قسمت 26 تا 30 عشق زیر خاکستر
ـ چرا که نه اگه به ما افتخار بدهند من که از خدا می خواهم.
آقای رضوانی و افسانه خانم با اصرار همگی را به منزل شان بردند و شب شادی را در کنار یکدیگر سپری کردند. افسانه خانم به پدر و مادرش تلفن زد و تمام ماجرا را تعریف کرد و آنها را نیز برای صرف ناهار فردا دعوت نمود بعد با خانواده آقای رضوانی تماس گرفت و آنها را نیز دعوت کرد و بدین ترتیب میهمانی باشکوهی ترتیب دادند.
شب به نیمه رسیده بود که خانم امجد رو به تینا و شروین کرد و گفت:
ـ خب دیگه بچه ها بهتره زحمت رو کم کنیم.
حاج آقا و حاج خانم هر دو با مهربانی گفتند:
ـ امیدواریم حتما توی رشت شما رو زیارت کنیم.
ـ باید به ما قول بدهید که هر موقع تشریف می آورید رشت به ما هم سری بزنید.
خانم امجد به آن ها قول داد که حتما به دیدنشان خواهند رفت. از خانواده سه نفری آقای رضوانی خداحافظی نمودند و قبل از آن که اتومبیل را به حرکت درآورند افسانه خانم گفت:
ـ فردا دیر نکنید، از اول صبح منتظرتان هستیم.
خانم امجد با خوشرویی گفت:
ـ باشه حتما. خدمت می رسیم.
روز بعد از میهمانی آقای رضوانی و افسانه خانم، خانم امجد و تینا و شروین به سوی شهر رشت حرکت نمودند.
خانم امجد نیمی از مسیر را درون اتومبیل تینا نشست و با او همسفر شد و نیمی دیگر را با شروین به سوی شهر رشت رهسپار شد.
خانم و آقای نیک نام بی صبرانه منتظر ورود میهمانانشان بودند و ننه صغری مرتب به غذاها و دسر سرکشی می کرد تا مطمئن شود همه چیز کاملا آماده است.
هوا کاملا تاریک شده بود که تینا و همسفرانش بعد از دو روز وارد شهر رشت شدند. خانم امجد با لذت به مناظر اطراف می نگریست و ناگهان چهره اش در هم کشیده شد و غم در چهره اش نشست و با حسرت گفت:
ـ جای شیدا خالیست اون همیشه عاشق استان گیلان بود.
شروین دلسوزانه مادرش را نگریست و گفت:
ـ مامان خواهش می کنم شیدا رو فراموش کن اون دیگه کتاب زندگیش بسته شده شما با فکر کردن به شیدا جز این که خودتونو عذاب بدید کار دیگه ای نمی کنید باید هر دومون بپذیریم که این خواست خدا بوده که شیدا در بین ما نباشه پس چه غصه بخوریم و چه نخوریم اون دیگه برنمی گرده پیش ما...
خانم امجد نیشخندی زد و گفت:
ـ برای تو گفتن این جمله خیلی راحته اما برای یه مادر مشکله که بتونه فرزندش رو فراموش کنه حتی اگه اونو برای همیشه از دست داده باشه.
ـ پس می خواهید چکار کنید مدام بنشینید و حسرت از دست دادنش رو بخورید؟
ـ شاید تنها کاری باشه که می تونم بکنم.
ـ اگر فکر می کنید این کارتون درسته، باشه من حرفی ندارم پس هر کاری که از دستتون برمی یاد کوتاهی نکنید این قدر غصه بخورید تا خودتون رو از بین ببرید.
شروین با دلخوری به مناظر اطراف نگریست و گفت:
ـ نگاه کنید این طبیعت زیبا رو ببینید. چرا به جای لذت بردن از این مناظر زیبا می خواید حسرت بخورید. چرا می خواهید حالا که بعد از سالها از شر همسری جفاکار و بدکاره رها شدید حالا که اون دیگه نیست تا آزار و اذیتتون کنه چرا خودتون اسباب عذاب کشیدن خودتونو فراهم می کنید؟ شیدا نیست تا دیگه از این مناظر لذت ببره شما که هستید شما چرا لذت نمی برید؟ پس فرق بین شما که زنده هستید با شیدا که دیگه بین ما نیست چیه؟
خانم امجد اشک در چشمانش نشست و گفت:
ـ تو اصلا حال منو درک نمی کنی هر چند بهت حق می دم هنوز ازدواج نکردی و اولاد نداری تا بدونی تا بفهمی که هر پدر و مادری تمام لذایذ دنیا را برای فرزندشون می خوان بهترینهای دنیا رو برای بچه هاشون می خوان و بهترین آرزوها رو برای اولادشون آرزو می کنند. تو منو سرزنش می کنی که چرا هر جا که می رم هر چی رو که می بینم و هر چی رو که می خورم به یاد شما می افتم برات دعا می کنم از صمیم قلب دعا می کنم که هیچ وقت داغ فرزند نبینی که بدترین درده، زجرآورترین عذابیه که هر پدر و مادرری ممکنه بهش مبتلا بشه مثل تبری می مونه که ریشه پدر و مادر رو می خشکونه.
شروین همانطور که اتومبیل تینا را تعقب می کرد گفت:
ـ ببخشید ناراحتتون کردم.
ـ عیبی نداره.
ـ باور کنید منظور بدی نداشتم فقط وقتی که می بینم عذاب می کشید نمی تونم طاقت بیارم به خدا صدای بغض آلودتون دیوونه ام می کنه. تو رو خدا یه کمی به فکر خودتون باشید.
ـ باشه عزیزم. حواست رو جمع کن تینا رو گم نکنی.
ـ حواسم جمعه.
بالاخره تینا مقابل ویلا اتومبیل را متوقف ساخت. خانم امجد و شروین تیز از اتومبیل پیاده شدند قهوه ای و مشکی همچون همیشه واق کنان به سوی شان دویدند. خانم نیک نام و دکتر با شنیدن صدای واق سگها از جا برخاستند. خانم نیک نام ننه صغری را صدا زد و گفت:
ـ ننه صغری همه چیز آماده است؟
ـ بله خانم.
ـ بسیار خب اومدند دوست دارم سنگ تمام بگذاری.
ـ چشم خانم.
دکتر با مهربانی به ننه صغری نگریست و گفت:
ـ امشبی رو تحمل کن از صبح فردا زینت می یاد تا توی کارها کمکت کنه.
ننه صغری لبخندی زد و گفت:
ـ بهتون گفتم احتیاج نبود یه نفر دیگه رو استخدام کنید. هنوزم می تونم از پس کارها بربیام.
خانم نیک نام همانطور که به طرف در سالن می رفت گفت:
ـ دیگه وقتش رسیده شما بیشتر استراحت کنید، اما دوست دارم همیشه دست پخت تو رو بخورم، دست پختت رو با دست پخت بهترین آشپزها هم عوض نمی کنم چون تو بهترینی.
ننه صغری لبخندی از رضایت زد و گفت:
ـ باشه دخترم خودم همیشه آشپزی می کنم.
