فقط برای من بخون 10 ( قسمت آخر )


چیزی به پایان تعطیلات نوروزی نمونده بود 

زندگی با اریای عاشق خارج از حد تصوراتم بود 

تمام مدت به خوشگذرونی یا به قول اریا به نامزدبازی ختم شد 


تنها ترسم از پدر و مادر اریا بود نمی دونستم اونها بعد از شنیدن این خبر

چه عکس العملی نشون می دن 

یه شب که با اریا تنها بودم گفتم :

اریا !!!!!!!

-جان دل اریا !!!

-می گم مادر پدرت اگه از خبر نامزدی ما با خبر بشن چی می گن ؟

اریا به من نگاه کردو گفت : انا من واسه ی زندگیم خودم تصمیم گیرنده هستم !

-خوب اینو می دونم ولی به هر حال پدر و مادرتم نقش مهمی دارن !!!

-خوب به من نگاه کن انا 

به اریا که این حرفو زده بود نگاه کردم 

اریا مصمم گفت : انا من جوون 17ساله نیستم که دنبال دختر راه برمو براش سوت بزنم یا شماره ردو بدل 

کنم من 37سالمه یه مرد بالغ و عاقل از چی می ترسی؟ این که مادر و پدرم رائ منو بزنن ؟؟؟

یا اینکه با من بجنگن برای انتخابی که کردم ؟؟

اون ها موظف هستن به انتخاب من احترام بزارن موظف هستن به تو احترام بزارن 

اگه من براشون عزیز باشم تو هم باید عزیز باشی تو منتخب پسرشونی 

شنیدی که می گن" گوش عزیز ...گوشواره عزیزتر " نترس تا وقتی من روی زمینم از هیچی نترس 

اریا سرمو چسبوند به سینه اشو گفت : 


من عاشقتم انا نمی تونم تو مدت کوتاه اینو ثابت کنم ....به مرور زمان می فهمی من چیم 

و چقدر خاطرت برام عزیزه .............

به صحبت های اریا گوش می دادم به ضربان قلبش که مثا قرص ارامبخش بود برام 

اریا گوشیشو از جیبش در اورد و شروع کرد 

به زنگ زدن البته نمی دونستم به کی داشت زنگ می زد 

ازش پرسیدم : به کی زنگ می زنی ؟

اریا لبخند زدو گفت : الان می فهمی !!!

بعد شروع کرد به احوالپرسی گرم با کسی که پشت خط بود 

الو مادرم سلام 

-............

ممنون همه چی خوبه ماهم خوبیم 

-...............

ارتا که با محنا سر گرمه دارن خودشونو واسه نامزدی اماده می کنن 

_.............................

خنده ی پر صدای اریا و گفتن : منم دارم داماد می شم البته فکر کنم 

عروسی من زودتر از نامزدیه ارتا برگزار بشه 

-................

- بله شوخی چرا ؟؟؟؟؟؟؟

-..............

نگاه اریا به من و گفتن : انا بیتا 

- .....................

-اره خیلی دوسش دارم 

-.....................

-نه مادرم تبم تند نیست .عشقم سوزانه 

-.................

مرسی مادر من و انا خواستیم شما و پدر رو تو جریان بزاریم 

-...................

نگاه خندون و شاد اریا به من و گفتن :

-اونم اینجاست باشه مادر 

-...................

-انا هم سلام می رسونه 

-....................

-اره دیگه زودتر بیاید البته من که مراسم خواستگاریمو به تنهای

رفتم ولی برای عقد حتما شما و پدر باید حضور داشته باشید 

-..........................

-دوباره نگاه اریا به من و شنیدن صداش :

-اره دیگه بدجور رامم کرد 

-...................

باشه مادر منتظرتون هستیم 

-............

-نه ...به پدر سلام برسونید خدافظ 

اریا گوشیشو قطع کرد و گفت : اینم از این ..........جوجوی ترسوی من

مادرم خیلی خوشحال شد و کلی هم تبریک گفت 

با شنیدن حرفای اریا خیالم راحت شد انگار وزنه ای از شونه هام برداشته شدن


بعد از تعطیلات زندگیم روال عادیه خودشو گرفت با اریا قرار گذاشتیم که 

بعد از اومدن پدرو مادرش عقد کنیم به گفته ی خود اریا قرار بود اقا و خانوم دانش 

یک هفته ی دیگه برگردن تو دفتر اریا نشسته بودم و داشتم نت های شب 

رو چک می کردم که تلفن رو میز زنگ خورد 


بلند شدم تا جواب تلفن و بدم ولی با شنیدن صدای پشت خط مو بر تنم سیخ شد 

-الو بفرمایید 

-گوش کن به اون شازده بگو اگه شکایتشو پس نگیره داغ عزیزشو رو دلش می زارم 

اومدم جواب بدم تلفن قطع شد جهانرو بود که دوباره داشت تهدید می کرد 

به خودم گفتم انا این دفه به اریا حتما بگو !!!!! نکنه بخواد واقعا کاری کنه ؟

دیگه جهانرو زنگ نزد و منم مشغول کارم شدم هنوز یه 

ساعتی وقت داشتم که محنا بهم زنگ زد و گفت :

که اومده رستوران منم حاظر شدم و رفتم به سمت سالن 

سلام دختر خوشگله ؟

سلام محنا خانوم گل ...حال و احوال چطوره ؟ از اینورا ؟؟؟؟؟؟؟

محنا در حالی یکی از صندلی ها رو عقب می کشید تا بشینه جواب داد 

داشتم از اینورا رد می شدم گفتم بیام تو رو هم ببینم 

با لبخند گفتم : از اینورا رد می شدی .....اومدی منو ببینی ؟ اصلا نیومدی ارتا رو ببینی ؟؟

محنا با صدای بلند خندید و گفت : به جون خودم برای دیدن ارتا نیومدم اونو که صبح دیدم 

فقط اومدم تو رو ببینم 

منم پشت میز نشستم 

محنا گفت : راستی انا دو روز دیگه خانوم و اقای دانش می یان 

-اره شنیدم اریا بهم گفته بود 

-انا کی قرار عقد کنید ؟

همونجور که مدادمو رو کاغذ نت ها می کشیدم گفتم : اریا هنوز روزش و تعیین نکرده 

-تو هم نپرسیدی ؟

-نه 

محنا با تعجب پرسید نــــــــــــــــــــــه !!!!

-اره محنا چرا جیغ می زنی دختر ؟

-وای انا تو چقدر ریلکسی ؟ اگه من جات بودم تا الان هزار بار از ارتا پرسیده بودم !!

-لبخندی به محنا زدمو گفتم : اریا هر وقت مناسب ببینه بهم می گه فعلا بزار خانوادش بیان

محنا گفت : به هر حال اخر هفته می ریم خونشون دیگه به نظرم اریا گذاشته همون شب تاریخ عقدو بگه 

شونه ی بالا انداختمو گفتم : شاید 

-بعد از کمی مکث از محنا پرسیدم : تو هم می یای دیگه ؟ 

-محنا بادی به غبغبش انداختو گفت : اره بابا مگه می شه جاریت نباشه اصل کاری منم 

-لبخندی زدمو گفتم : چه خوبه جاری به خوبی تو دارم 

با اومدن ارتا صحبت من و محنا هم قطع شد 

ارتا جلو اومد و با هردوی ما دست داد 

من رومو کردم سمت ارتا و پرسیدم : پس اریا کجاست؟ از صبح رفته بیرون هنوزم نیومده ؟

-ارتا گفت : امروز ظهر دادگاه جهانرو بود رفته اونجا .....

