مجادله هادی غفاری با مسعود بهنود در ۳۰ خرداد ۶۰

مجادله هادی غفاری با مسعود بهنود در ۳۰ خرداد ۶۰
مسعود بهنود در یادداشتی که سایت بی بی سی منتشر کرده، به رخدادهای روز سی خرداد سال ۱۳۶۰ و گفت‌وگویش با هادی غفاری اشاره کرده که در بخشی از آن آمده است:
در نیم قرن گذشته ایران، اگر دقیق شویم هر روز چنان است که اگر شناسنامه‌اش را بیرون بکشیم برای خود روزی است و در دل خود حوادثی را حمل می‌کند که در ساخت تاریخ مهم بوده‌اند. اما بعض روز‌ها هست که تاثیرشان ماندگار شده، روزهائی که گرچه در تقویم رسمی جائی ندارند و تعطیل رسمی هم شناخته نمی‌شوند، اما زخمی بر جان چند نسل وارد آورده‌اند که التیامش آسان نیست. سی خرداد سی سال قبل و ۲۸ مرداد پنجاه و هشت سال قبل از این زمره روز‌ها هستند.
به دوران سی و سه ساله جمهوری اسلامی نه روزی که در تقویم رسمی به عنوان روز پیروزی انقلاب اسلامی نامیده شده، نه سیزده آبان که آغاز ۴۴۴ روز اشغال سفارت آمریکا در تهران است که آیت‌الله خمینی آن را انقلاب دوم نام نهاد و به تعبیری تاریخ جنگ سرد را دگرگون کرد، نه روزهای آغاز و پایان جنگ هشت ساله، نه روز آزادی خرمشهر و نه حتی دوم خرداد ۷۶ که هر یک گذرگاه‌های مهمی در تاریخ معاصر بودند، هیچ یک مانند سی‌ام خرداد ۱۳۶۰ در زندگی نسل حاضر و نسل‌های دیگر ایرانی اثر نگذاشتند.
تا ظهر روز سی خرداد ۱۳۶۰ هوا نه گرم و نه سرد بود. به آخرین روز بهار می‌آمد. تابستان عجله‌ای نداشت تا نیمروز. صبح رفتگر‌ها خیابان‌ها را جارو زده بودند و مردمی بر سر کار می‌رفتند. دیوار‌ها هنوز زخمی انقلاب بود، پر از شعارهای سیاسی، هیچ رنگی دیده نمی‌شد و هیچ آگهی و پوستر رنگین بر دیوارهای شهر نبود. در شهرهای بزرگ، جلو دانشگاه از صبحدم گفتگو بود. ظهر مشت و لگد به کار آمد، غروب نشده صدای گلوله شهر‌ها را پر کرد.
سی خرداد تا ظهر تا حدودی آرام بود، اما چندان که ظهر سپری شد، ناگهان در تهران مردم برای دعوتی که از آن‌ها شده بود بیرون آمدند. تظاهرکنندگان و آنان که قرار بود برای حمایت از رئیس جمهور صدائی سر دهند و اعلامیه بنی‌صدر هم در دست‌ها یا در جیب‌هایشان بود، تا به وعده‌گاه رسیدند، متن شهر، سواره رو خیابان، را در اشغال کارناوالی دیدند از کامیون‌ها، اتوبوس‌ها، کفی‌ها که توسط انبوهی از موتورسواران اسکورت می‌شدند.
ما ساعت دو بعد از ظهر به تقاطع چهار راه کالج رسیدیم. راه را برای اتومبیل‌ها بسته بودند. سواری‌ها قبل از رسیدن به خیابان انقلاب [شاهرضای سابق] دور می‌زدند و بر می‌گشتند. اتوبوس‌ها متوقف می‌ماندند و دیواری می‌شدند برای عبور دیگران. پس راه عبور سواره‌ها بسته شد. پیاده‌ها اما کم نبودند. هنوز تظاهرکنندگان همدیگر را پیدا نکرده بودند که به سمت پیاده رو رانده شدند. خشونت آشکاری در کار نبود. شعار بود و نگاه‌های چپ چپ آزار دهنده.
در تقاطع کالج، نزدیک قرارگاه پلیس تهران تقریبا روبروی مدرسه البرز، با دو روزنامه نگار خارجی همگام شدیم. یکی دختر جوانی الکه نام که همراه اولف پالمه نخست وزیر پیشین سوئد به تهران آمده بود، یکی اریک رولو خبرنگار لوموند که در شناسنامه حرفه ای‌اش ثبت شده: «اولین خبرنگار اروپائی که با آیت الله خمینی مصاحبه کرد». زمان این مصاحبه که در نجف اتفاق افتاد به یک سال قبل از انقلاب بر می‌گردد.