خانم و آقای نیک نام از سالن خارج شدند و صمیمانه به تازه واردین خوش آمد گفتند و به داخل سالن مشایعت نمودند. تینا با دیدن ننه صغری با سر و صدا به طرفش رقت و او را در اغوش گرفت و چندین بوشه پیاپی از گونه چروکیده پیرزن ربود. خانم امجد رو به تینا و ننه صغری کرد و به خانم نیک نام گفت:
ـ معلومه تینا جون ننه صغری رو خیلی دوست داره.
خانم نیک نام در حالی که عاشقانه به دخترش می نگریست گفت:
...
- بله. چون ننه صغری تینا رو بزرگ کرده و حق مادری به گردنش داره.
خانم امجد لبخندی زد و گفت:
- شیدا هم خیلی از ننه برام تعریف میکرد. اونم ننه رو خیلی دوست داشت.
خانم نیکنام با تاسف سری تکان داد و گفت:
- بله همینطوره. خدا رحمتش کنه. طفلی خیلی زود از بین ما رفت.
تینا با صدای بلند خطاب به خانم امجد گفت:
- شیوا خانم ننه صغری منو دیدید؟
- بله.
- حالا متوجه شدید چرا انقدر تعریفش رو میکنم؟
- بله. حق با توست. ننه صغری واقعا چهره دوست داشتی و دلنشینی دارند.
ننه لبخندی زد و گفت:
- خیلی ممنون خانم. بفرمایید تا اگر تینا منو رها کنه من ازتون پذیرایی کنم!
تینا بوسه ای از گونه اش ربود و گفت:
- به خدا انقدر دلم برات تنگ شده بود که دوست ندارم رهاتون کنم.
دکتر رو به خانم امجد کرد و گفت:
- هر وقت تینا خواست بره خونه شوهر باید ننه رو سر جهزیه اش بگذارم و بهش بدیم ببره.
چهار روز از ورود تینا و مهمانانش به ویلا میگذشت و در روزهای سپری شده اغلب ساعات همراه خانم امجد و شروین برای گردش اطارف شهر رشت بیرون از منزل بودند. از روزی که وارد شهر رشت شده بودند باران بیوقفه باریده بود و تینا فرصت نیافته بود تا همراه خانم امجد و شروین به اسب سواری بروند.
روز پنجم بالاخره خورشید خانم چهره نورانی اش را به مردم شهرستان رشت نمایان ساخت و باعث خوشحالی تینا گشت. فورا از مش رجب خواست تا اسبها را برای سواری آماده نماید. خانم امجد وقتی از تصمیم تینا مطلع شد، خندید و گفت:
- من از سواری با اسب میترسم. نمیتونم.
تینا مصرانه گفت:
- من به شما اطمینان میدم که هیچ ترسی نداره.
- آخه من سوارکاری بلد نیستم.
شروین خندید و گفت:
- مگه قراره تو مسابقان اسب دوانی شرکت کنید؟
- باشه، نمیتونم اسب رو کنترل کنم.
تینا مشتاقانه گفت:
- شما قبول کنید که بیاید من خودم اسبسواری رو بهتون یاد میدم.
دکتر همانطور که همراه خانم نیکنام از جا برمی خاستند تا به بیمارستان بروند گفت:
- سوارکاری تینا بیسته، به اون اطمینان کنید.
خانم امجد با مهربانی به تینا نگریست و گفت:
- به تینا اطمینان دارم اما مسئله اینجاست که به توانالیی خودم اطمینان ندارم.
شروین خندید و گفت:
- شما اتومبیل رو میرونید از سوارکاری با اسب میترسید؟
خانم امجد خندید و گفت:
- خوب وقتی سوار اتومبیل میشم میدونم که پدال گاز و ترمز زیر پامه.
تینا با صدای بلند خندید و گفت:
- تنها فرق اسب با اتومبیل همینجاست. توی اتومبیل پدال گاز و ترمز زیر پاتونه اما توی اسب سواری توی دستتونه. فقط کافیه دهنه اسب رو بکشید میایسته و ترمز میکنه با تکان دادن دهنه و گفتن هی اسب با سرعت میدوه و گاز میده.
دکتر به تینا اشاره کرد و گفت:
- خیلی خب، دیدید چقدر راحت اتومبیل و اسب رو با هم مقایسه کرد؟ سوارکاری با اسب هم به همین راحتیه.
خانم امجد با دلهره گفت:
- اما میترسم با سوارکاری که میکنم آبروریزی کنم.
شروین از جا برخاست و گفت:
- مامان دیگه اما و اگر نیار. بلند شو باید از همین امروز تمرین اسب سواری رو شروع کنی.
خانم امجد به شروین نگریست و گفت:
- آخه...
- آخه دیگه نداریم. لطفا بلند شید، حیف نیست تو این هوای بهاری و آفتابی میخواهید توی خونه بمونید؟
خانم نیکنام گفت:
- باور کنید اگر کارم زیاد نبود دوست داشتم میتونستم با شما به سواری بیام.
تینا گفت:
- امروز کارتونو تعطیل کنید...
دکتر دست خانم نیکنام را گرفت و گفت:
- خانم عجله کن تا تینا تو رو هم اغفال نکرده زودتر بریم.
تینا خندید و گفت:
- اونی که مامانم رو اغفال کرده و ازش بله رو گرفته شمایید نه من آقا!
دکتر عاشقانه به همسرش نگریست و به شوخی گفت:
- از کجا میدونی که مامانت منو اغفال نکرده خانم؟!
- مطمئنم که شما مامانم رو اغفال کردید.
ننه وارد شد و درحالی که دستانش را با حوله کوچکی خشک میکرد گفت:
- فعلا اونی که اغفال شده منم مادر!
بعد رو به دکتر کرد و گفت:
- پس این خدمتکار جدیدتون کجاست؟
دکتر که متوجه منظور ننه شده بود خندید و گفت:
- مطمئنم هر جا که باشه تا یک ساعت دیگه سر و کله اش پیدا میشه.
- چند روز پیش هم همینها رو بهم گفتید.
دکتر با خوشرویی گفت:
- چشم امروز تماس میگیرم ببینم چرا نیومده. اگه دیدم نمیاد یکی دیگه رو پیدا میکنم.
دکتر رو به خانم نیکنام که در حال گفتگو با خانم امجد و شروین بود کرد و گفت:
- خانم نمیایید؟ حسابی دیرمون شده.
- باشه تا اتومبیل رو روشن کنی اومدم.
آقای نیکنام از خانم امجد و بقیه خداحافظی کرد و از سالن خارج شد. خانم نیکنام رو به شروین و تینا کرد و گفت:
- ببینم امروز به شیوا جون چقدر سوارکاری یاد میدید!
به طرف سالن رفت و گفت:
- شیوا جون اگر دوست داشتی سری هم به ما بزن.
...
خانم امجد خندید و گفت:
- شما برام دعا کنید اگه از دست این دوتا جون سالم به در بردم حتما میام.
خانم نیکنام خندید و گفت:
- اما من مطمئن نیستم که بتونید از چنگ اونها فرار کنید.
خانم و آقای نیکنام از ویلا خارج شدند. تینا دست خانم امجد را گرفت و گفت:
- زود باشید، بهتون قول میدم که عاشق سوارکاری میشید.
خانم امجد به ننه که آنها را مینگریست گفت:
- برام دعا کنید صحیح و سالم برگردم.