با حرف ارتا یاد تلفن جهانرو و تهدیدش افتادم 

قضیه تلفنو به ارتا گفتم ارتا بعد از شنیدنش کلی عصبی شد به جهانرو زیر لبی دری وری می گفت 

به ساعت نگاه کردم دیگه الاناست که رستوران درش باز بشه از محنا خواستم بمونه 

اونم قبول کرد و منم رفتم که به کارم برسم 

اخر شب که کارم تموم شد با محنا نشستیم تا شام بخوریم اریا هم اومد دیگه نفهمیدم 

ارتا به اریا تلفن جهانرو رو گفت یا نه


اریا پس کی پیانو بزنه ؟
بی خیال عزیزم حالا امشب موسیقیه زنده نداشته باشیم اتفاقی نمی یوفته 
در ضمن شما بعد از ازدواج دیگه این جا تشریف نمی یاری می مونید
خونه و به شوهر و بچه هات می رسی ؟
-اریا لوس نشو دیگه جدی نمی زاری بیام ؟؟
اریا اومد به سمتم و گفت : نه عزیزم دوست ندارم بیای این جا البته هر
وقت دوست داشتی می یای ولی نه واسه پیانو زدن ........... 
دیگه به اریا چیزی نگفتم 
اریا صورتشو به سمتم خم کردو گفت : جوجوی من ناراحت شده ؟
سرمو بالا گرفتم چقدر من عاشق نگاه اریا بودم لبخند زدمو گفتم : نه اصلا 
حالا که ناراحت نیستی پس یه بوس بده 
-ااااااااریا چقدر فرصت طلبی ؟
-اریا دستشو تو موهاش کردو با خنده گفت : چی کار کنم !!پا که نمی دی ...حداقل
این جوری دارم خودمو گول می زنم تا عروسیمون 
ولی اینو بگم بعد از عروسی دیگه بهانه هاتو نمی پذیرم خانومی !!!!!
-زیر لب یه بچه پرو به اریا گفتم و رفتم اماده شم قرار بود با محنا بریم خونشون و از اونجا حاظر شیم 
و بریم خونه ی اقای دانش 
اریا منو به خونه ی محنا برد تو ماشین اریا ازم خواست اگه شب عمه اش چیزی گفت به روم نیارم 
و بزارم تا خود اریا جوابشو بده منم قبول کردم 
به خونه ی محنا رسیدیم اریا دیگه تو نیومد و از همون جلوی در ازمن خدافظی کرد و گفت خودش 
عصر می یاد دنبالم 
وارد خونه شدم خونه ی محنا 2خوابه بود که فوق العاده با سلیقه چیده شده بود 
مادر پدر محنا که تا اون موقع ندیده بودمشون بسیار انسانهای شریفی بودن هردو بازنشسته ی 
اموزش و پرورش بودن و با من به گرمی برخورد کردن 
بعد از کمی پذیرای شدن با محنا وارد اتاقش شدیم 
اتاق محنا ترکیب رنگ سفید و یاسی بود 
-همونجور که ساک لباسو رو تخت می زاشتم گفتم : محنا چقدر اتاقت قشنگ چیدمان شده کار خودته ؟
-نه من از این سلیقه ها ندارم کار مامانه 
-پس مادرت خیلی خوش سلیقه است باید بهش تبریک گفت !!!!!!!!
با محنا مشغول حرف زدن شدیم محنا از خانواده اش گفت از این که یه برادربه اسم مهیار 
هم داشته که تو سربازی توسط اشرار کشته می شه 
از شنیدن این حرف خیلی ناراحت شدم بی چاره مادر پدر محنا ..........
حدود ساعت 6بود که با محنا خواستیم حاظر شیم 
محنا یه لباس سفید که روش یه تیکه های از حریر به رنگ سبز داشت و انتخاب کرد وقتی پوشید 
خیلی جذاب شده بود 
منم یه یه پیراهن طوسی تیره تنم کردم با استینهای بلند اخه فهمیده بودم ارتا زیاد از لباسهای 
باز خوشش نمی یاد چند باری اینو تو حرفاش گفته بود 
وقتی محنا منو دید گفت : وای انا چقدر بهت می یاد یاد کارتون پرین افتادم همون صحنه که می خواد به پدر 
بزرگش بگه کیه ؟
-مرسی محنا ولی من اصلا کارتونشو یادم نمی یاد !!!!!!!!!
-می گم انا ارایشم خوبه یا غلیظ تر کنم ؟
یه نگاه دقیق به صورت محنا انداختم و گفتم : نه خوبه عروسی که دعوت نیستیم بخوایم ارایش غلیظ کنیم 
محنا با دلهره گفت : اخه انا شهین خانوم و ایلین هم هستن ؟
-خوب باشن ما به اونا کاری ندارم 
-وای انا تو چقدر ریلکسی اصلا دلهره نداری ؟ من هنوزم یاد
حرفهای شهین خانوم که می افتم اعصابم بهم می ریزه 

اروم از رو تخت بلند شدم و دست محنا رو گرفتم و وادارش کردم 
رو تخت بشینه خودمم کنارش نشستم 
به محنا گفتم : محنا جون این که شهین خانوم چی می خواد بگه
مهم نیست مهم اینه که من و تو 
همینیم نباید بزاریم اون زن یا دخترش اعتماد به نفسمون و ازمون 
بگیره بزار هر چی می خوان بگن !!!!!!
اصلا اهمیتی به حرفاشون نده پس اگه حرفای که اون شب به من زد
و به تو می زد چی کار می کردی ؟
ببین منو چه بی خیالم !!! اصل برای من اریاست که دوسم داره بقیه همه فرعیاتن 
تو هم زیاد دلشوره نداشته باش هر چی بخواد بگه به جفتمون می گه
محنا سرشو تکون دادو گفت : راست می گی اصلا نباید خودمو ببازم !!!!!!
با زنگ گوشیم فهمیدم که وقته رفتنه به محنا گفتم سریع تر بریم اریا و ارتا پایین 
منتظرمون بودن مانتومو تنم کردم و با محنا از اتاقش خارج شدیم 
از مادر پدر محنا هم تشکر کردم و خدافظی 
وقتی سوار ماشین شدیم اریا حرکت کرد 
تو راه به اریا گفتم : اریا زشت نیست ما داریم دست خالی می یام ؟
- اریا با مهربونی جواب داد : نه عزیزم چه زشتی داره اخه ؟؟؟؟

- ارتا گفت گل نمی خواد وقتی دو تا گل تو ماشین هستن !!!!

