رمان تو با منی 5
****
سنگيني نگاشو تو اسانسور حس مي كردم.....حرفاي فريبا شايد تاثير گذار بود كه از تنها شدن با عماد نمي ترسيدم.....
اونم خدا خواسته يه تعارف كه نه نمي خود نزد.....
با دست چپش سعي كرد درو باز كنه...
- اجازه بده .... كليدو ازش گرفتم و درو باز كردم .....برو تو
عماد- اول مهمون مي ره ....دروغ چرا جلوي در كه رسيديم كمي ترسيدم ....
از بيرون به داخل خونه نگاه كردم .....نه عماد از اون ادما نيست با این حرف به خودم قوت قلب دادم و اروم وارد شدم ...
يه خونه دو خوابه جمع و جور .... ..انتظار داشتم در بدو ورود با خونه ای بهم ريخته كه هرجاش چند تيكه لباس افتاده باشه و سينك پر از ظرفاي نشسته رو به رو بشم ....
وسط وايستاده بودم و خونه رو نگاه مي كردم ....
بي علت و همين طوري پرسيدم ..كسي هم با تو اينجا زندگي مي كنه ....؟
عماد زير كتري رو روشن مي كرد...
عماد- نه
- بهت نمياد خونه دار باشي .....
فقط خنديد
روي يكي از راحتيا نشستم .....
- پدر و مادرت كجان ؟
عماد- الان ميام
وارد يكي از اتاقا شد ...فكر كنم اتاق خودش بود با سر سرك كشيدم ...بر خلاف هميشه كه نسبت به زمين و زمان بي تفاوت بودم...حالا داشتم از كنجكاوي مي مردم ...
مردي تنها بدون خانواده داشت اينجا زندگي مي كرد ..دلم مي خواست تو تك تك اتاقا سرك بكشم و همه چي رو از نظر بگذرونم ....
بعد از چند دقيقه ای لباس عوض كرده امد ....
عماد- چايي مي خوري يا قهوه؟
-چايي بهتره
از پذيرايي به عماد كه تو اشپزخونه بود نگاه كردم
بلند شدم ..... به طرف اشپزخونه رفتم .... بذار من درست مي كنم .... ...
عماد- باشه بگير ... منم ميوه بيارم ............حين اب ريختن تو قوري ...به همه چي نگاه كردم .... همه چيز فوق العاده تميز بود..به طوري كه فكر كردم حتي يه بار هم از گازش استفاده نكرده....
-فكر كنم همش از بيرون غذا مي گيري..نه؟
عماد- هفته ای يكي و دوبار
تعجب كردم ...يعني خودش براي خودش غذا درست مي كنه
دوتا چايي ريختم و رفتم تو پذيرايي .... اونم بعد از اينكه پيش دستي از تو كابينت برداشت امد ...
اولين باري بود كه دوتاييمون حرفي براي گفتن نداشتيم ........ و چايي ... ميوه بهانه ای بود براي تكون دادن دهنمون....
به دستش نگاه كردم ...
خيلي اذيتت مي كنه...
عماد- يكم
- با يه لبخند كوچيك ...خيلي بد شانسي كه این بلا سر دست راستت امده....بهم نگاه كرد...
بعد به دستش كه داشت باهاش ميوه پوست مي كرد..
عماد-.بايد عادت كنم تا يه مدت ....
پيش دستيشو ازش گرفتم و با ارامش براش ميوه پوست كردم ...
به طرفش گرفتم...
با خنده ای كه بيشتر شبيه پوزخند بود...مهربون شدي ....خيلي ترحم برانگيزم؟....
.....
سكوت كردم و براي خودم يه پرتقال برداشتم....گوشيم زنگ خورد ...
- سلام فريبا ..
فريبا- سلام كجاييد شما دوتا ؟
-نگران نباش ...چه خبر
فريبا- هيچي مثل هميشه .... كي ميايد ..؟
-امروز فكر نكنم بتونيم بيام شركت..
فريبا- انقدر حالش بده؟
-نه....
فريبا- تو چي تو نمياي؟
به عماد نگاه كردم تا يكي دو ساعت ديگه ميام ...
فريبا- براي امشب مي خواي چيكار كني؟
-هنوز فكر نكردم ...
فريبا- باور كن مي تونستم مي گفتي بياي خونه ي ما
-شايد بتونم پيش يكي از دوستاي قديمي برم ...
فريبا- اينطور كه نميشه ...مي گي شايد... پس لااقل برو خونتون ...اينطوري ادم همش نگرانه ...
-نه فريبا امشب نمي تونم برم خونه ...مي شناسمشون ..براي خودشون مي برن و مي دوزن... ..هرچي دورتر باشم بهترم
فريبا- برادرت چي ؟......اونم كه از اون خوشش نمياد...
- اگه هم بر بياد امشبي رو نمي تونه ....
فريبا- پس يه فكري كن ... حداقل براي امشب يه جايي داشته باشي...نمي دونم تو اون مخ پر از گچت چي مي گذره كه گفتي 10 روز ...
-.باشه يه فكري مي كنم ...كاري نداري ..
فريبا- نه عزيزم منتظرتم ..زودي بيا
عماد- مشكلي پيش امده؟
-نه
عماد- خونوادت فهميدن ..؟
-نه ...شناسنامه ام پيش توه ....؟
عماد- اره
- ميشه بهم بديش
عماد- الان برات ميارمش ...
تا عماد شناسنامه رو بياره ..رفتم اشپزخونه كه يه چيز براش درست كنم ....
