رمان لالایی بیداری(1)

 

به نام خدا
لالایی بیداری

صدای تق تق کفشم رو سنگ سرد پله تو فضا پیچید. مثل یه ریتم، مثل ضربان قلبم... همیشگی شده بود. تق .. تق... تق .... حتی تعدادشم حفظ بودم. چشم بسته می تونستم فقط با صدای برخورد کف کفشم با زمین راهم و پیدا کنم. نایلون توی دستم و جابه جا کردم. کیفم و رو شونه ام بالاتر انداختم. به راهروی سمت چپ پیچیدم. با سر به همه سلام کردم. دیگه همه رو میشناختم. نگاه های همیشه پر سوالشون فقط یه لبخند می نشوند رو لبهام. حتی زمزمه ی حرفهاشون و میشنیدم و بی توجه رد میشدم. -: دوباره اومد. -: سر وقت. -: تا کی می خواد بیاد؟ -: بگو کی خسته میشه؟ تو دلم لبخند زدم. پشت در سفید ایستادم دستم و گرفتم به دستگیره و با لبخندی که به چشمهاشون زدم با یه هول در و باز کردم. **** جمعه 26 آذر دست به کمر با سری کج شده رو به عقب به ساختمون بلند 5 طبقه نگاه کردم. اخم روی پیشونیم بیشتر شد. خیلی بلنده.... سرم و پایین آوردم و به حیاط بزرگ آپارتمان خیره شدم. استخر بزرگش با خاک پر شده بود و یه آلاچیق با نمای چوب وسط باغچه ی بزرگ درست کرده بودن. ستونهاش با گلهای خودرو پیچیده شده بود. -: جیـــــــــــــــغ ... اینجا عالیه.. عالیه.. من عاشق اینجام. نگاه پر اخم و دلخورم و به سمت شراره بردم. حس می کنم بهم خیانت شده، شراره داره خیانت میکنه. نگاهم و دید. دستهاش و که با همه ی هیجانش از هم باز کرده بود تو هوا خشک شد. رو سنگ فرش وسط باغچه ایستاده بود و با هیجان خونه رو بو می کشید. نگاه دلخورم لبهاش و بست و خود به خود دستهاش پایین اومد. سرش و یکم پایین آورد و با صدای آرومتری گفت: خوب اینجا رو دوست دارم... نگاه ثابت و خیره ام و ازش گرفتم. راه افتادم سمت ساختمون و از پله ها بالا رفتم و یه لنگه از در شیشه ای ساختمون و باز کردم و واردش شدم. شراره حق نداشت اینجا رو دوست داشته باشه. نه انقدر سریع. طبقه ی اول ... مثل قبل... مثل قدیم.... اما قبل و قدیم کجا و الان کجا.... همیشه از فضولی بدم میومد اما حالا... هر کسی که بخواد بره خونه اش از جلوی در خونه ی ما رد میشه. این یعنی صدا .. این یعنی سر و صدا... این یعنی شکستن سکوت و آرامش.. این یعنی مزاحمت... اخمم بیشتر شد. نفس عمیقی کشیدم و از پله ها بالا رفتم و در واحدمون و باز کردم. خونه ی بزرگی بود. نه به بزرگی قبلی. نه به قشنگی قبلی. نه به با صفائیه قبلی... وارد شدم و چشم دوختم به دیوارهای سفید. درهای شیک و آشپزخونه ی اپن بزرگ سمت راست. از این آشپزخونه هم بدم میومد. از اپن بودنش بدم میومد. آشپزخونه باید بسته باشه. باید دیوار داشته باشه. باید محافظت بشه از چشم هر غریبه ای که پا تو خونه میزاره. باید حریم داشته باشه. باید بتونی توش راحت باشی. رومو از آشپزخونه گرفتم و رفتم سمت اتاقها. از بین اسباب و اساسیه که کارتون زده و بی نظم هر گوشه ی خونه ولو شده بودن رد شدم و رسیدم به راهروی اتاقها. 4 تا در با فاصله ی کمی از هم. دوتا وسط، یکی چسبیده به دیوار سمت چپ و دیگری، درست رو به روی این در، سمت راست قرار داشت. یکی از درهای وسط و باز کردم. حمام بود. نگاهی گذرا بهش انداختم و بی تفاوت درش و بستم و در کناریش و باز کردم. نگاهی به داخلش انداختم. اتاق به نسبت بزرگیه برای دوتا شریک همیشگی و همراه. همیشه اتاقی و میگیرن که بین اتاق ماها باشه. شاید ... شاید می ترسن با وجود بزرگی سن و قد و اندام باز هم مثل دوران بچگی به جون هم بی افتیم. می خوان وسط و بگیرن که به کسی آسیب نرسه. در سمت چپ و باز کردم. بی اختیار از بین اون همه اخم رو پیشونیم یه پوزخندی زدم.
