رمان جدال پر تمنا7
*
خودش از نگاهم تعجبم رو خوند و با خنده گفت:
- یکی از کارکنای مسن گالریه ... آراد ماشینو می ده بهش که وقتی خودش وقت نداره اون بیاد ما رو هر جا می خوایم ببره و بیاره ...
زیر لب گفتم:
- آهان!
آراگل و مامانش حاضر شدن و همراه آقا اردشیر راهی شدیم ... منو جلوی در خونه پیاده کردن و من بعد از تشکر فراوون رفتم توی خونه ....
**
داشتم دیوونه می شدم ... باید یه جوری تلافی می کردم ... یک ماه گذشته بود اما هنوز موقعیت تلافی کار آراد رو پیدا نکرده بودم ... تا اینکه مسیح بالاخره برام خواست ...
یه روز که داشتم پیاده سر بالایی خیابون رو می رفتم ماشین آراد رو دیدم که در کاپوتش بازه و یه نفر هم تا نصفه توی ماشین فرو رفته ... با تعجب نگاه کردم ببینم آراده یا نه ... ولی آقا اردشیر بود ... بیچاره پیرمرد ... نا خوداگاه رفتم طرفش ببینم چی شده ... با دیدن من سریع شناختم و سلام کرد ... با لبخند گفتم:
- چی شده آقا اردشیر ...
- والا نمی دونم خانوم ... یهو خاموش شد ... منم سر از کارای ماشین در نمی یارم ...
- خب زنگ بزنین تعمیرگاه سیار ...
- همین کارو باید بکنم ... ولی الان فقط نگران لباسای آقام ...
رادارام به کار افتاد ...
- لباسای آقا؟
- بله خانوم ... شب دعوت دارن عروسی ... کت شلوارشون رو دادن ببرم خشک شویی ... حالا اگه دیر برسونم دستشون خیلی بد می شه ...
فکری توی ذهنم جرقه زد ... سریع گفتم:
- بدین به من آقا اردشیر ... من آژانس می گیرم می برم می دم خشک شویی بعدم تحویل می گیرم می یارم ... شما هم برو دنبال کارای ماشین ...
با تعجب گفت:
- شما؟
- خب اره ... شما که نمی رسی هر دو تا کارو با هم بکنی ...
- آخه زحمت می شه ...
- نه بابا چه زحمتی ... فقط به آقاتون نگو که من لباساشو بردم ... یه موقع ناراحت می شه ...
- خدا برات خوب بخواد خانوم ... چشم ... الهی خیر از جوونیت ببینی ...
کاور لباسا رو از داخل ماشین در اورد و گذاشت روی دستای من ... با تعجب گفتم:
- چند دسته؟
- سه دسته خانوم ...
- می خواد هر سه دست رو بپوشه؟
- نه آقا عادت دارن برای هر مهمونی چند دست لباس تست می کنن و بعد آخر سر یکیشو انتخاب می کنن ...
با سرخوشی گفتم:
- آهان از اون لحاظ ... باشه من اینارو می برم ... تا یکی دو ساعت دیگه می یارم ...
- باشه خانوم ... پس زحمتش با شما ...
سریع خداحافظی کردم و دویدم سمت خونه ... خدا روشکر آقا اردشیر حواسش به من نبود ... توی خونه هم مامی نبود ... پاپا هم نبود پس هیچ مشکلی نبود ... چه کت شلوارهایی داشت بی شرف! همه مارک ... هاکوپیان ... ماکسیم ... گراد ... ماشالله برای خودش برند زده ... حیف که اینا افتادن دست من ... قیچی رو برداشتم و لباسا رو تیکه تیکه کردم بدون اینکه ذره ای دلم بسوزه ... عجیب لذت می بردم از این کارم ... لباسا رو کامل قیچی کردم بعد هم با خیال راحت روزنامه پیچ کردم و زنگ زدم به پیک ... آقا آراد بشین ببین قراره برات چی بفرستم ... فقط بیچاره آقا اردشیر ... کاش واسه اون دردسر نشه ... باید به آراگل بگم هوای اون بنده خدا رو داشته باشه ... پیک که اومد یه کارت برداشتم و پشتش نوشتم برگ سبزی از ویولت آوانسیان برای جناب آقای آراد خان ... گذاشتم لای روزنامه ها و همه رو دادم به پیک ... وقتی لباسا رو برد تازه انگار استرس گرفتم ... همیشه همینطور بود اول گند می زدم بعدش تازه می فهمیدم چی کار کردم! نیم ساعت نگذشته بودم که گوشیم زنگ زد ... آراگل بود ... بشکنی زدم و گفتم:
- عملیات انجام شد ...
