شاه کلید 5

از صبح تا حالا داشتم تو اتاقم راه میرفتم و خودمو مجسم میکردم که دارم به سپهر بی محلی میکنم و دیالوگایی که ممکنه بینمون اتفاق بیوفته رو با خودم مرور میکردم! البته دیالوگا مربوط میشد به التماس سپهر که ببخشمش! با این فکرای مسخره و احمقانه به هیچ جا نمیرسم! واقعاکه رزیتا به جای اینکارا سعی کن بی تفاوت باشی. چرا ادم نمیشی؟! وجدانم راست میگه!!!!! بابا بی خیال عشق و عاشقی! ولی سخته... اما من میتونم! یه نگاه به ساعت کردم ، شده بود 5 ! یه ساعت دیگه میرفتیم... همه کارامو کرده بودم... یه نگاه به خودم انداختم... خوبه... یه تغییراتی هم کردم! حس میکنم صورتم خیلی لاغر تر شده و این یعنی اینکه سپهر خان بســــوز!!!! مطمئناً اگه یکم تغییر کنم از اون دختره ی ایکبیری ، عسل بیشعور خوشگل تر میشم! الانم هستم! یکم رو تختم دراز کشیدم تا به فکرام سر و سامون بدم و ارامشمو حفظ کنم... نیم ساعت بعد ، آماده شدم... مثل همیشه یه لباس استین بلند اما خوشگل برداشتم...موهامم بالای سرم جمع کردم... یکمم ارایش کردم... خب دیگه تمومه... امیدوارم بتونم سپهر رو بچزونم!
***
وقتی وارد شدیم از شدت هیجان داشتم میلرزیدم! اما سعی کردم به خودم مسلط باشم... با زن عمو و عمو خیلی گرم سلام کردم... ولی برای اینکه سپهرو بچزونم خیلی محکم و خوشحال باهاش دست دادم و سلام کردم مثل همیشه! که فکر کنه برام مهم نیست و من بی تفاوتم! اره همینه... سپهر از تعجب شاخ دراورده بود! فکر میکرد اصلا جوابشو نمیدم! اما این تازه اولشه... صبر کن سپهر خان! رفتم تو اتاق و لباسامو عوض کردم و رفتم پیش امین... ولی اصلا به سپهر نزدیک نشدم... دیگه اینقدر ازش بدم میومد که نرم پیشش!!! من خیلی حساسم! اون منو به بازی گرفت! این انصاف نیست! موبایلمو دراوردم و اسم آرمینا رو تبدیل کردم به نوید!!!! بعد خیلی عادی نشستم کنار سپهر و به آرمینا اس دادم... بهش گفته بودم که اینکارو میکنم! اونم قبول کرد... سپهر با صدای ویبره موبایلم از جا میپرید و زیرچشمی به من وگوشیم نگاه میکرد! منم قصدم همین بود... سپهر سعی میکرد بی تفاوت باشه اما براش جالب بود... ولی یهو متوجه پوزخند کنار لبش شدم... اونم موبایلشو دراورد و مشغول شد! ای تو روحت!!! بیا شانس که نداریم! ولی سعی کردم بی تفاوت باشم... شونه امو بالا انداختم و با خودم تکرار کردم؛ بی تفاوت! بی محلی کن بهش! نرو بچسب بهش! اینطوری بدتره احمق!(عجب وجدان بی اعصابی دارم!) رفتم تو سالن که به زن عمو سر بزنم اما نصفه های راه متوقف شدم... داشتن راجع به یه چیزی حرف میزدن...رفتم جلو تا هم ببینمشون هم بشنوم...
زن عمو ـ اره دیگه زهره(اسم مامانم) جون، ماهم باید بریم! اینجا موندن فایده ای نداره! راستش اون هفته که مالزی بودیم ، فهمیدیم که از هرجهت خوبه! سپهر هم میتونه اونجا ادامه تحصیل بده! تازه امکاناتشم بیشتره...
عمو ـ اره راست میگه... مطمئناً واسه سپهر هم بهتره! (وچند بار ابروهاشو بالا انداخت)
با این حرف عمو صدای خنده ها بلند شد...
مامان ـ خودتون خواستید؟!
عمو ـ نه راستش سپهر چند وقت پیش پیشنهاد کرد!
وای خدایا چی میشنوم؟! مالزی؟! نه دیگه ... این دیگه نه ، نه ، نه!!!سپهر خیلی نامردی!
دنیا دور سرم دوباره چرخید، یه شوک دیگه!!!! دومین ضربه.... ای خدا مگه من چیکار کردم؟! چه بدی در حقت کردم؟! وای من هنوزم سپهرو دوس دارم نباید اینطوری میشد... تلقینام از ته دل نیست... سپهر ازت متنفرم!!! اره دوبار دلمو شکوندی دیگه دوست ندارم الهی بمیری! ناخودآگاه قطره اشکی روی گونه ام چکید که سریع رفتم دستشویی و راحت گریه کردم... اه چرا اینقدر من ضد و نقیضم؟! یه بار میگم دوسش دارم یه بار میگم نه... اما الان دیگه دوسش ندارم.... اون واقعا نامرده من عشقمو به پای یه نامرد عوضی ریختم! بره به درک! احساس میکنم قلبم به هزار تیکه تقسیم شده... انگار یه سنگ پرت کردن به سمتش و شکوندنش! هزار تیکه اش کردن، قلبم داره تیر میکشه... تازه داشت ترمیم میشد اما حالا! ای خدا...

