رمان نوشناز 13

من: سورن من، من متاسفم که تا حالا چیزی بهت نگفتم... یعنی چون می دونستم دوسم نداری حرفی نزدم اما حالا می دونم هم من تو رو دوست دارم هم تو منو... امیدوارم من و ببخشی اما منتظر هر عکس العملی هم هستم فقط درست فکر کن سورن...

 

سورن: نوشناز نگاه به خونسردیم نکن باور کن من داره من و می خوره، دارم دیوونه میشم مقدمه چینی و بزار کنار اصل مطلب و بگو که فرع دوغه...

 

من: باشه باشه.... وای دارم میمیرم از استرس...

سورن، سورن من من قبلا رابطه...

فشار دستش رو دستم زیاد شد...

من: من قبلا رابطه داشتم( خیلی تند گفتم بعدم یه نفس راحت کشیدم)

 

اما اما سورن باور کن خودم نمی خواستم...

 

سرش پایین بود نمی تونستم چهرشو ببینم اما خیلی خیلی خیلی محکم دستم و داشت فشار میداد احساس می کردم تموم استخونام خورد شدن...

 

من: دستم و ول کن سورن... سورن با توام حواست کجاست سورن؟

 

دستم و ول کرد اما چنان کشیده ای زد تو صورتم که پرت شدم رو تخت...

 

سورن: که تو دختر معصمومی هستی ها؟ حاج آقا صالحی کجایی ببینی که عروست نقش بازی می کره همتونو قاق گیر آورده بود... خوب مارمولکی هستی گفتی طرفم خره یه مدت ساز مخالف بزنم بعد عاشقش کنم خرم و که سوار شدم خودم و بزنم به موش مردگی و یه نقشی مثل نقش دیشبت بازی کنم که آره من بی گناهم؟ آره

 

سورن با داد: آره؟

 

از دادش ترسیدم... نه به خدا به خدا اینجوری نیست...

 

اومد نزدیکم مو هام و گرفت کشید طوری که کشیده شدم رو تخت و سرم از اونور اومد اینور تخت...

 

سورن: پس چه جوریه ها؟ می گم چرا انقدر مهربون شده خانم دست و دلباز شده آغوشش و به روم باز می کنه؟ نگو خانم نقشه داره هرشب و هر روز من و تشنه تر از روز قبل کنه تا وقتی گفت هرزه ام و خرابم من بگم اشکال نداره خانمی من دستمالی شده این و اونم قبول دارم... آره؟

 

بعد با دو تا دستش محکم زد تو سرم...

 

سورن: خاک تو سرت نوشناز... هیف، هیف این زندگی ، هیف من واسه تو... هیف اون پدر و مادر با آبرویی که داری... چقدر ساده بودن اونا... یا نه شایدم اونا می دونن چکاره ای و قالبت کردن به من آره؟ من و بگو که میگشتم تو خودم دنبال ایراد که چرا نوشنازم ازم دوری می کنه نگو نوشناز خودش مشکل... هرزه بودی... شغلت اینه/ شما که پولدار بودید؟ ها؟

 

دیگه داشت زیاده روی می کرد خدا تو که می دونی من نمی خواستم اینجوری شه... پس کجایی کمکم کن...

 

من: ولم کن نامرد... اجازه نمیدم هر چی می خوای بگی من هرزه نیستم... هرزه تویی توی که هر روز با یه نفر بودی تویی که هرز میپری یه روز با سفید یه روز با سبزه یه روز با چاق یه روزش با مانکن فکر کردی نمی دونم آمارش با عکساش میرسه دستم( عکسایی که شبنم گرفته بود و گفتم) تو حتی نزاشتی من حرفم تموم شه... گذاشتی؟ آره واقعا که احمقی... خیلی توهین کردی نمیبخشمت برا توهینات و قضاوت عجولانت نمی بخشمت...

 

سورن: اوه اوه ببین کی کیو نمیبخشه؟

 

اومد جلو دستم و گرفت پیچوند

 

سورن: مگه تو حق بخشیدن و نبخشیدنم داری...؟ تو الان حق زنده موندنتم با منه می دونی چیه دلم می خواد بکشمت آره تو لکه ننگی باید بمیری

 

بعد دستشو انداخت دور گردنم که خفم کنه مقاومت نمی کردم فقط نگاش می کردم و گریه می کردم یه لبخندم رو لبام بود یه لبخند تلخ یا شایدم لبخند رضایت واسه رفتن از این دنیا... تو چشماش نگاه می کردم... کم کم چشمام داشت بسه میشد فکر کنم ثانیه های آخر بود که دستاش شل شد و بعدم دستاشو ول کرد افتادم رو زمین بیهوش نبودم اما حال باز کردن چشمام و نداشتم با پاش میزد تو پهلوم(آروم میزد)

 

سورن: بلند شو مظلومیتت دیگه واسم رنگی نداره د مگه با تو نیستم می گم بلند شو اینکارات همش دروغه باورت ندارم...

