رمان ناشناس عاشق
چند دقیقه بعد پندار با موهای ژولیده در حالی که فقط یه شلوار پاش بود اومد در و باز کرد!من و که دید چشماش گرد شد!
-تو نرفتی؟
ساندویچ و گرفتم طرفش
-گفتم شاید گشنه باشی...چیزی که نخوردی؟
نگاهش از روی ساندویچ چرخید رو چشمام....دستش و اورد جلو و ساندویچ و دست من و با هم گرفت...دستم و کمی کشیدم اما قدرت دست اون بیشتر بود...نفس عمیقی کشید و ساندویچ و ازم گرفت و گفت:ممنون عزیزم..خیلی گرسنه بودم.
لبخندی زدم و گفتم:نوش جان...و با شیطنت همیشگیم دویدم سمت ماشین و باهاش بای بای کردم.
صداش و شنیدم که بلند گفت:فردا خودم میام دنبالت!
تو ماشین باز حس فوضولیم گل کرد...با اینکه باراد گفته بود سپیده دختر راز داریه اما با خودم گفتم:سنگ مفت.گنجشک مفت!
-میشه بگی چی و پندار به من نگفته که باید بگه؟
-با اینکه خیلی دلم میخواد بدونی...اما ترجیح میدم چیزی نگم تا خود پندار زبون باز کنه!
-شاید هیچ وقت نگه....
-با شک گفت:نه نمیتونه هیچ وقت نگه یعنی میتونه...اما بعید میدونم که اصلا نگه..بالاخره یه روزی میفهمی....مگر اینکه!!!...
-مگر اینکه؟
-هیچی...بی خیال..
-تورو خدا...میخوام بدونم..
-قسم نده دختر...
ترمز دستی و کشید....پیاده شو..بالاخره میفهمی...
فایده نداشت...باید از در دیگه ای وارد بشم...
رفتیم تو .....چراغ اتاقشون روشن بود...
-خوش اومدی گلم...بیا تو ...
با صدای ما که البته سعی کردیم بی صدا باشیم فربد اومد بیرون..بدتر از پندار موهاش سیخ شده بود!
با خجالت سلام کردم
-سلام پونه خانوم..خوش امدی...ببخشید همراه سپیده نیومدم...درس داشتم..
-این چه حرفیه...من نمیدونم چرا پندار مزاحم شما شد....من میرفتم تو اتاقم...
خنده ای کرد و به سمت اشپزخونه رفت و گفت:بی خیال..از من میشنوی فکر این پندار و از سرت بیرون کن..یه کم شیش میزنه!
با حالت تهاجمی ناخواسته گفتم:اصلا هم شیش نمیزنه!حتما مشکلی بوده....
نذاشت ادامه بدم
-اوه...اوه...اوه...باشه بابا تسلیم و دو تا دستهاش و که تو یکیش لیوان و تو یکیش شیشه اب بود برد بالا...
بعد رو به سپیده گفت:یاد بگیر...طرفداری و دیدی؟
-برو سر درست تا طرفداری نشونت ندادم....فربد در حالی که به سمت اتاقش میرفت سری تکون داد و گفت:ای بیچاره فربد!!!!
دستش و گذاشت رو کمرم و هولم داد سمت اتاق دیگه و گفت:امشب مهمون نمیخوای؟فربد تا صبح چراغ اتاقش روشنه..خوابم نمیبره...
-این چه حرفیه؟من مهمون شما هستم....
-ولی من تو اتاقت مهمونم....مبل کنار تخت به شکل تخت در اورد و گفت:برم اب بیارم
منم تو این فاصله لباس راحتی پوشیدم..
وقتی برگشت اون هم لباس خواب تنش بود...
-کاش پندار بود میدید چطوری ازش طرفداری کردی!
در حالی که ولو شدم رو تخت گفتم:میدونه...کلا تو خانواده فقط من اجازه دارم از پندار بد بگم و باهاش دعوا کنم...هر کس دیگه ای این کارو بکنه با من طرفه!
خنده رضایتمندانه ای زد و گفت...بگیر بخواب...بعدا با هم حرف میزنیم...
پتو رو کشید روش و خوابید...منم پتو رو کشیدم روم..زیر باد کولر با پتو خوابیدن مزه میداد..اما خوابم نبرد...اون عکس...کی گرفته بودم؟/سه سال پیش.....آره سه سال پیش...اون موقع فکر کنم اول دوم دبیرستان بودم...تابستون بود و پندار اومده بود ایران...یه برنامه مسافرت کیش گذاشتیم....با پندار و دوستهاش...یادمه یکی از دوستهاس با دوست دخترش اومده بود...اسمش هاله بود..کارش عکاسی بود....یه بار که رفته بودیم لب ساحل گفتم:اینقدر از این عکسهایی که با مایو لب دریا میندازن خوشم میاد...حیف نمیشه تو ایران گرفت.
-چرا نمیشه گرفت؟بریم یه جای دنج میشه گرفت...اتفاقا کیش ساحلهای بکر و خوشگلی داره!
این فکر افتاد تو سرم و هی قلقلکم داد...تا اخر برنامه اش و با کمک هاله چیدیم..یه روز از صبح رفتیم تو یه ساحل بکر و دنج...بعد از نهار که پسرها هر کودوم به کاری مشغول شدن.هاله به من و بیتا نامزد یکی دیگه از دوستهای پندار گفت بریم عکس بگیریم...بیتا خانوم که از جمله دخترهای کنه و لوس و اویزون به حساب میومد چسبید به سامان و گفت نه...من نمیام...بعد به سامان گفت:اصلا بیا با هم بریم عکس بگیریم!
