رمان آدم دزدی به بهانه ی عشق(3)
ماکان عینک آفتابیش و بالای سرش گذاشت و با لبخند گفت :
- سلام
با لکنت گفتم :
- تو ... تو ای ... اینجا چیکار میکنی ؟!!!
- اومدم ببینمت . باید ازت اجازه میگرفتم ؟ !!!
بعد با پوزخند بهم خیره شد .از زور عصبانیت داشت بازم اشکم در میومد
- گفتم : ولی منم دلم نمیخواد تو رو ببینم ، واسه اینم نباید ازت اجازه بگیرم
بعد بدون اینکه بهش اهمیتی بدم از کنار ماشین رد شدم و راه خودم و ادامه دادم
دیدم با ماشین اومد کنارم و بوق زد. نگاش نکردم . صدای عصبانیش و شنیدم
- تا اون روی سگم بالا نیمده بیا و سوار شو
وایستادم ، برگشتم طرفش و نگاش کردم و گفتم :
- تو مگه غیر روی سگ ، روی دیگه هم داری
قیافش دیدنی شده بود . احساس میکردم الان از سرش دود بیرون میاد
در
ماشین باز کرد که پیاده بشه. وحشت کردم . یه آن به خودم اومدم که دیدم
کیفم و بغل کردم و دارم با تمام توانم میدوم به سمت سر خیابون ، از این
روانی هر کاری بر میومد
یکدفعه دیدم با ماشین پیچید جلوم .شکه
شدم. خیلی ترسیدم . چون سرعتم زیاد بود نتونستم خودم و کنترل کنم و رفتم تو
در ماشین . پهلوم درد گرفت . تا بیام خودم و جمع و جور کنم ، یکدفعه مچ
دستمو گرفت .در ماشین وباز کرد منو پرت کرد تو ماشین و فوری سوار شد. اومدم
در وباز کنم که قفل کودکم زد . داشتم سکته میزدم .محل من نداد با تمام
سرعت شروع کرد به حرکت
روانی چته ، یه بار بهت هیچی نگفتم پرو
شدی ؟ فکر کردی هر کاری دلت خواست میتونی باهام بکنی . زود ماشین و نگه
دار وگرنه به بابا میگم....
- خفه شو الین تا خفت نکردم
دهنم از تعجب باز موند!!
- بی ادب ، با چه جراتی با من اینجوری حرف میزنی؟ تو یه...
پیچید تو یه کوچه خلوت نگه داشت . جایی که نگه داشته بود حالت کوچه باغ
داشت . پرنده پر نمیزد .با عصبانیت برگشت طرفم . انقدر چشماش ترسناک شده
بود که این دفعه خفه شدم واقعا،خدایا چرا من شانس ندارم و گیر این دیونه
افتادم !!!
با دادی که زد به خودم اومد
- پس من همیشه سگم آره؟
هیچی
نگفتم .بغض کرده بودم ، یه نفس عمیق کشید که نزارم اشکام بیاد پایین ،
نمیخواستم جلو این دیونه ضعیف نشون بدم یا حس کنه ازش ترسیدم چون به نظرم
بدتر می شد ، دستام یخ کرده بود ، احساس میکردم پاهامم تو کفش یخ زده
دوباره داد زد و گفت :
- میخوای روی سگ و نشونت بدم ببینی چیه ؟ هان ؟
وقتی دید جواب نمیدم .با مشت زد رو فرمون ماشین وگفت :
- مگه با تو حرف نمیزنم لعنتی ؟؟
دیگه تحمل نداشتم .اشکم اومد پایین، با جیغ گفتم :
- چی از جونم میخوای لعنتی ؟دست از سرم بر دار ؟من دوست ندارم ، نمیخوام ببینمت ، مگه زور؟
با تعجب داشت نگام میکرد !!! اومد دستم و بگیره که دستم و کشیدم و با داد گفتم :
- به من دست نزن لعنتی ، ازت بدم میاد ، خسته شدم از دستت ، مگه قحطیه دختر اومده که گیر دادی به من . چرا دائم دنباله منی ؟
آروم گفت :
- آروم باش چرا جیغ میزنی ؟
- جیغ میزنم چون دیونم کردی . چون حرف حساب حالیت نمیشه .
- الان من باید طلبکار باشم تو چته ؟
چقدر این بشر خودخواه بود
- آره طلبکارم واسه اینکه زندگی منو ریختی به هم . واسه اینکه تو فکرم ، تو رویاهام ، تو آیندم تو جایی نداری ، ولی ولم نمی کنی
دلم خیلی گرفته بود
- اصلا میدونی چیه ؟ من یه نفر دیگه رو دوست دارم . بهش قول ازدواج دادم ولی تو همه چیز و بهم زدی کاش این حرف و نمیزدم چون باعث شد دوباره آتیشی بشه . داد زد :
- تو غلط میکنی . مگه دست خودته ؟
رگای
گردنش زده بود بیرون از عصبانیت ، یکدفعه مچ دستم و گرفت و فشار داد و من و
کشید طرف خودش و چونم و گرفت و مجبورم کرد که نگاش کنم و از بین دندونای
به هم فشردش گفت :
-
خسته شدم از بس واست تکرار کردم. واسه آخرین بار دارم بهت میگم . تو همه
آینده منی . سهم منی ، مال منی ، کسی حق نداره بهت چپ نگاه کنه ، تو هم طرف
کسی بری من میدونم و تو . پس بهتره با زبون خوش خودت کوتاه بیای وگرنه
مجبور میشم کاری کنم که واست اصلا خوب نیست خانم کوچولو . چون بعدش مجبور
میشی بدون هیچ مخالفتی بهم بله رو بگی
احساس کردم صورتم از حرفش گر گرفت ، با دستی که آزاد بود مشت زدم تو سینش و گفتم :
- روانی ، بیشعور ، منحرف . ...
