سرخی تو از من
نام کتاب: سرخی تو از من
نام نویسنده: سپیده شاملو
انتشارات: نشر مرکز
نوبت چاپ: چاپ اول ۱۳۸۵، چاپ هفتم ۱۳۸۸
چاپ: کانون چاپ
نوع کتاب: داستان های فارسی – قرن ۱۴
سپیده شاملو این کتاب را به مادرش تقدیم کرده است.<?xml:namespace prefix = o ns = "urn:schemas-microsoft-com:office:office" />
سپیده شاملو به جز رمان سرخی تو از من دو کتاب دیگر نیز با نشر مرکز دارد: انگار گفته بودی لیلی نخستین بار در سال ۱۳۷۹منتشر شد و اکنون به چاپ یازدهم رسیده است. این رمان جایزه ی بنیاد هوشنگ گلشیری برای بهترین رمان اول سال ۱۳۷۹ را از آن خود کرد. دستکش قرمز شامل ده داستان کوتاه اواخر سال ۱۳۸۰ منتشر شد. از رمان سرخی تو از من توسط هیئت داوران جایزه ی ادبی روزی روزگاری (در سال ۱۳۸۵) و نیز در پنجمین جایزه ادبی اصفهان ( در سال ۱۳۸۶) تقدیر شده است.
فرازهایی از کتاب
۱. چرا برای طلاق حتما می بایست آمد پزشکی قانونی ولی برای ازدواج چند آزمایشگاه دیگر هم هست؟ (ص۱۱)
۲. نگار برمی گردد و می رود طرف درِ پارک. ساعتش را نگاه می کند. باید برگردد خانه. برگردد که چی کار کند؟ این جا بماند چی کار کند؟ آسمانش را همه جا با خودش می برد، همین رنگی است، خبری نیست. (ص ۱۱۹)
۳. لیلا سیگاری روشن می کند. نازنین نگاهش می کند، «توی ماشین، پشت فرمون، به به.»
لیلا: «قربونت ول کن. من ایرونی ام. بذار راحت باشیم.»
نازنین لبخند می زند، « نمی دونم این جا که می رسه چطور ایرونی بودن یعنی بی ملاحظه بودن و هر کاری رو دوست داشتن کردن، اون وقت حرف از تمدن وفرهنگ که می شه ایرانی می شه مظهر آبراه های داریوش و میهن دوستی سورنا و علم شیخ بهایی.» (ص ۱۵۹)
۴. لیلا سرش را بلند می کند، «دوست داشتن، عاشق بودن، شفقت داشتن، من نمی خوام همه چی رو تحلیل کنم. نمی خوام مهناز رو ازش بگیرم. اون الان خوشبخته. چرا باید آرامش خودم رو به هم بزنم؟ چون مال منه؟ چون ما سی سال پیش یک ورق کاغذ رو با هم امضا کردیم. نه توی این سی سال اگر عشق تموم شده، چیزهای دیگه ای هست. اسمش را بذار محبت. اسمش رو بذار انصاف. چقدر به حرف های من در مورد مریضی و بدبختی گوش کنه. چند سال بوی عطر من رو استنشاق کنه؟ تو چند سال می تونی به بهترین موسیقی دنیا گوش بدی؟ مهرتاش بسه این همه ایده آلیسم. بیا روی زمین.» (ص ۱۷۶)
۵. مهرتاش بلند می خندد. «کی ایده آلیسته؟ من یا تو؟ که خودت رو از تمام صفت های انسانی خالی کردی و نقش الهه ی درک و فهم و شعور رو بازی می کنی. دوستش داری و حسابگری می کنی، بهش وابسته ای... دوستش داری و حساب می کنی از دست دادنش خیلی سخته، به همین اکتفا کردی، به گوشه ای از بودنش. فکر می کنی بخشیدیش. آزادی رو بهش هدیه دادی و با این کلک همه چی رو یک طور دیگر به خودت نشون می دی. اهانت به خودت را فراموش می کنی، وابستگیت رو فراموش می کنی و ادای آدم های بخشنده و آزاده رو در میاری. ولی تو هیچکدوم از این ها نیستی، لیلا. در مورد داریوش نیستی. تو نه اون رو می بخشی و نه تحمل نبودنش را داری. حداقل بلند شو و مثل زن های واقعی آستین بالا بزن و بجنگ.» لیلا با چشم های گشاد شده به مهرتاش نگاه می کند. «یا می خوای بگی ارزش جنگیدن رو هم نداره، ولی نمی جنگی چون می ترسی ببازی، می ترسی این یک تکه سایه ی الکی رو هم از دست بدی. تو مطمئن نیستی توی این جنگ از مهناز ببری. البته خیلی ها این طورین.» (ص ۱۷۶ و ۱۷۷)
۶. نازنین: «مامی، من تو را می شناسم. همیشه بهترین راه مبارزه ت با مردم با همه حتی با من بخشیدن بوده. طوری که طرف احساس پستی بکنه. تحقیر بشه...» ( ص ۲۰۱)
۷. نازنین: «پس همیشه توی هر اتفاق بدی یک اتفاق خوب هم هست.» (ص ۲۰۳)
۸. «بعضی چیزها آدم رو یاد گذشته می ندازه و آدم گاهی نمی دونه دوست داره یاد گذشته بیفته یا نه.» (ص ۲۳۱)
۹. لیلا سیگارش را روشن می کند، «من تا پنج شش سالگی م رو اصلا یادم نمی اومد. بس که بد بود. آدم چیزای بد رو فراموش می کنه.»
نگار: «فکر می کردم آدم چیزای خوب رو زود فراموش می کنه.»
لیلا: «گاهی چیزای خوب یا بد طوری قاطی می شن که نمی شه جداشون کرد، مغز آدم های تنبلی مثل من هم حوصله ی جدا کردن نداره. بعد یهو می بینی یک عالمه خاطره از ذهنت پاک شده.»
