رمان عشقم باران
با مهرزاد وارد کافی شاپ شدم مارال نشسته بود جیغی کشیدم که همه مشتری ها داشتند چپ چپ بهم نگاه میکردند.بغلش کردم بوسیدمش مهرزاد و دید گفت:
__ پسرته همون که قبل از رفتنت باردار بودی؟
__اره.خیلی عوض شدی.
__تو بیشتر عوض شدی.خیلی ناز شدی راستی.باران من نامزد کردم.
__خفه؟واقعا؟
__اره.با اشکان.
چشام شد اندازه یه کاسه. افتاد.چشم افتاد کف سالن.
__نه؟جدا؟
__اره.خیلی پسر خوبیه ولی نمیدونم چرا از تو خوشش نمیاد.
__به ریش باباش خندیده.
__هه هه باران قضیه تصادف ساشا رو میدونی؟
__اره.
-_میدونی که دیگه بچه دار نمیشه؟
__چی؟واقعا؟
__اره دکتر گفته بچه اش نمیشه.می ترسم اگر بفهمه که مهرزاد پسرشه بخواد ازت بگیره.
__چطور ؟
__اخه یه بار به اشکان گفتم اگر باران یه بچه از ساشا داشته باشه چی میشه.گفت بچه رو ازت میگیره.
__مهرزاد پسر منه هیچکس هم هیچ حقی در موردش نداره.
__سعی کن ساشا نفهمه که یه پسر داره.
__نه من از اولم نمیخواستم بهش بگم.
__باران دلم خیلی برات تنگ شده بود.
__منم.
__مارال قول بده به اشکان وساشانگی مهرزاد پسر منه.
__باشه.حالا کی خواست بگه.
__قوربونت.
_-راستی شنیدی مادر سامان دوباره سکته ناقص زده؟
__چی؟نه چرا؟
__به خاطر دوری از خانوم.
__واقعا؟؟
__اره.امروز یا فردا برو پیشش
__باشه.
خیلی ناراحت شدم شیرین جون 8سال منو بزرگ کرد منو مثل سامان دوست داشت.اخه چرا چرا بعد از رفتم من همه چیز بهم ریخته.با مهرزاد به سمت خونه راه افتادیم تو راه مهرزاد گیر داد که بریم پارک منم کنار یه پارک نگهداشتم:
__مامان جونی من میلم تاب بخولم تو هم استلاحت کن.
__باشه .مهرزاد مراقب خودت باش.
__بوشه.
__این بچه کیه؟
برگشتم اشکان کنارم نشسته بود جواب دادم:
__بچه رادمان دایی سیماست.مثل بچه خودمه.
__جدا؟
__پ ن پ بچه خودمه از اقا لک لکه خواستم برام بیاره.
__خیلی بامزه ای.
__خودم میدونم.
__خوبه خودت میدونی.
__ممنون نیازی به این همه تعریف نیست.
__نه حقیقته.
__بعضی مواقع بهتره حقیقت نهفته بمونه.
__فقط بفهمم اون بچه بچه زرادمان نیست همچین بلایی سرت میارم..
__اهلش نیستی .درضمن چرا باید دروغ بگم اگر بچه خودم بود دیشب میاوردم خونه اتون. امروز رادمان اومدایران بچه اش ازمن خواست ببرمش پارک تازه من مادرخونده اشم.
__اها.من دیگه میرم
__برو دیگه برنگردی.
__به کوری چشم تو برمیگردم
__برگردی هم من نیستم.
__چه بهتر.
__خوبه.
بلند شدو گورش و گم کرد ای بمیری که تو هم لنگه داداشتی.تخس عقده ای.ایشالله نسلت از ریشه زده بشه که من راحت شم الهی قطار3بار از روت رد بشه.اخی نه مارال بیوه میشه.خب سه بار از روساشا رد شه.نه دیگه در اون صورت هم من بیوه میشم هم مهرزاد یتیم میشه.اصلا کی گفته قطار باید از رو کسی رد بشه.
*****
زنگ در و زدم سامان جواب داد:
__بله.
بینی مو گرفتم:
__اقا این ماهیانه ماو بیارید.
__باشه وایسا.
اومد پایین تا دروباز کرد پریدم بغلش اول نفهمید کی ام بعد منو از خودش جدا کرد در و بست تعجب کردم چرا اینطوری کرد؟دوباره درو زدم.اما کسی باز نکرد.داد زدم:
__شده باشه تا فردا صبح اینجا می شینم .
کنار در روی زمین نشستم.داشتم چیپس میخوردم که در باز شد.بازوم و گرفت هلم داد:
__از جلوی خونه من گمشو.
__نمیرم .تا شیرین جون و نبینم نمیرم.
__این دوسال کدوم گوری بودی که الان یاد ما افتادی؟
در حیاط باز بود فورا دویدم داخل .نه ساشا هم که داخل بود.بادست و زبون و کل اعضای بدنم یه سلام جانانه کردم.این که باز اخمو شد.
رفتم طبقه بالا شیرین جون داشت قران میخوند صبر کردم تا قرانش تموم شه.تموم که شد زانو زدم مقابلش باهام حرف نمیزد.داشتم گریه می کردم.نباید باهام قهر کنه:
__شیرین جون با من قهری؟
سکوت
__این دوسال اسپانیا بودم.روز های بدی نبود اما خب مشکلاتی بود.مثلا دوری از شما سامان ساشا مارال.دوستام غریبه بودن تویه کشور بیگانه.اینکه کسی وندارم که باهاش دردل کنم بی مادر بودن بی همدم بودن.یکدفعه دیدم بهترین خانواده ای که میتونستم و تو مادریدو پیدا کردم. شیرین جون تو 8 سال من و بزرگ کردی تو منو مثل سامان دوست داشتی اگر بخوای میتونی باهام حرف نزنی.باشه من میرم.
داشتم از اتاق می رفتم بیرون که گفت باران.داشتم از خوشحال بال در میاوردم.پرثیدم بغلش کردم که سامان هم اومد تو اتاقم حکم بغلم کرد و گفت:
__باران چطور تونستی؟مامان بعداز دومین سکته اش دیگه نتونست حرف بزنه.
الان اگر توجه کنید دوتا شاخ بالای سر من میبینید.دیدی؟ندیدی؟شیرین جون گفت:
__باران دیگه بدون خبر جایی نرو.
__من قوربون دستور دادن هات برم.چــــــــــــــــــشم.
__حالا برو میخوام بخوابم.
__داری بیرونم میکنی؟
__اره برو پایین پیش شوهرت.
__اما منو ساشا از هم جدا شدیم.
__من همه چیز و میدونم.نمیخواد دروغ بگی.
__از کجا؟
__مارال گفت.البته گفت کسی جز ما نمیدونه.
__وای من عاشقتم.
__برو دیگه.
پله ها رو اروم اومدم پایین.فقط کنار ساشا جا برای نشستن بود.سامان مشغول درست کردن اب میوه بود از تو اشپز خونه پرسید:
__شنیدم تو اسپانیا حسابی کیف کردی.با پسرا هم خونه می شی.
__خفه می شی یا خفه ات کنم.اونی که خبر و بهت رسونده اشتباه رسونده.
__اااپس اصل قضیه چیه؟
می خواستم لج ساشا رو در بیارم.گفتم:
__من تو اسپانیا با نامحرم هم خونه نبودم.
__پس با کی هم خونه بودی؟
__بین مهران و من برای این که تو خونه راحت باشیم صیغه خونده شده بود.
هه هه بد جور اخم هاش تو هم رفت.سامان اومد بیرون:
__پس شوهر کردی.
__خفه شو.
__ااااسوال پرسیدم دیگه.
__میخوام صد سال سوال نپرسی.
ساشا دم گوشم گفت:
__پس تو مادرید حسابی با شوهر جونت حال کردی.
یعنی من منفجر شدم.شوهرمن ساشاست اونم تو این دو سال ایران بود من چطور باحاش حال می کردم.برگشتم با نفرت تو چشاش نگاه کردم که نگاهش به لبام افتاد و خندید.خواستم حالشو بگیرم گفتم:
__شنیدم نمیتونی بچه دارشی. درسته؟خب غصه نخور می تونی یه بچه به سرپرستی بگیری.خوبه که من می تونم بچه دار شم.
__ تو چه غلطی کردی؟
__همین که شنیدی.ایییییی روانی ولم کن.
دستمو گرفته بود محکم کشیدش برد به سمت ماشینش.اخلاق گندش همینه دیگه حداقل یه ندا بده.اوخ پرتم کرد تو ماشین روانی باچه سرعتی می روند.جلوی خونه اش وایساد .اااااه چقدر این خونه یزرگ شده خونه اش و سه طبقه کرده بود.مچ دستمو گرفته بود منو میکشید. دکوراسیون خونه هم تقییر کرده بود.رفتیم بالا رفتیم داخل یکی از اتاق ها پس چرا نرفتیم تو اتاق خودش اصلا شاید اتاقشو عوض کرده. هلم داد رو تخت ولو شدم.با مشت کوبید به دیوار داد زد و پرسید:
__خوشحالی که دیگه بچه دار نمیشم؟خوشحالی من ناقصم و تو کامل.
__چی داری میگی.برای من اصلا مهم نیست.
__اره نبایدم مهم باشه.ولی برای من مهمه چون بخاطر تو من ناقص شدم.
__به خاطر من؟
__بله.
__چرا گردن من میندازی؟مگه من زدم ناقصت کردم؟
__گمشو بیرون.
__نمیرم.
__نمیری ؟
__نه.
__باشه .
بازو مو گرفت منو بندازه بیرون که از دستش فرار کردم پریدم روتخت:
__اخیش چه نرمه.
اونم پرید روتخت کنارم دراز کشید خواستم بلند شم که دستشو دور کمرم حلقه کرد و گفت:
__حالا که خودت خوابیدی من نمیذارم بری .میخوای بدونی چرا ناقص شدم؟
__چند سانت بیشتر فاصله نداشتیم برگشتم سمتش تو چشماش نگاه کردم .سرمو به نشونه بله تکون داد.ادامه داد:
__وقتی صیغه طلاق جاری شد تو خواستی بری من اومدم دنبالت تا بهت بگم پشیمونم .اما تو رفته بودی.دویدم وسط خیابون که ماشین منو نوازش کرد.یه سه متری عقب تر پرتاپ شدم.
__خب.حقته.من که گفتم طلاق نمیخوام.
__الان چی؟ قبول میکنی دوباره با من ازدواج کنی؟
__نه.من فهمیدم تو یه ادم خودخواه پولداری که فکر میکنی می تونی همه چیز و با پول هات بخری اما کور خوندی من با پول خریداری نمی شم.من دوبار از یه سوراخ نیش نمیخورم.
__خوبه خودت خواستی من دیگه ازت تقاضای ازدواج نمی کنم .
__لطف می کنی چون در اون صورت کنف میشی.
دود داشت از سرش بلند می شد.هلم داد عقب از رو تخت بلند شد و گفت:
__حالا که همه چیزو شنیدی از خونه من گمشوبیرون.
__اوکی جوش نیار .
وایی غلط کردم .بازو مو محکم کشید افتادم تو بغلش .دستش داشت رو کمرم حرکت میکرد که هلش دادم عقب.گفتم:
__ادیوس سینیور.
__گمشو.
چند روزی میشه که وارد خونه جدید شدیم.اپارتمان سه طبقه است یه طبقه برای منو مهرزاد یه طبقه خونه بابا سهراب یه طبقه هم برای مهران.خونه من از همه کوچیک تر ونقلی ترهدکوراسیون هال تماما صورتی مبلمان .پرده و دیوارا صورتی.میدونم بچه گانه است اما چه میشه کرد؟من عاشق رنگ صورتی ام.اتاق مهرزاد ابی تخت دو طبقه که طبقه بلا تخت و طبقه پایین میز کامپیوتر و کتابخونه قرار داره. چسبیده به میز کامپیوتر کمد لباس قرار گرفته. دکور اتاق من سبز چیده شده بهم ارامش میده یه تخت که بافاصله کمی کنار دیوار قرار گرفته.دیوار با کاغذ دیواری سبز پوشیده شده .کتابخونه عظیمی هم دیوار سمت چپ اتاقمو دربرگرفته.اصلا شما چیکار به خونه من داری؟من حال تعریف کردن ندارم.هه هه هه.میترسم برای پسرم اتفاق بیوفته بچه همچین بد میخوابه که هر لحظه ممکنه از طبقه بالای تخت سقوط ازاد کنه.اصلا از اولم به دلم نبود تخت دو طبقه براش بگیرم.داشتم می خوابیدم که...باز تلفن زنگ میزنه تو گوشم اهنگ میزنه من گوشی و بر میدارم میگم:
__الو مرض داری؟
__من مرض ندارم کمک میخوام.کمک
__شما؟
__ببخشد خانوم من گوشیم شارژ نداره شماره تنها کسی و تونستم بگیرم مال شما بود خواهش میکنم کمکم کنید
__برو عمه اتو سر کار بذار نصفه شبی.
__خواهش میکنم من به کمکتون احتیاج دارم.من زخمی شدم.کمکم کنید .ادرسو بهتون میدم.خواهش میکنم.لطفا
دلم براش سوخت نکنه راست میگه.نکنه بمیره.حالا میرم چیزی نمیشه که.ماشین و روشن کردم.ادرسی و که داد خارج از شهر بود.جاده خیلی تاریک بود رسیدم به باغی که میگفت.الان هربلایی سرم بیاره کسی با خبر نمیشه.(خب مغز خر خوردی راه افتادی اومدی؟__نشد من یه چیز بگم مزه نپرونی؟)
__کسی اینجا هست؟
__کمک.کمک
صدا از سمت چاه میومد.رفتم سمت چاه بالاش ایستادم پرسیدم:
__کسی اینجاست؟؟
__خانوم خواهش میکنم کمکم کن.
چیکار کنم؟چیکار کنم؟اها فهمیدم.داد زدم:
__اقا من یه طناب میندازم داخل چاه شما دور خودت بپیچ سر دیگه اشو می بندم به ماشین ماشینم و حرکت میدم شمارومیکشم بالا.
__خوبه خوبه خواهش میکنم زود تر.
سر طناب و بستم به ماشین سر دیگه اشو انداختم تو چاه باشماره سه ماشین و روشن کردم کشیدم عقب.کم کم داشت میومد بالا فورا دویدم سمتش.باغ واقعا ترسناک بود اگر تنها بودم خودمو خیس میکردم(ایششش).کمکش کردم بیاد بالا اوه چه فوکول کروباتی هم هست کت و شلوار اسپورت مشکی.بایه کروبات سفید که تا سینه باز شده بود.موهای بلندش ریخته بود روی صورتش با چشمای عسلیش زل زد تو چشمامو گفت:
__ هیچوقت فراموشت نمیکنم.
__ممنون شما اینجا چی کار میکنید؟
__من مهندس عمرانم اومده بودم این زمین و ارزیابی کنم که پام لیز خورد افتادم تو چاه.ممنون که کمکم کردید.
__خواهش میکنم.ماشین دارید یا برسونمتون.
__نه ممنون ماشین دارم.اما باید از خجالت تون دربیام.
__همین که بیشتر مراقب خودتون باشید برام یه دنیا ارزش داره.ببخشید پسر من خونه تنهاست من باید برم.
__باشه.بازم متشکرم.
دستی براش تکون دادم از باغ خارج شدم خوشحالم که تونستم به یه نفرکمک کنم.از قدیم گفتن هیچ کار خدا بی حکمت نیست.(اورین. اورین).از اینجا ستاره ها بهتر دیده میشن.