همینجوری
داشتم واسه خودم فحش ها رو ردیف میکردم که مچ دستم و گرفت و منو کشید تو
بغلش ، شروع کردم با دست تقلا کردن که از بغلش بیام بیرون ولی اینقدر منو
محکم بغل کرده بود که کاری از دستم بر نیومد ، آروم جوری که نفسای داغش
میخود به گوشم گفت :
-
آروم باش الینم ، چرا منو عصبانی میکنی که این حرفا رو بهت بزنم ؟ اذیتم
نکن الین . من نمیزارم تو مال کس دیگه ای بشی . یکم آروم باش . انقدر بد
نیستم که بهم علاقمند نشی. یکم صبر کن الینم
نفسای داغش که به گوشم میخورد باعث میشد ضربان قلبم بره بالا. نمیدونم چه مرگم شده بود .
خودمو به زور از بغلش بیرون کشیدم و گفتم :
- من الین تو نیستم
با خنده اشکام و پاک کرد و گفت :
- هستی . خیلی وقت هستی و خودت خبر نداری !!
صورتش
و تار میدیدم .اشکام میومد پایین. با انگشت شستش اشکام و پاک کرد و خیره
شد تو چشمام .یه جور غم تو چشماش بود که باعث شده بود سبز چشماش تیره تر
بشه .
خودخواه عوضی
- مطمئن باش نمیشم . منو هنوز نشناختی
خندید و گفت : لجباز خانم خودمی ، کجا میخواستی بری کوچولو بگو برسونمت ؟
با عصبانیت گفتم :
- لازم نکرده خودم میرم
با لحن جدی گفت :
- یه بار گفتم که میرسونمت . کجا میرفتی؟
دوباره ترسیدم که عصبانی بشه باز ، آروم گفتم :
- دانشگاه
- تو که امروز کلاس نداشتی ؟
خدای من ، این دیگه کی بود ؟ با لکنت گفتم :
- تو ... تو ... از کجا میدونی من چه روزایی کلاس دارم ؟
خندید ، با ملایمت نوک بینی مو کشید و گفت :
- حالا
خیلی آروم گفتم :عوضی آشغال
با یه اخم غلیظ بهم خیره شد و گفت :
شنیدم چی گفتی
کپ کردم ، من که خیلی آروم گفتم . رومو کردم سمت پنجره و از ترسم دیگه حرف نزدم
بدون هیچ حرفی منو رسوند جلو دانشگاه. اومدم پیاده بشم که بازومو گرفت و گفت :
نمیخوای با نامزدت خداحافظی کنی ؟
دیگه از اون اخم خبری نبود و یه لبخند روی لباش بود
دلم میخواست خفش کنم ، به زور دستم و از دستش کشیدم بیرون و گفتم :
- من نامزد تو نیستم ، امیدوارم بری زیر کامیون 18 چرخ
بعدم پیاده شدم و در ماشین و کوبیدم به هم . صدای خنده بلندش و شنیدم . وبعد هم صدای بلندش که
- مرسی از دعای خیرت
بعد هم صدای جیغ لاستیکها
پام و کوبیدم زمین
- لعنتی ، لعنتــــــــــــی !!
- چیزی شده ؟
پریدم بالا
دیدم سیاوش داره با تعجب نگام میکنه
- چی شده ؟ معلوم هست کجایی ؟ یه ساعته منتظرتم
نخواستم دوباره غیرتیش بکنم . کاری از دستش برنمیاد که ، گفتم :
- ماشینم بنزین نداشت مجبور شدم با تاکسی بیام . الان باید چیکار کنم ؟
- بیا بریم بهت بگم .
تا دوساعت داشتیم از یه طبقه به طبقه دیگه میرفتیم که بالاخره تموم شد و برای دو ترم مرخصی تحصیلی گرفتم .
خیالم راحت شد . ولی دلم سوخت . دوست داشتم با آرامش درسم و تموم بکنم و برم سر کار . ولی الان باید پرستاری بچه مردم و میکردم
حوصله
هیچ کس و هیچ چیز و نداشتم ، سیاوش منو تا جلو در خونه رسوند و گفت محمد
گفته فردا بریم عمه اش میخواد منو ببینه ، به سیاوش گفتم بیاد دنبالم ،
انگار میترسیدم دیگه تنها از خونه بیرون برم . هر کاری کردم تو نیمد .
خداحافظی کردم و رفتم تو خونه . بابا رو مبل نشسته بود داشت روزنامه میخوند
. مامان هم داشت میوه پوست میکند .تعجب کردم !!! بابا هیچ وقت این وقت روز
خونه نبود
- سلام بابا ، سلام مامانی
بابا از بالای عینکش نگام کرد و گفت :
- سلام دختر بابا خوبی ؟
بغض گلوم گرفت ، واقعا بابا نمی دونست الان من خوبم یا بد ؟ سرم و انداختم پایین با ناراحتی گفتم :
- خوبم بابا
- چند روز درست ندیدمت ، شبا که منم میام خوای - درگیر درسام بابا
- این ترم دیگه راحت میشی .
- آره بابا دیگه آخراشه .
