پست هفدهم رمـــــــــــــان قدرت دریای مـــــــــــن!!!
اخم کرد و گفت:حرف نباشه ستایش...
با خنده گفتم:زکی مچکرم...گل بود به سبزه نیز اراسته شد...
منظورم به اهورا بود که همیشه همینجوری با اخم این جمله رو میگفت...استاد خندش گرفت و گفت:چیه به من نمیاد؟....
گفتم: به شما فقط مهربونی میاد...نگاه خیره ی اهورا رو رو خودم حس میکردم...اما نگاش نکردم...من به کی دارم تیکه میندازم؟
رنگ نگاه استاد یه جوری شد و سر تکون داد....میدونست اهورا دوباره یه کاری کرده که من نیش میزنم....نیش زبونم حتی واسه خودم کشنده بود...درد داشت...من برای همونی که مهربون نبود جونمم میدادم...اونقد بهش مدیون بودم که حالا اینجوری نگم.... اما من که میخوام دور شم اینجوری زودتر دور میشم....
استاد با خنده گفت:ولی تو این مورد کوتا نمیام...
خواستم چیزی بگم که گفت:دیگه ام حرف نباشه...و به سحر گفت:بگو دخترم...خندم گرفته بود....گفتم:بابام هی...
سحر با خنده_فاش میگویم و از گفته ی خود دلشادم....بنده ی عشقم و از هردو جهان آزادم...
گفتم:ول معطلی اصلا...
بچه ها جلو خودشونو میگرفتن نخندن...مخصوصا بچه های تیم سامان ...از اهورا میترسیدن فک کنم....
استاد سامان گفت:می مخور با همه کس تا نخورم خون جگر...سر مکش تا نکشد سر به فلک فریادم...
نا خداگاه یه تک خنده کردم....که باعث شد بچه های تیم استاد سامان بترکن از خنده....
استاد سامان با خنده نگام کرد و گفت:چیه ستایش؟...
گفتم:هیچی من چیزی گفتم؟...
با خنده و تهدید گفت: ستایش...
خندیدم...گفت:نوبت توام میشه اونوقت من میخندم...
گفتم:اونکه صد در صد
مریم ادامه داد:میان عاشق و معشوق فرق بسیار است...چو یار ناز نماید شما نیاز کنید....
دستم و گذاشتم رو صورتمو سرمو با تاسف تکون دادم...نیلو با خنده زد تو پهلوم....گفت:میمون همه ی اساتید و به خنده انداختی...دارن به تو نگا میکنن..
نوبت سعید شدبرای یک ثانیه به ارمغان نگاه کرد و بعد گفت:دردم از یار است و درمان نیز هم...دل فدای او شد و جان نیز هم....این که میگویند آن خوشتر ز حسن یار ما این دارد و آن نیز هم....
ارمغان لپش گل انداخته بود...نوبت نیلو شد:مخمور جام عشقم ساقی بده شرابی...پر کن قدح که بی می مجلس ندارد آبی...
با عشق بهش نگاه کردم....نیلو همه چی تموم بود...
اونا واسه خودشون مشاعره میکردن و من هی تیکه میپروندم میخندیدیم...داشتم با خنده سیب زمینیارو مینداختم تو آتیش...بماند که با دیدن سیب زمینیا دهنشون باز مونده بود....
نوبت یکی از بچه ها شد چیزی به ذهنش نرسید...و حذف شد...جیغ همه رفت هواا...مجبورش کردن بلند شه بره پیش اونایی که با ختن بشینه...پنج شیش نفر باخته بودن...
نوبت اهورا شد...
نگاهش و دوخته بود به آتیش یه دونه سیگار لای انگشتش بودو اخم پررنگ رو پیشونیش بود:مرا میبینی و هردم زیادت میکنی دردم....تورا میبینم و میلم زیادت میشود هردم....
بعد از اینکه این یه بیت و خوند یه پک محکم به سیگارش زد...
بدون اینکه دست خودم باشه چند ثانیه محوش شدم...