میخواستم ستاره ای باشم.
بر شب تارنشانه ای.
حال خود شب تاری هستم.
بی نشانه ای.
و ستاره ای.
روز فوق العاده ای بود.بارون نم نمک از اسمون میوفتاد روزمین.نمیدونم چرا ولی روزای بارونی و از روزای گرم افتابی بیشتر دوست دارم.همین که چشمامو باز کردم دیدم مهرزاد تو بقل من خوابیده.قطره های بارون خودشون ومیکوبیدند به پنجره....هییییییییی مگه مرض دارین بچه ام خوابه بیدار میشه.گفتم از بارون خوشم میاد نه اینکه خودتون و محکم بکوبید به دیوار...
اخیش یه کش وقوسی به اندام زیبام دادم وارد مستراح عزیزم یار قدیمی شدم.اخی لبام باد کرده .چون شب ها رو صورتم می خوابم لبام و چشمام پف می کنه.تو وان حموم دراز کشیدم حموم اب گرم واقعا تو این هوا میچسبه(با شکم گرسنه داره حموم میکنه)داشتم فکر می کردم این پسره که دیشب نجاتش دادم کی بود؟چرا فقط تونست شماره منو بگیر؟چرا من قبول کردم نجاتش بدم؟چرا؟چرا؟اه اه اه از کارای که ذهنمو درگیر میکنه بدم میاد.دوست دارم همیشه خدا ذهنم اکبند بمونه.صدای زنگ خونه مجبورم کرد از تو حموم بیام بیرون حوله امو پوشیدم و در ورودی و باز کردم.سامان بود.اومد داخل:
__به به عجب خونه شیک و جمع و جوری داری.ماشالله سلیقه ات هم بیست و یک .
ناگهان من ذلیل مزده بدبخت شدم.مهرزاد از تو اتاق اومد بیرون داد زد:
__مامان من گشنمه.
سامان چند دقیقه ای و گیج بود بعد گفت:
__تو.یه بچه داری؟این پسر کیه؟پسره ساشاست؟یکی از دوستای اسپانیا ایت. د بگو دیگه لعنتی.
__خواهش میکنم سوال نپرس.
__باشه به ساشا میگم یه ازمایش دی ان ای بگیره.
__قسمت میدم به ارواح خاک پدرم و پدرت.نگو.بهش نگو من یه پسر دارم.سامان التماست میکنم.
__برات متاسفم باران تو واقعا خودخواه و خودپرستی.حالم از قیافه نحست بهم میخوره.
از خونه رفت بیرون.همیشه رو پدرش حساس بود به جون پدرش که قسمش میدادی عاجز می شد رگ خوابش دستم بود میدونستم چیکار کنم که به ساشا نگه.نشستم پای ماهواره.اخ جون سریال ترکی مورد علاقه منو داره میده.اما چون یه بار قبلا داده بود میدونستم نقش اصلی فیلم بیهتر اخر می میره.اخ دیدی چی شد یادم رفت غذای مهرزاد و بدوم براش غذا درست کرد قاشق قاشق میذاشتم تو دهنش.با چشمای سبزش بهم زل زد و پرسید:
__مامانی اون اقاهه ازت ناراحت شد ؟
__نه چرا؟
__چون من بچه توم.
__نه پسرم.
رفتم طبقه پایین.بابا سهراب خونه نبودمهرانم بیرون بود خودمو پرتاب کردم رو مبل.سیما داشت فیلم میدید.مینو جون هم در حال ناهار درست کردن بود که از تو اشپزخونه اومد بیرون گفت:
__باران جان مادر امروز مهمونی داریم همه فامیل ها و دوستامون و دعوت کردیم بردید اماده شید برای شب.
__چشم.
سیما اومد سمتم در گوشم گفت:
__باران بیا به بهونه خرید بریم بازار بگردیم.مهرزاد و میذاریم پیش مامان.
__باشه.
در عرض چند دقیقه هر دومون راه افتادیم.تو پاساژ ها و میگشتیم مخ بوتیک دار ها رو کار گرفته بودیم.وارد یه عطر فروشی شدیم.از فروشنده به اسپانیایی قیمت عطر شنل و پرسیدم.چند دقیقه ای نگاهم کرد .صدایی از پشتم شنیدم.همون مرده بود که تو چاه افتاده بود.به اسپانیایی گفت:
__دیشب که خوب فارسی حرف میزدی ؟چی شده یه شبه یادتون رفت.
سیما به اسپانیایی ازم پرسید:
__دیشب خونه نبودی؟
__حالا تعریف میکنم.
داشتم از مغازه میومدم بیرون که به فارسی گفت:
__من هنوزم به شما بدهکارم.شما کاربزرگی در حقم کردید.
__قابلی نداشت.
از پاساژ خارج شدیم یه عالمه اسباب بازی برای مهری جونم خریدم.پسرم عاشق تفنگ ابیه.خیابون ها خیلی شلوغ بودند.عجب تیپ های عجیب غریبی زدند.یه دختر از کنارم رد شد که مانتوش به زمین کشیده می شد .هه هه لابد میخواد به شهردادری کمک کنه زمین و جارو کنه.داشتم با گلکسی فون ام تو اینتر نت دنبال چند تا پاساژ خوب میگشتم که رفتم تو بغل یه نفر دستش دور کمرم حلقه شده بود.سرمو اوردم بالا نمیشناختمش ازش عذر خواهی کردم برم که گوشی مو گرفت جلوم:
__اینو یادتون رفت
__ممنون.
عجب روز کسل کننده ای بود .خسته و کوفته رفتم تو خونه مهری جونم هنوز طبقه پایین بود.یه نفس راحت کشیدم و خوابیدم.خواب بدی دیدم.خواب دیدم ساشا داره پسرمو ازم جدا میکنه هرچقادر التماس میکنم قبول نمیکنه.میگه:
__تو دوسال پسرمو ازم پنهون کردی.حالا تلافی شو باید ببینی.باید زجر بکشی.
نه.اگر بفهمه پسرمو ازم می گیره. ساعت ششه رفتم به سراغ کمد خوشگلم.یه لباس شب خوشگل طوسی که هم رنگ موهام و چشامه و پوشیدم.پیراهن بندی که تا روی زانو هام میرسید.موهامو فر کردم یه ارایش ملیح هم انجام دادم. سرویس طلا سفیدمو که شیرین جون چند سال پیش بهم داده بود و گذاشتم.ساعت تقریبا هفته.اومدم پایین بیشتر مهمون ها اومده بودند هرکدوم با یه دختر یا پسر در حال گفتگو بودند ترجیح دادم برم پیش مهری. تواتاق باباسهراب و مینو جون خوابیده بود .اخی بچه ام میخوابه چقدر مظلوم میشه.مثل فرشته ها. داشتم رو پاشنه ام راه میرفتم که صدای پام باعث نشه از خواب بپره.در وبستم اخخخخخ.خوردم زمین همه داشتند نگاه میکردند.نه دیگه مثل گذشته ها نیستم قبلا اگر زمین میخوردم خودم بلند می شدم.اما الان نمیتونم.یکی باید کمکم کنه.خودم نمیتونم دیگه اونقدر ها هم قدرت ندارم.یکی دستشو رو مچ پام گذاشت.تکونش داد و گفت:
__چیزی نیست.
سرمو بردم بالا از پشت پرده اشکم یه نگاه بهش انداختم اها یافتم این همونیه که امروز تو خیابون دیدمش همون که خورده بودم بهش یه لبخند کمرنگی رو لباش نشست و گفت:
__تو همیشه اینقدر کم هواسی؟
__نه نه .من.
__باشه.
بلند شد و رفت.ایشش چه خودشم می گرفت حالا یارو دکتره؟از کجا فهمیدی چیزی نیست؟مهمونی زهر مارم شد.ای بر پدر اونی که این جور کفش هارو افرید صلوات.تاالان چند نفر مثل من کنف شدن.به قول بابام که میگفت:
__ادم پنچری قطار بگیره کنف نشه.
یا مثلا به قول صحرا ادم دوجنسه به دنیا بیاد کنف نشه(هی سادیسمی من کی یه همچین حرفی و زدم؟__گفتی خودت یادت نیست)در طول مهمونی هرکس میومد سمتم تا پیشنهاد رقص بده یه جوری دکش میکردم.مثلا پسر دایی سیما بهم پیشنهاد داد که گفتم:
__نه ممنون.اخه من یه بیماری خاصی دارم که میترسم شما هم بگیرید.
__واقعا اسمش چیه.
__گال.این بیماری مسری کل بدن ادم و خال های چرکی دربر میگیره.
بیچاره گرخید.فورا رفت حتما برخونه اش خودشو تو ضد عفونی کننده میذاره که بیماری بهش سرایت نکرده باشه.هه هه هه
رضا دوست ساشا همون که تو کافی نت کنفش کرده بودم پرسید:
__این دوسال کجا بودی؟
__تو یه تیمارستان.
__واقعا چرا؟
__یه بیماری به اسم شیزو فرنی اسکیزو فرنی سادیسمی داشتم که در کل میشه گفت علاقه خاصی به تیکه پاره کردن مردا دارست.
__اها.من الان میام.
اره میخواست بگه پشت گوشتو دیدی منم دیدی.ترسو فورا فلنگ و بست.یوهاهاهاها....
دیگه حوصله مهمونی نداشتم گذاشتم مهرزاد پایین بمونه تو مادرید عادت داشت تو بغل مینو جون لالا کنه.مینوجون خوب میدونه چجوری بچه هارو خر کنه.ای خاک عالم این چه حرفی بود.هه هه هه.پیش به سوی تخت خواب گرام.
بزنش بزن بکش داشتم انگری برد بازی میکردم.اه چه بازی مزخرفی لپ تابم و پرتاب کردم گوشی وبرداشتم شماره سامان و گرفتم.جواب داد:
__بگو کار دارم.
__سلام.سامان یادته من تو کارخونه مواد غذایی تهرانی سهام داشتم؟
__ الان هم داری.
__میخوام سهامم و افزایش بدم.
__خب به من چه ربطی داره؟
__سامان.میدونم ازم ناراحتی ولی به پیر به پیغمر تقصیر من نیست من نمیتونم دودستی بچه امو تقدیمش کنم.سامان من موقعی که مهرزادو به دنیا اوردم تا 10 دقیقه مرده بودم بدنم تحمل به دنیااوردنش و نداشت نه ماه تو شکمم بود الان یک ساله ازوجود من تغذیه میکنه(خالی بند تو 10 ماه هم بهش شیر ندادی.__خفه)
__خب باشه.چرا گریه میکنی.
__ممنون.میخوام یکی از مدیر عامل ها بشم.
__باشه خانوم مدیر عامل.فعلا کاری نداری؟
__نه.بای.
گوشی و قطع کردم.مهرزاد گیر داده بود بریم پارک.موهاش بلند شده بود باید ببرم اریشگاه کوتاهشون کنه.یادمه مامانم بچه بودم موهامو پسرونه میزد تا قدم رشد کنه اما هنوز که هنوزه قدم رشد نکرده.یه شلوار جین و یه کت چرم تنش کردم.پیش به سوی پارک.تو ماشین مثل این ادمای خل باهم شعر میخوندیم.
__یه توپ دارم قلقلیه.میزنم زمین میره زیر زمین. من این توپ ونداشتم...
ترافیک همه جاو دربر گرفته بود.ماشین های اطراف با تعجب به مانگاه میکردند.مخصوصا با این شعرای عجیب غریبی که میخوندیم .
کنار پارک نگهداشتم.چون پنج شنبه است پارک خیلی شلوغ شده.مهرزاد مشغول تاب بازی بود .که خورد زمین.دلم هری ریخت پاهام سست شد خواستم بدوم سمتش که یه نفر رفت کمکش کرد بلند شه.رفتم جلو همون مرده بود که از تو چاه نجاتش دادم.سر مهرزاد داد زدم :
__چرا اینقدر شیطنت میکنی؟اگر اتفاقی برات میوفتاد من جواب بقیه ارو چی میدادم؟
__شما باید از خودتون خجالت بکشید این پسر هنوز بچه اس چطور باید مراقب خودش باشه؟شما که مادرش هستید باید ازش مراقبت کنید.
یه دختر بچه تقریبا 6 ساله اومد دست مرده رو گرفت و پرسید:
__بابا چرا دعوامی کنی؟
__چیزی نیست دخترم برو به مامانت بگو بریم.
حق داشت اگر من مهرزاد و میارم پارک منم باید مراقبش باشم.اون تازه 2 سالشه.بوسیدمش تاتونستم ازش عذر خواهی کردم.دوباره مشغول بازی شد اینبار منم باهاش بازی میکردم یاد بچگی هام افتادم.وقتی مامانم باهام بازی میکرد.ساعت 6 بعد از ظهر شده.نـــــه من چند ساعت اینجا بودم.10 تا مسید کال داشتم.سامان و مهران .به مهران زنگ زدم پرسید کجام منم جواب دادم با مهرزاد تو پارکم.به سامان زنگ زدم:
__الو؟سلام.
__سلام کاری داشتی؟
__اره.ببین سهام و گرفتم فقط مونده به نامت بشه.فردا میتونی بیای شرکت؟
__اره.ساعت چند؟
__ساعت 5.
*****
خدایا قلبم تند تند میزنه دو تا تقه به در زدم وارد سالن شدم منشی سرش .بالا اورد.نگاهی بهم کرد و پرسید:
__امری داشتید؟
__بله زند هستم.باران زند.
__بفرمایید رییس منتظرتون اند.
وارد اتاق شدم.خیلی بزرگ بود دکوراسیون نقره ای و مشکی داشت ساشا پشت میز بزرگش نشسته بود.سامان هم روی صندلی مقابل میز نشسته بود.منم کنارش نشسته ام پشت ساشا دیواری وجود نداشت همه اش شیشه بود واقعا نمای قشنگی داشت.ساشا گفت:
__خب اگر دید زدنتون تموم شد بریم سر اصل مطلب.
نگاهش کردم چقدر خوشگل شده بود صورتش سه .چهار .پنج تیغه شده بود..یه کت اسپورت هم پوشیده بود یقه لباسش به اندازه دوتا دکمه باز بود.استین کت و لباسشو تا زده بود دستای برنزه اش با اون دست بند قهوه ای و ساعت رادو یی که تو دستش بود واقعا قشنگ شده بود.برگه ای و جلوم گذاشت گفت:
__ بفرمایید
برگه رو بادقت خوندم.وامضا کردم.داشتم میدادم بهش که در اتاق باز شدو یکی اومد داخل:
__سلام.ساشا نقشه ویلای جدید واوردم بعدا ببین می پسندی؟
جلل الخالق این همون مرده است .همون که تو باغ نجاتش دادم.همون که جون پسرمو نجات داد چرا من هر جا میرم اونم هست؟نگاهی بهم کرد و پرسید:
__حال پسرت خوبه ؟دکتر بردیش مطمئن شی چیزیش نیست؟
واییییییییی گند زدم.الانه که ساشا همه چیزو بفهمه.خودمو به کوچه علی چپول زدم و گفتم:
__درباره چی حرف میزنید؟من پسری ندارم.اشتباه میکنید.
__من اشتباه نمیکنم.شما دیروز تو پارک بودید پسرتون مهرزاد از تاب افتاد پایین منم کمکتون کردم.
__اون من نبودم.
__خر که نیستم من شمارو 4یا5 بار دیدم.میشناسمتون.
ساشا داد زد:
__فرهاد تو پسرشو دیدی؟
__اره اون یه پسر داره به اسم مهرزاد تازه اون شبی که اومدی تو باغ کمکم کنی گفتی پسرم خونه تنهاست.باید زودتر برم.
اشک می ریختم خدایا این چه سرنوشتیه من دارم .اگر بچه امو ازم بگیره من می میرم.ساشا از سامان پرسید:
__سامان فرهاد راست میگه؟باران یه پسر داره؟اسمش مهرزاده؟
__به من ربطی نداره.من تو کارتون دخالت نمیکنم.
حالم بد شده بود صدا ها گنگ بود دستم و رو گیج گاهم گذاشتم.ساشا تکونم داد:
__بگو.بگو دیگه تو یه بچه داری؟
یکدفعه سرم گیج رفت دیگه چیزی و یادم نیست....
اخ سرم.چشمامو به سختی باز کردم.همون جای اشنای که قبلا اومده بودم همون بیمارستان بود فقط دکور اتاق تقییر کرده بود.دکور سبز و سفید شده بود .به همون زیبایی قبل ارامشی و هم که میده همون ارامش گذشته است.ساشا کنار پنجره ایستاده بود.ستمو دراز کردم تا لیوان اب و بردارم.وای موقع زایمانم هم اینقدرد درد نداشتم که الان بدنم درد میکنه.نامرد برگشت منو نگاه کردکمکم نکرد اب و بخورم.نفرت و میتونستم تو چشماش ببینم اره میدونم من اشتباه بزرگی کردم مهرزاد پسرشه نباید پنهونش میکردم خب می ترسیدم ازم بگیرتش.حتما خیلی خوشحاله که میدونه یه پسر داره پسری که نامش و به یدک بکشه اما من چی؟پس من چی میشم"؟یعنی بچه امو ازم میگیره؟نه من میدونم اون دلش نمیاد بچه امو ازم جدا کنه.همینطور زل زده بود بهم حتی حرفم نمی زد.کفرم در اومده بود گفتم:
__چیه؟چرا اینطور نگاهم می کنی؟
__ دارم نگاه میکنم بلکه بفهمم چطور بزرگترین ثروت زندگی مو ازم دزدی.چطور روت میشه تو چشمام نگاه کنی؟
اب دهنم و به سختی قورت دادم.میترسیدم معلومه عصبانی تر از اونیه که فکر میکردم(تو فکرم میکنی؟)پرسیدم:
__حالا میخوای چیکار کنی؟اون پسر منه.من نمیذارم اون و ازم جدا کنی.
__اونش و بعدا معلوم میکنم.فعلا باید تکلیف تو رو روشن کنم.
__چی؟
__اینطور که پیداست تو هنوز زن منی البته تو این مدت با یه پسر دیگه همخونه بودی استادت که عاشقته چند ماه باهات زندگی کرده.خب خودت بگو من باهات چیکار بکنم؟
__منکه گفتم منو مهران محرم بودیم.
__چطور صیغه محرمیت خوندید در حالی که تو زن منی؟
__ما صیغه خواهر برادری خوندیم وقتی تو تو اتاق عمل نبودی.وقتی من داشتم به اصطلاح پسرتو به دنیا میاوردم وقتی برای 10 دقیقه مرده بودم.اون موقع مهران کنارم بود نه تو.
__اخه نفهم لعنتی من چطور حالیت کنم که اگر میدونستم تو بارداری حتی حاضر میشدم جونمم برات بدم؟ها؟
یه لحظه خوشحال شدم.اما اون گفت اگر میدونست من حامله ام یعنی اگر حامله نبودم براش فرقی نمی کرد؟یعنی منو بخاطر مهرزاد میخواست؟دوباره دلم گرفت.
__همین که گفتم من پسرم و بهت نمیدم.من اون و به دنیا اوردم تو تو هیچ کدوم از مراحل زندگیش نقشی نداشتی.
__باشه خودت خواستی.
از اتاق رفت بیرون .خدایا چیکار کنم؟نه من میرم.از ایران میرم دیگه دستش بهم نمیرسه.من مهرزاد و با خودم میبرم.اما خودخواهیه سیما و خانواده اش بخاطر من اومدند ایران.مهرزاد باید پدر داشته باشه.برای شناسنامه اش چیکار کنم؟ گوشی مو برداشتم زنگ زدم به سیما:
__الو سیما .سلام ببین یه کاری بکن.
__سلام.چی؟
__برو بالا لباس ها و وسایل مهرزاد و بردار بعد دو تا بلیط به مقصد مادرید بخر.
__چرا؟
__فقط بگیر.خداحافظ.
کور خوندی اقای تهرانی نمیذارم بچه امو ازم بگیری.سوزن سرم و از دستم کشیدم.لباسمو مرتب کردم واز اتاقم اومد بیرون یه پرستار جلوم وگرفت:
__کجا خانوم اقای تهرانی دستور دادن نذاریم تا سرمتون تموم شده برید بیرون.
__اقای تهرانی غلط کرد با شما.
__خانوم درست حرف بزن.
ساشا داشت میومد دویدم اونم دنبالم اومد سوار تاکسی شدم.خدایا کمکم کن همین امروز بتونم از ایران برم میرم دیگه بر نمیگردم.هوا ابری بود دود غلیظی اسمون و پوشونده بود.دلم ناخود اگاه گرفت.ساشا دوست دارم.خیلی بیشتر از اونی که فکرشو بکنی.از همون شب .از همون لحظه اول ولی نمیدونم شاید ما تو سر نوشت هم جای نداریم.تو همیشه بخشنده و مهربون بودی.قلب بزرگی داشتی من خودخواه بودم.من بودم که همه چیز و برای خودم میخواستم هرکسی میتونه باتو خوشبخت شه.میتونه خوشبخت ترین زن دنیا شه.نفهمیدم کی رسیدم از ماشین پیاده شدم مهرزاد و وسایلش پایین بود رفتم بالا چند تا از وسیله هامو گرفتم. پایین همه منتظر من بودند.سیما گفت:
__بلیط هارو رزرو کردم.مطمئنی میخوای بری؟
__اره. برای ساعت چند گرفتی؟
__ 3 ساعت دیگه.رسیدم بهتون خبر میدم.
همه ناراحت بودند حق هم داشتند اونا بخاطر من اومده بودند ایران اونوقت دارم اونارو میذارم میرم.یه کشور دیگه.با همه خداحافظی کردم.نیم ساعتی تو ترافیک موندم.بلاخره رسیدیم مهرزاد گریه میکرد نمیخواست بریم سالن خیلی شلوغ بود.مهران اومد و گفت:
__باران نوبت شماست برید.باشه مهران ممنون.
__من ازت ممنونم.مراقب خودت باش.
__تو هم...بای.
رفتم تا مدارکم و بدم خانومی که اونجا بود گفت:
__ چند لحظه صبرکنید.
مرد درشت هیکلی اومد کنارم گفت:
__خانوم زند؟
__بله.
__شما ممنوع الخروجید.
__چــــــــی؟
__شما حق خروج از کشور و ندارید.
عوضی حتما کار ساشاست اون منو ممنوع الخروج کرده.مثل بادکنک خالی شده از فرود گاه اومدم بیرون مهران هم رفته بود .ادم با هواپیما تو اسمون بوغ بزنه کنف نشه. الان بر گردم بگم چند منه؟ زنگ خونه رو زدم همه از دیدنم متعجب شده بودن.چشمای سیما و مینو جون قرمز شده بود بیچاره ها بخاطر من گریه کرده بودند.گفتم:
__ممنوع الخروج شدم.هه هه هه.
مینو جون و سیما تا تونستند منو بوسیدن.خوب شد که نرفتم می رفتم تو یه کشور غریبه تک وتنها که چی بشه.بابا سهراب گفت:
__تمام ماجرا و از مهران شنیدم.باران بابا ما همه پشتت هستیم نگران هیچی نباش بهترین وکیل ایران و برات میگیرم.فقط به ما اعتماد کن.