اومد برم سمت اتاقم لباس عوض کنم که صدام کرد و گفت :
- بیان بشین الین کارت دارم
پس به خاطر همین امروز زود امده خونه
رفتم رو مبل کنار بابا نشستم ، روزنامش و تا کرد و گذاشت رو میز و گفت :
-
امروز ماکان با من حرف زد . گفت میخواد زودتر تکلیفش معلوم بشه . قرار شد 3
روز دیگه ، یعنی جمعه بیان با خانواده که صحبتهای نهایی و رو بکنیم
دلم گرفت ، چرا بابا با من اینجوری برخورد میکرد. گناه من چی بود ؟ بازم این اشکای لعنتی بی اجازه من امدن پایین . تا حالا هیچ وقت رو حرف بابا حرف نزده بودم . همیشه یه جور سدی بین ما بود . با اینکه خیلی دوسش داشتم ولی تو حرف زدن باهاش راحت نبودم ، تمام جراتم و جمع کردم و گفتم :
- نظر من یعنی اصلا مهم نیست ؟
بابا با ناراحتی دوباره روزنامه رو برداشت و گفت :
- همون داداشت نظر داد واسه زن گرفتنش بسته
- گناه من چیه بابا ؟ من که نباید تقاص کارا اونو پس بدم !!!
- من به اندازه کافی اعصابمو داداشت خورد کرده دیگه نمیخوام راجع به این قضیه چیزی بشنوم
دیگه ترسیدم حرف دیگه ای بزنم . یه نگاه به مامان کردم که با نگرانی داشت
نگام میکرد . یه لبخند که بی شباهت به پوزخند نبود با چشمای اشک آلودم بهش
زدم که نگرانم نباشه بعد بلند شدم برم که بابا گفت :
- ماکان پسره خوبیه ، اگر به خوب بودنش شک داشتم هیج وقت موافقت نمیکردم
.من امشب میخوام برم کیش واسه یه پروژه جمعه صبح میام . هر چی که لازم
داشتی برو با مامانت تهیه کن . مطمئن باش خیلی زود بهش علاقه مند میشی
دیگه هیچی نگفتم و آروم رفتم تو اتاقم . اصلا مگه حرف زدن من تاثیری هم داشت ؟
اون شب یکی از بدترین شبای زندگیم بود .نزدیکای صبح بود که خوابم رفت .از
خواب که بیدار شدم ساعت 11 صبح بود . مستقیم رفتم حمام و یه دوش گرفتم .
ولی چشمام بدجوری باد کرده بود . امروز مامان خونه نبود . میدونستم قراره بره مامان بزرگم و ببره دکتر. رفتم تو راهرو لیلا رو صدا کردم و گفتم واسم یه کمپرس آب سرد بیاره که بزارم رو چشمام.
سیاوش بهم اس ام زد و گفت : ساعت 1 میاد دنبالم که بریم .
به زور یکم ناهار خوردم که از یکم حس تو تنم باشه . رفتم حاضر شدم . موهامو ساده بستم . آرایشه ملایمی هم کردم .سعی کردم یه تیپ ساده بزن که فکر نکن دختر جلف ام که نمیتونم مسئولیت قبول کنم . داشتم تو آینه آخرین چک و میکردم که سیاوش زنگ زد و گفت که رسیده.
رفتم پایین و سوار ماشین شدم . باهاش سلام علیک کردم و اتفاقات دیشب و واسش توضیح دادم . خیلی ناراحت شد . قرار بود سیاوش منو تا اونجا ببره ولی تو خونه نیاد چون نمیخواسیم عمه محمد بفهمه که من تو تهران فامیل دارم . خونه عمه محمد نیاوران بود . خیلی دلشوره داشتم . همش داشتم دعا میکردم که خانواده خوبی باشن و بتونم باهاشون کنار بیام. آخه من زیادی حساس بودم. زود از یک حرف ناراحت میشدم.
سیاوش سر کوچه منو پیاده کرد و گفت منتظرم میمونه تا برگردم .کلی هم دلداریم داد . گفت نترسم
با
کلی دلهره رفتم به آدرس. پلاک خونه رو پیدا کردم ولی باورم نمیشد . خونه
ما هم تو خیابون فرشته بود و ویلایی و بزرگ بود ولی این خونه بیش از حد
تصورم بزرگ بود
با کلی دلهره زنگ و زدم و یه خانمی جواب داد
- سلام ، ببخشید من با خانم نکویان قرار دارم
- بله بفرمایید داخل
با شک و تردید درو باز کرد . یه حیاط خیلی خوشگل و دیدم . انقدر سرسبز و قشنگ بود که دلم میخواست همونجا واستم و داخل نرم . به زور چشمامو از اون همه گلای خوشگل گرفتم و رفتم تو. یه خانم با لباس فرم منتظرم بود .
سلام خانم . خانم نکویان منتظرتون هستن
منو راهنمایی کرد داخل خونه . خیلی بزرگ بود . وسایل خونه هم خیلی شیک بود . و پر از اجناس عتیقه . گوشه سالن یه دری بود که منو به اونجا راهنمایی کرد و گفت :
- خانم الان میان
در حال برسی کردن اتاق بودم که متوجه صدای پا شدم
برگشتم که دیدم یه خانم مسن خیلی شیک پوش وارد اتاق شد و با مهربونی اومد سمتم
دستش و به سمتم دراز کرد و گفت :
- سلام عزیزم ، خیلی خوش اومدی، محمد خیلی ازت تعریف کرده ، خوشحالم که دیدمت
با خجالت باحاش دست دادم و گفتم :
- مرسی خانم نکویان ، منم از آشنایی باهاتون خوشحال شدم
تعارف کرد نشستم و تو همین لحظه همون خانمی که اول اومدم دیدم داخل شد و وسایل پذیرایی و رو گذاشت رو میز
داشتم زیر چشمی به خانم نکویان نگاه میکردم ، یه خانم خیلی متشخص حدود 60 سال که موهاشو خیلی ساده ریخته بود رو شونه هاش و یک کت دامن خیلی خوش دوخت بنفش تیره هم تنش بود . با این سن و سال هنوز هیکلش رو فرم بود .