محنا خندیدو گفت : ارتا جون حالا من چه گلیم ؟

-ارتا سرشو به سمت عقب برگردوند و خندید و به اریا گفت : 

-داداش این دوتا رو باش فکر کردن منظورم این دونفرن !!!!!!!!

بعدم با دست به خودشو اریا اشاره کردو گفت : نخیر منظورم از گل ها من و خان داداشم بودیم ...!

منو اریا خندیدیم ولی محنا از پشت گوشه ارتا رو گرفت و گفت : پس من گل نیستم نه ؟؟!!

-ارتا به شوخی گوشش گرفت و گفت : کندی دختر چرا چرا گلی عزیزم !!

محنا گوش ارتا رو ول کردو گفت : حالا این شد یه حرفی ... حالا بگو چه گلی ؟

-ارتا دستشو گذاشت رو جفت گوشاش و با ترس و لرز گفت : گل خرزهره .....

جیغ محنا بلند شد و گفت : ارتا خیلی بدی اصلا من نمی یام منو همین جا پیداه کنید !!!

-ارتا برگشت به سمت عقب و گفت : عزیزم تو گل منی هر چی گل قشنگ تو دنیا هست 


اون تویی تو که می دونی من اگه سر به سرت نزارم روزم شب نمی شه ؟؟؟

محنا لبخند مکش مگر مایی به ارتا زدو دیگه چیزی نگفت


وقتی رسیدیم مادر پدر اریا استقبال گرمی از ما کردن شهین خانوم و ندیدم 

به تعارف خانوم دانش نشستیم و مشغول صحبت شدیم 

خانوم دانش بیشتر از جونیاش برای من و محنا تعریف می کرد 

یک ساعتی گذشته بود که صدای شهین خانوم طنین انداز سالن بزرگ منزل دانش شد 

همه ی جمع به احترامش بلند شدن منو محنا هم ناچار بلند شدیم 

صدای اقای دانش اومد که گفت : خواهر خوب استراحت کردی ؟

-البته نادر جان خستگیم در اومد 

شهین خانوم با ارتا و اریا احوالپرسی کرد و نگاه اخمالوشو به سمت من و محنا انداخت 

هر دو اروم سلام دادیم و شهین خانوم فقط سری تکون داد 

ایلین هم که انگار با زمین و زمان قهره اصلا به ما محل نداد 

بعد از نشستن همگی جمع به حالت اولش برگشت نیم ساعت بعد خدمتکاری اومد 

و به خانوم دانش گفت : شام حاظره 

همگی به سمت میز چیده شده از انواع غذاها رفتیم شام تو سکوت مطلق صرف شد 

تو دلم گفتم : اریا و ارتا حق دارن دوست نداشته باشن تو این قصر زندگی کنن این جا عینه 

پادگانه فقط حکومت نظامیش کمه 

من کنار دست اریا نشسته بودم و با غذام بازی می کردم 

اریا دم گوشم گفت : انا چرا غذاتو نمی خوری نکنه دوست نداری؟

- منم سرمو کمی به سمت اریا چرخوندمو گفتم : نه خوبه فقط من میلی ندارم !!!!

بعد از صرف شام با اعمال شاقه .....دوباره به جای قبلی برگشتیم 

این بار اریا اومد و کنار من نشست چند لحظه ای گذشت و بعد 

اریا با صدای نسبتا بلندی گفت : پدر من و انا تصمیم داریم اخر همین ماه ازدواج کنیم 


از نظر شما که تاریخش موردی نداره ؟؟؟

اقای دانش یه نگاه به من و یه نگاه به اریا انداختو گفت : نه پسرم اگه فکر می کنید 

تو همین مدت کوتاه می تونید برای جشنتون برنامه ریزی کنید ایرادی نداره !!!

شهین خانوم گفت : اریا جان عجله نکن بزار خوب این دخترو بشناسی بعد ا!!!!!

اریا خیلی مصمم گفت : من انا بیتا رو خوب می شناسم عمه جان در ضمن این دختر اسم داره 

نکنه بنا به شرایط سن و سالتون دچار فراموشی شدین اگه اینطوره اشکال نداره 

یه بار دیگه اسم همسر ایندمو به شما می گم انا بیتا امید وارم این دفه فراموشتون نشه !!!!؟

چند لحظه سکوت بین جمع حاکم شد صدای اهسته ی ارتا به گوشم خورد که گفت :

ایول داداش خوب حالشو گرفتی .....

شهین خانوم یه اخمی به من بی چاره انداخت و بعد به اریا گفت : من که چیزی نگفتم اریا جان !

بعد هم روشو سمت خانوم دانش کردو گفت : مینو جان دوست نداری بدونی اصل و 

نصب عروسات چیه ؟

خانوم دانش به من و محنا لبخند قشنگی زدو گفت : من به انتخاب پسرام اعتماد دارم شهین جون 

از این که دو عروس فهمیده و با کمالات دارم راضیم یه مادر فقط سعادت بچه هاشو می خواد 

وقتی می بینم اریای من اینقدر برای جشن ازدواجش عجوله خوشحالم شهین جون 

من فقط خوشحالیه پسرام و می خوام !!!

شهین خانوم دیگه حرفی نزد ولی ایلین گفت : اوه اریا خیلی حساس شدی ؟

اریا بی اعتنا به حرف ایلین شروع کرد به مزه مزه کردن قهوه اش 

از حرف مادر اریا خیلی خوشحال شدم پدر اریا هم نظر مساعدی داشت

عمه اشم که اصلا مهم نبود برام ... من اروم نشسته بودم سرمو پایین انداخته بودم 

اریا بلند شد و گفت: 

انا بیا بریم اتاق سابقمو بهت نشون بدم !!!

به اریا لبخند زدمو بلند شدم و همراهش از پله ها بالا رفتم 

طبقه ی بالا یه سالن نسبتا کوچک تری از پایین داشت با چند تا در 

وارد یه اتاق نسبتا بزرگی شدیم اریا درو بست

داشتم اتاقو بر رسی می کردم که اریا منو تو اغوشش گرفت و گفت : نبینم جوجوم مظلوم بشینه ؟؟

- سرمو بلند کردمو گفتم : من کجام مظلومه !!!!؟

از بغل اریا بیرون اومدمو رفتم سمت تخت و رو لبه ی تخت نشستم 

اریا هم اومد کنارم نشست و گفت : پس چرا جوابه شهین و ندادی ؟

به اریا نگاه کردمو گفتم : همسرم گفت من چیزی نگم خودش جواب ادم بدا رو می ده !!!!!

اریا منو به طرف خودش کشوند رو سرمو بوسید 

منو اروم خوابوند رو تخت جوری که فقط نیم تنه ام رو تخت بود و پاهام از تخت اویزون 

اریا به پهلو کنارم خوابید یه دستشو زیر سرش اهرم کرده بود و داشت با موهام بازی می کرد 

اروم گفت : انا هیچ وقت موهاتو کوتاه نکن !!!!!

دستمو بردم و صورتشو نوازش کردم و گفتم : باشه 

اریا دستمو که رو صورتش بود و گرفت و بوسید 

اروم گفتم : اریا !!!! من شاید نتونم جهازی بیارم که در خور شان خانواده ..... 