__ممنون.بابا.مینو جون.مرسی.
وسایلمو برداشتم رفتم بالا اقای تهرانی منو ممنوع الخروج میکنی؟اگر مهرزاد و بهت دادم اسمم باران زند نیست.
*****
تو اشپز خونه درحال درست کردن غذا بودم که صدای زنگ در اومد.جواب دادم:
__بله؟
__ پستچی هستم میشه بیاید پایین؟
__الان میام.
یعنی پستچی اینجا چیکار داره؟ رفتم پایین سیما هم اومده بود :
__خانوم یه احضاریه است از طرف دادگاه.
__احضاریه چی؟
__مثل اینکه همسرتون اقای تهرانی ازتون شکایت کردند..
امد به سرم همانکه می ترسیدم.یه چیز تو این مایه ها.خدایا یعنی واقعا میخواد بچه امو ازم بگیره؟ چیکار کنم.سیما مثل من اشک میریخت حق داشت اونم مثل من مادر مهرزاد بود.کنار مبل نشسته بودم دیگه اشکام هم از چشمام جاری نمیشد.حتی این اشک هاهم تنهام گذاشتن.باباسهراب و مینو جون خیلی نگران بودند بهترین وکیل تهران و برام گرفتند چون سامان قبول نمیکرد تو مسایل ما دخالت کنه.دو روزه که باکسی حرف نزدم.حتی با مهرزاد ومهران.غذا نخوردم رنگم مثل ارواح خبیثه شده.مهرزادم جدیدا از من میگرخه. دو روز دیگه وقت دادگاه دارم.
صدای گوشی ام مجبورم کرد سکوت دوروزه امو بشکنم.تو اتاق دمر روی تخت دراز کشیده بودم بی حال جواب دادم:
__بله؟
__چطوری؟
ساشا بود چه طور تونست با من تماس بگیره یعنی روش شد بهم زنگ بزنه؟
__فضولی؟
__گفتم حالاکه ما فردا دادگاه داریم بهت اعتماد به نفس بدم.اخی نبینم غمگینی.شنیدم داشتی از کشور خارج می شدی.درسته؟
__تو که بهتر میدونی.چی از جونم میخوای؟
__پسرمو.
__بهت نمیدم.همین وبس.
گوشی و قطع کردم.اس ام اس اومد.
من پسرمو ازت نمیخوام.ازت می گیرمش.شده باشه به زور.
گوشی مو کوبیدم تو دیوار اشغال ازت متنفرم حالم ازت بهم میخوره.خدایایعنی من چه گناهی کردم.پدرم مادرم حالا هم که داری پسرمو ازم میگیری.زار زار گریه میکردم.ااااه.این اشکا جلوی چشامو گرفته نمیتونم خوب پسرمو ببینم سردردم که بد ترش کرده.چشامو بستم بعد از نیم ساعت خوابم برد.صبح با سردرد بدی ازخواب بیدار شدم.گلو دردم هم که دیگه قوز بالاقوز شده .چشمام پف کرده بوداماده شدم برای ساعت 8 وقت دادگاه داشتم.بدون سرو صدا مهرزادو بردم پایین.به سمت دادگاه راه افتادم.توی سالن انتظار نشسته بودم که دیدم اومد اوه چه خودشم میگیره.منو بگو بدون وکیل اومدم اون با خودش وکیلشم اورد البته با این زبونم به وکیل احتیاج ندارم.نوبت ماشد من اول رفتم داخل.قاضی پرسید:
__شما ادعای اقای تهرانی و قبول دارید؟
__ من نمیدونم ایشون چه ادعایی دارند.
__اقای تهرانی ادعا کردند که شما هنگام طلاق باردار بودید بهشون اطلاع ندادید.به خارج رفتید بچه اتون و به دنیا اوردید دوسال اونجا موندید وبه ایشون هیچ اطلاعی درباه پسرتون ندادید.قبول دارید؟
__حاج اقا اگر من به ایشون می گفتم که باردارم بچه امو ازم جدا میکرد.حاج اقا من پسرمو نه ماه تو شکمم نگه داشتم.من اون و به دنیا اوردم من به اون شیر دادم من اونو دوسال بزرگ کردم.من نه اون .میفهمید؟
وکیل ساشا گفت:
__اعتراض دارم ایشون اگر به اقای تهرانی اطلاعی در مورد فرزندشون میدادند.ایشون هم در حق فرزندش پدری میکرد همونطور که ممکنه هرکدوم از ما در حق فرزندمون بکنیم این خانوم پدر فرزندشو از پسرش پنهون کرده اون پسر حق داره پدر داشته باشه.
__حق داره پدر داشته باشه حق نداره مادر داشته باشه؟
ساشا وسط حرفم پرید و گفت:
__اقای قاضی اگراین خانوم به من میگفت که بارداره من هیچوقت بچه امون و ازش جدا نمیکردم.من حاضر نیستم پسرم بدون مادر بزرگ شه برعکس این خانوم خودپسند که بخاطر خودش دونفر و بدبخت کرد.
قاضی گفت:
__بعد از ده دقیقه استراحت نتیجه اعلام میشه.
تو راه رو منتظر بودم که زود تر برم داخل از نتیجه دادگاه با خبر شم.ساشا اومد طرفم:
__اگر مهرزاد و به من بدن چیکار میکنی؟
__به تو نمیدن .من مادرش هستم من نگهش میدارم.
ما رو به داخل احظار کردندبعد از اینکه نشستنیم قاضی گفت:
__ نتیجه دادگاه شکایت اقای تهرانی از همسرشون خانوم زند این است که...فرزند زکور به پدرش اقای تهرانی داده میشه.ختم جلسه.
__اقای قاضی من مادرشم من باید نگهش دارم.خواهش میکنم.التماستون میکنم.منو از پسرم جدا نکنی.
هیچکس به حرفم گوش نمیدادهمه داشتند می رفتند باورم نمیشه دستی دستی پسرمو ازم گرفتند.افتادم به جون ساشا با مشت میکوبیدم به سینه اش هیچی نمیگفت فقط یه پوزخند رولبش بود.
__اشغال چطور دلت میاد پسرمو ازم جدا کنی.اون تورو نمیشناسه.اون یه لحظه هم تو خونه تو نمیمونه.اون فقط منو میخواد.کثافت پسرمو بهت نمیدم.اون همه چیز منه.