یه تیشرت جذب مشکی پوشیده بود که توی تنش داشت جر میخورد...نگاهش مستقیم به آتیش بود ...نور قرمز آتیش چهره ی جدیشو زیباتر کرده بود...
روی صندلی با ژست خاصی نشسته بودو آرنج دست راستشو گذاشته بود روی زانوش و با پرستیژ خاص خودش سیگار میکشید...چقدر صداشو دوست داشتم...توی همه چیز سررشته داشت...از ارمغان شنیده بودم توی مشاعره همیشه اوله...یه آه کشیدم و سرمو با سیب زمینیا گرم کردم...این مسافرتو هم به من زهر کردی هم به خودت...میومدم یکم اذیتت میکردم میخندیدیم دیگه....حالا چی؟حالا چیکار کنم؟...هر ثانیه بیشتر از ثانیه ی قبل از تو دور میشم...
ارمغان یه دونه زد تو بازوم و ناراحت گفت:تو میدونی چشه؟...
با تعجب بهش نگاه کرم و گفتم:کی؟...
گفت:اهورا...
نگاهمو ازش گرفتم...با چوبی که تو دستم بود سیب زمینی و تکون دادم و گفتم:چه میدونم از راه نرسیده چهار پنج تا درشت بار من کرد...منم هیچی نگفتم فقط دیگه سمتش نرفتم...یه نگاه خطرناکم به مریم انداخت...اونجوریم که ما فرار کردیم رفتیم رستوران و من باز نفهمیدم چرا دوباره عصبانی بود شما جیم فنگ زدین من و گیر آورد ...دوباره چهارتا کلفت بارم کرد....الانم فک کنم عذاب وجدان گرفته...
نگاش کن نگاش کن ...عین این مادر مرده ها نشسته اونجا...
ارمغان با خنده یه دونه محکم کوبید تو سرم و تقریب با داد گفت:ای که لال شی ایشالا....
جمع ساکت شدن و به من نگاه کردن...خندیدم و شونه بالا انداختم...خنده ای که تلخیشو خودم احساس میکردم...
نگاهم افتاد به اهورا ...که خیره شده بود به من....نخواستم دوباره عصبیش کنم ...سرمو انداختم پایین و با سیب زمینیا ور رفتم...
گفتم:پس چرا نمیپخه؟
ارمغان گفت:زرتی که نمیپزه...
همینجوری تو خودم بودم که صدای استاد اومد...:ستایش نوبت توئه دخترم!...
سرمو آوردم بالا و با خنده گفتم:چی باید بدم؟حواسم نبود...
مریم گفت:میم بده...
ریلکس نگاهمو دوختم به آتیش یکم مکث کردم...هیچی یادم نمیومد...من و چه به این شر و ورا؟...(با عرض معذرت از همه ی طرفداران پرو پا قرص شعر و شاعری..ستایشه دیگه...شرمنده)
یاد آدامس شیکی افتادم که از ارمغان گرفته بودم ...جلو چشم منتظر اون همه آدم دستم و کردم تو جیبم و آدامسم و در آوردم...یه نگاه کلی به جمع انداختم و گفتم:با اجازه...
آدامس و گذاشتم تو دهنم ...همه داشتن حرص میخوردن...یهو گفتم:آها یادم اومد...لا مصب این آدامس معجزه میکنه....
لیلا گفت:جونت بالا بیاد بگو دیگه....
قیافم کاملا جدی بود و کوچیکترین حالت خنده تو صورتم نبود...دستام و از هم باز کردم و مثل اونایی که شعر میگفتن تو هوا تکون دادم و با ادا و مسخره بازی به هوا نگاه کردم و گفتم:مثلا حرفای تو...مثلا حرفای تو کاش میشد قند و عسل...
میاوردم واسه تو...میاوردم واسه تو گل سرخ بقل بقل...گل سرخ بقل بقل....
بعد نگاهمو از اسمون گرفتم و بهشون نگاه کردم ...بی توجه به سرخی صورتاشون گفتم:مهرشادا...(به جای حافظا گفت مهرشادا)
یهو بمب خنده ها ترکید....استاد سامان قرمز شده بود...فرزاد سرشو گذاشته بود رو شونه ی سعید و میخندید....