ننه گفت:
- به تینا اعتماد کنید و هرکاری که بهتون میگه انجام بدید.
خانم امجد همراه تینا و شروین از ویلا خارج شد و به سوی اصطبل رفتند. مش رجب اسبهارا زین کرده و آماده کرده بود.
خانم امجد زمانی که اسبهارا دید گفت:
- نمیشه من کناری بایستم و سواری شما رو تماشا کنم؟
تینا خندید و گفت:
- نه اصلا امکان نداره، زود باشید سوار این یکی بشید. این مال مامانه، اسمش طوفانه.
خانم امجد گفت:
- لابد اون یکی هم متعلق به پدرته و اسمش تورنادوست.
تینا خندید و گفت:
- البته نصفی اش درست بود چون اون اسب سیاه متعلق به پدرمه و اسمش صاعقه است.
خانم امجد به طرف طوفان رفت و دهنه او را گرفت و گفت:
- شروین چرا ایستادی من رو نگاه میکنی؟ بیا کمکم کن.
شروین به طرف مادرش رفت و به او کمک کرد تا سوار اسب شود. بعد خودش نیز دهنه صاعقه را گرفت و گفت:
- مامان دهنه اسب رو میخوام رها کنم، دیگه خودتون باید کنترلش کنید.
خانم امجد با ترس و دلهره تقریبا فریاد کشید:
- نه ولش نکنی...
شروین خندید و گفت:
- نکنه انتظار دارید من دهنه اسبتونو بگیرم و راه ببرم؟
خانم امجد درحالی که محکم یال اسب را گرفته بود گفت:
- آره، چه اشکالی داره؟
شروین خندید و گفت:
- اونوقت ساعتی چقدر کرایه به من و اسب میدید؟
خانم امجد متوجه منظورش شد و گفت:
- هر چقدر که کرایه اش باشه، هر چقدر که بقیه میگیرند به تو هم میدم.
تینا سوار تندر شد و گفت:
- آقای امجد شما دهانه اسب رو بدید به من و خودتون سوار شید.
شروین دهانه را دست تینا داد و به مادرش گفت:
- مامان یال بدبخت رو کندی! چرا اینجوری یالش رو گرفتی؟
خانم امجد به شوخی گفت:
- میشه بفرمایید باید کجا رو بگیرم؟ مثل این که دهانه دست شماهاست!
تینا خندید و گفت:
- بیاید من دهانه اسب رو میدم به شما.
بعد ادامه داد:
- خب حالا با پاهاتون بزنید به پهلوی اسب تا شروع به حرکت کنه.
خانم امجد چند بار آهسته تکرار کرد و پایش را به پهلوی طوفان زد اما اسب از جایش تکان نمیخورد.
خانم امجد متعجب به تینا که میخندید نگریست و گفت:
- پس چرا تکون نمیخوره؟
شروین با صدای بلند خندید و گفت:
- تینا خانم گفت پاهاتون رو بزنید به پهلوی اسب، نه که پهلوشو ناز کنید!
- آخه گناه داره. میترسم محکم بزنم دردش بیاد.
شروین دوباره خندید و گفت:
- نترسید، آدم نیست که کلیه درد بگیره. بزنید.
خانم امجد ضربه محکمی به پهلوی طوفان زد و طوفان ناگهان از جا کنده شد و شروع به دویدن نمود. شروین گفت:
- نگفتم انقدر محکم بزن!
خانم امجد وحشت زده فریاد میکشید و کمک میخواست.
- تینا جون اینو نگهش دار، میخوام پیاده بشم.
تینا به سرعت تندر را به حرکت درآورد و به دنبال خانم امجد روان شد و دهنه ی طوفان رو گرفت و آن را متوقف ساخت.
خانم امجد با چابکی از روی اسب به زمین پرید و گفت:
- همینقدر برام کافی بود.
بعد با زانوانی لرزان به سوی نرده ها رفت و به روی زمین نشست و به نرده چوبی تکیه داد. شروین نیز به آنها رسید و متعجب به مادرش نگریست و پرسید:
- پس چرا از اسب پیاده شدید؟
- محاله که دوباره سوار بشم. همین قدر هم برای هفت پشتم کافی بود.
شروین خندید و گفت:
- اما به نظرم شما خیلی خوب از عهده اش بر اومدید اگه هر کس دیگه ای جای شما بود خورده بود زمین.
خانم امجد به شوخی گفت:
- بیخود زبون نریز، محاله که دوباره گول شما رو بخورم.
شروین و تینا با خانم امجد شوخی میکردند و میخندیدند که ناگهان تینا چشمش به مرد جوان افتاد. مدتها بود او را ندیده بود.
مرد جوان در فاصله دورتر از آنها ایستاده و به آنها مینگریست و تا تینا را متوجه خودش دید با تکان دادن سر به او سلام کرد. تینا نیز با تکان سر جواب او را داد که از نگاه شروین پنهان نماند و او نیز به سویی که تینا مینگریست نگاه کرد و مرد جوان را دید که به طرف آنها می آید.
با اشاره سر به تینا گفت:
- ایشون رو میشناسید؟
- بله توی ویلای کناری زندگی میکنن.
مرد جوان به طرف آنها آمد و با صدای بلندی سلام کرد و گفت:
- سلام، روزتون بخیر.
خانم امجد از روی زمین برخاست و به طرف او برگشت. تینا و شروین همانطور که سوار اسب بودند جواب سلام او را دادند.