منم که حرصم گرفته بود گفتم:من میخوام تو اب عکس بگیرم...جلو سامان میتونم؟
پندار با اخم گفت:پونه!برید شما بیتا هم دوست داشته باشه میاد!
این یعنی غیرتی شدن که چرا من گفتم میخوام برم تو آب...خب راست میگه...الان همه میدونن من تو چه حالتی میخوام عکس بگیرم...آخ که چقدر من بچه بودم!
مایو دو تیکه مشکیم و برداشتم....هاله گفته بود اگر یه بلوز جلو دکمه دار گشادم بیاری خوبه..منم نامردی نکردم یکی از پیراهنهای سفید پندار و برداشته بودم...
رفتیم پشت صخره ها و لباس عوض کردم..کلی عکس انداختم...و حالا یکی از قشنگترینهاش به دیوار اتاق پندار بود!
چقدر اون عکس و دوست داشتم...یادمه خود هاله وقتی عکس و گرفت و مانیتور دوربین و نگاه کرد گفت:وایییی...چه عکس ژورنالی شد....خدایی حرف نداره!!!
از توی اب شلپ شولوپ کنان رفتم طرفش و نگاه کردم..راست میگفت...عالی بود...
در حالی که رو دو زانو شسته بودم تا کمرم زیر اب بود...پیراهن پندار رو روی مایو مشکیم که دو تا مار طلایی دور بندش پیچیده شده بود پوشیده بودم اما دکمه هاش باز بود و لباس در اثر خیس شدن چسبیده بود به تنم....موهام خیس شده بود و کمی شن هم لابلاش بود....چشمام در اثر تابش نور کمی جمع شده بود در حینی که نخندیده بودم قیافه ام بشاش بود...فکر کنم به خاطر ذوقی که از عکاسی داشتم بود و این باعث شده بود قیافه ام هم از سنم بیشتر نشون بده هم یه جذابیت خاصی داشته باشه . دستام و از اب با شدت اورده بودم بیرون و همون لحظه که اب داشت از رو دستم میریخت پایین عکس گرفته شده بود.
حالا این عکس...در ابعاد بزرگ دیوار روبروی تخت پندار و پوشونده بود!
یادمه اون عکس و اصلا چاپ نکردم....با همه بچگیم میدونستم دیده شدنش توسط مردها درست نیست...با اینکه چند تا از عکسهام و به بابا نشون دادم اما خیلی هاشم نشون ندارم....حالا اون عکس چطوری تو اتاق پندار بود؟باید فردا میگفتم عکس و برداره....خودش داره خودش و آزار میده...اصلا خودش هیچی...چرا عکس من باید دائم تو دید یه نامحرم باشه؟؟؟درسته خیلی حجاب نداشتم...اما حیا که داشتم...اصلا نامحرمم نه..داداشم..واییی..اینکه خیلی بدتره...فکر کن اون عکس دائم باعث تحریک داداش بشه..
اه!الاغ اون که داداشت نیست...!
خب بدتر...باز داداشم بود یه حریمی و حفظ میکرد....بیخود نبود امده بود ایران اونطوری بود...
اینقدر فکر کردم که هوا روشن شد...وای خدای من..باید میخوابیدم..زشت بود دیر از خواب بیدار بشم!هر طور بود سعی کردم فکر نکنم و بخوابم
صبح با صدای صحبتهای که البته آروم بود از خواب بیدار شدم..ساعت و نگاه کردم..وای...ابروم رفت...ساعت 11 و نیم.....بلند شدم و تند تند تخت و مرتب کردم..سپیده تختش رو جمع کرده بود و غیر از تخت من همه جا مرتب بود..لباسم و عوض کردم .جلو ایینه دستی به موهام کشیدم و رفتم بیرون و بلند سلام کردم....
همشون جمع بودن و جوابم و دادن
-ببخشید دست و صورتم و بشورم بیام..رفتم تو دستشویی...ابی به صورتم زدم با حوله خودم خشک کردم و دوباره رفتم تو اتاق...یه آرایش ملایم . یه ذره عطر...خب خوبه...زیادیشون میشه...
رفتم بیرون
-بازم سلام...
پندار برگشت سمتم و دستش و به سمتم دراز کرد و گفت:علیک سلام...خوب خوابیدی؟
با اینکه دراز کردن دستش معنی دیگه ای داشت خودم و زدم به اون راه و باهاش دست دادم و نشستم رو مبل کناریش و گفتم:اگر خوب نمیخوابیدم باید ساعت 6 صبح بیدار میشدم...
سپیده لبخند زنان گفت..بیا بریم صبحانه بخور!
قبل از من پندار بلند شد و گفت:میبرمش بیرون بهش صبحانه میدم..دستتون درد نکنه...بریم پونه؟
برگشتم به سپیده نگاه کردم..بهم چشمک زد!رفتم سمتش و بوسیدمش و ازش تشکر کردم..کوله ام و از تو اتاق برداشتم و باهاشون خدا حافظی کردیم.
-چطوری عشق من؟
با تعجب برگشتم سمتش.
-چرا اینجوری نگام میکنی؟مگه تا حالا باهات اینطوری حرف نزدم؟
-چرا....یه خواهشی بکنم؟
-بفرمایید...
-میشه اون عکس و از تو اتاقت برداری؟
اخمهاش رفت تو هم وبدون توجه به سوالم گفت:چی میخوری؟
-من ازت یه خواهشی کردم!
-یادت رفته گفتی هر کسی زندگی شخصی داره؟پس به زندگی شخصیم کاری نداشته باش!
-ولی الان اون عکس منه که تو زندگی شخصی توه...