آرمین.. آرمین...
این پسر هنوز نیومده مالکیتش و اعلام کرده. به پوستر بزرگ قدی که عکس خودش روش بود نگاه کردم. چرا پسرها در سنین خاص عاشق خودشون میشن؟
رفتم جلو و با دقت بیشتری به عکس نگاه کردم.
رنگ عکس سیاهِ. لباسش سیاهِ و موهاش با این نور سیاهِ. سرش به سمت چپ رفته و مصمم به اون سمت نگاه می کنه. سیاهی موهاش تو سیاهی پس زمینه ی عکس گم شده. ته ریش صورتش با موهایی که فقط بغلهای خیلی کوتاه شده اش پیداست هم خونی داره. دستش به یقه ی باز پیراهن مردونه ی سیاهشه و سینه اش تا ناکجا پیداست. موهای ریز رو سینه اش لبخند به لبم میاره.
چقدر سر اینکه موهای سینه اش و با ریش تراش زده با السا دعوا کردن. السا مسخره اش می کرد و اونم کم طاقت عصبی دنبالش می دویید تا لهش کنه.
با چه شوقی عکسش و پوستر کرد و زد به دیوار اتاقش.
هیچ وقت دلم نیومد بهش بگم چقدر اون کله اش که موهاش محو شده تو سیاهی پس زمینه مسخره و ناقص به نظر میاد و اون شصتت که صاف گرفتی بالا خیلی فحشه.
دستی رو پوستر مالک اتاق کشیدم و از اتاق بیرون اومدم. مستقیم رفتم به اتاق رو به رو. تخت دو طبقه ی کنج اتاق چشمهام و خیره کرد.
روزی که این تخت و خریدیم یادمه. برای اولین بار واقعاً یه چیز و از ته دلم می خواستم. یه تخت دو طبقه که طبقه ی دومش برای من باشه.
فقط و فقط برای یه هدف. اینکه السا نتونه دیگه وقت و بی وقت ولو بشه روش و بهمش بزنه.
قبل این تخت تو اتاق مشترکمون دوتا تخت یه نفره داشتیم. من زیاد تو اتاق نمی موندم اما السا همیشه تو اتاق بود و رو تخت. با کتاب، با دفتر، با موبایل...
چاره داشت غذاش رو هم رو تخت می خورد و دستشویشم رو همون تخت انجام میداد.
این بین برای خودش تنوع هم ایجاد می کرد. 2 ساعت رو تخت خودش، خسته که شد رو تخت من.
السا نامرتب و شلخته بود و این برای من منظم عذاب بود. درسته که با یه اخم حساب کار دستش میومد. اما تا کی باید اخم کرد؟ بالاخره منم خسته میشدم و بی خیال.
این تخت 2 طبقه برام نعمتی بود که حداقل بتونم تو حد فاصل بین طبقه ی دوم و سقف یک فضای خصوصی برای خودم داشته باشم. به دور از دستهای حریص السا خواهر کوچیکم.
صدای در حیاط باعث شد برم سمت پنجره ی اتاق و خیره بشم به زن میانسال شیکی که با کفش های پر صداش طول حیاط و طی کرد و به ورودی ساختمون رسید.
اخمام رفت تو هم. چهره ی غریبه ی این زن زنگ خطری بود.
کل ساکنین این آپارتمان نو ساز و می شناختم و مطمئنن این زن کسی نبود که قبلاً دیده باشم. بعد سالها زندگی با این همسایه ها دیدین یه غریبه تو خونه، هشدارهای خوبی بهم نمیداد. اونم با وجود تمام اسباب و اساسیه و کارتن ها و درهای باز آپارتمانها.
همسایه ها فقط بارهاشون و خالی کرده بودن و ماشین ها برگشته بودن تا بقیه ی وسایل هر خانواده رو بیارن. اساسیه خونه ها همه جا پخش بود.
من و شراره هم به عنوان همراه و بپا مونده بودیم که مواظب خونه و زندگی بقیه باشیم.
تا جایی که یادم میاد در حیاط بسته بود پس...