نگار: «خشک و تر با هم می سوزن.»
لیلا لبخند می زند. «من نذاشتم بسوزه. تو فکر کن مثلا دیروز که مادرجون مرد. خب خیلی بد بود. حالا اگر من اختیارم رو بدم دست ذهنم دو تا کار می کنه. یکی این که میاد می چسبه به همین موضوع و ول هم نمی کنه. یا این که اصلا خودش رو می زنه به اون راه و فراموش می کنه که هر دو تاش بده. وقتی به این خاطره می چسبه، هم نمی ذاره من امروز کار کنم، هم هر اتفاق خوبی که دیروز افتاده رو هم خراب می کنه چون اصلا وقت نمی ده که من اون ها رو ببینم. اگه فراموششون کنه میاد و روی تمام اتفاق های خوب دیروز هم خط می کشه و بدتر ازاون روی هر تجربه ای که من دیروز به دست آوردم. مثلا اگر من دیروز فهمیدم چه جوری می شه حلوا درست کرد، ذهن همه رو فراموش می کنه. اون وقت حساب کن دیروز کش بیاد و بشه شش سال زندگی، اون هم بچگی. اون وقت من باید مدام تجربه کنم که هر چیز داغی می سوزونه.» ( ص ۲۳۲)
۱۰. کی بود که می گفت، دوست داشتن یعنی دو نفر بودن بدون نیاز به هیچ سومی؟ ( ص ۲۳۵)
خلاصه کتاب
شب چهارشنبه سوری است. هوای تهران بوی دود می دهد.عده ای در تدارک آتش بازی امشب هستند. ترافیک سنگین است. دخترجوانی در کنار آتش بزرگ برج میلاد پرسه می زند و با لبخند نگهبان برج وارد اتاقک او می شود. خانم دکتری در مطب خود مریض ها را یک یک می بیند. زنی به همراه چند دختر از خانه ای اسباب کشی می کنند. پدر و پسری در خانه شان نشسته اند، پسر موشک ها و فشفشه هایش را می شمارد و پدر سرش را در دست هایش گرفته است. زنی در اتاقش نشسته و فصل اول کتابش را می نویسد. دو پیرزن کانال های تلویزیونی آن سوی آب را تماشا می کنند. بیمارستان ها مملو از زخمی های امشب است.
شب سال نو است. نگار ماندگار، زن مطلقه ای است که تنها زندگی می کند. خانه اجاره ای جدیدش را به تازگی از اجاره نشین قبلی، خانم صالحی و دخترهایش، تحویل گرفته است.بعد از اسباب کشی، هفت سینش را چیده و امشب قرار است در لحظه تحویل سال، منزل شوهر سابقش بهروز باشد و پسرهفت ساله اش، فرهاد، را ببیند. بهروز مدام از یک «یارویی» حرف می زند و نگار نمی داند این یارو کیست و چرا از دید بهروز وارد زندگی آن ها شده است. نگار در تصورش هر لحظه این یارو را به شکلی می بیند. از پنجره، برج میلاد را در میان آلاینده های هوا می بیند، اغلب دچار سردرد است و علت آن را نمی داند. از روزی که وارد این خانه شده مدام تلفن زنگ می زند و با خانم صالحی یا دخترهایش کار دارند. آخرین کسی که تماس گرفته آقا معلمی است که دنبال شاگردش می گردد. حتما یکی از دخترهای خانم صالحی شاگرد او بوده است.
فرزانه، دختر جوانی که از برج میلاد بالا رفته، خود را از بالای برج به پایین انداخته و خودکشی می کند. دکتر مهرتاش، دکتر لیلا خواجوی را که روانشناس فرزانه بوده به بالینش فرا می خواند. لیلا او را می بیند و متاثر می شود. لیلا اولین بار فرزانه را در بهزیستی نواب دیده که سه بار اقدام به خودکشی کرده اما نجات یافته بود. او این بار او موفق شده خود را از بین ببرد. لیلا قبلا سعی کرده بود با فرزانه حرف بزند و او را کمک کند. لیلا به خانه می رود تا شب سال نو در کنار همسرش داریوش باشد. همیشه خودکشی، او را به یاد مادرش هما می اندازد که یک بار با خوردن نفت قصد خودکشی داشت.
سه روز از عید گذشته است. نگار تنها در بسترش دراز کشیده و اسیر خواب و رویا است. نمی داند به چه دلیل در کابوس هایش بوی شیرینی را حس می کند. او بچه پرورشگاهی بوده، دوستانش آزاده، یوسف، سعید، ژاله و متین را به یاد می آورد، متین دیگر زنده نیست. نگارامسال در لحظه سال تحویل ده اسکناس هزار تومانی به فرهاد عیدی داده است. قرار است آقای عطری را ببیند و از او درخواست کار کند. بهمن، برادر شوهرش، می آید و خبر می آورد که دیشب موتوری به بهروز زده، او بیهوش در بخش مراقبتهای ویژه بیمارستان افتاده است تا عمل شود. فرهاد نمی داند پدرش تصادف کرده است. نگار به بیمارستان می رود و بهروز را می بیند، پس از آن به منزل بهروز می رود تا پسرش را ببیند اما مادرشوهرش در را باز نمی کند و اجازه دیدار فرهاد را با او نمی دهد. تازگی برقی در تن نگار می آید و می رود. نگار فقط اجازه دارد پنجشنبه ها در خانه بهروز ، پسرش را ببیند. گاهی فرهاد را به پارک نزدیک خانه می برد. او به یاد دارد که یک بار بهروز سه کشیده به گوشش زده و گوشواره از گوشش بیرون افتاده.