برگشت نگاهی بهم انداخت و گفت:مگه تو زندگی من نیستی؟
-پندار تو دیوونه ای...من اون عکس رو به بابا هم نشون ندادم..اون عکسی نیست که همیشه جلو چشم تو باشه...من حتی اون عکس و چاپ هم نکردم..چون نمیدونستم باید کجا بزارمش؟
-حالا من براش جا پیدا کردم...
با عصبانیت گفتم:خوشم نمیاد یک نفر دائم از عکسم لذت ببره!
با اخم و تعجب به سمتم برگشت و گفت:چی میگی پونه؟چه لذتی؟؟؟مطمئن باش من از اون عکس اون لذتی که تو فکر میکنی و نمیبرم...
-ما به هم نامحرمیم پندار میفهمی؟؟؟
لبخند شیطنت امیزی زد و گفت:نه نمیفهمم....حالا چی میخوری؟
-بحث و عوض نکن...
-عوض میکنم چون..
حرفش با صدای زنگ مبایلش نیمه کاره موند..نگاهی به صفحه گوشی انداخت و زمزمه کرد:فربده
الو....سلام....بد نیستیم...الان از اونجا اومدیم بیرون دیگه چمون شده تو 2 دقیقه.....نه خوبیم بگو...نه عزیزم...نه....گیر نده فربد....نه نمیایم...خداحافظ! از صداهای مبهمی که میومد فهمیدم بحث مسافرته -چرا نمیخوای باهاشون بری...اگر مشکلت منم میمونم خونه! کنار خیابون نگه داشت و گفت:پونه میشه خواهش کنم یاد بگیری اینقدر با طعنه حرف نزنی؟؟من با تو تعارف دارم مگه؟؟؟دلیل من برای نرفتن چیز دیگه ایه! -به هر حال امسال من اومدم باعث شده تو باهاشون نری...از اومدنم پشیمونم.... این و گفتم و روم و گردوندم سمت پنجره! با دستش چونه ام و گرفت و صورتم و به سمت خودش برگردوند.... -اما من خوشحالم اینجایی! پوزخندی زدم و هیچی نگفتم.دستم و که روی پام تو هم قلاب کرده بودم و گرفت اما قبل از اینکه چیزی بگه از تو دستش کشیدم. -چقدر تلخ شدی پونه!چته آخه؟من اون حرفهارو نزدم که تو اینجوری بشی... -ولی با اون حرفها چشمهای من باز شد.... -حالا چرا دستت و از دستم میکشی؟ -میخوام بدون هیچ بهونه ای ببینم دوستت دارم یا نه؟ با دلخوری گفت:یعنی به دوست داشتنت شک کردی؟ سرم و تکون دادم و گفتم:آره...الان که این اتفاقها افتاد احساس میکنم هنوز نمیدونم به عنوان پندار دوستت دارم یا داداشی! وقتی دیدم چیزی نمیگه برگشتم به سمتش...داشت خیره نگاهم میکرد!ضربه ای رو فرمون زد و گفت:خودم خراب کردم..خودمم درستش میکنم! پاش و رو پدال گاز فشرد و دم یه رستوران نگه داشت ساعت 12 و ربع بود..دیگه باید نهار میخوردیم... غذا سفارش داد... -میخوای تا وقتی میری تو خونه بشینی؟ -چیکار کنم؟ -برو کلاس...یه استخر نزدیک خونه هست روزهای 3شنبه مخصوص خانوماس...یادمه پاتیناژ دوست داشتی...تو 2 ماه میتونی یاد بگیری مطمئنم.... باز صدای زنگ گوشیش حرفش و نیمه کاره گذاشت...اینبار با نگاهی که به گوشیش انداخت شروع کرد به انگلیسی صحبت کردن... -سلام....مرسی...آخر هفته؟؟؟آره چطور؟؟...مگه با بچه ها نمیرید؟....چی؟؟؟...به اون فربد بگو ببینم زنده اش نمیزارم......نخیر نیستیم......باشه باشه....باشه..اره میایم... بعد از اینکه تماس و قطع کرد برگشت یه ابروش و انداخت بالا و گفت:اینم برانامه آخر هفته. با خوشحالی گفتم:میریم؟ چرا دروغ بگم...دوست داشتم بریم..حوصله ام سر رفته بود...حسابیییی!! -دوست داشتی بریم؟ -خب آره...حوصله ام سر رفته بود! -امروز امتحانم تموم شد...دیگه میتونیم بریم یه کمی بگردیم! خیره شدم تو صورتش....من دوستش داشتم..چرا با خودم لج میکردم؟؟ لج نمیکردم فقط تازه فهمیده بودم باید یه کم برای خودمم ارزش قائل بشم.راستش یه کم حرفهای پندار برام گرون تموم شده بود....و حالا هم اون عکس...نباید بهونه دستش میدادم برای نزدیک شدنش... غذامون و در سکوت کامل خوردیم.....پندار قول داد وقتی برگشتیم دنبال یه کلاسی که با گرافیک ارتباط داشته باشه بگرده..یه چیزی مثل طراحی ارم و لگو..و اگر دوست داشتم پاتیناژ و استخر رو هم اسم بنویسم.........دلم میخواست یه تجربه اینطوری هم داشته باشم...تا اخر هفته و حرکتمون 2 روز مونده بود... تو این 2 روز با پندار رفتیم چند تا مرکز خرید و جاهای دیدنی شهر رو دیدیم...