__خود کرده را تدبیر نیست.
از اتاق اومدم بیرون پاهام توان راه رفتن نداشت کف راهرو ولو شدم هرکس ازکنارم رد میشد چپ چپ نگاهم میکرد.یعنی من الان چیکار کنم؟واقعا بچه امو ازم میگیره.مهرزاد بدون من با اون زندگی میکنه؟نکنه مهرزاد منو فراموش کنه؟اگر ساشا نظر مهرزاد و درباره من عوض کنه چی؟
یعنی بخاطر پسرم بهش التماس کنم؟باید ازش خواهش کنم؟
*****
صدای در بود.مجبور شدم مهرزاد و تو اتاقش بذارم.بعد در و باز کنم.رفتم پایین:
__بفرمایید.
__منزل خانوم زند؟
__بله.شما؟
__ما از طرف دادگاه اجازه داریم پسرتون مهرزاد تهرانی و با خودمون ببریم.پس زودتر بیاریدش.به پشتشون نگاه کردم.ساشا به پورشه قرمزش تکیه داده بود برای اینکه حرص منو دربیاره دستشو تکون داد.گفتم:
__من پسرمو به کسی نمیدم.هرموقع اجازه ورود به منزل و از دادگاه گرفتید میتونید بیاید ببریدش.
__اما خانوم ماالان هم اجزه ورود به منزل و داریم
چی شنیدم.دیگه متوجه هیچ چیز نشدم.اونا پسرمو بردن جیغ میزدم:
__پسرمو نبرید.من نمیذارم پسرمو ازم جدا کنید.مهرزاد مهرزادم ونبرید توروخدا.
من التماس میکردم مینو جون و سیما هم که اومده بودند بیرون گریه میکردند.جون نداشتم جیغ بزنم اشک هام می ریخت چند ساعتی همونجا نشستم و گریه کردم سرم بدجور درد میکرد نفسم بالا نمی اومد.دستای یه نفر و زیر پاهاو کمرم حس کردم از زمین بلندم کرد.منو رو تخت گذاشت.حتما مهرانه همیشه موقع مشکلات دلداریم میداد پیشونیم و لمس کرد اما حسی که با دستای مهران داشتم اینطوری نبود.دستای مهران نوازش برادرانه ای داشت اما این دست...نمیدونم یه حس بدی بهم داد.خواستم چشمامو باز کنم که صدای داد یه نفر مجبورم کرد از جام بلند شم:
__اشغال عوضی حق نداری به زن من دست بزنی.
این ساشا بود که داشت سر رادمان فریاد می کشید پس اونی که منو اورد تو اتاق رادمان بود اما چرا اون که می دونست من ازدواج کردم.چرا چشمش دنبال یه زن شوهر داره؟ ساشا اومد جلو بازو مو گرفت کشید و گفت:
__دیگه نمیذارم تو این خونه بمونی.برو.
هلم میداد جلو که رادمان دست دیگه ام و گرفت و گفت:
__من نمیذارم باران و باخودت ببری.تا الان کم اذیتش کردی؟کم اشکش و در اوردی؟
حال حرف زدن نداشتم خواستم کاری کنم که ساشا با مشت زد تو دهن رادمان و گفت:
__اولا که باران زن منه من میگم کجا باشه کجا نباشه.دوما به تو هیچ ربطی نداره که من با زنم چیکار کردم.سوما تو حق نداری تو کار خانوادگی ما دخالت کنی.
دوباره دستمو کشید و منو برد بالا در خونه امو با لگد باز کرد و گفت:
__وسایلتو جمع کن.می ریم خونه من.
__چی؟
__مگه نگفتی مهرزاد و ازت جدا نکنم؟منم اونو ازت جدا نمیکنم.اما مهرزاد خونه من میمونه.پس تو میتونی بیای با ما زندگی کنی.
__من پامو تو اون خونه نمیذارم.
__تو غلط میکنی.من شوهرتم من بهت میگم پاتو کجابذاری فهمیدی؟
__نه.من باران 2سال پیش نیستم که ازت بترسم.
یه لحظه حس کردم سمت چپ صورتم سوخت دستم و گذاشتم روش بی حس شده بود.گفت:
__یه بار بیشتر بهت نمی گم یا الان میری وسایلتو جمع میکنی یا بدون وسیله می برمت خونه.
__جرئت داری به من دست بزن.
از زمین بلندم کرد هر سه طبقه رو رفت پایین خب شد پورشه اش کوپه بود واگرنه سرم به سقفش می خورد تا تونست گاز میداد.واقعا ترسیدم داد زدم:
__هی میخوای به کشتنم بدی اروم تر برو.
__لال میشی یا خودم لالت کنم؟
دیگه خفه خون گرفتم.خدایا خودت منو از دست این سادیسمی نجات بده من هنوز جونم.با صدای افتضاحی ترمز کرد در حیاط وبا ریموت باز کرد.جلوی عمارت نگهداشت.داد زد:
__پیاده شو.
منم مثل گوسفند مطیع راه افتادم دنبالش.مهرزاد که از گریه قرمز شده بود دوید سمتم.محکم بغلم کرد:
__مامان اینا منو به زور اوردن.من نخواستم باهاشون بیام.این اقاهه میگه بابامه من گفتم بابام مهرانه.
__نه عزیزم مهران پدر خونده اته این اقا باباته.
__واقعا؟
باسرتایید کردم.رفت جلو در حالی که به ساشا دست میداد گفت:
__سلام.مهرزادم.شما؟
__ساشاتهرانی.پدرت.
__خوشبختم.اقای تهرانی.اما دوس ندارم ببینم مامانمو اذیت میکنی.اونوقت دیگه باهات حرف نمی زنم.
اخی پسرم چقدر مامانشو دوس داره.اتیششش.اتیش گرفتی اقای تهرانی؟ساشا داشت میخندید اما جدی گفت:
__پسر خوش تیپ اون قبل از اینکه مامان تو بشه زن من بود پس من هرجور بخوام باهاش رفتار میکنم.حالا هم برو تو اتاقت.
__اخ جون.مامان بابا یه عالمه اسباب بازی برام گرفته.
__برو باهاشون بازی کن.
مهرزاد تند به سمت اتاقی که ساشابراش اماده کرده بود رفت من همونجا روی مبل نشستم.مقابلم نشست و گفت:
__خب می رم سر اصل مطلب.اینکه اگر میخوای با من ومهرزاد زندگی کنی باید یک سری اصول و رعایت کنی.اول گفتن و خندیدن با مردا ممنوع.دوم بدو ن اینکه به من اطلاع بدی حق خروج از خونه رو نداری.سوم اگر بفهمم درمورد من بد به کسی مخصوصا پسرم گفتی دیگه شرمنده ات میشم مجبور میشم هم طلاقت بدم هم پسرمو ازت بگیرم.
مظلومانه گوش میکردم هرچیزی که میگفت با اینکه انصاف نبود باید قبولش میکردم.ادامه داد:
__حق رفتن به اتاقی که قبلا توش میخوابیدی و نداری.فقط تو اتاق من میخوابی.خب مفهوم شد.
سرمو تکون دادم پرسید:
__چی؟نشنیدم.
__فهمیدم.
چرا گفت تو اتاق سابقم نرم مگه اونجا چی شده.رفتم تو اتاقی که گفته بود مال خودشه دکور اتاق دوباره عوض شده بود.نو تر و زیباتر شده فکر کنم چند روزی هست که دکور تغییر کرده.پرده ضخیم و زیبایی به رنگ کرم پنجره رو پوشانده بود پرده و کنار زدم.منظره جالبی نبود یه ساختمون بلند.خب ضلع چپ اتاق و کمد گرفته بود یه میزو دوتا مبل هم وسط اتاق بود یه تخت خیلی بزرگ هم تو ضلع راست اتاق قرار داشت. که همه اشون یا کرم بودند یا شکلاتی.شالم و برداشتم مانتوم و هم در اوردم.روی تخت گرم ونرمش دراز کشیدم.تازه چشمام گرم شده بود که دیدم یکی داره روتخت بپر بپر میکنه.واییی مهرزاد...