صدای بلند شراره از رو پله ها تو گوشم فرو رفت. شراره: خانم اینجا چی کار می کنید؟ شما نمی تونید همین جوری بیاید تو خونه ی بقیه. اِوا خانم با شماما.... دیگه معطل کردن جایز نبود. از اتاق و بعد خونه زدم بیرون. رو پاگرد چشمم به پله ها افتاد که زن و به دنبالش شراره ازش به پایین سرازیر شدن. زن بی توجه به صدای بلند شراره به پایین اومدنش ادامه می داد و وکوچکترین توجهی هم به اعتراضات دختری که پشت سرش گلوش و پاره می کرد نداشت. همه ی تاثیر دادهای شراره یه اخم ریز بود تو صورت مصمّم و بی تفاوت زن. رو پاگرد جلوی زن ایستادم و راهش رو سد کردم. از سر اجبار سر بلند کرد و بهم خیره شد. با همون صدای خشکم گفتم: شما اجازه ندارید اینجا باشید. اینجا یه ملک خصوصیه و من می تونم به خاطر ورود بی اجازه ازتون شکایت کنم. پوزخندِ زن نگاهم و جذب خودش کرد. با صدای پر اُبهتی گفت: و من می تونم به خاطر مزاحمت از شما شکایت کنم. نکنه برای دیدن خونه ام هم باید از شما اجازه بگیرم. اخمهام بیشتر شد. چشم از زن و پوزخندش گرفتم و با استفهام به شراره چشم دوختم. از من بدتر با گیجی و کمی منگلی به من و زن نگاه می کرد. شونه ای به نشونه ی نمیدونم بالا انداخت. زن بی توجه به ما از کنارم رد شد و از پله ها پایین رفت. هر دو دنبالش راه افتادیم به امید اینکه بفهمیم این زن اینجا چی می خواد و منظورش از خونه ام چی بود؟ زن بدون کوچکترین توجهی به ما از در خونه خارج شد و سوار ماشین سیاه رنگش شد و راه افتاد. خیره به مسیر حرکت زن پرسیدم: در حیاط باز بود؟ شراره: نه خودم بستمش. من: پس چه جوری اومد تو؟ شراره: کلید داشت. اخمم بیشتر شد. چشم از کوچه ی خالی برداشتم و رو به شراره گفتم: کجا رفت؟ شراره: رفت واحد بالاییه رو نگاه کرد و اومد بیرون. من: واحد کی بود؟ کمی فکر کرد و گیج گفت: هیچکی... واحد کسی نیست. هیچ کارتن و وسیله ای توش نبود. امروز همه اسباب کشی کردن دیگه، مگه نه... متفکر گفتم: آره. مهلت شهرداری تموم شده همه باید امروز بیان. نگاهی به هم انداختیم و شروع کردیم به شمردن همسایه ها. شراره: آقای متولی و ساداتی و شهبازی. خانواده ی مینایی و ... من: حسین پور و رشیدی و و صماعی و ما و شما... شراره که با انگشتهاش حساب می کرد انگشتهای باز شده اش و بالا آورد و با تعجب گفت: شدیم 9 تا... پس... دوباره به کوچه ی خالی نگاه کردم و گفتم: پس این خانم همسایه ی واحد آخره. بی حرف برگشتم تو حیاط. روزی که به خونه برگشتم و دیدم همه جلسه دارن و خوب یادمه. روزی که فهمیدم بدون هیچ اختیاری مجبوریم خونه ی بچگیهام و با خاطراتش و بدیم دست یه عدّه که خرابش کنن و همه ی اون خاطرات و با خونه صاف کنن و بکننش اتوبان و یادمه. ناچاریه بابا، ناراحتی مامان، اخم غلیظ من، خوشحالی السا و آرمین. حرص خوردن بی صدا و دلتنگی من برای خونه ی بچگیهام، برای خاطرات خوب و بدش. کل محل تو طرح بود. تو طرح بزرگراه. باید خونه هامون و به شهرداری می فروختیم. خونه ی قشنگ دوبلکس حیاط دارمون رو. باید از محل آشنامون می رفتیم به جایی که شاید هیچ وقت فرصت نشه با همسایه هاش مثل اینجا صمیمی بشیم. مثل اینجا یه خانواده بشیم. شبی که بابا و مامان خوشحال از خونه ی مهری خانم اومدن رو یادمه. مامان چادر گل دار رنگیش رو از سرش برداشت و خودشو رو مبل ولو کرد. نگران و کنجکاو از خوشحالیشون رو مبل کنارش نشستم و گفتم: چی شد؟ مامان نفسی کشید و داد زد: السا.. یه لیوان آب برام بیار مادر... رو به من با لبخند گفت: همه چی درست میشه. واقعاً نگران دوری از این محل و همسایه هاش بودم. اما الان خیالم کمی راحته. شاید محل رو نشه کاریش کرد اما میشه با همسایه ها موند. با استفهام نگاش کردم. مادر لبخندی زد و گفت: قرار بر این شد که با پول فروش خونه هامون به شهرداری، بریم تو یه محله ی کمی بالاتر یه آپارتمانِ نو ساز چند واحدی بخریم که همه با هم بازم همسایه باشیم. بی اختیار لبخندی از سر آرامش زدم. این همسایه ها بعد گذشت این همه سال شده بودن جزئی از خانواده. حداقلش این بود که از هم جدا نمی شدیم. هر چند برای من زیاد فرقی نداشت چون من، خونه ی بچگیهام مهم بود که داشت نابود میشد. اما حداقلش مامان و بابا از دوستان چندین ساله اشون جدا نمیشدن و دلگرمیشون و داشتن. بعد از شراره وارد خونه شدم و این بار خودم در و بستم. کار از محکم کاری عیب نمی کنه به این شراره ی بی حواس اعتباری نبود. راه آلاچیق رو پیش گرفتم و شراره هم دنبالم اومد. نمیشد با وجود این همه وسیله ی پخش و پلا ی توی حیاط بریم تو آپارتمان. بدون توجه به پر حرفیهای شراره هندزفیری گوشیم و گذاشتم تو گوشم و آلبوم گروه رستاک و پلی کردم. دست به سینه تکیه دادم و خیره شدم به ساختمونی که حالا شده بود خونه.