بچه ها همه شیکمشونو گرفته بودن...استاد کیهان و استاد سمایی ترکیده بودن..
باز من میگم هیچی بارم نیس.....
با صدای فندک ناخداگاه سرم چرخید سمت اهورا...سیگار لای انگشتش بود...ای که بی سیگار شی من راحت شم...به صورتش نگاه نکردم...میدونستم داره نگام میکنه ...سیب زمینیارو تکون دادم... منم که کم میارم به سیب زمینی نگاه ...خوب شد اینارو آوردم تا یه جورایی از دست نگاه وحشیش در امون باشم....چند تا از بچه ها از استاد خواستن گیتار بزنه استادم گفت:اول شماها شروع کنین....بین بچه ها ولوله افتاده بود....نیلو گفت:ستایش بزن...گفتم:نه چند نفر بزنن من الان حسشو ندارم...
ارمغان گفت من میزنم....یه لبخند محو نشست رو لبم میدونستم هرچی بزنه واسه سعید میزنه....میدونستم جفتشونم آشوبن..دارن از زور این فشار خودشونو به در و دیوار میزنن...ارمغان هی به سعید فشار میاورد که پا پیش بزاره ...اما سعید به خاطر اهورا بازم صبر میکرد....به خاطر شرایطش که بتونه درست بره جلو..داشت سهامشو بیشتر میکرد...دیگه کم سعید و میدیدم...ارمغانم همش میگفت:تو پشیمون شدی و نمیدونم...از این چرت و پرتایی که آدما عاشق میشن...میگن...تا اینکه خبر این سفر و دادن...ارمغان با سعید قهر بود من پیشنهاد دادم سعید بیاد اینجا یه خودی نشون بده...اونم به ارمغان گفت و اومد...
تو همین فکرا بودم که صدای گیتار تو فضا بلند شد...
ارمغان شروع کرد به خوندن:دل بستم به سختی به دلت...
رسیدم از خودم به امن ساحلت....
بی تردید من عاشقت شدم .....شریک لحظه و دقایقت شدم....
ترسیدی از اینکه بد بشم....چی دیدی از دلم که از تو رد بشم؟....
من بی تو یه مرگ مزمنم....یه آرزوی پوچ که غیر ممکنم.....
احساس منو عوض نکن ...بمونو خونرو برام قفس نکن...
کابوس نبودنت غمه....خیاله رفتنت برام جهنمه...
میمیرم برای تو هنوز ...به پای من نشین ...به پای من نسوز...
تردیدت غرورم و شکست...به دست غم سپرده هرچی بود و هست...
دلگیرم از این هجوم درد که تو خیال تو غم آشیونه کرد....
آشوبم من از نبود تو ...به من نمیرسه تب وجود تو....
احساس منو عوض نکن ...بمونو خونرو برام قفس نکن...
کابوس نبودنت غمه....خیاله رفتنت برام جهنمه...
میمیرم برای تو هنوز ...به پای من نشین ...به پای من نسوز...
تردیدت غرورم و شکست...به دست غم سپرده هرچی بود و هست...(آهنگ تردید از سامان جلیلی)
انقد قشنگ و با حس میخوند ...که همه محو خوندنش شده بودن...سعید کلافه شده بود ...اینو از نگاه گرفتش میفهمیدم...چنگی تو موهاش زد وبرای اینکه جلب توجه نکنه سعی میکرد آروم باشه...دیدم فضا داره سنگین میشه ....
نیلو یه دونه زد تو سر ارمغانو با لحن لاتی گفتم:بده من بابا گیتارو ....یاد قرض و قوله هام افتادم... سی سی داری!..
همه خندیدن...گیتارو با خنده داد دستش...شروع کرد به زدن..
صدا دست و سوتا رفته بود بالا...به سعید نگاه کردم و با هم شروع کردیم کله تکون دادن...کلمونو مثل مرغ میبردیم جلو و عقب...و مسخره بازی در میاوردیم....
دلت با من....هماهنگه....
نگاه تو.....تو چشمامه...