خانم امجد با خوشرویی گفت:
- سلام پسرم
کیوان گفت:
- داشتم به اسب سواری شما نگاه می کردم خدا خیلی بهتون رحم کرد که اسب شما رو به زمین نزد
خانم امجد به تینا و شروین اشاره کرد و گفت:
- به این دو تا بگید که با اصرار زیاد می خواهند به من اسب سواری یاد بدهند
کیوان نگاه دقیقی به چهره ی زیبای شرورین انداخت و پرسید :
- شما خودتون اسب سواری بلدید ؟
شروین نگاهی به صاعقه انداخت و همانطور که با دست گردن بلند و زیبای اسب را نوازش می داد گفت :
- نه زیاد
کیوان به تینا نگریست و گفت :
- امیدوارم شما اسب سواریتون مثل ماشین سواریتون نباشه
تینا که متوجه شد کیوان درباره ی آخرین باری که همدیگه را دیده بودند حرف می زد گفت:
- مطمئن باشید هم سوارکاریم و هم رانندگیم هر دو بیسته
کیوان خندید و گفت :
- لابد بیستی که دو طرفش خط تیره داره و دوش هم پریده
تینا با شیطنت به کیوان نگریست و گفت :
- گمونم شما هم مردم آزاریتون بیسته مگه نه
شروین که از حضور کیوان و گفتگوی آنها ناراضی به نظر می رسید با بی حوصلگی گفت :
- تینا خانم شما به من و مادر قول داده بودی که سوارکاری یادمون می دید
خانم امجد بلافاصله گفت:
- نه نه دیگه من سوارکاریم فول فول شد شما خودت یاد بگیر بیخودی پای منو وسط نکش
تینا رو به خانم امجد کرد و گفت :
- شما تشریف بیارید سوار شید من بهتون قول میدم دیگه تکرار نمی شه
خانم امجد مصرانه دستش را به علامت منفی تکان داد و گفت :
- نه دیگه محاله دوباره امتحان کنم
کیوان همانطور که از پشت نرده ها به آنها می نگریست گفت :
- به نظر من بهتره که این خانم رو مجبور به سوار کاری نکنید از چهره اش مشخصه که خیلی ترسیده
خانم امجد در تایید حرف کیوان گفت :
- اگر تینا جون به موقع خودش رو به من نمی رسوند می خواستم خودمو به روی زمین پرت کنم
تینا که به حرف های خانم امجد گوش می داد گفت:
- باشه دیگه اصرار نمی کنم
خانم امجد رو به شروین کرد وگفت:
- تو به شروین سوارکاری یاد بده دیگه از من این کارها گذشته
تینا آرام با پاهایش به پهلوی تندر زد و در حالی که تندر به حرکت در آمده بود گفت:
- بسیار خوب پس ما رفتیم
شروین نیز به تبعیت از تینا با پاهایش به پهلوی صاعقه کوبید وگفت:
- اما مامان از این که همراه ما نیومدی پشیمون میشی
خانم امجد خندید و با صدای بلند به آنها که دور میشدند گفت:
- اتفاقا از این که همراهتون اومدم پشیمون شدم
کیوان با نگاه تینا و شروین را که آرام آرام از آنها دور میشدند را بدرقه کرد وخطاب به خانم امجد گفت:
- منم باید برم دنبال کارم ، اگه کاری هست که براتون انجام بدم خوشحال میشم
خانم امجد از او تشکر کرد و کیوان از او خداحافظی کرد و به سوی ویلا رفت
خانم امجد به سوی تینا وشروین که آرام آرام به سوی جنگل می رفتند نگریست بعد پیاده به سوی ویلا برگشت
کمی آن طرف تر جوانی سوار بر اسبش از پشت ویلای بلوط وحشی به سرعت به سوی جنگل می تاخت تینا وشروین آرام آرام به سوی جنگل می رفتند
تینا پرسید:
- قبلا شما سواری کرده بودید
- بله یکی دوبار تو پیست
تینا گفت:
- از بچه گی عاشق سوار کاری بودم
شروین مشتاقانه به نگریست وگفت:
- زمانی که با سرعت به دنبال مادرم میرفتید کاملا مشخص بود که چقدر تو سوارکاری ماهرید
تینا لبخندی زد و گفت:
- چون از بچه گی تعلیم دیدم واستادی همچون پدرم داشتم
شروین حیرت زده گفت:
- دکتر!
- بله بهش نمیاد؟!
- راستش من همیشه فکر میکردم که پدرتون از صبح تا شب توی بیمارستان به مداوای بیمارانشون میپردازند فکر نمی کردم که ایشون وقتی هم برای چنین کارهایی داشته باشند؟
تینا با حرکت سر حرف او را تایید کردو گفت:
- بله حق با شماست پدر اغلب ساعات توی بیمارستان یا مطبشونند اما زمانی که فرصت داشته باشند همیشه سه نفری همراه مادر به اسب سواری در مناطق اطراف میپردازیم
شروین با حسرت گفت:
- قدر پدر و مادرتون رو بدونید از زمانی که من خودم رو شناختم پدر ومادرم هیچ موقع این قدر که پدر ومادرتون باهم صمیمی اند رابطه صمیمانه ای با همدیگه نداشتند
شروین آهی کشید وادامه داد:
- پدرم همیشه دل مشغولی خودش رو داشت اغلب شب ها مست و لایعقل می اومد خونه تازه اون موقع بود که با مادرم شروع به بحث و دعوا میکرد پدرم مدام از مادرم بهانه میگرفت اما مادرم زنی صبور وباگذشته وقتی که میدید که من وشیدا هردو وحشت زده به اونها مینگریم با التماس به پدرم، ازش میخواست که دیگه فریاد نکشه اما پدرم بدتر میکرد و بلند تر فریاد میکشید اون مرد لجباز و یکدنده ای بود هر وقت مادرم بهش حرفی میزد درست برعکس خواسته مادرم عمل میکرد
تینا متعجب پرسید:
- پس چرا شیوا خانوم حاضر شد تا با پدرتون همچنان به زندگی مشترکشون ادامه بده
- فقط به خاطر من وشیدا چون معتقده که اون حق نداره به صرف اینکه با پدرم تفاهم ندارند ما رو از داشتن پدر محروم کنه
- اما شیدا می گفت پدرتون نسبت به شماها هم بی تفاوت بوده و شبها خیلی دیر به خونه بر می گشته و گاهی اوقات اصلا به خونه نمی اومده
شروین با تاسف سری تکان داد و گفت :
- شیدا راست گفته بود با تمام اینها مادرم همیشه می گفت همین قدر که سایه ی پدر بالای سرتونه بهتر از اینه که اصلا تو زندگیمون نباشه درسته مادرم زن زیاد معتقد و مقیدی به دین نیست اما حساسیت های زیادی نسبت به حفظ زندگی زناشویی اش داشت
در این هنگام ناگهان صدای شلیک گلوله ای از نزدیکی های مکانی که آنها بودند باعث شد تا اسب ها بترسند و رم کنند تینا ماهرانه تندر را کنترل کرد اما صاعقه به سرعت به سوی اعماق جنگل تاخت و کمی آن طرفتر شروین را به زمین کوبید و بعد خودش دور شد
تینا هراسان به سوی شروین رفت و از روی اسب به زیر پرید و بالای سر شروین که ناله می کرد رفت پرسید :
- شما زخمی شدید ؟
- نه فکر نمی کنم چیز مهمی باشه
در این هنگام صدای شیهه ی اسبی تینا را متوجه آن طرف نمود دو مرد سوار بر اسب به طرفشان می رفتند یکی از آنها پرسید:
- اون اسبی که داشت به تاخت از این جا دور می شد مال شما بود؟
تینا گفت :
- بله
مرد به سوی شروین نگریست پرسید :
- شما زخمی شدید ؟
- نه گمون نمی کنم
تینا با دلخوری پرسید :
- شما شلیک کردید ؟
مرد حیرت زده گفت :
- نکنه اسب از صدای شلیک گلوله ترسیده و رم کرده ؟
تینا در حالی که به شروین کمک می کرد بایستد گفت:
- بله همینطوره
مرد دیگر مودبانه گفت :
- باور کنید ما نمی خواستیم اینطوری بشه عذر می خواهیم
تینا تندر را به طرف شروین برد و گفت :
- اشکالی نداره اتفاقیه که افتاده
مرد اسب سوار پرسید :
- اگه این آقا حالش خوب نیست ما می تونیم کمکش کنیم و اونو به ...