 

بعدم رفت از اتاق بیرون با یه پارچ آب برگشت می دونستم می خواد رو من بریزه اما توان حرکت نداشتم قدرت اینکه بگم نمی تونم و نداشتم...

 

 

 

 

ادامه دارد...

قسمت سی و هفتم

 

 

 

من: با صدای ضعیف گفتم. آآآه یخ کردم نامرد آب یخ بود...

سورن دستم و گرفت و کشید بلندم کرد...

 

سورن: چرا؟ چرا اینکار و کردی؟ چرا از اول بهم نگفتی ها؟ آها حتما می خواستی یه اسمی تو شناسنامت باشه که بعدا که ازم طلاق گرفتی بگب آره اگه دختر نیستم شوهر داشتم آره؟ وای من چقدر خر بودم... خیلی پستی...

 

یه دونه دیگه زد تو گوشم واقعا حال هیچ کاری نداشتم سست شده بودم...

 

من: با صدای آرومی گفتم.: من نمی خواستم اینجوری شه تقصیر من نبود... باور کن نمی خواستم به زور باهام اینکا رو کردن...

 

سورن: و وای وای عر عر...

 

با کف دست محکم زد رو پیشونیم...

 

سورن:ببین دیگه خرت نمیشم...

 

و بعدم رفت بیرون از اتاق منم که نای نشستن نداشتم خوابیدم رو تخت...

 

یه تقه محکم به در زد که باعث شد بترسم و تمام محتویات قلبم خالی شه... دوبار اومد تو اتاق اومد رو تخت کنارم نشست شونه هام و گرفت و بلندم کرد طوری که رفتم تو بغلش و کنار گوشم گفت کور خوندی اگه فکر کردی طلاقت می دم انقدر نگهت میدارم تا بپوسی بی لیاقت... نمی زارم به آرزون برسی بعدم یه گاز از گوشم گرفت که جیغم رفت هوا... بعدم ولم کرد دوباره خود به خود دراز شدم... دلم می خواست بخوابم همه صدا ها اذیتم می کردن... فقط تونستم بگم خدایا کمکم کن بیام پیشت من آرامش می خوام اونی که می خواستم نشد عشقم درکم نکرد نذاشت حرف بزنم و بعد هیچی نفهمیدم...

 

بچشمام و باز کردم همه چی یادمه مثل یه خواب بود کاش که خواب بود... کاش بهش نمی گفتم اون که اصراری به رابطه نداشت... پس من چرا گفتم؟ نه نوشناز تو گفتی که مدیونش نشی که گولش نزده باشی... بهتره بلند شم وای چقدر سرم سنگینه این سرم چیه تو دستم؟

سرم و در آوردم وای ساعت 4 بعد ازظهره یعنی من اینهمه خوابیدم../؟ با دستمال کاغذی خونی که از دستم میومد و پاک کردم و رفتم جلو آینه چقدر لبام باد کرده من این و چه کار کنم حالا؟ صورتمم دو طرفش کبوده... نچ نچ گوشم و نگاه خون مرده شده...

رفتم بیرون نشسته بود رو مبل داشت سیگار میکشید...

 

من:رفتم رو مبل روبه روییش نشستم...

 

سورن: جلو من ظاهر نشو نمی خوام ریختت و ببینم برو تو اتاق حقم نداری بیای بیرون، زود...

 

من: بغض داشتم... به بغض که هر چیم قورتش می دادم نمیرفت پایین بلاخره بغضم شکست و اشکام سرازیر شد...

تو، تو نذاشتی من توضیح بدم نذاشتی من حرف بزنم... مجرمیم که می خوان ببرن پای چوبه دار بهش اجازه حرف زدن میدم فرصت دفاع کردن...

 

یهو زیر سیگاری که دستش بود و پرت کرد رو میز اصلی که همشون ریز ریز شدن و یه تیکه شیشه بزرگ پرید رو دست من ... خون بود که از دستم میومد نیاز به بخیه داشت چون شیشه سر تیزش تو دستم بود و هنوزم نیفتاده بود... یکم با صدا گریه میکردم...

 

من: آیییییییی مامانی... دستم میسوزه درد می کنه... بابا جونم...