گوشی رو جواب دادم:
- جاااااااانم؟
- ویولت ... ویولت ... ویولت ...
با خنده گفتم:
- جون دلم ...
- دختر من به تو چی بگم؟!!!!
- چرا حرص می خوری آراگل ...
- ویولت آراد داره سکته می کنه ...
- وا برای یه دست کت شلوار ناقابل؟ بهش نمی یاد خسیس باشه ...
- آخه الان وقت داره بره کت شلوار بخره؟ امشب شب عروسی یکی از همکاراشه ... با این کار تو حالا چه جوری بره؟
- یعنی همین سه دست کت شلوار رو داشت؟
- بله ...
- ای وای! حالا چی شد تا فهمید؟
- جا دشمنت خالی از عربده ای که کشید پنجره های خونه لرزید ... من می ترسم بیاد به بابات بگه ...
ولو شدم سر جام ...
- یعنی ممکنه؟
- بعیدم نیست ... خیلی خیلی عصبیش کردی ... اینقدر داد کشید که من و مامان ترسیدیم حنجره اش پاره بشه بعدم ول کرد رفت از خونه بیرون ...
- آراگل گیر به اون اقا اردشیر بنده خدا نده ...
- نه خدا رو شکر آراد خیلی به احترام به بزرگتر مقیده وگرنه الان اخراجش می کرد ....
- اوه ... ممنونم خدایا ... اگه اینکارو می کرد من عذاب وجدان می گرفتم ...
- الان نداری؟
- نه ...
غش غش خندیدم ... از خنده های بی غل وغش من خنده اش گرفت و گفت:
- امیدوارم از کاراتون یه روز پشیمون نشین ... فکر کنم دیگه وقتشه داداشمو زن بدم ... وگرنه از دست تو همه موهاش می ریزه ...
خندیدم و گفتم:
- حتما این کارو بکن ...
یه کم دیگه با هم حرف زدیم و قطع کردم ... حالا خیالم راحت تر بود ... بالاخره تلافی کرده بودم ...
از فردای اون روز مدام منتظر بودم که یه جوری کار منو تلافی کنه به خصوص با اون کارتی که داده بودم دیگه گور خودمو کنده بودم ... اما هر چی منتظر شدم خبری نشد ... شاید دیگه پشیمون شده بود ... با آراگل و نگار داشتیم توی بوفه بستنی میوه ای می خوریم که یهو آراگل گفت:
- داریم برای آراد می ریم خواستگاری ...
با چشمای گرد شده نگاش کردم و گفتم:
- راست می گی؟!
- اوهوم ...
نگار با ناراحتی گفت:
- ای بابا زنش بدین که دیگه سر به سر ویولت نمی ذاره ما سرمون گرم بشه ...
با غیض نگاش کردم و گفتم:
- اااا بچه پرو!!! چه قشنگم می گه طرف اونه ها ...
خندید و گفت:
- چشاتو اونجوری نکن بستنی ها رو می ریزم تو چشاتا ...
خواستم جوابشو بدم که آراگل گفت:
- ای بابا ... حالا ما یه چیزی گفتیما... بذارین کامل بگم دیگه ...
- هان آره راستی ... کی هست دختره؟ فامیله؟ کیو می خواین بدبخت کنین ...
خندید و گفت:
- نخیرم! چه پرو! هر کی زن داداش من بشه خیلی هم خوشبخته ...
- اگه خودت بگی ...
- نه به خاطر آراد ... فقط چون زن داداش من شده و همچین خواهر شوهری نصیبش شده ...
- عقققق! آراگل ...
نگار قاشق بستنیشو پرت کرد طرفش و گفت:
- از خود راضی ... حالا فک بجنبون ببینم کیو بستین به ریش داداشت ...