دیگه تصمیممو گرفتم دیگه سپهر واسم مهم نیست! میدونم چیکار کنم!ولی حالا میفهمم که واقعا افسرده شدم... اما مهم نیست... من درستش میکنم... خودم...


سه ماه بعد
اما واقعا نمیتونستم!!!! همش شعار بود! من بدتر از قبل کنج خونه افتادم... اینقدر افسرده شده بودم که هرشب گریه میکردم... همش تو خودم بودم... صدبار فکر خودکشی به سرم زده بود اما وجدانم نمیذاشت... حتی دیگه رمان هم نمیتونست ارومم کنه... صورتم رنگ پریده بود و زیر چشام گود افتاده بود، به معنای واقعی شده بودم یه مرده متحرک...مادر و پدرم فهمیده بودم افسرده شدم اما دلیلشو نمیدونستن... به زور هم شده میخواستن از زیر زبونم بکشن بیرون اما من تهدید میکردم که خودمو میکشم!!!! دیوونه شده بودم... سپهر بدترین ضربه رو بهم وارد کرد... با رفتنش تازه به خودم اومدم و فهمیدم که چقدر دوسش داشتم... ولی اون هیچ وقت مال من نبود و نیست... از شدت ناراحتی همیشه بغض دارم... اما بعضی وقتا اینقدر بلند بلند میخندم که امین فکر میکنه دیوونه شدم! واقعاهم دیوونه شدم! اما دیوونه ی سپهر.... ولی من به احمق بودنم، به ساده بودنم، به فکرای مسخره ام میخندیدم... به اون روزایی که سپهر حرف عاشقانه میزد و من باور میکردم...... مهرناز و آرمینا هم هرکاری میکردن نمیتونستن ارومم کنن.... حرف روانشناس رو هم که میزدن قاطی میکردم... اوناهم بیخیال شدن... الان سه ماه بود همینطوری بودم.... این همه تلقین کردم اما فایده ای نداشت....دو روز دیگه اول مهر میشد.... باید میرفتم مدرسه اما با این وضع؟! عمراً اگه بتونم! فکر کنم درسامو گند بزنم... وای خدا خودت کمکم کن چرا من اینقدر باید عذاب بکشم؟! همه میگن عشق قشنگه! اما کجای عشق قشنگه؟! سوختن من قشنگه!؟ اشکای من قشنگه!؟ خدا اخه چرا.... خدایا الان از زیر جواب دادن در میری! اما بعدا جوابشو بهم بده.... خواهش میکنم.... دیگه حداقل تو این مورد روتو ازم برنگردون... من که به جز تو کسیو ندارم.... پس تو دیگه بهم توجه کن..... دوباره گریه ام گرفت... دوباره مثل هرروز قلبم از تنهایی تیر کشید... بدون سپهر زندگی برام نفس گیر میشد... اما با اینکه برام سخت بود اما خیلی ازش بدم اومد، ثابت کرد که نامرده، ثابت کرد که خیلی عوضیه، پسته، هوس بازه.... من از اینکه سپهر عاشقم نیست دیگه ناراحت نیستم؛ من دارم از این میسوزم که سپهر ازم سواستفاده کرد ، احساسات پاکمو به بازی گرفت، باعث شد عذاب وجدان بگیرم به خاطر تمام دروغایی که به خانواده ام گفتم... به خاطر همه اینا ازش بدم میاد... دیگه دوسش ندارم اینو مطمئنم....پشیمونی مثل خوره داره روحمو میخوره! خیلی حالم بده... دیگه باید دست به کار بشم.... من باید انتقام بگیرم نمیشه که سپهر ازادانه بچرخه و خوش باشه ولی من یه گوشه بشینم! اما حتی حوصله فکر کردن بهشو ندارم.... روحم افسرده اس... جسمم بی حاله، قلبم زخمیه... بدترین درد هم درد روحیه... کاش یکی بود که باهاش درد و دل میکردم.... ولی کسی نیست... من یکیو میخوام که فقط به دردم گوش بده... نصیحت نکنه.... به خاطر همین هیچ وقت به مامانم هیچی نمیگم.... اما خیلی دلم میخواد بهش بگم اما نمیگم... مطمئناً نمیگم... به امین هم عمراً بگم همش دستم میندازه، باباهم که نمیخوام درگیر بشه.... پس خودمم و خدا....