تنت با من.....میرقصه....
همون حسی ....که میخوامت....
تو این دنیا....واسه شبهام...
جز اغوشت ...پناهی نیس...
با این حالی ...که من دارم...
جز اینجا ...دیگه جایی نیست...
همینجا با تو میمونم...همینجا که هوا خوبه....
نفس تو سینه میگیره ...دلم واسه تو میکوبه...
همه شروع کردیم به خوندن....
من یه دیوونم ...وقتشه عاقل شم...
تو ته خوبی ...حق بده عاشق شم...
عمرمو گشتم تا که تو پیدا شی ...هیچی نمیفهمم فقط میخوام باشی...
یه لحظه وقتی که داشتم میخوندم نگاهم افتاد به اهورا که نگاه خیرش رو من بود...سریع نگاهمو دزدیدم...
همه با جیغ اهنگ و تموم کردیم...استاد سمایی با خنده با استاد کیهان حرف میزد...فرزادو سعیدم با هم میزدن حرف.(فعل و فاعل و پیچیدما)...سامانم با خنده داشت به اهورا یه چیزی میگفت....
چند تا دیگه از بچه ها زدن و خوندن که وسط خوندن یکی از بچه ها در نهایت تعجب دیدم استاد مجیدی اومد و با خنده نشست کنار استاد کیهان...بچه ها سلام کردن اما اون به علامت سکوت سر تکون داد....و لبخند زد....
نگاهش افتاد به من...یه چپ چپ نگام کرد...خنده رو لبام خشک شد...همین باعث شد بزنه زیر خنده....
به استاد کیهان نگاه کردم که با خنده به من خیره شده بود به مجیدی اشاره کردم و با تاسف سر تکون دادم....استاد خندید و مجیدی اخم کرد...ابرومو انداختم بالا...
و پیروز مندانه لبخند زدم...بعد از اون بچه ها از اهورا خواستن بخونه...
گیتار یکی از بچه ها رو گرفت تو دستش سیگارشو انداخت تو آتیش و دستش و روی سیمای گیتار حرکت داد...نه مثل همیشه نرم و آروم...با خشونت...محکم ..
اون زدن کجا این زدن کجا...
...برای یه لحظه نگاه کلافه و وحشیشو بهم دوخت سرشو یه بار به بالا تکون داد به معنی هی تو...یا با توام ..یه چیزی تو این مایه ها..و بعد جوری نگاهشو بین همه چرخوند که شک دارم کسی حتی متوجه حالتای نگاهش شده باشه.....عصبانی بود ..خیلی......شروع کرد به خوندن....با شنیدن جمله ی اولش قلبم ریخت...علاوه بر اینکه ریتم و ضرب این آهنگ خشن بود...صدای بم و خشنش یه لرز عجیبی از ترسو تو بدنم ایجاد کرد که نامحسوس و کشنده بود...من با این صدا میلرزیدم....
سبب منم که میشکنم....اما حرفی نمیزنم....
اگه هیچ کس برام نموند ...واسه اینه که سبب منم....
همون یه ذره پچ پچم قطع شده بود...بچه ها همه چشم شده بودن ...همه گوش...اینو میدونستم که کسایی که تو همین جمع خاطرشو میخواستن کم نبودن...صداش دیوونه کننده بود...عصبانیت و کلافگی صلابت صداشو بیشتر کرده بود...نفسم تو سینم حبس شده بود....
کاش بدونی ماتم دنیا بی تو فقط گریه میخواد...
کی میدونه این حسرتا چه کرده با روزو شبام...
تو زندگیم یه دنیایی ...یه کابوسم تو رویایی ..
یه پاییزم تو بهاری....من یه مرداب ...تو دریایی...
از این گریه چه میدونی؟...نه دردمی...نه درمونی...
به چه امید میخوای باشی که پیش دردام بمونی...
تو زندگیم یه دنیایی ...یه کابوسم تو رویایی ...
یه پاییزم تو بهاری....من یه مرداب ...تو دریایی...