دختر جوان بزودی اخطاری از جمعیت حزب اللهی دریافت کرد و روسری خود را محکم‌تر بست. اریک رولو ناگهان توسط یک طلبه سیاه ریش و تندگو شناخته شد. به او می‌گفتند رفیقت کجاست؟ و مقصودشان بنی‌صدر بود که رولو بیهوده گمان داشت هنوز رییس جمهور کشورست. طلبه به تندی به رولو گفت اگر خوب بود شما‌ها نگهش می‌داشتید. و به تلخی پرسید چرا تحفه را فرستادید برای ما.
در مدت کوتاهی خود را در پیاده‌رو دیدیم. همه کت و شلواری‌ها و خانم‌های بی‌حجاب یا با روسری از گرما گره گشاده به حاشیه خیابان رانده می‌شدند. در میدان فردوسی دیگر در متن خیابان از تظاهر کنندگان کسی نبود همه در پیاده رو متراکم شده بودند. اما در میان خیابان غوغا بود. شعار‌ها داشت یکدست و تند می‌شد. مخاطب شعار‌ها اول فقط ابوالحسن بنی‌صدر بود اما کم کم تمام کسانی که ضد ولی فقیه نامیده می‌شدند هدف قرار گرفتند.
در اول کار کسی به تظاهرکنندگانی که به پیاده رو رانده شده بودند کاری نداشت اما کم کم، به طور پراکنده درگیری هائی رخ داد. در یک جا کسی دسته‌ای اعلامیه به هوا پر داد. آخرین اعلامیه ابوالحسن بنی‌صدر که دعوت به مقاومت می‌کرد. با پرواز کاغذهای سفید انگار این اسم رمز آغاز مرحله‌ای و مراسمی بود. تمام کارناوال به صدا در آمد. رهبر اکستر هادی غفاری بود طلبه باریکی با محاسن سیاه و عبا و ردائی که پیدا بود روزهاست بر تن اوست. در میان بهت‌ها، به فرمان این طلبه چند هزاری به سینه زنی پرداختند. صدای یا حسین یا حسین در فضا پیچید و کسانی در ساختمان‌های اطراف بر پنجره به تماشا آمده بودند.
انگار نه اینجا قلب پایتخت کشوری بود که سه سال قبل خود را در یک قدمی تمدن بزرگ می‌دید و مقاماتش از نزدیک بودن زمان ورود ایران به باشگاه ابرقدرت‌ها و تبدیل به یکی از پنج قدرت صنعتی جهان نوید می‌دادند. انگار نه به فاصله چند صد متری هتل مرمر پاتوق روشنفکران دهه چهل بودیم و درست جلو تیفانی‌‌ همان جا که هنوز با شیرینی‌تر فرانسوی و قهوه اصیل برزیلی می‌شد یک گفتگوی شیرین را بی‌مدعی ادامه داد. کفی بزرگ جلو تیفانی ایستاد. طلبه جوان از آن بالا رفت.
هادی غفاری که پدرش در زندان ساواک بنا به گفته مبارزان مذهبی زیر شکنجه شهید شده بود، برای خبرنگاران خارجی هم آشنا بود، عکس‌هایش در پاری ماچ و لایف هم چاپ شده بود‌‌ همان کس که نماز عید فطر سال انقلاب را به راه‌پیمائی از تپه قیطریه به سوی مرکز شهر گرداند. و‌‌ همان کس که بعدا در لندن و برلین هم هنگام هدایت جوانان ایرانی انقلابی دیده شد که با بلندگو دستی شعار سر می‌داد. در هاید پارک لندن عکسی از وی گرفته شده بود هنگام هدایت راه‌پیمائی علیه شاه.
آقای منطقی [اسم مستعار] را‌‌ همان جا دیدیم. بر بالای کفی ایستاده بود و یک واکی تاکی به رسم کمیته‌ای‌های وقت در دست داشت که گاه بر دهان می‌گذاشت و گاهی بر گوش. چنین می‌نمود که خبر می‌گیرد و خبر می‌دهد.‌گاه گاه هم اخبار رسیده را به هادی غفاری می‌رساند.‌‌ همان زمان چیزی گفت که به دنبالش هادی غفاری و او به دنبالش از کفی وسط خیابان به زیر آمدند و یک راست آمدند به سوئی که ما ایستاده بودیم.
غفاری که همه نگاه‌ها به او بود با صدای از شدت فریاد گرفته و خشدار همین جمع را مخاطب گرفت. «لیبرال‌ها، جوجه کمونیست‌ها، کراواتی‌ها، وکلای محترم، پروفسورهای گرام، خانم‌های...» و بعد‌‌ رها کرد ما را و خارجی‌ها را مخاطب گرفت و گفت «خبرش را ببرید به دنیا بگین، این انقلاب پشتش به امام زمان است، حق دارید به حرف ما بخندید اما اگر خنده تمسخرتان رگ غیرت بچه مسلمان را جنباند رگ‌های گردنتان را می‌جویم. امتحانش ساده است و خرجی جز یک گردن ناقابل ندارد». دخترک سوئدی گره روسری را محکم کرد و دیدم که گردنش را جنباند انگار سوزشی احساس کرد.