خانه لیلا در مهرشهر کرج است. سرور برایش چای می آورد. سرور و رحیم، زن و شوهر کارگری هستند که در خانه او کار می کنند. لیلا چای را با خود به زیرزمین می برد تا در کنار مادرجون و خورشید، با نان و پنیر بخورد. مادرجون و خورشید شصت و پنج سال دارند. مادرجون پایش شکسته است. بعد از صبحانه لیلا به اتاقش می رود و دوش می گیرد. داریوش در اتاق خودش هنوز خواب است. دکتر مهرتاش برای تبریک سال نو با دسته گل مریم به دیدار آن ها می آید. از نیروی انتظامی با مهرتاش، که مسئول درمانگاه بهزیستی است، تماس گرفته اند و می خواهند بدانند هویت اصلی فرزانه چه بوده و چرا خودکشی کرده است. لیلا چون سابقا با فرزانه جلسات مشاوره در مطب تهران داشته مردی را در زندگی فرزانه مسئول مرگش می داند، اما نمی داند این مرد کیست. فرزانه یک بار روی این مرد به دلیل نامعلومی اسید ریخته. دکتر مهرتاش چون فرزانه را به عنوان دختری خیابانی می شناسد، فکر می کند شاید اوعاشق این شخص شده اما آن مرد تحویلش نگرفته و مورد غضب فرزانه قرار گرفته است.
چهارم فروردین ماه است. مردی در ماشین سفیدش در جلوی خانه نگار نشسته، سیگار می کشد و بالا را نگاه می کند. نگار او را می بیند و دستپاچه می شود. نگار با موبایل بهروز تماس می گیرد و با فرهاد حرف می زند. بهروز هنوز در بیمارستان است. سال هاست که نگار حس می کند مار در شکمش پیچ می زند. امروز هم دل درد دارد، اما از گرسنگی است. غذا می خورد و آرام می گیرد. باز هم معلم دختر خانم صالحی تماس می گیرد و دنبال آن ها می گردد. نگار نمی تواند کمکش کند.
لیلا امروز به مطب رفته است. مریض ندارد. دکتر مهرتاش قراراست بیاید تا با هم روی کتاب کار کنند. لیلا از منشی اش می خواهد تا پرونده فرزانه را برایش بیاورد. در پرونده نوشته شده که دو بار با تریاک و بار سوم با قرص اقدام به خودکشی کرده است. اولین بار در ۱۲ سالگی با مردی ۳۳ ساله رابطه ی جنسی داشته. از آن پس با مردان مختلف روابط متعدد و هم زمان داشته است و از راه تن فروشی مخارج زندگی اش را تامین کرده است. او مادرش را در سه سالگی از دست داده است. لیلا جلسات مشاوره با فرزانه را بر روی نوارضبط کرده اما به علت سفرش به آمریکا وقفه ای در این جلسات افتاده و پس از آن هم فرزانه خود را از بالای برج پرت کرده است. فرزانه در این نوارها گفته به این مردی که از او ۲۲ سال بزرگتر است علاقه دارد. مرد زن دارد ولی زنش را دوست ندارد. بچه آن ها از خانه فرار کرده و رفته. مرد در روز ولنتاین انگشتری برای فرزانه خریده است.
نگار به یاد دارد که سعید و ژاله در هنرستان فلوت می زدند و عاشق هم بودند. شاید تا حالا با هم ازدواج کرده باشند. لیلا آدرس منزل فرزانه را دارد، به آن جا می رود و با نگار روبرو می شود. نگار فرزانه را نمی شناسد. لیلا خود را معرفی می کند که دکتر روانشناس است، فرزانه به دلیل افسردگی مریض او بوده، خودکشی کرده و در سن ۱۹ سالگی مرده است. نگار به او می گوید که تازه به این خانه آمده وهمه جا خصوصا اتاق خواب خیلی کثیف بوده و روی دیوارش پر از شماره تلفن بوده. نگار روی نوشته ها کاغذ دیواری کشیده است.
لیلا در مطبش اتاق خواب دارد و بعضی شب ها در مطبش می خوابد. آن روز در مطب دوش می گیرد و موهایش را خشک می کند. دکتر مهرتاش به مطب لیلا می آید تا با هم روی کتاب مشترکی که در حال نوشتنش هستند کار کنند. با هم غذا می خورند و کار می کنند. لیلا تازه از پیش دخترش نازنین که در تاهوی آمریکا زندگی می کند به ایران برگشته است.
نگار یک هفته بعد از ازدواج، خودکشی ناموفقی داشته. او در کابوس هایش دخترکی را می بیند که نگار را آجی صدا می کند. نگار بچه ای است پرورشگاهی، که در پرورشگاه و پس از آن در هنرستان بزرگ شده است. آن سال ها، متین پیانو دوست داشته و نگار ویولون سل. متین قرص خورده و خود را کشته است. مادرش در غم او سکته کرده. نگار با بهروز در مورد این چیزها حرف نمی زند. بهروز را عمل کرده اند و از حالت کما خارج شده است. زنگ در خانه را می زنند، نگار در را باز نمی کند. مردی را می بیند که سوار ماشین خارجی سفیدش می شود و می رود. شاید این مرد همان کسی است که زنگ در خانه اش را زده است.
داریوش از هفت سال پیش ماهی یک بار به بهانه جلسه، به خانه مهناز می رود. همیشه وقتی از پیش او بر می گردد بوی عطر می دهد و مهربان تر است. آن شب وقتی از خانه مهناز برمی گردد باز هم مهربان است ولی تب دارد. لیلا به داریوش چای و لیمو می دهد تا حالش بهتر شود. مدت هاست اطاقشان را جدا کرده اند. نازنین با دوست پسرش، مّت، به لاس و گاس رفته اند. لیلا سعی می کند بخوابد اما کابوس فرزانه را می بیند. به دکتر مهرتاش زنگ می زند و کابوسش را تعریف می کند. مهرتاش معتقد است که مشکل لیلا، فرزانه نیست، چیز دیگری است که باید در موردش بعدا حرف زد.