خودمو جمع و جور کردم و منتظر شدم که اول اون شروع کنه به صحبت
- خوبی الین جان ؟
- ممنون خانم نکویان
- به من بگو مریم عزیزم
- چشم مریم جون
- خوب از خودت تعریف کن عزیزم ، محمد یه چیزایی تعریف کرده ولی شنیدنش از زبون خودت یه لطف دیگه ای داره
خیلی مهربون بود ، آدم ناخود آکاه احساس آرامش میکرد از لحن حرف زدنش
خدایا منو ببخش که مجبورم دروغ بگم ولی مجبورم
- پدر و مادرم اصفهان زندگی میکنند ( اصفهان رو به ابن خاطر گفتم ، چون زیاد رفته بودم و اگه راجعبش ازم سوالی پرسیده میشد بلد بودم جواب بدم )
دانشجوی ترم آخر مهندسی برق الکترونیک دانشگاه آزادم ، با چند تا از دوستام تو یه خونه دانشجویی زندگی میکردیم . اونا یه ترم از من جلوتر بودن و ترم پیش درسشون تموم شد . این ترم ، راستش خانوادم به یک مشکل مالی برخورد کردن . بابام ورشکست شده.... نمیخواستم تو این موقعیت خرج اضافی روی دستشون بزارم به همین خاطر 2 ترم مرخصی گرفتم که هم یکم پس انداز کنم و خرج دانشگاهم رو در بیارم و هم بتونم مستقل باشم رو پای خودم وایستم
پدر و مادرم راضی نبودن . کلی طول کشید تا راضیشون کنم . قرار شد اگر تونستم همین جا کار پیدا کنم و اگر نشد برگردم اصفهان . من ترجیح میدم همینجا بمونم . دنبال یه جای مطمئن میگشتم واسه کار
، آخه میدونید که واسه یه دخترخیلی سخته که بتونه کار خوب پیدا کنه که
محیط خوبی هم داشته باشه . تا اینکه پسر عموم گفت با یکی از دوستای دوره
دانشگاهش صحبت کرده و اون هم اینجا رو معرفی کرده . وقتی پسر عموم گفت دوستش و کاملا میشناسه و بهش اطمینان داره خیال پدر و مادرم هم راحت شد . حالا من اینجام تا اگر قابل بدونید در خدمت باشم
خدایا نفس بند اومد . چه جوری تونستم این همه دروغ پشت سر هم ردیف کنم . خدا منو ببخشه . چه سخنرانی طولانی هم کردم واسه خودم
- خواهش میکنم دخترم منو چای مادرت بدون ، واسه مشکل مالی پدر مادرت هم متاسفم . تو این مدت هر کمکی هم از دستم بر بیاد کوتاهی نمیکنم . تو هم اگر به مشکلی برخوردی بیا به خودم بگو.
- فکر کنم محمد جان راجع به دخترم حلما باهات صحبت کرده ؟
با ناراحتی گفتم :
- بله صحبت کردن ، خیلی ناراحت شدم ، واقعا متاسفم و بهتون تسلیت میگم
مریم جون در حالی که اشک تو چشماش جمع شده بود گفت : مرسی دخترم . راستش هنوز نتونستم نیود حلما رو باور کنم . روشا واسه ما خیلی عزیزه . تنها یادگاریه که از دخترم باقی مونده . دلم میخواد همه جوره مواظبش باشی . سن و سالی از من گذشته ، دیگه نمیتونم اون جوری که باید حواسم بهش باشه . پسرم هم سرش خیلی شلوغه . دلم میخواد تمام سعیت و بکنی
- چشم مریم جون ، قول میدم بهتون
- الان روشا خوابه و گرنه میاوردمش که ببینیش تا باهم آشنا هم بشین. از کی میتونی کارت و شروع بکنی ؟
- فکر میکنم فردا بعد از ظهر من بیتونم بیام اینجا
- خوبه دخترم .
- من دیگه برم مریم جون ، فردا خدمت میرسم
- خواهش میکنم عزیزم ، خوشحال شدم دیدمت . منتظرتم فردا
- مرسی ، خداحافظ
از در خونه اومدم بیرون یه نفس عمیق کشیدم . خیلی خانم خوبی بود . یه جورایی انگار خیالم راحت شد . خدا کنه بتونم با روشا هم کنار بیام و از این بجه های لوس نباشه
رفتم سمت ماشین سیاوش و همین که نشستم فوری گفت :
- چی شد ؟
- مگه 7 ماهه به دنیا اومدی صبر کن میگم
- زود باش دیگه چقدر ناز میکنی
منم
هر چی که اتفاق افتاده بود رو واسش تعریف کردم و اونم خیالش راحت شد .
زنگ زدم به فرنوش و دوباره همه چیز و واسه اونم تعریف کردم . و ازش خواستم
واسم بره خرید . من وقت نداشتم . چون سایزمون یکی بود خواستم بره چند دست
لباس تو خونه و وسیله دیگه که لازم داشتم واسم بخره و شب بیاره خونه . بعد
از کلی غرغر بالاخره قبول کرد . از سیاوش خواستم منو جلوی آرایشگاه سر کوچه
پیاده کنه ، معلوم نیست دیگه کی بتونم برم . تا اومدم پیاده بشم سیاوش یه
دفترچه پس انداز و یه کارت بهم داد و گفت :
-
فردا صبح زود برو بانک ، هر چی که پول تو دفترچه پس اندازت داری بیرون
بکش و بریز به حساب من . کارت منم دستت باشه . اینجوری امنیتش بیشتره .