تا اومدم جملمو کامل کنم انگشت اریا رو لبم نشست و باعث شد سکوت کنم 

اریا پیشونیشو رو پیشونیم گذاشت و اروم و کوتاه لبمو بوسید و گفت :

دیگه در باره ی این موضوع حرفی نزن قناریه من !!



جهاز تو تیرو تخته و این چیزا نیست 

جهازت نجابت و متانت و وقار توست...... که همه رو در حد عالی داری !

اریا روچشمام نوک بینیم و زیر گردنمو بوسید و بعد با ولع شروع کرد به بوسیدن لبهای من 

اریا انگشتای دستشو قفل انگشتهای من کرد و به بوسیدنش ادامه داد 

بعد از بوسیدن کنارم افتاد و از پهلو بغلم کرد لاله ی گوشمو بوسید و گفت : انا خیلی دوست دارم 

وقتی کنارتم احساس می کنم خدا تمام بهشت و بمن داده 

اریا دستمو تو دستش نگه داشته بود بعد هم اروم خندید و گفت : واقعا جوجه ای !!!

سرمو چرخوندم سمت اریا و کفتم : چطور ؟

اریا به دستامون بالا اورد اشاره کردو گفت : نگاه کن مثل فیل و فنجونن 

اریا راست می گفت من در مقابلش خیلی ظریف به نظر می رسیدم خندیدمو گفتم :

پشیمونی که مثل فیل و فنجونیم ؟

اریا منو محکم تو بغلش فشردو گفت : مگه احمقم که پشیمون باشم 

خانومی وقتی بغلت می گیرم انگار یه عروسکو بغل گرفتم بعد معتادت شدم .....

اروم از بغل اریا بیرون اومدم و رو تخت نشستم یکمی موهای اریا رو بهم ریختمو گفتم :

بلند شو خیلی وقته اومدیم تو اتاق بیا بریم پایین پیش بقیه 

اریا هم بلند شد و به سمت اینه رفت موها و لباسشو مرتب کرد منم 

کمی خودمو مرتب کردم و دست به دست اریا به سمت بقیه رفتیم 

وقتی نشستیم محنا که مبل بغل دستیم نشسته بود خیلی اروم گفت : اتیش پاره خوب می ری 

تو اتاق می چپیو من و با این مادر فولازره تنها می زاری !!

منم اروم به محنا گفتم : خوب چی کار کنم تو بی عرضه ای بعد از رفتن ما دست شوهرتو می گرفتیو می 

گفتی ارتا جون بریم اتاقتو نشونم بده .......!

با این حرفم محنا اروم زد زیر خنده 

ارتا تا خنده ی محنا رو دید به من گفت : خدا رو شکر برگشتی تا این خانوم ما هم لبخند بزنه 

اریا برام میوه پوست گرفت و جلوی دستم گذاشت 

چشمم به شهین خانوم خورد که داشت با غیض تماشا می کرد بی اهمیت به شهین خانوم یه پرک از 

پرتقال و برداشتم و با لذت خوردم 

در مجموع اگه حرفهای کنایه امیز شهین خانومو فاکتور بگیرم شب خوبی بود اخر شب 

از همگی خدافظی کردیم موقعی که داشتم با مینو جون خدافظی می کردم مینو جون اروم دم گوشم گفت : 

انا جون به حرفای شهین توجهی نکن اون از اولم زبون تلخ بود 

به مینو جون لبخند زدمو گفتم : چشم 

با اریا و ارتا اول محنا رو رسوندیم خونشون و بعد اریا گفت :

ارتا من و انا رو برسون ماشینو با خودت ببر 

ارتا من و اریا رسوند و از ما خدافظی کرد وقتی وارد رستوران شدیم

احساس کردم صدای پا شنیدم 

به اریا گفتم : اریا فکر کنم کسی اینجاستمن یه صدای شنیدم !!!!!!!

اریا هم سکوت کرد تا بشنوه وقتی چیزی نشنید گفت : عزیزم خیالاتی شدی 

-نه اریا باور کن شنیدم 

با اریا همه جارو گشتیم ولی کسی رو ندیدیم شایدم اریا راست می گفت و من دچار توهم شده بودم 

موقع خواب به اریا گفتم : اریا ظهر می خوام برم دیدن مادر و پدرم 

اریا منو کشید تو بغلش و گفت : خودم می رسونمت 

-نه اریا خودم می رم تو هم فردا کلی کار داری منم زود می رمو بر می گردم 

-اریا گونمو بوسید و گفت : باشه گلم اگه دوست داری خودت برو 
***************************

