رمان همکار مامان 1
آخ جون!یه جمعه ی باحال...با اشتیاق از تخت بیرون پریدم و موهامو با گل سر صدفیم بالای سرم جمع کردم.این دفعه محال بود مامان بتونه بهانه جور کنه که جلوی کوهنوردی ام رو بگیره.تازه،هفته ی قبلش خودش قول داده بود به محض اینکه بخوریم به تعطیلات،خودش بهم رانندگی یاد میده.آخ جووووووون! امروز کلی عشق و صفا انتظارم رو میکشید.اول باید کوله پشتیمو آماده میکردم،نه،اول صبحانه.....معلوم بود ک اول صبحانه!با لبخند از اتاق بیرون رفتم.وقتی داشتم از جلوی آینه قَدیه طبقه ی بالا میگذشتم،انگار یه چیزی غیر عادی جلوه میداد؛درست برخلاف روزهای قبل.....برگشتم عقب و سرتا پایِ خودمو ورنداز کردم.وای خدایا!این دیگه چه ریختی بود؟؟؟شلوارک قرمز خونگی با روپوش طوسی دبیرستان!!!!!وای،با کف دست محکم به پیشونیم کوبیدم...اَکه هی!حالا کی اینو برای فردا اتو میزنه؟دیروز عصر که از دبیرستان برگشتم،خسته و کوفته رفتم توی اتاقو حتی فرصت نکردم روپوشمو دربیارم.با همون شلوارک افتادم توی تخت و بعد هم لالا تا خودِ صبح.آهی کشیدمو عوض اینکه از پله ها پایین برم،مثله بیشتره مواقع که شاد و شنگول بودم،روی نرده ها سر خوردم تا اینکه پام به کفپوش طبقه پایین رسید.همون طور که مامانو صدا میزدم،رفتم توی آشپزخونه.
-«مامان میترا!....مامان میترا.کجایی مامان خانوم؟داره ظهرر میشه ها!»
هیچکی توی آشپزخونه نبود.شونه هامو بالا انداختم.شاید رفته بود توی اتاقش.به هر حال من اون روز کلی انرژی داشتم.از پله ها بالا رفتمو در اتاق مامانو باز کردم.یه لحظه یادم افتاد در نزدم چشمکی زدم.بابا بیخیال!همین یه دفعه....اِ......مامان توی اتاقشم نبود.به سرم زد برم توی اتاق بغلی که هروقت مامان حوصلش سر میرفت،اونجا میخوابید.البته این اتفاق به ندرت میفتاد.با دیدن تخت خواب،لبخندی زدمو گفتم:
-«پس اینجایی. از صبح مارو دنباله خودت ویلون کردی و گرفتی خوابیدی؟خوبه خودت همین دیروز بوق دستت گرفته بودی منو بیدار کنی ها!پاشو....پا نمیشی؟ها؟باشه!خودت خواستیا!»
با شیطنت لبخندی زدم.دی برو که رفتیم.زدم زیره خنده و خودمو انداختم روی هیکلی که زیر پتو پنهان شده بود.ولی عجب هیکلی!!!مامان این همه محکم بودو من نمیدونستم؟پتو رو از روی سرش برداشتم و گفتم:
-«دینگگگگگگ!بیــ......»
حرفم توی دهنم ماسید.خدایا!این دیگه کی بود؟!عین برق گرفته ها خشک شدم.چشماشو چند بار باز و بسته کرد. بعدم با حالتی تخس و داغون لبهاشو بهم فشرد.منم همینطور زل زده بودم به چهرش و انگار نفسم بیرون نمیومد.دستمو روی چشام کشیدم.نه،خواب نبودم.این یارو اینجا چیکار میکرد؟تو اون خونه،فقط منو مامان زندگی میکردیم.از 2سال پیش که بابا به خاطره یه تصادف وحشتناک فوت کرد،فقط منو مامان بودیم،فقط ما!!غریبه با حالتی عصبی پرسید:«میشه لطف کنی پاشی؟»خون به گونم دویید.منم همچین عصبی شدم.مثلا خونه ی ما بود!!از روی تخت بلند شدم.اونم صاف نشست.معلوم بود هنوز بین خواب بیداریه.ولی انصافا عجب قیافه ای داشت.به نظر میرسید بیست و چهار-پنج سالی داشته باشه.چشمای سبزِ خوش حالتی داشت.موهاش مشکی بودن؛نه متوسط نه کوتاه؛یه جورایی کمتر از متوسط.پوستش هم سفید بود یا شایدم گندمیِ روشن. به هر حال،قیافه ی دختر کشی داشت.
زیر لب گفتم:
-«ای مامان!از این شیطونیام بلدی؟»
طرف با اشمئزاز(معنیشو نمیدونم)پرسید:
-«بله؟!»
-«اگه چیز مهمی بود،بلندتر میگفتم.»
تابی به چشماش داد و جوری که انگار با بچه چند ساله طرفه،پرسید:
-«ببینم،تو پژوایی دیگه!»