خیال منم راحتتره . هر وقت هم به پول احتیاج داشتی بگو من بریزم به حسابت ،
فردا خودم میام میبرمت . یه سیم کارتم واست میارم دیگه از فردا از اون
استفاده کن .
یه
حس خوب بهم دست داد ، این که یه نفر اینقدر به فکرم . این که میتونم همه
جوره روش حساب کنم . اینکه دوسم داره . یه حس خیلی خوبی بهم داد. بغلش
کردم و گفتم :
- مرسی سیاوش . خیلی دوست دارم ، مرســـــــــــــــی داداشی من
صورتمو گرفت تو دستاش و به چشمام نگاه کرد و گفت :
-
همیشه بخند الین ، همیشه خوشحال باش تا منم آرامش داشته باشم . همیشه هم
رو کمک من حساب کن . اگه کم آوردی ، اگه خسته شدی کافیه بهم یه زنگ بزنی
فوری خودم و میرسونم بهت، خودم میبرمت یه جای دور که دست هیچ کس بهت نرسه
دهن گشاد من
یدونه زدم تو سرش و گفتم :
- تو آدم نمیشی ؟ دهن من اصلا هم گشاد نیست
- فدات بشم ، حرص نخور ، برو به کارات برس که وقت زیادی نداری
ازش خداحافظی کردم و رفتم تو آرایشگاه
موهامو
یکم تیره تر کردم . باعث شد که آبی چشمام بیشتر خودش رو نشون بده . مدل
آبروهام رو هم تغییر دادم. صورت قشنگی داشتم . نه انقدر که دهن همه باز
بمونه ولی خوب بود . به قول سیاوش دهنم یکم گشاد بود .ولی خوش حالت بود
دوسش داشتم . ولی چیزی که بیشتر از همه خودش رو نشون میداد قد بلندم بود.
باعث میشد خیلی مانکنی و خوشتیپ نشون بدم همیشه .رو هم رفته راضی بودم از
تیپ و قیافم
برگشتم
خونه . قسمت سختش راضی کردن مامان بود . وقتی بهش گفتم خیلی گریه کرد ولی
چاره ای نداشتم . جفتمون میدونستیم . خیالش و راحت کردم که پیش خانواده
خیلی خوبی هستم و اصلا جای نگرانی نیست . شب فرنوشم اومد اونجا تا دیر وقت
با هم صحبت کردیم . وقتی فرنوش خوابش رفت ، منم تصمیم گرفتم یه نامه واسه
بابا بنویسم
-
سلام بابا . میدونم الان از دستم خیلی عصبانی هستی ولی باور کن چاره دیگه
ای نداشتم . من ماکان و دوست ندارم اینو هزار بار گفتم ولی نخواستی گوش کنی
. خیلی دلم میخواست این حرفا رو رودر رو بهت بگم ولی هیچ وقت نتونستم
باهات مخالفت کنم . ولی این بار فرق میکنه . پای آینده و زندگیم در میونه .
بابا من نباید تاوان کارای آروین رو پس بدم . شما همیشه اونو یه جور خاصی
دوست داشتین . بچه بودم خیلی حسادت میکردم ولی یاد گرفتم که عادت کنم وگرنه
عذاب میکشیدم . توجه بیش از حد شما به اروین باعث شد یه بچه لوس و از
خودراضی بار بیاد که فقط به فکر خودش. هیچ وقت هم از چیزی که داشت راضی
نبود . همین کاراش باعث شد که هیچ وقت میونه خوبی با هم نداشته باشیم ،
میدونم از دستم ناراحت میشی ولی من الان اصلا نبود آروین رو حس نمیکنم .
چون محبتی به من نداشت که حالا بخوام کمبودش رو حس کنم . ولی حالا که پای
سرنوشتم در میونه نمیزارم کارای برادری که هیچ زمان در حقم برادری نکرده رو
آیندم تاثیر بزاره . من میرم بابا . خیالت راحت باشه که جای که هستم خیلی
امنه و هیچ خطی هم تهدیدم نمیکنه . مطمئن باش. یه جای خیلی مطمئن و خوب کار
پیدا کردم بابا . میخوام یه مدت تنها باشم . از پس خودم بر میام نگرانم
نباش بابا. یه ذره زمان بده بهم . بر میگردم . وقتی میام که سایه ماکان از
روی زندگیم برداشته شده باشه . بابا ببخشم .ولی مجبور بودم .
نگرانــــــــــــــــــــ ـــــم نباش بابایی . من دختر شمام . پس بدونید
هیچ وقت کاری نمیکنم که باعث شرمندگی شما بشم . مطمئن باش همون دختر پاک و
نجیبی که بودم میمونم و به زودی پیشت بر میگردم . بابا خواهش میکنم بهم
اطمینان کن . حتی واسه یه بارم که شده . خیلــــــــــــــی دوست دارم
بابایی
گریه میکردم و مینوشتم . چرا باید سرنوشت من به اینجا می کشیده نمیدونم.
نامه رو گذاشتم تو اتاق کار بابا روی میزش . سعی کردم چند ساعت باقی مونده تا صبح رو بخوابم
با تموم وجودم مامان و بغل
کرده بودم و به خودم فشارش میدادم و گریه میکرد . من چیکار دارم میکنم ،
چطور میتونم به مدت زمان طولانی مامان و نبینم . مامان در حالی که گریه
میکرد اشکام و پاک کرد و گفت :
- مواظب خودت باش الین . اگه اتفاقی افتاد بهم خبر بده
- باشه مامان جونم . دلم واست خیلی تنگ میشه مامانی
سیاوش در حالی که خودش هم اشک تو چشماش جمع شده بود گفت :
- اه الین بسته دیگه چقدر گریه میکنی ، آدم اینقدر وابسته . اگه الان شوهر کرده بودی بچه ات هم سن من بود .