اینک ما همچون طعمه‌ای مسخ شده بی‌حرکت در دام بودیم و غفاری کف کرده دهان می‌گفت. آقای منطقی همچنان واکی تاکی در گوش،‌ گاه گاهی به او چیزی می‌رساند و گوش غفاری کاملا به دست او بود. به درگوشی او بود که غفاری نویسنده این متن را مخاطب گرفت که «می‌نویسی گلوله بد است هیچ بد نیست گلوله هست برای سینه معاند، اگر گلوله بد است برین فرنگستان آنقدر خوبه... قمارخونه داره... خانم‌های بزک کرده داره... دموکراسی داره دیموقراسی برای رقاصی» همسرایان خندیدند قاه قاه. خشمگین‌تر شد که فریاد زد «... اینجا کربلاست کرب و بلاست شما که حریفتان یک زهرا خانوم است با‌‌ همان چادر به کمر بسته صد تا دکتر و وکیل و مهندستان را حریف است اما اگر لازم شد همه‌مان هستیم.»
اشاره‌اش به زهرا یعقوبی، زنی ملایری بود که در ماه‌های اول انقلاب با عنوان «زهرا خانوم» قهرمان جمع حزب اللهی‌ها برای به هم زدن اجتماع گروه‌های سیاسی دیگر بود. عکسش که روی جلد مجله تهران مصور قرار گرفت از من به دادگاه شکایت برد و یکی از سران هیات موتلفه اسلامی برایش وکیل گرفته بود.
هادی غفاری انگار پیامی دریافت کرده بود و باید می‌رفت که کلامش شتابی برداشت و گفت «امروز روز آخر است، آخرالزمان است، دیگر حوصله‌مان را سر بردید. امام فرمودند حجت بر ما تمام شد. یادتان باشد بچه‌ها یک ساعت، آره یک ساعت، از جبهه مرخصی بگیرن بیایند ب [...] شن آب همه‌تون را برده...» و از آقای منطقی خواست بقیه‌اش را او بگوید.
گفتگو در میان میدان
آقای منطقی را مردمان حاضر در پیاده رو می‌شناختند. در برنامه‌های تلویزیونی افشاگری دانشجویان اشغال کننده سفارت آمریکا [دانشجویان مسلمان پیرو خط امام] دیده شده بود وقتی که اسناد محرمانه آمریکائی‌ها را علیه ملی‌گراها و ملی مذهبی‌ها افشا می‌کرد. حالا هم با ریش تنک و کاپشنی نظامی که در آن گرما زیادی بود.‌‌
همان صحبت‌های هادی غفاری را جمع و جور‌تر بیان کرد. باز چشم در چشم ما داشت. او هم گوئی همه جمع را می‌شناخت که گفت «آقا فرمودند دیگه تمام شد. یعنی تمام شد. یعنی بفرمائید برید اسرائیل. [اشاره به دو سه خبرنگار خارجی] نوچه هاتون را هم ببرید. کار ما با پاک کردن شما تمام نمی‌شود. صدام هم گریبان گیر است باید بره در قبر شاه بخوابه، بعدش نوبت اسرائیل است مگه نفرمودن از کربلا به قدس باید رفت. ما نیمه راهیم. انقلابمون را باید ببریم برای دنیا، همه دنیا منتظر انقلاب ایران اسلامی‌اند. پس بی‌زحمت موی دماغ نشین خانم‌ها آقایون تشریف ببرین خونه...» و همسرایان یکصدا صلوات فرستادند.
به نظر می‌رسید دیگر باید رفت که ناگهان از پیاده رو صدائی بلند شد. آقای نادری [اسم مستعار] عضو شناخته شده یکی از گروه‌های ملی از‌‌ همان دور آقای منطقی را مخاطب قرار داد و از او پرسید آیا می‌خواهید همه این مردم را بکشید. و بعد شروع کرد به نشانی دادن «شاه هم با همه قدرتش نتوانست چنین کاری بکند. مگر نمی‌گفت هفت هشت تا خرابکارند اما دیدید چه بلائی سرش آمد، چقدر زود دارید‌‌ همان راه را می‌روید... برادر کشی افتخار نیست. نیرویتان را در بازوانتان نگاه دارید برای ساختن وگرنه کشتن و خراب کردن...» اما آقای منطقی مجالش نداد، نشان داد که وی را شناخته چون که از‌‌ همان وسط خیابان فریاد زد «بیخود خودتان را انقلابی جا نزنید. پرونده‌هایتان هست. برای ساواک کار می‌کردید همکارانتان برای سی‌آی‌ا. وقتش که شد پرونده‌هایتان رو می‌شود.» آقای نادری جا نخورد و سخنی دیگر گفت و پاسخی دیگر شنید تا به فشار جمعیت از منطقه رانده شد. آن‌ها که شناخته شده بودند بیشتر در خطر بودند. گرچه آن روز حزب‌الله کار بزرگتری داشت.