سینم از شدت هیجان بالا پایین میرفت...بغض بدی گلومو گرفته بود...صدای خودم تو گوشم پیچید:سبب کیه؟...نمیدونم ...شاید منم....صدای گرفتم وقتی با معصوم ترین نگاهم بهش خیره شدم و گفتم:سبب منم؟....
صداش توی گوشم پیچید:سبب منم که میشکنم...اما حرفی نمیزنم....
اگه هیچ کس برام نموند ...واسه اینه که سبب منم....هیچکس باهاش عجین نمیشد...هیچ کس....سرمای نگاهش همه رو هرچقدرم که اصرار به بودن کنارشو داشتن از کنارش پراکنده میکرد...همه رو دور میکرد....نیش و طعنه ی کلامش...غرور نگاش که غم و پشت خودش قایم کرده بود....لحن سردش حتی منم ازش دور کرده بود....
کاش بدونی ماتم دنیا بی تو فقط گریه میخواد....
کی میدونه این حسرتا چه کرده با روزو شبام...
تو زندگیم یه دنیایی ...یه کابوسم تو رویایی ..
یه پاییزم تو بهاری....من یه مرداب ...تو دریایی...
میدونستم ...که هیچ کس پا تو جایگاهی که من نسبت به اون گذاشته بودم نزاشته بود...آره میدونستم که اونم قبول کرده بود که من براش رفیق باشم...
یه چند وقتی میشد که اجازه ی دور بودن از اونو نداشتم...فقط اینو میدونستم که
اگه لحظه ای شد و اون خندید...یا از گذشتش فاصله گرفت...از خود سرد و مغرورش...من بی تردید تو اون دقایقش بودم!...بعضی چیزا رو نمیشه کتمان کرد...
حتی آدم از اعتراف خیلی چیزا پیش خودش ابایی نداره...من متوجه بودم که تبدیل شده بودم به شخصیتی که بدون اینکه خودم بخوام برای اهورا رفیق شده بودم...مهم شده بودم...احساس میکنم برای این مهم شده بودم...که اونو ذره دره از تو قالب یخیش بیرون میکشیدم...اون یه نوع سرمایی تو وجودش داشت که همه رو دفع میکرد...اما برعکس من از بچگی همیشه پاپیچ کسایی میشدم که باهام سرد بودن یا ازم خوششون نمیومد....میخواستم بدونم چه دلیلی داره؟...مثل اهورا که وقتی دیدمش و متوجه سرد بودنش و بعد از اون غرور و یه جور لجاجتی که نسبت به من داشت...حتی اوایل اصلا از من خوششم نمیومد و من بدون اینکه به اراده ی خودم باشه به عادت دنبال کشف علت بودم ...به خاطر همون سرماش نسبت به من دافعه نداشت....من بیشتر جذب میشدم ...بیشتر باهاش صحبت میکردم...بیشتر از عقاید خودم میگفتم که اونم صحبت کنه...باهاش راحت تر برخورد میکردم...هرچی سردتر میشد من بیشتر هواشو داشتم اونم درحالی که همه ی بچه ها تو اون شرایط اصلا دورو برش پیداشون نمیشد...خیلی سخت بود...توی پنج ماه اول سرم داد میکشید ...از دستم عصبانی میشد ...وقتی زیاد حرف میزدم کلافه میشد...منم نمیدونستم چرا اما دوست داشتم به عصبانیتش دامن بزنم تا توی عصبانیتش متوجه دلیل سرد بودنش بشم...اما ورق برگشت...
رفته رفته با هم ندار شدیم..مثل دو تا رفیق که همجنس همن...اون سر من داد میزد و من میخندیدم...وقتی میدید میخندم عصبانیتش فروکش میکرد ...و باهام حرف میزد...و راهنماییم میکرد...پسر عجیبی بود...اولین پسر عجیب دنیا...
با هم غذا میخوردیم و من لاتی حرف میزدم...اونم لاتیشو پر میکرد و تخته گاز تا تهش میرفت...من غش غش میخندیدم و خودش تو سکوت به من خیره میشد..
خیلی چهرش با مزه میشد وقتی لاتی حرف میزد....