سلام مامان سلام بابا شرمنده دیر به دیر می یام دیدنتون 

خودتون که شاهد هستید چقدر مشکل داشتم 

راستی یه خبر دخترتون تا سر ماه عروس می شه 

بابا ...مامان ای کاش بودید و دخترتون و تو لباس عروس می دیدید

حالا من موقع عقد از کی اجازه بگیرم؟

نمی دونید چقدر نیاز دارم به بودنتون بعضی وقتا بدجوری دلتنگتون می شم 

چطور دلتون اومد منو تنها بزارید اصلا منو به کی سپردید؟ که راهیه سفر شدید ؟؟؟

همونجور که در حال رازو نیاز با پدر و مادرم بودم یه جفت کفش براق توجهمو جلب کرد 

سرمو اروم بلند کردم از دیدن شخصی که حالا روبه روم نشسته بود و داشت فاتحه می خوند 


خشکم زد .........هامون ...............اینجا .......؟؟؟؟؟؟؟؟


با تعجب زل زده بودم به هامون 
هامونم اروم بعد از فرستادن فاتحه سرشو بلند کرد و من و نگاه کرد 
-سلام انا 
- ای .......اینجا چی کار می کنی ؟>؟
-انا باید باهات حرف بزنم 
من که هنوزم متعجب از حضور هامون بودم گفتم :
-بایدی در کار نیست !!!!!!حرفیم بینمون نمونده !
-انا ولی باید برات توضیح بدم همه چیو ؟!!! خیلی وقته می یام اینجا و منتظرت می مونم ؟!!
-هامون یه چیزی بین منو تو بوده تموم شد رفت پی کارش چرا می خوای کشش بدی؟؟؟
چرا باید منتظر من می بودی ؟
بعدم با اخم گفتم : اهان نکنه اومدی تلافیه سیلی که بهت زدمو در بیاری ؟
-انا می دونم که اون سیلی حق من بود تو رو به روح مادر پدرت بزار برات توضیح بدم 
وقتی هامون روح پدرو مادرم و قسم داد چند لحظه چشمامو رو هم گذاشتم و خیلی اروم گفتم :
هر چی می خوای بگی بگو فقط سریع 
هامون نفس عمیقی کشیدو گفت : وقتی پیشنهاد منو پذیرفتی خیلی خوشحال شدم 
از این که می تونستم به واسطه ی تو شرکت و از خان جون بگیرم 
روز عقدمون خیلی کلافه بودم مونده بودم که ایا کار درستی انجام می دم یا نه ؟؟؟
ولی ریسکشو پذیرفتم وقتی غرورتو می دیدم شک نداشتم که بعد از تموم شدن ماجرا 
با من نمی مونی و این برام قوت قلب محسوب می شد 
انا وقتی بودی جذبت می شدم اوایل فکر ی کردم بخاطر 
زیباییتو یا جذابته جنسیه که منو به سمت تو می کشونه 
چند بار خواستم باهات رابطه داشته باشم ولی به محض این که تو موضوع اویزون شدنو می گفتی 
ترس برم می داشت و کنار می کشیدم ترس از این که ازادیمو از دست بدم 
من خوب زیاد اهل زندگیه مشترک نبودم اینو بارها بهت گفته بودم !!!!!!!
وقتی خونه ام بودی نمی دونستم چه جواهریو کنارم دارم ولی بعد از رفتن تو 
اریا به اینجای حرفش که رسید مکث کردو چند نفس عمیق کشید 
دوباره ادامه داد شب اخر وقتی رفتی خوابیدی بین دو حس گیر افتاده بودم 
حسی که می گفت بیام تو اتاق و بگم انا بمون برای همیشه 
ولی حس دیگم می گفت با موندنش تو دیگه ازاد نیستی 
گیج و منگ بودم نمی دونستم چی می خوام ؟؟هم دوست داشتم داشته باشمت و همین که 
دوست داشتم ازاد باشم اون شب اومدم اتاقت 
ولی تو مثل یه بچه ی معصوم خوابیده بودی اگه می موندم پیشت شک نداشتم 
که کار دست خودمو خودت می دادم پس با هال خراب زدم بیرون .........
نمی دونستم دارم کجا می رم ؟؟؟؟؟؟فقط می دونستم باید برم نباید می موندم خونه .....
وسط راه انوشا بهم زنگ زد وقتی دید حال میزونی ندارم 
ازم خواست که برم پیشش و من احمق رفتم اون شب مست کردم اونقدری که 
هیچ کدوم از حرکاتم ارادی نبود یه هامون دیگه در من حلول کرده بود ......
اون شب با انوشا بودم وقتی فهمیدم که صبح شده بود با انوشا دعوام شد 
بی جهت و بی علت چون اون که با زور منو وادار نکرده بود وقتی برگشتم خونه 
وقتی دیدم رفتی وقتی خونه ی خالی رو دیدم ..........شکستم 
همون موقع بود که فهمیدم علاقه ام به تو از سر احساس 
جنسی نبوده من تو رو عمیقا دوست دارم چند باری به خونه ات سر زدم ولی خبری ازت نبود 
یه ماهی بد با خودم در گیر بودم تا این که انوشا بهم گفت از من باردار شده 
تو اون لحظه دنیا برام تموم شد........ من با یه حماقت همه چیزو از دست داده بودم 
پدر انوشا با من حرف زد تا زودتر گندیو که زدم جمع کنم انوشا هیج جوری 
راضی نمی شد بچه رو بندازه منم زندگیم شده بود کلاف سر در گم 
انوشا هر روز تهدید می کرد که ازم شکایت می کنه باید زودتر 
تکلیفشو روشن می کردم انا خیلی سخت بود خیلی تلخ بود 
منی که دوست نداشتم ازادیمو از دست بدم حالا بد گرفتار شده بودم 
انا من بی پدریو کشیدم می دونستم چه درد بدیه دوست نداشتم بچه ام هم گرفتار 
این درد بشه از انوشا خواهش کردم تا دیر نشده بچه رو سقط کنه ولی افسوس 
هیچ رقمه راضی نمی شد فقط می گفت باید ازدواج کنیم 

منو تهدید کرد که خودکشی می کنه انقدر پدرو مادرش رفتن و اومدن تا منو مجبور کردن 
از تو دست بکشم و برای طلاق اقدام کنم وقتی رضایت نامه رو دادم به محضر دار 
محضر دار گفت : بزرگترین اشتباه و دارم انجام می دم خودمم می دونستم 
از دست دادن تو یعنی باختن برگ برنده ام ........ ولی چاره ای نبود من انوشا رو 
می شناختم اگه می گفت یه کاریو انجام می ده واقعا اون کارو می کرد 
می ترسیدم خونش به پام نوشته بشه انا ..........!
وقتی تو رستوران دیدمت چقدر ناز به نظرم رسیدی ته دلم دعا می کردم از دست دادن تو فقط خواب باشه 
وقتی می دیم اریا یا ارتا اینقدر هواتو دارن عصبی می شدم منم می خواستم لجتو در بیارم
بخاطر همینم اومدم و قضیه جداییو پیش کشیدم !!!!!!!!!!
ولی تو خیلی محکم گفتی هنوز وقته این کارو نداشتی یعنی این قضیه هیچ ارزشی برات نداشته 
بعد از رستوران هرشب کشیکتو می کشیدم به هوای این که از
رستوران بیرون بیای تا من ببینمت ولی اصلا نمی فهمیدم چجوری
بیرون می یومدی که نمی دیدمت !!!!!!!!!!
چندباری هم رفتم سمت خونه ات ولی بازم نبودی......نمی دیدمت 
بعدا" فهمیدم که خونه رو فروختی اونم بخاطر بدهیهات چقدر از خودم بدم اومد 
دفه بعدکه دیدمت تو محضر بود اومده بودی شناسنامه تو بگیری وقتی دیدم اریا باهاته داغون شدم 
دوست داشتم بزنم زیر همه چیو بهت بگم دوست دارم 
ولی هر چی بیشتر به چشمات نگاه کردم نا امید تر شدم تو اون چشما دیگه علاقه ای نمی دیدم 
وقتی سیلی زدی فهمیدم چه مفت با ختمت 
انا الان اومدم بگم پشیمونم ....پشیمونم که از دست دادمت ........من هنوزم دوست دارم 
هامون سکوت کرد و داشت رو سنگ قبر پدرم دست می کشید 
چی داشتم به این مرد بگم به این مرد ضعیف چقدر اشتباه در موردش فکر می کردم 
یه لحظه هامون و با اریا قیاس کردم اصلا نمی شد این دونفر کنار هم قرار داد 
کارای هامون به یادم افتاد چقدر قلبمو شکسته بود چقدر منو ندیده گرفته بود حالا اومده که چی بگه دوستم داره 
به چه در من می خوره حالا که خودمو از نو ساختم حالا که عشق واقعیه چشیدم 
به هامون نگاه کردم اونم داشت منو نگاه می کرد اروم گفتم : حرفاتو زدی منم شنیدم دیگه برو 
هامون گفت : انا باور کن دوست دارم نمی خوام از دستت بدم !!!!
- دیگه عصبی شده بودم ولی سعی کردم خودمو کنترل کنم به هامون گفتم :