کارناوال به حرکت افتاد به سوی میدان امام حسین. کم کم داشت تراکم متن خیابان بیشتر می‌شد. بحث‌های حاشیه‌ای گیج می‌خورد که فشار‌ها شروع شد. یکی از وسط خیابان زنجیری را دور سر چرخاند چرخاند و خود هم گشت و میدان گشود تا زنجیر به سرو صورت پیاده رو ایستاده‌ها برخورد. مغازه‌ها می‌بستند. و همچنان که غروب نزدیک می‌شد درگیری‌های پراکنده شکل می‌گرفت. جوانی را می‌بردند فریاد می‌کرد و نمی‌خواست برود. او را می‌کشیدند. مردم ریختند در آن میان جوانک فرز گریخت. اما دیگران رسیدند و سه چهار تن از ناجیان را بردند.
حاضران رانده می‌شدند، نا‌بخود از محل پارک ماشین‌های خود دور می‌افتادند. برخی اصلا گم کرده بودند که کجا هستند و از همراهان دور افتاده بودند و همدیگر را صدا می‌کردند. حالا این جمع که ما بودیم به سوی خیابان فردوسی جنوبی رانده شدیم. چهره آشنا گهگاه دیده می‌شد. پروانه و داریوش فروهر از آن جمله بودند. ناگهان صدای تیر برخاست و چشم‌ها به طرف آسمان گشت. در ضلع شرقی فردوسی بالای بام ردیف فرش فروشی‌ها، در عرض شرکت فرش، روی شیروانی دخترکی به هیات مجاهدین خلق داشت می‌گریخت، مثل گربه می‌جهید.
کسی نمی‌دانست صدای تیر از کجا آمد تا ناگهان روی شیروانی‌ها چند تن به حرکت افتادند. هدف‌‌ همان دخترک باریک بود که روی شیروانی می‌دوید. و ناگهان... در هوا به پرواز آمد دخترک. و در‌‌ همان حال شعار می‌داد و جیغ ریز می‌کشید. روسری سیاهش در هوا آزاد شد. پیراهن سیاهش اما گویا وظیفه داشت که شلوار سیاه کتانی‌اش را بپوشاند. صدایش هنوز در‌‌ همان شلوغی شنیده می‌شد که روی زمین پهن شد. این همه خون از کجا داشت که دامن خیابان را لک انداخت و دایره‌ای به قطر سه متر را پر کرد. خون قرمز تیره.
و دیگر جنگ آغاز شد. نوجوان و جوان هائی در جنگ و گریز با هم انگار تمرین یک ورزش جمعی. یک ماراتون، ماراتونی که در آن باختن به معنای جان دادن بود. دقایقی بعد دیده شد که در جنگ و گریز عده‌ای داخل مرکز فرهنگی بریتانیا پناه گرفته‌اند. و اینک متن با واکی تاکی‌ها و یوزی‌ها و کلاش‌هایشان دور ساختمان را گرفته بود.
آن‌ها که طعمه بودند و هدف بودند و مدام با دست به هم نشانشان می‌دادند هیچ دستور عملی نداشتند. دیده می‌شد که از هم سراغ فرمانده را می‌گرفتند. همین طور نام‌های رمز بود که رد و بدل می‌شد. کرکس به سیمرغ... نیرو به کوشک. دویست تائیشان در تورند... یک تیربار به یازده شرقی... مینی بوسی شکافته بود جمعیت را و خود را رسانده بود جلو مرکز فرهنگی بریتانیا و از درون در آهنی مرکز که شکسته شد این جوانان هم سن‌های خود را با طناب بسته بودند. می‌آوردند. یعنی می‌دواندند. در جوی خشک خیابان کلت و اسلحه کمری ریخته شده بود، اسپری رنگ، جزوه، روزنامه‌هایی که‌‌ همان صبح هم در خیابان فروخته می‌شد و مقواهائی که کار شابلون را می‌کنند و پیدا بود با آن‌ها چندین بار به دیوار نقش زده شده، همه‌‌ رها شده.
این شاید تصویری بود از آنچه بعد از ظهر سی‌ام خرداد در شهر‌ها گذشت.
جمعه 3 تير 1390  0:37
 تاریخ ایرانی