تازه داشتم میشناختمش...انقد باهاش رفیق شده بودم که گاهی فکر میکردم منم پسرم...این شد که اون شد تنها پسری که توی نظرم ارزش داشت که براش رفیق باشم....چون علی رغم چیزی که نشون میداد خیلی طول میکشید تا واقعا بتونی اونو بشناسی...بخاطر اون ویژگی من ...که ازش دوری نکردم و برای کشف علت سرد و یخی بودنش به سمتش رفتم ...باعث شد کلا توی نظر بچه هام متفاوت از بقیه جلوه کنم...و این شد که توی اون کلاس همه میدونن چم و خم نوع رفتار با استاد اهورا تو دست منه ...ارمغان اوایل متعجب بود اما بعد ها به زبون میاورد که اون چیزی که داره از اهورا میبینه همون آدم قبلیه اما فقط تو ظاهر...میگفت تنها کسی تونسته بعد آریا اونو بخندونه منم...و به خاطر همون ازم تشکر میکنه...
اما نمیدونم چرا همه چیز یهو به هم ریخت....امروز من چم شد...چرا مثل همیشه با دیدن این سرد بودنای موقتیش دیگه نخواستم که بخندم یا از موضع خودم بیرون بیام و قیل وقال نکنم....نتونستم...و به یه چیز شک کردم...اونم اینکه یه حس تلخ داره همه ی ویژگیامو تغییر میده...همه ی عکس العملا و واکنشامو ...یه حسی که قبلا نداشتم....و اومدنش توی وجودم من و از چیزی که بودم دور میکنه و من دارم میجنگم....دارم با خودم با حسم با هرچیزی که منو اینطور میکنه لج میکنم...
و تنها راهی که دارم و پیش رومه اینه که دور شم!...همین تغییر رفتارو واکنشم داره هر لحظه اونو وحشی تر از لحظه ی قبل میکنه...عصبانی تر از قبل...
محاسباتش این دفعه برعکس شدن ....!!!...حالا من اون لرز ترسو که با شنیدن زنگ و نوع صداش تو گوشم میپیچه و ...نگاه وحشیشو همشونو اخطار میبینم...میشناسمش....خیلی نمیتونه با تغییر رفتار کسی کنار بیاد ...آریا کاری کرده که الان منم کسی مثل اون تو ذهنش نقش ببندم...تغییر رفتار اون بدون هیچ دلیلی اهورا رو به هم ریخته ...حالا اهورا هر لحظه داره منو جای اون میزاره...
اما من چاره ای ندارم جز اینکه به رفتارم ادامه بدم...منتظر بمونم تا کاسه صبرش لبریز شه!..انقدر تو فکر بودم که متوجه تموم شدن آهنگ نشدم....
صدای تشویق جمع رفته بود بالا....و من درحالی که با غم نگامو دوخته بودم به آتیش آروم و از ته دل دست زدم و بعد زانوهام و بقل کردم....و با چوب توی دستم با سیب زمینیا بازی کردم....اونقدر تو خودم بودم که نفهمیده بودم ...علی رغم خواهش بچه ها دیگه آهنگی نزد...
مطالب مشابه :
رمان قدرت دریای من 5
ایستگاه رمـــــــــــــــــــــــان - رمان قدرت دریای من 5 - انواع رمان های طنز عشقولانه
پست بیست و دوم رمان قدرت دریای من|azadeh97
♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - پست بیست و دوم رمان قدرت دریای من|azadeh97 - انواع رمان های فانتزی
پست شانزدهم رمـــــــــــــان قدرت دریای مـــــــــــن!!!
♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - پست شانزدهم رمـــــــــــــان قدرت دریای مـــــــــــن!!! - انواع
رمان قدرت دریای من_اطلاعیه
♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - رمان قدرت دریای من_اطلاعیه - انواع رمان های فانتزی،عاشقانه،اجتماعی
پست هفدهم رمـــــــــــــان قدرت دریای مـــــــــــن!!!
♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - پست هفدهم رمـــــــــــــان قدرت دریای مـــــــــــن!!! - انواع
برچسب :
رمان قدرت دریای من