(وجدانتو یادت رفت...) و وجدانم! رفتم جلوی اینه... ای خدا این منم؟! رزیتایی که این همه شاد بود، این که من نیستم! غمگینی تو صورتم بیداد میکنه! غم و ناراحتی رو به وضوح میشه تو چشام دید... دیگه اون چشای خاکستری برق نمیزنن، انگار خشک شدن... دیگه اشکام هم ته کشیدن... استخون گونه ام زده بیرون! رنگ و روم زرد شده... وزنم اینقدر کم شده که لباس به تنم زار میزنه.... من نباید اینطوری باشم.... باید بشم همون رزیتا... شاید به خاطر همینه که دوستام ازم فرارین! نمیخوان با یه دختر افسرده دوس باشن... پس خوش به حال من که هنوز مهرناز و ارمینا رو کنارم دارم...اگه نبودن که دیگه منم نبودم! سریع رفتم رو تخت تا دوباره گریه رو از سر شروع کنم.... دلم گرفته بود و گریه سبکش میکرد ولی چند ثانیه بعد گوشیم شروع کرد به زنگ خوردن؛
من ـ بله بفرمایید!؟
صدای مهرناز از اونور خط بهم ارامش داد:
ـ سلام ، دیووونه چرا صدات گرفته؟! نگو که باز گریه کردی؟!
بینی ام رو بالا کشیدم و گفتم:
ـ یکم گریه کردم، خوب بگو چیکار داشتی؟!
مهرناز ـ رزیتا میخوام بیام خونتون...
من ـ بیا قدمت رو چشم!
مهرناز ـ مامانت هست؟!
با بی حوصلگی چشامو یه دور کامل دور اتاق چرخوندم و گفتم:
ـ نه! طبق معمول پیش دوستاش!
مهرناز ـ اوکی! پس من میام! فعلا خداحافظ گوگولی!
من ـ خداحافظ...
و قطع کردم... چه عجب این مهرناز میخواد بیاد خونمون! سه هفته بود پیداش نبود!!!
رفتم یه لباس مرتب پوشیدم و یکم موهامو برس زدم تا مهرناز بیاد... نمیخواستم با ظاهر آشفته ام، ناراحتش کنم... یکم عطر به خودم زدم و منتظرش شدم..... دو دقیقه بعد اومد. بدون اینکه به آیفون نگاه کنم درو باز کردم... چند ثانیه بعد مهرناز اومد... درو باز کردم و مهرناز وارد شد ولی تا خواستم درو ببندم یکی پشت سرش اومدو در و نگه داشت! با تعجب بهش نگاه کردم! یا ابلفضل این دیگه کیه!؟ یه خانوم با قد متوسط، چهره ی معمولی سبزه، وبا نگاهی جدی ولی مهربون...
آب دهنم رو قورت دادم و درو باز کردم تا بیاد تو... اول سرتا پام رو با دقت برانداز کرد بعد نگاهش رنگ دلسوزی گرفت، نگاهی که ازش متنفر بودم و بعد گفت:
ـ تو رزیتایی؟!
ای وای حتی یادم رفت سلام کنم!
من ـ سلام! بله رزیتام... شما خاله مهرنازید؟!
اینقدر هول بودم که نفهمیدم این کلمه خاله از کجا اومد...آخه مهرناز که خاله نداشت خیر سرش!
خانومه ـ من غفاری هستم، دکتر و معلم روانشناسی مهرناز!!!!
با تعجب بهش نگاه کردم... پس مهرناز کار خودشو کرده بود! روانشناس برا من میاره!
ولی مهرناز گفت معلمه منو دیده! اما من اینو نمیشناسم! با عصبانیت به مهرناز نگاه کردم که با جدیت بهم فهموند که آدم باشم!!!! منم هیچی نگفتم.... ولی امیدوارم مهرناز همه چیو بهش گفته باشه چون حال ندارم بهش بگم و راستش خجالت میکشم .... اما اگه بخوام بگم همه رو بهش میگم... به شرطی که به کسی نگه.... به سمت اتاقم راهنماییش کردم و مهرنازهم رفت که بساط پذیرایی رو بیاره..........