شروین دستش را بلند کرد و گفت :
- نه متشکرم حالم خوبه شما نگران نباشید
مرد دیگر گفت :
- باز هم از اینکه ندانسته برای شما مزاحمت ایجاد کردیم عذر می خواهیم
بعد آنها از تینا و شروین خداحافظی نمودند و لحظاتی بعد در میان درختان ناپدید شدند تینا تندر را به طرف شروین کشید و گفت:
- شما سوار تندر شید تا برگردیم
شروین در حالی که پایش می لنگید گفت :
- نه من حالم خوبه می تونم راه بیام
تینا مصرانه گفت :
- الان وقت تعارف کردن نیست لطفا سوار شید
شروین به اصرا تینا سوار تندر شد و گفت:
- آخه شما می خواید تا ویلا پیاده برگردید
تینا لبخندی زد و گفت :
- من به این پیاده روی ها عادت دارم
تینا شروین را به ویلا رساند خانم امجد که در حال گفتگو با مش رجب و ننه صغری در محوطه ی ویلا بود با دیدن انها هراسان به سویشان دوید و پرسید :
- چه اتفاقی افتاده ؟
تینا به چهره ی مضطرب خانم امجد نگریست و پاسخ داد :
- نترسید چیز مهمی نیست یکی از شکارچیان با شلیک گلوله ای باعث ترس و وحشت صاعقه شد و آقا شروین رو زمین زد
خانم امجد به سوی شروین نگریست و پرسید :
- خیلی زخمی شدی ؟
شروین از روی اسب به زیر آمد و گفت :
- نه فقط کمی پای چپم درد می کنه
خانم امجد نگران زیر بازوی شروین را گرفت و گفت :
- دستت رو بنداز دور گردنم تا کمکت کنم سوار اتومبیل بشی
شروین گونه ی خانم امجد را بوسید و گفت :
- خیالت راحت باشه چیز مهمی نیست نیازی به دکتر رفتن هم نیست
خانم امجد مصرانه گفت:
- وقتی من خیالم راحت می شه که دکتر بهم بگه که چیزیت نیست حالا زود باش معطل نکن
شروین لنگان لنگان به سوی تراس رفت روی لبه ی تراس که نیم متر از سطح زمین بلند تر بود نشت و گفت:
- قبول کنید که طوریم نشده من که بچه نیستم بخوام از دکتر رفتن فرار کنم
خانم امجد با بی میلی پذیرفت و گفت :
- اما قول بده اگر احساس کردی که دردش بیشتر شده حتما بهم بگی تا ...
- خیلی خوب قول میدم حالا راضی شدید
خانم امجد به سوی جنگل نگریست و گفت :
- چطوری اسب دکتر رو پیدا کنیم ؟
تینا لبخندی زد و گفت :
- نگران نباشد صاعقه برمی گرده راهو خوب بلده
خانم امجد گفت :
- امیدوارم اینطور بشه والا شرمنده دکتر می شیم
تینا خندید و گفت :
- این چه حرفیه اولا که صاعقه برمی گرده ثانیا اگر برنگشت فدای سرتون چرا باید شرمنده بشوید
خانم امجد با مهربانی به تینا نگریست و گفت:
- به خاطر اینکه باعث شدیم تا اسب جناب دکتر فرار کنه
مش رجب که شاهد گفتگوی آن دو بود جلو آمد و گفت:
- نگران نباشید صاعقه و تندر و طوفان از کره گی اینجا بزرگ شدند محاله که راه رو گم کنند مطمئنم که شب نشده برمی گرده
خانم امجد و تینا سرگرم صحبت شدند مش رجب درباره ی اسب ها و تربیت کردن آنها برای شروین تعریف می کرد و ننه صغری به داخل ویلا برگشته بود تا برای نهار غذا بپزد که ناگهان تینا مرد جوان را دید که سوار بر اسبش در حالی که
ناگهان تینا مرد جوان را دید که سوار بر اسبش در حالی که دهانه صاعقه را گرفته بود به طرف آنها می آمد.
تینا از خانم امجد عذرخواهی نمود و به طرف مرد جوان رفت و گفت:
- سلام، کجا پیداش کردید؟
مرد از اسب پایین پرید و دهانه صاعقه را به دست تینا داد و گفت:
- توی جنگل دیدمش که بدون سوار داشت ول میچرخید.
مرد نگاهی به سوی شروین کرد و پرسید:
- اتفاقی افتاده؟
تینا به سوی شروین که به دقت به آنها مینگریست نگاه کرد و گفت:
- آره از صدای شلیک گلوله رم کرد و آقا شروین رو زمین زد. مرد جوان آهسته پرسید:
- - ایشون نامزدتونند؟
تینا یکه ای خورد و پرسید:
- نه چطور؟
کیوان بی اختیار لبخندی زد و گفت:
- هیچی فکر کردم شاید نامزتون باشند.
تینا به دقت به چهره او نگریست و پرسید:
- برای شما فرقی میکنه که نامزدم باشه یا نه؟
ناگهان کیوان قلبش لرزید و خواست جواب بدهد:
- بله که فرق میکنه.
اما خودش را کنترل کرد و خونسردانه گفت:
- نه باور کنید منظوری نداشتم، نمیدونم چرا اما فکر کردم نامزدتونه.
تینا لبخندی زد و گفت:
- از این که صاعقه رو برگردوندید متشکرم.
بعد به سوی بقیه اشاره کرد و گفت:
- میل دارید با ما قهوه بنوشید؟
- بله با کمال میل.
- پروفسور ناراحت نمیشوند؟
کیوان لبخندی زد و گفت:
- نه گمون نمیکنم فعلا با من کاری داشته باشن.
- سمت شما چیه؟
- راستش من آچار فرانسه پروفسور هستم.
- یعنی شما مشاور ایشون هستید؟
- تقریبا.
تینا خندید و گفت:
- باید من رو ببخشید چون فکر میکردم راننده پروفسور هستید.
کیوان خندید و گفت:
- اتفاقا حدستون درست بوده چون من پروفسور رو هر جا که کار دارند میبرم.
دراین هنگام شروین درحالی که میلنگید به سمت آنها آمد و گفت:
- ببخشید شما رو هم تو زحمت انداختیم.
بعد رو به تینا کرد و گفت:
- خدا رو شکر که صاعقه پیدا شد واگرنه نمیتونستم امشب تو چشم پدرتون نگاه کنم.
تینا با خوشرویی گفت:
- شما هم که حرفهای شیوا جون رو تکرار میکنید. بهتون که گفتم حتی اگر پیدا هم نمیشد اصلا مسئله ای نبود، فدای سرتون...
شروین با مهربانی گفت:
- نه دیگه باور کنید اگر اسب پیدا نمیشد من قبل از اومدن دکتر از این تا میرفتم تا مجبور نباشم...
کیوان به شوخی خندید و گفت:
- پس حیف شد اگر میدونستم شما چنین تصمیمی دارید لااقل امروز اسب رو نمی آوردم تحویل بدم، خیلی حیف شد.
تینا به شوخی کیوان خندید و گفت:
- مگه من میذاشتم که آقای امجد به خاطر گمشدن صاعقه ما رو ترک کنند...؟
کیوان با دلخوری گفت:
- با اجازتون من دیگه باید برم.
تینا متعجب به او نگریست و گفت:
- شما قرار بود با ما قهوه بنوشید.
کیوان نگاهی به شروین که مشتاقانه به تینا مینگریست انداخت و گفت:
- جناب آقای امجد یک فنجون قهوه هم به جای من خواهند نوشید.
تینا که علت تغییر عقیده ناگهانی کیوان را نمیدانست گفت:
- شما که گفتید پروفسور با شما کاری ندارند!
- اما یکدفعه یادم افتاد که باید کاری انجام میدادم. فعلا خدا نگهدارتون.