از مسافرت که بر میگشتیم پندار باید میرفت بیمارستان و وقت این کارهارو نداشت! اون روز داشتیم تو یه پاساژبزرگ قدم میزدیم...که فربد و سپیده رو دیدیم... سپیده:سلااااام...ای بی معرفتها... تنهایی؟ پندار:مگه شما دوتا بیمارستان ندارید؟ سپیده:من مرخصی گرفتم:فربدم شیفت شبه! بعد اومد سمت من و همدیگه رو بغل کردیم ....دوتایی جلو جلو راه افتادیم و مردها هم پشت سرمون... -چه خبر؟؟اوضاع روبه راهه؟دیدید راهیتون کردیم؟ خنده ای کردم و گفتم:من که نمیدنم چه کلکی زدید...اما پندار عصبانی شد! -ولش کن پدر مقدس و برای من تارک دنیا شده! یهو دستم و کشید و گفت:وای..بیا اینجا یه چیزایی داره!!!!من و کشید و برد تو یه مغازه...چشم باز کردم دیدم مغازه لباس زیره! -بی خیال سپیده....الان چه فکری میکنن؟؟؟ -چه فکری میکنن؟؟؟اینم یه نوع لباسه.... -ول کن بزار برای یه وقت دیگه!و به سمت در خروج رفتم...بیچاره دنبالم اومد و سردرگم گفت:یعنی چی؟نباید بخریم؟ -چرا ولی نه با آقایون! چشم چرخوندم..پندار و فربد گرم صحبت تکیه داده بودن به میله های دور پاساژ...انگاری الکی نگران بودم..فکر کنم اصلا نفهمیدن تو کودوم مغازه رفتیم....وقتی دیدم حواسشون نیست گفتم خب بریم و دوباره برگشتم تو...سپیده بیچاره هم مثل برده ها دنبالم میومد...تو مغازه وقتی دیدم با دهن باز داره نگام میکنه گفتم:خب خرید کن دیگه...الان میفهمن! -من چیز خاصی نمیخواستم...میخواستم اینجارو بهت نشون بدم..یکی از بهترین برندهاست...چیزای تاپی داره! تازه متوجه دور وو برم شدم...واقعا عالی بود...منم که عاشق لباس خواب و این جینگولک بازیا....کمی نگاه کردم....عاشق یکیشون شدم..چقدر خوشگل بود....سپیده هم داشت چند تا از لباسهارو زیر و رو میکرد.....قیمتهاشم خوشگل بود..اما از این یکی نمیشد گذشت...هر چند مناسب الانم نبود..اما بالاخره استفاده میشد..از فکر پلیدی که کردم لبخند زدم..وای الان یکی ببینه میگه خل شده...یا شایدم خر کیف شده...زود خودم و جمع و جور کردم. یه لباس قرمز ابریشمی بود...یقه ی شلی داشت که تا زیر ناف باز بود..دو طرف یقه با یه جلقه فلزی سوراخ شده بود و یه بند فلزی از توش رد شده بود که میافتاد دور گردن.....از زیر کمر و از جایی که بازی یقه تموم میشد تنگ بود و کوتاه..... با کلی خجالت برش داشتم و رفتم پای صندوق....سپیده هم یه چیزایی خریده بود که دقت نکردم چیه...اون هم عکس روی جعبه ی لباسم و نگاه کرد و گفت..خییلیی خوشگله....به سلیقه ات ایمان پیدا کردم...خدا رو شکر لباسهارو تو یه ساک مقوایی کلفت گذاشت...دلم نمیخواست پندار بفهمه چی خریدم....قبل از اینکه بریم بیرون سرکی کشیدم..هنوز داشتن حرف میزدن..سریع رفتم بیرون که نفهمن از کودوم مغازه اومدیم بیرون...رسیدیم کنارشون...لبخندی زدن... پندار:بریم؟؟ -بریم. فکر میکنم استرسم کاملا تو صدام مشهود بود. دست برد سمت ساک مقوایی...چی خریدی؟با استرس ساکم و دادم دست دیگه ام!هیچی. خنده ی شیطانی کرد و گفت:بالاخره که میبینم..اون هم تو تنت! از کجا فهمید چی خریدم؟شایدم نفهمیده...فکر کرده لباس خریدم...روی ساک و نگاه کردم...میخواستم بببینم عکسی چیزی روش داره؟وای که چقدر تابلو بودم....دستم و گرفت انداخت پایین و بدون اینکه رهاش کنه گفت:مارکش و میشناسم...خودت و خسته نکن.... آخ که این بشر چقدر تیز بود...خجالت کشیدم.....اینقدر که حتی دستمم از تو دستش بیرون نکشیدم...فکر میکردم با اینکار بیشتر ضایع میشم... صدای سپیده رو از پشت شنیدم -بچه ها چیزی میخورید؟؟ساعت 8...! پندار-بریم بخوریم...بریم مک دونالد...همین بغله... دست من و رها کرد و جلو جلو با فربد رفتن.سپیده اومد کنارم و گفت:بالاخره داره یخش باز میشه... نگاهی بهش انداختم و گفتم:ترجیح میدم باز نشه....چون مشکل ساز میشه! خنده ای کرد و چیزی نگفت:بعد از خوردن غذا که 1 ساعتی طول کشید از هم خداحافظی کردیم.. فربد:فردا یادتون نره...ساعت 5 در خونه ما! پندار:بابا چرا بعد از ظهر حرکت میکنیم؟خب صبح بریم... فربد:نه بابا...اینطوری میرسیم میخوابیم صبحش سرحالیم...