- هم کلاسیتونو ... سارا ....
بستنی پرید به گلوم و به سرفه افتادم ... آراگل سریع پرید سمت من و شروع کرد به مشت کوبیدن توی کمرم ... دستمو آوردم بالا یعنی خوبم ... صاف نشستم روی صندلی و با جزوه ام که روی میز بود مشغول باد زدن خودم شدم ... نگار با حرص گفت:
- حالا چرا نگار؟
- اون دفعه که با مامان رفتیم خونه شون واسه مولودی مامان خیلی ازش خوشش اومد ... خداییش هم خیلی دختر خانوم و با کمالاتیه ... کلی هم هنرمنده ... تموم رومیزی هاشون کار خودش بود ... هم من و هم مامان خیلی خوشمون اومد ... با آراد حرف زدیم اونم قبول کرد ...
نمی دونم چرا ته دلم یه جوری شد ... انگار دوست داشتم بازم به بازیم با آراد ادامه بدم ... نمی خواستم همبازیم رو از دست بدم ... حداقل به این زودی ها نه ... همه هیجان زندگی من آراد بود ... پس بگو چرا یادش رفته بود تلافی کنه! سرش گرم بود ... با غیض گفتم:
- از همون روز که اومد خودشو مثل چسبونک چسبوند به تو فهمیدم یه کاسه ای زیر نیم کاسه اش هست ... وگرنه هم کلاسیاش مائیم نه تو ...
نگار هم ادامه داد:
- همینو بگو! عجب زمونه ای شده ها! گشته گشته خواهر پسرو پیدا کرده شروع کرده به دلبری ... بدت نیاد آراگلا ولی بدم می یاد از این دخترا ....
آراگل با یکی از اون لبخند های مخصوص خودش وقتی می خواست موعظه کنه گفت:
- بچه ها! غیبت؟
نگار که کلا تو چیز پرت کردن تبحر داشت اینبار خودکارشو پرت کرد سمت آراگل و گفت:
- ول کن خدا وکیلی ... دروغ می گم مگه؟
- نه خوب شاید حق با شما باشه ... منم اول همینطور فکر می کردم به خصوص با خوش خدمتی های بیش از اندازه سارا ... اما وقتی از نزدیک با خونواده اش هم آشنا شدم دیدم از همه لحاظ به هم می خوریم ... هم مذهبی ... هم سطح خونواده ها ... هم عقاید ... کلا همه چی جور بود خودش هم که ماشالله هم خوشگل و هم خانوم! آراد دیگه چی می خواد؟ دلش هم بخواد ...
نگار شونه بالا انداخت و گفت:
- علف باید به دهن بزی شیرین بیاد ....
آراگل هم سری تکون داد و گفت:
- ولی حالا اینا هیچی ... چیزی که مهمه اینه که آراد مشکوک می زنه ...
کنجکاو نگاش کردم ... بحث برام جالب شد ... با خنده گفت:
- آراد اصولا همیشه از زیر بار خواستگاری اومدن در می رفت یا اینکه به سختی قبول می کرد و بعد از اینکه می یومد یه عیبی می ذاشت روی دختر مردم و کلک کار رو می کند ... ولی اینبار ...
سریع گفتم:
- ولی اینبار چی؟
- اینبار ... تا بهش گفتیم کیس مورد نظر کیه خیلی هم خوشحال شد و قبول کرد ...
نگار چشماشو گرد کرد و گفت:
- نگوووو! داداشت اصلا به سارا نگاه هم نمی کنه ... من دیدم !
- خب داداشم حیا داره ...
تو دلم گفتم:
- آره ... هیشکی هم نه و آراد!
ولی به جاش به زبونم اومد:
- راستی آراد عروسی رو چی کار کرد ...
آراگل که انگار تازه یادش افتاده بود چپ چپ نگام کرد و گفت:
- هیچی! مجبور شد بره یه دست کت شلوار بخره ... بعدم دیر رسید به عروسی ... ولی دیگه حرفی نزد ... بمیرم براش از بس آقاست!
- آآآآررررره .... خیلی!!!! واسه همین ماشین منو داغون کرد دیگه ...