يخچالو باز كردم...
- اوه يه نفري .....چه خبره تا خرخره پرش كردي
شماسنامه رو گذاشت رو اپن ....
عماد- اهو اگه مشكلي پيش امده بگو شايد بتونم كمك كنم
- نه مشكلي نيست ...
عماد- رودربايستي داري ...؟
- نه بحث این حرفا نيست ...
عماد- شايدم غير قابل تحملم ..براي همينم باهام راحت نيستي كه حرفي بزني
برگشتم و بهش نگاه كردم ...
مثل اينكه حرف ديشب هنوز رو دلش سنگيني مي كرد ...
- امشب نادر با خاله ميان مثلا براي خواستگاريم ..... بهانه ای براي جيم شدن نداشتم ..براي همينم سفر كاري رو چند روز جلوتر انداختم... فكر كردم مي تونم برم خونه فريبا ولي اونا هم مهمون داشتن ....
عماد- پس حالا كجا مي خواي بري ...؟
- .هتل يا مسافر خونه
عماد- چرا به مادرت نمي گي نمي خوايش ...
- مادره ديگه هرچي بهش مي گم بازم مي گه تو بچه ای نمي فهمي .... دلم نمي خواد باهاش بحث كنم .....
عماد- اينطوري هم نميشه تا كي مي خواي فرار كني ....
- مطمئنم این سفرو برم ديگه مادرمم از سرش مي فته ...
عماد- تو كه مي خواستي قيد سفرو بزني ....
- این ادويه هات كجاست ؟
عماد- تو اون كابينته ....مي دونستي .پس فردا بچه ها رو مي برن براي همون سفر يه هفته اي ...
-جدي ..
سرشو تكون داد
- چه خوب ...فكر كنم فريبا بتونه دو شب به من جا بده
عماد- يه چيز بگم
بهش نگاه كردم
عماد- فكر بدي نكني ..چرا تا اون موقعه اينجا نمي موني
رنگم پريد
به لكنت افتادم ...نه نه مي رم پيش فريبا ...
عماد- اون كه مهمون داره
- اره ...ولي خوب
عماد- اهو از من مي ترسي ؟
- نه ....اما
عماد- اما بهم اعتماد نداري؟
عماد- اينجا يه اتاق ديگه ام هست ..از قضا درشم كليد داره ....این دور روزه كه تا غروب سر كاريم ...فقط شب ميايم خونه ....
چيزي نگفتم
عماد- اصراري نمي كنم .....دلم نمي خواد فكراي ناجور كني ......
- تا نيم ساعت ديگه زير اينو خاموش كن ...من ديگه برم ....
كيفمو برداشتم..
عماد- اهو
برگشتم طرفش
عماد- بخواي من مي رم پيش يكي از دوستام ....تو شب بيا اينجا
....
درو باز كردم....
دستشو رو چارچوب در گذاشت ....باور كن من انقدرام بد نيستم كه بهم اعتماد نداري .....
..كفشامو پوشيدم .... خداحافظ....
با غمي كه تو چشاش بود ....به سلامت ...
نمي خواستم ناراحتش كنم..... ولي با بودن با اون تو اون خونه مي ترسيدم ....به طرف اسانسور رفتم برگشتم بهش نگاه كردم .....دكمه رو زدم .....باز بهش نگاه كردم ...كنار در وايستاده بود و منو نگاه مي كرد ...در اسانسور باز شد...
مي دونستم كه فريبا امشب براي من جايي نداره...خونشون انقدر كوچيك بود كه مطمئن بودم تو اتاقش بايد با يكي يا دوتا از مهمونا بخوابه ....
دستم رو در اسانسور بود....
- شب خونه ای ؟
با حركت سر .اره
- پس بعد از اداره ميام و سريع رفتم تو اسانسور..
خودمم از گفتن این حرفم جا خوردم....چرا قبول كردم .....ولش كن اهو چرا انقدر مي ترسي ...اون كه محرمته..... به شماره طبقه ها نگاه كردم كه هي كم مي شد....فقط دو شبه ...درم كه قفل مي كني ....چندتا نفس عميق كشيدم .....
مطالب مشابه :
دانلود رمان شب های آفتابی من..
دنیای رمان - دانلود رمان شب های آفتابی من - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان
رمان شب های آفتابی من - 11 (قسمت آخر)
دنیای رمان های زیبا - رمان شب های آفتابی من - 11 (قسمت آخر) - اینجا هر رمانی خواستی میتونی پیدا
دانلود رمان شب های آفتابی من
دنیای رمان های زیبا - دانلود رمان شب های آفتابی من - اینجا هر رمانی خواستی میتونی پیدا کنی!
عکس شخصیت های رمان بورسیه
دنیای رمان های زیبا - عکس شخصیت های رمان بورسیه - اینجا هر رمانی خواستی میتونی پیدا کنی!
دانلودرمان شب هاي آفتابي من نوشته ستاره صولتي(نيکا)کاربرنودهشتيا براي موبايل وکامپيوتر،اندرويد،تبلت
دانلودرمان شب هاي آفتابي من نوشته ستاره صولتي(نيکا) رمان شبهای آفتابی من رمان
رمان تو با منی 5
دنیای رمان های زیبا رمان شب های آفتابی فكر كنم فريبا بتونه دو شب به من جا بده
دانلود رمان عشق و رقص
دنیای رمان های زیبا - دانلود رمان عشق و رقص رمان شب های آفتابی
برچسب :
رمان شب افتابی