بدم میاد وسط روز برسم به مقصد. پندار که گویا میدونست بحث بی فایده است...گفت:باشه...میبینیمتون.. دستی تکون داد و نشست پشت رول...منم همون کار و کردم و نشستم تو ماشین. وسطهای راه بود که یهو انگار چیزی و یادش رفته باشه دست کرد و مبایلش و در آورد و شماره ای و گرفت... -الو سلام....راستی فربد اتاقهارو رزرو کردی؟....ببین یه اتاق اضافه رزرو کن.....لوس نشو ...میگم یدونه اضافه رزرو کن.....خودم پولش و میدم ....مگه میشه؟؟؟؟....حالا تو زنگ بزن.....باشه شمارش و اس ام اس کن خودم زنگ میزنم... برگشتم نگاهش کردم....هر بچه ای میتونست بفهمه نمیخواد با هم تو یه اتاق باشیم....نمیدونستم باید چه حسی داشته باشم؟ناراحت باشم یا خوشحال یا راضی؟؟؟به هر حال هر چی بود به نفع جفتمون بود...هنوز اتفاقی نیافتاده بود که بخوایم تو یه اتاق با هم باشیم! سنگینی نگاهم توجهش و جلب کرد....لبخندی زد و گفت:منم انسانم عزیزم..از سنگ که نیستم...جوابش و با لبخند دادم و گفتم..میدونم...ازت خوشم میاد روش و برگردوند سمت خیابون و گفت:فقط خوشت میاد؟ شونه ام و انداخم بالا.....واقیتش این نبود...دوستش داشتم..اما برای گفتنش کمی زود بود...صداش نذاشت بیشتر فکر کنم -یادمه دلیلت برای اومدن اینجا به غیر از درس خوندن چیز دیگه ای بود! -منم یادمه روز اولی که اومدم حرفهایی شنیدم که دیدم و نسبت به احساساتم صد و هشتاد درجه تغییر داد! -منم یادمه از همون شب روزی 1000 بار خودم لعنت کردم به خاطر حرفهایی که زدم. - بی خود لعنت کردی اینطوری به نفع هر جفتمونه!رسیدیم جلو در خونه...پیاده شدم و به سمت در رفتم...از چی عصبانی شده بودم؟؟؟؟پونه تورو خدا بس کن..یه کم خوددار باش...نزار بفهمه از این حرفها و این برخوردها ناراحت شدی....اینطوری فکر میکنه یه دختر هوس باز و بی قیدی!
کنارم ایستاد و در و با کلید باز کرد...وای...ساک لباسم تو دست این چیکار میکرد؟خدای من جا گذاشته بودمش....در و که باز کرد ساک و از دستش کشیدم و گفتم:این دست تو چیکار میکنه؟! بلند خندید و گفت:توش و نگاه نکردم....جا مونده بود تو ماشین اوردمش..همین! به سمت اتاق رفتم و صداش و شنیدم که گفت:فردا 5 بعد از ظهر باید جلو در خونه فربد باشیم...! -خودم میدونم...... بعد صداش و شنیدم که به جایی زنگ زد...احتمال 99%به همون هتل بود...اما هرکاری کرد نتونست اتاق دیگه ای رزرو کنه...ظاهرا همه اتاقهاش پر بود.... اما اینبار مطمئن بودم که ناراحت شدم.....من و اون نباید تو یه اتاق میموندیم! صبح باز با صدای پرنده ای پشت پنجره اتاقم بیدار شدم...هوا برعکس اکثر روزهایی که اینجا بودم افتابی بود...پرده رو زدم کنار...وای چه منظره ای..خدایا اینجا بهشته؟؟؟ یه شلوار برمودای گشاد پوشیدم با یه تیشرت.....رفتم تو دستشویی و دست و صورتم و شستم....در اتاق پندار بسته بود..حتما هنوز خوابه...موهام و برس کشیدم و بستم...یه ارایش ملایم کردم و رفتم بیرون..چایی رو درست کردم....کره و پنیر و مربا و...اب پرتقالم ریختم تو لیوان...شیر رو هم در اوردم و ریختم تولیوانهای هم شکل لیوانهای اب پرتقال.رفتم سمت پرده های تو هال..اونهارو هم زدم کنار...حیف این روز به این قشنگی نبود؟؟؟واقعا امروز چی من و اینقدر شاد کرده بود؟؟مسافرتی که در پیش داشتیم؟؟؟؟یا هوای خوب و افتابی؟؟؟هرچند که عاشق هوای ابری و برف و بارون بودم...اما واقعا اگر همیشه بخواد ابری باشه خیلی دلگیر میشه...یه اهنگ شاد گذاشتم و داد زدم...پنداااااااااااااار...ب لند شو دیگه!!! چند دقیقه بعد پندار با چشمهای بسته با یه شلوارک بدون بلیز وسط اتاق بود....وااااااااااا....این چرا اینجوریه؟ -پنداررر!...پندار!!!! -ها؟ ای بابا....رفتم نزدیکش...چطوری صداش میکردم؟؟چرا لخت بود؟؟؟نا خودآگاه نگاهم و ازش گرفتم....باز صداش کردم..پندار!!!پندار!!! -هوم؟ چرا چشماش و باز نمیکنه؟؟؟خدای من این مدلیش و ندیده بودیم..... یهو داد زدم:پنداااااااااااااااار!!! ! چشماش و باز کرد . با دهن باز نگاهم کرد...