قضیه رامین و ماشین رو برای نگار تعریف کرده بودم ... چون از روی رفتارای دوستای رامین که مدام سر کلاس یه جور خاصی به من نگاه می کردن و راجع به کتک خوردن رامین حرف می زدن شک کرده بود ... منم گفتم بهش که یه وقت فکر ناجور نکنه ... آراگل گفت:
- بابا به خدا دارم می گم کار اون نبوده ... حتی اون روز که بدون ماشین اومدی ... یادته که ... صورتت زخمی بود ... بعدش رفتیم خونه ما ...
- خب؟
- شبش که اومد خونه منو کشید توی اتاقش گفت برای چی ماشین نداری؟ منم جریان رو براش تعریف کردم ... حسابی رفت توی فکر ... بعدش پرسید صورتت چی شده ... من بازم براش تعریف کردم ... باورش نمی شد!
- وااااااااااااای آراگل! تو که آبروی منو بردی!!!! حالا آراد فکر می کنه من چه دختریم!!!
- نه ... آراد ذهن خیلی بازی داره ... موقعیت خونوادگی تو رو می فهمه می دونه مهمونی رفتن براتون عادیه ... بعدش هم من گفتم به بهونه مهمونی باهات این کارو کرده ...
صورتم رو با دست پوشوندم و گفتم:
- من ترجیح می دم دیگه چشمم تو چشم داداشت نیفته!
دستمو کشید و گفت:
- بیخیال .... تازه بهم گفت بهت بگم حتما از دستش شکایت کنی که بازم برات دردسر درست نکنه ...
از این حرفای آراد گیج بودم ... برای چی در موردم کنجکاوی کرده؟ تازه سفارش هم کرده! لابد حس انسان دوستانه ... ولی اون نسبت به من حتی حس انسان دوستانه هم نباید داشته باشه ... من اینقدر اذیتش کردم ... حسابی تو فکر بودم که آراگل زد سر شونه ام و گفت:
- حالا بهت ثابت شد؟ کار داداش من نیست ...
- شاید ... هنوزم شک دارم ...
- ای بابا!
نگار گفت:
- حالا کی می خواین برین خواستگاری؟
- فردا شب ...
- چه زود!
- حالا که قبول کرده باید زود دست به کار بشیم ...
- اینم حرفیه ...
از جا بلند شدم و گفتم:
- بریم بچه ها! کلاس دیر می شه ...
آراگل هم بلند شد و گفت:
- من این ساعت دیگه کلاس ندارم ... می رم خونه بچه ها ...
نگار گفت:
- باشه مواظب خودت باش ... خداحافظ.
منم زمزمه کردم:
- بای آراگل ...
با رفتن آراگل نگار زد سر شونه ام و گفت:
- بابا بیخیال چرا انگار کشتیات غرق شدن؟ این قیافه چیه به خودت گرفتی؟
- هان؟ نه نه ... فقط حس می کنم خیلی جلوی آراد ضایع شدم ...
- بیخیال بابا! تو هیچ کاری نکردی ... آراگلم مطمئن باش نرفته به آراد بگه رامین تو رو لخت کرده بغل کرده ... لابد فقط گفته می خواسته ازت سو استفاده کنه ... آراگل رو نمی شناسی؟ حیاش بیشتر از این حرفاست ...
با تردید گفتم:
- راست می گی نگار؟
- باور کن ... یه چیز تابلوئیه ...
- امیدوارم ...
دو تایی رفتیم توی کلاس ... ولی انگار خیلی هم بابت اون قضیه ناراحت نبودم ... ناراحتیم از چیزی بود که خودم هم نمی دونستم چیه ... کلاس پر بود و فقط جلوی ردیف پسرا جای خالی بود ... ناچار رفتیم نشستیم همونجا ... بلافاصله بعد از ما استاد هم اومد ... اومدم کلاسورم رو باز کنم و اماده نوشتن بشم که خودکارم از زیرش سر خورد و افتاد پشت صندلیم ... از پشت خم شدم ... ولی نبود ... فقط کفشای پسرا رو می دیدم ... درست پشت سرم آراد نشسته بود ... یکی از پاهاشو با ریتمی مرتب روی زمین می کوبید ... کفش اسپرت پوما پوشیده بود ... رنگش هم سفید مشکی بود ... به شلوار جین و تی شرت سفیدش می یومد ... یه کم بیشتر خم شدم تا ببینم خودکارم کجا افتاده ... نگار در گوشم گفت:
- چته؟ داری می ری تو دل آراد!