خانم غفاری وارد اتاق شد و من پشت سرش رفتم و درو بستم... هدایتش کردم به سمت تخت تا بشینه... یکم اتاق رو برانداز کرد و بعد منو... و گفت:
ـ رزیتا... من عکستو دیدم... اما الان زمین تا اسمون با عکست فرق داری...
و آهی کشید و ادامه داد:
ـ و این اصلا خوب نیست...
دیگه کنترلم رو از دست دادم و با تندی گفتم:
ـ من از نصیحت خوشم نمیاد خانوم غفاری!!!
خانوم غفاری لبخندی زد و گفت:
ـ بیا باهم راحت باشیم عزیزم، من ثنا هستم...
سرمو تکون دادم و از رو اجبار گفتم:
ـ خوشبختم...
ثنا ـ عزیزم ببین من قراره باهات مشاوره کنم، کسی هستم که میتونی بهش اعتماد کنی، نگران نباش به کسی چیزی نمیگم، نصیحتتم نمیکنم گلم!
با شک بهش نگاه کردم که لبخند گرمی زد و گفت:
ـ تو به کمک نیاز داری... ببین من دیگه نمیتونم بیام چون مامان بابات میفهمن! پس تو باید بیای پیش مهرناز یا اینکه به مادر و پدرت بگی... ببین اگه بگی شاید بتونن مشکلتو حل کنن!
با ترس بهش نگاه کردم و گفتم:
ـ نه ، نه! عمراً! اونا منو به باد کتک میگیرن!
ثنا خنده ای کرد و گفت:
ـ چقدر سخت میگیری! اونا مادر و پدرتن، مادر و پدر که بد بچشونو نمیخوان!
من ـ به هرحال فعلا نمیگم...
تو همین لحظه مهرناز با یه سینی حاوی شربت و شکلات و میوه وارد شد!!!! با اخم نگاهش کردم اما اون لبخندی زد و رفت...دوباره به ثنا جون نگاه کردم.... به چه زود صمیمی شدم! اما واقعا دلم گرفته حس میکنم اگه خودمو خالی نکنم دق میکنم... دوباره بغض کردم که ثنا گفت:
ـ عزیزم به جای اینکه بغض کنی بیا حرف بزن...
رفتم پیشش نشستم اولش یکم احساس غریبی میکردم... اونم با طرفند های خاص خودش منو آروم میکرد و به درد و دل کردن ترقیب میکرد... منم دیگه خودمو سپردم دست خدا و همه چیو بهش گفتم... همه چیو... حتی حسهایی که داشتم... کارایی که با سپهر کردیم... همینطور که گریه میکردم تعریف میکردم، ثنا جون هم گریه اش گرفته بود... واقعا هرکس جای من بود گریه اش میگرفت!!!! حدود سه ساعت بود که داشت باهام مشاوره میکرد، کلی دلداریم میداد اما دیگه اشکش دراومده بود! فکر کنم از بس حرصش دادم!
من ـ ثنا جون چرا گریه میکنی؟!
ثنا ـ اخه من تاحالا یه همچین موردی نداشتم... خیلی شوکه شدم... خیلی ناراحت کننده اس اما عزیزم ناراحت نباش درست میشه... من سعی میکنم برت گردونم به همون رزیتایی که بودی!
من ـ اما نمیخوام برگردم!!!! نمیخوام ساده باشم!
ثنا ـ نه عزیزم تو قوی میشی! بهت قول میدم منو دوستات کمکت میکنیم! ببین تو نباید به سپهر فکر کنی... این رابطه ها الان واست خطرناکه، دیگه نباید اینکارو کنی، تو باید به خودت برسی! نذار فکر سپهر داغونت کنه...
یکم به فکر فرو رفتم... من تو این مدت اصلا به خودم اهمیت ندادم ذهنم پر بود از سپهر...
سرمو با گیجی تکون دادم و ثنا به ساعتش نگاه کرد و گفت:
ـ من دیگه برم! اما بازم میام پیشت...
من ـ مرسی از اینکه اومدی ثنا جون...
ثنا ـ خواهش عزیزم! خداحافظ گلم!
باهم دست دادیم و ثنا رفت... خیلی جوون بود! من فکر کردم یه زن مسن معلم مهرناز ایناست! اما این 24 سالش بود! خیلی هم خونگرم بود! ولی سه ساعت داشتم فکر میزدم! حالا هر روز باید سه ساعت حرف بزنم تا حالم خوب شه؟! بیخیال! ولی یکم سبک شدم... خوبه ثناهم فهمید که من چی کشیدم! واقعا من خیلی سختی کشیدم... ولی سپهر اندازه من که نه، حتی نصف من هم رنج نکشید، اصلا از تموم شدن این رابطه خوشحاله! الانم که پی اللی تللیش تو مالزیه... چقدر یه ادم میتونه سنگ دل باشه!
ای بابا باز که فکرم رفت سمت سپهر!!!!!! همش سپهر، سپهر! بسته دیگه این کلمه باید از معنی لغت ذهنم پاک بشه... عشق هم همینطور...دیگه دوست ندارم اسمشو بیارم! الان تنها چیزی که مهمه خودمم! من! این همه سال فقط سپهر بود، حالا دیگه من... اقا سپهر نوبت منم میشه...من حالم خوب میشه! ای وای دو هفته دیگه باید بریم مدرسه! فک کنم کل بچه ها از دیدنم شوکه شن! بگن این مرده متحرک کیه دیگه! ولی این چیزیه که من میخوام! راستش از خودم بیشتر خوشم اومده... هیکل لاغر خیلی بهم میاد! حداقل رفتن سپهر به یه دردی خورد!