__مامان بلند شو بابا غذا درست کرده.
__برو من سیرم.بدو بردو
__بیا دیگه.
__مهرزاد گفتم برو.همین الان.
چند دقیقه گذشت باز این مهرزاد داشت صورتم و ناز میکردچشمامو باز نکردم:
__مهرزاد برو من غذا نمیخورم.
حرفی نزد دستش و کشید روی لبام نه این مهرزاد نیست مهرزاد به لبای من کاری نداره.چشمامو باز کردم.نــــــــه اینکه ساشاست.زل زده بود به لبام پشتم و بهش کردم.خورد تو ذوقش.از جاش بلند شدو گفت:
__میای غذا بخوری یا ببرمت.
__مگه زوریه من نمیخورم....
__اره زوری یالله بلند شو.
رفتم پایین دیدم مهرزاد به غذاش دست نزده ساشا هم نشست سر جاش و به مهرزاد گفت:
__بیا این هم مامانت حالا غذاتو بخور.
خوشحال شد تند تند غذاش و خورد برای منم غذا میکشید.ساشا داشت نگاه میکرد.بسوز دیدی پسرم بدون من غذا هم نمیخوره اونوقت می خواستی ازم جداش کنی؟یکدفعه مهرزاد همچین سوالی پرسید که من گفتم الانه که حکم اعدامم صادر شه:
__بابا تو مامان و چقدر دوست داری؟اندازه دایی مهران یا دایی رادمان؟
__دایی رادمان چقدر مامانتو دوست داشت؟
__دایی به من گفت مامانتو اندازه همه ستاره های دنیا دوست دارم.تو چی؟
__من مامانتو دوست...ندارم.
مهرزاد از جاش بلند شد و گفت :
__مامان بریم بابا تورو دوست نداره.هرکس که تورو دوست نداشته باشه منم دوسش ندارم.
خنده ام گرفته بودالهی من قوربون پسرم برم.ساشا خندید و گفت:
__بشین تا بقیه اشو بگم.
مهرزاد نشست ساشا ادامه داد:
__من مامانتو دوست ندارم...من عاشق مامانتم.بدون مامانت می میرم.خوب شد کوچولو؟
__اره.خب من برم بخوابم دیگه.مامان بیا بریم بخوابیم.
ساشا معترض گفت:
__مامانتو کجا میخوای ببری؟مامانت با من میخوابه
__نه مامان من با من میخوابه.
وای همین مونده بود که سر خوابیدن من دعواشه.اخر مهرزاد خسته شد و با ساشا رفت تا بخوابه منم ظرف ها رو جمع کردم و شستم.شاید خیلی هم بد نشد اومدم اینجا.یعنی ساشا واقعا عاشقمه.یا دروغ گفت؟خواستم یه لیوان از کابینت بالا بردارم که این قد کوتاهم منو یاری نکرد.برای یه لحظه پریدم تا بردارمش که دیدم رو هوا موندم دست ساشا رو دور کمرم احساس کردم.منو بلند کرده بود تا لیوان وبردارم.برداشتم رو مو برگردوندم تاببینمش.دستشو حایل دو طرفم کرده بود و زل زده بود تو چشام گفت:
__حرفایی که سر میز شام زدم و جدی نگیر.نخواستم مهرزاد ناراحت شه.
__جدی نگرفتم.اصلا برام مهم نبود(جون عمه ات)
__خوبه.
رفتم بخوابم که دیدم اونم کنارم خوابیده اه اصلا هواسم نبود که اینجا اتاق اونه.از نفس ها منظمش فهمیدم که خوابیده.برگشتم و زل زدم تو صورتش.تو چقدر خوشگلی؟موهاش جلوی چشمشو پوشونده بود زدمش کنار میخوابی خیلی دوست داشتنی میشی هیف که تو بیداری دوس دارم سر به تنت نباشه.ابروهاش تو هم رفت فکر کنم.خواب بد دید.وسط دوتا ابروش و بوسیدم.اخم هاش باز شد.
چشمامو باز کردم.اینجاکجاست؟اهاخونه ساشاست.وایییی دلم.دلدرد دارم.فورا رفتم دستشویی.نــــــه الان چه موقع عادت ماهانه شدن بود تو خونه این مگه نوار بهداشتی پیدا میشه؟پولم ندارم. دیروز که اومدم هیچی باخودم نیاورده بودم.لباسام وفورا پوشیدم.اها تو جیب مانتوم پول هست میرم نوار بهداشتی میخرم .بعد میرم خونه وسایلمو بر میدارم.مهرزادم که مهد کودکشه.ساشا از کجا میدونست مهرزاد مهد کودک میره؟شاید از خودش پرسیده.
وای همین مونده بود...درخونه رو قفل کرده..من الان چیکار کنم؟به سبک قدیمی ها از پارچه استفاده کنم؟؟؟هه هه هه چه باحال.اها زنگ میزنم به ساشا بیاد در و باز کنه.زنگ زدم منشی اش گوشی و برداشت:
__بله؟
__سلام اقای تهرانی هستند.
__شما؟
__همسرشونم.بهشون بگید یه کار خیلی مهمه.خواهش میکنم.خیلی واجبه.
__چشم.
ده دقیقه ای گذشت تلفن خونه به صدا در اومد:
__الو ساشا من فورا باید برم خونه ام چند تا چیز بردارم در خونه قفله.
__شب که اومدم با هم می ریم.
__نه نمیشه من الان احتیاج دارم.واجبه.
__چی میخوای بگو برات بگیرم.واگرنه تا شب باید صبر کنی.
__خواهش میکنم شخصیه.
__پس تاشب.
__چند تا لباس زیر یه بسته نوار بهداشتی یه بسته نبات.
__خب از اول میگفتی الان میارم.
اره جون عمه ات الانت شد نیم ساعت.نیم ساعت طول کشید تا وسایلی و که خواستم برام بیاره. اومد داخل دوتا تقه به در زد.وسایل و گذاشت روتخت و پرسید:
__حالت خوبه؟میخوای بریم دکتر؟برات نبات داغ درست کنم؟
وسایلو برداشتم.پرسیدم:
__کار نداری؟برات مشکل پیش نمیاد؟
خندید لپش دوباره چ
مطالب مشابه :
رمان عشقم باران
رمان عاشقانه __باران من عاشقتم اون شوهرت و ول کن بیا من خودم میگیرمت. 30- رمان عشق به سرعت
رمان عشقم باران قسمت1
رمــــان ♥ - رمان عشقم باران قسمت1 - میخوای رمان بخونی؟ عشق را زیر باران باید
قسمت دوم رمان باران عشق
ღ ســـرزمـــیـــن رمــــانღ - قسمت دوم رمان باران عشق - ღ ســـرزمـــیـــن رمــــانღ
رمان عشقم باران
رمان عاشقانه __تو بیشتر عوض شدی.خیلی ناز شدی راستی.باران من نامزد کردم. __ 30- رمان عشق به
رمان ارمغان باران
رمان عاشقانه 30- رمان عشق به سرعت فراموش 125-رمان عشقم باران. 126-رمان ز مثل
رمان عشقم باران قسمت5(آخر)
رمــــان ♥ - رمان عشقم باران قسمت5 ♥ 93- رمان عشــــق و احســـاس من-fereshteh27
قمار باز عشق 2
رمــــان ♥ - قمار باز عشق 2 باران با قدم هايي نا مطمئن وارد اتاق شد و در اتاق با دو دختر
قمار باز عشق 4 ( قسمت آخر )
رمــــان ♥ - قمار باز عشق 4 میخوای رمان بخونی؟ باران که در مورد رابطه ي سهيل و رها کنجکاو
برچسب :
رمان باران عشق