پنجم فروردین است. لیلا هنوز به مطب نرفته اما منشی اش زنگ می زند و به او خبر می دهد آقای دوستدار آمده و می خواهد با او صحبت کند. لیلا آقای دوستدار را نمی شناسد. منشی از آقای دوستدار ترسیده است. لیلا می آید و دوستدار را می بیند، او نمی داند که آقای دوستدار کیست و برای چه آمده، چون حرف اصلی اش را با لیلا مطرح نمی کند. لیلا منشی را مرخص می کند چون امروز فقط مریضشان پسری است به نام هومان که می خواهد دختر شود. منشی خیلی دوست دارد شوهر کند. مادرش به خاطر او پیش فالگیر رفته و فالش را گرفته. فالگیر یک رمز داده که باید روزی ۷۶ بار برای گشایش بخت تکرار کند. وقتی به خانه می رسد از مادرش می شنود که شهناز خانم قصد دارد برای پسرش پرویز از او خواستگاری کند. پرویز گلفروشی دارد و وضع مالی اش خوب است. منشی قصد دارد کار در مطب را رها کند چون پرویز و خانواده اش از کار کردن زن در بیرون از خانه خوشحال نیستند. آن ها اطلاع ندارند که منشی در مطب کار می کند.
نگار حمام می کند و دراز می کشد و به فکر فرو می رود. او مدتی معلم سیار بوده اما از این شغل راضی نبوده. سال ها پیش نگار با آزاده در پرورشگاه بوده. آزاده با یوسف ازدواج کرده و صاحب پسری شده اند. خسرو، پسرشان، نگار را خیلی دوست دارد. آزاده کسی است که باعث آشنایی بهروز با نگار شده. آزاده اکنون در شهرستان زندگی می کند. نگار مدتی در خانه آزاده زندگی کرده. یک روز نگار غذا درست می کرده و یک روز نوبت آزاده بوده. نوبت آزاده یعنی سوسیس یا کالباس یا الویه از مغازه آندره. آزاده بعد از قبولی در دانشگاه در خیابان پهلوی در بانک صادرات کار کرده و مغازه ی آندره کمی بالاتر از بانک بوده. پدر یوسف مبل فروشی داشته و مشتری محترم بانک بوده. بعد از این که آزاده را از بانک تسویه کردند، آرایشگر شده است. آزاده تنها کسی بود که نگار داشت. نگار بعد از طلاق مدتی پیش آن ها به سر برد و در آرایشگاه به آزاده کمک می کرد. اما یوسف خانواده را به بابلسر برد تا خسرو در هوای سالم بزرگ شود. از آن به بعد نگار تنها شد و به خانه خانم صالحی نقل مکان کرد. مردی که کت و شلوار سورمه ای پوشیده از همسایه ها پرسیده که چه کسی در این خانه زندگی می کند و همسایه ها نگار را نشان داده اند. نگار نمی داند از این مرد بترسد یا به او امید داشته باشد.
روز ششم فروردین لیلا به مطبش میرود. منشی قرار است دیگر در مطب کار نکند. لیلا نوار فرزانه را می گذارد و گوش می دهد. لیلا در نوار، ضمن گفتگو با فرزانه، از نازنین دخترش می گوید که درس را رها کرده و به آمریکا رفته و حالا هفده سال است آن جا زندگی می کند و دوست پسر دارد. فرزانه از مرد مسنی می گوید که آمده تا فرزانه او را ببخشد، بعد هم چند روزی با دوستش نازی رابطه داشته و رفته است.
نگار به خانه بهروز می رود. فرهاد را می بیند. با فرهاد سر لگوی هری پاترشرط می بندد که بهروز خوب می شود. بهروز همیشه از باج های نگار به فرهاد ناراضی بوده و هست. نگار با فرهاد کشتی می گیرد و توپ بازی می کند. فرهاد از مادرش می خواهد او را بدزدد. نگارغمگین و سرخورده به خانه خود بازمی گردد. مردی که کت و شلوار پوشیده و ماشین خارجی دارد دم در خانه اش ایستاده است. نگار توجهی به او نمی کند. فردا لیلا به نگار زنگ می زند و سراغ فریده صالحی را از او می گیرد. نگار تصمیم می گیرد فریده صالحی را از طریق بنگاه معاملات ملکی پیدا کند.
دهم فروردین است. نگار با لیلا قرار می گذارد تا بروند و خانم فریده صالحی را ببینند. نگار از زندگی خانوادگی اش برای لیلا حرف می زند. لیلا می شنود که امواجی مثل برق از تن نگار رد می شود. وقتی زنگ در خانه خانم فریده صالحی را می زنند او بروز نمی دهد که فرزانه را می شناسد. وقتی از خانه خارج می شود، نگار او را می شناسد و به لیلا معرفی می کند. خانم صالحی مجبور می شود که با آن ها حرف بزند. فرزانه دخترش نبوده. نگار نمی دانسته که فرزانه دختر خانم صالحی نبوده. فریده می گوید که چندین دختر را در خانه اش اسکان داده و می دهد و از آن ها اجاره می گرفته است. وقتی خانم صالحی می شنود که فرزانه خودکشی کرده آشکارا رنگش می پرد. او فکر کرده که فرزانه به سفر شمال رفته. لیلا نگار را به خانه می رساند و از او می خواهد اگر دنبال کار می گردد با او تماس بگیرد. شاید بتوان برای برقی هم که در تنش می آید و می رود کاری انجام بدهد.