یه
لبخند کم جون زدم وبه زور از مامان دل کندم . بعد از کلی سفارش از طرف
مامان باهاش بالاخره خداحافظی کردم و رفتم سوار ماشین سیاوش شدم . تا جایی
که معلوم بود مامان و از پشت شیشه ماشین نگاه کردم تا بالاخره دور دور شد .
سیاوش دستم و گرفت و گفت :
- چرا اینجوری میکنی با خودت . مگه میخوای خدایی نکرده بمیری که اینقدر داری گریه میکنی . بسته الین . یه کاری نکن که پشیمون بشم
اشکام و پاک کرد و حرفی نزدم . ولی هنوز بغض داشتم . احساس میکردم گند زده شده به زندگیم .
سیاوش
منو جلوی یه آژانس پیاده کرد و واسم یه ماشین گرفت تا بتونم با اون
چمدون سنگین تا جلوی در خونه برم و واسم مشکلی پیش نیاد . نمیخواستیم کسی
از افراد اون خونه ما رو با هم ببینه و فکر بدی بکنه.
یه
سیم کارت بهم داد و گفت در اولین فرصت با سیم کارت خودم عوضش کنم . به
سختی از سیاوشم دل کند و رفتم سمت سرنوشتی که واسه فرار از ماکان انتخاب
کرده بودم
داشتم
قهوم و آروم آروم میخوردم ، یکم آروم شده بودم .نمیخواستم کم بیارم ، از
الان باید میشدم همون الین قبلی که بودم .نه یه دختر ضعیف تو سری خور
-
الین جان امشب روشا با حامین رفته خونه خواهرم . امشب و خوب استراحت کن .
اگر میخوای وسایلت جا به چا کن تا فردا با افراد خونه آشنا بشی .ما ساعت 8
صبح معمولا صبحانه میخوریم ، ناهار ساعت 1 و شام هم ساعت 9 . مشکلی نداری
عزیزم ؟
- نه مریم جون . مشکلی نیست
- باشه خانمی پس فردا صبح سر میز صبحانه میبینمت
از
مریم جون تشکر کردم و همون خانمی که روز اول در رو برام باز کرد و الان
میدونستم اسمش فرح خانم ، منو به اتاقم راهنمایی کرد . تا اونجایی که من
دیده بودم طبقه اول یه سالن خیلی بزرگ بود که دو تا در سمت چپش بود که هنوز
نمیدونست به کجا راه داره . سمت راست سالن هم یه سالن خصوصی کوچیک بود که
سه تا اتاق داشت . که یکیش همون اتاق کار بود که من با مریم جون حرف زدم
توش. وسط سالن یه راه پله خیلی خوشگل بود که طبقه بالا راه داشت . اتاق
منم طبقه بالا بود . اونجا هم یه هال و پذیرایی خیلی خوشگل داشت که که فرح
خانم منو به سمت راروی گوشه سالن راهنمایی کرد و اتاقم ونشون داد و واسم
توضیح داد که اتاق روشا کنار اتاق منه . و کنار اون هم اتاق حامین ، پسره
مریم جون . اتاق روبه روی من هم کتابخونه بود و دوتا اتاق دیگه هم طف دیگه
سالن بود که فرح خانم توضیح داد اتاق میهمان. کلا همه چیز خونه شیک و طبق
آخرین مد بود . معلوم بود مریم جون سلیقه خوبی داره . ازش تشکر کردم وارد
اتاق شدم .
یه
اتاق نورگیر و دلباز که یه پنجره بزرگ که رو به حیاط باز میشد . رنگ اتاق
یاسی بود . یک تخت با یک روتختی بنفش خوشرنگ و یک پاتختی و میز آرایش سفید
وخوشگل با یک میز تحریر با یه کتاب خونه کوچولو وسایل اتاق و تشکیل
میداد . یه در سمت چپ اتاق بود . رفتم بازش کردم و دیدم درست حدس زدم یه
حمام و دستشویی کوچولو و خوشگل بود ، رفتم سمت پنجره و حیاط رو نگاه کردم .
عاشق این پنجره شدم ومنظره رو به روم . خوشم اومد از اتاق . وسایل ساده و
شیکی داشت . رفتم روی تخت دراز کشیدم و رفتم تو فکر . با خودم گفتم .
-الین
خانم فعلا تا یه مدت خونه بابایی و فراموش کن . الان اینجا خونه تو و این
اتاق تنها جایی که توش میتونی خود واقعیت باشی نه اون الینی که به ابن
خانواده معرفی کردی ، صدای زنگ اس ام اس منو از فکر و خیال آورد بیرون . با
دیدن اسم ماکان نفس تو سینم حبس شد . یعنی به همین زودی فهمید ؟
اس ام اس و باز کردم . یه نفس عمیق کشیدم و یه پوزخند نشت رو لبم
- تنها دو روز دیگه مونده که واسه همیشه مال من بشی الین
دوست داشتم میتونستم قیافش و میدیدم وقتی که میفهمید دیگه الینی در کار نیست .پسره از خود راضی
یه
حس فوضولی تو وجودم نذاشت سیم کارتم و عوض کنم و گفتم حالا تا بفهمه من
رفتم و بخواد عکس والعمل نشون بده وقت دارم . نمیدونم شایدم دلم میخواست
ببینم از اینکه رو دست خورده چه حالی میشه . از این فکر یه لبخند بدجنس
نشست رو لبم .