شروین گفت:
- شما فردا همراه ما به اسب سواری میاید؟
- اگه قول بدید دوباره زمین نخورید.
شروین خندید و گفت:
- نه دیگه ایندفعه حواسم رو حسابی جمع میکنم.
کیوان با بلند کردن دست از آنها خداحافظی کرد و رفت. تینا درحالی که به او مینگریست از خود پرسید:
- چرا یکدفعه تغییر عقیده داد؟ خودش گفت که کاری نداره!
شروین که نگاه تینا را متوجه کیوان دید پرسید:
- قراره شما دو تا با همدیگه نامزد کنید؟
تینا متعجب به شروین نگریست و گفت:
- نه! چطور؟
- هیچی همینطوری پرسیدم.
تینا با دقت به چهره شروین نگریست و پرسید:
- برای شما فرقی میکنه اگر بخواهیم نامزد کنیم؟
ناگهان قلب شروین فرو ریخت اما بلافاصله گفت:
- نه چه فرقی میخواهد داشته باشه؟ شما آزادید که با هر کس دوست دارید ازدواج کنید. نمیدونم چرا فقط فکر کردم که شما میخواهید با هم ازدواج کنید.
تینا درحالی که دهانه صاعقه را رها میکرد ضربه ای به کپل اسب زد و گفت:
- شاید باورتون نشه که من هنوز اسم ایشون رو هم نمیدونم!
شروین حیرت زده پرسید:
- مگه با همدیگه همسایه نیستید؟
- چرا آخه اونها تازه به اینجا نقل مکان کردند.
...
صبح فردا تینا و شروین سوار بر اسبهایشان به سوی ویلای بلوط وحشی میرفتند که کیوان را دیدند. سوار بر اسب به طرف آنها می آمد. با خوشرویی گفت:
- حالتون چطوره آقای امجد؟
شروین پاسخ داد:
- متشکرم خوبم.
- پاتون چطوره؟
- خوبه بهتره متشکرم.
کیوان رو به تینا کرد و گفت:
- شما خوبید؟
تینا که در لباس سواری زیباتر از قبل شده بود پاسخ داد:
- متشکرم اما از شما دلخورم.
کیوان متعجب به او نگریست و پرسید:
- چرا؟
- چون دیروز بدقولی کردید.
کیوان به یاد دعوت تینا افتاد و گفت:
- قول میدم جبران کنم.
- امیدوارم.
هر سه به سوی جنگل حرکت کردند. تینا هرگاه از مقابل درختی که زمانی پنگاهش بود میگذشت لحظاتی با لذت به آن مینگریست و از یادآوری دوران خوش کودکی بی اختیار لبخندی بر روی لب مینشاند.
آن روز هم همچون همیشه زمانی که به درخت رسیدند لحظاتی تندر را متوقف ساخت و با لذت به درخت که اینک تنومند شده بود نگریست و لبخندی لبان زیبایش را زیباتر کرد. کیوان نیز اسبش را کنار تندر نگه داشت و گفت:
- خیلی بزرگ شده مگه نه؟
ناگهان تینا به سوی او برگشت و پرسید:
- شما چی گفتید؟
کیوان اسبش را به حرکت در آورد و گفت:
- هیچی گفتم درخت بزرگی است.
- نخیر شما گفتید خیلی بزرگ شده مگه نه؟
- منظورم این بود که خیلی بزرگ و تنومنده.
شروین که از موضوع بیخبر بود پرسید:
- حالا شما چرا سر بزرگی و کوچکی درخت با هم بحث میکنید؟!
کیوان گفت:
- آخه این درخت متعلق به منه. از روزی که اومدم از این درخت خوشم اومده!
تینا با دلخوری همچون کودکانی که وسیله اش را دیگری تصاحب کرده باشد گفت:
- نخیر این درخت متعلق به منه.
کیوان که خوب میدانست علت علاقه تینا به آن درخت به خاطر چیست عمدا با دست به بقیه درختان اشاره کرد و گفت:
- اینجا این همه درخته شما یکی دیگه برای خودتون انتخاب کنید.
تینا با لجبازی گفت:
- نخیر بهتره شما برای خودتون یه درخت دیگه انتخاب کنید.
- نمیتونم. من اول گفتم و اول این درخت رو انتخاب کردم پس متعلق به منه.
- شما تازه به اینجا اومدید. من از کودکی این درخت رو که نهالی کوچک بود دوست داشتم و انتخاب کردم پس شما مجبورید که یکی دیگه انتخاب کنید.
شروین حیرت زده به جر و بحث کودکانه آن دو مینگریست و علت پافشاری آنها را برای تصاحب درخت درک نمیکرد. دستانش را بلند کرد و گفت:
- خیلی خب تمومش کنید. چیه مثل بچه ها با همدیگه بخاطر یه درخت که هیچ مزیتی نداره بحث میکنید؟
تینا با دلخوری گفت:
- این درخت برای من خیلی با ارزشه و اونو حاضر نیستم به کس دیگه ای بدم.
کیوان گفت:
- منم همینطور.
شروین که از اخلاق کودکانه آنها حیرت کرده بود گفت:
- ای بابا شما دوتا چقدر لجبازید!
کیوان گفت:
- این همیشه همینطوری بوده، لجباز و یکدنده!
تینا به تندی پاسخ داد:
- نخیر اصلا اینطور نیست!
کیوان گفت:
- چرا از بچه گیت لجباز و یکدنده بودی، خیلی خوب یادمه!
تینا با عصبانیت گفت:
- اصلا هم اینطور نبود این تو...
ناگهان تینا مکث کرد و به کیوان نگریست و پرسید:
- تو چی گفتی؟
کیوان خندید و گفت:
- گفتم از بچگی لجباز و یکدنده بودی خوب یادمه!
- تو... تو... تو...
ناگهان تینا هیجان زده گفت:
- تو کیوانی مگه نه؟
کیوان خندید و گفت:
- کیوان؟ نه کیوان کیه؟
- چرا خودتی مطمئنم.
کیوان خندید و گفت:
- باور کنید اصلا اون کسی نیستم که شما میگید. من فقط میخواستم با شما شوخی کرده باشم!
تینا مصرانه گفت:
- دروغ نگو تو کیوانی اینو حتم دارم.
کیوان رو به شروین کرد و گفت:
- عجب گیری کردم. باور کنید من داشتم صرفا شوخی میکردم.
- پس چرا گفتی از بچگی لجباز و یکدنده بودم خوب یادته؟
- فقط به خاطر این که شما رو کمی اذیت کرده باشم.
تینا با ناامیدی گفت:
- یعنی شما کیوان نیستید؟
- معلومه که نه!
- قسم بخور که کیوان نیستی.
- به خدا قسم میخورم که ما تو آلمان زندگی میکنیم و تازه چند ماهه اومدم ایران.
تینا با ناراحتی گفت:
- معذرت میخوام برای لحظاتی فکر کردم شما همبازی دوران کودکی ام هستید.
- معلومه که خیلی دوستش دارید که هنوز یادتون مونده.
- شاید.
تینا تندر را به حرکت درآورد و گفت:
- بریم دیگه بیخودی نباید وقت رو تلف کنیم. جاهای زیادی هست که باید به آقای امجد و شما نشون بدم. جاهایی زیبا و دیدنی.