 

سورن با داد: خفه صدات و نشنوم...

 

بعدم پا شد اومد دستم و گرفت تو دستاش و بی معطلی شیشه رو در آورد که باعث شد جیغم بره هوا...

 

من: آآآآآآآآآیییییییییییییییی آروم تر دیوونه...

 

سورن: نوشناز صدات و ببر می فهمی که چی میگم یعنی صدات و نشنوم که هم تو رو می کشم هم خودم و ....

 

من: تو که مهربون بودی حالا چرا پاچه می گیری؟

 

همین حرفم عصبیش کرد... یکی زد تو گوشم... موم و کشید بلندم کرد بردتم تو آشپز خونه...

 

سورن: تو این رفتارمم از سرت زیاده لیاقتت همینه...

 

دستم وگرفت تو سینک و کلی بتادین ریخت روش که تا مغز استخونم و وسوزوند...

 

من: بابا یواشتر بی معرفت این رسمش نیست تو از من توشیح نخواستی سورن باور کن من اصلا نفهمیدم پسره کی من و برد تو اتاق و کی لباسام و در آورد...

 

یکی زد تو دهنم که حرفم قطع شد... مزه خون و حس کردم ای دستت بسکنه تو که وحشی نبودی آخه......

 

سورن: ببین حرف نزدن نمی خوام بدونم چجوری ک... نمی خوام اصلا یادم بیاد یه هرزه زنمه... خفه خفه خفه هیچی نمی خوام بدونم...

 

بعدم که با باند دستم و بست ، خونش بند نمیومد اما انقدر باند بست که دیگه خونی پس نمیزد نامرد لابد نمی خواد بخیش بزنه خوب اینجوری که گوشت اضافه در میاره...

 

سورن: من میرم بیرون تا نیم ساعت دیگه میام جایی نمیری...

 

من: نمی گفتیم با این قیافه جایی نمیرفتم...

 

سورن: آره منم بودم نمیرفتم آخه تصادفی شدی کسی رغبت نمی کنه دیگه لباشو بزاره رو اون لبا...

بعدم در و بست منم از حرصم جیغ زدم بهش گفتم پست نامرد دیوونه روانی...

 

دوباره درو باز کرد...

سورن: چیزی گقتی؟

 

من: آره گفتم مراقب خودت باش...

 

سورن: هستم...

بعدم دوباره در و بست...

 

نترسیم اما حوصله کتک خوردن نداشتم... بهش حق میدم اما نباید انقدر زیاده روی می کرد... خدا کنه بهم فرصت حرف زدن بده تا حقیقت و بفهمه بعدم رفتارش بهتر شه و کم کم بفهمه راجع بهم اشتباه کرد و من وببخشه... اما سورن اونروزی که من وببخشی باید تمام این حرفات و جبران کنی اونقدام ذلیل و خار نیستم اگه واسه این وحشی بازیاتم حرفی نمیزنم چون به نظرم حق داری...

 

 

 

ادامه دارد...

   

 

 

قسمت سی و هشتم...

 

 

 

کلید و انداخت تو در پس یعنی اومد...

 

اومد داخل...

 

سورن: پاشو برو تو اتاق...

من: چرا؟

 

سورن: چون چ چسبیده به را، باید واست تو ضیح بدم... ؟ دلیلی نمیبینم... پاشو برو...

 

من: نمیرم با مزه ... یه یه یه یه

 

اومد سمتم حمله ور شه که یه جیغ خفیف کشیدم و گفتم باشه باشه میرم و دوییدم سمت اتاق...

 

از لای در دیدم... قفل ساز آورده چرا؟ حتما قفلامون دیگه امن نیست اون مشمای خرید چیه سر اپن/ ؟ آمپوله...؟ وای وای قفل ساز رفت...

خیلی ریلکس رفتم بیرون...

 

من: قفلا رو چرا عوض کردی؟ دیگه امن نبود؟

 

سورن: آره نیست بچه داریم تو این خونه قفل کودک زدم براش...

 

من: بچمون کجا بود شوخیت گرفته؟ واسه منم از کلیدا زدی؟

 

سورن: مگه من با تو شوخی دارم؟ نه تو نیازی نداری... یعنی تو دیگه حق نداری پات و ازخونه بزاری بیرون... نه دانشگاه نه سوپری محل... نه مهمونی میری نه مهمون دعوت می کنی...

 

من: که چی؟ یعنی چی اینکارا؟ اصلا بیا طلاقم بده برو یه زن دیگه بگیر ...نزاشتی حرف بزنم که، مهر هرزه بودنم زدی به پیشونیم... اما کور خوندی باهات کنار بیام...