یازدهم فروردین است. بهروز هنوز بیمارستان است. نگار تنها در خانه است. کتاب هزار و یک شب را می خواند، تلویزیون و ویدیو ندارد. حوصله اش سر رفته. تاکسی دربست می گیرد و به پارک نزدیک خانه بهروز می رود. یاد بچگی هایش می افتد که نون خامه دوست داشته و در هنرستان هفته ای دو بار می خورده. همیشه موقع خوردن نون خامه گریه اش می گیرد و نمی داند چرا؟ به یاد مشت های بهروز روی دیوار می افتد. وقتی در حال برگشت به خانه است مردی را که ماشین سفید خارجی دارد می بیند، سوار ماشینش می شود تا به خانه برود.
لیلا در انبار خانه پرونده فرزانه را پیدا می کند. نامه های خودش و داریوش را نیز می یابد، و تعدادی عکس. پرونده ای هم در مورد تحقیقاتش در مورد روسپیگری پیدا می کند. او برای رفتن به شهر نو از عمویش کمک گرفته بود. نخواسته بود روز به دفتر مددکاری شهر نو برود و شب به آن جا رفته بود. عمو دو افسر را فرستاده بود تا لیلا را همراهی کنند. لیلا لباسی ساده پوشیده، موهایش را بافته، ضبطش را روی دوش انداخته و به همراه آن دو افسر رفته بود. شهرنو خیابانی اصلی بود با کوچه های فرعی. آن جا خیلی شلوغ بود و مردها حرف های رکیک می زدند. وارد خانه ای شدند. مردها پای بساطشان بودند. وقتی برگشت، مادرش هما از دست او ناراضی بود. لیلا خواهری ناتنی دارد که هما را فاحشه می داند. سال ها پیش پدرش، هما را از خانه بیرون کرده بود. اسماعیل گاهی به خانه شان می آمد. بعد از مرگ پدر، مادرش، هما، با اسماعیل ازدواج کرد. امروز که یازدهم فروردین است، لیلا انتظار مهمان را ندارد، صدایی می شنود و وقتی از اتاقش بیرون می آید نازنین را می بیند که بی خبر از آمریکا آمده است.
نگار در ماشین خارجی مرد کت و شلواری نشسته است. مرد می گوید او را در پارک دیده و توجه اش جلب شده است. مرد از نگار می خواهد برای صرف قهوه یا شام به رستورانی بروند اما نگار نمی پذیرد. مرد خود را حسام معرفی می کند. نگار خود را آزاده معرفی می کند.
روز سیزده بدر است. همه به خارج شهر رفته اند. نگار در خانه مانده و کتاب می خواند. بهروزکمی بهبود یافته ولی هنوز در بیمارستان بستری است. لیلا، نازنین و داریوش به باغ دماوند رفته اند. پیرزن ها فیلم تماشا می کنند، سرور و رحیم فوتبال. مهناز در خانه تنهاست. مهرتاش با دوستانش ورق بازی می کند. منشی زیرلب آواز می خواند و کارهای خانه را انجام می دهد. پدرش ماشین می شوید و مادرش غذا می پزد. دوستدار در آپارتمانش تنها سیگار می کشد. زن داستان نویس، هم چنان می نویسد و گاه آن را نمی پسندد و دور می ریزد. در ایام عید ۱۲۴ نفر در تصادف رانندگی مرده اند اما چون مطبوعات پانزده روز تعطیل اند مردم بی خبر مانده اند.
نوزدهم فروردین است. نازنین در کنار پدر ومادرش نهار قرمه سبزی می خورد و لذت می برد. موقع صرف قهوه، نازنین به پدر و مادر می گوید که برای تحقیق در مورد آلودگی به ایران آمده، و می خواهد اصفهان و تبریز را نیز ببیند. درضمن می خواهد از ایران و ایرانی ها عکس بگیرد تا در روزنامه محلی خارج از کشور به چاپ رساند.
بیست و دوم فروردین است. نگار برای مصاحبه پیش آقای عطری رفته است. مدارکش را تحویل می دهد و فرم پر می کند. قرار است در صورت تمایل با او تماس بگیرند. تا حالا با پولی که آزاده برایش گذاشته گذرانده اما باید زودتر کار پیدا کند. وقتی به خانه می رسد ماشین سفید خارجی را می بیند. مرد کت و شلواری از او می خواهد با هم بیرون بروند و گردش کنند.
بیست و هفتم فروردین است. نگار برای استخدام به مطب لیلا می رود. لیلا با دکتر مهرتاش بر روی کتابشان کار می کنند. نگار برای کار پیش آقای عطری پذیرفته شده اما محیط آن جا را دوست ندارد. لیلا او را استخدام می کند. نگار می گوید که هفته ای یک بار پسرش را می بیند، شوهرش در بیمارستان بستری است، تنها زندگی می کند و کسی نگرانش نیست چون بچه پرورشگاهی است. لیلا به مهرتاش نگاه می کند و فکر می کند هیچ بعید نیست حالا بگوید، خب من هم پرورشگاهی هستم. از این به بعد نگار منشی جدید مطب لیلا است. لیلا بلیط کنسرت پیانو به نگار می دهد.
نگار به بیمارستان می رود. بهروز را به بخش برده اند. بهروز به هوش آمده است و از دیدن نگار خوشحال. دست او را می گیرد و از او می خواهد که بیشتر پیشش بماند. او در جواب بهروز که می پرسد کار پیدا کرده سرش را به علامت تایید تکان می دهد. نگار با بهمن و فرهاد به خانه بهروز می رود و لگوی هری پاتر را به فرهاد می دهد. در بازگشت به خانه، حسام را منتظر خود می بیند. بعد از تعویض لباس با هم بیرون می روند و شام می خورند. نگار به حسام می گوید آرایشگر است. حسام هم اعتراف می کند که زن دارد.