http://tarikhirani.ir/fa/news/3/bodyView/960


مطالب مشابه :


کتاب کنترل دکتر غفاری

booklet-iaud - کتاب کنترل دکتر غفاری - درخواست جزوات و نمونه سوالات امتحانی اساتید ودروس مختلف




دیدار با دانش آموزان کهنه ای محصل در شهر لار

هنرستان ابوذر غفاری. 4. احمد دکتر بهنام شکیبایی دکتر علیرضا میرزایی جراح




دکتر ثبوتی افتخار زنجان و ایران

وبلاگ آقای پوریا غفاری بهنام محمدی. مسعود دکتر ثبوتی افتخار زنجان و




مقالات تاریخی کتاب ماه تاریخ و جغرافیا در یک کتاب

آیین شهریاری/ بهنام پادشاهان بی‌تاج و تخت/ مریم غفاری جاهد و تاریخ‌نگاری جدید/ دکتر




دانش آموزان روستای کهنه

ابوذر غفاری دکتر بهنام شکیبایی دکتر علیرضا میرزایی جراح




معرفی 19 ویژگی نامزد اصلح ریاست‌جمهوری

وبلاگ حامیان دکتر فیزیک 107 بهنام احمدی 343 سید مهدی غفاری امیرالمومنین




مجادله هادی غفاری با مسعود بهنود در ۳۰ خرداد ۶۰

كتابدوست - مجادله هادی غفاری با مسعود بهنود در ۳۰ خرداد ۶۰ - درباره كتاب و كتابخواني




برنامه بهار سال 90 گروه کوهنوردی دامون شهرکرد

بهنام کریمی. جنگل خانم غفاری -گرارش نویس: دکتر نادعلی-جلو دار:بهنام کریمی -عقب دار :




سی‌‌و‌یکمین جشنواره فیلم فجر

وبلاگ دوستداران دکتر الهام حمیدی، بهنام بهزادی، هومن علی غفاری




برچسب :