ساعت 2 بعد از ظهر بود که از خواب بیدار شدم!!! اصلا تعجب نکردم چون دیشب تا ساعت 3 بیدار بودم و کتاب میخوندم...میخواستم مثل قبل بشم اما میدونستم به این راحتیا نیست... هرچیزی منو یاد سپهر می انداخت اما قسم میخورم از این به بعد دیگه بهش فکر نکنم و فراموشش کنم!!! دیشب با حرفای ثنا یه چیز جدید کشف کردم، اینکه فقط خودم مهمم! خود خودم! همین، من نباید وقتمو با فکر کردن به سپهر هدر بدم! از این به بعد دیگه اون رزیتای ساده نیستم که با دیدن سپهر وا بده! سپهر رفته که رفته! من که نباید زندگیمو تباه کنم! راستش دیشب تصمیم گرفتم انتقام بگیرم... نمیخوام مثل این دخترای مظلوم یه گوشه بشینم هیچی نگم تا خدا خودش درستش کنه! من باید برای خواسته ام تلاش کنم، حالا خواسته دقیق من چیه؟! انتقام از سپهر! خب ولی الان حوصله ندارم راجع بهش فکر کنم! آخه کلاس ایروبیکم تا نیم ساعت دیگه شروع میشه و باید آماده شم! خب این قدم اولم، اول باید خودمو سرگرم کنم که از فکر اون یلغوز بیام بیرون!!! سریع وسایلمو جمع کردم و از مامان خداحافظی کردم و رفتم... مثل همیشه ارمینا منتظرم بود... براش دستی تکون دادم که با لبخند جوابمو داد...مثل همیشه تا کلاس پیاده رفتیم و آرمینا هی حرف زد و حرف زد! اما من به حرفاش گوش نمیدادم کافی بود یه چیزی ازم بپرسه و من نتونم جوابشو بدم اینطوری مچمو میگرفت!!!!! فکر کنم داشت راجع به ارسلان میگفت چون اسمشو میاورد... اما فکر من حول و هوش سپهر و انتقام میچرخید... اخه چطوری؟!
آرمینا ـ چی چطوری؟!
یهو برگشتم به سمتش و گفتم:
ـ هان؟!
ای وای فکر کنم دوباره بلند فکرمو گفتم!
من ـ اهان ببخشید! یعنی اینکه پرسیدم که میخوام از سپهر انتقام بگیرم ارمینا... چیکار کنم؟!
آرمینا با تعجب نگاهم کرد و گفت:
ـ ای بابا هنوزم این سپهر از اون مخ پوکت نرفته بیرون؟!
من ـ چرا رفته اما هنوز یکم هست!!!!
آرمینا ـ خاک تو سرت!!!!
من ـ خفه شو! جواب منو بده دیگه تو چه دوستی هستی!
آرمینا ـ خب باشه بابا حالا جوش نیار، وایسا یکم فکر کنم ، فسفور بسوزونم!
سرمو تکون دادم تا ارمینا تمرکز کنه!!! چند ثانیه بعد جلوی در کلاسمون بودیم... پردشو کنار زدم و آرمینا یه لگد به در زد که در باز شد و هردومون خندیدیم!
رفتیم تو و بعد از اینکه کارتمون رو دادیم رفتیم تو اتاق اون گوشه موشه ها لباسمون رو عوض کردیم!!! از بس شلوغ بود کسی دقت نمیکرد، به قول ارمینا همچین تحفه ای هم نیستیم که کسی نگامون کنه!!!!!!! تو همین حین یه فکری جرقه زد به مخ واموندم!!! یه لبخند زدم و به آرمینا نگاه کردم که با تعجب نگاهم کرد... حتما با خودش میگفت دختره دیوونه شده طفلی! بمیرم این سپهر مخشو به باد داده!!!! اما نه... خب من با سپهر کلی صمیمی بودم... پس خیلی از علایق و سلیقه هاشو میدونم!!! پس خیلی راحت میتونم بهش ضربه بزنم!