نگاهی به دور و برش انداخت و گفت:چرا اینجوری میکنی؟ -من چرا اینجوری میکنم یا تو؟لخت اومدی با چشمای بسته وسط اتاق؟ تا گفتم لخت به پایین تنش نگاه انداخت که باعث شد من بخندم! اخمهاش و کرد تو هم و کش و قوسی به بدنش داد و گفت:اینجوری ادم و صدا میکنن از خواب؟ و بدون اینه جواب بگیره رفت سمت اتاقش.... هم خنده ام گرفته بود هم عصبانی بودم...هم ناراحت که واقعا چرا اینطوری بیدارش کردم....بیچاره ترسیده بود! وقتی از اتاق اومد بیرون یه جا سیگاری پر از سیگارم اورد و خالی کرد تو سطل.... -من دیشب دیر وقت خوابیدم....کاش یه کم رمانتیک تر بیدارم میکردی! دیدن اون همه ته سیگار حالم و گرفت -پندار توروخدا اینقدر سیگار نکش. -چشم...ادامه اش نده! -زود ادم و از سر باز میکنی!بیچاره مریضهایی که قراره زیر دست تو خوب بشن! -در حالی که لقمه ای گرفت طرفم گفت:بابا اینجوری لوست میکرد؟ لقمه رو از دستش قاپیدم و گذاشتم دهنم و گفتم....ببین من کی تورو از سرم باز کنم..یادت باشه اقا پندار! -خیلی خب...تهدیدت کارساز بود..کمتر میکشم! یه ابروم و بالا انداختم و گفتم:همه او ن ته سیگارها مال دیشب بود؟ نگاهش شیطنت امیز شد و گفت:بله عزیزم... با خجالت سرم و انداختم پایین -عاشق این خجالت کشیدنتم.... پاشدم برم تو اتاقم که گفت:بشین صبحانه ات و بخور... همونطور ایستاده نگاهش کردم...لحنش جدی اما مهربون بود...عاشقتم پندار...این جمله ای بود که تو دلم گفتم. نشستم و در سکوت صبحانه خوردیم...درحالی که بلند شد و لیوان چاییش و گذاشت تو ظرفشویی گفت:ساکت و بستی؟ -نه هنوز!میبندم. -سبک ساک ببند...خودت و اذیت نکن... -تو بستی؟ -نه!منم میبندم...پاشدم کمکش کردم و ظرفهای صبحانه رو جمع کردیم بعدش رفتم تو اتاق ساک مختصری بستم..البته منظور از مختصر کوله ای بود که با وجود باز کردن زیپهایی که بزرگترش میکرد در حال ترکیدن بود. رفتم بیرون پندار روبرو تی وی نشسته بود...حال کردم قیمه درست کنم و دست به کار شدم..اصلا اشپزی بلد نبودم اما اعتماد به نفسم بیست بود... برنج و گذاشتم تو پلو پز.....دیگه اینقدرم اعتماد به نفس نداشتم که ابکش کنم...طبق کارهایی که لعبت کرده بود پیاز داغ کردم...گوشت و ریختم توش و سرخ کردم...رب زدم..اب هم ریختم و لپه هارم ریختم توش و درش و گذاشتم...اخرشم باید زعفرون میزدم.... رفتم و نشستم کنار پندار...همونطور که حواسش به تی وی و فیلم اکشنی که پخش میکرد بود گفت:چه بویی راه انداختی!!! -بده؟ -نههه!!!بوش که خوبه! احساس کردم چقدر دلم میخواد بغلش کنم....نگاهم و قبل از اینکه نگاهم کنه ازش گرفتم و دوختم به تلوزیون.... -اینم شد فیلم؟ -قشنگه...نزنی کانال دیگه! -من از فیلمهای بکش بکش خوشم نمیاد! -آخرشه دیگه....الان تموم میشه..... -میرم تو اتاقم.... هیچ اعتراضی نکرد...جهنم....حیف این همه احساسی که من بهش دارم...چرا یه روزهایی اینقدر ازش خوشم میاد؟؟؟یعنی هر روز ازش خوشم میادااا..یه روزهای این احساس میخواد فوران کنه و امروز از اون روزهاس...چرا پسرها اصلا احساس ندارن؟؟ با تاریک شدن اتاق به خودم اومدم...پندار کنار پنجره ایستاده بود و تکیه داده بود به دیوار و زل زده بود به من...بلند شدم نشستم...چرا پرده رو انداختی؟ -دلیلش و قبلا گفتم. من اصلا یادم نبود گفته بود پرده رو نزن کنار -آخه حیف این منظره نیست؟ -اینقدر که تو حیفی کسی ببینتت.... این منظره حیف نیست! اومد نشست کنارم....باز نگاهش عوض شده بود....بهم نزدیک شد...اما اینبار من انگشت اشارم و گذاشتم رو لبش و گفتم:آ آ و بلند شدم دویدم بیرون...یه سر به غذام زدم..چرا اینجوری بود؟؟؟لپه ها داشتن تو یه اب قرمز شنا میکردن...گوشتها هم اون ته غواصی میکردن......یه کم با قاشق اب هارو اوردم بیرون و شررررررررر...برگردوندم تو قابلمه...پس مامان ایبنها چیکار میکردم همش با هم یه دست میشد؟؟؟شاید زود بود هنوز درست نشده بود...باز درش و گذاشتم و برگشتم سمت پلوپز روی اپن..پندار دولا شده بود رو اپن..