کیوان تعمدا پرسید:
- ناراحتتون کردم؟
- نه اصلا.
- اما چهره تون چیز دیگه ای نشون می ده.
- نه از شما ناراحت نشدم فقط برای چند لحظه گمون کردم کیوان برگشته.
- یعنی اینقدر براتون مهمه!
- ما دوران کودکی خوبی رو با هم سپری کردیم.
کیوان کمی سرش را به طرف تینا برد و آهسته طوری که شروین نشنود پرسید:
- عاشقش هستید؟
تینا حیرت زده به او نگریست و گفت:
- به نظر شما دو کودک معنی عشق و عاشقی رو درک می کنند؟
- اون موقع کودک بودید اما حالا چی؟
- اما صحبتهای من همگی متعلق به ایام دوریست نه حالا.
- اگه دوباره کیوان رو ببینید اونو می شناسید.
- نمی دونم اگه شباهتی به پدرش داشته باشه شاید بشناسمش.
شروین با دلخوری گفت:
- مثل این که من مزاحمم.
تینا لبخندی زد و گفت:
- نه اصلا.
شروین با ناراحتی گفت:
- چرا دیگه والا آهسته صحبت نمی کردید.
تینا که متوجه ی دلخوری شروین شده بود به تندر هی کرد و بر سرعت تندر افزود. هنگامی که تندر به کنار صاعقه رسید دهانه ی آن را کشید و گفت:
- باور کنید داشتیم درباره ی خاطرات دوران کودکی صحبت می کردیم همین.
تینا نگاهی به سوی کیوان که کمی عقب تر از آنها حرکت می کرد انداخت و پرسید:
- راستی من هنوز اسم شما رو نمی دونم؟
کیوان فکری کرد و گفت:
- من اسمم کاوه است.
- شما چرا عقب ماندید نمی خواهید به ما برسید؟!
- چرا اما داشتم روی زمین میون بوته ها و چمن ها به دنبال چیزی می گشتم.
تینا و شروین متعجب به روی زمین نگریستند و تینا پرسید:
- دنبال چی؟
- قارچ؟
تینا ناگهان قلبش لرزیدو گفت:
- ما همیشه با کیوان برای جمع کردن قارچ به جنگل می اومدیم.
- بعد از کیوان دیگه برای جمع کردن قارچ به جنگل نرفتید؟
- هرگز.
کیوان لبخندی زد و پرسید:
- می تونم علتش رو بپرسم؟
- نمی دونم علت خاصی نداشت.
- اشکالی نداره فردا برای جمع کردن قارچ به جنگل خواهیم آمد نظرتون چیه؟
تینا به سوی شروین نگریست و گفت:
- به شرط این که آقای امجد و شیوا خانم هم ما رو همراهی کنند.
شروین لبخندی زد و گفت:
- حتما با کمال میل.
به دشت سرسبز و همواری رسیدند کیوان ناگهان دهانه ی اسبش را چند بار تکان داد و با پاهایش به پهلوی اسبش کوبید و گفت:
- بهتره کمی از کسالت در بیاییم.
و باسرعت از کنار شروین و تینا گذشته. تینا رو به شروین کرد و پرسید:
- می تونید اسبتونو کنترل کنید؟
شروین نیز همچون کیوان دهانه ی صاعقه را به شدت تکان داد و بر سرعت اسب افزود و در همان حال گفت:
- سعی کنید از ما عقب نمانید خانم نیک نام.
تینا در حالی که با پاهایش به پهلوی تندر می کوبید گفت:
- باشه.
تا نزدیک ظهر به سواری پرداختند هنگامی که به ویلا بازگشتند خانم امجد برای دیدن خانم و آقای نیک نام به بیمارستان رفته بود. تینا به اتاقش رفت و دوش گرفت تازه از حمام خارج شده بود که خانم امجد از بیمارستان برگشت. شروین با هیجان از سوارکاریش تعریف می کرد و خانم امجد مشتاقانه به او چشم دوخته و گوش می داد. صدای زنگ تلفن بلند شد تینا از جا برخاست و به سوی تلفن رفت.
- الو
- سلام عزیزم سواری چطور بود؟
- سلام مامان خوب بود متشکرم.
- خانم امجد و شروین آقا چطورند؟
- خوبند سرگرم صحبت هستند.
- تماس گرفتم اطلاع بدم تا یک ساعت دیگه زن جوانی به نام زینت می یاد ویلا تا از این به بعد توی کارها کمک حال ننه صغری باشه. از ننه صغری خواهش کن تمام وظایفش رو بهش گوشزد کنه. از امروز به بعد ننه صغری فقط آشپزی را به عهده
داره اینو بهش بگو.
- باشه حتما.
- خانم امجد و شروین آقا رو سلام برسون.
- چشم.
- با من کاری نداری عزیزم.
- نه متشکرم می بوسمتون.
- منم همینطور.
- پدر جونو سلام برسونید.
- حتما مواظب خودت باش خدانگهدار.
تینا گوشی را در جایش گذاشت و چند قدم به طرف خانم امجد و شروین رفت که دوباره صدای تلفن بلند شد. شروین به شوخی گفت:
- شما همونجا کنار تلفن بنشینید. به دوری شما حساسیت داره.
تینا خندید و گفت:
- نمی دونستم اینقدر به من علاقمنده.
دوباره گوشی را برداشت و گفت:
- الو.
- سلام خانم نیک نام.
تینا با خوشرویی گفت:
- سلام حاج خانم رسیدن به خیر حالتون چطوره؟ حاج آقا خوب هستند؟
- بله خدا رو شکر سلام میرسونند. شما چطورید؟
- ما هم خوبیم ممنون.
- پدر و مادر محترمتون خوبند؟
- بله خدا رو شکر ، هدیه جون چطور بود؟
- خوب و خوش، خدا رو شکر به آقای رضوانی و افسانه خانم خیلی انس گرفته. جای نگرانی نیست.
حاج خانم کمی صدایش را پایین آورد و گفت:
- اما هنوز هم ته دلم راضی نیستم که هدیه رو به اونها سپردیم.
تینا لبخندی زد و گفت:
- با اون اتفاقی که اونجا افتاد بهتره خیالتون راحت باشه.
- بله راستش از دیروز که برگشتیم برای هر کسی موضوع را تعریف می کنم طوری به من نگاه می کنند که انگار یا دیوونه شدم یا این که خواب دیدم.
- شما بهتره از این به بعد اصلا جریان رو برای کسی تعریف نکنید در ثانی مردم هر طور دوست دارند فکر کنند مهم نیست اصل شما هستید که می دونید چنین اتفاقی واقعا رخ داده.
حاج خانم سرفه ای کرد و گفت:
- بله. اما خودم هم هیچ توجیه منطقی برای این موضوع پیدا نمی کنم.
- خیلی اتفاقات است که توی دنیا روی می ده که برای هیچ کدومشون توضیح منطقی وجود نداره.
- ای وای اینقدر حرف زدم که از موضوع پاک پرت شدم. تماس گرفتم ببینم دوستانتون هنوز میهمان شما هستند؟
- بله.
- پس منت به ما بگذارید و فردا شب همرا خانواده ی محترمتون و میهمانان گرامیتون به منزل ما تشریف بیارید تا شام در خدمت باشیم.