 

سورن: تلفن و ورداشت و شماره گرفت و در همون حالم گفت میام خوبشم میای...

 

سورن: الو سلام بابا خوبید شما؟

 

نمی دونم اونور خط بابای خودش بود یا بابای من نمی فهمیدمم چی میگفت فقط حرفای سورن و متوجه میشدم...

 

سورن: ممنون... مرسی... همیشه جویای احوال شما هستیم...

 

سورن: نه چه مشکلی راستش و بخوایید یه ماموریت کاری برام پیش اومده که مجبورم برم... می خوام نوشنازم ببرم زنگ زدیم برای خدا حافظی...

 

والا بلیط یه سرست شاید یه ماه شاید یه سال...

 

آره خود نوشنازم راضیه...

 

نه دیگه اونقدام بی معرفت نیستیم... خواستم امشب بیایم پیشتون برای خداحافظی ...

 

نه شام نمیاییم... فقط به بابا اینا بگید بیان اونجا که اونجا ببینیمشون...

 

دیگه بببخشید یه دفعه ای شد...

 

نه نه خوشحال شدم ... شب مبینمتون...خداحافظ...

 

من: با کی حرف میزدی؟ می خواییم بریم مسافرت؟ کجا؟ چرا زودتر نگفتی؟ من وسیله هام و جمع کنم... من بیشتر از یه ماه مسافرت نمیمونم از الان برا برگشت بلیط بگیر...

چیه چرا اونجوری نگام می کنی مگه من منگلم؟ اون چه طرز نگاه کردنه؟

 

سورن: چایی معطل قند بودی نه/ ؟ خخیییلی سر خوشی به خدا... نکنه فکر کردی زنم و که تازه فهمیدم چه کارست و میبرم مسافرت؟ لابد جایزه هرزگیته ها/؟ خیلی روت زیاده به مولا... نخیر خانوم فقط برا اینکه نتونی جایی بری گفتم میریم مسافرت از این به بعد شما خونه میشینی با آقایون و خانم در و دیوار حرف میزنی منم میرم صفا سیتی منگوله؟

 

من: چی چی گوله :)؟!!!

 

سورن: منگوله...

 

من با خنده: منگوله یعنی چی؟

 

سورن کوسن مبل و پرت کرد که خورد تو صورتم...

 

سورن: یعنی این...

 

من: فکر می کردم شوهرم امروزیه... این صفا سیتی منگوله قدیمی شده الان دیگه چیزای جدید جدید اومده... می خوای بهت یاد بدم؟

 

سورن: بر شیطون لعنت...

 

من: بشمور...

 

سورن: با من کل کل نکن می زنم نصفت میکنما...

 

من: وووووووویییییییییییییییی مامایی ترسیدم... هاپو...

 

سورن: نوشناز پاشو بر تو اتاقتت حوصلت و ندارم برا شب آماده شو میریم خونه بابات... اون صورتتم یه جوری درستش کن کسی چیزی نمی فهمه اگه بفهمن اول به ضرر خودته...

 

من: می خوای با من مثل شوهرای جنونی و روانی رفتار کنی؟ از همینایی که تو رمانا می نویسن؟

وایی قربووون شوما خیلی لطف دارین انقدره خوشم میاد من که تا حالا زندگیم کپی برابر اصل این رمانا بوده الانم روش...

 

پا شد ااومد سمتم منم دوییدم سمت اتاق اما این موی مزاحمم و تو هوا گرفت موی بلندم اینجور موقع ها معایب خودش و نشون میده ها... یه جیغ زدم ولش کن...

 

سورن: مگه نمی گم حوصلت و ندارم؟ مگه نمی گم ببر اون زبون بی صاحابت و ؟؟

 

من: اولا که وحشی خان موهام و ول کن تموم ریشه موم ضعیف شده... دوما... دوست دارم هر جه بخوا میشینم هر چی بخوام می گم... خوش ندارم دیگه تو کارم دخالت کنی و واسم تعیین و تکلیف کنی شیر فهم شد؟ افتاد یا بندازم؟

 

سورن: چی؟ نشنیددم؟ حرفی زدی؟

 

من: واییییییییییییییییییییی خدا من باز چرت و پرت گفتم این رم می کنه شبم می خواییم بریم مهمونی بهتره درستش کنم...