بیست و نهم فروردین است. لیلا با نازنین بیرون می روند. مارک های خارجی و قیمت های بالا نازنین را به تعجب می اندازند. به کافی شاپ می روند و قهوه ای می خورند. در جواب لیلا، که احوال مّت را می پرسد، نازنین می گوید که با او به انتها رسیده است. لیلا باور نمی کند که این رابطه به هم خورده باشد. نازنین با تعدادی از آدم های کافی شاپ حرف می زند و از آن ها عکس می گیرد.
نگار از خواب بعد از ظهر بیدار می شود. نباید زیاد بخوابد. فردا باید سر کار برود. حوصله اش سر رفته. تصمیم می گیرد به کنسرت پیانو برود. ماشینی دربست می گیرد اما نه خودش راه را بلد است و نه راننده. به خانه برمی گردد و از خیر کنسرت می گذرد.
نهم اردیبهشت است. لیلا با دکتر مهرتاش در مطب روی کتابشان کار می کنند. لیلا تلفنی با داریوش حرف می زند، مدام او را «عزیزم» خطاب می کند. مهرتاش حس می کند حرف های لیلا با همسرش صادقانه نیست. مهرتاش به رخ لیلا می کشد که داریوش با مهناز دوست است ولیلا این خیانت را ندیده می گیرد. لیلا در زندگی زناشویی اش احترام و امنیت را دارد و این برایش کافی است. او مهرتاش را به ایده آلیست بودن متهم می کند. لیلا داریوش را آزاد گذاشته تا خوش بگذراند. مهرتاش، دوست فرزانه به اسم نازی را پیدا کرده و می خواهد با او در مورد فرزانه و در حضور لیلا حرف بزند.
چند روزی است نگار کار را در مطب شروع کرده است. لیلا می داند که نگار اسیر عدم تمرکز است، برای او ام آر آی می نویسد و به تراپی او مشغول می شود. افکار نگار مثل پازلی درهم ریخته است. لیلا می خواهد آشغال های روح نگار را پاک کند. نگار از حسام، دوست جدیدش، برای لیلا حرف می زند.
نگار به خانه ریخت و پاشیده اش می آید. آشغال های خانه را بیرون می برد. می خواهد خانه را تمیز کند اما نمی کند. نمی داند چرا در افکارش همیشه پله هایی سیاه را می بیند و دائم می شنود که کسی به او می گوید خفه شود. حسام می آید. با هم چای می خورند. حسام به او می گوید که دیوار اتاق خواب نگار نم داده و باید آن را درست کند. شام را با هم بیرون می خورند. نگار از حسام می پرسد آیا بچه دارد و جواب منفی می شنود. نگار که خود را آزاده جا زده می گوید که روز سختی در آرایشگاه داشته، مادری بچه یازده ساله اش را گم کرده و مدام از او حرف می زده. وقتی به خانه برمی گردند او سبک و خوشحال است. حسام می رود. نگار در آینه به جای خودش متین را می بیند. فردا صبح حسام برایش تلویزیون وضبط خریده ومی فرستد.
شانزدهم اردیبهشت است. نازنین با مادرش به مطب آمده اند. منتظرند تا دکتر مهرتاش با نازی که از دوستان فرزانه است از راه برسند. نازنین از نگار، منشی جدید می پرسد. لیلا می گوید که منشی خوبی است اما کمی حواسش پرت است. نازنین خیلی واضح و بی پرده می گوید که با دکتر مهرتاش حرف زده و معتقد است که او عاشق لیلا است، اما لیلا این را نمی پذیرد. داریوش با نازنین در مورد مهناز حرف زده. نازنین ناراحت است که پدر و مادرش در کنار هم زندگی بدون عشق دارند. او برای مهناز بیشتر ناراحت است که همه عشقش را به وسط آورده. او می داند که مهناز و دایوش همدیگر را دوست دارند. نازنین از مادرش می خواهد این بازی را خاتمه دهد تا داریوش با مهناز باشد و لیلا با مهرتاش. لیلا دلش می خواهد این بازی را مهناز خاتمه بدهد، اما مهناز آن قدر داریوش را دوست دارد که این کار را نمی کند. نگار سر می رسد و با نازنین آشنا می شود. نازی با مهرتاش وارد می شوند. نازی نمی داند که فرزانه خودکشی کرده، فکر کرده که به شمال رفته. وقتی از ماجرا باخبر می شود متاثر شده و گریه می کند. نازی تعریف می کند که فرزانه با مردی مسن به اسم مرتضی دوست بوده. نازی چند باری با او رابطه داشته اما مرد مسن خودش را حمید معرفی کرده. فامیلش هم دوست فر یا دوست زاد بوده. لیلا می پرسد فامیلش دوستدار نبود، و نازی تایید می کند.
نوزدهم اردیبهشت است. نگار به ساختمان پزشکان می رود و با پرداخت هزینه هنگفتی ام آر آی می شود. وقتی در دستگاه قرار می گیرد خاطراتش را مرور می کند. او به یاد می آورد که دختری دوازده، سیزده ساله با لباس نارنجی و موهای فرفری بلند از پله های سیاه پایین رفته. کسی با شیرینی او را گول زده است. نگار است، اما کسی صداش می زند «متین». مار می بیند. گربه مرنو می کند. لگو دارد تکمیل می شود. مرد گنده ای به او می گوید «باز کن». مرد زبانش را دور دهانش می چرخاند. دختری کوچک دست متین را گرفته و «آجی» صدایش می کند. نگار متین را در چاله ای دفن می کند و از زیر زمین بالا می آید.
