نسیم با التماس گفت:-مگه نمیگی شده موی دماغت و می خواد باهات بیاد پارتی؟ خوب بیارش و بذارش ور دل من، خودم کاری می کنم دیگه پاپیچت نشه-که بعد پولاشو بکشی بالا؟-نترس تو مثه سگ بالا سرشی پاچه می گیری، حالا اگه هم خواست پولی خرج کنه تو رو سننه، بابک هم برای تو خرج می کنهفلور چیزی نگفت و در سکوت به نسیم زل زد..................میثم داخل حجره پشت میز نشسته بود و با چشمان درخشانش به دو سه دست تی شرت و شلواری که خریده بود، نگاه می کرد. تی شرتها مد روز نبودند، اما از نظر خودش برای رفتن به جشن و مهمانی بد هم نبود. دستی به پیشانی اش کشید و با خودش فکر کرد برای کنترل فلور مجبور بود اینها را بپوشد. نگاهش روی تی شرت سورمه ای رنگ چرخید. از آن تی شرتهای جذب بود، سر خم کرد و به شکم برآمده اش زل زد. اخمهایش در هم شد. نفس عمیق کشید و شکمش را داخل فرستاد، شاید بهتر بود چند کیلو وزنش را کم کند، اگر همینطور پیش می رفت، هیکلش مثل فلور می شد و به یاد جر و بحث دیروزش با او افتاد و اخمهایش در هم شد. نفس حبس شده اش را آزاد کرد و شلوار لی سنگشور را از روی میز برداشت و برانداز کرد. روی زانو اش جای پارگی بود. آنقدر برای خریدش عجله داشت که متوجه ی پارگی اش نشد. مدل شلوار همین بود، او که صد سال سیاه چنین شلوار پاره ای نمی پوشید. رویش را نداشت تا پسش دهد، با خودش گفت به خیاط می سپارد آن را رفو کند. با صدای آشنایی، شلوار را روی میز رها کرد:-سلامنگاه میثم روی چهره ی گرد سمیه ثابت ماند. از پشت میز بلند شد:-سلام، خوبی ابجی خانوم؟ راه گم کردیسمیه با احتیاط پرسید:-حاجی بابا نیست؟میثم چانه بالا انداخت:-نه، رفت تا پیش حاج یوسف، فکر نکنم تا ظهر بیاد، کارش داشتی؟سمیه به تنها صندلی حجره رفت و روی آن نشست:-نه، بهتر که نیست، با خودت کار دارمو نگاهش روی تی شرت و شلوارهای روی میز، ثابت ماند:-اینا چیه؟ خرید کردی؟-اینا؟ آره برای خودم خریدم، لباس نداشتمسمیه چشم از آنها گرفت و گفت:-میثم تو به فکر جریان حاجی بابا و زیور هستی یا نه؟میثم ابروانش را بالا فرستاد. دلیل آمدن خواهرش همین بود، آمده بود در مورد آن دو صحبت کند:-حواسم بهشون هستسمیه چشمانش را درشت کرد:-همین؟ فقط حواست بهشون هست؟-پس چی کار کنم؟-ینی چی میثم؟ خودتو زدی به اون راه؟ دو روز دیگه زیور میاد به حاجی میگه عقدم کنمیثم اخم کرد:-نه، نمی گه، نمی تونه بگه، حاجی زیر بار نمیره-اگه رفت چی؟-نمیره-گفتم اگه رفت-اگه رفت؟ خوب اگه رفت مجبورش می کنیم طلاقش بدهسمیه با عصبانیت گفت:-طلاقش بده؟ میثم این زنه به همین راحتی طلاق نمی گیره،یه چیزی از حاجی بابا می کنه می برهذهن میثم به سمت پارگی شلوار کشیده شد، شاید هم بهتر بود همانطور آنرا می پوشید، پارگی اش توی چشم نبود. اینطوری خیلی بیشتر امرزوی به نظر می رسید.-دیروز حاج خانوم زنگ زده بود مثه ابر بهار گریه می کرد، می گفت تو و فلور رفتین بیرون و حاج بابا هم سریع رفته پایین پیش زیور، بخداوندی خدا قسم اگه کارد به استخونم برسه میرم زیور و بچه هاشو از خونه پرت می کنم بیرونبا شنیدن این حرف، میثم تکان خورد. پرتشان می کرد بیرون؟ فلور را؟ بعد تکلیف فلور چه بود؟ اواره ی کوچه و خیابان می شد؟ اخمهایش در هم شد:-شما این کارو نمی کنی آبجی خانوماینبار نوبت سمیه بود که تکان بخورد:-چرا؟-این کار خوبی نیست، می خوای یه زن و سه تا بچه رو بندازی بیرون که چی بشه؟-پس مادر ما هوو دار بشه؟-نمیشهصدای سمیه بالا رفت:-میشه، حالا می بینی، این خط و این نشونمیثم به هم ریخت، سمیه نمی گذاشت فکرش متمرکز شود، در آن بلبشو به یادش آمد کرم مو نخریده، از همانها که فلور به سرش زده بود. برای همین دیروز به موهایش ایراد گرفت و گفت به هم ریخته است، ژل زده بود، ژل خوب نبود. همین حالا می رفت کرم می خرید، البته اگر سمیه اجازه می داد و بیش از این با حرفهای بی سر و تهش اعصابش را خط خطی نمی کرد.-گوشت با منه یا نه؟ ما به تو گفتیم کاری کن حاجی بابا از زیور فاصله بگیره، تو بدتر کاری می کنی اینا با هم تنها بشن؟یکباره میثم با خشم به خواهرش چشم دوخت:-آبجی من نباید مدام به ساز شماها برقصم که، خودتون میبرین و می دوزین تن من می کنین، اگه قراره این مشکلو من حل کنم، یه ذره امون بدین، من ده تا دست و پا و چشم که ندارم، یکی یکی دیگه، با شر و ور گویی که کاری از پیش نمیره، سمیه حیرت زده شد:-میثم چرا اینجوری حرف می زنی؟میثم اب دهانش
مطالب مشابه :
رمان دگردیسی از mahtabi22 قسمت هشتم
رمان ♥ - رمان دگردیسی از mahtabi22 قسمت هشتم - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان
رمان دگردیسی 4
رمــــان ♥ - رمان دگردیسی 4 - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو دانلود رمان عاشقانه|بیست رمان
رمان دگردیسی 12 و آخر
رمــــان ♥ - رمان دگردیسی 12 و آخر - میخوای رمان بخونی؟ دانلود رمان عاشقانه|بیست رمان
دانلود رمان بهادر
دانلود رمان بهادر از maryammoayedi فرمت pdf نام کتاب : بهادر. نام نویسنده : maryammoayedi کاربر انجمن نود و
دانلود رمان گرگینه
بـــاغ رمــــــان - دانلود رمان گرگینه - همه مدل رمان را در اینجا بخوانید و دانلود کنید
دانلود رمان پریچهر
رمان رمان ♥ - دانلود رمان پریچهر - رمان ایرانی,رمان رمان رمان,دانلود رمان دگردیسی.
برچسب :
دانلود رمان دگردیسی