-«تو نه،شما.بهت یاد ندادن مودبانه حرف بزنی؟»
پوزخندی زد.به دیوار تکیه دادمو با خودم گفتم ببین عرضه شو داری این یکی رو دَک نکنی.وای الان میرم به شیما و ملیسا اس میدم.مطمئنم سر ظهری پا میشن میان ببیننش.گفت:
-«شما پژوایی؟»
هرچند لحنش تمسخر آمیز بود،پرسیدم
-«شما؟»
-«زیاد مهم نیس»
-«یعنی چی؟میخوام بدونم اول صبحی با یاغی طرفم یا نه؟»
از حرفم عصبی شد.خندیدم:
-«خیل خب،ببخشیدشما...احیاناً فامیل نیستید؟»
-سرشو تکون داد:«نوچ!»
-«دوست یا...»
-با اخم گفت:«نخیر!»
-«پسر یکی از همکارای مامان.»
-«نه!»
-«پسر یکی از همسایه ها...»
که البته احتمال این یکی ضعیف بود.چون من آمار پسر همه ی همسایه هارو داشتم.
-سرشو تکون داد«نه!»
با کلافگی گفتم:
-«ای بابا....زبونت به نه بنده؟!»
-«خب نه!»
دیگه داشت روی اعصابم میرفت.به سمته در رفتم و گفتم:
-«میرم از مامان میپرسم»
صداش نِگَهَم داشت:
-«بیخورد خودتو خسته نکن.مامانت تا یه چند روزی نمیاد.»
حیرت زده به سمتش چرخیدم:
-«چی؟!!!»
-«یه مسافرت کاری براش پیش اومده.منم یه مدتی موقتا اینجام که از شما و این خونه مراقبت کنم.»
اه از دست این مامان میترا.حالا یه هفته خیر سرم خواستم بزنم به کوه!!چه مسافرت بی موقعی.شاید دیشب فرصت نکرد بگه.بله،معلوم بود اونجور که من از دیروز عصر خودمو توی تخت انداختم،بیچاره وقت نداشت بگه.ولی اقلاً میتونست یه یادداشت ساده بنویسه.این یکی که غیر ممکن نبود.به هرحال،هنوز برام جای سواله که چرا مامان این پسرو انتخاب کرده؟؟بالاخره پرستاره من ک نمیتونست یه پسر باشه.قبلا اگه جایی میرفت،یا اجازه میداد برم خونه ی مادربزرگ یا موقتا یه پرستاره زن کارامو به عهده میگرفت.پسره پاهاشو روی هم انداخت و بدون اینکه بهم نگاه کنه،گفت:
-«در ضمن،تاکید کرد دختر خوبی باشی.»
-«حالا پرستار قحط بود؟!»
اخماشو در هم کشید و با جدیت گفت:
-«من پرستار نیستم.»
-«جالبه!لابد بیزینس مَنی؟»
لباشو بهم فشرد.وای از دست تو مامان میترا اقلاً یه پرستار خوش اخلاق تر برام پیدا میکردی.البته این یکی هم تیکه بودااا!منتها از حالت حرف زدنو جدیتش اصلاً خوشم نمیومد.انگار من براش یه بچه بودم.دوست داشتم توی گوشش داد بزنم:
-«هی آقا من هجده سالمه.با من عین بزرگترا حرف بزن.»
یه دفعه به خودم اومدم.نگاش میخ شده بود روی لباسای مسخرم!وای،گند زدی پژوا.با این تیپ مسخره،الان از خنده پس میفته.اما فقط پوزخندی زد و روشو سمت پنجره کرد.هنوز توی عمرم به خاطره لباسام جلوی یه پسر کنف نشده بودم.با قیافه ای گلگون از جلوی چشمش دور شدمو رفتم توی اتاق.
«پایان صفحه 17»
مطالب مشابه :
رمان همکار مامان 1
رمان همکار مامان 1. تاريخ : دوشنبه نهم تیر 1393 | 17:48 سایت مرجع دانلود. آپلود سنتر حرفه
رمان همکار مامان 12
رمان همکار مامان 12. تاريخ : چهارشنبه بیست و ششم آذر 1393 | 19:28 | نویسنده : سایت مرجع دانلود.
رمان توسکا-2-
رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص شام کنار مامان بابا طبق معمول بهم شاید همکار
رمان همکار مامان7
رمان همکار مامان7 رمان همکار مامان. 20:رمان اعتراف سایت مرجع دانلود.
رمان سیگار شکلاتی قسمت پانزدهم
رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان - هیششش مامان! 19رمان همکار مامان.
رمان ترسا
رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص می شد از سر و صدای جارو برقی مامان ادم همکار مامان.
رمان لاله-3-
رمان,دانلود رمان,رمان مامان برای شام ماهیچه سفارش خسته نباشید جناب ، همکار
رمان همکار مامان8
رمان همکار مامان8 رمان همکار مامان. 20:رمان اعتراف سایت مرجع دانلود.
رمان لاله-5-
رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان رمان لاله مامان : 19رمان همکار مامان.
رمان همکار مامان4
رمان همکار مامان4 رمان همکار مامان. 20:رمان اعتراف سایت مرجع دانلود.
برچسب :
دانلود رمان همکار مامان