بیست و یکم اردیبهشت است. لیلا در مطب است. داریوش از لیلا می خواهد چیزی نپرسد وهر چه زودتر خودش را به خانه برساند. مادرجان مرده و او را درآمبولانس گذاشته اند. خورشید در کنارش گریه می کند. برای مادرجون مراسم عزا می گیرند. یکی از حاضران زن کارگری است از دوستان مادرجون و خورشید، که همسایه آن هاست. مهرتاش می آید و لیلا برایش داستان مادرجون را تعریف می کند. سال ها پیش مادرجون و خورشید به خانه شان آمده اند. آن روزها هما و تایه، دایه لیلا، زنده بودند. وقتی قلعه را آتش زدند آن دو بی خانمان شدند. لیلا را می شناختند به سراغ مطبش آمدند و خانه اش را پیدا کردند. لیلا با اصرار هما و تایه، آن دو را در خانه نگه داشت. اسم اصلی مادرجون افخم بود که بچه دار شده و بچه را سر راه گذاشته بود، برای همین به او مادرجون می گفتند. لیلا به مهرتاش می گوید که داریوش و نازنین از این ماجرا چیزی نمی دانند. مهرتاش قول می دهد به کسی چیزی نگوید.
بیست و سوم اردیبهشت است. نگار حسام را برای شام به خانه اش دعوت کرده است. بهروز از بیمارستان مرخص شده است. نگار به خاطر خرید تلویزیون و ضبط از حسام تشکر می کند. شام و شراب می خورند. نگار از حسام می خواهد یک اسم دخترانه بگوید و او اسم سمانه را می آورد. نگار در مورد زندگی خودش به حسام دروغ می گوید. در داستان او به حسام، فرهاد پسر خواهرش است، متین دوستی است که ازدواج کرده. او از پله ها، مار و گربه برای حسام می گوید. از متین می گوید که پدرش قناد بود و به او تجاوز کرده است. حسام از شنیدن این داستان ناراحت می شود. آن شب نگار حالش به هم می خورد. صبح که بیدار می شود به یاد نمی آورد دیشب چه حرف هایی زده و نمی داند حسام کی رفته. ظرف نان خامه ای روی میز خالی ست. یک لیوان نسکافه داغ هم روی میز گذاشته شده است.
بیست و چهارم اردیبهشت ماه است. لیلا به مطب می آید. نگار تازه می شنود که مادرجان فوت کرده. مهرتاش دفترچه بیمه نگار را تحویلش می دهد. لیلا و مهرتاش بر روی کتابشان کار می کنند. مهرتاش چون شناسنامه نگار را دیده فهمیده که نگار قبل از ازدواج اسمش متین همتی بوده. بعدا اسمش را به نگار تغییر داده. فامیلش هم فامیل شوهرش شده. لیلا که قبلا داستان متین را از نگار شنیده کنجکاو می شود. مهرتاش می رود و لیلا سر صحبت را با نگار باز می کند و از خود می گوید. اهل روستایی در زنجان است و چهار خواهر ناتنی از طرف پدر دارد و دو برادر و یک خواهر ناتنی از طرف مادر. او خواهر و برادر تنی ندارد. پدربزرگش مادر لیلا، هما، را در دوازده سالگی سر قمار به پدر لیلا باخته است. نگار هم از خودش می گوید که شیرینی پزی بلد است و می تواند خمیر باز کند. نگار مرتب می شنود که کسی می گوید «باز کن» و سپس می شنود «خفه شو».
بیست و هشتم اریبهشت است. حسام به خانه نگار آمده. نگار شماره تلفن حسام را برای مواقع ضروری می خواهد. نگار می گوید، جمعه به مهمانی در منزل صاحب آرایشگاه در مهرشهر کرج دعوت شده است. دلش می خواهد که حسام هم بیاید اما حسام باید به شهرستان برود و وقت ندارد. حسام هیچ حرفی ندارد با نگار بزند. نگار با دوستان پرورشگاه و حتی با بهروز خیلی حرف ها داشته که بزند. آن ها همیشه آب بازی می کردند. نگار با حسام آب بازی می کند اما حسام خوشش نمی آید. دیوار اتاق نگار نم داده است. حسام با ابر کاغذ دیواری ها را خیسانده و آن ها را می کند تا دیوار را بشکافد و نم دیوار را تعمیر کند. او از نگار می خواهد احتیاط کند تا نوشته های روی دیوار خراب نشوند! نگار به او می گوید که اتاق قبلا مال دختری نوزده ساله بوده که خودش را کشته است. حسام یکه می خورد که نگار این ها را از کجا می داند. نگار می گوید از همسایه ها شنیده است. حسام نوشته ها را می خواند. به نگار قول می دهد دیوار اتاقش را رنگ بزند. حسام روی دستش علامت سوختگی دارد.
بیست و نهم اردیبهشت است. لیلا و مهرتاش کتاب را تمام کرده به ناشر تحویل می دهند. پس از آن به پارک می روند و در مورد داریوش با هم حرف می زنند. مهرتاش به لیلا می گوید که پدر فرزانه جسد او را تحویل گرفته و به خاک سپرده است. در واقع، دوستدار پدر فرزانه، دخترش را که اسم اصلی اش سمانه دوستدار است تحویل گرفته. آدرسی را هم که برجا گذاشته آدرس نگار است.
اول خرداد ماه است. لیلا به خاطر نازنین مهمانی شام مفصلی کنار استخر داده است. نازنین سورپرایز می شود. نگار زودتر از همه می آید. لیلا به نگار می گوید که دوستدار پدر فرزانه بوده و جنازه را از پزشکی قانونی تحویل گرفته و به خاک سپرده است. دوستدار هم مثل پدر متین در گذشته به فرزانه دست درازی کرده است. فرزانه هم پدرش را دوست داشته هم از دستش عصبانی بوده است. شاید پدر فرزانه از کارهای خودش پشیمان شده و می خواسته فرزانه را به خانه برگرداند. شاید دوباره می خواسته با او رابطه داشته باشد. لیلا سوال می کند که چرا متین خودش را کشته است. نگار می گوید چرا نکشد؟ بگذارد بزرگ بشود بعد خودش را بکشد؟
مهمان ها به مرور می آیند. داریوش مهناز را هم دعوت کرده است. لیلا و نازنین با مهناز روبرو می شوند. لیلا اقرار می کند که باید به قضیه مهناز جدی فکر کند. مستانه که شاعر و نویسنده است و به تازگی کتاب شعرش را چاپ کرده، خودش را در آب استخر می اندازد. همه توجه شان به او جلب می شود. داریوش این کار را آبرو ریزی می داند. لیلا هم به مستانه می پیوندد و خود را به آب می اندازد. نگار با حسام تماس می گیرد که فردا دنبالش بیاید.