با غر غر گفتم:
- خودکارم افتاده ...
نگار هم خم شد و یه دفعه به جایی اشاره کرد و گفت:
- اوناهاش ...
انگشتشو دنبال کردم و رسیدم به پشت پای آراد ... آراد که کنجکاو شده بود بفهمه ما برای چی خم شدیم روی اونا سریع سرشو انداخت پایین و به پشت پاش نگاه کرد ... خودکارو که دید پوزخندی زد و به زدن پاش روی زمین ادامه داد ... انگار نه انگار! می خواستم بگم می میری خودکار منو بدی؟! عجب آدمیه! وجدانم داد زد:
- خودت عجب آدمی هست! صد تا بلا سرش آوردی هیچی بهت نگفته ... اگه ماشین هم کار اون نبوده باشه دیگه باید بری بمیری ... نگاتم نباید بکنه ... حالا انتظار داری خم شه خودکارتو بده؟
جواب وجدانمو دادم:
- بالاخره من یه خانومم ... دوستای بی تربیتش هم زل زدن به من! ادب حکم می کنه این خودکار کوفتی رو بده من ... من که نمی تونم تا زیر پای اون دولا بشم ...
ولی آراد اصلا به روی خودش هم نمی اورد ... این پسرای فرصت طلب هم با لبخندای چندشناکشون منو برانداز می کردن ... فایده نداشت! نباید کم می اوردم ... نگار گفت:
- بیخیالش من خودکار دارم می دم بهت ...
از جا بلند شدم استاد مشغول پاک کردن تابلو بود ... صندلی رو دور زدم ... می دونستم روی این چیزا حساسه وگرنه دستمو می ذاشتم روی پاش یه نشگون اول ازش می گرفتم بعد خودکارمو بر می داشتم ... اما حیف که می ترسیدم یه سیلی بخوابونه توی صورتم ... پس زل زدم توی چشماش ... خم شدم و بدون اینکه دستم به پاش بخوره خودکار رو برداشتم ... بعدم دوباره با غیض نگاش کردم و نشستم سر جام ... صدای خنده ریز دوستاش و خودش بلند شد ... خودکارو توی دستم فشار دادم ... کثافت!!!! خودکار داشت له می شد ... نگار زمزمه کرد:
- بیخیال بابا ... طوری نشده که ...
- نگار یه کاری می گم بکن ... همین الان!
- چه کاری؟
- برگرد عقب آرادو از بالا تا پایین دید بزن بعد برگرد یواش یه چیزی پچ پچ کن بعد دوتایی می خندیم ...
خنده اش گرفت و گفت:
- ویولت !!!!
- بدو ... همین الان ...
نگار برگشت ... از گوشه چشم نگاش می کردم ... آرادو با یه حالت بامزه نگاه کرد و بعد برگشت طرف من آروم گفت:
- آخه من چه نقطه ای از این بگیرم؟!!! همه چیش خوبه ...
بعدم ریز ریز خندید ... منم شروع کردم به خندیدن ... بخور آقا آراد ! فکر کردی فقط خودت بلدی مسخره کنی؟ با تذکر استاد ساکت شدیم و غرق درس خوندمون شدیم ...
بعد از کلاس رو به نگار گفتم:
- این کتاب لعنتی گیر نمی یاد نگار! چی کار کنیم؟
- استاد چند جا رو معرفی کرد ...
- من که می گم همین الان بریم ... شاید بتونم بگیریم ...
- نه نه لازم نیست بریم ... داداش من الان رفته برای خریدن کتابای خودش یه زنگش می زنم می گم اینو هم بپرسه ببینه هست یا نه ...
- ایول ... پس بدو ...
نگار سریع زنگ زد به داداشش و آدرس مغازه ها رو داد ... وقتی قطع کرد گفت:
- نگران نباش ... اگه باشه حتما می گیره ...
- از اول ترم تا الان من دارم می گردم ... نیست که نیست ... از دو هفته دیگه امتحانا شروع می شه ...