- تو واقعا خجالت نمی کشی ؟ تو قبل از عید جشن نامزدیت بود چطور
به خودت این حقو می دی که با من از علاقه حرف بزنی ؟
هامون کمی خودشو سمت من کشیدو گفت : انا ببین بزار بچه بدنیا بیاد بخدا لحظه ای هم با انوشا نمی مونم 
من تو رو می خوام اون وقتها حماقت کردم بزار جبران کنم ؟!!!
سر هامون فریاد زدم دیگه گنجایش نداشتم با صدای بلند گفتم :
منو خوب نگاه کن .....بدبخت من ناموست بودم هرچند فقط این یه بازیه مسخره بود 
ولی بین ما عقد جاری شده بود ولی تو چی کار کردی ؟ حرف از ازادی می زنی ؟ حرف از علاقه می زنی ؟
تو که حتی حرمت اسممو نگه نداشتی تو که اینقدر وقیح بودی که جلوی خونت داشتی یه زن و می بوسیدی 
بگو بهم ....... مگه نمی گی دوسم داشتی ؟ کجا بودی وقتی داشتم جون می دادم ؟
کجا بودی وقتی طلبکارم اومده بود جلوی خونه ام ؟ 
صدامو اروم کردمو گفتم : 
اصلا نمی خواد بگی چون من می دونم کجا بو.دی ؟ پی ازادیت ....پی راحتیت 
-خیلی سر د به هامون نگاه کردمو گفتم : به دستم خوب نگاه کن 
این حلقه ی ازدواجمه..... من با اریا نامزد کردم خیلی هم دوسش دارم 
اون بود که عشق واقعیو به من نشون داد 
اون بود که درس عاشقیو سطر به سطر به من اموزش داد 
اون بود که یاد داد باید عاشق چه کسی بشم ....اون بود که یادم داد بعضی ادما لیاقت عشق و ندارن ....
هامون تو برای من هیچی نیستی ؟ خیلی وقته هیچ کششی نسبت به تو ندارم !!!!!
فقط دلم به حالت می سوزه ....دلم به گذشته ی خودمم می سوزه 
هامون هم که مثل من بلند شده بود گفت : انا یعنی می خوای فراموشم کنی ؟ 
با خشم به هامون گفتم : بس کن هامون تو بر خلاف سنه ات خیلی بچه ای 
می دونیه چیه ؟ حالا به این نتیجه رسیدم که علاقه ی من به تو از روی عادت بوده 
چون تنها مونده بودم بهت علاقه مند شدم و چقدر بابت این موضوع افسوس می خورم 
برو هامون زندگیه من و تو مثل یه کتاب بود.......
یه کتابی که یه فصل مشترک و کوتاه داشت ..........
با هم اون فصل و خوندیم و تمومش کردیم الانم 
هیچ علاقه ای ندارم که بخوام این فصل و مجددا مرور کنم 
من داستان خودمو تو رو به باد فراموشی سپردم حتی تو ذهنم هم نمی خوام بایگانیش کنم 
صدامو ارومتر کردمو گفتم : برو هامون ..........برو زندگیتو از نوع بساز 
من و تو مال هم نبودیم ........برای هم ساخته نشدیم 
مرد باش و نزار به قول خودت بچه ات طعمه بی پدریو بکشه برو زندگیتو با انوشا بساز 
همون جور که من زندگیمو با اریا ساختم 
سکوت کردم و این اجازه رو به هامون دادم تا حرفهای منو تو ذهنش حلاجی کنه 
بعد از کمی سکوت نفس گیر هامون گفت : اریا رو خیلی دوست داری ؟
-اره خیلی زیاد جوری که حتی از فکر نبودنش نفسم می گیره 
هامون سرشو پایین انداخت و گفت : اریا مرد محکمو خوبیه 
هامون با دستش چشماشو فشار داد و گفت : خوشبخت شی 
و اروم از من فاصله گرفت 
هنوز چند قدمی نرفته بود که گفتم : هامون 
هامون برگشت و منتظر نگام کرد 
منم لبخندی زدمو گفتم : منم برات ارزوای بهترین ها رو دارم