آرنجش و گذاشته بود روش و سیگار میکشید و چشم از من برنمیداشت! -باز سیگار میکشی؟ -شنیدی میگن سیگار نکش پسته بخور؟ -خب چه ربطی داشت... -منم به جای هر کار دیگه ای سیگار میکشم.... طعنه تو حرفش و نشنیده گرفتم و گفتم:بی مزه! رفتم و رو مبل نشستم.....خدا کنه غذاهه خوب بشه... پندار در و باز کرد و با همون شلوارک و تیشرت رفت بیرون...رفتم کنار پنجره نشسته بود لبه پله و سیگار میکشید..رفتم دم در و گفتم:چرا رفتی بیرون؟ -نمیخوام دودش اذیتت کنه! -خیلی به فکر منی ترک کن. -عزیزم کار ناممکن نخواه دیگه!دلت که نمیخواد الکی بگم ترک میکنم بعد دور از چشم تو بکشم؟ولی قول میدم کمش کنم تا کامل ترک کنم... -کم کردن یعنی الان سیگارت و نصفه خاموش کنی! سیگارش و رو چمنهای کف حیاط خاموش کرد و گفت:اینم خاموش..امر دیگه خوشگله؟ بلند شد و اومد تو.... -ساعت 4 و نیم میریم خونه سپیده اینا...حاضر باش خواهشا.... -مگه داری جایی میری؟ با تعجب گفت:نه!!! -پس چرا الان این و میگی...-گفتم که ساعت 4 و نیم نگی..برم یه دوش بگیرم... اون هم فهمیده بود دقیقه نودیم....نگاهی به ساعت انداختم...ساعت 1 و نیم بود باز رفتم سراغ غذا...وای خدا این چرا اینجوریه؟؟؟کمی ازش خوردم..اوه اوه....اصلا مزه قیمه نمیداد..چرا؟؟؟؟ -پونه گشنمه...غذا چی شد؟؟؟ حالا چی بگم؟؟؟بگم بعد از اون همه بو و برنگ حالا چی درست کردم؟؟؟باز با اعتماد به نفس گفتم:الان اماده میشه...یه سالاد شیرازی درست کردم...وسط سالاد درست کردن یادم افتاد زعفرون نزدم...پریدم و زعفرون و پیدا کردم یه قاشق چایخوری پر ریختم توش...همش زدم باز ازش خوردم...ااایییییششششش!باز مزه نداره... میز و چیدم برنج و برگردوندم تو دیس...چرا قالبی بر نگشت؟؟؟قابلمه اش که تفلون بود! ته دیگم کندم...وایییییییی..روغن توش نریخته بودم...چی درست کرده بودم؟؟؟بعد روم میشد بزارمش جلو پندار؟ خورشت رو هم ریختم تو یه کاسه....فکر کنم معقول ترین چیزی که سر میز بود سالاد بود! پندار و صدا زدم...سعی میکردم خنده ام و بخورم..اما نمیشد...واقعا این غذا خنده دار بود!!! پندار اومد نشست...کمی به غذاها نگاه کرد...قیافه اش و تو هم کرد و بعد به من که دستم و گرفته بودم جلو دهنم تا نخندم نگاه کرد و گفت:توقع نداری که مثل فیلما بگم به به چه غذایی فقط چون میخوام ناراحت نشی؟ یهو پخی زدم زیر خنده...پندارم یه لبخند پهن رو لبش بود...طوری که دندوناشم معلوم بود... -همچین گفتی بریم مواد غذایی بخریم گفتم آشپز هتل هیلتن باید بره استعفا بده .....!!! -میخوای کنسرو بخوریم؟؟؟ -مگه چاره دیگه ای هم داریم؟ یه ابروم و انداختم بالا و گفتم:ااااا!لوس نشو دیگه...اینقدرها هم بد نیست.... -آره خب مرغ وجوجه ها رو خوب سیر میکنه...در همین حال قاشق تو خورشت و برداشت و کمی ازش چشید...کاش لیمو عمانی هم داشت مزه اش تکمیل میشد! راست میگه ها...لیمو عمانی چرا نداشت؟؟؟خنده بلندی کردم و رفتم طرفش که بزنمش...دستم و گرفت و کشید طرفش....شیطنت از نگاهش میبارید...اما قبل از اینکه من عکس العملی نشون بدم خودش و جمع و جور کرد... پندار-دیگه قصد زدن من و نکنیا!!! -حالا چی میخوری؟ -هر چی داریم بیار..فرقی نداره..
.غذای خوشمزه امون و(!!!!!!)از رو اپن برداشتم و گذاشتم کنار...2 تا کنسرو باز کردیم و خوردیم...بعدشم پندار غذاهارو برد ریخت تو باغ پشت خونه برای پرنده ها..البته خورشت بیچاره درسته رفت تو سطل آشغال...حیف اون همه گوشت و زعفرون!!!!! غذا رو جمع کردیم...ظرفها رو با کمک هم چیدیم تو ماشین طرفشویی. پندار-توبرو کارهات و بکن...ساعت 3 شد...من قابلمه هارو میشورم... سرم و انداختم پایین و با خجالت گفتم:فقط کار زیاد کردم؟ -نه عزیزم....ولی نمیخواد خودت و اذیت کنی...به مامان میگم لعبت و بده به ما برای خودشون یه کمک جدید پیدا کنه! با تعجب نگاهش کردم لحنش کاملا جدی و مهربون بود...این بشر تا کجاها رفته؟؟؟فکر مامان اینها رو نکرده؟اصلا احتمال مخالفتشونم نمیده انگار!