دوم خرداد است. نگار شب را در خانه لیلا مانده است. صبح که بیدار می شود با لیلا و نازنین در حیاط صبحانه می خورد. نگار به لیلا می گوید که حسام زن دارد ولی زنش راحت تر است که حسام را کمتر ببیند. هنوز نگار نمی داند حسام چه کاره است. لیلا آماده می شود تا با نگار به تهران برود چون هم با مهرتاش کار دارد و هم می خواهد حسام را ببیند.
ساعت یازده صبح، حسام به مهرشهر کرج می آید تا نگار را به تهران ببرد. لیلا حسام را می بیند و در می یابد که او آقای دوستدار است. نگار به حسام می گوید خانم دکتر مرا نگار صدا می کنند نه آزاده. نگار سردرد می گیرد. نمی داند که دوستدار کیست. لحن صدای حسام عوض شده. او به نگار شک می کند که آرایشگر باشد. لیلا ماجرا را فیصله می دهد و می گوید آزاده در آرایشگاه دخترم کار می کند. وقتی لیلا از مرد سیگار می گیرد اثر سوختگی اسید را بر روی دست هایش می بیند. لیلا به دوستدار به خاطر مرگ فرزانه و خاکسپاری تسلیت می گوید، فرزانه ای که اسم واقعی اش سمانه است. نگار به حقیقت پی می برد که حسام همان دوستدار، پدر فرزانه یا سمانه است که با برنامه به او نزدیک شده تا خبری از دخترش بگیرد و هرگز نگار را دوست نداشته. بوی شیرینی را حس می کند و صدای گربه ای که مرنو می کند. چاقویی را از دامن پیراهنش بیرون می آورد و به حسام ضربه می زند. حسام ماشین را کنار می کشد. لیلا دوستدار را، که غرق در خون است، روی صندلی عقب می خواباند.
هفتم خرداد ماه است. زلزله ای مرکز الموت قزوین تهران را لرزانده است. بهروز با پای گچ گرفته سر کار حاضر شده است. فرهاد درس می خواند و گوشه دفترش می نویسد، مامان. بهمن برای نازی که کنار اتوبان ایستاده بوق می زند. هر دو در حال چانه زدن هستند. مادربزرگ فرهاد در حال آشپزی و تلفن به دوستش است. نگار با لیلا زندگی می کند. لیلا امروز به مطب نرفته است. کیک تولدی برای نگار خریده و به اتاقش می برد. لیلا سر نخی از آجی، خواهر نگار، پیدا کرده است. دوستدار در بخش سی سی یو بستری است. داریوش در آپارتمان مهناز نشسته و برایش توضیح می دهد که نمی تواند زندگی سی ساله اش را خراب کند. مهناز گریه می کند. منشی با پرویز در خیابان مغازه ها را تماشا می کنند. مهرتاش در حال ادیت کتاب جدید است. خورشید و پیرزن تازه وارد سبزی پاک می کنند و تلویزیون تماشا می کنند. سرور و رحیم لب استخر آب روی هم می پاشند. دختر بچه ای مو فرفری رادیو را روشن کرده است. پیش بینی رادیو این است که اگر زلزله ای در تهران رخ بدهد حداقل چهار میلیون نفر می میرند. مادر دخترک سر او داد می زند. دخترک رادیو را خاموش می کند. مستانه کتابش را به پایان رسانده و نفس راحتی می کشد.
مطالب مشابه :
معرفی باغ پرندگان کرج واقع در چهار باغ
محدودی طوطی برزیلی با جوجه و نطفه دار در ادرس : اتوبان کرج پرورشگاه فیشر و
توجه
اگر نژآد مورد نظر شما درفروشگاه ما نبود با ما تماس بگیرید تا در آدرس پرورشگاه ما:کرج
آدرس هاي تعدادي از سازمان هاي غيردولتي و سايت هاي فعال در زمينه جامعه مدني
آدرس هاي تعدادي از سازمان هاي غيردولتي و سايت هاي فعال در آدرس هاي تعدادي از
لیست تمامی دفاتر اسناد رسمی تهران بهمراه آدرس و تلفن قسمت دوم از شماره 351 تا 650
فروش آپارتمان های لوکس ساحلی در 17 شهریور جنوبی ایستگاه پرورشگاه آدرس آپارتمان در
فدراسيون تيراندازي با كمان از سازمان بهزيستي دعوت به همكاري كرد
،تیم میکس کامپوند طلا ،میکس ریکرو برنزچه روزی بود برای تیر وکمان در
چهارگوشه ایران: استان تهران
جمعیت این استان در سال ۸۵ بیش از دخترانه و پرورشگاه یتیمان کرج در غرب شهر
مسابقه اینترنتی بازخوانی وصیت نامههای شهیدان باکری
ضمن پوزش فراوان بخاطر تأخیر در اعلام نتایج می توانند آدرس پستی خود را و پرورشگاه
مطالعات طراحی مجتمع کودکان بی سرپرست
پیامک کنید کلیه ی مطالعات ده دقیقه بعد از واریز به آدرس میل در ایران ۱-۲-۲ پرورشگاه های
سرخی تو از من
خانه لیلا در مهرشهر کرج که در پرورشگاه و پس از آن در گذاشته آدرس
برچسب :
ادرس پرورشگاه در کرج