بلند
شدم وسایلم و تو کمد گذاشتم وبی حال روی تخت دراز کشیدم . گفته بودم شام
نمیخورم به همین خاطر با خیال راحت چشمام و بستم وگذاشتم خوابیدم
صبح با زنگ ساعت موبایل چشمام و باز کردم . موبایل و خاموش کرد و اومدم دوباره بخوابم که یکدفعه متوجه محیط اطرافم شدم فوری نشستم تو تخت . هنگ کردم یادم نمیومد الان کجا هستم . یکدفعه همه چیز یادم اومد یادم اومد که چقدر تنهام . دوباره داشت اشک تو چشمام جمع میشد که به خودم
اومدم . هر چقدر ضعیف بودم بست بود .الان وقت غصه خوردن نبود . با این فکر
بلند شدم سریع یه دوش گرفتم . موهامو خشک کردم . یه بلیز ساده
آبی کاربنی با یه شلوار لگ پوشیدم موهام رو هم ساده با یه کلیپس بالای سرم
جمع کردم . یه آرایش خیلی ساده هم کردم . خوب بود از قیافم راضی بودم . همون جور که از در اتاق بیرون میرفتم گوشیم رو هم چک میکردم که ببینم خبری هست یا نه که یکدفعه با صورت خوردم به چیز سفت و گوشی از دستم افتاد رو سنگ کف و هر تیکش یه جا رفت .
خدای من گوشیه نازنین چه به روزش اومد . یکدفعه متوجه شدم که تو بغل یه نفرم . فهمیدم خوردم به کسی . بدون اینکه به طرف نگاه کنم خودمو از تو بغلش کشیدم
بیرون و نشستن رو زمین و جنازه موبایل نازنینم و جمع کردم . هنوز یه ماهش
هم نبود ولی باطری و درش هر کدوم یه طرف افتاده بود . داشتم با ناراحتی
باطریش و وصل میکردم که با صدای پسره به خودم اومد .
- اگه نمیتونی اون چشمات و باز کنی که اینجوری نری تو شیکم یه نفر برو رو خودت یه سنسور حرکتی نصب کن اینجور موقع ها یه بوقی چیزی بزنه بفهمی کجا میری
پسره پرو . هر چی من هیچی نمیگم زبونش داراز شده ، با عصبانیت سرم و بلند کردم . واسه یه لحظه مات طرف شدم
یه شلوار ورزشی طوسی خوشگل با یه تیشرت سفید ساده پوشیده بود . موهاش روشن بود با پوست سفید . چشماشم .... تشخیص نمیدادم رنگش و . هیکل خیلی قشنگی داشت . ورزشکاری . نه از اون هیکل گلدونیا که ازش متنفر بودم ، یه جور مثل مانکنا بود . از لباسای تنش حدس زدم باید حامین باشه ، پسر مریم جون .
- چی شد مورد پسند خانم قرار گرفتم ؟
هی میخوام هیچی نگم نمیزاره که این بشر ، آمپر منو میبره بالا . دوباره شدم همون الین همیشگی ، با خونسردی در موبایلمو بستم و از زمین بلند شدم . بهش نگاه کرد و خونسرد گفتم :
- نه . داشتم میدیدم سالمی یا نه ؟ که در ظاهرت مشکلی نبود ، سالم سالمی . پس مشکل از یه جای دیگست .
هم زمان به سرم اشاره کردم و ادامه دادم .
- میدونم تقصیری نداری ، بعضی از مشکلات مادر زادیه، کاری هم نمیشه کرد . درکت میکنم . چشمت به مغزت فرمون میده ولی.......مشکل از همون مغز ، مهم نیست به بزرگی خودم میبخشمت .
یه پوزخند به قیافه مات و مبهوتش زدم . در اتاقم و بستم از کنارش رد شدم و رفتم پایین. تو راه یه لبخند خوشگل هم واسه جوابی که داده بودم واسه خودم زدم. بچه پرو . زده گوشی نازنین منو داغون کرده تازه طلبکارم هست . تا گفتم گوشی یکدفعه یاده گوشی نازنینم افتادکم و به سرعت روشنش کردم تا صفحه اومد بالا، یکم چکش کردم که دیدم سالمه و خیالم راحت شد.
رفتم پایین پله ها وایستادم . حالا نمیدونستم باید کجا برم . همون جوری که وایستاده بودم دیدم یه دختر خانمی سینی به دست داره میاد . منو که دید لبخندی زد و گفت :
- سلام شما باید الین خانم باشید درسته؟
- بله
- خوشبختم ، منم فریبام . اینجا کار میکنم
- منم خوشبختم .
دختر خوبی به نظر میومد . خیلی تپل بامزه بود!!
- ببخشید ،میدونید مریم جون کجاست ؟
- لبخندی زد و گفت :
بله ، تو سالن غذا خوری منتظرتون هستن ،تشریف بیارین راهنماییتون کنم
دنبال فریبا رفتم طرف یکی از اون درایی که دیروز نمیدونستم به کجا راه داره . یه سالن خوشگل بود که دست مبل راحتی کرم قهوهای یه طرف سالن بود و یه میز ناهار خوری خیلی بزرگ گوشه دیگه سالن . مریم جون با یه آقای مسن که حدس میزدم همسرش باشه پشت میز نشسته بودن و داشتن صبحانه میخوردن
مریم جون با دیدن من از جاش بلند شد و دستش و به طرفم دراز کرد که برم پیشش. اون آقا هم با دیدن من بلند شد . رفتم طرف مریم جون .کنارش وایستادم و گفتم :
- سلام . صبحتون بخیر .خوبین؟
- مرسی دخترم . تو خوبی ؟ دیشب خوب خوابیدی ؟
- بله ، ممنون
برگشتم سمت اون آقا و گفتم :
- سلام ،صبحتون بخیر.