بعد از رفتن هامون کمی دیگه نشستم به اسمون نگاه کردم زمونه عجب بازیهای با ادمهاش می کنه 
من و هامون تو جاده ی گورستان با هم اشنا شدیم 
حالا هم تو خود گورستان برای همیشه خدافظی کردیم 
احساس ارامش می کردم قلبم سبک شده بود دیگه هیچ نقطه ی کوری تو زندگیم نبود 
هامون برای همیشه از زندگیم رفت هامون دوستم داشت ولی می ترسید 
از احساسش می ترسید ....از ته قلبم از خدا خواستم که هامون هم خوشبخت بشه 
وارد رستوران شدم یه راست بدون این که کسی رو ببینم رفتم سمت دفتر کار اریا 
در و که باز کردم اریا رو دیدم که رومبل نشسته سرشو بین دستاش گرفته 
اروم به سمتش رفتم صداش زدم 
اریا وقتی سرشو بلند کرد اولین چیزی به دیدم اومد چشمای سرخ شده اش بود 
اروم پرسیدم : اریا حالت خوبه ؟
اریا پوزخندی زد و گفت : عالی عالیه ام به شما خوش گذشت با اقا هامون ؟؟؟؟؟؟؟
با تعجب به اریا نگاه کردم اون از کجا فهمیده بود من هامون و دیدم 
مثل وقتهای که شوک بهم وارد می شه لال می شم الانم دقیقا لال شده بودم 
اریا اروم زمزمه کرد ؟ چرا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
مگه من ازت نخواستم تکلیفتو با دلت روشن کنی ؟؟؟؟؟؟؟
هر کاری کردم قفل دهنم باز بشه نمی شد 
چشمامو رو هم بستم فشار دادم تا از اون حالت در بیام 
چشمامو باز کردم نباید بزارم اریا در باره ی من دچار سوءتفاهم بشه 
خدای من اریا رفته بود لعنت به من 
سریع در اتاق و باز کردم و وارد سالن شدم 
اریا رو ندیدم سریع بیرون رفتم دیدمش داشت ماشینشو روشن می کرد 
به سمتش دویدم نباید بره نمی زارم که بره اریا مال منه 
ولی رفت .........من به ماشینش نرسیدم ............ندید که دنبالش دویدم ..........
خدایا حالا چی کار کنم ؟؟ خدایا اریا ازم نگیری ؟؟؟؟؟
اگه اریا رو از من بگیری من می میرم 
وارد سالن شدم ارتا منو دید به سمت دفتر دویدم در و باز کردم 
و بغضم رها کردم ارتا دنبال من اومده بود 
وقتی دید دارم گریه می کنم سریع به سمتم اومد 
با ترس گفت : انا چی شده ؟ چرا داری گریه می کنی ؟
چی داشتم که بگم فقط با هق هق گفتم : ارتا بخدا اریا بد برداشت کرده به قران من نمی دونستم 
می یاد اونجا به جون اریا گفتم من ازدواج کردم 
دست ارتا رو گرفتم و ادامه دادم : ارتا تو رو خدا یه کاری کن من اریا رو می خوام 
ارتا کلافه پرسید : مثل ادم حرف بزن بفهمم چی شده ؟
با همون هق هق موضوع رو برای ارتا تعریف کردم 
ارتا گفت : گریه نکن دختر من با اریا حرف می زنم تو که گناهی نکردی
با چشمای اشکی به ارتا گفتم : ولی اریا ازم ناراحت بود نزاشت براش توضیح بدم .......رفت 
ارتا با دستش اشکای چشمامو گرفت و گفت : گریه نکن ......اریا وقتی خیلی عصبی یا ناراحته باید چند 
ساعتی تنها بمونه حالش که جا اومد خودش بر می گرده 
منم بهش زنگ می زنم تو هم نمی خواد بیای سالن امشبم برنامه تو کنسل می کنم 
ارتا بعد از زدن این حرف بیرون رفت 
دوباره یاد نگاه غمگین اریا افتادم دلم ضعف رفت 
هامون دوباره زندگیمو خراب کردی ؟اخه چرا ؟
موبایلمو از کیفم بیرون کشیدم و بدون معطلی شماره ی هامون و گرفتم 
بعد از برداشتن گوشی به هامون گفتم : خوب شد ؟ همینو می خواستی ؟
زدم زیر گریه 
هامون که ترسیده بود گفت : چی شده انا ؟ چرا گریه می کنی ؟
باصدای گرفته گفتم : اریا فهمیده که تو اومدی پیش من 
دوباره زدم زیر گریه و ادامه دادم : هامون دوباره زندگیمو خراب کردی .....اریا رفت 
گوشیو قطع کردم 
هر چه قدر هامون تماس گرفت جواب ندادم 
به سمت سوییت رفتم با لباس خودمو پرت کردم روی تخت 
بالشتی که همیشه اریا می زاشت زیر سرشو بغل کردم و بوسیدمش
من بی اریا هیچم ......................هیچ 
رستوران بسته شد ولی از اریا خبری نشد گوشیشو جواب نمی داد 
ارتا اومد پیشم و گفت : انا ........اریا فعلا جوابمو نمی ده برو استراحت کن فردا 
باهاش حرف می زنیم 
به ارتا نگاه کردم ولی چیزی نگفتم 
ارتا هم که دید من تمایلی به حرف زدن ندارم اروم خدافظی کرد و رفت
اروم بلند شدم و رفتم سمت سرویس بهداشتی یکمی دست و رومو اب زدم 
تو اینه به خودم نگاه کردم ولی چهره ی اریا رو دیدم همون جا رو سرامیکها نشستم و با صدای بلند 
زدم زیر گریه گوشیو از جیب مانتو م بیرون کشیدم و شماره اریا رو گرفتم 
جوابی نداد 
یه پیام براش نوشتم به این مضمون 
"اریا برگرد باهم حرف بزنیم ..... من دوست دارم ...تو حق نداری منو تنها بزاری 
خودت قول دادی همیشه کنارم بمونی .......اریا نزنی زیر قولت 
من می میرم "
دکمه ی ارسالو زدم 
موبایلو همون جا ول کردم و خودم و با زور کشوندم رو تخت 
بازم سر درد های عصبی سراغم اومده بود 
یک ساعتی گذشته بود چشمام داشت سنگین می شد با شنیدن صدای در از جام بلند شدم 
خوشحال از این که اریا برگشته در سوییتو باز کردم ولی اریا نبود 
این جهانرو بود که وارد دفتر کار اریا شده بود 
تنها کاری که کردم جیغ زدم و در و بستم و قفل کردم 
صدای خنده ی وحشتناک جهانرو رو می شنیدم که می گفت 
درو باز کن خوشگله من باهات کاری ندارم 
جهانرو با لگد به در می کوبید 
فریاد می زد و می گفت : چیه اریا جونت رفت و تنهات گذاشت اره 
عشقت دید که تو با یکی دیگه می پری چه جای با حالیم قرار گذاشتی قبرستون 
دوباره به در لگد می زد جوری که هر ان ممکن بود در از لولا جدا بشه و بیافته 
به سمت سرویس بهداشتی حرکت کردم درو قفل کردم و نشستم 
صدای شکسته شدن در اتاق و شنیدم و دنبال اون صدای منحوس جهانرو ........
کجا قایم شدی عسلک ......بیا یه حالیم به ما بده ........ ثواب داره 
صدای قدمها نزدیکتر و نزدیکتر می شدن 
با ضربه ای که به در زد جیغ کشیدم و با گریه گفتم :
التماست می کنم برو 
جهانرو گفت : می رم ولی وقتی با تو یه حال اساسی کردم 
دوباره صدای ضربه ای که به در می خورد 
چشمام رو گوشی ثابت موند 
سریع برش داشتم رو اولین اسم زدم 
اریا 
تو دلم فقط ذکر می گفتم و گریه می کردم تا برداره 
دوباره صدای ضربه ای به در و کشیدن جیغی دگر 
اریا بردار ....گوشیو بردار 
صدای خسته ی اریا به گوشم رسید 
الو انا 
با گریه گفتم : اریا بیا ......می خواد منو بکشه 
دوباره صدای ضربه زدن به در و باز شدن در تو همون لحظه هم گوشی از دستم پرت شد 
جهانرو وارد شد و دست منو گرفت و کشید دنبال خودش 
و صدای شکسته شده ی مرد پشت خط و فریادهای که به گوش انا نمی رسید .........
فریاد ی که می زدم و می گفتم :
ولم کن ...عوضی ولم کن ..........اریـــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ــــــــــآ !!!!!!
جهانرو من و همینجور دنبال خودش می کشوند دستمو به لبه ی میز گرفتم و 
مانع بردنم می شدم 
جهانرو که عصبی شده بود همچین دستمو کشید که گفتم دستم از 100جا شکست 
و با وحشی گری تمام هولم داد 
سرمو خورد به لبه ی میز اریا و احساس گیجی 
افتادم رو زمین حس کردم سرم گرم شده اروم لای پلکمو باز کردم یه چشمم نمی دید 
جهانرو بالا سرم ایستاده بود و داشت با لذت به من نگاه می کرد 
کمی خودشو خم کرد و گفت : درد داری ؟ اخی اوف شدی ؟ 
نشد از لبات کام بگیرم تموم صورتت خونیه 
ولی می خوام یه کام حسابی ازت بگیرم اروم دستشو اورد سمت سینه ام دستمو گذاشتم روی سینه ام 
و مانع کارش شدم 
جهانرو که با این کارم بیشتر عصبی شده بود منو بلند کرد و سیله ای محکمی به من زد 
با صورت پرت شدم زمین جهانرو به سرعت به سمتم اومد و مانتو گرفت و پاره کرد 
فهمیدم قصدش چیه لرزش بدنم زیاد شده بود تمام دستام خونی شده بودن فقط یه چشمم می دید 
وقتی می خواست مانتوم در بیاره از ته دل جیغ کشیدم 
یه ان حس کردم زبونم برگشت سمت حلقم 
احساس خفگیه شدید بهم دست داده بود تنم به شدت می لرزید 
دستم به سمت گلوم رفت به خس خس افتاده بودم 
تو دلم گفتم خدایا حداقل یه مرگ اسون نصیبم کن 
تو لحظه های بین مرگو زندگیو داشتم دست و پا می زدم 
جهانرو که فهمید دارم می میرم هی با لگد می زد به پهلوهام و فحش می داد 
چقدر جون سخت بودم من پس چرا تموم نمی شد .......................
صدای فریاد شنیدم