با شیطنت گفتم:چه خوش خیال! و به سمت اتاقم راه افتادم.حوله ام و برداشتم و رفتم دوش گرفتم...صدای پندارم نمیومد فکر کنم تو اتاقش بود...کمی موهام و خشک کردم...ناخونهام و لاک زدم و صبر کردم تا خشک بشه...بعد روشون و مدل دادم...لاک سبز با گلهای زرد و سفید...پام رو هم لاک زدم........شلوار شش جیب سبز صدری کوتاهم و که از سر زانوش به اندازه 10-12 سانت کش باف هم رنگ داشت پوشیدم...یه تاب قهوه ای ساده پوشیدم و یه جلیقه هم جنس شلوارم که دور کمرش کش باف قهوه ای داشت هم روش پوشیدم....زیپ جلیقه ام و فقط به اندازه کش بافش کشیدم....کیف کتون قهوهای رنگم که بند بلندی داشت و خیلی اسپرت بود یه ور انداختم رو دوشم..بندش اینقدر بلند بود که کیف تقریبا نزدیک زانوهام قرار میگرفت..کلاه جلیقه ام و از زیر بندش انداختم بیرون...موهام و که هنوز نم داشت با برس کشیدم بالا و چند دور پیجوندم و یه کش قهوه ای پیچوندم دورش...سایه دودی و ریمل و رژ گونه شکلاتی و یه برق لب هم صورتم بشاش تر کرد...از حالت چشمام که در اثر بسته شدن موهام کشیده شده بود خوشم اومد..لبخندی تو ایینه زدم و چشمم افتاد به زنجیر پندار...چقدر با این لباس جلوه میکرد!باز دست کشیدم روش...تو ایینه لب زدم:دوستت دارم! نشستم لب تخت....جورابهای لیمویی ساق کوتاهی که یه خط قهوهای دور مجش داشت پوشیدم آل استار قهوهای مم پام کردم . ساعت و نگاه انداختم 4 بود....کوله ام برداشتم و رفتم بیرون..کوله رو گذاشتم کنار مبل و به دنبال پندار تو خونه چشم چرخوندم...تو اتاقش در حالی که جین تنگی پاش بود و یه پیراهن روش جلوی ایینه ایستاده بود...از حموم اومده بود و موهاش خیس بود....رفتم سمت اتاقش...پریدم تو اتاق و با شیطنت گفتم:بزار من موهات و درست کنم...دست کردم در ژلش و باز کردم و انگشتام و کردم توش...و شروع کردم موهاش و به هم ریختن....همونطوری که همیشه خودش درست میکرد...بی حرکت بودنش باعث شد دست از کار بکشم و برگردم نگاش کنم......نگاهش یه جوری بود...جدی...مهربون.....یه برقی تو نگاهش بود....ترسیدم...عجب اشتباهی کردم....انگار باز حال و هوای عشق و عاشقی افتاد تو سرش...اما من قصدم این نبود...اه..چقدر بدون قصد کارایی میکنم که کلی منظور داره!!! نگاهش رفته بود روی زنجیر تو گردنم....تازه متوجه دکمه های باز پیراهنش و زنجیر تو گردنش شدم...قفسه ی سینه اش در اثر نفسهای عمیقی که میکشید بیش از اندازه بالا و پایین میرفت...دستم که هنوز لای موهاش بود و با عجله پایین انداختم و گفتم..خوب شد بیا بریم...! از اتاق دویدم بیرون...کوله ام و برداشتم و رفتم سمت ماشین....چند دقیقه بعد پندار هم اومد...یه تیشرت مشکی تنگ تنگ پوشیده بود! در خونه رو قفل کرد...نگاهش هنوز همون برق و داشت....کوله ام از دستم گرفت و گفت..بشین تو ماشین...دو تا کوله ها رو انداخت رو صندلی عقب و نشست پشت فرمون! زیر لب غر غر کرد:میگم من نمیام. -چرا؟؟؟دوست نداری نریم..اگر میخوای همش اخمهات تو هم باشه! برگشت با عصبانیت نگاهم کرد.نریم که سرمون خراب میشن...مگه ندیدی الک چی گفت؟گفت نیاید 2-3 روز ما میایم خونتون! -خب به من چه؟دوستای تو هستن چرا دادش و سر من میزنی؟ بدون اینکه جواب بده پاش و گذاشت رو گاز و ماشین و از جا کند. تا خونه سپیده حرف نزدیم....ساعت 4 و ربع بود که رسیدیم... پندار طوری که انگار با خودش حرف میزنه گفت:اینها زودتر رسدن...چقدر هولن! -مگه همه مثل تو بی احساسن؟ با ابروهای بالا داده برگشت سمتم.بی احساس؟ -آره بی احساس. در و باز کردم و رفتم پایین و به سمت خونشون راه افتادم!در زدم...یه پسر مو بور در و باز کرد..یه قدم رفتم عقب و نگاهی به خونه انداختم ببینم درست اومدم. که پندار از پشت بلند شروع کرد با پسره سلام و احوال پرسی!!! برگشتم پندار و نگاه کردم...اومد جلو و با اون پسره دست داد بعد رو به من گفت:الک!دوست و هم دانشگاهیم و بعد من و با دست نشون داد و رو به اون گفت:اینم عشق من! عشقم؟؟؟همین الان داد و بیداد میکرد سرمن...بعد عشقم..کلا دو گانگی شخصیت داشت این بشر! باهاش دست دادم و رفتم تو...سپیده اومد جلو هم و بوسیدیم..بعد دختر موبور چشم ابی رو نشون داد...ساندرا دوست الک!!!با اون هم دست دادم و سلام کردم....فربد از آشپزخونه اومد بیرون با چند تا لیوان...
مطالب مشابه :
رمان ایرانی و عاشقانه وسوسه
رمان ایرانی و عاشقانه وسوسه نام کتاب : وسوسه حجم کتاب : ۲٫۴۸ مگا بایت تعداد صفحات : ۲۱۵
رمان محیا
♀رمـــــان هـایـــ عـاشـقــــانـــــه♂ - رمان محیا,رمان عاشقانه ایرانی و دانلود رمان
رمان غزال
(pdf)رمان ایرانی و عاشقانه،دانلود کتاب - رمان غزال - بهترین نوشته ها از بهترین نویسنده ها
رمان آسانسور
♀رمـــــان هـایـــ عـاشـقــــانـــــه♂ - رمان آسانسور,رمان عاشقانه ایرانی و دانلود رمان
رمان مرداب عشق
♀رمـــــان هـایـــ عـاشـقــــانـــــه♂ - رمان مرداب عشق,رمان عاشقانه ایرانی و دانلود
رمان ناشناس عاشق
♀رمـــــان هـایـــ عـاشـقــــانـــــه♂ - رمان ناشناس عاشق,رمان عاشقانه ایرانی و دانلود
من...تو...او...دیگری
سلام دوستان عزیز من این وبلاگ رو برای عاشقان رمان درست کردم و سعی دارم همه نوع رمان ایرانی
برچسب :
رمان عاشقانه ایرانی