اون آقا هم با لبخندی پر جذبه نگامکرد . تازه فهمیدم چقدر شبیه حامین
- سلام دخترم
مریم جون با دست به اون آقا اشاره کرد و گفت :
- همسرم حمید ، حمید جان این دختر خانم گل هم الین جون که راجع بهش باهات صحبت کرده بودم
- خوشبختم آقای نکویان
- من همینطور دخترم . بشین صبحانه بخور
- ممنون اگه اجازه بدین من برم تو آشپزخونه صبحانه بخورم
- نه عزیزم . تو پرستار روشایی . هر جا روشا باشه تو هم هستی پس راحت باش .بشین لطفا
تشکر کردم نشستم رو صندلی آروم به مریم جون گفتم :
- بخشید من نباید روشا جون بیدار کنم ؟ دیروز یادم رفت ازتون بپرسم
- نه عزیزم روشا صبح دیرتر از ما بیدار میشه . بالای سرش یه زنگ هست . وقتی بیدار شد خبر میده . دختر نازم خوش خوابه
- ایشالا سلامت باشن
یه ذره خیار گوجه و پنیر تو بشقابم ریختم و مشغول شدم . کلا من اهل صبحانه خوردن نبودم .انقدر دیر از خواب بیدار میشدم که دیگه صبر
میکردم ناهار بخورم . واسه همین سعی میکردم صبح کلاس برندارم ،صبح زود
بیدار شدن واسم مشکل بود. مگر اینکه مجبور میشدم . ولی روم هم نمیشد که
بگم نمیخورم ، همینجوری یه ذره یه ذره داشتم میخوردم که با صدای سلام حامین به خودم اومدم -
سلا م صبح همگی بخیر - ااا بچه پرو سلام هم بلده بده .زیر لب سلام گفتم .
مریم جون آقای نکویان هم جوابش و دادن - حامین جان عزیزم با الین جون آشنا
شو . پرستار جدید روشا هستن در حالی که پوزخندی رو لبش بود به طرفم برگشت
و گفت : - - مامان جون فکر نمیکنی ایشون یکم بچه تر ز این حرفا باشن که بخوان از روشا نگهداری کنند؟ یه نفر میخواد از خودشون نگهداری کنه
همچین بزنمش که همه چیزو چند تایی ببینه . به من میگه بچه ؟
تا اومدم حرف بزنم مریم جون گفت :
عزیزم این حرف چیه میزنی . الین جان دختر بزرگ و فهمیده و عاقلی هستن ، من مطمئنم از پس این موضوع بر میان .
یه پوزخند به قیافه برزخی حامین زدم و سرم و انداختم پایین
ღ عشق رمان ღ - پرنده بهشتی - معرفی رمان های ایرانی دانلود رمان براي موبايل و نگار جون اين رمان هم مثل پرنده بهشتي قشنگه حتما دانلودش كن نام كتاب:خلوت نشين عشق میخوای رمان بخونی؟ نوک پرنده رو به کاغذهای فال نزدیک کرداونم یه دانلود رمان رمان رمــــان ♥ یعنی الان ماشین پرنده اختراع شده؟ دانلود رمان برای رمــــان ♥ پرنده پر نمیزد .با عصبانیت برگشت طرفم . دانلود رمان برای میخوای رمان بخونی؟ توي خيابون به اون بزرگي پرنده هم پر نمي زد دانلود رمان عاشقانه رمــــان ♥ بودن نگاه کردم چند تا پرنده لبه پنجره نشسته بودن صدا دانلود رمان رمان رمــــان ♥ بین راه هم دو تا پرنده شکار کرده بودیم . دانلود رمان عاشقانه رمان ملودی زندگی من 18 احساس کردم پرنده ای تو اسمونم آزادِ آزاد دانلود رمان عاشقانه
دلم خنک شد ، مریم جون خوب جوابش و
داد .اونم دیگه حرفی نزد و ساکت شروع کرد به صبحانه خوردن . آقای نکویان
چند دقیقه بعد گفت :دیرش شده و خداحافظی کرد و رفت . همون
جوری که تو فکر بود م با لرزش گوشیم تو جیبم کلی ترسیدم . آروم گوشیم رو
بیرون آوردم و نگاش کردم . با دیدن اسم فرنوش نفس راحتی کشیدم و رد تماس
کردم . اومد دوباره گوشی رو توی جیبم بزارم که دیدم حامین با پوزخند داره
نگام میکنه .
ای
خدا چرا من شانس ندارم . یه پسر عاقل دور وبر من پیداش نمیشه . همون موقع
فریبا ، مریم جون و صدا کرد .اونم بعد از یک ببخشیدی که گفت میز و ترک کرد .
من موندم این دیونه . حوصله اش و اصلا نداشتم . از پشت میز بلند شدم و
رفتم سمت در که گفت :
- فکر کردی خیلی زرنگی؟
جوابی ندادم .
- دوباره گفت : شنیدم به خاطر پول درستو ول کردی آره ؟ راستی گفته بودی چه رشته ای میخونی ؟
برگشتم سمتش و نگاش کردم .
- آهان یادم اومد . خانم مهندسی شما الان . اونم برق الکترونیک .آخی چه حیف شد . اگه پول داشتی این ترم درست تموم میشد .
بازم حرفی نزدم .
مطالب مشابه :
پرنده بهشتی
دانلود رمان خلوت نشين عشق
نامزد من 1
رمان وصیت نامه 11
رمان آدم دزدی به بهانه ی عشق(3)
آسانسور 2
رمان حصارتنهایی من5
غزال 3
رمان ملودی زندگی من 18
برچسب :
دانلود رمان پرنده بهشتي