- نه بابا مشکلی پیش نمی یاد انشالله ...
- امیدوارم ...
با هم خداحافظی کردیم و با تاکسی رفتم سمت خونه ... باید به بابا التماس می کردم برام ماشین بگیره ... فایده نداشت!
**
نگار نایلون کتاب رو گذاشت روی پام و گفت:
- آراگل ...
- هوم؟
- خواستگاری چی شد؟
آراگل اخم کرد و گفت:
- هیچی ...
- یعنی چی هیچی؟
- هیچی بابا این آراد بعضی وقتا دلش کتک می خواد ...
سریع گفتم:
- واقعا ...
خندید و گفت:
- اگه بدونی چی شده! شاخ در می یاری ... اما گفتنش شرط داره ...
با حیرت گفتم:
- چی؟!!!!
- باید قول بدی که دعوا راه نندازی؟
- باز آراد کاری کرده؟ نه من هیچ قولی نمی دم ...
- ااااا دختر ! تو انگار همه اش به این آراد مشکوکیا ... بیخیال دیگه ...
لیوان آبمیوه مو توی دستم فشار دادم و گفتم:
- باورت نمی شه از ته دلم دوست دارم این آبمیوه رو بریزم روی سرش ...
هنوز از قضیه خودکار شاکی بودم ... نگار با پوزخند گفت:
- عمراً...
آراگل هم خندید و گفت:
- بیخیال بابا ... یه قهوه ریختی روی سرش بسه دیگه ...
- بچه ها شاخ تو جیب من نذارین ...
نگار گفت:
- شاخ نیست عزیزم ... محاله تو این کارو بکنی ... قهوه رو خواستی تلافی کرده باشی ... اما اینو چه جوری می خوای بریزی رو سرش؟
- حیف که اینجا نیست وگرنه می ریختم تا بفهمی اگه یه کاری بگم می کنم ...
جرعه ای از آبمیوه ش رو خورد و با چشم و ابرو به پشت سرم اشاره کرد و گفت:
- اتفاقا دقیقا پشت سرت نشسته ...
با ترس برگشتم ... با یکی از دوستاش پشت سرمون نشسته بودن ... وای حالا چی کار کنم؟! نگار خندید و گفت:
- من منتظرم ... ثابت کن دیگه!
سرمو بالا گرفتم و با اعتماد به نفس گفتم:
- فکر کردی دروغ می گم؟ بشین نگاه کن ...
از جا بلند شدم ... دقیقا خودمم نمی دونستم می خوام چه غلطی بکنم ! آراگل مچ دستم رو گرفت و گفت:
- بشین دختر ... این دیگه لجبازی نیست ... آراد که کاری نکرده ...
- چرا نکرده؟ نگار قضیه خودکار رو براش بگو ...
نگاه آراگل رفت سمت نگار و حواسش پرت شد ... سریع دستمو در آوردم ... جلوی پسرا به اندازه کافی ضایع شده بودم ... بهتر بود جلوی دوست خودم همونجور بالا بمونم ... چی می شه مگه؟ فوقش دو تا داد می زنه ... بیخیالش ... رفتم جلو ... ولی دستم داشت می لرزید ... آراد با تعجب نگام کرد ... نمی دونست دقیقا برای چی من جلوش وایسادم ... آبمیوه رو گرفتم بالا ...لعنتی لرزش دستم قطع نمی شد ... همین که اومدم بپاشم به طرفش یهو از جا پرید و مچ دستمو گرفت ... ترسیده به چشماش خیره شدم ... از چشماش شرارت و خشم می بارید ... واقعا ترسیده بودم ... شاید برای اولین بار توی زندگیم ... مچ دستمو فشار داد و کشید پایین ... دستم داشت توی دستش له می شد ... سعی کردم ترسو از چشمام نخونه ... عین بچه های غد زل زدم توی چشماش .... درست عین دختر بچه ای که بهش می گفتن عذر خواهی کن تا فلفل نریزیم توی دهنت ولی اون بازم از رو نمی رفت و با ترس ولی غدبازی به مامانش نگاه می کرد ... می دونستم الان دقیقا اونجوریم ... آراد سرشو آورد جلو ... از لای دندونای به هم چسبیده اش گفت:
- حد خودتو نگه دار دختر خانوم ... دیگه داری زیادی پاتو از گلیمت درازتر می کنی ... این بچه بازیا چیه در میاری؟ مجبورم نکن بد بشونمت سر جات ... هر چی هیچی بهت نمی گم انگار داری بدتر می شی ... تمومش می کنی یا نه؟
با همون حالت، ابروهامو انداختم بالا و چشمامو یه ذره گشاد کردم ... حس کردم خنده اش گرفت ولی سریع خودشو جمع و جور کرد و گفت:
- پس مراقب خودت باش ...