حدود نیم ساعت گذشت تا صدای ماشین ها و کامیون ها و سر و صدای همسایه ها اومد و در باز شد و چند تا کارگر با مردا و پسرای ساختمون همراه با وسایل وارد شدن و پشت بندشم بچه ها و زنها با کلی سرو صدا. یهو حیاط شلوغ شد و اون ارامشش و از دست داد. از جام بلند شدم و اهنگ و قطع کردم و رفتم کمک بقیه. نرسیده به مامان اینا صدای آرمین و السا رو شنیدم. طبق معمول با هم بحث می کردن. یکی این می گفت یکی اون می گفت. السا: خیلی بی شعوری نمی فهمی یه خانم نباید بار سنگین بلند کنه؟ آرمین: خوب بلند نکن. منم نمی کنم نوکرت که نیستم. آیلبین: آخه این یه ذره کارتن انقدر برات سنگینه، نترس کمرتون درد نمی گیره. آرمین: از کجا معلوم؟ اصلا به من چه برو به آقا پژمانتون بگو. خر مفت گرفته. این و گفت و با یه اخمی بی خیال رفت سمت آپارتمان السا هم با حرص براش زیر زبونی خط و نشون کشید. همیشه همین بوده. این دوتا به قول مادربزرگم پیرزاد بودن و برا همین به هم می سوکیدن. یه جورایی هووی هم دیگه بودن. از طرفی هم یکیشون نبود اون یکی بد جوری حوصله اش سر می رفت و مدام سراغش و می گرفت. من مونده بودم تو محبت این دوتا که بد جوری رو اعصاب بود و با دعوا ابراز میشد. -: باز دعوا کردن؟ برگشتم و به پژمان که کنارم ایستاده بود و به السا خیره شده بود نگاه کردم. ابرویی بالا انداختم و گفتم: کار همیشه اشونه هنوز عادت نکردی؟ پژمان با یه فوت کلافه گفت: من نمیفهمم چرا انقدر به هم گیر میدن؟ راه افتادم سمت کامیون بارها و گفتم: به قول خودشون محبت می کنن و ابراز علاقه. به این چیزاشون توجه نکن. سعیم نکن هیچ وقت طرف هیچ کدومشون و بگیری چون اون موقع است که خونشون می کشه و پشت هم رو می گیرن و می توپن بهت. الانم اونجا واینستا تا السا حرصشو رو تو خالی نکرده برو کمکش. امروز باید جون بکنی. هم خونه ی خودتون هم خونه ما. به پدر خانمت نشون بده داماد یعنی چی؟ فکر که نمی کنی همین جوری خشک و خالی بهت دختر میده، ها؟؟ خنده ای کرد و گفت تا من این زنم رو ازتون بگیرم فکر کنم عمرم تموم بشه. برگشتم و با یه لبخند محو گفتم: پس چی فکر کردی؟ باید خودتو نشون بدی. سری خم کرد و محجوب گفت: چشم ما که گله ای نداریم. این بار لبخند محوم یکم جلوه پیدا کرد. پژمان پسر خوبی بود. کل محل قبولش داشتن. از نوجوونی عاشق السا بود. جوری که همه فهمیده بودن. هیچی نمی گفت کاری هم نمی کرد فقط دورادور هواش رو داشت که کسی چپ نگاش نکنه یا مزاحمش نشه یا مشکلی براش پیش نیاد. آروم بود و سر به زیر. براشم خیلی صبر کرد. هنوزم که هنوزه منتظره. فکر می کنم واقعاً وفاداره. نه که شیطنت پسرونه نداشته باشه یا دوست و رفیق کم داشته باشه نه ولی سالم بود و همینم باعث شده بود که بابا با وجود اینکه می دونست السا رو دوست داره اما هیچ حرفی نمی زد و هنوزم بهش اطمینان داشت. سال اول دانشگاه السا بود که بالاخره دل رو به دریا زد و به مامانش گفت که از السا خواستگاری کنه. اما بابا قبول نکرد. نه که قبول نکنه اما گفت الان زوده برای همه چیز و اینکه هنوز یه دختر بزرگتر مجرد داره. از نظر من هیچ اشکالی نداشت. همون موقع هم گفتم. اما بابا گفت تو هم که نبودی الان برای این دوتا زود بود. برای السا با وجود همه ی اخلاقای بچگونه اش زود بود که مسئولیت قبول کنه. برای همینم گفت نه. گفت نه اما نه به این معنی نبود که حق ندارن همو ببینن. یه جورایی اون دوتا نشون کرده بودن و همه هم میدونستن. خانواده ها با هم رفت و آمد داشتن و خودشونم با حفظ حریم می تونستن با هم باشن و بگردن و همدیگه رو بشناسن البته گفتم که با حفظ حریم یعنی همیشه یکی باید همراهشون می بود و از اونجایی که آرمین زیر بار نمی رفت معمولاً اون آدم اضافه ی سوم من بودم. بی حرف رفتم سمت بارهامون و یه کارتن برداشتم که زودتر وسایل خالی بشن. همه مشغول کار بودن و هیچکی به هیچکی بود. کارتن به دست رفتم سمت پله ها که وارد ساختمون بشم وارد که شدم جلوی در خوردم به مهدی پسر آقای حسین پور.