- حاج خانم چرا خودتو تو زحمت می اندازید.
حاج خانم با خوشرویی گفت:
- ای بابا چه زحمتی حالا یک لقمه نون و پنیر که قابلی نداره و دیگه بیشتر از این مزاحمتون نمی شم فردا شب منتظرتون هستیم.
- چشم حتما خدمت می رسیم.
- از قول من به همگی سلام برسونید.
حاج خانم خداحافظی کرد و ارتباط قطع شد. تینا به طرف خانم امجد و شروین رفت و گفت:
- حاج خانم بود همگی رو برای فردا شب به منزلشون دعوت کردند.
خانم امجد مشتاقانه پرسید:
- از هدیه و پدر و مادر جدیدش چیزی نگفت؟
- چرا گفت که با پدر و مادرش انس زیادی پیدا کرده.
خانم امجد با خوشحالی گفت:
- خدا رو شکر.
- اما می گفت که هنوز هم از این که هدیه رو به اونها سپرده ناراحته.
خانم امجد گفت:
- به نظرم نگرانیشون بی مورده با اتفاقی که مقابل چشم همگی افتاد باید خیالشون از هر جهت راحت باشه اون اتفاقی که افتاد اتفاقی معمولی و پیش پا افتاده نبود بلکه اتفاقی است که ممکنه تا به حال نظیرش روی نداده باشه.
شروین حرف مادرش را تایید کرد و گفت:
- بله حق با مامانه چون اگر مادر هدیه مژده خانم رو می گم از افسانه خانم و همسرش اطمینان نداشت که مقابل چشمان فرزند خردسالش مجسم نمی شد.
در این هنگام ننه صغری وارد شدو گفت:
- ناهار حاضره لطف کنید تشریف بیارید سر میز.
تینا به یاد تلفن مادرش افتاد و از جا برخاست و گفت:
- راستی ننه صغری مامان تماس گرفت و گفت که خانمی به نام زینت امروز می یاد که تو کاه به شما کمک کنه.
ننه صغری گفت:
- اِ، بالاخره خانم بعد از ده روز امروز تشریف می یارند؟
تینا خندید و گفت:
- مامان گفتند که تمام وظایفش رو بهش گوشزد کن از امروز شما فقط آشپزی می کنید و بقیه ی کارها را به زینت بسپارید.
- باشه چشم.
ننه صغری به طرف میز اشاره کرد و گفت:
- غذا سرد میشه بفرمایید لطفا.
خانم امجد و شروین از جا برخاستند. ننه صغری همانطور که صندلی را عقب می کشید گفت:
- بفرمایید تا غذاتون سرد نشده...
خانم امجد همانطور که بر روز صندلی می نشست گفت:
- به به ، با دیدن غذاهای لذیذی که تهیه دیدید اشتهام حسابی تحریک شده.
تینا با مهربانی به ننه صغری نگریست و گفت:
- حالا دیدید که چرا هر جا غذا می خوردم می گفتم غذاهای ننه صغری یه چیز دیگه است.
شروین مودبانه گفت:
- من که هرگز تصور نمی کردم ننه صغری چنین دست پخت عالی داشته باشند.
ننه صغری لبخندی از رضایت زد و گفت:
- خواهش می کنم اینقدر خجالتم نید اونطور که شما تعریف می کنید نیست.
تینا دست ننه صغری را در دست گرفت و نوازش داد سپس گفت:
- چرا به نظرم این دستان زحمت کش را باید همیشه بوسید، تا عمرم قدردان زحمات شما هستم. یادم نمی ره که برای من چقدر زحمت کشیدید.
ننه صغری خم شد و پیشانی تینا را بوسید و گفت:
- همین قدر که تو رو شاد و سرحال می بینم من نتیجه ی سالها تلاشم را گرفتم.
ننه صغری به طرف آشپزخانه رفت و گفت:
- زودتر برم ناهار مش رجب رو بدم تا قهر نکرده.
خانم امجد و شروین با صدای بلند خندیدند. تینا با نگاه ننه صغری را تعقیب کرد و گفت:
- امان از دست تو ننه صغری کی می خوای دست از سر مش رجب بیچاره برداری خدا می دونه.
خانم امجد همانطور که تکه ای مرغ درون بشقابش می گذاشت گفت:
- پیرزن دوست داشتنی ایه.
شروین با سر تایید کرد و گفت:
- ای کاش ما هم می تونستیم یکی مثل ننه صغری پیدا کنیم.
تینا با شیطنت گفت:
- ننه صغری من تکه، یه دونه است نظیرش رو تو هیچ کجا نمی تونید پیدا کنید.
شروین با صدای بلند خندید و گفت:
- باشه حالا دیگه دل منو می سوزونید اگه شده باشه تمام دنیا رو بگردم یکی مثل ننه صغری جنابعالی برای خودم پیدا می کنم.
- محاله.
تینا نسبت به روزهای قبل بیشتر با تینا احساس راحتی می کرد هر بار که به چهره ی زیبای دختر می نگریست بی اختیار قلبش به لرزه می افتاد هر چه سعی می کرد هنگامی که با تینا صحبت می کند کنترلش را حفظ کند و دستپاچه و هول نشود نمی توانست. خوب می دانست که عاشق تینا این دختر زیبا و مهربان شده است اما نمی توانست به عشقش نزد تینا اعتراف نماید زیرا هنوز چند ماه بیشتر از فوت پدر و خواهرش نمی گذشت.
به چهره ی مهربان و زجر کشیده ی مادرش نگریست بیم آن را داشت تا نزد او از عشقش نسبت به تینا اعتراف نماید می ترسید با سخنانش قلب داغدیده ی مادرش را برنجاند دوست نداشت که مادرش احساس کند که نسبت به مرگ تنها خواهرش بی تفاوتو بی اعتناست و به همین
زودی خواهرش را به فراموشی سپرده و خودش را سرگرم عشق ورزیدن به دوست خواهرش نموده است. این که مادرش درباره ی او چه فکری خواهد کرد برایش مهم بود.
شب فرا رسید آقا و خانم نیک نام زودتر از شب های قبل به منزل بازگشتند. دکتر پس از دقایقی استراحت ا
مطالب مشابه :
مهمترين رويدادهاي ايران و جهان در طول تاريخ در اين روز
مرزهای ایران در گذر تاریخ(نقشه متحرک ایران) ایران وجهان
رمان وقتي تو هستي
راحت و لبی خندون در اتومبیل کرایه و پرداخت کردم و شد بدون انکه در حالت چهره
وقتي تو هستي (2)
بسته میشد برخواب غلبه کردم وقتی تاکسی در مقابل مجتمع متوقف شد کرایه رو همیشه در اخر
رمان وقتی تو هستی ( قسمت 5 )
راحت و لبی خندون در اتومبیل کرایه و پرداخت کردم و شد بدون انکه در حالت چهره
رمان شالیزه 5
"در بست."راننده شالیزه بدون دقایقی بعد جلو خانه پیاده شدند.شالیزه کرایه تاکسی
قسمت 26 تا 30 عشق زیر خاکستر
این وبلاگ منبعی برای انتشار داستان های من می باشد همچنین در کنار کرایه به من و اسب بدون
برچسب :
کرایه اتومبیل بدون راننده در رشت