سپهر عاشق زیبایی و دخترای خوشگله... بیشتر پسرا طبیعتشون اینطوریه... ولی سپهر بدتره! شاید اگه رو خودم کار کنم، بتونم سپهرو به سمت خودم جذبش کنم...اگه یه کاری کنم که عاشقم بشه... میتونم بهش ضربه بزنم!!! وای اگه ثنا بفهمه که چه نقشه ی پلیدی کشیدم تیکه پاره ام میکنه!!!! ولی من اینطوری روحم اروم میگیره... اینطوری اروم میشم... نمیخوام ساکت بشینم تا سپهر فکر کنه من به خاطر اون اینطوری شدم! نه بذار یه بارم که شده تلافی کنم! همش که نباید من زجر بکشم! بذار یه بارم اون زجر بکشه... طعم جدایی و شکست عشقی رو بچشه...بفهمه که چقدر سخته از عشقت دور باشی و واسش بی قراری کنی اما اون اصلا به یادت نباشه!!! ولی این دوره ها برای من گذشته.... دیگه هیچ احساسی جز نفرت ندارم... با صدای زمزمه ارمینا که بهم میگفت"رزیتا خبر مرگت حرکاتو انجام بده وگرنه بیرونت میکنه" به خودم اومدم و یه لبخند شیطانی زدم و به انجام حرکات پرداختم...باید رو تک تک اعضای بدن و صورتم کار کنم... ولی فعلا که تو سن بلوغم باید صبر کنم! پس همون رو هیکلم کار کنم بهتره تره... ولی مطمئناً یه کاری میکنم تا سپهر شوکه شه! باید حالشو بگیرم... تا بفهمه کیو از دست داده!!!! البته دیگه برای من فرقی نداره!
***
تا دو ساعت ورزش کردیم و بعد با ارمینا رفتیم خونه شون... میخواستم امشب خونه ارمینا اینا بمونم و تا صبح باهاش حرف بزنم... مامانمم مخالفتی نداشت. وقتی رسیدیم خونشون تا دوساعت آرمینا مسخره بازی دراورد و فیلم گذاشت تا سرگرم شیم! بعدشم بدون اینکه شام بخوریم رختخوابارو اورد و من درباره همه نقشه ها و فکرام بهش گفتم... اونم با اشتیاق گوش میداد و حاضر شد کمکم کنه! اونم دل خوشی از سپهر نداشت...بهم گفت سپهر یه سال پیش بهش شماره داده اما ارمینا قبول نکرده... الان که فهمیدم سپهر اینقدر وقیحه خیلی خوشحالم که دیگه دوسش ندارم و ازش متنفرم! خیلی بی لیاقته! حتی لیاقت تنفر منو هم نداره!واقعا دلم برای کسایی که الان با سپهرن میسوزه! البته شاید خودشون به جز سپهر با چند نفر دیگه باشن! اما اونایی که مثه من ساده بودن... دلم واسه اونا میسوزه... امیدوارم اونا مثه من گول نخورن... بالاخره هرکی تو زندگی زمین میخوره... اما باید بلند شه... من زمین خوردنم زیادی داره طولانی میشه... باید بلند شم ، نباید خودمو ببازم!منم خیلی راحت میتونم سپهرو گول بزنم...