یکم نگاش کردم یهو رفتم پریدم بالا یه ماچ از لپش کردم، لبم درد گرفت اما به رو خودم نیووردم... هیچی سرورم گفتم یه بار دیگه با من بد بحرفی میزنم فکت و مرخص می کنم، سورنم که هنوز از اون ماچی که از لپش گرفته بودم تو شک بود وفتی به خودش اومد که من تو اتاق بودم درم قفل کردم...

 

سورن: تو این در و باز می کنی که بلاخره...

 

من: آره گلم... قربونت...

 

اینجور که معلومه قراره بشم زندونیت سورن خان... مممممممممممممممم حالا چکار کنم؟ وای نکنه بخواد گوشیم و بگیره/ ؟ آره صد در صد پس بزار یه زنگ به شبنم بزنم....

شبنم: سلام عروس خانم... چقدر دیر زنگ زدی؟ گفتم که الان بچه هاتونم به دنیا اومدن...

 

با صدای نفسام گفتم خفه شو شبنم اصلا وقت شوخی نیست ببین سورن اصلا نذاشت واسش توضیح بدم... می تونی یه کار واسم کنی؟

 

شبنمم با صدای نفساش گفت چی کار؟

 

وای خدا باز این جو گیر شد آخه دختر من نمی تونم حرف بزنم تو چرا اینقدر دلقکی...؟

 

ببخشید نوشی به خدا جو زده شدم قصدم مسخره باز نبود...

 

خو بابا ببین سورن قفل در و عوض کرده به منم گفته دیگه هیچ جا حق ندارم برم به مامان اینا هم گفه می خواییم بریم مسافرت معلومم نی کی بر گریدم... حالا اینا هیچی فکر کنم می خواد گوشیمم بگیره کلا می خواد زندانیم کنه... کلی هم کتک خوردم...

 

شبنم: ببین ما تو راهیم تا دو ساعت دیگه میرسیم میاییم خونتون...

 

من: نه نه سورن قدغا کرده... ببین تو با کسری و شایان برو خونه مامان من ما هم فکر کنم 10 اینا میاییم اونجا به سورنم می گم من گفتم بیای که خداحافظی کنیم... اونجا واست بقیه حرفام و می گم کار نداری ... راستی میگم داری با من حرف میزنی کسی نفهمید؟

 

شبنم: نه دیدم اوضاع قرمز- وخیمه به شایان گفتم نگه داره پیاده شدم... نوشی مراقب خودت باشا...

 

من: هستم خیالت تخت،،،،

 

شبنم: پس تا شب... خدا فظ...

 

من: راستی اصلا نه زنگ بزن نه اس ام اس بده شاید گوشیم دستش باشه... سی یو (میبینمت) و بعدم قطع کردم...

 

خوب حالا جوری به خودم برسم که گیر پاچ کنی سورن جون... بعدم که نمی تونی بهم گیر بدی آخه صورت کبودم و بهونه می کنم :) ، اوخی بمیرم برات نازی..



مطالب مشابه :


رمان نوشناز

دانلود رمان. دیگر 58-رمان نوشناز [ چهارشنبه دوازدهم مهر ۱۳۹۱ ] [ 12:23 ] [ تینـــا ] [ ]




رمان نوشناز

قسمت دانلود رمانرمان نوشناز قسمتی از این رمان زیبا: من: نه اونقدا منطقي نيست بعدم من ازش




رمان نوشناز

اکثر رمان ها از سراسر اینترنت جمع شده و از سایت ها و انجمن های مختلف براتون دور هم جمع کردیم




رمان نوشناز

دانلود رمان. 58-رمان نوشناز [ یکشنبه دوم مهر ۱۳۹۱ ] [ 16:41 ] [ تینـــا ] [ ] درباره




دانلود رمان نوشناز

PeRsiAn rOmaNs STAR2 - دانلود رمان نوشناز - خلاصه داستان: نوشناز اصلا تو نخ ازدواج نيست راستش رو




رمان نوشناز

رمـــــان هـایـــ عـاشـقــــانـــــه♂ دانلود آهنگ می گم نوشناز هیکلت فوقالعادستا




رمان نوشناز (فصل اول)

رمان نوشناز (فصل اول) دانلود رمان نوشناز [ یکشنبه بیست و یکم مهر ۱۳۹۲ ] [ 8:3 ]




رمان نوشناز 13

رمان ♥ - رمان نوشناز 13 - رمان+رمان ایرانی+رمان عشقولانه+رمان عاشقانه+رمانی ها دانلود آهنگ




رمان نوشناز فصل 2

ایران پیپ - رمان نوشناز فصل 2 - rss پست لینک 2 دانستنی ها و دانلود. از اون چیزای عاشقانه




برچسب :