صدای فریاد شنیدم 
صدای کسی که با فریاد اسممو صدا می زد 
این صدا ی مرد من بود صدای اریای من بود 
صدای زد و خورد به گوشم می رسید ولی من همچنان خس خس کنان دنبال ذره ای اکسیژن دست و پا می زدم 
صدای اژیر تو گوشم پر شده بود 
صدای فریاد اریا که عاجزانه التماس می کرد 
مرد من به کی داره اینجوری التماس می کنه ؟؟؟
چشممو اروم باز کردم اریا داشت گریه می کرد 
اریا بغلم کرد و من تو بغلش در حال دست و پا زدن بودم 
خس خس نفسم بلند بود جوری که خودم از شنیدن خس خسم ترسیده بودم 
اریا منو بغلش گرفت دیگه زیاد چیزی نمی فهمیدم 
فقط دنبال هوا بودم ..............
صدای فریاد اریا دوباره باعث شد چشممو باز نگه دارم 
-یکی بیاد این جا .....زنم داره می میره ........یکی کمکم کنه 
گذاشتن من روی یه تخت سر چند نفر بالای سرم پلکامو نمی تونستم باز نگه دارم 
صدای یکی دیگه که می گفت : دکتر فکش قفل شده 
فشار دستهای که رو فکم می یومد 
باز شدن فکم 
شنیدن صدای که می گفت : زبونش برگشته 
و یه نفس عمیق و دیگه بی خبری مطلق ........................


زمزمه های اشنا ........... نجواهای عاشقانه دم گوشم 

باز کردن اروم پلکام درد تو ناحیه گلوم و پهلوهام 

دیدن یه جفت چشم که زل زده بودن به من 

چشممو بیشتر باز کردم تا دیدم بهتر بشه 

-عشقم بیدار شدی ؟

-- با صدای گرفته در گلوی وحشتناک گفتم : اریا گلوم 

- داغی لبای اریا زیر گلوم و گفتن : می دونم عزیزم گلوت درد می کنه ولی زود خوب می شی 

چشمامو رو هم گذاشتم تمام صحنه ها رو یادم اومد دیدن هامون ..........حرف اریا .....

گریه هام .........جهانرو .......خونی شدن صورت و دستام ........خس خس گلوم .........همه چی یادم اومد

همه چی ..........

صدای اریا رو شنیدم که دم گوشم زمزمه کرد : دیگه نخواب انا !!! نخواب عزیز دل اریا ......

چشمامو باز کردم یکمی اب دهنمو قورت دادم تا از شدت دردش کم بشه 

موفق هم شدم با صدای که برای خودمم غریب بود گفتم : اریا من باید برات توضیح بدم 

تو در مورد من اشتباه کردی ؟


لبهای اریا مهر سکوت زدن به لبهای من ولی باید این سکوتو می شکستم 

نباید می زاشتم اریا در موردم بد فکر کنه باید بفهمه من نمی دونستم هامون می یاد 

سرمو کمی کج کردم تا لبام از لبهای اریا فاصله بگیره 

اروم گفتم : اریا بزار حرف بزنم 

اریا دستمو گرفت و گفت : نه هیچی نگو فرصت واسه حرف زدن زیاده 

-نه می خوام الان بگم اریا به روح مادر پدرم من نمی دونستم هامون قرار بیاد سر مزار مادر پدرم 

اریا گفت : انا من همه چیو می دونم عزیزم هامون خودش بهم زنگ زد و همه چیو تعریف کرد 

اریا لبخند قشنگی زدو گفت : حتی بهم تبریک هم گفت .........و گفت تو چقدر منو دوست داری 

وقتی زنگ زدی و جواب نمی دادم داشتم با هامون حرف می زدم پشت خطیم بودی 

بعد تو راه برگشت پیش تو بودم که زنگ زدی گفتی که اون جهانرو بی شرف اونجاست 

وقتی تو اون حالت دیدمت در حال مرگ افتادم 

وقتی فریاد اریا اریا گفتنات و از پشت گوشی می شنیدم داشتم عذاب الهیو به چشمام می دیدم 

اریا گونه امو نوازش دادو گفت : تو باید منو ببخشی انا !!!!!!

من فقط احتیاج داشتم کمی با خودم خلوت کنم تو شرایطی نبودم که بتونم درست تصمیم بگیرم 

رفتم که به خودم مسلط بشم و برگردم قصدم تنها گذاشتن تو نبود 

وقتی جهانرو به من زنگ زدو گفت عشقت تو قبرستون با یکی دیگه داره لاو می ترکونه 

دیونه شدم سریع به سمت شما حرکت کردم دیدمت هم تو رو هم هامون و 

به اریا نگاه کردم : اروم گفتم : بهم شک داشتی ؟

اریا گفت : انا بهم حق بده که بترسم و شک کنم تو هیچ وقت به من نگفتی دوسم داری ؟؟؟؟!

من مردیم که می ترسه عشقشو ازش بگیرن انا تو نباشی منم نیستم ........

پس چرا رفتی اریا ؟

رفتم تا به خودم مسلط بشم نمی خواستم ازم برنجی

نمی خواستم حرفی بزنم که ناراحت بشی 

بهترین کار این بود که چند ساعتی ازت دور بمونم 

ولی قصدم تنها گذاشتن تو نبود 

با صدای در منو اریا نگاهمون به سمت در رفت 

ارتا و محنا اومدن تو محنا گریه می کرد به سمتم اومد و منو بوسید 

به فاصله کمی اقا و خانوم دانش هم اومدن 

اقا و خانوم دانش به سمتم اومدن خانوم دانش در حالی که روی زخم پیشونیمو 

می بوسید گفت : چطوری عروس قشنگم ؟

-ممنون خانوم دانش خوبم 

مادر اریا اخمی کردو گفت : خانوم دانش چیه یا بگو مامان یا بگو مینو 

- چشم مینو جون 


محنا گفت یه هفته است این جا خوابیدی حوصله ات سر نرفته 


با تعجب به اریا نگاه کردموگفتم : من یه هفته است بیمارستانم ؟


اریا لبخندی زدو گفت : اره عزیزم هی


مطالب مشابه :


رمان شفق-5-

رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل صدای منحوس آهو توی تو برای من فقط یک پشه ای




فقط برای من بخون 10 ( قسمت آخر )

اریا برام میوه پوست گرفت و و شنیدم و دنبال اون صدای منحوس رمان برای موبایل.




رمان برایم از عشق بگو

مرجع رمان موبایل خودش پیاده شد و برای مهتاب چند مدل میوه خرید به آن ماده منحوس




شکلات تلخ 9

رمان رمــــان دل ببندیم.بچه تنها میوه باغ زندگی بشره،لحظه رمان برای موبایل.




خلاصه نوزده رمان ایرانی 1

دانلود مجموعه هفت رمان برای موبایل. خويش را از خانه منحوس بدر آورد و رمان میوه




برچسب :