شایدم از یه راه دیگه! ولی به هرحال میخوام زجرش بدم... نمیخوام یه آب خوش از اون گلوش پایین بره... از تمام پسرایی که همزمان با چندتا دخترن و با احساساتشون بازی میکنن بدم میاد، متنفرم!!! سپهرم جزو اوناس... اما یه کاری میکنم که از اینکاراش پشیمون شه... شاید تا چند ماه پیش میخواستم هم انتقام بگیرم هم برش گردونم، اما الان فقط میخوام انتقام بگیرم... دیگه برام مهم نیست برمیگرده یا نه... اینقدر بدجور قلبمو شکوند که صداشو شنیدم، به همراهش غرورمم له شد... اون جلوی همه آبرومو برد تو پارک!!! من ادم مغروری نیستم اما همون یه ذره غروری هم که از داشتن سپهر داشتم رو هم از بین برد... من خوشحال بودم که یه کسی رو دارم که دوسم داره... ما خوشبختیم، اما سپهر خرابش کرد... حالا باید تاواناشم پس بده...یهو یادم اومد که یه مسئله مهم رو باید از ارمینا بپرسم!!!!!
من ـ ارمینا، ارمینا، خبرت خوابت برد دختر؟!
ارمینا ـ هوم؟!
من ـ خاک تو مخت نخواب دیگه میخوام باهات بحرفم!
آرمینا ـ ای لال مونی بگیری رزیتا یکم به فکت استراحت بده خواهر!
خندیدم و گفتم:
ـ ارمینا معدلت چند شد؟!
آرمینا ـ 19.73!!!
من ـ ای جووووون! چه خوب شدی! البته منم شدم 19.70 اما یادم رفت به امین بگم! حالا هستی فردا حالشو بگیریم؟! اخه میدونی بهش نگفتم!
آرمینا ـ خاک تو سرت چقدر تو ساده ای امین میدونه چند شدی! خب از مامانت میپرسه دیگه! تازه فهمیده حالتم بده... مهرناز بهش گفت!!!!!
تو دلم چندتا فحش درجه 1 نثار مهرناز کردم و بعدش بیخیال شدم و خوابیدم! به امید روزی بهتر و نزدیک شدن هدفم! البته خیلی طول داره تا به هدفم نزدیک بشم اما من از همین امروز لحظه شماری میکنم!!!


مطالب مشابه :


باز باران

شاه ماهی *سکوت در انتظار * از آن سوی آیینه .




شاه کلید 11

دانلودرمان روزای رمان شاه ماهی. رمان بمون کنارم (جلد دوم ) رمان تمنا برای نفس




شاه کلید 6

دانلودرمان روزای رمان شاه ماهی. رمان بمون کنارم (جلد دوم ) رمان تمنا برای نفس




شاه کلید 7

دانلودرمان روزای رمان شاه ماهی. رمان بمون کنارم (جلد دوم ) رمان تمنا برای نفس




شاه کلید 1

دانلودرمان روزای رمان شاه رمان شاه ماهی. رمان بمون کنارم (جلد دوم )




شاه کلید 5

دانلودرمان روزای رمان شاه ماهی. رمان بمون کنارم (جلد دوم ) رمان تمنا برای نفس




برچسب :