بعد فشار محکم تری به دستم داد و گفت:
- بچه جون ...
آب میوه رو با دست دیگه اش از توی دستم کشید بیرون و لا جرعه تا ته سر کشید ... بعد دستمو ول کرد و گفت:
- هری ...
زهرمار و هری! انگار داره با اسب باباش حرف می زنه ... بغض گلومو گرفته بود .... بد تحقیر شده بودم ولی برای اولین بار می دونستم که خودم مقصرم ... برگشتم ... کیفم رو برداشتم و در حالی که جلوی ریزش اشکامو می گرفتم زدم از بوفه بیرون ... صدای دویدن کسی رو پشت سرم می شنیدم ... برام مهم نبود کیه ... فقط می خواستم هر طور شده بغضمو قورت بدم من نباید گریه می کردم ... دستمو از پشت گرفت ... برگشتم ... آراگل بود ... سعی کردم لبخند بزنم ...
- بذار تنها باشم آراگل ...
- نه نمی شه تنها باشی می ری ماشین آراد رو می ترکونی ....
پوزخندی زدم و گفتم:
- نترس کاریش ندارم ...
اونم خندید و گفت:
- بیخیال بابا طوری نشده که ....
- می دونم ... ولی اعصابم یه کم ریخته به هم ...
- منو باش که می خواستم یه چیزی برات تعریف کنم ... داشتم ازت قول می گرفتم که یهو اونجوری شد .... یه دفعه یادم افتاد ... چشمام دو دو زد و گفتم:
- آره راستی ... بگو ... بگو ...
غش غش خندید و گفت:
- عین بچه ها می مونی انگار نه انگار تا حالا برای من ادا می یومدی می گفتی می خوام تنها باشم! کلی هم یعنی ناراحت بودی ...
*
مطالب مشابه :
عکسهای تیرداد کیایی در فروشگاه کت و شلوار + مصاحبه
اولین عنصر رنگ لباس است و اینکه لباس روی بدنم بنشیند به خصوص اسپرت هاکوپیان
بررسی آماری مارک پوشان
هشتاد درصد پاسخ دهنده ها لباس های اسپرت می پوشیدن و مارک پوش ما از هاکوپیان، شیک
10 اشتباه خانم ها در لباس پوشيدن!
گروه طراحی دوخت لباس (مازندران) - 10 اشتباه خانم ها در لباس پوشيدن! - دانستنی در مورد پوشاک
عکس های جدید منتشر شده از تیرداد کیایی
اولین عنصر رنگ لباس است و اینکه لباس روی بدنم بنشیند به خصوص اسپرت هاکوپیان
شستن آشپزخونه 24/12/93
خرید اولین کفش اسپرت. من و تو بابایی بعد از خرید کیک و رفتن به هاکوپیان رفتیم شهر بازی.
تاریخچه دگمه از عصر برنز تا امروز خانم سیده فاطمه حسینی از بابل
دکمه های مناسب برای اسپرت کردن بلیزر ها و پالتو ها کت و شلوار یا کت دامن سایت هاکوپیان
رمان جدال پر تمنا7
هاکوپیان ماکسیم گراد ماشالله برای خودش برند زده کفش اسپرت پوما پوشیده بود
رمان جدال پر تمنا
هاکوپیان ماکسیم گراد ماشالله برای خودش برند زده کفش اسپرت پوما پوشیده بود
جدال پر تمنا 7
♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - جدال پر تمنا 7 - انواع رمان های فانتزی،عاشقانه،اجتماعی
برچسب :
اسپرت هاکوپیان