مطالب مشابه :


رمان لالایی بیداری(1)

رمــــان ♥ - رمان لالایی بیداری(1) - میخوای رمان بخونی؟ ♥ 349 - رمان لالایــی بیـداری aram-anid




رمان لالایـی بیـداری(2)

رمان لالایـی بیـداری(2) خواستم از کنارش رد شم برم که اومد جلوم. به ناچار سرم رو بلند و نگاش




رمان لالایی بیداری(3)

رمان لالایی بیداری(3)-: پاشو ببینم. اه چندش حالمو بهم زدی کی گفته با موهای خیس بخوابی رو تخت من.




رمان لالایی بیداری(6)

رمان لالایی بیداری(6) در با صدای قیژی باز میشه. هلش میدم و وارد میشم. مثل همیشه با لبخند.




رمان لالایی بیداری 26

رمان لالایی بیداری 26. کل خونه در حال جنب و جوشن. مامان مدام نگرانه که نکنه یه چیزی کم باشه یا




رمان لالایی بیداری 17

رمان لالایی بیداری 17. بدون کلام سری تکون داد. اومدم از کنارش آروم رد شم و برم تو خونه که با یه




رمان لالایی بیداری 24

رمان لالایی بیداری 24. از تاکسی پیاده میشم و در و میبندم. از سر کوچه کمی خرت و پرت می خرم و راهی




لالایی بیداری..

دنیای رمان - لالایی بیداری - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های ایران




رمان لالایی بیداری 25

رمان لالایی بیداری 25-: آیدین جان 4 روز تحمل کردی 4 دقیقه که چیزی نیست. سری تکون داد و آهی کشید و




رمان لالایی بیداری قسمت اخر

رمــــان رمان رمــــان ♥ - رمان لالایی بیداری قسمت اخر - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو




برچسب :